نتایج جستجو برای عبارت :

پسرک چشم ابی

پسرک: از آقایونی که رو چونه‌شون ریش داره خوشم نمیاد!
من: همه رو چونه‌شون ریش دارن. بابا هم رو چونه‌ش ریش داره.
پسرک: نههه اونایی ‌که میشناسم که هیچی، اشکالی نداره، ولی مردهای غریبه از اونهایی که چونه‌شون ریش داره بدم میاد.
من: خودت هم بزرگ بشی رو چونه‌ت ریش در میادااا! :دی
پسرک: مهم نیست. مطمئن باش تا اون موقع این حسم رو فراموش کرده‌م!
من: :/

وااااقعا تا حالا هیچ‌وقت اینطور قانع نشده بودم :))
پسربچه از درخت توی حیاط دو سیب چید و به خانه برگشت.
مادر ، پسرک را دید و پرسید : به منم سیب می دی ؟ پسرک به دو تا سیب یه گاز زد. لبخند روی لبان مادر خشک شد و او که با ناراحتی و ناامیدی پسرک را نگاه می کرد و از کار پسرک سخت آزرده شد پسرک سیب را جلوی صورت مادر گرفت و گفت : مامان بگیر این شیرین تره!
هرچند که با تجربه و فهیم باشید نباید هیچ گاه زود قضاوت کنید.
پیرمردی هر روز در محله، پسرکی را با پای می دیدکه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کرد.
روزی یک جفت کفش کتانی نو خرید و به پسرک گفت: بیا این کفش ها را بپوش.
پسرک کفش ها را پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت: نه پسر جان .
پسرک گفت: پس دوست خدایید ؛ چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست"
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 
پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست."
 
پسرک کنار پنجره روی صندلی میشنید
درحالیکه غرق در اینده و حواشی ذهنش است سیگارش را روشن میکند و اندکی از حواشی دنیا ذهنش را میرهاند
پسرک غرق در اینده و اهدافش است اهدافی که نمیداند واهی و شدنی است یا پوچ و نشدنی
ایا پسرک این بار به اهدافش پایند خواهد بود؟! یا مثل قدیم در میانه های راه از اهدافش دست میکشد و تسلیم اینده ای مجهول ونامشخص خواهد شد یا این بار با اراده و مصمم تن به اینده ای جدید از زندگی
یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.»روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که
ادامه مطلب
BluRay,Phantom Boy 2015,x265 HEVC,پسرک شبحی,دانلود انیمیشن Phantom Boy 2015,دانلود انیمیشن پسرک شبحی,دانلود دوبله فارسی انیمیشن Phantom Boy 2015,دانلود دوبله فارسی انیمیشن پسرک شبحی Phantom Boy 2015,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی,دانلود کارتون پسرک شبحی با دوبله فارسی,دانلود مستقیم انیمیشن Phantom Boy 2015 با کیفیت 1080p,دوبله فارسی,
ادامه مطلب
پسرک بعد روزها پول هایش را جمع کرده بود و میخواست دو راکت بدمینتون بگیرد تا در یک روز تعطیل با دوستش در پارکی بازی کند ولی پدر دوستش حتی روزهای تعطیل هم مجبور بود به سرکار برود تا پولی برای گذران زندگی داشته باشند.اینگونه شد که پسرک در دنیای کوچک خود به این فکر افتاد که پول هایش را به دوستش بدهد تا او آن ها را به پدرش بدهد که در عوض او پسر خود را برای بازی با دوستش در روز تعطیل به پارکی ببرد!
صدای رعد و برق باری دیگر فضای لندن را پر کرد.
باران به شدت می بارید و بوی خاک نم خورده و بوی باران هوا را پر کرده بود.
هرکس با سرعت به سمت سرپناهی می رفت تا خود را از شر باران خلاص کند. در این بین مردی با جثه بزرگ همان طور که چتر زیبا و صد البته گران قیمت خود را بالای سر گرفته بود و سیگار می کشید به آرامی قدم می زد و از هوا لذت می برد. او با چتر خویش هیچ مشکلی با باران نداشت و مورد توجه مردمان بدون چتر دور و اطراف بود.
_آقا ببخشید میشه از من یه دستمال ب
 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پس
 
روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ب
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد. پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شن
، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آ
⭐⭐⭐⭐⭐
ویژگی های محصول:
قطع: رحلی
نوع جلد: شومیز
خرید با تخفیف ویژه کتاب پسرک دریا را نگاه کرد و گفت: اثر احمدرضا
دسته بندی محصول :
#کتاب_لوازم_تحریر_و_هنر
برای خرید با تخفیف ویژه کتاب پسرک دریا را نگاه کرد و گفت: اثر احمدرضا یا دیدن جزئیات بیشتر بر روی لینک زیر یا بر روی عنوان محصول کلیک کنید.کتاب پسرک دریا را نگاه کرد و گفت: اثر احمدرضا
[عکس 320×320]
دیدن توضیحات و خرید با تخفیف ویژهمشاهده مطلب در کانال
حکایت واقعی 
✍️در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبو
درست موقعی از زمان که باید یک گوشه‌ از بازار پسرکی ماهیِ قرمز بیندازد درون پلاستیک‌هایِ کوچک فریزر و بدهد دستِ دختر بچه‌ای که دست دیگرش در دست مادرش هست ؛ نه ماهی وجود دارد ، نه پسرک گوشه‌ای وایستاده و نه دخترک ش به بازار می‌آید!
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت…
پ
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛ روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
دوست خدا بودن سخت نیست.اگر توانش رو داری دست یه نفرو بگیر
پسرک مثل همیشه یک عکس از خودش حین مستی و با چشمایی که تشنه ی خواب هستن فرستاده.با پیرهن سفید و یقه ی کج و کوله و ته ریشی که اصلاح نشده.با لبخند مهربونش و نگاهی که به دوربین خیره شده.نوشته این عکس رو روی قبر بذاری مُرده راست میشینه و میگه این جذاب کیه?!.نوشته اینو فرستادم که جلو چشمت باشه یادت نره چقدر دلت برام تنگ شده.میخندم و میگم آخرش در میاد اونجا به جای تحصیل طب داشتی مدارج دلبری رو طی میکردی!
جدیدا زیاد سیگار میکشه.نمیگه ولی میفهمم.!
 
 
 
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
Lúdas Matyi 1997,Matt the Gooseboy 1997,انیمیشن Matt the Gooseboy 1997 دوبله فارسی,انیمیشن پسرک غازچران با دوبله فارسی,پسرک غازچران,تاریخی,دانلود Matt the Gooseboy 1997 720p WEB-DL,دانلود Matt the Gooseboy 1997 با لینک مستقیم,دانلود انیمیشن Matt the Gooseboy 1997 1080p BluRay,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی Matt the Gooseboy 1997,دوبله فارسی,کمدی,
ادامه مطلب
از لحظه ای که خبرداده اند پسرک از دوچرخه پرت شده پایین تا امروز چند روز میگذرد ؟ پسرک هنوز روی تخت بیمارستان است و من هنوز احساس میکنم در یکی از سریال های آبکی صدا و سیما گیرافتادم  و اینقدر سناریو اش آبکی ست که دکتر ها مثل همه ی دکتر های سینمایی میگویند فقط معجزه 
میشود برای پسرکمان دعا کنید؟ خواهش میکنم :( 
+میترسم خیلی زیاد سین اگه چیزی برای داداشش اتفاق بی افته دووم نمیاره
1. صبح میدان نقش جهان بودم، کنار بازار قیصریه نشسته بودم و فکر می کردم عشق یک زن آدم را تا کجا می کشاند، که پای هر اتفاق مهم یک زن نشسته.2.قیصریه به سردرب اش معروف است، به نقاشی سر درب که نقش و نگارهایش بر اثر سوختگی از بین رفته یا کمرنگ شده. از دم در پیرمردهای دست فروش با انگشترهای نقره نشسته اند و داخل بازار پر است از نقره فروشی و  مغازه های سنگ های زینتی و آخر بازار هم عتیقه فروش ها.3. قبل تر ها پسرک عاشقی شاگرد دکان علاقه بندی بوده. یک روز محبوب
1. صبح میدان نقش جهان بودم، کنار بازار قیصریه نشسته بودم و فکر می کردم عشق یک زن آدم را تا کجا می کشاند، که پای هر اتفاق مهم یک زن نشسته.2.قیصریه به سردرب اش معروف است، به نقاشی سر درب که نقش و نگارهایش بر اثر سوختگی از بین رفته یا کمرنگ شده. از دم در پیرمردهای دست فروش با انگشترهای نقره نشسته اند و داخل بازار پر است از نقره فروشی و  مغازه های سنگ های زینتی و آخر بازار هم عتیقه فروش ها.3. قبل تر ها پسرک عاشقی شاگرد دکان علاقه بندی بوده. یک روز محبوب
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
 پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند ن به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
 
 
 
 
ادامه مطلب
روزی پسری ، دختری را دید که خیلی ساکت هست گفت :چراساکت
هستین باچشمانی پر از اشک دخترک  جواب داد: من عاشق پسری
هستم واون پسرنمیدونه من عاشقش هستم ،پسرک گفت :من هم
عاشق دختری هستم که خیلی همدیگر رودوست داریم و یک سالی
هست عاشق هم دیگه هستیم ،دخترک با چشمانی  پر از اشک به
پسرک گفت:خوش به حال تو.دخترک به پسرک گفت میتونیم باز
همدیگر روببینیم . پسرک جواب داد:بله با هم قرار گذاشتن
که چند روز دیگه همدیگر رو ببینن . پسرک رفت .دخترک تا
اون روز خیلی ا
پسرک با صدایی لرزان گفت: بابا پس فردا از طرف مدرسه می برن اردو ده هزار تومن پول بهم میدی؟؟ بابا سرشو بلند نکرد؛ با صدای آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر می برم. پسر با وعده شیرین پدر خوابيد. صبح رفت کنار پنجره. باران ریز و تندی می بارید. قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتند. بند دل پسرک پاره شد . باخود گفت: تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمی شه. حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود.
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف‏تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.
سلام. 
با اینکه شاید دیر شده باشه ولی به نظرم دیر بودن بهتر از هرگز نبودنه و لذا از همین تریبون عید و البته هفته بزرگ ولایت رو خدمتتون تبریک عرض میکنم ^_^
ان‌شالله تو این هفته برکات و عنایات فراوان قسمتمون بشه و توشه‌های بسیار برداریم.
ما دیروز جای شما خالی برای بچه‌ها تولد گرفتیم با چهل نفر مهمون! :/
انصافاً تعداد مهمونها زیاااد بود ولی خوش گذشت. :)
بدیش این بود که بر خلاف سنت هرساله‌مون نشد عکس دسته‌جمعی بگیریم!!
امروز هم به علت خستگی و اینک
پسرک ما را علاف خود کرده است. دیروز بود که ساعت 7 با پسرک قرار داشتم. پسرک نیم ساعت قبل از قرار گفت با یک ساعت با تأخیر شروع کنیم. گفتم باشه 8 شروع کنیم ولی دیرتر نشه لطفاً. آخر سر هم ساعت 8 شد و نیامد. نیم ساعت منتظر ماندم. زنگ زدم جواب نداد و نهایتاً جلسه برگزار نشد. حالا امروز گفته فلانی (یعنی من) حالت شاکی داشته. لامصب تو من را این همه منتظر خودت نگه داشتی. وقت گذاشتم به محتوای جلسه فکر کردم حالا اینطور می‌گویی؟
این قضیه خودش چندان مهم نیست. چیز
توی کوله پشتی ام چند بسته ای مداد رنگی مانده بود و چند تایی هم دفترنقاشی. یاسین را گذاشته بودم به باد کردنِ بادکنک ها برای دختربچه ها.
قبلش به من هجوم آورده بودند و هنوز توی بهت بودم. ماشین حرکت کرده بود.
کمی از مردم فاصله گرفته بودیم ولی هنوز در محله ی سازمونی بودیم‌. ( منطقه ای از پلدختر که بیشترین آسیب رو دیده ) در سایه ی ساختمانی پسر بچه ای چهار پنج ساله به غریب ترین حالت ممکن، نشسته بود. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. بدون اینکه نگاه کنم،
توی کوله پشتی ام چند بسته ای مداد رنگی مانده بود و چند تایی هم دفترنقاشی. یاسین را گذاشته بودم به باد کردنِ بادکنک ها برای دختربچه ها.
قبلش به من هجوم آورده بودند و هنوز توی بهت بودم. ماشین حرکت کرده بود.
کمی از مردم فاصله گرفته بودیم ولی هنوز در محله ی سازمونی بودیم‌. ( منطقه ای از پلدختر که بیشترین آسیب رو دیده ) در سایه ی ساختمانی پسر بچه ای چهار پنج ساله به غریب ترین حالت ممکن، نشسته بود. به راننده گفتم ماشین را نگه دارد. بدون اینکه نگاه کنم،
مدیر جهاد کشاورزی پلدشت گفت: امسال ۸۸ تن کالای اساسی به قیمت مصوب در این شهرستان در چند مرحله توزیع شده و تا پایان سال هم ادامه خواهد داشت.


به گزارش خبرهای فوری پلدشت؛ علی اصغرزاده گفت: این کالاها شامل ۳۰.۵ تن برنج، ۲۰.۵ تن مرغ منجمد، ۲۶ تن گوشت منجمد و گرم، پنج تن شکر و حدود ۶ تن روغن است.
وی افزود: این کالا ها در راستای تنظیم قیمت بازار و افزایش بی رویه قیمت ها بوده است.
وی خاطر نشان کرد: ۱۰ تن برنج و روزانه ۴۰۰ کیلوگرم مرغ در شهرستان پخش می شود.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها