نتایج جستجو برای عبارت :

♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱• ܢܚ݅ߊ‌ܘ_ܦ̈ܠܢ̣ܩܢ پارتـــ1 لباس آبی رنگ پلاستیکی استریل شده رو پوشیدم وارد اتاق ICU شدم _سلام بابایی امروز چطوری؟ چشماش مثل همیشه بسته بود. هیچی عوضش نشده بود. صدای دستگاه خیلی دردناک بود. بیب.بیب.بیب _بابایی اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده

یک عالمه لباس تو کمدند که 
که جایی برای پوشیدن ندارن :( 
امشب بعد آلبالو چیدن رفتم دوش گرفتم(کل حمام و روشویی و سطل فرنگی و سرحموم و. را هم هزار بار دوش گرفتوندم :/) 
بعد اومدم یه لباس خوشگل آبي و (سفید؟) آستر دار حریر پوشيدم 
اول خوب بود اما کم کم که خنکی تتم از بین رفت گرم شد 
و گرم شد 
و رفتم سرویس! و شررررررشر عرق ریختم! 
و خوب 
عوضش کردم و یه لباس نخی ساده پوشيدم 
آره یه لباس نخی ساده 
اکثر لباس نخی هام از همین زشتها هستن 
فقط اینی که الان پوشی
امروز همش از عمو حرف زدیم با عمه ها. چقدر دلم براش تنگ شد. چقدر زیاد. تا امروز شاید زن عمو رو بابت همه تهمت هاش به خودم بخشیده بودم. ولی از این یکی نمیتونم بگذرم و هميشه دلم رو میسوزونه که وقتی عمو هنوز اینقدر حالش بد نشده بود و تابستون میخواسته بهم زنگ بزنه بارها ولی اون گوشی رو از دستش میکشیده و میگفته حق نداری زنگ بزنی! متوجهی؟! متوجهی نمیذاشته؟ و تصور اینکه چقدر منتظر من بوده تا لحظه مرگش چقدر دلش میخواسته و امید داشته من از یه راهی خودم رو
در حالیکه دلم برات تنگ شده و دوست دارم ببینمت و دیروز صبح از شدت خواستنت و نبودنت کنارم و ترس از اینکه فراموشم کنی و دیگه این جایگاهمو برات نداشته باشم، نمیتونستم گریه های شدیدم رو کنترل کنم، الآن فکر میکنم چون توی اس ام اس دادن افتضاحی تقریبا، خيلي زودتر از چیزی که فکر کنم تموم میشه همه چی بعد از رفتن من. چقدر دلم میخوادت ولی. چقدر زندگی کردن با تو رو میخوام تجربه کنم و هيچي از زندگی کردن با تو نمیدونم. تو امروز میری تا برای فردا آماده باشی و ح
الان که دارم اینو می‌نویسم تو رو سینه‌ی من خوابیدی دخر گلم و قسم می‌خورم یکی از بهترین لحظه‌های زندگی من خوابیدن‌های تو روی منه.
این چند روز بخاطر دل‌دردات یه کم شب بیدار شدی و من نوحه‌های حضرت رقیه _سلام‌الله علیها_ می‌خونم برات که بخوابی. بعدا حتما راجع به این خانم عزیز و بزرگ باهم حرف می‌زنیم.
هميشه خوب باشی بابا
تو برام بهترین رفیق بودی و هستی 
ازت خيلي چیزا یاد گرفتم
دلم میخواد بدوني که چقدر بدهکارتم 
که چقدر حتی وقتایی که هستی دلم برات تنگ میشه!
چقدر .
مرسی رفیق! از اینکه هستی ممنون! هرچند ی روز ترکت میکنم! ببخش که با ترک کردنم تو خاک میشی.
ما برای هر "دوست دارم" و "دلم برات تنگ شده" ای یه "منم همینطور" با ر اضافه کنار نمیذاریم و شما بهمون میگید بیشعورِ یبس. ما نمیگیم تا ابد باهاتون می مونیم و وعده وعید نمیدیم و شما فکر میکنید سر و گوشمون میجنبه. ما وقتی حال و حوصله نداریم دعوتتون نمیکنیم بیاید داخل و عوضش توی دلمون نمیگیم کاش زودتر شرتون رو بِکَنید و شما میگید ما آداب اجتماعی سرمون نمیشه. ما از ترس اینکه غد به نظر نرسیم مدام بچه هاتون رو پرت نمیکنیم  هوا و قربون صدقه قیافه معمولیشو
سرمو گذاشته بودم رو سینه اش .
 چشماش بسته بود.
قلبش میکوبید؛زیر سرم؛
توی گوشم.
نزدیکِ نزدیک. 
فکر کردم
:"صداي قلب تو زیباترین موسیقی دنیاست"
گفتم چقدر شبیه زبون بازیه شاعراس.
قلبش کوبید
و دوباره فکر کردم" بی شک":
"صداي قلب تو زیباترین موسیقی دنیاست"
چشامو باز کردم؛به چشمای بسته و صورت ارومش نگا کردم
براش خوندم:
"به دور از بازی الفاظ شاعرهای این دنیا
صداي قلب تو زیباترین موسیقی دنیاست"❤
چشماش باز شد
نگام کرد
شب تموم شد
سیاهی هیچ شد تو سبز نگاه
نیازی نیست همه لباس های خود را به طور همزمان داشته باشید ، بنابراین بسته بندی لباس هایی را که اغلب نمی پوشید ، شروع کنید. اگر زمستان است ، شاید لباس تابستانی خود را باز کنید. فقط بعضی از لباس ها را بگذارید تا به قسمت های متحرک بپوشید - لباس روزمره یا لباس کار. اگر حرکت اسکی در سطح کشور را انجام می دهید ، بسته به چند روزی که برنامه ریزی دارید تا کل حرکت تمام شود ، باید لباس های بیشتری را آماده کنید. در اینجا چند نکته در مورد چگونگی بسته بندی کمد لب
1.یکی میگفت اضافه وزن مثل یه بچه می مونه که صبح تا شب، شب تا صبح، تو خواب و بیداری، تو خونه و تو خیابون و تو مهمونی همه جا و هميشه باهاته و تو باید بغلش کنی و سنگینیش رو به دوش بکشی.میگفت حالا تصور کن یه روزی این بچه رو بزاری زمین یا حداقل با یه بچه کوچیکتر و سبکتر عوضش کنی، چقدر زندگیت راحت تر میشه و چقدر سبکبال تر میشی. و من حقیقتا از این بچه سرتقی که تو بغلمه و رهام نمیکنه خسته شدم و میخوام کم کم بزارمش زمین.شاید یه صبح شنبه پاییزی یه روز خوب با
حال گیری کردم ازش حسابی .
امروز دورهم بودیم ، دوست دخترشم اومده بود ، وارد که شد به دوست دخترش اشاره کردم که بیا کنار من جا هست بشین ، اونم نشست.
هيچي آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم همه از هم ، رفتم تو چشماش نگاه کردم گفتم آقای فلانی ، دوست دخترتون رو چرا معرفی نکرده بودین ! چقدر خوبه و به درد جمع میخوره حرفه اش.
آقا این رو میگی رنگش زرد شد ، سرخ شد ، کبود شد ، دوست دخترشم انصاف خيلي دختر گلیه.
بلافاصله هم خداحافظی کردم اومدم.
همین که فهمید
سلام حورای من
امروز وفات خانم ام‌البنین _سلام‌الله علیها_ هست.
نمی‌دونم بابا تا زمانی که تو به سن خواندن و فکر کردن به این مطالب می‌رسی تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده ولی یه کتاب هست بابا به اسم "ماه به روایت آه" نویسندش مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد از معروفترین و استادترین نویسنده‌های زمان ماست. توی این کتاب یک روایت از مادر مولامون حضرت ابالفضل هست که خيلي زیباست. بخونش حتما
پارسال این موقع تو نبودی من و مامانت تازه از کربلا برگشته بودیم و ی
دیروز دختر عکاس چند ساعتی بعد از ظهر مهمونم بود و من رو از تنهایی درآورد و بهرحال اون هميشه دوست من باقی می مونه :) و من عاشق وقتایی ام که میپرم تو بغلش :)) 
امروز هم با صداي خودش بیدار شدم و بعد رفتم بیرون و بعد از سال ها امیلی رو دیدم. امیلی محبوبم آیا واقعا چشماش کهکشان نیست؟ و مژه هاش شبیه شب نیست؟ اون معصوم ترین دختر کوچولوی دنیاست معصوم ترین دوست داشتنی من چطور میتونم تو رو دوست نداشته باشم وقتی اینقدر نمیدونم. برات کلمه ای ندارم من سر
گره شده بود توو گلوم 
قد این همه مدت ندیدن 
بوشو نفهمیدن 
صداشو نشنیدن 
گریم گرفت از ذوقِ دیدنش 
شنیدنش 
بوییدنش
اصن مهم نیست چی شد 
چی نشد 
خجالت کشیدم تهش 
اونجا که اشکم در اومد از قبول نکردنای عینک 
خجالت کشیدم 
صبح توو اتاق موقع مرتب کردن این خوره ی لعنتی روزمو دلمو ذهنمو خورد که نکنه دلش سوخته باشه برات و فقط همین.
دلم سوخت هیچکس نپرسید این مدت حالت خوبه
چقدر دلش شکسته ازم 
تنهام خيلي
زیادی 
زیادی کودکانست نگاهم به اطرافم 
حتی زندگی 
ا
صبح بخیر. من امروز حسابی زود بیدار شدم. دیروز اصلا خوب کار نکردم فقط یه ذره کتاب خوندم عوضش امروز میخوام حسابی جبران کنم. اگه بشه که کلی از کتابو بخونم. اتفاقی یاد سونتاگ افتادم! چقدر دلم میخواد مثلش بشم همش از خودم میپرسم یعنی میشه؟ من مثل استادم مثل سانتاگ مثل آدمایی که دوسشون دارم بشم؟؟ باید خيلي تلاش کنم تا به اونا برسم. برم دیگه بهتره وقت رو هدر ندم. 
اقا دیروز رفت سیمین برای ناهار با عمو صفر(قند گرفته حالش خوب نیست رفتن دکتر)نبودی ک خوشحال باشم از رفتن اقا و بریم بیرون.نبودی ک بهت بگم زودتر بارهاتو بده.امروز اس دادم ک بی زحمت برنامه نرو رو نصب کن فایل های صوتی عباس منش رو برام بریز بذار خونه شاواجی ولی جواب ندادی.البته منتظر جواب هم نبودم ها چون اخلاق هاتو میدونم .ولی در کل خيلي دلم برات تنگ شده.امروز از صبح بیقرارتم اونم خيلي زیاد.طوری ک احساس میکنمم هيچي سر جاش نیست.کاش بودی دام خيلي برات
چند روزه که گیر دادم که آخرش که چی.
موفقیت درسی.آخرش که چی؟
موفقیت کاری.آخرش که چی؟
عشق.اخرش که چی؟
زندگی.آخرش که چی؟
نمیدونم دم این فلسفی شدن و گیر دادن دقیقا به چی وصله.از خوشی میاد.از فصل.از واقعیت.از چی؟
تو همین هاگیر واگیر امروز یه هو گوشیم زنگ میخوره.
علی پشت دوربین ظاهر میشه که فقط چشماش و پیشونیش معلومه با یه اخم بزرگ و مقادیری بی حوصلگی در صداش.
بی مقدمه میگه اخه چه قدر صبر کنم تا هوا گرم بشه تابستون بشه تولدم بشه تو بیای بهم
ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید 
ارغوان
ارغوان 
+ نشستم روی صندلی ای که هميشه تو مینشستی و بهم نگاه می کردی و شام میخوردی و باهام حرف می زدی. چقدر دلتنگتم چقدر دلم میخواد یه بار دیگه فقط بغلت کنم. روی ماهت رو ببوسم و بهت عید رو تبریک بگم. چقدر دلم برای شنیدن صدات تنگه برای صداي قشنگت صداي مثل دریات چشم های روشنت کاش از من راضی باشی عمو کاش من حداقل حالا، برات دختر خوبی باشم و تو حق و محبتی که به گردنم داری رو حلا
یکم حس دلشوره داشتم. 
قدم هامو تندتر و ساعتمو چک کردم.
با ده دقیقه تاخیر به محل مورد نظر رسیدم . سرمو به شیشه کافه چسپوندم ؛ شلوغ بود.
سریع نگاهمو به سمت میز همیشگی عوض کردم. 
اَه
بازم زودتر از من رسیده. یکی از دو فنجانی که روی میز بود رو برداشت ، جرعه ای نوشید و کتابی که در دست داشت رو ورق زد.
هر بار که قرار میزاریم ؛ اونه که زودتر میرسه. مثل اینکه خيلي خيلي بیشتر از من مشتاق این ملاقاتاس.
 
_سلام. بابت تاخیرم عذر میخوام.
+عه سلام . خوش آمدی. برات چای
دیروز نوشت

عاشق کارتون کارگاه گجت هست. حتی چندبار گشته اسباب بازی یا مثلا دفترنقاشی با عکس گجت پیدا کنه ولی پیدا نکردیم
امروز داشت نگاه میکرد منم تو آشپزخانه بودم یهو وسط کارتون با صداي بلند زد زیر خنده و بعد اومد پیشم گفت بپرس براچی خندیدی
پرسیدم
گفت کارگاه گجت این کارو کرد و رفت بالا.
ی چیزایی تعریف کرد ک نفهمیدم
ولی چشماش چنان با ذوق و شوق تعریف میکرد ک چشماش برق میزد. با حرکات دست و ت دادن بدنش میخاست بهم بفهمونه گجت چکار کرده و وسط ت
در رویاهایم روزی رو می‌بینم که خورشید در زاویه‌ی خوبی نسبت به اتاقم قرار گرفته.فضای اتاق روشنه. هیچ جا سایه نیست.  همین‌طور باریکه‌ی نور از درز و بیم پنجره‌ها و پرده روی فرش، کتاب و دست‌های من نمیفته.وسایلی که ریخته وسط اتاق رو کنار می‌زنم.کلیپسمو باز می‌کنم. دراز می‌کشم کف اتاق.پاهامو جمع می‌کنم، تصورش سخته که جمع نکنم. اما نه، بذار دوباره می‌گم: دراز می‌کشم کف اتاق و پاهامو به عرض شونه‌ها باز می‌کنم. دست‌هامو باز می‌کنم وَ چشمام
پنج شنبه 18/5/1398امروز دو روزه که سه تایی اومدیم حرم امام رضا و این اولین زیارت توستجدیدا خيلي بابايي شدی و بغل من نمییای وقتی میری بغل بابا میگم گردن بابا رو سفت میگیری و امتناع میکنی از اومدن گاهی حسودیم میشه میگم شاید منو دوست نداری البته میدونم دوستم داری چون من عااااااااشقتم تک ستاره ی زندگیم.عصر با هم رفتیم پارک ملت و از اونجا برات یه لباس خوشکل ولی ساده گرفتیم برای آتلیه عکاسی برای عکس زیارتی و هم عکس ده ماهگیت،خيلي گشتیم اصلا لباس بچه
چشماش به سقف بود.مثل هميشه دیدن سفیدی یک دست سقف اتاق آرومش میکرد.
حتی دلش نمیخواست پلک بزنه.هر بار که چشماش میسوخت پلک سریعی میزد که سفیدی جلوی چشماش به تاریکی پشت پلک هاش تبدیل نشه.
صداي چک چک آب روی سینک،پرنده ی بیرون پنجره و تیک تاک ساعت با صداي نفساش ملودی ریتمیکی ساخته بود.
نفس عمیقی کشید و با یه حرکت روی زمین نشست. پلک هاشو چند بار تند تند بهم زد که سفیدی مطلق جلوی چشماش کمرنگ بشه.به دستاش چشم دوخت.برای یه جوون،زیادی بزرگسال به نظر میرسی
1.یکی میگفت اضافه وزن مثل یه بچه می مونه که صبح تا شب، شب تا صبح، تو خواب و بیداری، تو خونه و تو خیابون و تو مهمونی همه جا و هميشه باهاته و تو باید بغلش کنی و سنگینیش رو به دوش بکشی.میگفت حالا تصور کن یه روزی این بچه رو بزاری زمین یا حداقل با یه بچه کوچیکتر و سبکتر عوضش کنی، چقدر زندگیت راحت تر میشه و چقدر سبکبال تر میشی. و من حقیقتا از این بچه سرتقی که تو بغلمه و رهام نمیکنه خسته شدم و میخوام کم کم بزارمش زمین.شاید یه صبح شنبه پاییزی یه روز خوب با
تو همونی هستی که دو سال پیش دیدمت اما من چقدر عوض شدم چقدر دیگه خودم نیستم چقدر دلم برای خودم تنگ شده . امروز بعد از دوسال تازه فهمیدم فرق سرم کدوم طرفیه !!! توو این مدت هر ووقت میرفتم آرایشگاه خانومه می پرسید فرقت کدوم طرفیه و منم میگفتم نمی دونم تا حالا باهاش ور نرفتم!!  از بس برام مهم نبود چطوری بهتر میشه؟ چطوری خوشگل تر میشم؟؟ ۲۶ سالم بود اما هنوز نفهمیده بودم باید یه خوردخ دلبری کنم لباس جدید بخرم وقتی مهمون تازه میاد روی مد بچرخم اصل
حرفی نمونده دیگه، از چی بگم برات
اشکم روونه دیگه، از چی بگم برات
من بی تو غمگینم ،از چی بگم برات
من مرغ آمینم ،از چی بگم برات
من بی تو میمیرم،از چی بگم برات
از زندگی سیرم،از چی بگم برات
ای تک ستاره ی شب تاریک قلب من
تا میرسی به جاده ی باریک قلب من
مثل درخت در دل من ریشه میزنی
وقتی که میشود به تو نزدیک قلب من
از روز بارونی،از چی بگم برات
با من نمیمونی،از چی بگم برات
وقتی که دلتنگم،از چی بگم برات
یه تیکه از سنگم،از چی بگم برات
مثل زمستونم،از چی بگم
الان عنوانو نوشتم و بعد 
یهو گفتم مشهد 
شیفتم رو نگاه کردم احتمالا اگه موافقت بشه فردا به جای عصر میشم صبح 
رفتم تو اتاق تا آماده شم یادم اومد اطراف حرم خیابونها بسته است 
 از رول دستمال کاغذی یه نوار بلند کندم
بعد یکی ته دلم گفت ولش کن پاییز 
کله ظهر بری مشهد چکار کنی 
میخوام برم زیارت بعد اگه بشه برم دکتر متخصص سنتی 
فایده داره؟ زیارتو میگم 
چقدر افسرده ام 
چقدر زیاد افسرده و دل مرده ام 
اگه گرما زده بشم چی؟ 
ولی امروز هوا حسابی خنکتره 
چی
برات مینویسم !
چون شاید نشه اینارو تو بیرون بهت بگم
ولی از روزی که دیدمت چشمام به دنیا بسته شده
فقط خودت و چشمات و موهات برام  شدین زندگی
نمیدونم چطوری بگم ولی از اون روز خيلي ممنونم که تورو بهم داد
دروغ چرا ! 
هميشه میخواستمت حتی وقتی نبودی  
هرشب فکر فکر فکر‌ فکر روانیم کرده بود
وقتی میدیدمت ولی نداشتمت این بیشتر ناراحتم میکرد .
ولی از همون روزی که پیدات کردم سعی کردم رفتار گذشتمو بزارم کنار ،‌شدی مُسَکِن همه دردام ، همه درای دنیا بجز تو ر
امروز کلاس زبان داشتم بازم اومده بودی از دور ماشینت رو دیدم اگر اشتباه نکنم
ناهار مهمون مادرت باباطاهر بودیم سحر هم رفته بود مشهد. اوجان حالش خوب نبود خاله رفته بود پیشش.امروز غروب اومدی ک وسایل رو ببری.خيلي پژمرده شده بودی راستش دلم ریش شد خواستم همونجا بگم چته یا ب ی بهونه ای زودتر برگردم ب توام بگم بیای باهات صحبت کنم.بگم چرا اینجوری شدی تو ک خودت منو از زندگیت انداختی بیرون دیگه چته؟ از چی ناراحتی ک این شکلی شدی؟ میدونی دلم خيلي برات تنگ
 من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم  همه‌چی بدتر شد.
طوبآ می‌گه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبل‌تر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون هميشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من هميشه مقاومت می‌کنم و سکوت می‌کنم و در مرحله‌ی آخر تسلیم می‌شم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که هميشه می‌خوا
شبها وقتی سرش رو بالشت میزاره چشماش رو که می‌بنده  دونه دونه افکارش شروع می‌کنه به رژه رفتن،صف اول خاطرات دوران کودکی هستند با آرزوهای زمان خودشون شروع میکنند به حرکت و اون با چشمای بسته سان میبینه صف دوم انتخاب های حساس زندگیشه که اصلا چرا رفتم حوزه صف بعدی روزایی هست که سوختن پای بی هدفی یواش یواش مژه هاش رو نم میزنه و میرسه به هدف های سوخته و انتخاب های از دست رفته چشماش رو باز می کنه و به سقف سفید اتاق خیره میشه خسته از این رژه ای که خنجر
نمیدونم چقدر زمان ببره تا به شرایط جدید عادت کنم فقط میدونم الان خيلي حالم گرفته ست بابت اتاق جدید. هم اتاقیم خوبه . اتاق خوبه. همه چیز اوکیه اما خيلي ساکته:) دلم واسه کرم ریختنای قبل خوابمون تنگ شده. واسه اینکه ساعت ١٢ تصمیم بگیریم به خواب و  تا یک دو نصفه شب رو همون تختامون هی با هم حرف بزنیم و بخندیم. اونقدری که مدام بیان اعتراض کنن که اتاق ٢٩ چرا انقدر شلوغه؟:)) دعوا؟ اره زیاد داشتیم. اما عوضش من برا اولین بار تو زندگیم یکم داشتم طعم شیطنت رو
هوراااااااااااا
خيلي نازی خيلي مهربونی، خيلي خوبی
آخ که چقدر منتظر بودم به اون خانواده کمک کنی.چقدر نگران اون وضعیتی بودم که شنیدم.فقر شدید.تا حدی که پول قرض بگیرن برای خریدن یه پاکت خرما، که هم خودشون بخورن هم بچه شون، که پول خریدن هيچي دیگه نداشتن.
 
خيليا وسیله ی تو شدن برای کمک به اونا
یکی هم بهم خبر خوب حل شدن مشکلشونو داد
ممنونم که از لطف بیکرانت به اونا هم کمک میکنی، میدونم برات مهم بود که دست رد به سینه ی بنده ی محتاجت نزنن، میدونم
امروز که اون پسره توی گروه اندروید و جاوا گفت بیا پی وی و جوابمو داد و آخرش گفت الآن سرکارم و شب برات سرچ میکنم، خيلي دلم گرفت.
یاد گذشته افتادم. اون زمان پیامای من، همه ذوق و احساسم، همه عکسایی که میگشتم و گلچین میکردم برات، همه مطالبی که خاص بودن و حرفای دلم بودن رو برات میفرستادم ولی میگفتی سرکاری و وقت نداری ببینی.!
منی بودم که با همه احساستم میخوردم توی در و دیوار . و باز هم ادامه میدادم!
میبینی؟ حماقت ِ اظهر من الشمس منو؟!
 
 
 
از لای در نیمه‌بسته این اتاق‌ها که از پشتش صداي گریه شنیده‌ می‌شه، نور پاشیده توی راهروی نیمه‌تاریک، نیمه‌مهتابی و نیمه‌تنگ!
بله جانم. ما همه‌چیزمون نصفه‌نیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمه‌جون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قوی‌تر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمه‌باز اتاق‌ها نور می‌پاشه توی راهرو.
عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!
 
پ. ن1: دخترم، هیچ‌وقت بچه آخر خونه نباش. همه غم‌ها رو دوش توئه چون کوچیک‌تر از اون
فصل 4ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید. من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صداي بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صداي بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با ص
زیبای من، امروز جز پیام ساعت چهار و سی و هفت دقیقه صبحت که برام نوشتی عزیزم من رسیدم یزد، دیگه هیچ پیامی و خبری ازت نداشتم . ساعت هفت صبح جواب پیامت رو دادم اما سین نشد. ساعت یازده صبح باهات تماس گرفتم و گوشی خاموش بود.ساعت که از نه شب که گذشت دیگه مطمئن شدم خوابیدین و امروز باید فقط با یادت توی قلبم تموم بشه. نمیگم که روز خوبی بود چرا که دلتنگی برای تو توش هست اما میخوام بگم که من حالم خوبه. تقریبا بیشتر ساعت های روز پر انرژی بودم. جز لحظه هایی که
دوستش دارم. و کنترل کردن احساساتم خيلي برام سخت شده. چقدر بوسیدنی ای چقدر چقدر خواستنی ای برام چقدر دلم برات مرده بود.. چقدر میخوامت چقدر چقدر با اون چشم های قشنگت با اون موهای قشنگ ترت که میتونم تا آخر عمرم فقط نازشون کنم دوست دارم فقط پر از تو باشم یه کاری بکن برام پیش من باش همش فقط پیش من باش دلم برای عطرت لک زده بود. چقدر دلم میخواد ببوسمت سرم رو فرو میکنم تو گردنت و بزرگترین جهاد رو میکنم که فقط بوت میکنم! تا لب هات تا گونه هات
مجموعه واژگان انگلیسی زبان تخصصی کنکور کارشناسی ارشد عمران فرمت فایل دانلودی: .rarفرمت فایل اصلی: jmlحجم فایل: 34 کیلوبایت قیمت: 7000 تومان
توضیحات:مجموعه واژگان انگلیسی زبان تخصصی مورد استفاده در کنکور کارشناسی ارشد عمران، شامل 800 واژه مهم و پرکاربرد در آزمون ارشد رشته عمران.شما با استفاده از نرم افزار جعبه لایتنر یا j memorizer ( قابل دانلود رایگان در سایت های مختلف) به راحتی می توانید جعبه لایتنر در کامپیوتر خود داشته باشید. این نرم افزار ویژگی ه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها