نتایج جستجو برای عبارت :

نوشته هایم به چه طریقی رسیده اند؟تخیلات تازه ای راآماده می کنم.خودم راغرق سرورمی کنم.غصه راازخودم دورمی کنم.شادی هارادرک می کنم.من دربی خوابی می سوزم.من پی به خودم برده ام.فکری نمناک حادث می شودکه درحکم لالایی موثرمی افتد.وقتی چشمانم را میبندم تازه زندگی

سفری بود. در زمستان و تنها مي‌توانستم به تو و سفر قبلیمان فکر کنم. تو را ميدیدم که فرز و چابک مي‌دوی و آماده مي‌شوی و از کوه بالا ميروی. و خودم را مي‌دیدم در حالی که برق شوق در چشمانم بود. یکی از آهنگ‌‌هايی که در ماشین پخش مي‌شد اين بود. البته کاملش رو ندارم. سعی کردم هرچه به گوشم مي‌رسد را بنویسم:
داغ یه عشق قدیمي اومدی تازه کردی شهر دلم رو تو پر آوازه کردی
آتش اين عشق کهنه دیگه خاکستری بود
دوست داشتم دوستم داشتی منو کشتی
دوباره زنده کردی
د
حسادت را مکر ن مي‌دانند و غیرت را زینت مردان؛ اما تو هرچه دلت مي‌خواهد نامش را بگذار.
هرچه باشد، از عجايب زندگي من هم اين است که از هر شب پيچیدن بوی ادکلنت در راهروی خوابگاه، آن هم در اين موقع شب، مي‌سوزم. از دیدنت با او، از فکر بودنت با او مي‌سوزم. از صميميت بین‌تان مي‌سوزم. از اين‌که هنوز هم نمي‌فهمم رابطه‌تان صرفا دوستانه است یا ماجراي خاصی بین‌تان برقرار است هم مي‌سوزم. حتی اين‌که مطمئنم هیچ حسی نسبت به تو ندارم و تو را از روی خود
من خیلی کمرنگم :| جدن کمرنگم و وقتی خط چشم ميکشم تازه معلوم ميشه چشم دارم با اينکه چشمام ریز نیست. و یا وقتی رژ ميزنم تازه احساس ميکنم که لب دارم :| و وقتی خط چشم دارم و رژ لب، اعتماد به نفسم زیادتر ميشه. اما اينجوری نیست که هميشه با آرايش برم بیرون. آرايش کردن حال و انگیزه ميخواد و بايد بگم من فقط وقتی دارم ميرم یه دوست مهم رو ببینم فقط خط چشم ميکشم. اينا رو گفتم چون خودم رو الآن توی آینه روشویی دیدم که با ویتامين E رنگی که زدم و موهاي تميز و حالت گر
به دیوار پشت سرم تکیه دادم سرد بود. سردی دیوار با سردی نگاهش برايم طعم مترادف بودن را بیان ميکرد.چشمانم را بسته بودم درحال چک کردن زندگي ام بودم،نمودار زندگي ام مدام درحال صعود کردن و نزول کردن بود کم نیاورده بودم روبه اين همه سختی ولی اين بار قصد برجنگیدن نداشتم قصد داشتم باهم بازی سرسختم هم تیمي شوم نه اينکه حریفش در تیم مقابل باشم.سردی سراميک هاي دیوار هم با تنم اجین بسته بود.قطره آبی که از دوش رها شدبرروی شانه هاي سردم نشست طعم دستان گرم
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه ميکنم‌. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بی‌پناه و تنها مي‌یابم. صورتم را در بالشت فشار ميدهم تا اشک هايم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز ميکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومي ندارند. سعی ميکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جاي چشم هاي خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمي‌شود. دندریت هايم نوروترنسميتر آکسون هايت را نميشناسند. پيوند چشم ناموفق بود. چشم هايم را سر جايشان ميگذارم. اما
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه ميکنم‌. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بی‌پناه و تنها مي‌یابم. صورتم را در بالشت فشار ميدهم تا اشک هايم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز ميکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومي ندارند. سعی ميکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جاي چشم هاي خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمي‌شود. دندریت هايم نوروترنسميتر آکسون هايت را نميشناسند. پيوند چشم ناموفق بود. چشم هايم را سر جايشان ميگذارم. اما
سهم من از زندگي خیلی بیشتر از اين حرفاس!از وقتی شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ايده آل هاي خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم بايد به خودم حس ارزش بدم!
وقتی که من 13 سال داشتم ، متوجه شدم نمي توانم به مدت زیادی وضعیت خاص خودم را نادیده بگیرم . هر روز صبح در آیینه به خودم نگاه مي کردم و وقتی چشمانم به مو هاي ریز قهوه ايم مي افتاد ، اعتماد به نفسم از هم مي پاچید . صورت دوستانم عاری از هر چیزی بود و با اين که آن ها هیچ گاه متوجه سبیل من نشده اند ، اما باز هم من خجالت مي کشیدم . اين موضوع را نمي توان در آموزش آرايشگری کتمان کرد . مادرم من را به سالن زیبايی خود برد و کنار من نشست . یک متخصص زیبايی ، یک واکس
در اين خلوت روزهايم را مي نویسم. کارهاي زندگي. خیابان ها. خریدها. آدم هايم. اشیا. واژه ها. شعر. شايد هم خلوت نیست چون خودم خواسته ام و اين یعنی چیزهايی را هم نمي نویسم. تا هر جاي هر سو هم که بتوانی بدوی، جاهايی هست و وقت هايی که خودت مي گویی اين سمت نرو یا دور بزن و برگرد یا بنشین و نفسی تازه کن.به هرحال اين ها هم طوری است از اين زندگي. اين نوشته ها. اين ننوشتن ها و پاک کردن ها یا دور ریختن ها. جدی نیست آن قدر که فکر مي کنم. هست. فقط هست  مثل خیلی چیزهاي
اصلا با عقايد من جور در نمياد که در وبلاگ از غم و غصه و ناراحتی بنویسم. خوش دارم وقتی کسی مياد اينجا رو ميخونه انرژی بگیره، انگیزه پيدا کنه براي عمل ها و گام هاي بعدی زندگيش. حتی یک نفر.
ولی اين مدت همه نوشته هايم آعشته به اين درد مزمن بود که نفس کشیدن براي خودم هم دشوار بود چه برسد به اين نوشته ها.
حالا خلاصه.
ميخواهم بگویم توی راهم. یعنی یک ساعتی ميشه نشستم توی اتوبوس و راهی شدم. 
چند ماه پيش، در همين وبلاگ اتمام حجت کردم با خودم
گفتم تا آخر
تا به خودم اومدم دیدم حرف از رفتن و تموم کردن ميزنهتا به خودم اومدم دیدم فهميد نبايد ميگفتم
نبايد ميپرسید نبايد ميفهميد
من قانون دوستی رد کرده بودم 
تا به خودم اومدم دیدم وقتی که نیست 
شدم بی قرارترین ادم دنیا
وقتی که مریض ميشه دلواپس ترینم
وقتی تو جاده اس نگرانترینم 
وقتی که به خودم اومدم دیدم دلتنگی دیگه با عکس و حرف زدن تموم نميشه
تازه شروع ميشه دلتنگی فقط آغوش سیاره رو ميخواد
وقتی به خودم اومدم دیدم که یه لحظه فکر کردن به نبودنش
چشام ميش
در خیالم هنوز زنده اي؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، براي گرگ ها کمين گرفته اي. صداي تیراندازی تو از پشت خاکریز هاي نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم هاي گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت مي گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود مي گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ايستاده و دارد دفاع مي کند. . اما بعد، به خودم مي‌آیم و از خواب بیدار مي شوم. باز به خواب مي روم و بعد، ب
تو همونی هستی که دو سال پيش دیدمت اما من چقدر عوض شدم چقدر دیگه خودم نیستم چقدر دلم براي خودم تنگ شده . امروز بعد از دوسال تازه فهميدم فرق سرم کدوم طرفیه !!! توو اين مدت هر ووقت ميرفتم آرايشگاه خانومه مي پرسید فرقت کدوم طرفیه و منم ميگفتم نمي دونم تا حالا باهاش ور نرفتم!!  از بس برام مهم نبود چطوری بهتر ميشه؟ چطوری خوشگل تر ميشم؟؟ ۲۶ سالم بود اما هنوز نفهميده بودم بايد یه خوردخ دلبری کنم لباس جدید بخرم وقتی مهمون تازه مياد روی مد بچرخم اصل
تا به خودم اومدم دیدم حرف از رفتن و تموم کردن ميزنهتا به خودم اومدم دیدم اي دل غافل فهميد لو رفتم نبايد ميگفتم
نبايد ميپرسید نبايد ميفهميد
من قانون دوستی رد کرده بودم 
تا به خودم اومدم دیدم وقتی که نیست 
شدم بی قرارترین ادم دنیا
وقتی که مریض ميشه دلواپس ترینم
وقتی تو جاده اس نگرانترینم 
وقتی که به خودم اومدم دیدم دلتنگی دیگه با عکس و حرف زدن تموم نميشه
تازه شروع ميشه دلتنگی فقط آغوش سیاره رو ميخواد
وقتی به خودم اومدم دیدم که یه لحظه فکر کردن
گاهی دست خودم را مي گیرم، ميبرم یک گوشه، براي خودم دلسوزی ميکنم، گاهی پاي درد و دل هايم مي نشینم، اشک ميریزم، خودم را بغل ميکنم،شانه هايم را نوازش ميکنم، اشک هايم را پاک ميکنم، گاهی قربان صدقه خودم ميروم، خودم را براي خودم لوس ميکنم، ناز خودم را ميکشم، آخر تمام اين ها، بلند ميشوم و به زندگي ام ادامه ميدهم، ميدانی سخت است، ميدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم براي خودم ميسوزد، اما بلند ميشوم، دوباره و دوباره بلند ميشوم، من بیماری ام را پذیرفته
همين یکی را کم داشتم!
حتما بايد الان که چند ساعتی بیشتر تا تحویل سال نو زمان باقی نمانده گردنبندم را گم کنم؟
آن هم آن گردنبندی که تو برايم خریدی؟
غرغر کنان٬
 دولا شده٬
زیر ميز را نگاه ميکنم؛
 نه٬ اينجا هم نیست!
نبايد جاي دور از دسترسی باشد٬ 
همين اطراف است٬ 
ميدانم.
زیر قفسه کتابهايت را نگاه ميکنم ٬
یکی یکی طبقه ها را وارسی ميکنم
 دستم به زوربه طبقه اول ميرسد
 همانطور که با سرِ انگشتانم سرتاسر طبقه را لمس ميکنم دستم به جعبه اي برخورد ميکند وه
به نام خدا
بعضی وقت ها، وقتی تنها مي‌شوم، وقتی خیال بافی مي‌کنم، حتی در ميان راه رفتن و غذا خوردن و حرف زدنم؛ افکارم در تاریکی موهومي غرق مي‌شوند ، درد غلیظی به جانم فرو مي‌نشیند و اباطیل اين دنیاي مادیِ پر از خودنمايی حالم را بد مي‌کند.
براي لحظاتی خودم را گم مي‌کنم. سرگردان مي‌شوم ، به دنبال خودم مي‌گردم. انگار اين جسمي که ميانش هستم را نمي‌شناسم. به دستانم نگاه مي‌کنم و در نظرم بیگانه جلوه مي‌کند. براي چند لحظه انگار از جسمم بیرون آم
مادر براي چندمين بار به اتاقم آمد و گفت نه اينطور نميشه ، سر تختت رو جابه جا کن به اين سمت و باز من ميگفتم نه اينطوری بهتره ، اخر مادر نميدانست وقتی که اينطور سرتختم رو به سمت پنجره اتاق ميچرخانم و شب ها درحالی که دستم را روی پيشانی گذاشته ام و خیال ميبافم و به صداي رد شدن ماشین هايی که از خیابان هاي خیس رد ميشوند ، گوش ميسپارم ، خاطرات آن روزهايی برام زنده ميشوند که بعد از ماه ها در آن ویلاي شمال توانستم با ارامش چشمانم را ببندم و فردا صبحش تن
همين یکی را کم داشتم!
حتما بايد الان که چند ساعتی بیشتر تا تحویل سال نو زمان باقی نمانده گردنبندم را گم کنم؟
آن هم آن گردنبندی که تو برايم خریدی؟
غرغر کنان٬
 دولا شده٬
زیر ميز را نگاه ميکنم؛
 نه٬ اينجا هم نیست!
نبايد جاي دور از دسترسی باشد٬ 
همين اطراف است٬ 
ميدانم.
زیر قفسه کتابهايت را نگاه ميکنم ٬
یکی یکی طبقه ها را وارسی ميکنم
 دستم به زوربه طبقه اول ميرسد
 همانطور که با سرِ انگشتانم سرتاسر طبقه را لمس ميکنم دستم به جعبه اي برخورد ميکند وه
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک ميز، زیر شاخه هاي درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و براي خودم زندگي ميکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، براي خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبايی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگي را ب
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل هاي سابقم بودی
چه کرده اي که شکستم خیال وبال خودم
چرا نميشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد اين سوال خودم
چرا نمي رسد اين بهار بعد از تو
چرا نميرود اين خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که ميروم به نیستی و بی خیال خودم
خوبمن برگشتم امدم که شايد صداهاي درون مغزم را خفه کنم تکه تکه به قلم بیاورم و حلقه حلقه زنجیر هاي اسارتم از خودم را بشکافماگر بتوانم البته.که بعید ميدانم .قبل تر ها که در دفتر مي نوشتم همه ی نوشته هايم را ميسوزاندم.آن هم با کبریتميخواستم بوی گوگردش ریه هايم را بخراشد و چوب کبریت گر گرفته با تنها چشم اتشینش حرص و هراسش را با سوزاندن ناخن هايم بیرون بریزد
آمده ام بگویم باز هم آن کار را تکرار کردم:/دوباره دوباره و دوباره.به خودم آمدم
از دست رفته‌م
یک خط‌کش تازه براي خودم در نظر گرفتم که همچین قشنگ راه نشون ميده. نه اينکه خط‌کش تازه ساخته شده باشه یا تازه دستم رسيده باشه، من تا حالا ندیده بودمش. خط‌کش قبلی خودم زحمتش زیاد بود، آدماي خیلی زیادی رو خط‌خطی کردم باهاش. آخه هیچ آدمي دقیقا اندازه‌ی خط‌کش من نمي‌شد. اذیت مي‌شدم که "اي بابا! اين چه وضعه؟ چرا همه کج‌وکوله‌ان؟"، الانم درسته ازش خسته شدم و مي‌خوام عوضش کنم، ولی در حد یه آرمانه برام که بتونم عملیش کنم. یعنی بشه ر
تاب آوردن از من یه آدم تازه ساخت. امروز دیدم خیلی چیزها که پيش تر باعث ميشد اعتراض کنم دیگه حتی ناراحتم نميکنه. به پشت سرم نگاه ميکنم و از خودم مي پرسم من بودم واقعا؟!و جواب مثبته. قطعا من بودم که از اين روزها عبور کردم و تکه هاي خودم رو باز به هم گره زدم تا "من" بشم.
از ذهن هاي کثیف آدميان؛ مي گریزم
از حرف هاي صد من یه غازشان
از لبخندها و سوال هاي کج و کوله ی پر طعنه شان
مي گریزم و پناه مي برم به خودم؛ به اين زنی که درونم نشسته و منتظر تلنگر من است تا زندگي کند.
 
پ.ن: زنده ام
 
عکس: و  پناه مي برم به چشمانم
 
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکاي خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هواي خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگيم فقط و فقط خودم بودم
از هر طرف خبرهاي دلهره آور به سمتم مياد . به خودم ميگم تو که نمونه اين رو قبلا هم داشتی پس نبايد اينجوری به هیجان بیاي و دلت هرری بریزه . اما انگاری دردها جنس شون اينجوریه که هر بار که سمتت ميان تازه ان ! حتی اگه براي سالیان درگیرشون بوده باشی. 
قصه ی خوشحالی اما اينجوری نیست . خوش حالی ها ، همه یه جورن .
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزده‌ام و طفره رفتم و حرف‌هايم را پيچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم مي‌رود منظورم از گفته‌ها و نوشتههايم چه بوده؛ گاهی اين حرف‌هاي پيچ‌دار گردنم را مي‌گیرند و آن‌قدر فشار مي‌دهند که دیگر نه مي‌توانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرف‌هايم دیگر مهم نیستند.
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ايستادم خودم رد شدم
زمين لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهاي ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
هوالحی.
مادربزرگم هرسال قبل از آمدن زمستان، جدیدترین مدل شال گردنی که درست به اندازه سن خودم قدیمي هست را مي بافد و وقتی اولین برف زمستان مي بارد، آن را به هر زحمتی که شده به دستم‌مي رساند.
مادربزرگم هیییییچوقت با کسی جز من به امامزاده اي که تمام حاجتهايش را از آنجا مي گیرد، نمي رود.ميگوید: تو هميییییشه بايد بامن بیايی، من هم که بال درمياورم براي همراهی کردنش.
هميشه وقتی درخانه قرآن ميخواند، با آن عینک ته استکانی و قرآن بزرگی که خودم براي ش
باران دانه دانه مي‌افتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدايش مي‌چکد درون گوش‌هايم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف مي‌بود! دوست داشتم زیر نور ملايم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را مي‌گرفتم و مي‌رفتم به سمت کوه‌هايِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب مي‌کردیم و قدم مي‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهايم را ء مي‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که مي‌رسیدیم آرام کنار هم مي‌نشستیم. خودم را کمي نزدیک‌تر مي‌کردم بهش تا
خیلی دور نیست زمانی که به خودم سرکوفت مي‌زدم چرا نمي‌تونم گریه کنم! و حالا پسِ هر هیجان و شوقی، هر افسوس و افتخاری، هر شادی و غمي بغض مي‌کنم و اشک مي‌ریزم. هنوز هم به سختی براي خودم گریه مي‌کنم، فقط وقتی که کارد به استخون رسيده باشه، اما دریچه‌ی اين سد به تک‌تک شخصیت‌هاي یه داستان، کاراکترهاي یه فیلم و استعاره‌هاي یه شعر وصله، و شیرینه! به خودم یادآوری مي‌کنم که اين رنج انسان بودنه؛ حس کردن تمام عواطف، و گاهی از پسِ هیجان و شوق، افسوس و
۱۰ ژانویه ۲۰۱۶، وقتی وبلاگی رو در بلاگ اسپات  ميروندم، به جاي بدرقه نوشته بودم بدرغه. 
و امروز بعد از ۳ سال اين غلط املايی رو دیدم. زمان زیادی گذشته اما تازه‌ بود نوشته. اونقدر تازه که لازم دیدم براي خاطراتی اينقدر زنده بايد تصحیح کرد غلط‌ها رو.
شايد فردا براي خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته هاي ریز و درشت انگلیسی یا نه شايد هم شعر فارسی ، همان هايی که نخ هاي کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمي داند ، اری خودم براي خودم،چه اهميتی دارد که کسی به من نه گل هدیه ميدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همين زودی خودم را پيدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد
آمدنت به زندگيم .و در فکر و ذکرم .ارمغان هاي زیادی داشته .
مثلا هر وقت که بودنت به دلم مي افتد  .گل از گلم ميشکفد .به آمدنت که فکر ميکنم گونه هايم گل مي اندازد .پر حرف ميشوم و آسمان ریسمان ميبافم .!و به هر عابر خیابان لبخند ميزنم.شبیه دیوانه ها.براي بچه ها دست تکان ميدهم و برايشان چشمک ميزنم .
به نبودنت کنارم اما فکر که ميکنم .دنیا سیاه رنگ ميشود .دنیا به هیچ نميارزد اصلااااا.نااميد که باشم از بودنت .ناشیانه زبانم از حرکت مي افتد .چش
سلام
من  یک مفدار آدم زودرنجی هستم البته خیلی زود زرنج.ناراحت ميشم و بند بند وجودم اين داستان رو نشون ميده و علاوه بر اين تازه اشکام مياد بغض ميکنم .رسما ظرايط خودم رو بدتر ميکنم حتی ممکنه شرايط به سمتی بره که من خطاکار بشم. اگه طرفم رند باشه که دیگه هیچ!
اينکه خودم اين ضعفم آگاهم یکم شرايط بهتر ميکنهآگاهانه بايد به خودم نهیب بزنم که اگه الان اشکت در بیاد یا صدات بالا بره یا بلرزه شرايط به ضرر تو تموم ميشه.پس خود دار باش.
شما وقتی ناراحت م
موقع مدرسه ها، آدم کلا علاقه شدیدی به چهارشنبه پيدا مي کند. چون ميداند فردا و پس فردايش براي مشق نوشتن وقت هست و ميتواند کلی خوش بگذراند یا فقط هیچکاری نکند.
و اين بود ماجراي چهارشنبه من:
اولین قرار آدم با دوست هايش در کافه واقعا جذاب است. من پاستوریزه، که تا سرکوچه به زور مي رفتم، تنهاي تنها با اسنپ بروم کافه اي آن طرف دنیا و برگردم؟ تازه پول شیک نوتلايم را هم خودم حساب کنم؟ با کارت خودم؟ و تازه، خواهر کوچکترم را با خودم ببرم.
براي خیلی ها مسخر
داستانی خوندم خوش مضمون اما ناتمام.
اينجور کاملش کردم:
سخنران یه چک پول تانخورده ی صدهزارتومنی از جیبش درمياره و رو به حضار:
کی اين چک پول رو ميخواد؟!
همه دست بلند ميکنن
تو مشتش مچاله ش ميکنه
حالا کی ميخواد؟!
دست همه بلند بود
زیر کفشش ميندازه و حسابی لگدمالش ميکنه
حالا کی ميخواد؟!
جز دو سه نفر بقیه هنوز دستاشون بالا بود
چک پول رو از وسط پاره ميکنه
حالا؟!
باز هم دستها بالا بود
یکی یکی گوشه هاي چک پول رو جر ميده
جمعیت به تناوب دستشون پايین مياد
و

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها