نتایج جستجو برای عبارت :

وقتی داشت میرفتgo

اون زمان که ما کنکور داشتیم.هم عصر جدید داشتهم نود داشت.هم دورهمی داشت.هم خندوانه داشتهم تلویزیون فیلمای قشنگ میذاشت.هم پرسپولیس برانکو رو داشت.هم کلی جام داشتهم بازی داشت.اصن همه چیزای جذاب لعنتی بودن تا ما با کنکور به ملکوت بپیوندیم!!!!
الان هیچی ندارن!قحطی اومده!
پ.ن:نصفه شبی یادم اومد اعصابم خرد شد.-_-
این رسم اون قدر زیباست
گرامی داشت بزرگان
گرامی داشت سالخورده ها
گرامی داشت فامیل و اقوام
که حیفه کمرنگ بشه
.
بعد یک سال زندگی تند و سریع که هیچ کدوم از ما وقتي نداریم برای هم
دو هفته ای رو کنار هم جمع می شویم و این قطار تندروی زندگی از حرکت نگه داشته میشه
بسم الله 
دوست داشت بخوابد برای همیشه. دوست داشت خاک شود، خاک باشد. بی گذشته، بی آینده، بی هیچ اندیشه و فکر و احساسی ، فقط خاک. 
دوست داشت از خاکش درختی بروید . درخت احتمالا میوه های تلخی خواهد داشت. ولی اگر کمی صبر کنی لابلای آن همه تلخی مزه ای خواهی یافت شبیه خاطره ای مبهم، طعمی آشنا، تصویری که وقتي چشمانت را می بندی پشت تاریکی ها از جلویت رد می شود. شبیه یک زندگی. وقتي . وقتي زندگی نشد . 
 
صدای تو که طنین خدا در آن جا داشتمرا از اینهمه دوری به خویشتن واداشتصدای تو که همه لطف و مهربانی بودغریو خستۀ موج و نوای دریا داشتصدای تو که به گوش دلم جنون آموختشباهتی به صدای لطیف لیلا داشتصدای تو که ز نای خدا برآمده بودشکستگی و غم ناله های مولا داشتصدای تو که مرا از خودم جدا می کردتداعی نی و سوز غروب صحرا داشتصدای تو که وجود مرا ز هم پاشیدهزار ندبه و عهد و فرج در آن جا داشتمریم عربلو
گرچه شاعر چشمهایی روشن و بیدار داشت 
واژه های روسیاهش خط خطی بسیار داشت 
قصه ی حبل المتینِ دل دروغی بیش نیست 
عشق در دستان بی رحمش طناب دار داشت 
مثل یوسف خواستم از عشق بگریزم ولی 
هر دری را باز کردم پیش رو دیوار داشت
مرگ هم غیرت ندارد ! بی خیالم می شد و . 
زندگی در برزخی بیهوده استمرار داشت
بینِ این آشفته بازارِ جنون و کشمکش
خاطراتش باز هم اندیشه ی آزار داشت
یادم آمد وقت دل کندن بلاتکلیف بود 
هم مرا می راند ، هم بر ماندنم اصرار داشت 
مثل ماشی
دیر آمدم. دیر آمدم. در داشت می‌‌سوختهیأت، میان "وای مادر" داشت می‌‌سوختدیوار دم می‌‌داد؛ در بر سینه می‌‌زدمحراب می‌‌نالید؛ منبر داشت می‌‌سوختجانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بودجانکاه‌تر: آیات کوثر داشت می‌‌سوختآتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شدباغ خدا یک بار دیگر داشت می‌‌سوختیاد حسین افتادم آن شب آب می‌‌خواستناصر که آب آورد سنگر داشت می‌‌سوختآمد صدای سوت؛ آب از دستش افتادعباس زخمی بود اصغر داشت می‌‌سوختسربند یا زهرای محسن غرق خو
به سیم و زر چه حاجت بود؟! از این‌ها فراتر داشتپر از خورشید بود آری نگاهی کیمیاگر داشتن از بی حجابی‌ها سر تسلیم افکندندولی کنزالحیا از چادر خود تاج بر سر داشتبزرگان عرب را یک به‌ یک دیروز پس میزد که این دوشیزه فکر خواستگاری از پیمبر داشتزمانی که همه خورشید را تکذیب می‌کردندخدیجه چشم‌های مصطفی را خوب باور داشتمیان قوم خود شأن و مقام او فراوان بودولی نزد پیمبر عزتی چندین برابر داشت نماز اولش را با علی پشت پیمبر خواندشکوه این سه تن باهم ه
امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتي که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده !
اهنگ بغضمو قورت دادم اون نگیره دلش
اهنگ اروم رفتش سمت فرودگاه
دانلود اهنگ میخواستم بهش بگم بمون چاره ای نبود
اهنگ ولی وقتي داشت میرفت

میگفتی دیوونمی
دانلود اهنگ ویسگون ولی وقتي داشت میرفت
دانلود اهنگ میگفتی دیوونمی میگفتم عاشقم شد
متن اهنگ یه شب بیشتر بمون از علیرضا فتاح
بزرگِ خاندان، همانی که پای چپش را پانزده سال پیش تصادف ناکار کرد، همانی که ت داشت، ابهت داشت، تدبیر داشت و کلی ترسناک بود، همانی که بودنش با نبودنش فرق داشت، همانی که دلیل دور هم جمع شدن‌مان بود در اولین روز از سال جدید تنهایمان گذاشت و رفت. دلم با رفتنش رفت.
فرد شماره یک : 
- مذکر
- بین هجده تا بیست و یک سال
- موهای سیاه کوتاه / چشم های سیاه
- قد متوسط
- تیشرت سیاه یقه دار پوشیده بود 
- شلوار جین سیاه پوشیده بود
- دستبند نقره ای حلقه حلقه داشت
- ماسک مشکی داشت
- کفش های اسنیکرز سیاه داشت
 
 
فرد شماره دو :
- دختر بچه
-  سه چهار ساله
- گوشواره گل طلا داشت
- موهاش تا بالای گردنش و قهوه ای روشن و مجعد بود
- چشمای قهوه ای روشن داشت
- تل ابی داشت که باهاش موهاش را عقب داده بود
- پیراهن صورتی 
- کفش صورتی گلدار با گل ه
روز موعود رسید بالاخره شنبه بیستم بهمن ماه سال ۹۷ خورشیدی رسید
روزی که قرار بود از خانواده جدا شوم و به شهر دیگر بروم
روز زیبایی بود،در آن عشق جریان داشت،دوستی جریان داشت،محبت جریان داشت،اشک شوق در اشک دلتنگی در آمیخت و در آن دیدم که خدا جریان داشت
ادامه مطلب
در ی از یک بانک ، فریاد زد:   "هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است".بااین حرف همه  به آرامی روی زمین دراز کشیدند.به این می گویند "شیوه تفکر"وقتي ان به مخفیگاهشان رسیدند، جوان که لیسانس تجارت داشت به پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:"بیاپولها را بشماریم".

ادامه مطلب
امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتي که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده !
شهادت امام صادق علیه السلام  تسلیت باد 
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینه ای که شب پیش، صبح صادق داشت
 
اگرچه شمس وجودش به سمت مغرب رفت
هزار قله ی پر نور در مشارق داشت
 
چه با شکوه، غم خود به دل نهان می کرد
چه شِکوه ها که از ان فرقه ی منافق داشت
به غیر داغ محرم، گلی زباغ نچید
چقدر روضه ی گودال در دقایق داشت
خلیل بود ولی آتشش سلام نشد
همان که در نفسش عطری از حدائق داشت
هزار طائفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که "قال الامام صادق" داشت
شهید را
 
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتي امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
 
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که نا
سالها پیش وقتي پسرجان حدود ۴ سال داشت ماهواره رو جمعش کردیم و چند سال همون‌طور ساکت و صامت و بدون سیم و کابل موند روی میز تا بالاخره دادیمش به دوست همسرجان که تازه ازدواج کرده بود
و از اون موقع به بعد هیچوقت احساس نیاز نکردم به وجودش
چون بیشتر برای ما جنبه سرگرمی داشت تا چیز دیگه
و این که به طور ویژه چندشم میشد و میشه از اون تبلیغات مسخره و زیرنویس هایی که نصف صفحه رو میگیره
تا این چند روزه که به شدت حس میکنم از دنیا بیخبرم با قطع شدن تمام سایت
امروز آزمون همگام سلامت روانمو دادم.
سوالای جالبی داشت.
یکعالمه سوال درباره شادابی و شادمانی داشت،
بعد از اون طرف گفته بود آیا احساس تنهایی می کنید؟ حتی وقتي نزدیک افرادی هستید؟
فکر کنم جواب این دومیه همه اون جوابای کاملا موافقم» رو خراب کرد.
---
س:در یک ماه گذشته چقدر گریه کرده اید؟
ج:می مردی اینو موقع تیزهوشان ازم بپرسی؟
---
س:آیا از کارکنان کسی هست که بتوانید از او م گرفته یا کمک بخواهید؟
ج:اصلا :|
بابا می گفت: بچه بودیم خیلی چیزا رو درست یادمون ندادن. مثلا توی کتاب درسی مدرسه مراحل کشت محصول رو میگفتن: کاشت، داشت، برداشت. کاشت و برداشت رو دیده بودیم و می فهمیدیم ولی " داشت" رو درک نمیکردیم. بزرگ شدیم، تجربه ی زندگی بهمون یاد داد، مهم ترین مرحله، همون " داشت " بود. 
 
ماها خیلی فرصت های مهم زندگی رو سر همین مرحله از دست میدیم. یه کاری رو شروع میکنیم، قدم سخت اول رو بر میداریم، با کلی رنج بستری فراهم میکنیم و دونه ای رو می کاریم، اما چون خوب ب
دیشب با چشم درد ناشی از ساعت‌ها چشم دوختن به صفحه نمایش به خانه رفتم، حدود 10 و نیم. در تنهایی سالاد روسی خوردم و چشم‌هام را بستم ولی اتفاقات بد این روزها از ذهنم بیرون نمی‌رفت و تمام وجودم را پر از نفرت می‌کرد. باید مشغول چیزی می‌شدم، کمی توییتر را بالا پایین کردم؛ پادام، غلامرضا، شهبازی. سرم داشت می‌ترکید و چشم‌هام داشت از کاسه در میامد. بلند شدم و کمی از سید قطب خواندم، حالم بهتر شد.
صبح، البته نزدیک به ظهر، که از خواب بیدار شدم همان حال
استرس وحشتناکم بهم اثبات کرد ک اشتباه میکنم
راه رفتن کنارش حس خوبی داشت
از نگاه کردن بهش حس خوبی داشتم
وقتي از دهنش پرید جان و هول شد من هم چیزی تو وجودم جابجا شد
وقتي ابراز علاقه میکرد پشت هم از خجالت سرم پایین بود
و وقتي بیخود و بی جهت هی ازم تعریف میکرد خندم شدت میگرفت
خیلی خیلی فکر کردم
و وقتي تمام این ماه هارو مرور میکنم
وقتي واکنش ها و برخورد هاتو تحلیل و مقایسه میکنم
فقط ب این شعر میرسم:
بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام
فهرست تمام آرزوها
بی‌بی همیشه یک پیکنیک و یک چراغ والر نفتی دم دستش تو اتاق داشت. نه اینکه گازِ آشپزخانه‌ای نداشته باشد هااا ؛ داشت اما خب پاهایش درد می‌کرد و نمی‌توانست مدام بلند شود و بشیند. رویِ چراغ والر برنج دم می‌کرد و رویِ پیکنیک کتری جوش می‌آورد. بی‌بی برنج‌هایِ قد کشیده و جادویی‌ای داشت که آن‌ها را در بشقاب‌هایِ گلدارِ ملامینیِ قدیمی می‌ریخت و می‌گذاشت جلویِ‌مان. همان زمان بچگی‌هم برنج‌هایِ بی‌بی را از همه بیشتر دوست داشتم. حتی از برنج‌ها
.
توی اجتماعی که ویژگی‌های خوب واقعی آدم‌ها فهمیده نمیشه، چطور میشه توقع داشت که چیزهایی مثل مدرک، پول و زیبایی آدم‌ها رو بالا نبره؟ چطور میشه توقع داشت شعور و اخلاقیات معیار باشه وقتي حتی درک درستی ازشون نداریم؟ (به بهانه اینکه یک نفر خاص دکتر صدام زد و خوشحال شدم و بعد فکر کردم که وای‌ از اون لحظه‌ای که به خاطر یک مدرک و چند سال درس خوندن بخوام خودم رو بالاتر ببینم. )
در جواب اونی هم که گفت
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی
باید بگیم خوبی قدرت دافعه ای داشت که در ضمیر آشکار و پنهان هیچ بدی ای یافت نشد. پس همچنان بدی گسترش یافت تا ابناء بشر پراکنده نشن.

یه لحظه به ذهنم خطور کرد اگه یه وقتي هول شده بودیم و زود ازدواج کرده بودیم و زود بچه دار شده بودیم فردا باید بچه هامونو میبردیم سر جلسه کنکور. تنهایی پیر شدن بهتره. بقیه اش رو هم سکوت بشنویم. 
فرموده اند شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
انگار که امشب برای من شب فهمیدنِ این یک عبارت بود
هر ثانیه صد هزار سال نوری طول میکشد تا برسد به ثانیه ی بعدی. وقتي که قلبت 648 کیلومتر دورتر از خودت بتپد. وقتي چشمهایت زیر یک آسمان دیگر زودتر از خودت به خواب بروند. وقتي غم بپیچد دور نفسهایت و خودت کنار نفس های سنگین خودت نباشی که دست خودت را بگیری و آرامش کنی با امید به اینکه حضورت آرامش است برای کسی که دیگر خود خود توست.
باور کن. شب سختی بود.
دلتنگ
دانلود آهنگ مسعود روح نیکان دیوونگی داشت | کیفیت عالی
امشب دانلود کنید و گوش دهید به ترانه زیبای دیوونگی داشت از مسعود روح نیکان با بهترین کیفیت
Exclusive Song: Masood Roohnikan | Divoonegi Dasht With Text And Direct Links In jazzMusic
متن آهنگ دیوونگی داشت
»───♫♫●|●|●♫♫───بدجوری دلم رفت ، مگه مثل تو هم هست … ؟این دیوونه با تو ، به زندگی برگشت … !»──|♫●|──دیگه چی میخواد یه عاشق ، وقتي عشق تو باشه … ؟دلو زندونی کردی ، تا تو رویا رها شه─|♫●|─دیوونگی داشت ، چشمای سیاش …
به او اعتماد کن
 
مردی
ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود  . با اینکه از
همه ثروتهای دنیا بهره مند بود ، هیچ گاه شاد نبود .  او خدمتکاری داشت که
ایمان در درونش موج می زد . روزی خدمتکار وقتي دید مرد تا حد مرگ نگران است
به او گفت : ارباب ! آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما
جهان را اداره می کرد؟! او پاسخ داد : بله . خدمتکار پرسید : آیا درست است
که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را همچنان اداره خواهد کرد؟
ا
به نام خداروزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتي همسایه صدای در زدن
لایه بیرونی اش بسیار آرام و ساکت بود و آنکه درون بود هیولایی بزرگ و خشمگین.
آنکه ساکت بود از چیز های کوچک لذت می‌برد و طبیعت را دوست می‌داشت و به همه لبخند میزد.
و آنکه هولناک بود دوست می داشت همه چیز را به نابودی برساند و بعد از خشم اش در حالی که فرار می‌کرد اشک می‌ریخت.
چون در بیرون با همه چیز کنار می آمد درونش آشوب به پا بود یا چون درونش در حال فوران بیرونش حتی موج هم بر نمی‌داشت؟ چه کسی می‌داند؟ 
مینا جان دختر عمه بابام بود، همه خاطرهایی که از مینا جان دارم جز مهربونی و خوش رویی و خوش برخوردیش نیس .همیشه تبسم به لب داشت و با همه با مهربونی رفتار میکرد وقتي باهاش هم صحبت میشدی اون آرامشی که تو وجودش داشت، بهت انتقال پیدا میکرد و واقعا ارزشمند بود.  دوست داشت خانوادهای فامیل با هم ارتباط بیشتر داشته باشن از هم اگر دلگیری کدورتی دارن کنار بزارن و خودش هم سعی میکرد در این مواقع بین خانوادها صمیمت ایجاد کنه. در واقع بدون اغراق باید بگم فرش
از صداش
از صورتش
از دغدغه هاش
از قلب مهربونی که داشت 
خسته نمی شم . 
وقتي مصاحبه هاش را گوش میدم . وقتي فیلم مستندی که در موردش ساختند میبینم .
وقتي لطفعلی خان را می خونه . 
انگار هزارسال ه که میشناسمش .
دردهاش را حس میکنم .
فرهاد را میشناسم . خیلی خوب .
اون آدمی که تمام دردش نفهمی بود اما صداش در نمی آمد و با نفهمی ها بزرگ منشانه کنار می آمد .
بچه که بودم وقتي از جلوی کوچینی رد میشدم دلم میخواست فرار کنم و بپرم توش .
نمیدونستم چرا .
روح وحشی
+کاش میت
هیچ وقت به این فکر کردی آخر داستان زندگیت چیه؟ فکر کردی چطوری زندگیت تموم و دفتر زندگیت بسته میشه!؟ با یه بیماری عجیب، کهولت سن یا. یا برای لحظه ای که قلبت یادش می ره بتپه. امروز اعلامیه دختری رو تو کانال اخبار کویر دیدم که لحظه ای زمان رو برام متوقف کرد. دختری که همیشه بهترین بود. وقتي فرزانگان (تیزهوشان) درس می خوند بهترین بود. وقتي تو کنکور رتبه ی دو رقمی گرفت تو تمام کویر بهترین بود. وقتي دکترای حقوق بهترین دانشگاه ایران‌قبول شد بهترین بو
زیبا بود،انقدر زیبا بود که دلم میخواست برای تمام عمرم توی قاب چشمام نگه اش دارم،وقتي میرقصید وقتي میخندید وقتي بی مهبا میشد وقتي ک بود.کتاب رو گذاشته بود رو پاهاش و روی صندلی راک خوابش برده بود،باد پرده رو ت میداد و موهاش روی صورتش جابه جا میشد.یه لحضه چشماشو باز کرد خندید گفت خیالم راحت شد ک اومدی،دستشو دراز کرد ک برم پیشش،اروم منو رو پاهاش نشوند بغلم کرد و گفت میدونی باید برم،گفتم اره،گفت یادت نره،فقط منو یادت نره بذار بمونم همیشه ا
سلام 
شاید باورتون نشه  ولی امروز من یه کلاسی رفتم که اصلا خسته نشدم هیچ وقتي کلای داشت تموم میشد می گفتم کاش تموم نمی شد و همین طور ادامه داشت 
اینقدر ذوق زده ام که نمی تونم بهتون بگم کاش شما هم بودید و حسما درک می کردید
امروز کاری کردم کارستون برای اولین بار توجمع حرف زدم 
خیلی برام سخت حتی تپقم زدم  ولی برای اولین بار فوق العاده بود
راستشا بگم اولش ناراحت شدم که ارائه بدتر از همه بود رفتم پیش استاد گفتم بهشون گفت برو فیمتا ببین و سعی کن
سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتي گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتي مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و
در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که اعتقادی به محدودیت منابع ندارد و مثال‌های فراوانی از آن را می‌بینیم. حال آن که دنیایی که در آن هستیم ظرفیت کمال‌گرایی ما را ندارد و نمی‌توان در آن همه‌چیز را با هم داشت. معلم ریاضی من در دبیرستان همیشه یک شوخی در جیبش داشت؛ وقتي به او می‌گفتیم فلان روز امتحان نباشد چون امتحان دیگری داریم می‌گفت: اون رو هم بخونید». حکایت جامعه‌ی ما هم همین است.
ادامه مطلب
بابا لنگ دراز عزیزم!
بعضی آدم‌ها را نمیشود داشت.
فقط میشود یک جور خاصی دوستشان داشت. بعضی آدم‌ها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای آن‌ها!
اصلا به آخرش فکر نمیکنی، آن‌ها برای اینند که دوستشان بداری! آن هم نه دوست داشتن معمولی، نه حتی عشق، یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست.
این آدم‌ها حتی وقتي که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد.
از غربی‌ها نمی‌توان انتظار کمک داشت، آن‌ها به دنبال استعمار ملت‌ها هستند
نمی‌توان از غربی‌ها انتظار کمک داشت؛ انتظار توطئه، خیانت، خنجر‌ازپشت‌زدن می‌توان داشت، [امّا] انتظار کمک، صداقت و همراهی نمی‌شود داشت. اول فروردین ۱۳۹۸-رهبر انقلاب
           
دونالدهمواره عادت داشت مهمانان ی خودرامعطل کندبازی گلف بیش ازحدبرایش اهمیت داشت.هنگام بازی گلف باجان بولتون حتی اگرفدریکاموگرینی.آنگلامرکل.نتانیاهو.ولادیمیرپوتین.ملکه انگلیس ووزیرکشورهای استعمارگرمعروف برایش تبریک عیدهم میفرستادندبعدازبازی گلف وبیلیاردپاسخ میداد.
البته بعدازچندماه اعمال به تعرفه بازی ومالیات بازی مینمودهمه چیزبرایش شوخی بودحتی جان انسان هاهم شوخی بود.زمانی که ملانیابارداربودبیشتردوست داشت درهنگام زایمان
Alireza Fateh
Ye Shab Bishtar Bemon (Ft Cy)
#AlirezaFateh
بعد من که اون بوس که اروم رفتی سمت فرودگاه
بغضم قورت دادم که نگیره دلش تو راه
دستام یخ میزد بی اون چشام خط بی جون
میخواستم بهش بگم بمون چاره ایی نبود
میگفتی دیوونمی میگفتم عاشقم شو
مگفتی عشق چیه بمون  دارم باور عشقو
ولی وقتي داشت میرفت خودم میدیدم اشکاشو پاک میکرد
ولی وقتي داشت میرفت دلش نمیذاشت بره هی برمیگشت
بزغاله ات رو بکش 
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتي این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!". مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت. سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیب
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 
دلم تنگ شده است
برای چه یا که نمیدانم
فقط این حس مزمن شاید جایی دیگر، کسی دیگر دارد خفه ام میکند
میگویم و مینویسم
این روزها بیشتر
و کودکانه ارزو میکنم کاش هفته بیشتر از هفت روز داشت
کاش روز بیشتر از 24ساعت داشت
و خودم به خودم _بالغانه_ میگویم خب حالا که نیست، قرار است همینطور دست روی دست بگذاری؟ 
وقتي نمیدانم میخواهم چه کار کنم، حتی مواردی که "میدانم" را هم فدایش میکنم 
و چه فدا کردن بی ثمر و بی اثری
چقدر رقت انگیز 
زندگی دارد از دست میرود
مثل اب
بچه که بودم، پدرم یک قلاب بافندگی کوچک داشت که یادگار کارگاه تولیدی‌اش بود. هوا که سرد می‌شد، مادر لباس‌های زمستانی‌مان را از داخل کمد، لای رختخواب یا از چمدان  بیرون می‌آورد و آن‌هایی را که نخشان در رفته بود به پدر می‌سپارد تا با قلابش آن‌ها را رفو کند.
پدرم که زمانی کارگاه بافندی داشت، طوری لباس ها را رفو می‌کرد که از بیرون هیچ نشان نمی‌داد که زمانی نخش در رفته و حالا تعمیر شده است.
اما وقتي از داخل به لباس نگاه می‌کردی، جای جایش پر ا
داستانی خوندم خوش مضمون اما ناتمام.
اینجور کاملش کردم:
سخنران یه چک پول تانخورده ی صدهزارتومنی از جیبش درمیاره و رو به حضار:
کی این چک پول رو میخواد؟!
همه دست بلند میکنن
تو مشتش مچاله ش میکنه
حالا کی میخواد؟!
دست همه بلند بود
زیر کفشش میندازه و حسابی لگدمالش میکنه
حالا کی میخواد؟!
جز دو سه نفر بقیه هنوز دستاشون بالا بود
چک پول رو از وسط پاره میکنه
حالا؟!
باز هم دستها بالا بود
یکی یکی گوشه های چک پول رو جر میده
جمعیت به تناوب دستشون پایین میاد
و
برای همه چیز آماده بودمهر کاری از رو هدفی انجام شده بودمثلا عطری که روی مچ دستم زده بودم به خاطر این بود که وقتي کنار هم روی نیمکت پارک نشستیم ، وقتي که گرم صحبت بودیم ، وقتي که اون داشت صحبت میکرد من باید .ولی مثله همیشه ترسیدمهمه ی برنامه ها رو لبخندش به هم زدبرنامه ها خوب بودندروی کاغذ من برنده بودمکلی تمرین کرده بودمخودم، نقشه هام، تمرینام جلوی آینه همش یه خونه  کاغذی بود که باد همشو برد و نابود کرد
روزی مردی ثروتمند برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی وسیع با درختان پر از میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
یک روز صبح زود مرد ثروتمند خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتي ه
مادامی که کسی از سر عشق در دل ات خانه کرده است هرگز احساس تنهایی نکن . 
مگر روزی که از دل ات رانده باشی اش .
روح وحشی
+نقطه اشتراک آدم های تنها این است که آنها عاشق کسی نیستند که او هم دوست شان داشته باشد . 
++دوست داشتن تنها چیزیست که زندگی را تحمل پذیر میکند .
+++به هم بگوییم :
دوستت دارم 
و خواهم داشت !
تو را بی هیچ شرط
دوست خواهم داشت .
هر چه باشی و هر کجا
دوستت خواهم داشت .
طپش های بیمار  قلبم گواه رنج های این عشق اند .
مادامی که کسی از سر عشق در دل ات خانه کرده است هرگز احساس تنهایی نکن . 
مگر روزی که از دل ات رانده باشی اش .
روح وحشی
+نقطه اشتراک آدم های تنها این است که آنها عاشق کسی نیستند که او هم دوست شان داشته باشد . 
++دوست داشتن تنها چیزیست که زندگی را تحمل پذیر میکند .
+++به هم بگوییم :
دوستت دارم 
و خواهم داشت !
تو را بی هیچ شرط
دوست خواهم داشت .
هر چه باشی و هر کجا
دوستت خواهم داشت .
طپش های بیمار  قلبم گواه رنج های این عشق است .
قوانین همه جا هستن و بعضیهاشون غیر قابل شکستن!
قوانینی هستن که ثبت نشدن اما یک منطق بزرگ پشتشونه
یک منطق درست و غیر قابل انکار که بهت میگه
میتونی دوسش داشته باشی اما فقط توی دلت
قبلا هم شنیده بودم بعضیهارو میشه دوست داشت اما نمیشه باهاشون زندگی کرد
معنی اون نمیشه حالا برام روشن شده
شکافها تا توشون نیافتادی کوچیکن اما وقتي بیافتی تازه میبینی چقدر عمیق بودن
میشه بیرون شکاف بود و خاطرات خوب داشت
یا پشت کرد به منطق و افتاد توش و یه جهنم بی انتها
روزی که سر کلاس مطالعات ، معلمِ رو اعصاب داشت تند تند به ما سوال میگفت و اصلا برایش مهم نبود که خود درس چیست؛ وقتي داشت سوال رود دانوب از کدام کشورها می گذرد را میگفت، اصلا فکر نمی کردم که تا سه چهار ماه دیگر ببینمش.

قسمت کوچکی از دانوب،دومین رود طویل اروپا
ادامه مطلب
از دیروز که از سرکار برگشتم دارم به نی که در مسیرم دیدم فکر میکنم.وقتي از مدرسه دراومدم یه خیابون بالاتر از مدرسه مادر و دختری رو دیدم که خیس خیس بودن و بچه داشت از سرما میلرزید اما تاکسی ای نبود که سوارشون کنه.
هرچند چند متر ازشون رد شدم ولی خب دنده عقب رو برا این وقتا گذاشتن و کلی اصرار کردم تا سوار شدن. اولش حس کردم خانومه میترسه برا همین مجبور شدم کارت شناساییم رو بدم بهش :) 
حس می بود وقتي فهمیدم دختر کوچولو گرم شده بود.
بردمشون دم خون
سالها پیش که برق نبود حس خوبی داشتیم . خاطره ها بسیار جذاب تر و رویایی تر بود  با نور فانوس درس می خواندیم , مشق می نوشتیم  با چراغ طوری به استقبال گلهای زعفران می رفتیم وقتي از دور دست ها نوری به چشم می خورد خبری از دوست رفیق و یا میهمانی بود . نور زیبای چراغ طوری در بزم میهمانی ها عروسی ها و تعزیه خوانی ها بسیار ماندگار و دل انگیز بود  وقتي نورش کم میشد پمپ کوچکی داشت که با چند تلمبه به روشناییش می افزود . چراغ بادی بهترین یار و یاور در دل تاریکی
سالها پیش که برق نبود حس خوبی داشتیم . خاطره ها بسیار جذاب تر و رویایی تر بود  با نور فانوس درس می خواندیم , مشق می نوشتیم  با چراغ طوری به استقبال گلهای زعفران می رفتیم وقتي از دور دست ها نوری به چشم می خورد خبری از دوست رفیق و یا میهمانی بود . نور زیبای چراغ طوری در بزم میهمانی ها عروسی ها و تعزیه خوانی ها بسیار ماندگار و دل انگیز بود  وقتي نورش کم میشد پمپ کوچکی داشت که با چند تلمبه به روشناییش می افزود . چراغ بادی بهترین یار و یاور در دل تاریکی
شیطان مداوم در گوش کبری پچ پچ مینموداوعلاقه خاصی به شاهزاده وهابی سعودی داشت.امیرالمومنین منزل اومیبایست فردی پشکل مغزمیبودتابراحتی وبسادگی خرشودوهرکاری برایش انجام دهد.
شاهزاده سعودی علاقه وافری به حتک حرمت هرچیزی داشت این شاهزاده ازروی کینه و عداوت تصمیم می گرفت درکل دوست داشت هنگام عصبانیت سرهای زیادی راببردهرفردی که برعلیه اوانتقادمینمودبدنش تکه تکه میگردید.
شیطان درخانه کبری قصد داشت تخم فتنه رابوجودآورداومیدانست نسل کبری وشا
همه بچه هایم، به خصوص دو پسر شهیدم، به نماز و روزه مقید بودند.☝️ نمازشان را می‌خواندند، قضای نمازهای از دست رفته را جبران می‌کردند. سید مجتبی توجه ویژه‌ای به فقرا داشت. همسر سید مجتبی، تعریفمی‌کرد وقتي که در افغانستان زندگی می‌کردیم، او نیمی از غذای ما را برای همسایه‌ای که همسرش بیمار بود و بچه‌ داشت، می‌برد. یا وقتي هندوانه و خربزه می‌خرید، به سه قسمت تقسیم می‌کرد و دو قسمت آن را برای همسایه‌ها می‌برد. او به همسرش می‌گفت؛ تو من را د
داشت برام تفاوت بین راتلج و کاپلستون رو توضیح می‌داد و این که کدوم‌اش رو باید بیاره برام پایین. من می‌دونستم که راتلج می‌خوام - اما راتلج توی دهنم نمی‌چرخید زبونم گرفته بود. پس همین جوری در حالی که زور می‌زدم حرف بزنم وسط ماجرا موندم. و کتابدار هم نمی‌دونست چی کار بکنه.
خب، من خوب می‌دونم اون مادر‌های بالای بالا تاریخ فلسفه راتلج‌ان، و اون یکی مادر‌های طبقه پایین تاریخ فلسفه کاپلستون - وقتي زبونم می‌گیره عصبی می‌شم. راه افتاد
فصل 4
هیچ کس به پیشنهادی ری محل نگذاشت. همه ساکت شدند. حتی پتی هم پارس نمی کرد. یعنی کارن واقعا گفته بود که تو خونه ما زندگی می کرده؟ دلم می خواست این را ازش بپرسم، ولی او دوباره برگشته بود تو حلقه بچه ها. حلقه. وقتي متوجه شدم آنها دور من و جاش حلقه زده اند، دهنم باز ماند. ترس برم داشت. خیال می کردم؟ یا واقعا داشت اتفاقی می افتاد؟ یکمرتبه قیافه هایشان به نظرم تغییر کرد. لبخند می زدند، ولی صورت هایشان خشک و کشیده و گوش به زنگ بود؛ انگار انتظار دردسر
وقتي خبر رو شنیدم، دو تا صحنه به صورت خاص اولین چیزی بودن که اومدن جلو چشمم؛ روز اول دانشگاه که دسته‌جمعی تو نمازخونه نشسته بودیم و داشتیم با همدیگه آشنا می‌شدیم و همینطور روزی که داشت برامون تعریف می‌کرد، چجوری شد ازدواج کرد و عکساش رو نشونمون می‌داد.
مینا گیلانی بود، همونطوری که من بودم و شاید این یکی از علت‌هایی بود که باعث می‌شد اونو از بقیه تفکیک کنم؛ ولی بدون شک این دلیل اصلی نیست؛ اخلاق مینا با همه فرق داشت، اعتقاد قلبیش به حرف‌
داشت تعریف میکرد میگفت :
وقتي بردنش بازجویی و برگه اعتراف رو گذاشتن جلوش همه ی همه چیز رو نوشته بوده بعد که ازش پرسیدن خب چرا این کارو رو کردی گفته چون بالای برگهه نوشته بوده "الصدق فی النجاه " .
+ خب ادم عاشق این همه انسانیت نشه ؟
+ بحث از اینجا شروع شد که گفت یکی از ادوار پیام داده بوده حیف این همه انرژی که ما واسه اینا گذاشته بودیم بعد اونم در جوابش گفته بوده نه من اصلا پشیمون نیستم چون هدفم فرق داره ! 
+ اینکه یه ادم منطق داشته باشه و بتونه حرف
.
یادم نیست چه فیلمی بود، ولی تصویر رو دو قسمت کرده بودن و یه سمت نوشته بودن Reality و یه سمت Expectation. قسمت Expectatian تصوراتی رو نشون میداد که اون آدم داشت انتظار داشت توی اون موقعیت براش پیش بیاد، تصورات قشنگ و چیزهای دوست داشتنی. قسمت Reality واقعیت موجودِ اون موقعیت رو نشون میداد، چیزهای دردناک و سخت.+ بعضی وقتا بدیهیه که انتظارها و واقعیت ها با هم منطبق نمیشن. از وقتي اون فیلم رو دیدم، توی موقعیت های بدیهی ذهنم به دو قسمت تقسیم میشه: یکی Expectation، یکی Reality.
وظیفه ی مرد جمع کردن وال ها  از کنار دریا نبود یادم رفت  آکواریوم داشت ور شکست می شد ماهی ها  روی سر و کول بازدیدکنندگان می پریدند کنار هر آکواریوم مردی ایستاده بود الویت با ماهی های گران قیمت بود نا گهان با هم شروع می کردند با هم می پریدند کف سالن پر می شد از بال بال زدن های بی ثمر یک ماهی و تا وقتي که از حرکت بایستند از دست مرد ها لیز می خوردند چند بار این سقوط های بی هوا اتفاق افتاد مجبور شدند آکواریوم را تعطیل کنند اولین تصمیم گیری این بود
نگران نباش
همه به خلاقیت و فکر نیاز دارند چون
فقط حضرت آدم وقتي چیز جالبی می گفت، اطمینان داشت قبل از او کسی دیگری چنین چیزی نگفته است. 
 
 
 
برگرفته از جمله مارک تواین که می گوید:
حضرت آدم تنها کسی بود که وقتي چیز جالبی می گفت
مطمئن بود که کسی قبل از او چنین چیزی نگفته است.
 
وقتي یه کاسه پر از الوک :') میخوری و بعدش دلت میخواد بخوابی:')
فردا امتحان دارم !!ساعت آخر !!
میخوام بخوابم و صبح زود بیدار بشم مثلا 4 صبح !! واقعا چقدر ای روزا کار هس چقدر بدو بدو و چقدر نرسیدن و در انتها با تلاش بسیار رسیدن :دی
استرس ندارم میخوام بیخیال باشم بابا بقول خانم انصاری دنیا همش یه نیمچه اس با استرس و ترس و ای چیزا بزنیم خرابش کنیم که چه بشه مثلا :')
برم استراحت .
امروز عجب حالی داشت بارون زد و ما ناگهانی با برو بچ مدرسه فلنگو بستیم و بجای س
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش.خدا اون هایی رو که دوست داشت مرد آفرید و براشون مفهوم شادی رو پدید
آورد. در مقابل برای اینکه واژه شادی برای مرد معنی پیدا کنه زن رو آفرید
تا واژه غم نمود داشته باشه.
برداشت آزاد.

باران به بغض یک زن تنها نیاز داشت
شیشه برای گریه فقط " ها " نیاز داشت
آهش دوباره شیشه ی درمانده را گرفت
زن بغض کرده بود و کسی را نیاز داشت
انگشت روی شیشه کشید و نوشت : غم
"غم" گریه شد درونش و حالا نیاز داشت _
سر روی زانویش بگذارد که هق
همگی شال و کلاه کردیم.برف را می کوبیدیم و پیش می رفتیم.برف توک توک می آمد.جاده از برف پوشیده شده بود.فقط جیپ آقا ساسان بود که می تاخت و می رفت.بی مرام نگفت خرتان به چند.بالای سرمان چند پرستو پر کشیدند.درمانده ها از سرما نمی دانستند کجا بروند.می خواستیم بالای کوه برویم.وقتي بر می آمد جای سوزن انداختن نبود.همه برای برف بازی یه آنجا می آمدند.آدم برفی می ساختند،برف بازی می کردند،خودشان را سرمی دادند.یه مش رجبی بود آنجا که قهوه خانه داشت.خوراکی و نو
توی آنالیز عددی، وقتي مدل کردن مسئله به شکل مستقیم
جواب نمی‌دهد، از روش متمم استفاده می‌کنند. یعنی باقی حالت‌هایی که مسئله
نمی‌خواهد را حساب می‌کنند، بعد، از کل حالت‌های ممکن کم می‌کنند تا تعداد
حالت‌هایی که مسئله می‌خواهد به دست بیاید.
یاد این افتادم، چون امروز همان آقایی که چند روز پیش
داشت بی‌مقدمه و کاملا خودجوش آدرس نمازخانه را به من می‌داد، آمد توی سالن و گفت:همگی
بیاید، کارتون دارم!» بعد به من نگاه کرد و گفت:البته شما نه!»
پسر گاندی می گوید:پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتي او را رساندم گفت:ساعت 05:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.ساعت 05:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتي رسیدم ساعت 06:00 شده بود!

ادامه مطلب
وقتي اولین تریلر فیلم سونیک خارپشت منتشر شد به خاطر ظاهری که سونیک داشت طرفدارانش به شدت عصبانی شدند به شکلی که در تمامی شبکه های اجتماعی نظرات منفی بود و نظرسنجی تریلر فیلم نمرات منفی بیشتری نسبت به نمرات مثبت داشت.
ادامه مطلب
دانلود آهنگ جدید محمدرضا زارعی به نام برس به دادم
Текст песни Beres Be Dadom Mohammadreza Zarei
عشق تو دیوونگی داشت یه جنون خواستنی داشتТоя любоь была безумной, у нее была безумная тяга
از دِلوم دست بر نمیداشت وابستگی داشت وابستگی داشتОн не отказыался от Делома, он был заисимым
صاف نِه بی دلِ تو یاروم ولی باز ادامه دادوم

ادامه مطلب
فرموده‌اند که:" اگه از چیزی می‌ترسی، شیرجه بزن توش!"*
منم خیلی بچه‌پررو طورانه به استاد گفتم دوشنبه تو نمی‌خواد درس بدی، خودم میام این مبحث رو میگم
+ نه، خداییش با خشوع و فروتنی و تواضع و اینا گفتم:))
+ وی مهارت عجیبی در بیچاره‌کردن خود داشت!
+ داشت ارائه من رو می‌پیچوند خب:))
* وقتي کلمات حدیث یادت نمیاد ولی مفهومش رو بلدی:))
تو نت با هم آشنا شدیم.
صادقانه چیزی که میخواست رو گفت و منم گفتم.
عکس داد و عکس دادم. گفت قیافه همه نیست.
برای سـکـس نرفتم و قرار بر این بود که فقط همدیگه رو ارضـا کنیم.
وقتي دیدمش همونی بود که دوست داشتم.
خوردم. خورد. مالیدم. مالید.
ولی خوب دوست داشت من باهاش سـکـس کنم و کردم.
وقتي برگشتم خونه هم از اون سپاسگزاری کردم.
امیدوارم دفعه های بعد هم بتونیم با هم رابطه داشته باشیم.
شاید باور اشتباهی داشت در ذهنم جان می گرفت .
همه آدما کارهاشونو واکسنی انجام میدن 
اول میان وسط 
کم کم اثر واکسنه از بین میره 
 
وقتي کار جدید میاد ثبات کار قبلیه از بین میره 
 
 
به این مفتخرم ک جوگیرانه کار جدیدی رو قبول نمیکنم تا وقتي مطمئن نباشم از پس کار قبلی بر اومدم یا نه
راستش اجازه نمیدم حرفای آدما مثل واکسن روم اثر بذاره 
 
فقط وقتي از حرفشون اثر میگیرم ک بشه تا تهش برم
معمولا وقتي استاد تکلیف جدید میده همه تکلیف قبلیه یادشون م
بسم الله الرحمن الرحیم.
مغالطه ی آقای در بیان اخیرشون که علت قاچاق ارزانی است این است که ایشون افت ارزش پول ملی  رو در نظر  نگرفته اند. یعنی تا چند سال پیش که پول ملی ارزش داشت خب طبعا گوشت ما با قیمت خودش در داخل نسبت به قیمت گوشت در کشورهای همسایه وقتي معادلسازی می شد تناسب و تعادل وجود داشت همه چیز از وقتي شروع شد که قیمت پول ملی افت کرد و در یک خیانت عظیم به ملت عده ای به جیب تک تک مردم و بیت المال کشور خیانت کردند و کاملا هدفمند و برن
مدتی احساس بدی داشت
به درامد خودش شک داشت
حلاله یا حرام؟
نزد عالم دینی بزرگی رفت
از حکم شرعی اون شغل پرسید
جواب دلنشینی شنید
عالِم به او گفت: دلت چی میگه؟ برو به خلوت و از ته دل به شغلت فکر کن 
.
فردا صبح استعفا داد و کارش رو رها کرد
درهای رحمت خدا به روی زندگیش باز شد
وقتي کسی را خدا تربیت پذیر دید با مصیبت و بلا تربیتش میکند. چون دیده است که تربیت پذیر است و این ادم دیگر برایش فرق میکند. وقتي به او تذکر میدهند حالی اش میشود. با یک ابتلا بیدارش میکند. حالا اگر صبر کرد به او 'اصطفاه' یعنی صفا میدهد و او را بالا میبرد. اگر از صبربالاتر کرد و رضا داشت 'اجتباه' یعنی بین خوبان انتخابش میکند. کتاب :تفکرنویسنده:ایت الله حائری شیرازی
امروز وقتي بیرون رفتم ترس داشتم عجیب! همش منتظر یه اتفاق عجیب دیگه بودم ! تمام طول راه رو با دعای عهد سپری کردم اینجوری درونَ م آروم بود حداقل ! 
پاطمه پرسید چرا چشمات کبود شده چرا صورتت کاملا خونیه ! گفتم نمیدونم و تو دلم میگفتم کاش یادش بره بپرسه کاش دیگه نگه چرا چون نمیتونم به کسی جواب بدم ! ولی خوشحـالم که داره میره اون رگه های قرمز خونی! امروز بعد از چند هفته خندیدم تازه داشتم حس میکردم خون به مغزم رسیده ! 
تازه نصف راه رو آمده بودم که فهمیدم
با لحن عصبانی گفتم: عمه این نشد زندگیا. ساعت زندگیت کلا بهم ریخته ست.
لباسای بیرونش تنش بود و وایساده دم در داشت از دست مامانش غذا میخورد و با چشای گرد نگام میکرد.
ادامه دادم: وقتي ما داریم شام میخوریم، تو داری بازی میکنی، حالا که ما میخوایم بخوابیم، تازه میگی گشنمه و بهم غذا بدین!. باباتم که تو ماشین جلو در منتظره. الانه که سرایدار در حیاطو ببنده و  اصلا نتونید برید خونتون!
لقمه شو قورت داد و با جدیت گفت: خب اون موقع دلم نخواست! الان "میلم کش
وقتي با مامانت حرف میزنی .و از ایرانی های غیر باحال اینجا میگی و از تن صدای وی متوجه میشوی که خوشحال شده است می پرسی چرا؟ چون خودش اولویت خودش است دلش میخواهد ما برویم ایران که کمتر احساس تنهایی کند.
آخه مادر من وقتي هم میام ایران که.مادری حتی تو وبلاگم باید احترامتو داشت
من برخوردهای پارسالت را میبخشم اما فراموش نمیکنم
به کسی که میدانید جز خدا و شما کسی را ندارد اگر بدی کنی، خود ظلم است کاری که سال ها با او شده و او غیر این نمیداند  ی
صبح رفتم سر کلاس
چشم‌های هیچ کدامشان به قاعده نبود 
حرف داشت.
کمی که گذشت دیدم نه اینطور نمی‌شود 
گفتم می‌خواهید غر بزنید
شروع کردند انقدر حرف داشتند، که امان نمی‌دادند یکی حرف بزند بعد دیگری شروع کند. 
صدایشان بالا رفته بود خود زنی میکردند.اعصاب درست درمانی هم که ندارند 
ته همه حرف‌هایشان گفته‌ام بروید حرف بزنید با همه این‌ها که نام بردید، با آرامش بگویید جواب می‌دهد.
ولی قطعا حرفم اثر نمی‌کند وقتي خودم تمام حرف‌هایم را پشت ح
خدایا عزیزِ جونمو سرد کن 
من تحمل ندارم
بهم گفت هی سرمو میکنی زیر آب تا دارم خفه میشم میاری بیرون. آره منِ عوضی همینم. 
باید میذاشتم بره دنبال زندگیش .
 
بدبخت شده بودم بیچاره شده بودم در به در شده بودم ؟
حداقل اون موقع میگفتم نمیخواد خودش خواسته شاید بی من راحتتره حالا چی 
دوباره دارم براش میمیرم برمیگردیم به عقبی که ازش فرار کردیم . که ترس داشت که بدبختی داشت .
برش گردوندی که چی . بچه داشت میکَند و میرفت . برش گردوندی که چی
بمیر عشقته . 
احسانِ
حالا یه نفس عمیق میکشم و میگم آآآآآخـــــیش!بلاخره راحت شدم!اول که میخواستم برم مسجد میخواستم نماز رو تو خونه بخونم! ولی گفتم من که دارم میرم مسجد نمازمو همونجا بخونم. وقتي رسیدم بگذریم از تمامی حاشیه ها دعاخوان هنوز داشت مرثیه و روضه میخوند. من شروع کردم نماز خوندن که وسط نماز داشت گریه‌ام می‌گرفت که خودمو کنترل کردم نمازم باطل نشه! و طبق معمول تا بغض بیشتر پیش نرفتم!اما بعدش حسابی از خجالت خودم در اومدم و خودمو کامل خالی کردم.خالی خالی.
دونالدترامپ دوست داشت همیشه بین خودودیگران فرق قائل شود.گویی ژن اسکندرمقدونی را داشت.همیشه و همه جامیگفت مهاجرین همه چیزرامیخورندآنهاشهروندان درجه یک ایالات متحده نیستندوعامل پخش بیماری واعتیادهستند.
انسانهایی هستند که آب گندیده را بدون جوشاندن و ویروس زدایی می‌نوشند.
این اتفاقات دلایل مختلفی داشت وقتي هزینه بهداشت افراد پشت دیوارمرزی تامین نمیشدافرادبرای نجات جان خودازطریق نردبان ازدیوارردمیشدندوبیماری گسترش پیدامینمود.
این افر
خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رس
وقتي مذهبی‌های یک جامعه نتوانند مذهب را از سنتهای بومی و قومی تفکیک کنند، میتوان از جوانهای روشنفکر مدرن انتظار داشت که وقتي می‌خواهند با کهنگی مبارزه کنند، مذهب را از نظامهای اجتماعی کهنه‌شان تفکیک کنند؟ 
 علی شریعتی م آ  ۲۱ ص ۲۳۳
 
 به خودت بگو:
فقط برای امروز، افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد ،زندگی می‌کنم و بدون مصرف هیچ گونه ماده مخدّری روز خوبی خواهم داشت.
فقط برای امروز، به کسی در معتادان گمنام اعتماد خواهم کرد، کسی که مرا باور کند و می‌خواهد در بهبودیم به من کمک کند.
فقط برای امروز، برنامه‌‌‌‌ای خواهم داشت و سعی خواهم کرد آنرا به بهترین شکل ممکن انجام دهم.
فقط برای امروز، به کمک NA سعی خواهم کرد از زاویه بهتری به زندگیم نگاه کنم.
فقط برای امروز, ترسی نخو
بیمار می شویم، دوا لطف می کنند
دلمرده می شویم، دعا لطف می کنند
هر قدر هم که پشت، بر این خاندان کنیم
بر ما همیشه آل عبا لطف می کنند
ما غافلیم و زود فراموش می کنیم
این قوم، بی صدا به گدا لطف می کنند
آن قدر با وقار و بزرگند، وقت جود.
از پشت درب و زیر عبا لطف می کنند
هرجا حسین گفته شود صحن کربلاست
هرجا که هست کرب و بلا لطف می کنند
با این همه گناه شدم زائر حسین
خیلی به من امام رضا لطف می کنند
برگ برات خویش گرفتم به روی دست
امضای شاه طوس روی برگه ی من است
سلام  و درود 
وقتي که من  نوجوون بودم برای خودم روز شمار عید میزاشتم یعنی حساب تعطیلی ها رو همش و داشتم وقتي یه روز طی میشد یک روز از فرصت خودم کم میکردم  آخه خیلی خوش میگذشت نمیدونم چرا ولی اصن یه حال و هوایی داشت تمام عشقم به این بود که برم دید و بازدید و فوتبال کنم و فیلم ببینم 
ولی نمیدونم چرا الان چهار روز از تعطیلات میگذره و من دلم میخواد زود تموم بشه برم کاشان الان دل خوشیم 
فقط اینه که برم سرکار و بیام خونه و یکم بشینم پای لب تاب و پروژه
همسرشهید 
سجاد همیشه با وضو بود. خیلی از غیبت کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش حیا و سر به زیری بود. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتي از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد  و می‌گفت: از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بی‌بی
هوا هنوز سرد بود و کمتر گنجشکی در آن هوا هوس پرواز می کرد. در آن هوا وقتي از خیابان ها، وقتي از درخت های که در خواب بودن رد می شدم فقط از زنده بودن یک چیز مطمعن بودم. قلبم، قلبی که برای تو می تپید. در فکر تو قدم بر می داشت و در کنار تو به خیال می رفت. می دانم قلبم مرا به فراموشی سپرده و حتی اگر با رفتن از سینه من هنوز می تپید، سینه ام را می شکافت و به سمت تو می آمد. من از این موضوع ناراحت نیستم و حتی برایش خوشحالم که قلبی دارم که اینقد زیبایی را دوست دا
همسرم خصوصیات اخلاقی که داشت اطرافیان می‌گفتند قیافه‌اش شبیه شهداست می‌گفت اگر من شهید نشوم اینطور که همه می‌گویند آبروم میرود محمد شخصیت آرام،صبور وباحوصله ای داشت همه ی خوبی هارا با هم داشت و درعین حال که فوق العاده مومن بود ،خیلی به روز بود آدمی نبود که در مسئله مذهبی تند باشد همیشه آرامش داشت هیچگاه درکاری اجبار نداشت ۱۵سال که با او زندگی کردم صدای بلند همسرم را نشنیدم عشقی که او به شهادت داشت مانع میشد بگویم ماراتنها نگذار،اما انت
یه چی اینکه عزیزانم ما وقتي با کسی هستیم طبیعتا خیلی باهم حرف میزنیم! حالا دیدین گاهی پیش میاد با شوق باهاش حرف میزنین احساس میکنین هیچی توجه نمیکند، نمی فهمد، خمیازه میکشد و خسته شده است!
قربونتون باید براتون بگم که مشکل از شما نیست، حرفاتون هم اصلا خسته کننده نیست، چون از دل‌تون برمیآید! مشکل اینجاست که آدم اشتباهی رو برای شنیدن انتخاب کردین. این رو از من قبول کنین دوستای خوبم. 
وقتي آدمی که دوستتون داره، اون وقتي از شما می شنود، وقتي تو ح
مامان فائزه فرزنددلبندخودراکول کردوباخودبه نزدیکترین بیمارستان برددرراه چندین بارنورابه کمامیرفت وبرمیگشت چون مامان فائزه کمک های آموزشی اولیه دررابطه بامبتلایان صرع رانمیدانست وبه نحوه صحیح مشکل خودرابرطرف نکرده بود.
وقتي واردبیمارستان قائم شده بودکه پنجاه دقیقه ازآخرین تشنج نورامیگذشت.
حامددرخانه داشت سیگارمرغوب داخلی میکشیددرعین حال داشت بازی های آنلاین اینترنتی راانجام میداددرعین حال دربخش گفتگوی بین بازیکنان قرارملاقات با
تام،کسی که وقتي دیدینش میگفت دوستش گوین رو گم کرده و از همه می‌پرسید که آیا دوستشو دیدن یا نه. وقتي باهاتون حرف می زد میگفت که خیلی وقته دنبال دوستش میگرده و اینکه زندگیشو تلف کرده بعدش طبیعتا شما دلتون براش مثل من میسوخت و ولش می‌کردید می‌رفتید. دیگه مطمئنم همتون جی تی ای وی رو بازی کردید، در اون مرحله فرعی که یه پیرمرد و پیرزن از ترور خواستن با ماشین یکی رو تعقیب کنه و بعد کردنش تو صندوق عقب و به وسیله قطار اون رو کشتن. اون پیرمرد که اسمش نا
در ابتدای امر بگم اگر می خواهیم فیلم را دانلود کنید روی لینک دانلود فیلم شاه کش کلیک نمایید 
نقد و بررسی فیلم دیدنی شاه کش:
از نظر من این فیلم حداقل استاندارهای سینمایی را داشت و مهناز افشار ستاره ی سینما خوب توانست در این فیلم خود را نشان دهد.
از نقطه نظر یک سینماگر ارائه ی فیلمهای اینچنینی از این جهت که فضای متفاوتی را معرفی می کنند حائز اهمت بسیاری است.
کولاک و مه شدید و تصویر برداری در این فضا ما را با برخی چیزهای دیگر پیوند می دهد.
فیلم سی
چه خواب ویردی بود. یه آرامشی که قبلا تجربه کرده بودم توش حس می‌کردم. چهره‌ها فرق داشت ولی انگار آدم‌ها همون آدم‌های آشنا بودن.از ته دل می‌خندیدم. با اعتماد بنفس. بی ترس از خندیدن. با دهان باز. بلند. عمیق. و یه نفر داشت برای خنده‌های من ذوق می‌کرد. و می‌خندید. تو یه آشپزخونه داشتیم یه چیزی می‌پختیم. تو یه جا شبیه کلیسا. خیلی ویرد. ولی آرامش داشت.
 
+ من هیچ جای زندگیم به آسیب رسوندن به خودم فکر نکرده‌م. شاید به طرق غیرمستقیم یا ناخودآگاه این کا
مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.
مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.
سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.
شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.
بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارش های خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخ
یک نفر کفشی به پا داشت 
یک نفر چوبی به دست پایی نداشت  
سگ برای لقمه ی نانی وفا داشت 
خر که در اخر گندم غرق بود عقلی نداشت   
ان که در اموال دنیا غرق بود  ایمان  نداشت  
    بی نوا می داشت  ایمان  او به تن پیرهن نداشت 
   یک نفر در مجمعی کیف تمسخر می گرفت 
  خنده ای می کرد بر روی رفیق  
   همچون  که خر پالان نداشت 
  حافظی قران را پندار ایمان می نوشت 
   می نوشت اما چو شیطان در عمل ظاهر نداشت 
   یک نفر نان داشت  اما 
    او چرا دندان نداشت .
     خا
جثه ریزی داشت . مثل همه بسیجیها خوش سیما بود و خوش مَشرَب . فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی می کرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، که اصلاً این حرفها توی جبهه معنا نداشت . سعی می کرد دل مؤمنان خدا را شادکند. آن هم در جبهه و جنگ .از روزی که او آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهایشان قرار داشت، شبانه شسته می شد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچه ها هر دوسه تا دسته ، نیمه های شب خود به خ
تا حالا شکار رفتی؟
من می‌رفتم، ولی دیگه نمی‌رم!
آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پاش!
وقتي بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشم‌هاش داشت التماس می‌کرد، نفس می‌کشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود، حس کردم که اون گوزن می‌تونه دوست خوبی واسم باشه، می‌تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ می‌زنه و وقتي من رو می‌بین
بارها وقتي دلم برای یکی از رفقایم تنگ می شد، اما نمی توانستم ببینمش چون یکی از ما کار داشت، یا وقتي دلم می خواست با او غذایی بخورم اما پول نداشتم یا شرایطش جور نبود، یا می خواستم با هم به حرم، جمکران یا مزار شهدای گمنام برویم اما فرصتش جور نمی شد، یا دوست داشتم با او به دعای کمیل میرزامحمدی بروم اما خسته بودم یا بهتر می دیدم که در کنار خانواده باشم، در این شرایط خودم را با یاد بهشت آرام می کردم؛ بهشتی که در آن هر که را بخواهم ببینم، می بینم. و دل
عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد. 
یک روز جامدادی‌اش را یدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم.
می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌ای بود، فقط من و خودکارها.
وقتي بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب‌هایم آبی شده، می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد. همیشه آبی!
میلاد حضرت علی بر همگی تون مبارک.
 
پ.ن
مامان از دیروز بعد از ظهر حالش رو به بهبود رفته.
وقتي ازش پرسیدم غذا میخوری؟، و در جواب گفت که آره، ذوق کردم.
بعد از چندین روز داشت غذا میخورد.
ممنون از احوالپرسی ها و دعا هاتون.
ان شاءالله همه تون شاد و سلامت باشین.
خداوند این روزهای تلخ رو از سر همه به خیر بگذرونه.
سلام
این روز ها یعنی ابتدای سال 98 فرصتی است تا به عقب بنگریم و خود را قصاوت کنیم البته این به معنی مایوس شدن نیست. می توان خود را قضاوت کرد اما طراوت هم داشت امید هم داشت. این وبلاگ دقیقا جایش این جاست . تو را می کوبد و بعد می خواهد تو را بلند کند اما تو شاید ظرفیت نداشته باشی و تاب نیاور و جا بزنی .
پس با انگیزه پیش می وریم. پیش به سوی فردا های بهتر.
تو از منی و از نوشته های من بلند شده ایسال ها پیشخوابِ تو را دیدم.خوابی که هیچ تصویر چهره ای نداشتو فکر می کردم او همان گمشده ی من استنیمه ی پنهانِ من‌‌‌.وقتي قلبم شیرین می شودو پروانه در عمق آن می رقصند،احساس می کنم گمشده ام راپیدا کرده امو آن غریبه ای که توی خواب های پولکی امنگاهی گرم داشت،تو بودی!فراموش مکن؛فراموشت نخواهم کرد!با تمام وجود آن را درک کنو هر از گاهی اگر وقتي پیش آمدبه نوشته هایم بیندیشو آن ها را زیر لب زمزمه کن.که از دلم بلن

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها