نتایج جستجو برای عبارت :

نمیدانم چ کنم با ای حال بی قرار

سال هاست با اين کوچولوی بي اعصاب سر و کله میزنم.
نميدانم!نميدانم!نميدانم!
در ذهن کوچک من اين کلمه به اين ور و آن ور قل میخورد.
سال هاست که تنهايم!
اما پر!
پر از تنهايی و حرف هايی نگفته که همه در پس گلوی من جمع شده!میدانم که آخر سر خفه خواهم شد!
کاش زندگی از آخر به اول بود.
پیر و فرطوط به دنیا میآمدیم آن گاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم و سپس کودکی مئسوم در بغل مادر جان میدادیم!
چرا آخر همه جملاتم علامت تعجب است!
آه اين را هم نميدانم!
 
تنها چیزی که درباره دختر هاي دیگر برايم واضح و آشکار است اين است که باید ازشان فاصله بگیرم وگرنه روح و روانم را براي همیشه نابود میکنند. دلیلش را نميدانم. نميدانم حاصل عملکرد پاتولوژیک ايشان است یا پاسخ اشتباهی در ناخودآگاه خود به وجود و رفتار هايشان میدهم. نميدانم، اما به هر حال، باید فاصله بگیرم. از هر نظر.
اينقدر هزار و یک شب را جار زدند که آدم دلش میخواهد بخواند. اينکه شهرزادیاد دخترکی افتادم که اسمش شهرزاد بود. مهمان همسايه ی ما در یک روز تابستانی. هر بار که اسم شهرزاد قصه گو را میشنوم یاد شهرزاد همسايه می افتم. چرا؟ نميدانم. ولی شهرزاد زنده براي من اوست. او قصه گو نبود یا اگر بود من نميدانم. چیزی که میدانم اين است که بسیار شاداب بود. خارج از حد و حدود جاری .و همین جذابش میکرد. حالا چطور شد که او شد شهرزاد قصه ها؟ اين را هم نميدانم.
عزیزم یک روز دوباره بي تو در آن کوچه ی تنگ و باریکی قدم خواهم گذاشت ، که سنگه قلبم را کف دستت نهادم ‌ . نميدانم آن روز میدانم کجايی یا نه؟! نميدانم آن روز در خانه منتظر من نشسته اي یا فرد دیگری ، نميدانم حتی فرد دیگری منتظر من در خانه اي دیگر هست یا نه . اما یک چیز را خوب میدانم .
وقتی تنها از آنجا بگذرم زیر لب اين شعر را میخوانم و در حسرت نگرفتن دست هايت ذوب میشوم .
ادامه مطلب
سماجتش ستودنیست! همین جذابش میکند! 3 سال زمان کمی نیست براي اثبات کردن محبتش! اين منم که خودم را لايق نمیبينم! و خسته ام بيش از آنکه بخواهم بها بدمش! نميدانم نميدانم شايد بعدا! شايد کم کم! شايد نم نم ببارد و ترمیم کند شايد بودنش تازه و خنک و آروم باشد! کسی چه میداند؟ شايد چرخید و چرخید تا بودنش را دوباره و چندباره به رویم بياورد! هرچند من هیچگاه منکر وجودش نشده ام اما تا دلم بخواهد دیوار کشیدم و محکم ايیستاده ام که فرو نریزد! نميدانم اگر بریزد خوش
اينجا مثل قبرستان بي گور شده برايم.تا دست به قلم میشوم اشکهايم سر میخورد روی گونه هايم
کاش به راحتی نوشتنش بود، مثلا بنویسی آرام باش و آرام شوم.نميدانم چرا در عین حال که همه چیز معنايش را برايم از دست داده باز هم غمگینم.تمام شب را بيدارم.در همان گروه مجازی نگاه میکنم به کلمات اينو آن.نميدانم به دنبال چه می گردم.هرچه هست نزدیک نیست.بعد بي حوصله میشوم و سرم را میکنم توی بالشت خودم را میزنم به مردن.حتا هم نیستمنميدانم چه مرگم است
بعید میدانم در موردش صحبت کرده باشم. استاد شیمی مان زنی است به شدت عقده اي. بد درس میدهد و تايم امتحاناتش به حد مرگ کم است! 
امروز برايش شرح دادم فردا نمیتوانم در کلاس باشم و لطفا عقده غیبت را نگه دارد براي روزی که در بيمارستان نیستم!
نشسته ام توی سايت و میخواهم ریاضی ساغر را حذف کنم. استرس دارم. نميدانم پول بيمارستان حل شده یا نه و نميدانم براي امتحان عملی اناتومی میتوانم روز دیگری را انتخاب کنم یا خیر! 
سايت اموزش دانشگاه در و پیکر ندارد و من
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
 هم رشته خویش را سری یافتمی
 تا چند ز تنگناي زندان وجود
 اي کاش سوی عدم دری یافتمی؛ خیام
من در کدام نقطه قرار دارم؟! آیا سرنوشتم را خراب کردم؟! آیا سرشتم را ضايع کردم؟! نميدانم، هر چه هست راه بازگشتی نیست من از اين شبهاي سیاه طولانی به تنگ آمده‌ام من از اين روزهاي نافرجام به زحمت افتاده‌ام رضايت من چه فرقی میکند وقتی اوضاع راضی‌کننده نیست من باخته‌ام، من به هیچ باخته‌ام. دیگر راه پس و پیش را نميدانم هرکسی ک
از شراب عشق نوشید.تلخ بود اما مست شد.تن داد، به عشق.
پس از آن، هر بار که مرور میکرد، تلخی را به یاد نمی آورد اما مستی را چرا.نه فقط در یاد، که در تک تک سلول هاش جریان پیدا میکرد.مستی را میگویم.اما شراب حرام بود، ممنوع بود.و او میدانست.مست میشد و توبه میکرد و دوباره مست میشد و دوباره توبه میکرد.
و اين تکرار ادامه داشت.تا آن که.
نميدانم.
پايان قصه را نميدانم.
 
*منزوی ِ جان
 
 
+به روايت ِ آن چه در خواب نوشتم، با اندکی تغییر به جهت آن که حافظه یاری نمی
مدارس تهران یکشنبه(فردا) هم تعطیل شد و اين در حالی است که هواي تهران از عصر با بادهايی که نميدانم هواشناسی اينها را پیش بينی نکرده بود انگار، تقریبا تمیز است. ما به هواي بدتر از انچه که فکر کنید به مدرسه رفته ايم. من که نميدانم چه خبر است ولی حس میکنم خبرهايی است!
دلم تنگ شده است
براي چه یا که نميدانم
فقط اين حس مزمن شايد جايی دیگر، کسی دیگر دارد خفه ام میکند
میگویم و مینویسم
اين روزها بيشتر
و کودکانه ارزو میکنم کاش هفته بيشتر از هفت روز داشت
کاش روز بيشتر از 24ساعت داشت
و خودم به خودم _بالغانه_ میگویم خب حالا که نیست، قرار است همینطور دست روی دست بگذاری؟ 
وقتی نميدانم میخواهم چه کار کنم، حتی مواردی که "میدانم" را هم فدايش میکنم 
و چه فدا کردن بي ثمر و بي اثری
چقدر رقت انگیز 
زندگی دارد از دست میرود
مثل اب
اين روزها کسی فیلم ِ زندگی‌م را روی دور تند گذاشته و من مثل همیشه نميدانم که چه خواهد کرد با ما عشق! فقط می دوم تا از تصاویری که با سرعت میگذرند جا نمانم.
پاهايم دارند ذوق ذوق میکنند ، ترس، خوشحالی، ناراحتی، نگرانی و همه چیز در اين روزهاي پرسرعت به غايت خودشان رسیده‌اند و من نميدانم کجا قرار است کارگردان بگوید" کات، خسته نباشید، یه استراحت میکنیم دوباره برمیگردیم." فقط امیدوارم در آنجا ، حال دلم خوب تر از امروز باشد نه بد تر.
الغرض ، التماس د
روزگار جالبي نیست 
اين حال و هواي من چندان بوی خوشی نمیدهد 
حالم حالی به حالی 
دلم تنگ است 
تنگ رفتگان و بازماندگانی که نیستند.
نه روزگار جالب نیست 
دلم بسیااار تنگ است 
و هواي دلم بارانیست 
موسیقی در گوشم ارام مینوازد و نوشتن را برايم سهل میکند 
از خود میپرسم چرا من 
و من جوابش را نميدانم.
حال اين روزهاي عجیب بارانیست 
بارانی .
 
نميدانم حضور دوباره ات را در زندگیم به فال نیک بگیرم یا 
هستی و من عجیب حس خوبي دارم 
نميدانم آیا چیزی که در ذهن دارم یک نتیجه گیری قطعی است یا نه ولی وقتی سه فرصت خوب بریدن بود ولی چیزی بریده نشد اگر اين معنايش بودن نیست پس چیست
خدايا ممنون
دلم میخواهد دفعه دیگری که بخواهم بنویسم در شهر محبوبم باشم و مشکلم حل شده باشد خدايا می شود اين محال را ممکن کنی جان من
امشب نميدانم چه شد که به سرم زد بيايم اين جا. به گمانم دو سالی از آخرین باری که جا نوشته ام میگذرد. دیگر کسی وبلاگ نمی‌نویسد، لااقل نه مثل آن قبل ها. 
آمدم اين جا و مطالب خود قدیمی ام را خواندم. راستش فکر کنم اين ها تنها بازماندگان آن دوران پر نوشتارند. دورانی که هر روز و هر روز می‌نوشتم. گاهی روزی چند بار. اما حالا، شايد بيشتر از یک ماه است که دست به نوشتن نبرده ام. 
آدم از خودش تعجب میکند. از تغییراتی که در دوسال رخ می‌دهد و از جهاتی بسیار زیاد
 نميدانم چرا تا دست به پرونده روح الله رم میخورد جیغ بنفش یک عده بلند میشود آیا وقتش نشده پرونده روح الله زم علنی و شفاف براي مردم توضیح داده شود؟ آیا اعترافات روح الله زم باعث انتحار سرشبکه نفوذ خواهد شد سازمان اطلاعات سپاه حواسش به محور بهايی
 
ادامه مطلب
به گمانم زندگی هیچ کاری ندارد جز انکه به ادمهايش ثابت کند اشتباه فکر میکرده اند. اين را خیلی خیلی وقت پیش یک گوشه وبلاگ نوشته بودم. شايد براي همین است که خیلی وقت است اموخته ام. حکمی ندهم. قضاوتی نکنم. اصلا حرفی نزنم. و به خدا که به سن و سال هم ربطی ندارد. آدم هاي مسن تر زیادی را دیده ام.
 کار سختی است. فکر است دیگر.  از فکر بازیگوش تر هم مگر میتوان پیدا کرد. به نظرم تا حدی موفق بوده ام. مخصوصا از وقتی بابا رفت، خدا میداند که چقدر دندان بر جگر گذاشت
خداي من نميدانم گاهی کجاي دنیا گم ات کرده ام در هیاهوی اين عالم… در خستگی به وقت نماز ! در وسوسه هاي نفس ام… نميدانم…. اما ، گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده به تماشاي عروسکی مشغول است…! بعد میبيند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…!اي مهربان همیشه عاشقانه تو را می پرستم.
 نميدانم در آن ثانیه هاي عجیب که حس بوسیده شدن مرا به حالت نیمه هوشیار دراورده بود باید چیزی میگفتم یا نه. به قول سیاوش خودم را پشت منطق قايم میکنم و میگویم که نمیدانستم باید چه بگویم ولی خودم هم میدانم که اين زنِ مدیرِ درونم را خفه کرده بودم تا هرچه که هست اتفاق بيوفتد. حالا او نمیداند که من میدانم. خودش هم نمیداند چکار کرده است و اين نميدانم ها رشته هاي بلندی از ارتباط را شکل داده اند. 
خداي من نميدانم گاهی کجاي دنیا گم ات کرده ام در هیاهوی اين عالم… در خستگی به وقت نماز ! در وسوسه هاي نفس ام… نميدانم…. اما ، گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده به تماشاي عروسکی مشغول است…! بعد میبيند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…!اي مهربان همیشه عاشقانه تو را می پرستم.
از ترس اين که نکنه اين متن ۳۰۰ کلمه اي را که تا عصر باید به اتمام برسانم بد بنویسم یا خوب نباشم، به فروشگاه هاي اينترنتی پناه بردم و سر از ویرگول در آوردم و همین طوری که فکر هاي خودم را میکردم ظاهر کلمه هايی که بقیه نوشته بودند را نگاه میکردم. نمی دانم یک دفعه از کجا دوباره فکر پايان دادن به ذهنم رسید. با خودم بعدش را تصور کردم و یک لحظه یک طوری شدم که نميدانم چه بگویم. ولی باز مغزم پرید روی کلمه هاي روی صفحه و فکرام گم شدند. فقط میدانستم چیز مهمی
زندگی به عنوان دانشجوی پزشکی(اگر بخواهی زمانت را هدر ندهی و صرفا درس ها را پاس نکنی و چیزی بار خودت کنی)‌خیلی سخت است. کل روزم را که از فرط میالژی ناشی از سرماخوردگی توی تخت گذراندم به خودم لعنت فرستادم و الان هم نیم ساعتی میشود که جمع شده ام پشت میز و حسرت زمان گذشته را میخورم. وبلاگ یک دختر حدودا هم سن خودم رو که قرار نیست پزشک بشه میخونم. میره کلاس عکاسی،‌ مرتب باشگاه میره، غذا میپزه و دست سازه درست میکنه. دوست پسر هم داره. نميدانم دوست داشت
دیشب خواب دیدم دارم گریه میکنم و میدوم. نميدانم کجا بودم اما میدانستم که باید فرار کنم و اينقدر گریه کنم تا تسکین یابم. هر چی گریه کردم خوب نشدم. آخر هايش بود و دیگر دلم میخواست روی لبه خیابون بنشینم و به زور گریه کنم تا شايد بهتر شوم. نمیشدم. بهتر نمیشدم. آقاي م هم آنجا بود. نميدانم نقشش چه بود اما یادم است که هر جا میرفتم با قدم هاي سریع دنبالم می آمد و میخواست کاری کند که گریه نکنم. در زندگی واقعی از نظر اجتماعی بسیار ضعیف است و اصلا به نظرم حتی
بسم الله الرحمن الرحیم
من نميدانم
و اين ندانستن
سخت مرا می ازارد،
من نميدانم 
که چرا
اين انسان،
اين ظالم جاهل،داناست
من نميدانم که چرا 
مرغ تو غاز است هنوز
و 
چرا 
مرگ تو زیباست هنوز
من نميدانم 
که چرا 
ادم ها .
نه نمی دانم که چرا 
هیچ گرگی تن گرگی ندرد
و چرا 
در قفسش گرگی نیست؟؟؟
(مرتضی متقیان)
نویسنده کتاب حرف نسنجیده
زهراي من محبوب شیرین تر از جان، آنقدر شیرین و دلربا و دلچسبي، که اين طعم از روح و روانم محو نمیشه .سلام نور دیدهمن نميدانم در تو چه هست که در دیگران نیست؟؟؟؟؟؟؟من نميدانم که تو چه داری که دیگران ندارند؟؟؟؟؟؟من نميدانم تو چی حسی به من داری که احساس‌هاي من دگرگون شده.حالم حال دگرگونی است
چیزی گم کرده‌ام، کجاست، نميدانم، نمیبينم . و پیدايش نمیکنم.
اين چه حالیه که درمانی ندارم؟؟؟زهراي من،  دیوانه وار به من آرامش میدی؟؟؟ آیا فقط تصو
ناراحتم دوست عزیزم . آنقدر که نمیتوانی فکرش را بکنی. به قول خودت آن سرزندگی را ندارم . باور کن نميدانم چه بلايی سرم آمده . نميدانم همیشه اينگونه بوده ام یا اينکه اين یک خصوصیت جدید است. من . واقعیت اين است که من . واقعیت اين است که توتو حتی تو نیستی.تو تنها خیالی هستی، سرد و منجمد. و من روح سرگردانی که سرگردانی را، اندوه را، زندگی میکند.
دلم براي نداشته هايم تنگ شده . خنده دار است . چیزی را هرگز نداشته باشی و دلت برايش تنگ شده باشد .براي چیزی که
 
 
  از بيمارستان که بيرون زدم تا سر خیابان و ايستگاه اتوبوس پیاده رفتم. ظهر بود و مردم از هر نوع و سنی در خیابان بودند. یک روشنايی ملايم در هوا پخش بود. چشمم به میوه‌فروشی پشت ايستگاه افتاد. به قفسه انارهاي نسبتا کوچک که بالايش با یک مقواي کوچک و نوشته رویش معرفی‌شان کرده بود: انار دانه سیاه شیراز. نميدانم چه شد، یک آن مزه انار به دهانم آمد. نميدانم براي کی بود ولی انگار طعم بچگی میداد. اتوبوس رسید ولی اتوبوس مورد نظر من نبود. منتظر ايستادم. د
اوقاتی هست که دلم جوری میگیرد و حالم آنگونه دگرگون میشود که دیگر زمام از دست خارج میشود نميدانم به چه کسی رو بزنم، با چه کسی صحبت بکنم، خجالت میکشم، نمیخواهم باعث ملال کسی بشوم، بيش از اين زحمت و بار کسی باشم حالم بهم میخورد، بهم میخورد زمینم تار میشود آسمانم و از دست میرود زمان. حتی الا بذکرالله هم انگار افاقه نمیکند. کاش صاحب نفسی بود به او رو میزدم، نميدانم شايد یکی از شما که از سر اتفاق هم میخوانید یا دنبال میکنید هم دعايتان بگیرد خد
امروز کنکور کارشناسی ارشد بود !
از مهرماه سال پیش نخوندم تا همین امروز .
راستش را بخواهی از مهر ۹۳ نخواندم تا به امروز
میترسم از نرسیدن به نتیجه دلخواه
میترسم
من آدم تنبلی هستم ، تنبل و نامید ، تنبل و بي هدف
از سال ۸۵ مسیرم را گم کرده ام ، خیلی ها را مقصر میدانم از جمله خودم را
توان ايستادن ندارم
ضعیف شده ام ، نميدانم 
نميدانم هاي زیاد شده است به قدر ندانستن هايم
ايده آل هايم رنگ باخته اند
ازدواج کرده ام امازیستنم  همچون مجردهاست.
خسته ام
خسته
بسم الله
امروز و دیروز و پریروز
فردا و پس فردا و احتمالا روزهاي بعدش
اوضاع زندگی فعلا که یکسان است
کمی خنده و شادی
و بيشترش غم و خشم و ناسازگاری
نميدانم اين شرايط ریشه در کدام انتخاب من داشتهیعنی درست نميدانم.
میسوزم و میسازم.
کاش بسوزم و بسازمبسازمبسازم
و چقدر فاصله هست بين اين ساختن و آن ساختن
و چقدر نیرو و امید و انگیزه میخواهد آن ساختن
و من چقدر فقیرم.
 
+یا ايها الناس انتم الفقراء الی الله 
نميدانمباز هم نميدانم چرا و چطور تمام نوشته هايم بوی تورا میدهدشايد از  یادگاری  نفس هاي به جاي مانده ات استگاهی وقت ها که بي قراری هايم اوج میگیرد کوله یادگاری هايت را برمیدارم و به قله دلتنگی هايم صعود میکنمو دست اخر انجا  قلم و کاغذی برمیدارم و از سر دلتنگی هاي خاطراتت با سکوت درونم رنج میکشم.
پی نوشت1: بخشی از نوشته هاي مربوط به کتاب قلب زرد که ان شالله بعد اين بيماری بره براي چاپ (شايدمهرماه) 
پ ن :من تو را در واپسین لحظات اين روزهايم
نميدانم،سالهاست در همین نقطه که تو با سرمستی تمام میرقصیدی نشسته ام و از خودم میپرسم آیا انقدر بي ارزش بودم که نتوانست کمی بيشتر بماند؟که دست کم خاطرات بيشتری براي پناه بردن به ان برايم باقی بگذارد؟ چرا به نظرم حقی طبيعی جلوه میکند؟چرا حتی یک بار به خودت زحمت آمدن به خوابم را ندادی؟از بي قراری بعدم ترسیدی یا لیاقت همین را هم ندارم و یا شايدم از عذاب پس از آن ترک کردن بي رحمانه و بي خبر نمیخواهی آفتابي شوی؟اينکه از نبودن تو شاکی ام خودخواهی ا
بيست و هفت تمام شد. بدون اينکه حسش کنم، بدون اينکه زندگیش کنم، تمام شد.
سال سختی بود و تمام شد. حقیقتش نميدانم آمده‌ام اينجا چه چیزی را ثبت کنم، اما به خودم قول داده‌ام که حداقل تا زمانی که به مرتب نوشتن عادت کنم، هر شب خودم را به نوشتن مجبور کنم: حتی اگر حرفی براي گفتن نداشته باشم.
دیشب نوشتم که
 احساس می‌کنم در ابتداي یک مسیر روشن هستم
آمده‌ام بگویم که اين جمله را اکنون قبول ندارم. دیشب دلم می‌خواست خوش‌بين باشم و به همین دلیل اين جمله را
دستهايم بسته استزیرا پاهايم بسته استانگار میانه زمینی هستم ‌که فقط توپ را میگردانمتمام یارانم را اما حریف گرفته استکسی نیست که به او‌پاس بدهمباید گل بزنم اماباید زنده بمانمباید توپ را حفظ کنمزمان لازم استباید صبرکنمبازهم دوام بياورمبلاخره یاری خالی خواهد شد و به او پاس خواهم دادچقدر طول می کشد،نميدانمچگونه حتی با اين حریفهاي تا دندان مسلح،بازهم‌نميدانمفقط میدانم که باید توپ را حفظ کنمو ملال اور دور خودم بگردمبه خستگی عادت کرده امبه
هربار که چیز جدیدی راجع به خودم میفهمم حسی شبيه به کشف کردن سراغم می آید. و به اين فکر میکنم که اين آدمیزاد چیست که هرچه بکاوی باز چیزهاي جدیدتری در چنته دارد.مثلا به تازگی متوجه شدم چقدر علوم انسانی برايم جذاب است.
میدانی فکر میکنم عشق هم یک همچین چیزی باشد، کشف رازآلودگی زیبایه درون معشوق. و میشود سالیان سال عاشق ماند؟ که هربار با کشفش دوباره عاشقش شوی؟ از نو. که در پی اين واکاویدن ها، سیاهی اگر دیدی بمانی و عاشق بمانی. شايد با دیدن سیاهی ه
یک روز از همین روزهاي پیش رو، کوله‌پشتی ام را برمیدارم و بدون هیچ حرفی از کلاس بيرون می‌زنم؛ آن روزی که اين اتفاق بيفتد یعنی دیگر خیلی بریده‌ام از خودم، از آدم‌ها.اندوه‌هاي زیادی تلنبار شده.اشک‌هاي زیادی جمع شده و من دریايی ام چندلحظه قبل از طوفانی شدن.میدانم آن روزی که بگذارم و بروم دور نیست؛ آن روز دیگر ساعت‌ها راه رفتن بي هدف حالم را خوب نخواهد کرد، من دریاي متلاطمی شده‌ام که گریه می‌کند ولی انقدر پر است که هیچوقت آرام نمی‌شود.من از
نميدانم چگونه است که لحظات بي تو اينقدر آهسته میروند، اما چون که هستی اين قدر شتاب میگیرند. 
نميدانم شايد آنها هم به انتظار نشسته‌اند و چون تو یا نسیمت آیی و آید تندتر میتپند. شايد در آغوش آنها هم،
قلبي هست که خیال آمدنت ضرباهنگ‌شان بالا می‌یرد. شايد آنها هم تا بحال در آغوش تو 
جاي گرفته باشند و آهنگ تندشان آرام گرفته باشد. شتاب‌شان آرام گیرد و در بي‌نهايتت غوطه‌ور شوند.
در حضور تو انگار ثانیه‌ها هم طعم بي‌نهايت شدن را می‌چشند. بي‌نها

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها