نتایج جستجو برای عبارت :

چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

#چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کن قسمت #هشتم-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟.-نمیدونم چی بگم. تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!-چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جونسمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش.دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم.خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید.شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نش
#چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کن
قسمت ششم._چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن.یه ذره آروم تر .
من یه چشم غره بهش زدم سمانه هم سریع  گفت _چشم چشم حواسمون نبود.بعد از اینکه رفت پرسیدم:-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟.-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺.-اااا.خوب به سلامتی.و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابمبالاخره رسیدیم مشهداسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و 
چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کن قسمت سومتا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبودخیلی دلم شکست.گریه ام گرفته بود.الان چجوری برگردم خونه؟!چی بگم بهشون؟!آخه ساکمم تواتوبوس بودبیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برامتو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میادبدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس ن گفتم:.سلام. ببخشیدهنو حرفم تموم نشده بود که گفت:.اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! .-ازاتوبوس جا موندم.-لا اله الا الله.اخ
چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کن
قسمت پنجم بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم هاآقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد _زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:_براتون مسافر جدید آوردم_بله بلههمون خانمی که جامونده بود.بفرمایین خانمم☺.نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بو
چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کنقسمت نهم_احسان دیگه. باباش کارخونه داره .-اها اها اون تیره برقهخوب چی؟؟.-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست.-ندادی که بهش؟!.-نه.گفتم اول باهات م کنم.-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری.-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت.-خوش به حال مامانش.-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی.-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!.-اصلا با تو نمیشه حرف زد.فعلا کاری نداری؟!.-نهخدافظ.بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این ه
به نام خدا
#چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کنقسمت دوم-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین-لا اله الا اللهیهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شدرومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:-خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.-چشم خواهرم.ان شا الله اقا شمارو بطلبه-خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین.رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید.باشه.ما منتظریم-خواهرم به خدا اینجور نیست
چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کن قسمت چهارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.-آقای فرمانده پایگاه.-بله؟!. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! .-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم-اوهوووم.باشه. باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش .تو حال خودم بودم و
چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کنقسمت نهم_احسان دیگه. باباش کارخونه داره .-اها اها اون تیره برقهخوب چی؟؟.-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست.-ندادی که بهش؟!.-نه.گفتم اول باهات م کنم.-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری.-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت.-خوش به حال مامانش.-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی.-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!.-اصلا با تو نمیشه حرف زد.فعلا کاری نداری؟!.-نهخدافظ.بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این ه
#چند_دقيقه_دلت_را_آرام_کن            قسمت هفتم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد .پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
.
(اوجه بهشته حرم امام رضا/ زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن).نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد.سمانه تعجب کرده بود.-ریحانه حالت خوبه؟! .-اره چیزیم نیست.یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطی

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها