نتایج جستجو برای عبارت :

ولی وقتی داش میرفت

‏رفتم مصاحبه یارو پرسید موضوع آخرین کتابی که خوندی چی بوده ؟
گفتم درباره یه پسری بود که بخاطر کسب علم و دانش حتی روزای تعطیلم ميرفت مدرسه
گفت چه جالب اسمش چیه ؟
گفتم حسنی به مکتب نميرفت وقتي ميرفت جمعه ميرفت
فک کنم چون نخونده بودش زنگ زد حراست بیان بندازنم بیرون
اهنگ بغضمو قورت دادم اون نگیره دلش
اهنگ اروم رفتش سمت فرودگاه
دانلود اهنگ میخواستم بهش بگم بمون چاره ای نبود
اهنگ ولي وقتي داشت ميرفت

میگفتی دیوونمی
دانلود اهنگ ویسگون ولي وقتي داشت ميرفت
دانلود اهنگ میگفتی دیوونمی میگفتم عاشقم شد
متن اهنگ یه شب بیشتر بمون از علیرضا فتاح
که خب حکایت منه جمعه اومدم کتابخونه بالاخره. خوبیش اینه بیدار شذم. اینجا هم خلوت. البته فعلا. بشینم ببینم میشه امروز کافکا جانو تمام کرد یا نه. 
همین سر صبی بعد مدتها زود بیدار شدن چه حرفی دارم بزنم. 
یه کنج دنج پیدا کردم واسه خودم. 
چشم چپم که هنوز میپره هیچ بغل بینیمم اضافه شد به پرش های زیر پوستی :/ واقعا رو اعصابه
Alireza Fateh
Ye Shab Bishtar Bemon (Ft Cy)
#AlirezaFateh
بعد من که اون بوس که اروم رفتی سمت فرودگاه
بغضم قورت دادم که نگیره دلش تو راه
دستام یخ میزد بی اون چشام خط بی جون
میخواستم بهش بگم بمون چاره ایی نبود
میگفتی دیوونمی میگفتم عاشقم شو
مگفتی عشق چیه بمون  دارم باور عشقو
ولي وقتي داشت ميرفت خودم میدیدم اشکاشو پاک میکرد
ولي وقتي داشت ميرفت دلش نمیذاشت بره هی برمیگشت
رد شدآن قوطی شیشه ای کوچک، در پهنای ناپیدایِ دریا،آن عشق،ميرفتدر حین رفتن در تضاد با عشق پیمان می بستوقتي در حافظه اش چیزی پدید آمده بود به نام از یادرفتگی قوطی شیشه ای گم شده بود در دریای پهناور دنیاآری عشق گم میشدو من تماشا میکردم، چینش دنیا راکه نامردانه عشق را در خودش میبلعد و دست بسته،عاشق و معشوق تماشا میکردندغرق شدن آن قوطی شیشه ایکه ترک برداشته ميرفتو کسالت عشق از نگاه های عاشقیسرازیر میشودکه به گریه خندیده و بغضش راسکوت کردهچه
زیبا بود،انقدر زیبا بود که دلم میخواست برای تمام عمرم توی قاب چشمام نگه اش دارم،وقتي میرقصید وقتي میخندید وقتي بی مهبا میشد وقتي ک بود.کتاب رو گذاشته بود رو پاهاش و روی صندلی راک خوابش برده بود،باد پرده رو ت میداد و موهاش روی صورتش جابه جا میشد.یه لحضه چشماشو باز کرد خندید گفت خیالم راحت شد ک اومدی،دستشو دراز کرد ک برم پیشش،اروم منو رو پاهاش نشوند بغلم کرد و گفت میدونی باید برم،گفتم اره،گفت یادت نره،فقط منو یادت نره بذار بمونم همیشه ا
خیلی ها از خوبی های عشق گفتن
خیلی ها از بزرگی های‌عشق
خیلی ها از درجات عشق
تو هیچ کدوم از اینها شکی نیست و چون کسایی که از عشق‌ حرف‌زدن ادم خای بزرگی بودن مثل حضرت مولانا نمیشه رو حرفشون حرف زد ولي اون چیزی که قبل تمام خوبی ها و درجات عشق من بهش ایمان دارم اینه که
عشق یک بیماری ناعلاج هست، چون تا وقتي که عاشق نشدی هیچ اتفاقی‌نیفتاده ولي به محض این که عاشق میشی دیگه اون ادم قبل نیستی، دیگه دلت ، دل نیست کلا هیچ چیزت مثل قبل نیست فقط شدی کسی ک
فقر دردناکه و غمبار. ولي موقتيه و میشه از این وضعیت اومد ببرون؛
ولي زمانی دردناکتره که با جهالت زیادی همراه باشه، 
اخیراً موردی دیدم که مرد معتادی بچه نوزاد داشت، شیرخشک نداشتن برای بچشون و همسرش ميرفت در و همسایه برای غذا و شیر بچه درخواست کمک می کرد. درحالی که مرد همیشه پول تریاکش در اوليته. 
یا موردی دیدم که یه نفر کار می کرد و ٣ میلیون تومن حقوق میگرفت، به جای پس انداز به گرونترین و عالی ترین رستوران ها و کافی شاپ ها و به قول خودش عشق و حا
.
میگم خدارو فرض میکنم که پشت سیستمشه و موس رو میبره رو کوید-۱۹ و دِرَگ میکنه رو کشورهای مختلف. البته موس نه، درواقع سیستم لمسیه. بعد میگم کاش خدا ميرفت رو کوید-۱۹، سِلِکت سیمیلار میکرد، بعد دیلیلت میکرد. بعد عصبانی میشم میگم اگه نمیخواد اینکارو کنه پس کاش کنترل آ میزد، بعد شیفت دیلیت میکرد تموم میشد ميرفت، اینقد عذاب نمیکشیدیم. بعد میگه اینقد پرو بازی درنیار، یه موقع تو رو دیلیت میکنه تا بفهمی دنیا دست کیه!+ بارالاها! میشه از راه سِلِکت سیمی
چند روز پیش یه جمله انگیزشی قشنگ برای خودم رو کاغذ نوشتم و گذاشتم تو جیب مانتومهر از گاهی سر کار که بودم نگاهش میکردم و لبخند میزدم.تو مترو که بودم و حوصلم سر ميرفت، اون تیکه کاغذ کوچولو رو از جیبم درمیاوردم و نگاش میکردم و دلم قنج ميرفت.خلاصه که اون یه تیکه کاغذ کلی انرژی داشت توش.امروز سوار تاکسی شدمراننده تاکسی ادم خیلی مودب. خوش برخورد و پر از حس خوب و انرژی بود.حس خوبشو ازش گرفتم و تو مسیر هم کلی براش حس های خوب تر خواستم تا همیشه هم
4 سال پیش بود تقریبا از تو یه جنگل کوچیک نزدیک شیرگاه. یکی از همراهانمون یه حون پیدا کرد. ی حون بزرگ بود.گنده ی حونا بود
به اندازه مشت بسته ام
با خودمون اوردیمش. 
باهامون غریبی میکرد. 
نزدیکش که میشدیم ميرفت تو لاکش. احساس خطر میکرد سریع قایم میشد.
گفتیم ببریمش به یه محیط اشنا. حرفای خوب بهش بزنیم. گولش بزنیم فکر کنه هنوز تو جنگله. گذاشتیمش تو گلدون بزرگ وسط حیاط خاکش رو نمدار کردیم. براش برگ سبز انداختیم روی خاک.
دوست میشد باهامون کمتر غر
.
آخ به قربونِ جناب سایه که اگه شاعر نبود یا دنبال موسیقی ميرفت یا معماری، چون پر از آفرینشه. به قربونِ جناب سایه که میگه: اصلا یکی از لذت های من نگاه کردن به ساختمان سازیه. من دوست دارم وقتي که طرف داره بنایی میکنه بشینم تماشا کنم. تو آلمان هم همینطوره، چهار ساعت یه پایی وامیستم پای پنجره و نگاه میکنم که اون داره خشت رو خشت میذاره. اصلا وقتي یه چیزی داره آفریده میشه، ساخته میشه، برای من لذت داره، حتی اگه آجر روی آجر گذاشتن باشه.
یک ذهن منحرف درکاخ سفیدمیتوانست تمام ذهن هارامنحرف کند.CENTER PLUS MODELING WITH BDSM GIRLSتنهاشعارنظام برده داری بود.به افرادمیگفتندهواآلوده هست ازخانه بیرون نرویدروزبعدهمه رابه راهپیمایی برای حفظ محیط زیست دعوت مینمودند.
ساده بودسلامت افرادبخاطریک شعاردرگیرهزینه میشد.هزینه ای بالاکه انسان رابرده شعارکند.یک روزشعاراستقلال وروزی دیگرشعاروفاداری جهت ازدواج برای تمام عمر.گرچه قسم های این شکلی زیادبودندوقتي فردی میمردفردی دیگرسراغ خانواده فوت شده
وقتي بعد از مدت ها برای اولينبار از جایگاه یک مرد عاشق کنارش نشستم   هر چه پیش ميرفت زبانم ناتوانتر میشد و از شدت ذوق به جای زبان ، اشکها حرف میزدند.     سابقه نداشت تا به اینحد منقلب شوم برای کسی  
آخرین باری که دیدمش  هم میخواستم آرامش کنم   با لبخند خودم را نگه داشته بودم و عادی و آرامش میدادم.  اما از درون مثل آتشفشان  اشک های داغی را از چشمانم بیرون میریخت  ( آخی من بغضشو نمیتونستم تحمل کنم  وقتي بغض میکرد انگار تمام زندگی ام بغض
مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتي اومدی بدیمش بهت :(
رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.
میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.
گفت بابا هفتاد سالش بود ولي از من تندتر راه ميرفت.
چی بگه آدم جز گریه؟
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم ميرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم ميرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
همه گفتن بعد دیدنش گریه میکنی راستش خودمم هم باور کرده بودم که گریه میکنم
اخه من وقتي بهش فکر میکردم گریه میکردم چی برسه ببینمش
دیدمش خیلی عادی دست دادم حتی دلم نمیخواست  روبوسی کنم ولي زشت بود دیگه!
گریه نکردم و حتی دلم نمیخواست پیشش باشم تمام خاطرات بد جلو چشمام رژه ميرفت از بدن کنارش فقط عذاب کشیدم
 
وقتي که ميرفت گفت ببین اینجا جای ما نیست . تو هم نمون . برو . غمگین بود ، لبهاش میخندید ولي چشم‌هاش ماتم داشت. بعد دستم رو گرفت و گفت دست خودت و ارزشت‌هاتو بگیر و ببرشون بیرون . من ارزش‌هامو زدم زیر بغلم با چنگ و دندون دارم نگه‌شون میدارم . ببین ، اینجا جای ما نیست ، تو هم نمون برو
وقتي دوست دختر هم خونه ایم یهویی ولش کرد و رفت (یه غروب وقتي من از خستگی سرم داشت گیج ميرفت و میخواستم چایی درست کنم، یهویی گفت بای بای و رفت!) هم خونه ایم افسردگی گرفت. توی دهه چهل زندگیشه (سی و خورده ای سالش هست)،
واقعا ناراحت شدم.
خوشحالم که حداقل همدمش شدم و ازون حس و حال بد درش اوردیم. 
توی کانادا ملت خیلی مهربونن ولي خیلی به فکر هم نیستن.
داشتن یه هم خونه ای خاورمیانه ای که دل بسوزونه به نظر من نعمته.
در بهترین حالت ممکنه بیان دستتو بگیرن ببر
ظهر زنگ تفریح خوابیدم و وقتي بیدار شدم اینقدر حالم بد بود و سرم گیج ميرفت و هیچ کاری نمیتونستم بکنم که فقط زنگ زدم بیان دنبالم و بعد همینجور اشکام اومدن :/ لعنتی ذره‌ای در برابر درد جسمی قوی نیستم. بعد از یک ساعت و نیم بابام اومد و اومدم خونه. و خوابیدم تا الان. در نتیجه همه‌ی کارام موندن و عذاب وجدانی دارم نگو و نپرس :( واقعا راست میگفت یکی از دبیرها که امسال درس نخوندن سخت‌تره :/ 
قبل ترها وقتي مامان به هر دلیلی ناراحت بود، میفهمیدم که یک جای کار میلنگد. خانه کسل میشد؛ بی حوصلگی مامان به همه ی ما سرایت میکرد. وقتي دل و دماغ هیچ کاری نداشت، دست و دل ما هم به زور به کاری ميرفت. بعد از چند روز که شروع میکرد به تمیزکاری، به گردگیری و به جان آینه ها می افتاد میفهمیدم حالش خوب شده. صدای جارو برقی میگفت دوباره سر حال آمده و خدا میداند چقدر خوشحال میشدم از شنیدن صدای جارو کشیدن و تمیزکاری. امروز که بعد از یک هفته به جان خانه افتاد
نیم ساعت دیگر راز میرسید. با ۵۰ نفر آدم زیر یک سقف بودن ِ شب ِ پیش اینقدر ازش انرژی گرفته بود که نمیتوانست به چشم کسی نگاه کند. کیفش را گرفت و رفت داخل. نفسش گرفت. آفتاب. آفتاب نبود. کیف روی شانه، از خانه زد بیرون. تازه بعد از ۴۵ سال فهمیده بود چرا آدم از اینکه صبح بیدار شود و ببیند سوسک شده نباید ناراحت شود. دنیا داشت به آخر میرسید. خوابش را دیده بود. پشتوانه‌ی علمی داشته باشد یا نداشته باشد، استرس بی‌دلیل آدم را بیشتر از استرس بادلیل می‌کُشد.
دو برادر بودن که یکی از انها 17 سال داشت و مترس نامیده شوده بود و برادر دیگری10  سال بیشتر نداشت داریس نام نهاده شده بود.
روزی برادر بزرگتر که داشت در مرزعه کار میکرد از دوستش خبر جنگی را در مرز شنید و بعد از چند روز به کمک لشکریان شتافت.او را از دشمن هیچ باک نبود و شجاعانه در برابر دشمن ایستاد که در همین راه جانش را باخت.
خبر به گوش برادر کوچک تر که رسید روز ها گریه کرد و در غم افسردگی اسیر شد ولي معتقد بود برادرش زندست.
او به خانه که می امد با نگاه
دو برادر بودن که یکی از انها 17 سال داشت و مترس نامیده شوده بود و برادر دیگری10 بیشتر نداشت داریس نام نهاده شده بود.
روزی برادر بزرگتر که داشت در مرزعه کار میکرد از دوستش خبر جنگی را در مرز شنید و بعد از چند روز به کمک لشکریان شتافت.او را از دشمن هیچ باک نبود و شجاعانه در برابر دشمن ایستاد که در همین راه جانش را باخت.
خبر به گوش برادر کوچک تر که رسید روز ها گریه کرد و در غم افسردگی اسیر شد ولي معتقد بود برادرش زندست.
او به خانه که می امد با نگاه ،خاط
 توی دوران دانشگاه یه استاد خوش پوش و خوش رنگ و لعاب جوونی داشتیم که تقریبا همه دخترا و شایدم حتی پسرای دانشگاه علاقه و توجه خاصی بهش داشتن و هرجا که ميرفت موجی از توجهات و نگاه ها رو به خودش جلب میکرد.  استاد مذکور از نظر پوشش هر روز با یه مدل و رنگ جدید از کت و شلوار و کفش مارک میومد دانشگاه و خیلی هم به سر و وضع خودش اهمیت میداد اینقدر تر و تمیز بود که آدم بطور ناخودآگاه در برابرش یاد خاک روی کفش و چروک لباسش میوفتاد و آرزو میکرد اونها رو نداش
این روزا.مامان کار میکنه توی خونه و ماهام سرمون توی لب تاپ و گوشیه.یادم نمیاد آخرین بار کی باهم خوش گذروندیم حتی گاهی به جز صورتش موقع کار چیزی یادم نمیاد اما قبل ترا وقتي بابا ميرفت مسافرت دور هم جمع میشدیم سریال میدیدیم و خوش میگذروندیم اما الان هممون حبس شده و جدا از همیم فک کنم واسه همینم هست که هر کاری میکنم ترمیم نمیشم.
احساس میکنم همه ازم ناامیدن.از اینکه یه وعده غذا باهم بخوریم از اینکه باهم وقت بگذرونیم.
مدتیه که در مورد آهنگ جنتلمن ساسی ,و باز خورد هایش در مدارس مطالبی میشنویم ,با وجود اینکه مخالف خفقان و خشکی مدارس ایرانم اما در مورد این آهنگ کاملا مخالفم . 
چند هفته پیش وقتي پیاده از مسیر کوچه ميرفتم پسر بچه شش هفت ساله ای روی دوچرخه ميرفت تا به من رسید گفت ,هی خانوم س.ک.س.ی قرش بده!!!!!!!!دقیقا همون تکیه آهنگ جنتلمن ,ذهنم مشغول شده بود که چرا این بچه انقدر وقیح این حرف میزنه و ایا اصلا معنیشو میدونه یا نه!!
واقعا داریم به کجا میرسیم?
بابت حسای خوبی که یه سال و نیم بهم دادی داری معذرت خواهی میکنی؟
من کنارت آرامش داشتم، خوشحال بودم. مگه میشه اون خاطرات خوبت رو فراموش کرد. مگه میشه درخت بید مجنون پارک خنکه رو فراموش کرد وقتي رو زیلو دراز کشیده بودیم باد ميرفت لای درختِ بید. مگه میشه جاده هایی که رفتیم با هم رو فراموش کنم.
همه اون حسای خوب رو تو دادی بهم. چقدر بی استرس اینجا واست مینویسم نازنینم. چقد خوبه اینجا
تیاتری از پارسا پیروزفرو توی تیاتر شهر دیدم.موضوع جالبی داشت ولي یکم کند پیش ميرفت به نظرم و اینکه من خیلی خیلی حس مزاحمت ایجاد کردن برای دوستی که باهام اومده بود داشتم.سعی میکردم لذت ببرم ولي اخراش دیگه واقعا این حس بدی که داشتم باعث میشد فقط دلم بخواد تموم بشه زودتر.ولي موضوعش که جالب بود.
خانم مسنی که بعد از سالها و پس از ثروتمند شدن به زادگاهش برمیگرده و بیان میکنه که با یکی از مردای سرشناس شهر رابطه داشته و ازش باردار شد و وقتي مرد بچ
من اولين بار، وقتي فهمیدم عاشق شدمکه زیر بارون میدویدم!قرار بود بره سفرو من باید ازش خداحافظی میکردم.یادمه قبل اون روزهاروزای ابری رو تماماً خواب بودم.عاشقِ آفتاب بودمو از هوای ابری فراریاما، اون شب همه چیز فرق میکرد.***من اولين بار، وقتي فهمیدم عاشق شدمکه دیر شده بود و چتری نبودو من دُرست اون طرف خیابونرو به روی درشون،به دستهای خیس ام نگاه میکردم***بعدها، اون قهر کرد و رفت امامن هیچوقت به روزهای قبل اون برنگشتم.انگار که فقط اومده بود تامنو
یادتونه قدیما برق ميرفت همه دور چن تا شمع جمع میشدیم؟
همه باهم حرف میزدیم و همه خانواده باهم بودیم و کنار هم.در ساده ترین و ابتدائی ترین حالت ممکن؟
از وقتي نت این شکلی شده و فقط بیان و چن تا سایت دیگه بازن .و ارتباط برگشته به حالت پیامکی و مکالمه تلفنی تقریبا.همش یاد اون موقع ها میوفتم!
بابابزرگ خدا بیامرزم اون موقع ها میگفت:چه خوبه برق رفته و دور همیم!
منم الان به شما میگم:چه خوبه تو بیان دور همیم!
من وقتي این سوالِ با حالت تعجب یه دانشجوی کارشناسی ارشد رو شنیدم تا صبح خوابم نبرد:|
درحدی بهش فکر کردم که با خودم عهد بستم اگه یه روزی بچه دار شدم و تا این حد حاضر نباشه به چیزای به این واضحی فکر کنه میزارمش بهزیستی به جان باباش قسم
شما نظرتون چیه؟
آقای دچار شما جواب بده یه مدت کفشدوزک توی وبلاگتون میچرخید.
راه ميرفت؟قدم میزد؟میخزید؟ پروازم میکرد آیا؟
پ.ن:
یه سوال دیگه ش:
رفته بودیم کوه کلی گیاه و علف زرد بود گفتم وای بهار که اینا سبز میشن چقد
سلام
 
دو سه شب پیش همخونه ایم حدود ۱۲-۱ شب داشت سه تار میزد، منم مشکلی ندارم چون تو خونه قبلیم ۵ تا همخونه داشتم که یکی دو تا شون تقریبا نمیخوابیدن شبا و اناق منم زیر آشپزخونه بود. خلاصه خیلی تحملم تو خوابیدن با سرو صدا زیاد شده.
بعدداشتم فکر میکردم که چرا تو این مثلا ۱۰ ۱۲ نفری که تو این دوسال همخونه ایم بودن، همشون سر و صداشون زیاد بود؟
این دوتا همخونه ایم رو که گفتم، یکی دیگه بود نصفه شب میومد ميرفت دوش بگیره آواز میخوند، یکی دیگه با پوتین ت
سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار ميرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتي گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتي مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و
الان ساعت ۴:۱۸ بامداده  عه شد ۴:۱۹ ولي من هنوز خوابم نبرده .
وقتي به دلیلش فکرمیکنم به دلتنگی میرسم ،البته اینکه تا نزدیکای ظهرخواب بودم هم میتونه تاثیربزاره .
امروز کلی کارا کردم ولي انگار زور دلتنگی از خستگی بیشتره که نمیزاره بخابم 
شایدم دلیلش مشغول بودن ذهنمه به خاطر بعضی از کارام که نصفه رهاشون کردم مثلا میتونم چنتاشو بگم ؛همین آهنگی که میخاستم تمرین کنم وبخونمش خیلی اتفاقی پیداش کردم و خوشم اومد فردا بیشتر تمرینش میکنم 
یا مثلا .
اُ
امتحان متون فقهم
تموم شد .
فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ آخرین و به معنای واقعی کلمه غول مرحله اخر امتحانا رو تموم میکنم .تجارت !
واقعا این ترم خودم نبودم .
ینی این ترم هیچی نبودم .
یه عالمه اعصابم خرابه .خوابم میاد !و تجارتم قانون ها رو حفظ نکردم ‌.موندم قراره چی بشه تهش؟
هر چی بشه اما من یه دل سیر از فردا وقت دارم زبان بخونم و داستان بنویسم و برم باشگاه .و از هم مهم تر یه یه هفته رو برم اردبیل .
یا مثلا تبریز .از گرما پختم اینجااااا.
فقط من فر
من بد عادت شدم
عادت کردم که یکی بهم بگه برام شعر بخون و بفرست
یکی وقتي دارم با یه موزیک میخونم موزیکو کم کنه که صدای منو بشنوه 
یکی تا موهامو باز میکنم بگه موهات وای موهات! نعمت الهیه موهات
عادت کردم یکی زل بزنه تو چشمام و اشک تو چشاش حلقه شه 
عادت کردم یکی هر کار معمولي ای که میکنم بگه عجب صحنه ی لعنتی ای
عادت کردم یکی خیلی منو بخواد
عادت که نه ولي خب وقتي یکی آدمو اونجوری بخواد خواستنای این شکلی دیگه به چشمش نمیاد 
گله نمیکنم از کسی 
من خودم
زیر نور زرد آشپزخانه وقتي طعم کاپوچینو یک ربع پیش هنوز توی دهانت مانده و بدمزه است از سکوت و یک گوشه ایستادن راسکلنیکوف لذت میبری.
وقتي لوژین سونیا را به ی متهم کرد، راسکلنیکوف واکنشی نشان نداد. منظورم از واکنش، یعنی همان واکنش لحظه ای ست، همان اولين چیزی که در برابر تاثیری قوی بروز میدهی. ایستاد یک گوشه و سعی کرد همه چیز را در سکوت خوب بفهمد. چون ماجرا چه با داد و فریاد چه با گریه چه با هرچیز دیگری پیش ميرفت. سکوت و فهمیدن. بعد درونش نفرت شک

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها