نتایج جستجو برای عبارت :

پسرک چشم ابیgo

پسرک: از آقایونی که رو چونه‌شون ریش داره خوشم نمیاد!
من: همه رو چونه‌شون ریش دارن. بابا هم رو چونه‌ش ریش داره.
پسرک: نههه اونایی ‌که میشناسم که هیچی، اشکالی نداره، ولی مردهای غریبه از اونهایی که چونه‌شون ریش داره بدم میاد.
من: خودت هم بزرگ بشی رو چونه‌ت ریش در میادااا! :دی
پسرک: مهم نیست. مطمئن باش تا اون موقع این حسم رو فراموش کرده‌م!
من: :/

وااااقعا تا حالا هیچ‌وقت اینطور قانع نشده بودم :))
پسربچه از درخت توی حیاط دو سیب چید و به خانه برگشت.
مادر ، پسرک را دید و پرسید : به منم سیب می دی ؟ پسرک به دو تا سیب یه گاز زد. لبخند روی لبان مادر خشک شد و او که با ناراحتی و ناامیدی پسرک را نگاه می کرد و از کار پسرک سخت آزرده شد پسرک سیب را جلوی صورت مادر گرفت و گفت : مامان بگیر این شیرین تره!
هرچند که با تجربه و فهیم باشید نباید هیچ گاه زود قضاوت کنید.
پیرمردی هر روز در محله، پسرکی را با پای می دیدکه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کرد.
روزی یک جفت کفش کتانی نو خرید و به پسرک گفت: بیا این کفش ها را بپوش.
پسرک کفش ها را پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت: نه پسر جان .
پسرک گفت: پس دوست خدایید ؛ چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست"
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 
پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست."
 
پسرک کنار پنجره روی صندلی میشنید
درحالیکه غرق در اینده و حواشی ذهنش است سیگارش را روشن میکند و اندکی از حواشی دنیا ذهنش را میرهاند
پسرک غرق در اینده و اهدافش است اهدافی که نمیداند واهی و شدنی است یا پوچ و نشدنی
ایا پسرک این بار به اهدافش پایند خواهد بود؟! یا مثل قدیم در میانه های راه از اهدافش دست میکشد و تسلیم اینده ای مجهول ونامشخص خواهد شد یا این بار با اراده و مصمم تن به اینده ای جدید از زندگی
یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.»روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که
ادامه مطلب
BluRay,Phantom Boy 2015,x265 HEVC,پسرک شبحی,دانلود انیمیشن Phantom Boy 2015,دانلود انیمیشن پسرک شبحی,دانلود دوبله فارسی انیمیشن Phantom Boy 2015,دانلود دوبله فارسی انیمیشن پسرک شبحی Phantom Boy 2015,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی,دانلود کارتون پسرک شبحی با دوبله فارسی,دانلود مستقیم انیمیشن Phantom Boy 2015 با کیفیت 1080p,دوبله فارسی,
ادامه مطلب
پسرک بعد روزها پول هایش را جمع کرده بود و میخواست دو راکت بدمینتون بگیرد تا در یک روز تعطیل با دوستش در پارکی بازی کند ولی پدر دوستش حتی روزهای تعطیل هم مجبور بود به سرکار برود تا پولی برای گذران زندگی داشته باشند.اینگونه شد که پسرک در دنیای کوچک خود به این فکر افتاد که پول هایش را به دوستش بدهد تا او آن ها را به پدرش بدهد که در عوض او پسر خود را برای بازی با دوستش در روز تعطیل به پارکی ببرد!
صدای رعد و برق باری دیگر فضای لندن را پر کرد.
باران به شدت می بارید و بوی خاک نم خورده و بوی باران هوا را پر کرده بود.
هرکس با سرعت به سمت سرپناهی می رفت تا خود را از شر باران خلاص کند. در این بین مردی با جثه بزرگ همان طور که چتر زیبا و صد البته گران قیمت خود را بالای سر گرفته بود و سیگار می کشید به آرامی قدم می زد و از هوا لذت می برد. او با چتر خویش هیچ مشکلی با باران نداشت و مورد توجه مردمان بدون چتر دور و اطراف بود.
_آقا ببخشید میشه از من یه دستمال ب
 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پس
 
روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ب
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد. پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شن
، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آ
⭐⭐⭐⭐⭐
ویژگی های محصول:
قطع: رحلی
نوع جلد: شومیز
خرید با تخفیف ویژه کتاب پسرک دریا را نگاه کرد و گفت: اثر احمدرضا
دسته بندی محصول :
#کتاب_لوازم_تحریر_و_هنر
برای خرید با تخفیف ویژه کتاب پسرک دریا را نگاه کرد و گفت: اثر احمدرضا یا دیدن جزئیات بیشتر بر روی لینک زیر یا بر روی عنوان محصول کلیک کنید.کتاب پسرک دریا را نگاه کرد و گفت: اثر احمدرضا
[عکس 320×320]
دیدن توضیحات و خرید با تخفیف ویژهمشاهده مطلب در کانال
حکایت واقعی 
✍️در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبو
درست موقعی از زمان که باید یک گوشه‌ از بازار پسرکی ماهیِ قرمز بیندازد درون پلاستیک‌هایِ کوچک فریزر و بدهد دستِ دختر بچه‌ای که دست دیگرش در دست مادرش هست ؛ نه ماهی وجود دارد ، نه پسرک گوشه‌ای وایستاده و نه دخترک ش به بازار می‌آید!
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت…
پ
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛ روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
دوست خدا بودن سخت نیست.اگر توانش رو داری دست یه نفرو بگیر
پسرک مثل همیشه یک عکس از خودش حین مستی و با چشمایی که تشنه ی خواب هستن فرستاده.با پیرهن سفید و یقه ی کج و کوله و ته ریشی که اصلاح نشده.با لبخند مهربونش و نگاهی که به دوربین خیره شده.نوشته این عکس رو روی قبر بذاری مُرده راست میشینه و میگه این جذاب کیه?!.نوشته اینو فرستادم که جلو چشمت باشه یادت نره چقدر دلت برام تنگ شده.میخندم و میگم آخرش در میاد اونجا به جای تحصیل طب داشتی مدارج دلبری رو طی میکردی!
جدیدا زیاد سیگار میکشه.نمیگه ولی میفهمم.!
 
 
 
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
Lúdas Matyi 1997,Matt the Gooseboy 1997,انیمیشن Matt the Gooseboy 1997 دوبله فارسی,انیمیشن پسرک غازچران با دوبله فارسی,پسرک غازچران,تاریخی,دانلود Matt the Gooseboy 1997 720p WEB-DL,دانلود Matt the Gooseboy 1997 با لینک مستقیم,دانلود انیمیشن Matt the Gooseboy 1997 1080p BluRay,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی Matt the Gooseboy 1997,دوبله فارسی,کمدی,
ادامه مطلب
از لحظه ای که خبرداده اند پسرک از دوچرخه پرت شده پایین تا امروز چند روز میگذرد ؟ پسرک هنوز روی تخت بیمارستان است و من هنوز احساس میکنم در یکی از سریال های آبکی صدا و سیما گیرافتادم  و اینقدر سناریو اش آبکی ست که دکتر ها مثل همه ی دکتر های سینمایی میگویند فقط معجزه 
میشود برای پسرکمان دعا کنید؟ خواهش میکنم :( 
+میترسم خیلی زیاد سین اگه چیزی برای داداشش اتفاق بی افته دووم نمیاره
1. صبح میدان نقش جهان بودم، کنار بازار قیصریه نشسته بودم و فکر می کردم عشق یک زن آدم را تا کجا می کشاند، که پای هر اتفاق مهم یک زن نشسته.2.قیصریه به سردرب اش معروف است، به نقاشی سر درب که نقش و نگارهایش بر اثر سوختگی از بین رفته یا کمرنگ شده. از دم در پیرمردهای دست فروش با انگشترهای نقره نشسته اند و داخل بازار پر است از نقره فروشی و  مغازه های سنگ های زینتی و آخر بازار هم عتیقه فروش ها.3. قبل تر ها پسرک عاشقی شاگرد دکان علاقه بندی بوده. یک روز محبوب
1. صبح میدان نقش جهان بودم، کنار بازار قیصریه نشسته بودم و فکر می کردم عشق یک زن آدم را تا کجا می کشاند، که پای هر اتفاق مهم یک زن نشسته.2.قیصریه به سردرب اش معروف است، به نقاشی سر درب که نقش و نگارهایش بر اثر سوختگی از بین رفته یا کمرنگ شده. از دم در پیرمردهای دست فروش با انگشترهای نقره نشسته اند و داخل بازار پر است از نقره فروشی و  مغازه های سنگ های زینتی و آخر بازار هم عتیقه فروش ها.3. قبل تر ها پسرک عاشقی شاگرد دکان علاقه بندی بوده. یک روز محبوب
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
 پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند ن به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
 
 
 
 
ادامه مطلب
روزی پسری ، دختری را دید که خیلی ساکت هست گفت :چراساکت
هستین باچشمانی پر از اشک دخترک  جواب داد: من عاشق پسری
هستم واون پسرنمیدونه من عاشقش هستم ،پسرک گفت :من هم
عاشق دختری هستم که خیلی همدیگر رودوست داریم و یک سالی
هست عاشق هم دیگه هستیم ،دخترک با چشمانی  پر از اشک به
پسرک گفت:خوش به حال تو.دخترک به پسرک گفت میتونیم باز
همدیگر روببینیم . پسرک جواب داد:بله با هم قرار گذاشتن
که چند روز دیگه همدیگر رو ببینن . پسرک رفت .دخترک تا
اون روز خیلی ا
پسرک با صدایی لرزان گفت: بابا پس فردا از طرف مدرسه می برن اردو ده هزار تومن پول بهم میدی؟؟ بابا سرشو بلند نکرد؛ با صدای آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر می برم. پسر با وعده شیرین پدر خوابید. صبح رفت کنار پنجره. باران ریز و تندی می بارید. قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتند. بند دل پسرک پاره شد . باخود گفت: تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمی شه. حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود.
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف‏تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.
سلام. 
با اینکه شاید دیر شده باشه ولی به نظرم دیر بودن بهتر از هرگز نبودنه و لذا از همین تریبون عید و البته هفته بزرگ ولایت رو خدمتتون تبریک عرض میکنم ^_^
ان‌شالله تو این هفته برکات و عنایات فراوان قسمتمون بشه و توشه‌های بسیار برداریم.
ما دیروز جای شما خالی برای بچه‌ها تولد گرفتیم با چهل نفر مهمون! :/
انصافاً تعداد مهمونها زیاااد بود ولی خوش گذشت. :)
بدیش این بود که بر خلاف سنت هرساله‌مون نشد عکس دسته‌جمعی بگیریم!!
امروز هم به علت خستگی و اینک
پسرک ما را علاف خود کرده است. دیروز بود که ساعت 7 با پسرک قرار داشتم. پسرک نیم ساعت قبل از قرار گفت با یک ساعت با تأخیر شروع کنیم. گفتم باشه 8 شروع کنیم ولی دیرتر نشه لطفاً. آخر سر هم ساعت 8 شد و نیامد. نیم ساعت منتظر ماندم. زنگ زدم جواب نداد و نهایتاً جلسه برگزار نشد. حالا امروز گفته فلانی (یعنی من) حالت شاکی داشته. لامصب تو من را این همه منتظر خودت نگه داشتی. وقت گذاشتم به محتوای جلسه فکر کردم حالا اینطور می‌گویی؟
این قضیه خودش چندان مهم نیست. چیز
توی کوله پشتی ام چند بسته ای مداد رنگی مانده بود و چند تایی هم دفترنقاشی. یاسین را گذاشته بودم به باد کردنِ بادکنک ها برای دختربچه ها.
قبلش به من هجوم آورده بودند و هنوز توی بهت بودم. ماشین حرکت کرده بود.
کمی از مردم فاصله گرفته بودیم ولی هنوز در محله ی سازمونی بودیم‌. ( منطقه ای از پلدختر که بیشترین آسیب رو دیده ) در سایه ی ساختمانی پسر بچه ای چهار پنج ساله به غریب ترین حالت ممکن، نشسته بود. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. بدون اینکه نگاه کنم،
توی کوله پشتی ام چند بسته ای مداد رنگی مانده بود و چند تایی هم دفترنقاشی. یاسین را گذاشته بودم به باد کردنِ بادکنک ها برای دختربچه ها.
قبلش به من هجوم آورده بودند و هنوز توی بهت بودم. ماشین حرکت کرده بود.
کمی از مردم فاصله گرفته بودیم ولی هنوز در محله ی سازمونی بودیم‌. ( منطقه ای از پلدختر که بیشترین آسیب رو دیده ) در سایه ی ساختمانی پسر بچه ای چهار پنج ساله به غریب ترین حالت ممکن، نشسته بود. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. بدون اینکه نگاه کنم،
https://www.instagram.com/cnhamid.ir
www.CnHamid.ir
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کنو بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
زن داد می‌زد اگه سیر نمی‌شی بازم بدم. ها؟ سیر نمی‌شی؟ اگه سیر نمی‌شی بیام. ببین! اگه سیر نمی‌شی بازم بدم.» همین‌طور دیوانه‌وار فریاد می‌کشید و لحنش خوب نبود. پسرک دوید توی یکی از واگن‌ها و زن فقط تهدیدآمیز، به اندازه‌ی چند قدم بهش نزدیک می‌شد و حرفش را تکرار می‌کرد تا این‌که درِ قطار بسته شد. نفسم توی سینه حبس شده بود. چشمم ضعیف بود، مثل همیشه، نتوانسته بودم خوب ببینم. پسرک را و زن را و چیزهایی را که هر یک در دست داشتند. یک تئوری توی
می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت. آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود. پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سر انجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب و جوش عظیمی در آن وجود داشت. تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم صحبت می کردند و گروه موسیقی می نواخت. میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد. دو ساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزان
چند وقت قبل مامان یکی از بچه‌ها تو گروه مامانا بچه‌ها رو برای تولد پسرش دعوت کرد و منم اصلا فکر نمی کردم که به خاطر اصول و قواعدم بتونم بذارم پسرک تو جشنشون شرکت کنه!
ولی خب وقتی فکرهامو کردم به این نتیجه رسیدم که خوبه بذارم این تجربه رو تو زندگی کودکیش داشته باشه. :)
و طبیعتا نمیشد اجازه بدم بدون بررسی‌های لازم و شناخت من بره خونه کسی.
لذا سوالات اولیه رو پیامکی از مامان بچه پرسیدم و وقتی جوابهای مناسبی گرفتم گفتم منم چند دقیقه‌ای میام تو مج
مادر همسرم در واکنش به "قند" خواستن پسرک ساختمانمان می‌گوید این، قند نیست، "سمّ سفید" ست. حالا پسرک هر روز قند برمی‌دارد و مدام تکرار می‌کند "سمّ سفید" و به همه تعارفش می‌کند و خودش هم یک گوشه، وقتی کسی حواسش نیست سمّ سفید را می‌خورد و بعد با ذوق و شوق اعتراف می‌کند به خوردنش. 
حاشیه:
فَمالی لا أبکی. چرا گریه نکنم به حال زار این نفس که هر روز "شاهده علی خلقه" را تکرار می‌کند، "یا شاهد کل نجوی" را زمزمه می‌کند و با دست و چشم و زبان گناه می‌کند.
مادر همسرم در واکنش به "قند" خواستن پسرک ساختمانمان می‌گوید این، قند نیست، "سمّ سفید" ست. حالا پسرک هر روز قند برمی‌دارد و مدام تکرار می‌کند "سمّ سفید" و به همه تعارفش می‌کند و خودش هم یک گوشه، وقتی کسی حواسش نیست سمّ سفید را می‌خورد و بعد با ذوق و شوق اعتراف می‌کند به خوردنش. 
حاشیه:
فَمالی لا أبکی. چرا گریه نکنم به حال زار این نفس که هر روز "شاهده علی خلقه" را تکرار می‌کند، "یا شاهد کل نجوی" را زمزمه می‌کند و با دست و چشم و زبان گناه می‌کند.
    زهرمار این روزها سوشال مدیاست. داریم راه خودمان را می رویم و غم های خودمان را میخوریم که یهو ناغافل این افعی از ناکجا آباد، نیش به جانمان می زند و زهرش را می پاشد توی رگ هایمان. وگرنه که من داشتم توی دل خودم برای یکی از 2499 بیمار تحت پوششم که مری اش تازگی ها سرطانی شده غصه می خوردم و کاری به کار کسی نداشتم و اصلا خبرم نبود که حالا فلان جای تهران یک پسرک جوان بسیجی 19 ساله شهید شده و اصلا کی بوده و چه شکلی بوده. حالا ولی به لطف این مار خوش خط و خال
  بعد از گرفتن این عکس خیلی دوست داشتم این پسربچه ی دوست داشتنی رو به آغوش بگیرم . کمی همانجا ایستادم و تماشایش کردم. می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کند؟ از این چشم انداز پیش رو چه درکی دارد؟ می خواستم بدانم آیا در آینده خواهد فهمید ما برای اینکه به اینجا برسیم چه خون دل ها خورده ایم؟ و هنوز می خوریم ؟ سال هایی که سازهای هنرمندان مان را شکستند و با انگ مطربی و فعل حرام کتک شان زدند و هزار و یک اتفاق دیگر ؟ و هنوز ادامه دارد؟ آیا درک می کند که ما
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که ت
پسرک دنبال تسبیح پدربزرگش می‌گشت تا بازی کند. می‌خواستند جای پنهان کردن تسبیح را نفهمد. مادر همسرم تسبیح را از زیر مبل کنار تلویزیون برداشت، تا نگاه پسرک به دستان مادربزرگش افتاد، برای منحرف کردن توجه‌اش، مادر همسرم مدام و تند تند با صداهای من‌درآوردی، دستانش را توی هوا تکان می‌داد و می‌خندید، پسرک فراموش کرد نگاهش را ادامه دهد و احیاناً جای تسبیح را به ذهن بسپارد، توجه‌ش به حرکات اغراق‌آمیز مادربزرگش جلب شد و می‌خندید و سعی می‌کرد
نشسته بود توی تخت آبی و مطابق معمول خودزنی میکرد .شصت سال از عمرش میگذشت و هنوز موهای جوگندمیش نریخته بود.پرستار جوان آمد و روی تخت نشست. به پیرمرد باباحاجی میگفتند درست قبل از اینکه دیوانه شود توی بازار حجره داشت .آجیل و خشکبار میفروخت به خاطر وضع مزاجش هیچوقت ازدواج نکرده بود .
میگفتند دعایست و هیچکس حاضر نبود دخترش را عروس او کند .میگفتند هر چند صباحی یک بار سیمهایش قاطی میکند .اما باباحاجی مهربان بود با یک قلب بزرگ. پرنده ها و گربه ها دم حج
بسم الله الرحمن الرحیمهدیه های شعبانیه (16گاهی وقت‌ها بعضی از آدم‌ها را باید به شیوه‌ای خاص آگاه کرد. اپاره آجرروزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت، سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سخ
گوشه‌ی اتاق انتظار نشسته‌ و منتظرم تا خانمِ مسئول اسمم را صدا بزند.
دوباره همان‌ پسرک ۴،۵ ساله‌، که موقع ورود به گوشه‌ی راهرو‌ فرار کرده و گریه می‌کرد، در حالی که پدرش دستش را به زور می‌کشد از درِ بخش اتفاقات با گریه داخل می‌آید، همزمان مادر و خواهر ۳،۴ ساله‌اش هم از درِ دیگر وارد می‌شوند.
پسرک در حالی که بخش را روی سرش گذاشته و فریاد می‌کشد "نمی‌خوام، نمی‌خوام،من اصلا آزمایش ندارم" و عده‌ای را به خنده انداخته به سمت آزمایشگاه می‌رو
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.خانم معلم او را شناخت ، اما بدون آنکه بخواهد نیتی خودش را به رویش بیاورد ، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته پسرک با خجالت و در حالیکه صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم چِن ، میشود . میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟خانم چِن با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!این ممکن نیست. م
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
    پشت اسکناس
           پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.
پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچ
منتظر بودیم تا پسرک کفشش را بپوشد. گفته بودیم داریم تا سر کوچه می‌رویم و زود برمی‌گردیم. خواسته بود همراهمان بیاید. چندبار تلاش کرد تا کفشش را زودتر بپوشد و نتوانست. نگاهی به ما که بالای سرش ایستاده بودیم انداخت و دستش را برد سمت دمپایی‌اش و گفت، "دمپایی بپوشم، زود برمی‌گردیم". خندیدیم.
ناخودآگاه به یاد بخشی از دیالوگ "خداحافظ رفیق" افتادم که می‌گفت "اینا رو نگاه! چه بازی رو جدی گرفتن! عجب بتنی خرج این مسافرخونه می‌کنن!". انگار پسرک فهمیده
پسرک از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟پدربزرگ
پاسخ داد : در باره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که
با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!پدر
بزرگ گفت : بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که
اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:صفت
اول : می توانی کار
امروز تو مهد پسرک بازارچه خیریه برگزار کرده بودن.
قرار بود هرکس خوراکی یا لوازمی با خودش بیاره و در بسته‌های دوهزارتومنی بفروشه. بعد تمام اون پولها برای خیریه مصرف بشه.
منم هشت تا بسته ژله درست کردم که پسرک برای فروش بذاره و چهار تا دو هزار تومنی هم بهش دادم که بتونه خرید هم بکنه.
ظهر که برگشت میگه از چهار تا دوتومنی، دوتاش رو قرض داده به دوستش و دوتای دیگه رو هم بابت خریدنِ یک بسته از ژله‌ی خودمون داده به مربی‌هاش!(جداگانه به دو تا مربی پول د
سکانس اول»یک روز دو رفیق دانشجو، توی سالن دانشگاه نشسته بودند که دختری از کنارشان گذشت. پسرک اولی رو به رفیقش کرد و گفت مدتی است که دل به آن دخترک چادرپوش بسته است. پسرک دومی سرش را برگرداند و دخترک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب ته دلش خاموش می‌شد و شیطان تنش را پر می‌کرد. دیگر صدای رفیقش را نمی‌شنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار می‌شد: عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». پسرک برخواست و از رفیقش دور
شتر دیدى، ندیدى!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟
مرد گفت: بلهپسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: مگر خواهرت ک
داستان از پسرک ده ساله‌ای شروع می‌شه که آماده‌اس یه مرد بشه، و به پسرک ده‌ونیم ساله‌ای ختم می‌شه که ماموریتش انجام دادن اون چیزیه که در توان داره. 
دیالوگی هست که می‌گه: زندگی یه هدیه‌اس، باید جشن گرفتش. باید برقصیم تا به خدا نشون بدیم قدردان زندگی‌مون و زنده بودنیم. 
اوایل فیلم اتفاقی می‌افته که منو یاد جمله‌ای از تیریون لنیستر انداخت با این مضمون که اگه لقبی بهت دادن، تصاحبش کن. مثل یه سپر بپوشش تا دیگه آزارت نده. قصه‌ی جوجو خرگوشه
سلام دوستان
اول عذر می خوام بابت این نبودن
ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه
اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد
عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم
در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم
 
اما واقعه:
 تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی ا
دیشب وقتی رسیدیم نان تازه به دست داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. با اینکه نزدیک اذان بود و شواهد نشان می‌داد که نانوایی شلوغ بوده، با لبخند پهنی از همان پایین پله‌ها به همه‌مان سلام بلندی داد و تا چشمش به سفرۀ افطار افتاد گفت "به‌به عروس‌ها چه کردید!" (در حالیکه فقط سبزی و گوجه و خیار گذاشته بودیم و اصلاً کار سخت و پیچیده‌ای نبود). به تک‌تکمان با اسم، خوش‌آمد می‌گفت و رو به پسرک می‌گفت، "هیچ‌جا نونای مادر جونت رو نداره. هر جا رفتی، افطارها ر
چشم گرگنوشته ی دانیل پناکترجمه ی آسیه حیدری

چشم گرگ نوشته ی دانیل پناک به ترجمه ی آسیه حیدری می باشد. این کتاب جایزه سه لاک پشت پرنده را در بخش ترجمه از آن خود کرده است. همچنین اُاِل کاووسین در سال ۱۹۹۸ بر اساس این رمان، یک انیمیشن کوتاه به زبان فرانسوی ساخته است.چشم گرگ ماجرای یک گرگ آلاسکایی و یک پسربچه آفریقایی به نام  آفریقا است. در این کتاب پسربچه و گرگ، در عمق نگاه یکدیگر، زندگی گذشته ی خود را مرور می کنند. زندگی پُرفراز و نشیبی که از
مثه باران باش .رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن  زندگی جبران کن مدتها بود که تصمیم داشتم صبح زود بیدار بشم .اما خب در حد تصمیم باقی موند؛دل کندن از جای گرم نرم اونم تو گرگ و میش صبح برام عذاب آور بود .دیگه کم کم نحوه بیدار شدنم هم داشت اذیتم میکرد.پسرک همیشه یکساعت زودتر از من بیدار بود و در طول این یک ساعت عملا خوابیدن غیرممکن میشد و باز نگه داشتن چشم هم غیرممکن تر از اون ، و درخواستش برای خوندن کتاب داستان تو این اوضاع جزو  عجیب غریبترین ه
توی گروهی که با رفقای از بچگی تا الان داریم،پسرا گیر دادن بهش که چرا ناپیدایی?.بعد از یکی دو روز جواب داده درگیری کارم کم بود،فنر تخت اتاقم هم شکسته و درگیر تعویضش شدم و پدرم در اومدم تا سر هم کردمش.
کمیل طبق معمول زده بود به مسخره بازی و سر به سرش میذاشت که مگه چیکار کردی با اون تخت که به این زودی فنرش در رفت?سلام مارو هم به خواهران امریکایی برسون! و از این مزه پرونی ها.
و پسرک توی جواب دادن کم نیاورده و با خوندن پیامهاش کلی خندیدم.
حالا بعد
سکانس اول»یک روز دو رفیق دانشجو، توی سالن دانشگاه نشسته بودند که دختری از کنارشان گذشت. پسرک اولی رو به رفیقش کرد و گفت مدتی است که دل به آن دخترک چادرپوش بسته است. پسرک دومی سرش را برگرداند و دخترک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب ته دلش خاموش می‌شد و شیطان تنش را پر می‌کرد. دیگر صدای رفیقش را نمی‌شنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار می‌شد: عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». پسرک برخواست و از رفیقش دور
پسرکی در خانواده ای فقیر در یک روستا زندگی می کرد.
پدر او در حادثه ای مصدوم و مدتی خانه نشین شده بود، و برای همین درآمدی برای
امرار معاش و مخارج زندگی نداشتند.

روزی مادر پسرک گفت: پسرم، این دیگچه مسی را به شهر ببر
و بفروش و با پول آن کمی غذایی تهیه کن. پسرک قبول کرد.

صبح علی الطلوع به سمت شهر به راه افتاد. در راه آهی
کشید و با خود گفت: دیگچه یادگار مادربزرگم است و برای مادرم بسیار عزیز است، ای
کاش می شد آن را نفروشیم، ای کاش پدرم می توانست راه برو
سکه ی پونصد تومنی رو از پسرک چهارساله گرفتم و گفتم میخوام  براش یه شعبده بازی انجام بدم. گذاشتمش بین دو تا دستم و درحالیکه بهم چشم دوخته بود دستام رو ت دادم. بعد ازش خواستم دستامو باز کنه. باز کرد. سکه همونجا بود. نگام کرد. گفتم بلدی اینکارو کنی؟ گفت نه!
+دیشب نتایج انتخاب رشته دانشگاه‌ها اومد و فقط میتونم بگم خدا بهم رحم کرده.
هرچند که نمیدونم این رحم مهربانانه، تا کجا ادامه خواهد داشت ولی به طرز عجیبی ترازهای اعلام شده از طرف دانشگاه‌ها سطح بالایی دارن و من جزو آخرین نفراتی‌ام که تو مصاحبه دانشگاهمون شرکت میکنه! :/
شانس قبولیم داره پایین و پایین‌تر میاد و خب از الآن باید تمرین کنم که برام مهم نباشه. :/
+مصممانه میخوام یک برنامه نظم در سال ۹۸ تنظیم کنم. مُ، صَم، مَ، ما، نههههه!
+ماجرای مدرس
پسرکی در خانواده ای فقیر در یک روستا زندگی می کرد.
پدر او در حادثه ای مصدوم و مدتی خانه نشین شده بود، و برای همین درآمدی برای
امرار معاش و مخارج زندگی نداشتند.

روزی مادر پسرک گفت: پسرم، این دیگچه مسی را به شهر ببر
و بفروش و با پول آن غذایی تهیه کن. پسرک قبول کرد.

صبح علی الطلوع به سمت شهر به راه افتاد. در راه آهی
کشید و با خود گفت: دیگچه یادگار مادربزرگم است و برای مادرم بسیار عزیز است، ای
کاش می شد آن را نفروشیم، ای کاش پدرم می توانست راه برود. او
لطفا ادامه مطلب را مطالعه نفرمایید.

         بعد از این هرگز نمیرنجم ز کج رفتارها
         لب فرو میبندم از تفسیرِ این کردارها
 
         بیشه هایِ خالی و خاموش گاهی میشوند
              در غیابِ شیرها ، جولانگهِ کفتارها
 
          از ازل در گوشه ای تنها بِه از دیدارِ خلق
               میگریزم تا ابد از شرّ این دیدارها
 
           حد و مرز عشق را دانستم اما با جنون؛
            بی محابا رد شدم از مرزِ آن هشدارها
 
         توبهٔ گرگ است میدانم، پشیمان نی
پسرک با گذر موفقیت‌آمیز از سه مرحله آزمون ورودی اون مدرسه کذایی بالاخره تو مدرسه پذیرش شد! :/ (بعله به همین سه نقطگی برای دبستان سه مرحله آزمون داشتن!:/)
این مدرسه کاااملا تربیتیه. اصل و اساسش بر بیس تربیت گذاشته شده و این منو امیدوار میکنه. منم همینو میخواستم. اینکه یکی دیگه هم حواسش به تربیت پسرکم باشه برام خوشاینده.
راستش هیچ‌وقت نتونستم اون مادری باشم که دلم میخواسته. چون شخصیت خودم اونی نیست که باید باشه!
و الآن خودم خلاء‌های رفتاری پسرک
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک
پدر مستر میخواست گل پسر رو روی تخت پیش خودش بخوابونه.
یواشکی به مستر میگم گل‌پسر از روی تخت میفته، ارتفاعشم بلنده.
یهو دیدم‌ پسرک رفته تو اتاق به پدربزرگش میگه:
پدرجون اگه یه پتو این طرف گل‌پسر بذارین و چند تا بالشم اینجا بچینین دیگه خیالمون راحت میشه که گل‌پسر نمیفته. :)

+عاشق تدابیرشم ^_^
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»  پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» .زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راض
یک نمره ی قرضی
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نیتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی.
تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته !
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم چِن ، می‌شود… می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم چِن با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفا
رفته بودم به تماشای مسابقه ی والیبال نوجوانان. مربی یکی از تیم ها، آقایی بود که وقتی تیمش یک پون از دست می داد، جدی جدی با بچه ها دعوا می کرد. وقتی هم که بچه ها پون می گرفتند، داد می زد کم است. یک بار، یکی شان یک سرویس زد و سرویس خوابید ته ِ زمینِ تیم مقابل. پسرک شادان و خندان دوید سمت مربی اش. مربی اش ولی گفت کم است، من چهار تای دیگه از همین سرویس می خوام ازت. این ها را بلند می گفت. انقدر بلند که صدایش به وضوح، به ما هم که در جایگاه تماشاچی ها نشسته ب
می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت. آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود. پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد،
جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن
برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می
داد.

پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم
کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می
دهد.»
پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او
می دهد انجام خواهم داد.» …

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راض
    عاشقانه کوتاه 
      حقیقی  
پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک
حرف که میزنه فرم دهنشو دوست دارم :) وقتی حرف میزنه زل میزنم به دهنش! وقتی میخنده هم همینطور!قشنگ میخنده 
گردنشم دوست دارم :)) وقتی داره یه طرف دیگه رو نگاه میکنه به گردنش خیره میشم
چشمای پف آلود و مهربونی داره
نگاهش بدجنس نیست
دوست دارم بدونم چی گردنشه فقط بند سیاهرنگشو میبینم ولی!
اسمش عجیبه و کمیاب! 
از نوع رفتارش خوشم میاد
تا الان معذبم نکرده
دل نبستم و میترسم از هر دل بستن و به دنبالش دل کندنی
بهم گفت نترس هرچی بشه باهمیم
نمیدونم الان باید چ
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98  ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
پسر کوچکی وارد مغازه‌ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد.
پسرک پرسید: خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه‌تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد!

ادامه مطلب
 
پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتا
با دیدن بچه‌های زخمی و شهید غزه، دادها و ناله‌های پسرک مریض دیگه داغونم نمیکنه‌. با شنیدنشون اشک شدم، اما نه برای پسر خودم پسر من تو یه جای امن و تمیز کنار پدر و مادرش داره یه سِرُم بیست دقیقه‌ای میزنه و تمام.
آخه این غصه داره؟
کوچولوهای غزه، شما منو خیلی بزرگم کردید. ممنونم ازتون بهشتیای زیبارو❤️‍
خدای من
معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نیتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته است پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، می‌شود. می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم معلم با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!! این ممکن نیست.
هفته‌ای که گذشت یکی از سخت‌ترین هفته‌های زندگیم بود.
از صبح روز شنبه که برای افطار دعوت بودیم، گل پسر حال و احوال خوشی نداشت و این بی‌حالی از نیمه‌شب شنبه تا سه‌شنبه صبح به صورت تب مداوم و شدید ادامه پیدا کردو مستر هم به درد شدید گردن مبتلا شد! چیزی که باعث شد همه‌ش بخوابه! :/
برعکس مستر در تمام اون سه روز، در مجموع ۵ ساعت هم نخوابیدم.
امسال شاید برای اولین بار بود که از خدا میخواستم ماه رمضون همینطور ۲۹ روزه و با سلام و صلوات تموم بشه.
روز س
 
خزان ۱۳۹۸
آخرین نفس‌هایم را در سینه‌ام حبس کرده‌ام. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. اما از دوست داشتن او دست نمی‌کشم. نفس‌هایم بوی درد می‌دهند. بوی فیلتر سوخته‌ای که زیر پایش له شد. نمی‌دانم چرا تلاشی نمی‌کنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با سرنوشت کنار بیام. آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.
 از این بالا  همه ی شهر را میتوان دید .    یعنی اکنون او کجاست؟  کنار چه کسی ست؟  هیچ به یادم می افتد یا که ن
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک
_داریم در جستجوی نمو تماشا میکنیم.
پسرک میگه من اگر بچه‌م گم بشه میذارم همونطور گم بمونه!
میگم چرا؟
میگه آخه پیدا کردنش خیلی سخته! :/
 
 
 
_گل‌پسر میگه مامان اون خانمه بدون اینکه اسم بچه‌ها رو بپرسه اسمهاشونو میدونه!
میگم اسم شما رو هم میدونه؟
میگه آره.
+هیچ وقت ازت نپرسیده؟
×نه.
+به نظرت چطوری اسمت رو فهمیده؟
×آخه من صورتم یه جوریه که فقط مثل "گل‌پسر"ه(اسمش رو گفت) برای همین وقتی نگام کرد اسممو فهمید!
:)
پنجشنبه رفتیم خرید.
شنبه دنبال کیفم گشتم و فکر کردم تو ماشین جا مونده و مستر برده.
دیروز دوباره گشتم و وقتی دیدم نیست به مستر گفتم کیف تو ماشینه و شنیدم که لا!
خلاصه که کلی ذهنم درگیر شد.
کارت بانکیم و تبلتم هم تو کیف بود.
بعد از آخرین مغازه‌ای که کیفم رو تو دستم یادم بود، رفته بودیم ساندویچیِ کنار سینما، که به قول مستر ساندویچ کثیف بخوریم!
دیروز با سینمای مذبور تماس گرفتیم و گفتیم شماره ساندویچیِ همسایه‌تون رو بدین لطفا! :دی
اونم لطف کرد و رفت
   میخ
    
      در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. 
روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشن
آمده بود دم آرایشگاه دنبالم.در ماشین را که باز کرده بودم نگاهم کرده و لبخند زده و انگار که حرفش را بخورد سکوت کرده و نگاهش را به روبه رو دوخته بود.با چهره ی پرسشگر نگاهش کرده بودم و او از اینکه کنجکاوی ام را برانگیخته لذت میبرد.چیزی نگفته بودم.بعد از مدتی سکوت با پوزخند مخصوص خودش از زیر چشم نگاه کرده و گفته بود "هیچی،میخواستم بگم گوشه تا گوشه ی صحرا بخرام و نهراس/شیرها خاطرشان هست که آهوی منی.نمیری از فضولی"!
رسیده بودیم دم تالار و من میفه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها