نمیدانم چه شد که امشب
دلم خواست من هم جای لنز دوربین بنشیم
و نگاهتان کنم.
کسی مرا نبیند
اما من به شما خیره شوم
اشک هایم امان دهند
و چشمانم را تار و مواج نکنند
شاید هم حق با چشمانم باشد
وقتي دلی طوفانی شود
در چشم سرریز می کند
آقاجان
دلم برایتان تنگ است
کاش میشد دلتنگی را با سنجه ای ترازو کرد و گواهی اش را نگه داشت برای روز مبادا.
کاش میشد دلم را روی ترازوی دلتنگی میگذاشتم
و گواهی اش را برایتان با قطرات بارش چشمانم مهر میکردم و میفرست
سالها پیش، جایی که هنوز سرباز نبودم، موهایم کوتاه و هنوز شور و شوقِ ماجراجویی هایی خاص خودم در سرم بود، عصایی سفید خریدم و گاهی اوقات چشمانم را می بستم و عینکی دودی روی آنها و خیابان ها را قدم می زدم! دلم برای آن روز ها تنگ است! آخر می دانید؟ در آن روز ها تهران همیشه پاییز بود و آبشار داشت، همه خندان بودند! هوا پاکیزه و ترافیکی در کار نبود. می فهمیدم وقتي روی آسفالت قدم بر می دارم چه حسی دارد، یا وقتي یک برگ خشک را پا می گذاشتم. چشمانم بسته، اما
بی تو.
گیرم که آفتاب بر آید
و از لقاح با افق
در سایه روشن سحر، صبح را بزاید
مرا چه سود!؟
بی تو همه روزهایم
تاریک است.
باران چشمانم:
چتر چکارم می آید!؟
وقتي که باران
از چشمانم می بارد!!!
سیل:
باران که از نگاهت بارید
تمامِ خاطراتم را
سیل برد
تنهایی مترسک:
کلاغ از مزرعه رفت
و گونه های مترسک
از اشک تنهایی خیس شد
تنهایی اتاق:
چشمهایم در قاب پنجره
هر روز خیره می ماند
به انتهای کوچه
- دلم آمدنت را گواهی میدهد!
اتاق این را می گوید!!!
سعید فلاحی (زانا کور
اولین بار که شب تا صبح را گریه کرده بودم وقتي بود که برای اولین بار رتبه ی کنکورم آمده بود و من ۵ صبح بعد از اعلام نتایج خوابم برده بود و حوالی هشت صبح با چشمانی پف کرده از خواب پریده بودم. اصولا من وقتي این حجم اشک میریزم که بفهمم رویاهایم در حال ویرانیست و این حق من نیست.
مثل آن شب که فلانی در جواب محبت هایم جوری با من رفتار کرد که حقم نبود و من به قدری شبش اشک ریخته بودم که قرار صبحم برای اموزش رانندگی را تمام مدت سرم پایین بود و به چهره ی مرد آم
همه چیز ویران، تصویرها بریده بریده هستند، دست ها روی دیوار کشیده می شوند، صدای نامفهوم، چشم باز می کنم،افسانه ها رژه می روند. همان صدا گنگ تر و بلند تر،دوباره دست هایم را به دیوار می کشم و جلو می روم، من! نزدیکتر می شوم اما صدا دورتر، با خودم فکر می کنم این تصاویر جنون آمیز از کجا آمده؟ نزدیکتر شدن صدا رشته افکارم را پاره کرد، نمی توانم چشمهایم را باز کنم آهسته جلو می روم، جرات دور شدن از دیوار را ندارم. چشمانم باز می شود. ویرانه ها را واضح تر م
تنها صداهای مشمعز کننده شان به گوشم میخورد و تصویری پیش چشمانم نبود اما با گوش هایم میدیدم.
فریاد های گاو بیچاره هنوز هم زنده تر از همیشه پیش چشمانم جان می گیرد.
او فریاد میکشید.
نمیدانم از چه.
از درد یا از نفهمی ادم های اطرافش.
هرچه بود صدایش ظرفیت تمام یک گاو بود برای فریاد کشیدن و در این میان صدای خواننده مطرحی را می شنیدم که آهنگش برای شنیده نشدن ضجه های گاو پخش میشد.
اوقربانی شد تا قدم ادم بی مایه ای مبارک باشد.
و این درد اورترین ات
از این همه دروغ که به او و دیگران میگویم خسته میشوم و خودم را میاندازم توی این اتاقِ تاریکِ گرم و تبدار. پوست من سیاهاست و جای دندان معلوم نمیشود. من هم میتوانم راحتتر دروغ بگویم. شما هم نفهمید، دندانتان را محکمتر فشار دهید. پاهای من تا زانو میسوزد اما شما از خودتان تا چشمانم را هم نمیبینید چه برسد به پاهای تاول زدهی پنهان شدهام. من مقابل شما چشمانم را هم از کاسه در بیاورم و پنج بیاویزم به تنام و بخراشم هم گول خنده
بی صدا
بی خداحافظ
از سرزمین چشمانم
کوچ کردی
دور شدی و دورتر
اصلا از اول چمدانت را باز نکرده بودی
که حالا ببندی
چه خیال ساده لوحی دارم
اما رفتنت را
مانند آمدنت جدی نمی گیرم
اشک چشمانم
بدرقه راهت
و خیالت راحت
که هیچ خیالی
به زیبایی خیالت
در اندیشه ام نمی گنجد
زهره_سجادی
این روزها حال عجیبی دارم. یکدفعه به خود می آیم و از انسان بودنم شگفت زده می شوم، سینه ام تنگ می شود و احساس خفگی می کنم. به سختی قابل توصیف است، انگار که در یک لحظه به معنای واقعی بی هویت می شوم. تبدیل می شوم به ماده ای مستقل از جسم و خاطرات. نسبت به خودم غریبگی می کنم، انگار که انتظار می داشتم کس دیگری بودم.
حالت غریب و ترسناکیست. انقدر که در خود جمع می شوم و چشمانم را می بندم تا بیشتر احساس از فضا منفصل بودن، نکنم.
ممنون از اینکه مقابلم ننشسته ا
عشق.خون.مرگ
دقیه ها سپری شدند و اشک هایم مانند قطره های باران بر روی زمین سرد ریختند
من ضعیف بودم. احمق بودم. چرا.چرا این کار با من میکنی؟ خدا من هیچ کاری نکردم. گناهی نکردم من لایق این قدر درد و رنح نیستم.چشمانم میسوخت. رد قطرات اشک روی صورتم خشک شده بود. چشمانم قرمز شده بود بازتاب خودم را در مانیتور میدیدم.
ادامه مطلب
جلوی چشمانم سیاه می شود و عینیتی می دهد به همه تصویرهای تاریکی که چشمانم از پس رنگها به من هدیه داده است مانند نفسی عمیق در طبیعتی دل انگیز که تنها تو را به سرفه خواهد
انداخت: هوایی که مسموم شده است از غصه های ادامه دار، از دیدار های حساب شده، از منفعت ها . می خواهم به تاریخ ها نگاه نکنم به اینکه چند سالم است یا چند سال گذشته است و دیگر وقتي به ریل های آهنی مستاصل از فرط پیموده شدن ملولانه خیره شده ام فاصله ام را از کرانه ی امید تخمین نخواهم زد.
وقتي که من 13 سال داشتم ، متوجه شدم نمی توانم به مدت زیادی وضعیت خاص خودم را نادیده بگیرم . هر روز صبح در آیینه به خودم نگاه می کردم و وقتي چشمانم به مو های ریز قهوه ایم می افتاد ، اعتماد به نفسم از هم می پاچید . صورت دوستانم عاری از هر چیزی بود و با این که آن ها هیچ گاه متوجه سبیل من نشده اند ، اما باز هم من خجالت می کشیدم . این موضوع را نمی توان در آموزش آرایشگری کتمان کرد . مادرم من را به سالن زیبایی خود برد و کنار من نشست . یک متخصص زیبایی ، یک واکس
اشک در چشمانم حلقه میزندمن این بی تحملی را هر لحظه دارم طاقت میاورمتوباز هم قرار نیست فراموش شویانگار تا ابد همه تا من را میبینند دربارهء تو کنجکاو میشونددوباره روز از نو روزی از نواشک قفل شده گوشه ی چشمانم میان ریختن و ماندنمیان گریختن و جاری شدنمیان .و وقتي تو قرار نیست پاکشان کنی آبی به دست و رویم میزنم آب از آب هم تکان نمیخورداصلاً معلوم نیست دیگر!طاقت می آورم ولی این من نیستم که دارد انتقام میگیرد زمانه است که بو عشق در اوفتاده استدق
حتی نمیدانم چند روز و چند ماه از قضیهی خطای غیرانسانی گذشته است. اما درگیر مسئلهای شدهام که نمیدانم راه حلش چیست. این روزها هربار آهنگ عاشقانهای میشنوم، متن عاشقانهای میخوانم، فکر عاشقانهای میکنم، چهرههای آن دو مسافر جوان هواپیما جلوی چشمانم نقش میبندد. پونه گرجی و آرش پورضرابی. همین حالا هم که مینویسم چشمانم خیس است. چشمهایشان؛ نگاهشان؛ لبخندشان؛ از یادم نمیرود. دنیا چجور جایی است؟ جایی که آدمهای مثل آنها بیاین
پیچک وار پیچید به سطور شعرهایمخندید به پوچی غم هاو خواند،از بی نهایتی خورشید از ماهتابی ماه از چیدن ستارها در شب های کویر! و خواند از آرامش عاشقانه دو کبوتر زیر برهنگی نور ماه.
و صدایی پیچید! به یکباره فرو ریخت دلم! و صداچه سخت است ترسیم چیزی که نیست قابل توصیف!آن صدا،گرم و صمیمیمثل نوازش اولین انوار یک طلوع از میان ابرهای خستگی!و آن صدا،مثل یک نت کوتاه عاشقانه بود!صدای آرام عشق.
سالهاست،چشمانم را بستهو می
چوبلباسی برمیدارم تا پیراهن مردانهام را داخل کمد بگذارم. لباسهای نهای که جلوی چشمانم هستند غمگینم میکنند. قبلا با دیدن آنها یاد زنی میافتادم که زندگی را برایم جهنم کرده بود. اما حالا اوضاع فرق کرده. لباسها را میبینم و خاطرات زنی از جلوی چشمانم رد میشود که تمام زندگیاش را در حسرت محبت و آغوش دویده و هنوز به آن نرسیده. در کمد را میبندم و خودم را پرت میکنم روی تخت دو نفره و برای همهی روزهای سیاه من و مادرم بلند بلند ا
کمی بمان!
کمی به من نگاه کن!
نگاهت تنها دلیل آرامشم است!
در چشمانم نگاه کن
دراین چشمان اشک آلود
که همیشه درپی رفتن تو
چشم انتظار به آمدنت بود
حال که دوباره آمدی ؛
چرا این چنین مرا از خود می رانی ؟
چرا چشمانت را از من نگاه می داری؟
دیگر تاب و توان سکوت ندارم
حس فریاد در من به اوج رسیده است
فریاد دوستت دارمِ صدایم را گوش کن
درحالی که حرفی نمی زنم
به چشمانم نگاه کن
حرفهایم را از نگاهم بخوان
آیا چیزی هست که در آن ببینی؟
آیا پاسخ دردهایم را در آن می یاب
اشک چشمانم جاریست،که فرمانده رفتچشمانم بارانیست،که سردار رفتیار رهبر،دست رهبر،سرباز امام رفتسردار سلیمانی،فرمانده دلها شهادت مبارکمطمئن باش خونت پایمال نمیشودمطمئن باش رهبرمان را تنها نمیگذاریمدلم برایت تنگ شدهانتقام خونت را از دشمن خواهیم گرفتخداحافظ سردار سلیمانی
مادر برای چندمین بار به اتاقم آمد و گفت نه اینطور نمیشه ، سر تختت رو جابه جا کن به این سمت و باز من میگفتم نه اینطوری بهتره ، اخر مادر نمیدانست وقتي که اینطور سرتختم رو به سمت پنجره اتاق میچرخانم و شب ها درحالی که دستم را روی پیشانی گذاشته ام و خیال میبافم و به صدای رد شدن ماشین هایی که از خیابان های خیس رد میشوند ، گوش میسپارم ، خاطرات آن روزهایی برام زنده میشوند که بعد از ماه ها در آن ویلای شمال توانستم با ارامش چشمانم را ببندم و فردا صبحش تن
صبح دو روز پیش مثل باقیِ روزهایِ قرنطینه بود. و حتی وقتي به ظهر و بعد از ظهر هم رسیدم تفاوتی چندانی با روزهایِ قبل نیافتم. قرنطینه خانگی ؛ دلم تنگ شده برای قدم زدن در کوچه پس کوچههایِ شهر. دلم تنگ شده برایِ گُم شدن در بین شلوغیِ مردم شهر. دلم تنگ شده برای درختهایِ کاجِ پارک. دلم تنگ شده برای بی دلهره رفتن و بازار را زیر پا گذاشتن.
غروب شده بود. گوشیام را برداشتم و اینترنت گوشیام را روشن کردم. بلافاصله چند پیام از داداش در واتساپ بالا آمد. ک
صبح دو روز پیش مثل باقیِ روزهایِ قرنطینه بود. و حتی وقتي به ظهر و بعد از ظهر هم رسیدم تفاوتی چندانی با روزهایِ قبل نیافتم. قرنطینه خانگی ؛ دلم تنگ شده برای قدم زدن در کوچه پس کوچههایِ شهر. دلم تنگ شده برایِ گُم شدن در بین شلوغیِ مردم شهر. دلم تنگ شده برای درختهایِ کاجِ پارک. دلم تنگ شده برای بی دلهره رفتن و بازار را زیر پا گذاشتن.
غروب شده بود. گوشیام را برداشتم و اینترنت گوشیام را روشن کردم. بلافاصله چند پیام از داداش در واتساپ بالا آمد. ک
شب هنگام که پنجره دیدگانم را بر روی ستم های روزانه می بندم آرزوهای محالم در فضای کوچک چشمانم شروع به رقص و نمایش می کنند گاهی آن آرزوها اشک می ریزند که چطور مسیرم برای رسیدن بهشان بی دلیل کج شد
آنها هم خوب می دانند مال من هستند و در اندوه دوری زاری می کنند
شاکی می شوم
دیدگانم را به سمت نور باز می کنم، چون دیگر توان زاری دیدن و زاری کردن ندارم
آرزو ها را هم نمی خواهم
فقط می خواهم چشمانم را به سقف اتاق بدوزم و هیچ چیز بر صفحه خیالم راه نرود
ای کاش
چشمانم را میبندم همه جا سفید است. دشتی پراز گل های زیبای سفید را میبینم گوش تا گوش گل است. پاهایم را تکان می دهم گل ها به انگشتانم چسبیده اند. اما حسش را دوست دارم. رطوبت و سرمای گل را دوست دارم شروع به دویدن می کنم باد موهایم را از خود بی خود کرده است. تکان تکان می خورند. انگار مست کرده اند می دوم جیغ می کشم . گاهی می خندم بلند بلند صدای خنده هایم توی گوشم می پیچد. چشمانم را میبندم . زمین می خورم بلند میشوم مثل دیوانه ه
» نور چشمانم
یکی از دعاهای هر روزم این آیه قرآن است: رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ و َاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا؛ ای خدای ما، به ما از همسران و فرزندانمان آن ده که مایه روشنی و سبب خنکای چشمانمان باشند و ما را پیشوای تقواپیشگان قرار ده.» (سوره فرقان، آیه ۷۴)۹ آذر ۱۳۹۸، ۳ ربیعالثانی ۱۴۴۱، خداوند رحمان، نوری بر نورهای چشمانم افزود و نوه ششم علی» را به ما عنایت فرمود.او فرزند دوم پسرم آق
میگفت قهر نکن.میگفت وقتي نیستی چشمانم تا آخر خیابان ورم میکند کش می اید ان وقت میشود گیت ایست بقیهزل میزند و خیره میشود بدون پلکچشمانم میخواهد از کاسه بزند بیرون.درد می گیرد از بس که دنبالت میگردد و نمیابدمیگفت ارباب تو چرا همیشه نیستی؟یعنی هستی ولی وقتي نیستی فقط میفهمم نیستی میگفت وقتي دیگر وسوسه نمی شوم میفهمم رفته ای ولی من تو را میخواهم.دماغش چین خورد میخواست عطسه کند از همان عطسه های بلند و ترسناک ولی عطسه ش در نیامد مث
بسم تو .
به نام تویی که حالا تنها دارایی من از این جهان شدهای. بچهتر که بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که برای چه بعضی از مردم وقتي جوشن میخوانند اشک میریزند. برای چه گریه میکنند. اما حالا وقتي جوشن میخوانم و بیشتر به نام های زیبایت فکر میکنم اشک از چشمانم سرازیر میشود بیآنکه کوچکترین قصدی برای گریه داشته باشم.
ادامه مطلب
ترافیک چشمانم روی سرخی لبخندت قفل کرده است!بند بند وجودم نیز روی صدایت!آری ایستادهایستاده ام به تمنای اندگی نگاه؛به تمنای اندکی عشق؛و شاید تمنای اندکی از تمام تو.شاید چراغ سبز را که از نگاهت ببینم،مانند کبوتری شوم روی سیم تیر چراغ برق!ناگهان اتصالی انشعاب سیم! و آری میخشکم از زیبایی وجودت.بشکن ترافیک نگاهم را.دلم پرواز میخواهد!
1399/1/1823:30#امیررضاکامیار
پ.ن:احساس دلتنگی شدیدی دارم شاید دلیلش هم خوابیه که پریشب دیدم؛فاصله زیاد و دلتنگ
برای اخرین بار هشدار می دهم اگر از رفتن از تو نجاتم ندهی در یک قایق سرگردان سر سپرده به اب خواهم رفت و زیر خروار ها ماهی یخ زده با چشمانی که گمان می کنند دانه های برف را دیده اند گم و گور خواهم شد می دانی از بوی تعفن ماهی ها و سرمای برفی که هر دو نمی دانیم تا کی خواهد بارید امیدی به زنده ماندن شاید باشد اگر از انبوه هزاران صدایی که نامم را فریاد می کشند با تمامی وجودت نامم را با نام خودت صدا بزنی کمی هم که گریه کنی من مگر بی وجود باشم غمت را بشنوم
هیچ چیز بدون تو شبیه گذشته نیست.شب ها که به رختخواب می آیم دلتنگ زمانی میشوم که من غرق خواب بودم و شیطنت های تو گل میکرد.
الان ساعت ده و نیم و من از فرط خستگی نای تکان خورن ندارم ولی چشمانم را می بندم و تو را تصور میکنم و باور کن تو همه ی انگیزه من هستی.
مغزم، مغزم درد می کند از حرف زدن، چقدر حرف زده ام، چقدر در ذهنم حرف زده ام. خروار، خروار حرف با لحن و حالت های مختلف، مغایر، متضاد و. گفته ام و شنیده ام، خاموش شده و باز بر افروخته ام، پرخاش کرده و باز خوددار شدهام، خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گُر میگیرند؛ مثل وقتي که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.
#سلوک
این روزها مدام یاد گذشته در من زنده میشود؛ یاد شبهای دوسال پیش که چشمانم را میبستم و خودم را قلم و دفتر به دست، زیر سایهٔ درختان بید دانشکدهٔ ادبیات تصور میکردم؛ که نشستهام و نسیمی گوشهٔ مقنعهٔ مشکیام را تاب میدهد. سپس از گذشته رها میشوم و به حال برمیگردم. از خودم میپرسم اکنون که دوسال از آن شبها گذشته، در چه حالم؟ لبخند میزنم. تلاش کردم و اکنون در روزهاییام که با چشم باز، قلم و دفتر به دست کنار درختان بید دانشکدهٔ ادبیات
باورم شد که عشق منی
بت نگاه کردم واز نگاهت خوندم که چقدر دوستم داری ،بعداشک از چشمانم ریخت و از چشمان خیسم فهمیدی که عاشقت هستم .
حس کن آنچه در دلم میگذرد ، دلم مثل دلهای دیگر نیست که دلی را بشکند!
تو که باشی چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ، تو که مال من باشی چرا بخواهم از تو دل بکنم!
وقتي محبتهایت ، آن عشق بی پایانت به من زندگی میدهد چرا بخواهم زندگی ام را جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ، چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟
همین که تو در قلبمی ، انگار ی
وقتي بعد از مدت ها برای اولینبار از جایگاه یک مرد عاشق کنارش نشستم هر چه پیش میرفت زبانم ناتوانتر میشد و از شدت ذوق به جای زبان ، اشکها حرف میزدند. سابقه نداشت تا به اینحد منقلب شوم برای کسی
آخرین باری که دیدمش هم میخواستم آرامش کنم با لبخند خودم را نگه داشته بودم و عادی و آرامش میدادم. اما از درون مثل آتشفشان اشک های داغی را از چشمانم بیرون میریخت ( آخی من بغضشو نمیتونستم تحمل کنم وقتي بغض میکرد انگار تمام زندگی ام بغض
دوست داشتن شما، قشنگترین حسی است که قلبم میتوانست تجربه کند.
از دور اینگونه قلبم برایتان میلرزد، چه لحظات شیرینی است زمانی که دستتان را لمس کنم و غرق گرمای نگاه و آغوشتان شوم و عمق عشقم به شما را در باران شادی و شوق چشمانم نمایان کنم.
#شما، تمام رویا و آرزو های شیرین شبانهام.
تقریبا آرام شده ام. مدام باید خودم را مشغول نگه دارم. امروز دانشگاه نرفتم. از خواب بیدار شدم و گفتم کاش باز خوابم می برد و ضمیر ناخودآگاهم باز تمام چیز هایی که می خواستم را به خوابم میاورد. دقیقه هایی را دراز کشیده به سقف نگاه می کردم و اشک می ریختم. بودن و تنها بودن و اینکه ذهنم مشغول باشد را تاب نمی آوردم. رفتم از خانه بیرون. رفتم یک جای آرام و خلوت. دو ساعت تمام بودم. کاری نکردم. بی قراری هایم را از چشمانم ریختم بیرون. چشمانم کمی تار می بینند. بر
آرزوی مرگ میکنم .
چه روزهای تلخی میگذرونم از سیاهی دور چشمانم.و زرد بودن رنگم. جسمی که تحلیل میره ,نگران نیستم. قلبم ,روحم و روانم و احساس بی کسی و تنهایی شدید که وجودم رو در هم کوبیده و لحظه ای راحتم نمیگذاره.
دلم میخواد دنیا تموم بشه و هیچ وقت وجود نداشته باشم.
دیگه حتی نگران نتیجه ی کنکور هم نیستم ,چه اهمیتی داره وقتي که حتی ذره ای امید به ادامه ی زندگی ندارم .
شب چه دراز
ترس من نابودی قبل از صبح
کاش قدر روز را می دانستم
روز از دست رفت و حال دستان خالی در برابر دریای طوفان سختی های این شب سرد
و چه سخت این شب سرد می گذرد.
جرم من در خواب بودن روزای ازدست رفته
کو بخششی که می گویی؟!
حال که اشتباه را فهمیده ام.
شاید این شب راه رسیدن به تو باشد.
چشمانم را ببندم و خود را بخواب بزنم و غرق در تاریکی شوم
و یا
با چشمانی باز به جنگ تاریکی روم
عجماء جان .
انسانهای روی زمین، چقدر راحت از هم عبور می کنند! خیلی راحت .
بیشترشان انبار خودخواهی و منفعت طلبی شدهاند. استفادهی شان که از هم تمام شد، حق به جانب، بد و بیراهی میگویند و طلبکارانه همه چیز را رها میکنند و میروند. چون دیگر برای هم صرفهای ندارند، چون به قول خودشان زندگیشان، با بودنِ هم، خراب میشود!
اینها همانهایی هستند که از بالا فقط باید نگاهشان کرد و به خاطرشان دل سوزاند. می توانستند خوشبخت باشند!
چنین است رَسم
درباره این سایت