نتایج جستجو برای عبارت :

پارت_1 روی تخت دراز کشیده بودم به سقف خیره بودم منتظر پری بودم که بیاد باهم صحبت کنیم پری تنها دوستی بود که خیلی باهاش صمیمی بودم تو حال هوای خودم بودم که ناگهان در باز شد پری مثل گاو اومد تو. عین قورباغه از تخت پ پایین با ترس گفتم _کره خر مگه این

آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودمکاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نهکاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی!روي ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
شاید یه روز واقعا بوسیدمت. شایدم نه. الآن دلم برات تنگ نیست چون از 4 صبح تا 8 و نیم با من حرف زدی و صدات بود و قبل از اونم ساعت ها باهم حرف می زدیم و قبل تر از اون تو رو دیده بودم و بغلت کرده بودم و کوالا شده بودم بهت و قبل تر هم با صدای تو بیدار شده بودم :) 
عایم اين لاو ویت یو! 
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روي هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روي سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپريدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر اين ق
پررنگ‌ترینش جایی بود که نشسته بودم روي تاب و داشتم صدام رو ضبط می‌کردم؛ قبل‌ترش بارها کینگ‌رام لست والتز رو خونده بود و قبل‌ترش هیجده دقیقه صحبت کرده بودم و متوجه نشده بودم. قبل‌ترش و تقریبا کل روز یک ویس شونزده دقیقه‌ای پلی کرده بودم اما مدام زده بودم دقیقه‌ی سیزده و ثانیه‌ی دوازدهمش؛ که حتی ترتیب اون مستطیل‌های کوچیک و بزرگ ویس رو هم حفظ شده بودم.
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رويای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و اين شوق تمنای خودم
من نمیخواستم اين شعر به اينجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
۰. دوستم مادر پدرشو اورده بود واحدمون که با هم شام بپزن و بخورن.طبق معمول بقیه چشم بادومیا چشماشونو مییدن که مثلا حرمت بیشتر حفظ شه اما خوب نمیدونستن تو فرهنگ ما اين خوب نیست
۱. وسط کار زنش زنگ زد.تصویری.
گوشی رو جواب داد
من با خجالت و اشاره گفتم میخواید من برم پشت در تا صحبتاتون تموم شه
گفت نه و دوربینو چرخوند سمت من و برای خانومش گفت با الهام اشنا شو.داشتیم یه بحث جالب علمی میکردیم.
زنش یه حس ارامش خوبی داشت.
براش دست ت دادم.
عصر رفته بودم سر راه در زده بودم که بچه اش رو ببینم.گفته بود بچه ام اومده دانشگاه.
در که باز شده بود گفته بودم سلام اتو.
اومده بود بغلم و تند تند با انگلیسی نیتیو حرف زده بود.
گفته بودم اين نقاشی روي تخته کار توئه؟
گفته بود اره یه زیگزاگه که میره تا بی نهایت
همون طور که بغلم بود پای تخته براش یه پرنده و یه جوجه پرنده کشيده بودم
گفته بود من عاشق پرنده هام.
گفتم اتو اين کوله ی توئه؟
گفته بود اره.
کیفو باز کرده بود و دونه دونه زیپاشو بهم نش
دیدم اش و توی خواب کلی باهم حرف زدیم . خيلي خوشحال بودم از اينکه داشتیم باهم صحبت می‌کردیم. 
بذارید ادب رو به کناری بفرستم و از واژه‌ی "خر ذوق" استفاده کنم. 
در اين حد خر ذوق بودم که وقتی از خواب پاشدم، عماد ازم پرسید: چی شده ؟ چرا اينقد خوشحالی ؟ =)) 
اوایل که اينجوری می‌شد ناراحت بودم موقع بیداری، ناراحتِ اين که چرا تو واقعیت رخ نداده و واقعی نبوده، ولی به مرور زمان همین اش هم واقعا انرژی بخشه‌. 
 
خدایا به سلامت دارش ‌. 
 
 
داستان  دختربلا_با_چشمک_هاش
 
سال آخر دبیرستان بودم و خيلي آدم خجالتی تا به اون سن که رسیده بودم نتوسته بودم دوست دختری برای خودم پیدا کنم ولی اين اواخر تو راه مدرسه یه #دختر_خيلي_خوشگل نظرمو به خودش جلب کرده بود .
.
اون هر روز از مسیری که من میرفتم عبور می کرد !
اون با دوست اش که دختر زشتی هم بود باهم بودند ولی خودش خيلي دختر زیبایی بود ، جالب اينکه تا به من میرسیدند.
 دوست اون دختره محل نمی گذاشت ولی خودش به من چشمک میزد من اوایل بی تفاوت بود
و من آنجا بودم، با سیل جمعیت اين‌طرف و آن‌طرف می‌شدم و دست‌هایم یخ کرده بودند. 
و من آنجا بودم، عکس حاج قاسم را از بین رومه همشهری بیرون کشيده بودم و با آن دست بازوی بابا را چسبیده بودم که غرق نشوم در سیل.
و من آنجا بودم، و احساس کردم فقط من نیستم وقتی زن در جواب "جلوتر آبمیوه هم می‌دن"، با ناراحتی گفت: "مگه ما برای آبمیوه اومدیم؟" 
و من آنجا بودم، اشکی نداشتم که بریزم و بغض کرده بودم.
و من آنجا بودم، و به پرچم‌های زرد حزب‌الله و برادران اف
برای همه چیز آماده بودمهر کاری از رو هدفی انجام شده بودمثلا عطری که روي مچ دستم زده بودم به خاطر اين بود که وقتی کنار هم روي نیمکت پارک نشستیم ، وقتی که گرم صحبت بودیم ، وقتی که اون داشت صحبت میکرد من باید .ولی مثله همیشه ترسیدمهمه ی برنامه ها رو لبخندش به هم زدبرنامه ها خوب بودندروي کاغذ من برنده بودمکلی تمرین کرده بودمخودم، نقشه هام، تمرینام جلوی آینه همش یه خونه  کاغذی بود که باد همشو برد و نابود کرد
٢٠ بهمن سال ٩٦ با اين اکیپ اشنا شده بودم 
و با خودم گفتم دتس ایت اينا همونایی هستن که من واقعا میخوام واقعنم همینطوره ! تنها اکیپیه که از تمام لحاظ به من میخورن و از تک تک لحظه هام در کنارشون لذت میبرم 
اونا هم منو به عنوان رفیق پذیرفته بودن ^^ 
در طول اين سک سال امید داشتم و در تلاش بودم که یک بار دیگه ببینمشون و باهم باشیم 
ولی نتیجه ای نمیداد ! 
تا همین چند روز پیش هم در تلاش بودم که دوباره تو همون تاریخ ببینمشون 
نشد و بیخیال شدم و به اين با
با اينکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 
شایدم حرفی برای گفتن ندارم
مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم
دلتنگی و اين حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 
اين دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و اين حرفا هم که هیچی، از اين اتفاقای روزمره زندگیه
امتحان زبان و اين چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه
کاش چون پاییز بودم . کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه . چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند .شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من . همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش .
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
همیشه یه قدم عقب بودم ؛ یه قدم از تجزیه و تحلیل و واکنش نشون دادن به حوادث عقب بودم . به وقت عزاداری یه قدم عقب بودم ، به وقت شادی یه قدم عقب بودم ، به وقت غم یه قدم عقب بودم ، به وقت دلتنگی یه قدم عقب بودم ، به وقت ناراحتی یه قدم عقب بودم . الانم عقبم . الان به وقت گریه خيلي عقبم . حالا که باید از شدت سختی و درد و هزار کوفت و زهر مار گریه کنم عقبم . حالا نشستم و به اين فکر میکنم از کی اينقدر بی حال شدم که حتی نمیتونم گریه کنم . از درد شکم کنار بخاری خواب
سوار آسانسور شدم، تنها بودم، دو طبقه رفتم بالا، ایستاد، صدای باز شدن در اومد ولی در باز نشد، هرچی صبر کردم باز نشد، دکمه‌ی باز شدنو زدم، زدم، زدم، باز نشد، سعی کردم با دست بازش کنم!، نشد، مامان پایین منتظرم بودن، گفتم بهشون زنگ بزنم، یادم اومد گوشی مامان تو کیف منه، فکر کردم که بیشتر از چند ساعت که اينجا گیر نخواهم کرد، بالاخره درو باز می‌کنن دیگه، استرس هم نداشتم، شاید حتی یه شادی بچگانه هم از اين اتفاق داشتم، داشتم در می‌زدم که ناگهان یک
خيلي ساده بود.
عاشقش شده بودم.
صبح‌ها به امید دیدارش بیدار می‌شدم.
در اقیانوس چشمانش غرق شده بودم.
بازدمش دم من شده بود.
طنین صدایش با ضربان قلبم هم‌آهنگ شده بود.
من عاشقش شده بودم.
عاشقش هستم.
و هر روز عاشق‌تر می‌شوم.
#حانیه_جانم
خيلي ساده بود.
عاشقش شده بودم.
صبح‌ها به امید دیدارش بیدار می‌شدم.
در اقیانوس چشمانش غرق شده بودم.
بازدمش دم من شده بود.
طنین صدایش با ضربان قلبم هم‌آهنگ شده بود.
من عاشقش شده بودم.
عاشقش هستم.
و هر روز عاشق‌تر می‌شوم.
#حانیه_جانم
دیروز شیفت بودم آقای همکار که قبلا در موردش گفته بودمم شیفت بود با من.
شب قبلش مطلب تو اينترنت خوندم که چه جوری می تونم سر صحبتو با یه آقا باز کنم.
پیش خودم گفتم اين آقا که خجالتیه حداقل من به یه بهانه ای باهاش صحبت کنم.
چند وقت پیش یه بار دیدم یه کتابی دستشه (از کتابش معلوم بود مربوط به آناتومی بدنه)تو اورژانس وقتی پشت میز نشسته بود داشت می خوندش.پیش خودم فکر کردم برم ازش سوال کنم اون کتابی که دفعه ی قبلی دستتون بود اسمش چیه؟‌کتاب خوبیه؟می خواس
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته می‌داد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که می‌توانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم می‌ریخت.
در خواب چشمانم را می‌بستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلون‌سل.
کجایی شازده کوچولو؟ گلت را تنها و بی‌پناه رها کردی توی اين سیاره‌‌ی رنج و کجا رفتی؟ اينجا شب‌ها سرد می‌شود و من بدون تو برای تحملش خيلي کم‌طاقتم. دلم برایت تنگ شده؛ خيلي زیاد. ولی حواسم هست که خودم گفتم برو. گل مغرور و خودخواهی بودم. تا وقتی بودی هم حسابی بهانه آوردم. هیچی نداشتم ولی باز قیافه ‌گرفتم. گفتم "دست‌دست نکن دیگر. اين کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروي برو دیگر!" و اين را گفتم چون که نمی‌خواستم تو اشکم را ب
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته می‌داد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که می‌توانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم می‌ریخت.
در خواب چشمانم را می‌بستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلون‌سل.
و می‌بوسیدمش.
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روي میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام اين و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و اين کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
سلام
برای یک شب اومدم خوابگاه.هواي اينجا بر خلاف شهر خودم خيلي خوبه.لاقل شب های خنکی داره.اينجا کسی رو نمیشناسم دیگه و از کسایی که هم میشناسم دوری میکنم.
دیشب کم خوابیدم و از صبح زود بیدار شدم تو راه بودم و بعد هم کلی راه رفتن و راه رفتن.زینب رو بعد یک ماه دیدم و حرف زدیم از همه چیز و بیشتر از اينده.حرص خوردیم که امسال تنها میره تهران و من هم نیستم باهاش که با هم همه جا رو بگردیم.
صبح که میخواستم راه بیفتم دلم راضی نبود.پر از حس بد بودم بابت اين
از دیده شدن، خوانده شدن و دریافته شدن فراری شده‌ام. تیک رفتن به صفحه به‌روزشده ها را برداشتم. هی سربه‌زیر تر؛ هی گوشه‌گیر تر.
قرار است جابجا شود و سفر کند و من نگرانم. اين نگرانی بیش از اينکه به او و شرایطش مربوط باشد به خودم مربوط است. من هیچ حقی از او ندارم ولی آیا حق همین نگرانی را هم ندارم؟ نگرانی برای کسی که توفیری در زندگی تو ایجاد نمیکند، خالص ترین نمود یک احساس است.
اصلا کجا بود که فهمیدم دوستش دارم؟ وقتی یک نیمه شبی که هوا سرد بود،
بالاخره سد دفاعی من شکست و در حالی که میان جمع خانوادگی در میهمانی نشسته بودم اشکم سرازیر شد و سوزش دلتنگی را کف پاهایم، پشت سرم، در شکمم و در قلب شکسته‌ام حس کردم. نمی‌توانستم در برابر نگاه‌های متعجب نزدیکانم کاری برای متوقف کردن گریه انجام دهم. تنها و بی‌پناه جلوی امواج خروشان یک سد شکسته ایستاده بودم. جان اسنو بودم در برابر صفوف اسبان رمزی بولتن. کاهی بودم در برابر کوه ستبر نبودنت. ناگهان خالی بودنم از تو را حس کردم. تهی بودن پوسته‌ی تن
فیلم تایتانیک رو قطعا قبلا دیده بودم ولی یادم نبودش ، فکر کنم بچه بودم دیده بودمش شایدم ندیده بودم!!! 
 امروز دوباره دیدمش ، گردنم خشک شد لامصب ، ۳:۱۵ فیلمو رو گوشی نگاه کردم .
قطعا جز بهترین فیلمای بود که تاحالا دیدم و چقدر باهاش ارتباط برقرار کردم ، جز فیلمایی هست که ۱۰ بار دیگه هم حاضر ببینمش.
یجاهایش حس میکردم خود خود جک هستم ، خيلي باهام شباهت داشت ، اصلا یجاهایش دقیقا من جک بودم و افسون رز .
کلا دیکاپريو رو خيلي دوست دارم ، تو اين نقشش که خی
دیشب خواب دیدم انزلی هستمتنها بودم و انزلی پر از ابرهای خاکستری و مه بود
تنها صدای ویلن سل غمگینی بود و صدای او در پس زمینه موسیقیاو که می‌گفت با مرگ من همه چیز درست می‌شود، همه چیز رنگی می‌شود
دور خودم می‌گشتم تا کسی را پیدا کنم، تا راه فراری پیدا کنم اما بیهوده بودبی‌صدا بودم و انگار حبابی دورم کشيده شده بود، مثل زندان
 ساعت چهار با صدای جیغ زنی در خیابان از خواب پريدم و مثل خواب همه جا تاریک بود و تنها بودم.
تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم.ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم.
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه.
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف.
یک دوستي که خيلي باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه.
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشیده رفتم بیرون.
نمیشه دست خالی رفت.
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم.
مگه م
بچه که بودم (احتمالا سه یا چهار ساله) پسرعموم که اون موقع سرباز بود، اومد خونه ما. اين درواقع اولین باری بود که میدیدمش. چون خانواده عموم تو یه شهر دیگه بودن. و حالا سربازی پسرعموم افتاده بود تو شهر ما.
من خيلي از حضور اين مهمون جدید خوشحال بودم.
تا اينکه موقع رفتنش رسید.
من طبق رسم همه بچه ها، ناراحت بودم و بهش گفتم نرو!
اون هم برای اينکه من به رفتنش رضایت بدم گفت فردا برمیگرده.
فردای اون روز من برای استقبال از پسرعمو، عينک دودی پلاستیکی آبیم رو
شاید فکر کنی دارم زیاده روي میکنم ولی باید بگم مستی هرچند از دنیا جدام میکنه ولی به تو نزدیکم میکنه و من دوستش 
دارم امروز که زنگ زدی به شدت سر درد بودم چون تقریبا یک روز نخوابیده بودم با اين که روز قبلش قرص خواب خورده بودم
اگه گیج نبودم تمام تلاشمو میکردم که تلفنت قطع نشه چون خيلي منتظر بودم بهم زنگ بزنی و من صدای پر از انرژیتو بشنوم
صدایی که خون تو رگهامو جریان میده
دلم میخواد راحت باهات حرف برنم ولی شرم و حیا حتی تو مستی هم جلومو میگیره
میخو
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه اين ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روي میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خيلي خيلي ناراحت شدم و به دوستم گفتم اينو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روي صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روي صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از اين طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خيره شدیه چیزی گذاشت تو دستام و گفت اين ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آر
مصداق پست قبلی که باهاش مواجه بودم به تازگی، نمونه کارهایی رو برای استادی فرستاده بودم و اون ویس گذاشته بود برام. حالا الان بالاخره جرئت کردم رفتم گوش کردم دیدم میگه دیدم کاراتونو تو چند روز آینده بررسی میکنم نظر میدم! 
و اين استرس منتقل میشه به چند روزدیگه! کلی هلاک کرده بودم خودمو تا باز کنم و گوش بدم ها!
دراز کشيده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه
می‌بینی؟ می‌بینی وقتی می‌گویم دست و پایم آلوده شده اند به دنیا، دروغ نمی‌گویم. امروز دیدم پول به حسابم واریز شده است. چند دقیقه ای منتظر ایستادم تا کسی پیغامی، پسغامی بدهد که اين پول از کجاست. بعد از چند دقیقه خاله زنگ زد.گفت اين پول را او فرستاده. گفت با آن کار کنم تا بعد. گفت شریک سود. خندیدم. گفتم من مخلصتم هستم، کار می‌کنم باهاش. اما شریک نه. تمامش برای خودت. 
هفته‌ی پیش که خانه‌مان بودند، سر موضوعاتی که بحث مان شده بود با شوخی و خنده گفت
همون طور که گفته بودم باید ۳۰ روز به یه برنامه روزانه عمل کنم.به عنوان شروع امروز خيلي خوب بودم.شاید اگه قبلا در کل عمرم ، ۶ ماه رو دقیقا همینجوری بودم ، الان اينقدر محتاج کار و پول نبودم.
به هر حال فرصت ها سوختن و من با بی توجهی از دستشون دادم.اما مطمئنم باز هم از اين فرصت ها نصیبم خواهد شد.مهم اينه که با کمال آمادگی به سراغشون برم.
بازی تاتنهام و آرسنال رو هم از دست دادم.الان خلاصش رو دیدم ، عجب بازی ای بوده!
پتروشیمی سبلان هم که یه مدت پیش آزمو
سلام چطوریین؟؟؟
امروز رفتیم سینما برای اولین بار باهم :)) دیگه نموندیدم برای ژن خوک لعنتی ساعتش با ما جور نمیشد نتیجتا زندانی ها رو دیدیم :) بد نبود یخورده هم خندیدیم.
++نکته مهم :رفتم پیش مشاور (استادم) از خودم گفتم و میل مستقل بودنم انتظار داشتم راه حل چیزی بده! ب راحتی گفت نگو همه چیو :)) البته بد اموزی نشه ها :دی 
.
چند روز پیش قرار شد فیلم روانشناسی ببینیم و باهم تحلیل کنيم (مختلطیم)
دوستم اوردن ف
سری جدید برنامه از لاک جیغ تا خدا ، یه آهنگ پایانی داره که متنش رو اينجا آوردم و خيلي زیباست . گپ و گفتی کوتاه با خداست .

یک عمر بی تو من پر از تشویش بودم -- لبخند بود و من ولی ، دلگیر بودممثل پرنده تو قفس ، غمگین و خسته -- از اين سراب بی نهایت ، سیر بودمتموم فکر و ذکرم حرف مردم -- من حتی از خودم هم دور بودمتو اون روزا تو رو گم کرده بودم -- تو پیشم بودی و من کور بودماز اون مرداب تنهایی و تردید -- تو بودی که منو آزاد کردیپناه خستگی هام شدی تو -- من درمونده ر
بهم‌میگفت:فلانی تو مخلصی
بارها ازت الگو‌گرفتم.
به اون‌ روزا فکرمیکنم، میگم مگه چجوری بودم که اينو بهم‌ میگفت؟
فکرمیکنم که چیکار کردم که گفت: منتظر شهادتت ام!
چیزی یادم‌نمیاد
نمیدونم چی بودم
کی بودم
حالا کجاام
چقد دور شدم‌از خودم
و شاید حتی خودش ندونه
نبودش، منو از یادِ من برد.
من خراب کردم
روحمو.
خودمو.
#جهت_یادآوری
#از_یک_رفیق
التماس التماس میکنم، دعام‌کنید.
رسیده بودم به دیدگاه رفتار گرایان که دیگه بریدم از درس خوندن و مخم پوکید و گفتم بسه دیگه نمیفهمم چی به چیه فقط دارم زیر لب زمزمه اش میکنم.دست کشیدم تا یکم خستگی در کنم راستش یکم که نه دست کشیدم که دیگه کلا درس نخونم.دلم خواست بهش پیام بدم و بگم خستم.
_اون بگه چه عجب یادی از ما کردی؟
+من همیشه به یادت بودم تو نخواستی باشم.
_من اگر نخواستم معنیش نخواستن نبود که داشتم ناز میکردم دلم میخواست تو بازم بگردی
تو همین فکرا بودم که یادم اومد اين جمله ها هم
خب، بالاخره امروز نتایج کنکور اومد.
تابستان پارسال خيلي به کنکور فکر میکردم، به حدی که میرفتم تو نرم افزار گزینه دو و آخرین قبولی ها و تراز ها و درصدها رو آنالیز میکردم.
همون تابستون خيلي طوفانی شروع کردم و با برنامه راه اوفتادم سمت هدفم، ولی نمیدونم چرا وسطای راه زدم جاده خاکی و از هدفم دور شدم.
همه میگفتند: "تو که اينقدر خوب شروع کردی بخون بزار بری یک دانشگاه خوب."
ولی نمیدونم چرا کاملا بی انگیزه شده بودم.
رسید روز کنکور، با خودم میگفتم که ای
بعد از ناهار مشغول ادامه ی درسی شدم که قبل ناهار رهاش کرده بودم
وسط خوندن چشماش سنگین شده بود و میزو خلوت کردم و همین که سرم رو گذاشتم
رو میز واسه چرت 10 دقیقه ای ؛ چهره ی ا.د اومد جلوی چشمم
بعد همینطوری که حس میکردم داره نگاهم میکنه لبخند گشادی زد و دندون های نیشش که
قرینه نبودن و یکیشون کمی بالاتر بود مشخص شدن،  همون موقع عينک بزرگش رو روي
صورتش تنظیم کرد و با دقت بیشتری بهم نگاه کرد . به شکلی که کلا خواب از سرم پريد .
 
"کجا بودم ؟ کجا بودم که د
روزهای اول اسفند بود که اعلام کردند کرونا تو ایران شیوع پیدا کرده و دقیقا همون هفته من سرما خوردم گلودرد و تب و آبریزش بینی_مطمئن بودم سرماخوردگیه چون دو روز قبلش بیرون شهر بودیم و من لباس مناسب نپوشیده بودم و از سرما دندونام به هم می خورد. ولی خوب از طرفی چند روز قبل از اعلام شیوع، من تقریبا ۱۰۰ نفر آدم و دیده بودم و باهاشون حرف زده بودم‌و با همه شونم دست داده بودم. جالب اينکه دونفرشون اهل شهر قم بودند و یکنفر هم دانشجو بود که ماه قبلش از چین
چشمهای تو دوتا کوره ی مذاب اند
 
و من ، هربار، تویشان گیر می افتم
 
و غرق میشوم.
 
مثل وقتی که
 
وسط یک شیطنت کودکانه
 
ناگهان مادرم مچم را گرفته باشد،
 
روبروي چشمان تو هم زبانم قفل میشود.
 
بعد یکهو زمان می ایستد
 
مثل اين که دکمه ی ساعت برنارد را فشار داده باشم.
 
و من سالها و قرن ها به تو خيره میمانم
 
بدون اين که تو زمان را حس کنی و چشمهایت خسته شوند.
 
بعد از چند قرنی که به چشمهایت خيره ماندم دوباره برمیگردم به اين دنیا و اين بار
 
نه میدانم
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
امروز اولین ماموریت کاری را البته از نوع اجباریش رفتم و نیم ساعتیه رسیدم خونه و متاسفانه روزه امم باطل شد و خيلي آفتاب سوخته شدم
بعدا نوشت:
خواب دیشبم قشنگ از تنم در اومد:( به نیت روزه هم که بودم و سحری که خورده بودم و گرسنه تا ساعت ۵ عصر بودم و کلی هم پیاده روي زیر آفتاب و تو بیابون و
تا آخر شب باید کل لباسهای سرکارم که پر از خاکه بشورم و امیدوارم تا صبح خشک بشه و حموم و جز خوانی قرآنم هم دارم:/ 
همیشه فکر می کردم هیچ کس نمی تونه من را خسته کنه. اينقدر انرژی داشتم که تک نفره قادر به حرکت چندین نفر و انرژی دادن به اونها بودم. اينکه می گم بودم ، نه اينکه دارم از سالیان دراز قبل صحبت می کنم. نه
 
همین دو سال پیش مثل بمب انرژی بودم. اعتقاد داشتم که قادر به تغیرات اساسی در سیستمها هستم. پیش خودم می گفتم باید برای پیشرفت شرکت و کشور و . تلاش کنم تا بچه هامون بتونند خوبتر از ما زندگی کنند. در آن برهه ها بسیاری از افراد به من می گفتند که فکر نکن می
شنبه با جناب برادر پاشدیم رفتیم دکتر . برگشتنی یه چند قطره ای از بینی مبارک مان خون اومد . سوار اتوبوس شده بودیم ، توی قسمت مردونه وایساده بودیم ، داداش بزرگه پرسید خوبی ؟ گفتم نه ! و همون طور که بازوش رو گرفته بودم سرم رو به سینه ش تکیه دادم و بهش گفتم دارم غش میکنم . ( احتمالا حضار پیش خودشون گفتن اَه اَه خجالتم خوب چیزیه اين جلافت ها توی ملاء عام ؟؟؟ ) فکر کنم چند ثانیه بعد من کف اتوبوس بودم داداش بزرگه دستمو گرفته بود میگفت خوبی ؟؟ گفتم آره خوب
در جمع که می نشستم ، دل و فکرم پی همان رمانی می چرخید که مشغول نوشتنش بودم و حال شخصیت اصی اش خوب نبود .
اما خاله ها تند تند برای شوهر هایشان پرتقال پوست می کندند و روي خیارهایشان نمک می پاشیدند .
من ، دور ترین جای خانه را برای بودن انتخای میکردم و با خودم حرف می زدم اما دایی ها ، کله ی کچل شان را نوازش می کردند و از اوضاع داخلی و خارجی صحبت می‌کردند
پسرهای جوان قش قش میخندیدند و دختر ها ریز ریز پچ میکردند اما من پای حرف های دلم نشسته بودم و به عقل
دیشب دوباره با محبوب جان صحبت کردم.
دو ساعت و بیست دقیقه داشتم فکر میکردم که چی بگم و چطوری سر بحث رو باز کنم.یادم افتاد صبح بهش سلام کرده بودم و بدون جواب گذاشته بود رفته بود و من مات و مبهوت به مسیر رفتنش خيره شده بودم،هی دلداری میدادم به خودم و میگفتم اشکال نداره حتما حواسش نبوده خودت که میبینی انگار امروز پريشونه و توی حالت عادی خودش نیست، یک ساعت آروم میشدم یک ساعت حرص میخوردم و به خودم فحش میدادم که حالا سلام نمیکردی میمردی؟!
آخر سر رفتم
دیروز گذشت و من زنده موندم 
دیروز لبریز بودم از من 
لبریز بودم از غم 
چه سکوتی داشت دیروز 
اونقدر معلوم بودم که سینا!!! برام یه پیکسل خرید!لئون 
اونقدر معلوم بودم که توو ماهی فروشی آقاهه پرسید یه ماهی ببر با اخلاق خودت!پیرانا
شوخی کرد
ولی پیرانا گرفتم.
دیروز تموم شد
دیروز عزادار بودم بی عزاداری.
به نام خدا
پوستر تبلیغات رو که دیدم گفتم حتما میرم
مخصوصا اينکه از طرف پایگاه خبر دار شده بودم و سرگروه حلقه صالحین هم بودم
اصلا نمیدونستم موضوع چیه، فقط برای سرگرمی میخواستم برم، و اينکه تا حالا تأتر ندیده بودم
دو روز مونده بود به شروع اجرا ها مریض شدم و از پا افتادم
ادامه مطلب
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اينا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار اين پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی اين اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من ا
سرم داره میترکه . سر به زیر که بودم چشام اينقدر درد نمیکرد . تنم اينقدر نمیلرزید . دستام اينقدر سرخ نمیشدن . سر به زیر که بودم درخت درخت بود . ستاره ستاره . آسمون آسمون . آبی آبی . نارنجی نارنجی .دوست دوست . مادر مادر . پدر پدر
سر به زیر که بودم سرم همیشه بالا بود ! سر تو آسمون که میرفت دیر پایین میومد . 
وقتی سر به زیر بودم . پر از حس آشنا بودم . هر کدوم رو که میخواستم بدون نیاز به هیچ چیز دیگه ای حس میکردم . نه موسیقی میخواستم . نه رفتن به طبیعت . نه دید
تولدش نزدیک بود. همش تو اين فکر بودم که چی براش بگیرم.
تولدش رسید و من همچنان کادویی براش نگرفته بودم.
اومد خونه مون. خواستم یه چیزی که قبلا حرفشو زده بودم بهش نشون بدم.
شی مذکور رو گرفت تو دستاش و ذوق زده شد. یهو دیدم داره به من نزدیک و نزدیک تر میشه! فکر کردم خدایا چرا اينجوری میکنه؟! چسبید بهم و منو بوسید! تو دلم گفتم خدای من نهههه! بهش گفتم من اينو کادو گرفتم!* گفت دست شما درد نکنه. و گذاشتش تو کیفش!
*فکر کرد من واسه تولدش براش کادو گرفتم، درصورت
هر وقت میخوام یهدصحنه رويایی رو تصور کنم اون رعد و برق یادم میاد 
عين بچه ها از صدای رعد می ترسیدم و با دیدن اون برق که یهو رو اون ردیف درخت ها پهن میشد ذوق‌زده می‌شدم 
یادمه شدیدا داشتم خودکنترلی می‌کردم تا نفهمی از صدای رعد می‌ترسم 
آخه رعدها پشت سرهم بودن 
من اصلا اون ردیف درخت ها رو تو اون پارک دیگه ندیدم 
چی بودن اونا؟ نکنه قبل اينکه بفهمم مست شده بودم؟ 
مست تو که کنارم دراز کشيده بودی هواي بهاری اول شب بارون و پایان استرسم که بدون اين
امروز خوب یادم اومد دوران تنهاییم رو!همش با خودم میگفتم چرا زدم یزد؟چرا میخواستم برم یه جایی دور از خونه؟فراموش کرده بودم چه حالی داشتم،به کلی از یاد برده بودم اوضاع زندگیم رو =) زندگی من زمانی که داشتم تصمیم میگرفتم از اينجا برم یکم با زمانی که از اينجا رفتم فرق داشت،نمیشه گفت یکم چون مقدارش خيلي زیاد بود،من تنها بودم تنها توی حال خودم با کلی حال بد و فکرای منفی و افتضاح.
من توی خوابگاه تنها نیستم!من توی خوابگاه یه آدم دیگم هرچقدرم که سخت بگ
تقریبا یک ماهه که دارم باهاش بحث میکنم به طور جدی دارم آمادش میکنم و قانعش میکنم به اينکه دل بکنه و بعد از هفت سال دست برداره 
اما براش سخته به قول خودش حرف یک روز و دو روز نیست هفت ساله که هم دیگه رو میخواند توی اين هفت سال هیچ کدوم حاضر نشدند به کسی دیگه فکر کنند 
دیروز بعد از کلی بحث شاید نزدیک شش ساعت باهم حرف زدیم حرف من اين بود که بگذر دل بکن برید دنبال زندگیتون وقتی قراره هفت سال مادرش راضی نشه اما میگه چه جوری بگذرم وقتی بیست و چندساله بو
زنگ که زد یکم حرف زدیم و بهش گفتم یکم دیرتر بیا که تایم اداری تموم شه بتونم بیام بیرون.اونم یه ذره غر زد ولی گفت اوکی.موقع قطع کردن تلفن گفت گل نگرفتما.چون قبلا بهش گفته بودم برام گل بگیر حالا همون چند روز پیش دلم گل میخواس و دیگه امروز اصن فکر گل نبودم و برای دیدن خودش هیجان زده بودم.اينه که گفتم حالا سعیتو کن ولی نشد اشکال ندارهخلاصه که اون یه ساعتی که منتظر بودم ایشون برسه به زور خودمو نشونده بودم پشت میزمهزارتا فکر و حرف تو سرم میچرخید
حدود هفت سال پیش بود. روزهایی که نوجوانی ساده و بی‌دغدغه بودم. کتاب‌های "چرا، چطور و چگونه؟" را دوست داشتم و کتابخانه‌ی کوچکی برای خودم راه انداخته بودم. مشترک مجله‌ی دانستنیها بودم و هر جلدش را برای دو هفته‌ی خودم تقسیم می‌کردم و می‌خواندم. خوره‌ی تکنولوژی هم بودم و هرکدام از دوستانم را که قصد خرید گوشی داشت با راهنمایی‌هایم کلافه می‌کردم. دقیقا می‌دانستم فلان گوشی از فلان شرکت چه پردازنده‌ای دارد و صفحه‌اش چند اينچ است. با همان ا
سلام
تو کلیسایی که میرم بعضی وقتا و راحع بهش نوشته بودم، ۱۰ روز آخر ماه غذا میدن به مردم که اکه حقوقشون زود تر تموم شده، یه وعده داشته باشن. چون تو محله ی خيلي جالبی از شهر هم نیست موقعیتش.
رفته بودم کمک و یه آقایی بود تو اون ۲ ۳ ساعتی که اونجا بودیم، یه جا نشسته بود و نقاشی میکرد. چهره اش حدود ۴۰ میخورد شاید. و به طور ظاهری یکم مشکل ذهنی مشخص بود داره. 
اولش دیدم داره خط خطی میکنه و گفتم شاید اين دفترش یه چیزیه که باهاش سرگرمه و درگیر کار خودم بود
تو رو که دیگه خودم انتخاب کردم
من یه تنهای بدون تو بودم
به دلم یاد داده بودم بمونه تو خونش
گفتم هر کی اومد بگو بره بگو نه
ببین چه چشمایی داشتی که به چشم اومد :)
انگار تا اون موقع جات خالی بود انگار دنیا همونجا که تو وایسادی بود
انگار اين دفعه دل مام بازی بودو
یکی پیدا شد خاکی شه تو خاک بازیمون
نمیدونم چی نگهت داشت
چی تو من دس خالی دیدی که
دلت خواست
الان که همه پی چک سفید امضان
تو واس خاطر چی موندی اينجا
صدامو میارم پایین چشم
ما دیگه لنگ شماییم چشم
ظهر رفته بودم حمام. اومدم بیرون و دیدم مامانم نیست. فکر کردم خوابیده. رفتم سر جاش رو نگاه کردم و دیدم نیست. نور از لای پرده ی آشپزخونه روي زمین می تابید. من وایستاده بودم دم اتاق مامانم و تو اون لحظه نه چندان طولانی، حس میکردم تنها ترین آدم روي زمینم. از وقتی بچه بودم اگه مثلن از خواب پا میشدم و می دیدم کسی خونه نیست همینطور میشدم. شاید برای بقیه چیز عجیبی نباشه ولی برای منی که همیشه خونمون پر آدم بوده سخت بود. یه دفعه بچه بودم و صبح پاشدم دیدم کس
من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که اين تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.من عوض شده بودم و از اين بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
من خيلي گریه کرده بودم،سرمم بالا گرفتمو گریه کرده بودم،به زمین زمان فحش داده بودم و بی قرار شده بودم،برای از دست دادنای بی معنی برای درجا زدنای تکراری برای حسای مزخرفی که بی وقت به سراغم اومده بودن،برای تکه های جدای روحم برای خلا های طولانی،برای یه دختر تنها بودن(عجیبه آدم تنها بودن با دختر تنها بودن فرق داره حس بی پناهیش بیشتره) اما اگه همه ی اون مچاله شدن ها لازم بود تا منِ الان ساخته بشه میتونم کم کم دوسشون داشه باشم
چند روز پیشا که خونه عروس کوچکمون بودیم و من در افق رفته بودم، اول دختر عکاس وسط عکس عروسی دیدنمون، برگشت منو نگاه کرد و گفت ماه ساکته :)) و اينکه حواسش بهم بود قشنگ بود برام! بعد وقتی ظرف میشستیم باهاش یکم حرف زدم و گفتم که چرا! 
بعد که نشسته بودم کنار عروس کوچک و لپ تاپ آورد تا باهم دوتایی عکس انتحاب کنيم، بهم گفت خوبی؟ اوکی ای؟ چرا یهو اينجوری شدی؟ گفتم آره، چیزی نیست :) بعد بهت میگم. و باز اين بهم حس خوب داد که منو می بینه. 
امروز ظهر که پیش هم ب
از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
اين سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و نا
در هیچ»٬ چیزی دیده بودم،و از لیوانی خالی آب نوشیده بودم،و در خیابانی که وجود نداشت راه رفته بودم،و زیر بارانی که هرگز نبارید خیس شده بودم،و برای موسیقی‌ای که وجود نداشت ترانه‌ای گفته بودم،و آن روزها قهرمان داستانی بودم که هرگز نوشته نشده بود،و بعد چشم‌هایی را دیدم که هرگز نگاهم نکرد،و عاشق چشم‌هایی شدم، بی‌آنکه بدانم حتی وجود نداشته اند،و در آغوشی گریستم که هرگز برایم باز نشد،و دل به قولی سپردم که هرگز ندادی‌اش،و در گوشم زمزمه‌ی حر
آقا دیروز سرکلاس بودم.
یادم اومد که ابتدایی که بودم، یک کیف دارا و سارا مشکی رنگ داشتم.
بعد فک کردم گفتم ای بابا! اون رو که انداختیم دور و دیگه ندارمش!
ولی یادم اومد تو آلبومم، یک عکس با پدرم که اون موقع ناظم مدرسه (!) بود دارم که کیفه هم فک کنم یا تو دستمه یا پشتم.
حالا اينو می نویسم، ان شاءا. رفتم خونمون بعد امتحانات پایان ترم، حتما عکسشو میزارم.
هعی! یادش بخیر . .
س میکردم دیگه غرزدن فایده نداره یه مدت کمرنگ باشم تو خلوت خودم دعا کنم و از چیزای ازاردهنده دوری کنم. رفتم. هیچ چیز بهتر نشد. مریم بدتر شد که بهتر نشد یه روز انقد باد کرده بود نیمه بیهوش هیچی نمیتونست بخوره. یه روز انقد درد داشت که ناله میکرد و باز بیهوش میشد. امروز ولی از صبش بدبیاری بود. نحس و شوم. دلم گواهی بد میداد. ساعت یک و دو که اسمون سیاه و کبود شد و گرمب گرمب رعد و برق زد بیشتر دلم لرزید و ترس کل وجودم و گرفت. بی اعتنا به خودم گفت
سلام!
امروز یه پیام برام اومد با اين مضمون که یه حساب برای من تو بانک سپه افتتاح شده و من باید برم و کارت عابر رو بگیرم از بانک اين در حالیه که من قبلا خودم یه حساب باز کرده بودم و شماره حساب رو تو فرم ها نوشته بودمنمیدونم چرا اينطوری شده و قضیه چیه؟
رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچه‌ها هم از سر کار اومده‌ن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا می‌خوریم. از اون روزا بود که به هواي غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم می‌خواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا می‌خوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آی و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی به
9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اينکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و
متن آهنگ حمید هیراد گفتم بمان
به تو گفته بودم ز من بگذری روم در پی عشق ویرانگری
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
به تو گفته بودم که دستم بگیر کنار دلم باش و با من بمیر
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
گفته بودم که آرامشم میرود نقطه امن آسایشم میرود گفتم تا بدانی
گفته بودم نرو خواهشا میشود پیش من باشی سازشم میشود
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
تورا دیدمت بعد عمری سلام ببین اشک شوقی که ریزد مدام
ماندن یا نماندن به پای تو ماندم یا نماندم
آمدی
+ به جون خودم افتاده بودم و حتی خودم رو ول کرده بودم اواره می چرخیدم .
+ ادم هر بلایی که سرش بياد وقتی میخوابه و بیدار میشه انگار اون اتفاق براش همینطور کم رنگ میشه هی دردش کمتر میشه انگار نه انگار که قلبش دیشب پاره پاره شده بود .
+ خيلي در جا زدم .
+ خودم میفهمم چه بلایی داره سرم میاد ، ولی اين بار نمیتونم به خودم کمک کنم .لازمه یه نفر بياد از اين حال دربیاره منو .
+دیشب ترامادول توی دهنم تلخ شد ، تا صبح احساس میکردم دارم از تشنگی میمیرم. مثل ک
داشتم راه می‌رفتم، بارون هم شدت گرفته بود، گوشیم داشت زنگ می‌خورد، تا خواستم جواب بدم از پشت صدای جیغ شنیدم. برگشتم سمت ماشین و دیدم که خانومه رو زمین افتاده و پسر و دخترش دارن بلندش می‌کنن که بذارنش تو ماشین. از بینی‌ش خون می‌اومد. ماشین راه افتاد. عصای خانومه رو زمین جا مونده بود.
نزدیکای هفت و نیم هشت شب، خورشید غروب کرده بود. دو سال پیش. مطمئنم زمستون بود. یادم نیست چرا تو شهر بودم، واسم مهم هم نیست چرا. ظهر اون روز بارون باریده بود، حتی ش
بسم الله الرحمن الرحیم . ????️شعر حرمِ پُر از آینه ????رفته بودم زیارت ????حرم پر از آینه بود ????عکس خودم رو دیدم ????توی اونا زود زود ????من که یکی نبودم ????اين‌جا و اون‌جا بودم ????شمردم و شمردم ????هزار هزار تا بودم #امام_رضا_ع #حرم ????کانال بانک شعر کودک زیر نظر مهد قرآن خانم نوری
رفتم کلید سالنو بگیرم واسه جلسه کانون،خانومه با خنده بهم گفت تا شعر نخونی کلیدو نمیدم،من اولین شعری که به ذهنم اومد اين بود:در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.حین خوندنم دیدم خانومه اشکاش سرازیر شد، هول کرده بودم نمیدونستم چی بگم.هی میگفتم ببخشید چی شد آخه؟چرا گریه؟.بنده خدا گفت باباش بیمارستانه،سرطان داره و دکترا جوابش کردن.خيلي حس بدی بود.مستاصل بودم کاملا:(
آخرین باری که در جنون بودم کی بود؟
دیشب؟
پريشیب؟
یا سه سال پیش؟؟
که دیدم هوا گرم بود
راس ساعت 12
ناقوس مرگ به صدا در آمد
و تا به خودم آمدم دیدم در میدان شهر جلوی طناب دار ایستاده ام
کی بود
کی بود که بی حرکت بودم
اما زنده
حس میکردم زمان ایستاده
حسش میکردم
کی بود
که به خودم آمدم دیدم دستم بی حرکت شده بود
و ناقوس مرگ فقط سیم گیتار بود که دستم رويش کشيده شده بود
آنقدر بین مرگ و بیداری بودم
که حتی تو را دیدم
باور کن.
فقط قول بده
قول بده
دفعه دیگر که بی خ
فردا تولدته. من چیکار کنم اينجا تنها؟ کسی نیست باهاش تولدتو جشن بگیرم. نه خودت هستی نه دوستامون. حتی حس میکنم خودمم نیستم.کاش پیشت بودم. کاش مرده بودم.
میخوام بگم بدون تو سخت نیست، بگم دلم تنگ نمیشه، حالم از همه چی بهم نمیخوره. نمیتونم.
شمع‌ها روشنن و کسی برای فوت کردنشون نیست.
در آستان امامزاده سلیم دراز به دراز افتادم تا ان شاءالله نیم ساعت دیگه اذان بگن افطار کنم 
حال چشمام خوبه الحمدلله 
بالای کوه تهوع گرفته بودم! بس که عرق کردم صورتمو شستم و دو دقیقه نشستم خوب شدم 
اما الان دیگه بی حالم دوست دارم بخوابم 
دیشب تا ۶ صبح بیدار بودم و شش خوابیدم تا یک ظهر
دلم یک دنیا گرفته بود.ظهر خيلي بد و زشت جوابشو داده بودم.غروب تماس گرفتم گفتم میشه خونه نری منم خونه نیام بریم بیرون خرید قدم بزنیم. اومد. پر از آرامشه اين پسر، پر از مهربونی و حوصله و حال خوب. یه خط در میون بهمون میگفتن شما چه نسبتی باهم دارید؛ سپهر چشم و ابرو می اومد که به هیچ کس نگو. شب برگشتیم خونه منتظرمون بودن شام بخوریم. با سپهر که میرم خرید یه اخلاق مردونه ای داره محاله بذاره کیف دستیم و خریدها دستم باشه. همیشه وقتی باهم هستیم به هزار خو
تاب آوردن از من یه آدم تازه ساخت. امروز دیدم خيلي چیزها که پیش تر باعث میشد اعتراض کنم دیگه حتی ناراحتم نمیکنه. به پشت سرم نگاه میکنم و از خودم می پرسم من بودم واقعا؟!و جواب مثبته. قطعا من بودم که از اين روزها عبور کردم و تکه های خودم رو باز به هم گره زدم تا "من" بشم.
چندسال پیش دوران راهنمایی با یکی دوست شدم که از ساده بودنش خوشم می آمد اين دوستي ادامه دار شد تا چندسال بعد دوران دبیرستان عاشق دوست برادرش شد یک حس دو طرفه اومدن خواستگاری مادرش گفت نه اون موقع هم پسره کار درست و حسابی نداشت یکسال بعد با یک پسر ثروتمند ازدواج کرد به حدی موقعیت پسره خوب بود که نمیفهمیدیم چطور باهم ازدواج کردن دو سه بار دوران عقد دیدمش مدام مینالید که زهرا ازدواج نکنیا دلیل حرفش رو نمی فهمیدم تا اينکه عروسیش شد دعوت شدم سال ا
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم.یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اينقدر واسه خودم غصه نخوردم /من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اينه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم.
میبینم که پیش بینی هام درست از اب دراومد
و ترودو مجددا انتخاب شد 
 
اون نل کجاست؟!
همون که منو فحش میداد؟
 
من مطمئن بودم ترودو انتخاب میشه
 
و بهتون گفته بودم هم
 
به همه همکارا و هم خونه ایام حتی وقتی انتاریو بودم هم گفته بودم که صد در صد ترودو انتخاب میشه.
 
به حرفای من یقین بورزید و بیاورید :)
 
 
بچه بودم قرار بود عموم اينا بیان خونمون نذری داشتیم، بابام گفت: عموت که اومد میری جلوش اگه شیرینی آورده بود، میگی عمو خودت شیرینی هستی، چرا شیرینی آوردی، اگه گل آورد، میگی عمو خودت گلی چرا گل آوردی.
منم گفتم باشه، خلاصه!عمو اومد و دیدم واسه نذری یه گوسفند آورده!
 
من بچه بودم میفهمی؟؟؟ بچهههههههههه
توی خواب و بیدار گفت فلان مسئله نشدنیه.
گفتم چرا؟
گفت اگه قرار بود بشه تا حالا شده بود باقیش وقت تلف کردنه.
من درونا خيلي وقت بود که اينو فهمیده بودم اما در عمل و شنیدنش از دیگری برام مثل اماده شدن برای قطع عضو بود. من عادت کرده بودم به اين خیال باطل.
آدم از دست بعضی‌ها نمی‌داند که سرش را به کدام خرابه بکوبد. ۴ ساعت و نیم در راه بودیم و حداقل ۱۵ دفعه با گوشی صحبت کرد که یکی از تماس‌ها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. کلافه و خسته‌ام. دیشب کم خوابیدم. منتظر بودم مکالمه‌اش تمام شود و چندتا حرف بارش کنم. ولی صدای هایده می‌آمد و من هم خسته‌تر از آن بودم که جر و بحث کنم. ای کاش می‌شد اين دسته از آدم‌ها را. بماند. نمی‌خواهم وبلاگم به خون آغشته شود.
آدم از دست بعضی‌ها نمی‌داند که سرش را به کدام خرابه بکوبد. ۴ ساعت و نیم در راه بودیم و حداقل ۱۵ دفعه با گوشی صحبت کرد که یکی از تماس‌ها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. کلافه و خسته‌ام. دیشب کم خوابیدم. منتظر بودم مکالمه‌اش تمام شود و چندتا حرف بارش کنم. ولی صدای هایده می‌آمد و من هم خسته‌تر از آن بودم که جر و بحث کنم. ای کاش می‌شد اين دسته از آدم‌ها را. بماند. نمی‌خواهم وبلاگم به خون آغشته شود.
امروز نتایج دکتری اومد!منی که هیچی نخونده بودم و فقط یدونه تخصصی زده بودم مجاز شدم
الانم دو جا دعوت به مصاحبه :)))))))
خودم خندم گرفت!
دو تا دانشگاه صنعتی
هر چند دانشگاهای قوی ای نیستن
ولی جالبه
هنوز به مامان بابا نگفتم 
میدونم بگم داستان میشه
اما الان میخوام به بابا بگم
مطمئنم از فردا همه جا باید بشینن بگن و پز بدن :|
من پیشش نیستم و نمیتونم کاری براش بکنم , منی که هر وقت ناراحت بود سعی میکردم حالشو بهتر کنم , حتی وقتی خودم ناراحتش کرده بودم , دیگه واقعا یاد گرفته بودم وقتی ناراحته چیکار کنم که بهتر بشه حالش .
ولی الان چی ؟ حتی نباید باهاش حرف بزنم .
نفسم درست حسابی بالا نمیاد , سینه ام تنگ شده .
کسی پرسیده بود هنوز هم خواب آشفته می‌بینم یا نه؟ جواب داده بودم آشفته نیست، به هم ریخته است، چیزهایی است که نیست با هم است، آدم‌ها و وقایع توی‌ هم گره می‌خورند و من در تاریکی شان می‌دوم و عقربه‌هام تمام می‌شوند و دوام نمی‌آورند.
- چون تو روانی‌ای عزیزم- 
کاری که خواسته بود و نمی‌خواسته بودم انجام دهد را انجام داده بود و زده بودم بیرون و بی هیچ چشمی نورهای دور را دیده بودم و حرکت را لولیده بودم توی تاریکی یک کوچه. 
-تو روانی‌ای دیگه- 
چراغ
میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشيده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی‌. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که ب
یا رب نظر تو برنگردد 
دیشب بعد از چای دادن به کل مسجد، نشسته بودم کنار دیوار. داشتم سقف گنبدی مسجد رو تماشا می‌کردم و تو حال خودم بودم
یه مرتبه صدای خودم تو مغزم پیچید که خطاب به خودم می‌گفت: فهمیدم چرا تو دهه فقط امشب اومدی مسجد! حتما امشب کسی نبوده چای بده! شاید هم بوده و امام حسین دلش می‌خواسته تو چای بدی‍♀️
پ. ن: یک ربع از نماز نگذشته بود که سینی حلوا اومد زنونه بعد هم سینی‌های چای. ما هم که دم در و دم دست!  اما خوش گذشت
خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره یک)
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اينا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار اين پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی اين اردو جهادی تابستون گ
از شدت ناراحتی با خودم صحبت میکنم وقتی به اوجش میرسه صدام بلند میشه بعد یادم میاد نباید بلند صحبت کنم
نفسم
میگیره وقتی کسیو ندارم درمورد چیزایی که دوست دارم صحبت کنم باهاش وقتی
کسی رو ندارم وقتی ناراحتم بهش بگم ناراحتم ینی از بچگی اين شکلی بودم
مجور بودم تمام احساساتم رو مخفی کنم
زندگی کاملا عادلانس اما
مهم منم که فعلا فشار روحی رومهدوس دارم گوشیمو پرتاپ کنم به افراد
خانواده بگم متنفرم ازتون بعد بلندشم برم برای خودم زندگی جدیدی بسازم
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند.
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از اين رخوت و بی‌حوصلگی. از اين فقط تلنبار شدن کارها بر هم.
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم. سرباز اين میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم . و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است.
.
امروز که اين خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد.
با خودم بارها گفتم. سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
دیشب بارون شدیدی می‌اومد و رعد و برق می‌زد.از لای آجرها هواي سرد می‌زد به پاهام و سرم. تو همون تاریکی یه شال پیچیدم دور سرم و پتو رو تا روي گردنم بالا کشیدم و دوباره خوابیدم. پارسال یه شب حدود شیش و هفت صبح دیدم صدای چک چک آب می‌آد و محکم می‌خوره به تلویزیون. بلند شدم فوری یه ظرف پیدا کردم، گذاشتم زیر قطره‌های آبی که از سقف می‌چکید و بعد فوری چند قطره آبی که پاشیده بود رو کتابا رو پاک کردم و با تیشرت و دمپایی رفتم پشت بوم و برفا رو کنار زدم. او
امشب داشتم یه آهنگ گوش میدادم، بعد لیریکش جوری بود که یهو یادم افتاد ااااا من قول داده بودم دانشگاه تهران قبول بشم بعد در عوض تولد ۱۸سالگیمو اونجوری جشن بگیره:). قول داده بودم برم پیش سحر سحر از تنهایی دربياد. قول داده بودم ماشین میخرم آخر هفته‌ها با زهرا میرم دور دور. قول داده بودم برم خونه عمه در عوض اونم برام قرمه سبزی درست کنه.! من قول داده بودم خودمو از اين شرایط خلاص می‌کنم.
امروز داشتم راجب همین اتفاقای اخیر با ناظممون صحبت می‌کر
اين روزها به مرگ فکر می کنم ، دیروز توی واتساپ دو تا عکس از خودم وقتی که خواب بودم برام اومد ظاهرا دوستم زودتر از من بیدار شده بود و ازم توی خواب عکس گرفته بود بعد وقتی که به مرخصی رفت عکس ها رو برام فرستاد !
تو نظر خودم شکل یه جنازه بودم ، لحظه ای حس عجیبی بهم دست داد و مثل لحظاتی که اتفاقاتی میفته و بهم تلنگری زده می شه اين بار هم تلنگری زده شد و من رو به یاد مرگ انداخت .
ادامه مطلب
خودمم باورم نمیشه!
امروز توی آسانسور بودم. یه آقایی اومد تو. گفت : سلام. خوبی؟
منم متعجب . گفتم : الحمدلله.
یارو یه جوری نگام کرد. خوب که نگاه کردم. دیدم هندزفری توی گوش هاش هست!
منم دیگه رنگم پريده بود و ضایع شده بودم :(
برای اينکه از اين بدتر نشه سریع گفتم : الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله
الکی مثلا من خيلي ذکر میگم!
خخخ.
 
شما بودید چکار می کردید؟
توی بخش نظر ها بهم بگید!

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها