نتایج جستجو برای عبارت :

مغزم فاقد زندگی مرگ

نشستم آناتومی سروگردن میخونم از عصری. مغزم. مغزم. مغزم! چقدر حفره و شکاف و سوراخ داره خدایا!:( عملا دیگه نمیکشم بیشتر پیش برم:( امیدوارم اینا رو استاد تصمیم داشته باشه درس بده! جلسه اول که اومد فقط همون اسامس استخونای اصلی رو گفت رفت:/ من نمیدونم یک و نیم ساعت کلاس چجوری فقط به چار تا استخون گذشت؟:/
امروز داشتم به این فکر میکردم، که فلان روز نیازی نبود به پسرم سر پاستیل سختگیری کنم و اینطور اشکش رو ببینم؛ کافی بود برنامه ی دیگه ای میچیدم تا به هدف میرسیدم. ولی ترس از فجیع شدن یک انفاق ساده در آینده باعث شده بود مغزم به درستی موضوع رو تحلیل نکنه و نتونم تصمیم پخته ای بگیرم.
این پروسه مادری رشد مغزم رو چندین برابر کرده به حدی که انگار حس میکنم بخش هایی از مغزم از زیر پرده ای بیرون اومده و داره فعالیت میکنه.
دوست دارم این باز شدن عقل و نگاهم ر
دلم میخواد یه روزایی ذهنمو .مثل کیفم خالی کنم رو میز .
و ت تش بدم انقدر که هیچی توش باقی نمونه.
هیچی.
بعدش دونه دونه آرزوهامو بردارم .فوت کنم.و خاک و گردشو بگیرم 
ترس هامو مثل آدامس بجوئم.
استرسامو مثل آشغال دستمال کاغذی و رسید های قدیمی‌ پرت کنم دور .
خاطراتمو زیر و رو کنم و اگه چیزی ازش به دردم خورد بذارم سرجاشو بقیه رو بریزم توی کشو و درشو قفل کنم.
عادتامو اطلاعاتمو.همه رو همه رو یه بار نگا کنم.و اگه چیزی از توش داغون شده و خر
عین این صداهایی که مسلسل وار توی گوشمان می پیچند، نشخوارهای فکری توی مغزم پیوسته در زایشند، آخر به کدام سنگر از باور ایمان بیاورم. من آنم که در سکوت هجاهای ریشه دار و گلدوزی شده پناه گرفته ام. کاش دشنه هایی مغزم را هدف بگیرند، کمی هوای تازه می خواهم، کمی حضور.
برف بود، کوه بود، سفیدی نتیجه ش بود و چشمهای من به طرز عجیبی خیره بود، و مغزم، داشت تصویر ذخیره میکرد و یه گوشه داشت آروم لذت میبرد، آروم، مغزم آروم بود. 
کوه برید، بریم، وقتیکه برف هست، قشنگ تر از روزای معمول تابستونشه اما، به نظرم دیتاهای کمتری به مغز آدم میده ولی عمیق تر(درک رنگ سفید کمرنگ و پررنگ) و نور معنی بیشتری پیدا می کنه. 
برای این روزا که عمیقا خسته‌ام و تنها و آفت‌زده. چرا آفت‌زده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سخت‌ترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچی‌ام. سعی می‌کنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتون خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمی‌تونم هیچی بگم. ک
برای این روزا که عمیقا خسته‌ام و تنها و آفت‌زده. چرا آفت‌زده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سخت‌ترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچی‌ام. سعی می‌کنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمی‌تونم هیچی بگم. که
آهان راستی، از پارسال پیرارسال‌ها تا همین دیروز، یه سری مسئله حول روابط انسانیم شکل گرفته بود تو مغزم که اگه یکیشونم حل می‌شد، بقیه هم حل می‌شدن می‌رفتن خونه‌شون. ولی همه‌شون نشسته بودن یه گوشه مغزم و بر و بر در و دیوار رو نگاه می‌کردن؛ هر از گاهی هم زیرپایی می‌گرفتن برای بقیه اعضای خانواده :|
خلاصه، یه اتفاق خیلی کوچولو و روزمره افتاد چند روز پیش، که صرفا نمونه کوچیکِ همون مسئله های قبلی بود ولی این دفعه من جای یه آدم جدیدی از داستان بو
مغزم، مغزم درد می ‌کند از حرف زدن، چقدر حرف زده‌ ام، چقدر در ذهنم حرف زده ‌ام. خروار، خروار حرف با لحن و حالت‌ های مختلف، مغایر، متضاد و. گفته ‌ام و شنیده ‌ام، خاموش شده و باز بر افروخته ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده‌ام، خشم گرفته‌ام و لحظاتی بعد احساس کرده‌ام چشمانم داغ شده‌اند و دارند گُر میگیرند؛ مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. 
#سلوک
​​​​​
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
 
عصبی ام مغزم داره منفجر میشه یه ساعته گیر دادم به همه چیز زندگيم داشتم یکی یکی قسمتهای مختلف زندگيما به لجن میکشیدم توی ذهنم که یاد اینجا افتادم هرچی با خودم فکر کردم چرا این وبا زدم یادم نیفتاد رفتم پست اولما خوندم یسری چرندیات بود که انداخته بودم گردن اشفتگی ذهنیم فهمیدم الان همونجاییم که دوسال پیشم بودم فقط یکم حادتر مغزم بیشتر دچار خزعبلات شده راه رهاییشا بلدم سرکوب مغزم طول میکشه یکم اما سرجاش برمیگرده ودوباره زندگي میکنه. مجبوره تا
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته  و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند.راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند.
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم
من هیچی نمیدانم.
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته  و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند.راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند.
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم
من هیچی نمیدانم.
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
همیشه روزهای آخر سال و روزهای اول سال جدید برام مثل طوفان میمونه و من چون ذره غباری درش پیچیده میشم، بالا میرم، پایین کشیده میشم، با بقیه ذرات معلق تنیده میشم و ناگهان با سوت سرسام آور در خلاءی بی خودی رها میشم.
چقدر دلم میخواد حداقل یک سال از باقی عمرم رو در اوج آرامش و دور از دغدغه‌های خودساخته شروع کنم.

پ.ن : برای هم وطن های سیل زده هم دعا کنیم و هرچی دستمون میرسه کاری کنیم.
پ.ن2: مغزم خالیِ خالیه. بی خود شده در خلاء مغزم رها شدم.
همیشه روزهای آخر سال و روزهای اول سال جدید برام مثل ظوفان میمونه و من چون ذره غباری درش پیچیده میشم، بالا میرم، پایین کشیده میشم، با بقیه ذرات معلق تنیده میشم و ناگهان با سوت سرسام آور در خلاءی بی خودی رها میشم.
چقدر دلم میخواد حداقل یک سال از باقی عمرم رو در اوج آرامش و به دور از دغدغه های خودساخته شروع کنم.

پ.ن : برای هم وطن های سیل زده هم دعا کنیم و هرچی دستمون میرسه کاری کنیم.
پ.ن2: مغزم خالیِ خالیه. بی خود شده در خلاء مغزم رها شدم.
آهنگ گوش می دم تا مغزم کار کنه ، آدامس می خورم که خوابم نبره تا این طرح پژوهشو بنویسم
و دارم به این فکر می کنم که واقعا مغزم بدون آهنگ گوش دادن کار نمی کنه؟
احتمالا برای کارهایی مجبور باشم انجام بدم یا وقتایی که خسته باشم ! نمی دونم امیدوارم این طور باشه
+ همه کارهای این ترمو گذاشتم برای هفته آخر. قشنگ لفتشون دادم تا برسم به هفته آخر 
+ از این که احتمال زیادی وجود داره که بعد از این روزها و چند هفته ، دیگه پامو هیچ دانشگاهی نزارم ، حس مبهم خوبی دا
از نیم ساعت/چهل دقیقه‌ی پیش دورِ دفترِ سفیدم بودم و ورقش میزدم. 
از سال 93 الی 96/97 توش مینوشتم. تو اون برهه جایگزینِ مغزم شده بود. یه بخشی از فکرامو به جای مغزم توی اون صورت میدادم. از خط خطی ها گرفته، تا فحش ها، تا متن ترانه ها، تا احساساتِ مختلف، تا شعرها، تا بعضی جزوه ها، تا یادداشت های قبل از شروعِ هر ترم، تا چرک‌نویسِ انتخاب واحدا، و. .
این دفترم به جونَم بستست. قدیمی ترین دفتریه که به طورِ مستمر چرک‌نوشته های ذهنمو میریختم توش، و بهترین س
سلام و احترام به همه اعضای محترم حلقه داستانی کویر
جلسه این هفته طبق روال، ساعت 17 در کتابخانه حاج ملاهادی برگزار خواهد شد.
تمرین این هفته:
روایت اول شخص با آغاز: مغزم قفل شده بود . (زمان فعل می تواند عوض شود: مغزم قفل شده! مغزم قفل می شود یا .)
با رعایت این نکات:
1) بخش روایت با شکل نوشتاری نوشته شود نه محاوره
2) تمرکز بر روی توصیف حالت راوی است. نویسنده سعی می کند مخاطب را در مورد توصیف قفل شدن مغز» قانع کند.
3) نیازی نیست ساختار داستان شکل بگیرد و
من اومدم همین زندگي رو دوست داشته باشم، نه چیزی که انتظارش رو داشتم؛ اما توانم بهش نرسید. دوباره رسیدم به دوست داشتن زندگي که انتظارش رو داشتم. بعد اصلا رسیدم به اینکه زندگي به طور کلی زیبا نیست بچه؛ آخه تو چه جوری می خوای دوستش داشته باشی؟ چه همینی رو که داری، چه اونی رو که انتظار می کشیدی. خلاصه که هوا پسه. دارم کم کم راهی غار می شم و چه بسا که به نیست شدن فکر می کنم. بعد هی یک ور مغزم میگه درسته که زندگي زیبا نیست ولی ارزشمنده و یه عالمه کارهای
همینقدر دردناک .
همینقدر سخت و طاقت فرسا!
+ میگم اگه فقط از شصت درصد اشتباهاتم درس بگیرم زندگيم بهتر از اینی که هست میشه !
   ناشکری نمیکنما ، همه چی عالیه
  خودمم پشت سر هم گند میزنم :) نان استاپ !
   با اینکه نود و هفت بهترین سال عمرم بود ( یه جورایی ) نه اینکه کلش خوش گذرونی باشه ! نه !
   سخت گذشت ! ولی خوب سخت گذشت ! دوست داشتنی!
   ولی خوشحالم که داره تموم میشه :)
+ یه قسمت مغزم میگه به نظرت وقتش نیست یکم خودسانسوری کنی !؟
+ یه قسمت دیگه مغزم میگه بی
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر. مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش‌ کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بار‌میخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
همیشه دلم میخواسته با کسی حرف بزنم از ته دلم حرف بزنم هرچه واژه لعنتی که توی سلول به سلول بدنم دارند میچرخند را بالا بیاورم و برای یکبار هم شده احساس کنم سبک شدم احساس کنم چیزی مغزم را نمیخورد 
ولی آدمها نمیخواهند گوش بدهند آنها فقط میخواهند جوابت را بدهند و به تو اثبات کنند که از تو بدبخت ترند آنها میخواهند نصیحتت کنند من با آدمهای زیادی حرف زدم 
هیچ کدامشان به معنای واقعی کلمه هیچ کدامشان حتی خود لعنتی ام نمیخواهند گوش بدهند و آدم نمیداند
رها کرده ام زندگي را،شاید برایش بجنگم،اما اگر از خدا بپرسی می گوید:خودش را سپرده به موج سرنوشت.راست هم می گوید،با تمام وجودم منتظر سرنوشتم هستم،زندگي را زندگي می کنم و لبخند می زنم،حتی اگر فروشنده سر کوچه هم به ازای هر لبخندم بگوید:اخه نمیفهمم چی خنده داره تو این دنیا! باز هم لبخند می زنم و می گویم:حتی اگه نباشه،بزا من بشم یه دلیل:) باورتان نمی شود اگر بگویم خندید:) آزاد شدن از اسارتی که تمام فکر و خیالت را در بر گرفته بود خیلی زیباست،لذت دارد
ساعت 02:50 شبه.
من هنوز بیدارم
و خوابم نمیبره
چشمام خیلی خستس و خودمم خیلی خوابم میاد
اما فکرم خیلی درگیره
مغزم نمیذاره بخوابم
هزارتا تب تو مغزم باز شده ، به هزارتا چیز باس فک کنه، واس همین هنگ کرده
و کلا دیگه نه میتونه فکر کنه نه بخوابه
نمیدونم چجور ذهنمو آزاد کنم
حس جنسی منسیم هم رفته چن وقته
کلا خیلی بی‌حسم
روزا هم منگم
همه صداها انگار بم شدن
نمیتونم رو هیچی تمرکز کنم
رو هیچی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کاش شب تموم شه سریع
~~~~~~~~~~~
گاهی یه چیز تو ذهنم بم میگه ک
از صبحی نشستم ریاضی خوندم تا الان =//
همچین که اومدم چند تا تست کار کنم مغزم ارور داد-____-
چرااااااا چرا هرکاری میکنم نمیتونم سوال به این آسونی رو حل کنم؟
قبول دارم سوالا یکم سختن ولی همین که چشمم به پاسخ‌نامه میوفته میبینم همچینم سخت نبود:/
الان از دست خودم خیلی عصبانی‌ام!!!
باید تا شب تمام سوالا رو حل کنم 
 چند روز پیش نشستم یه فیک خوندم ، الان تمام فکرو مغزم اونجاست
حس میکنم تا فیکه تموم نشه نمیتونم درست و حسابی به درسم برسم-_
از 1885 صفحه کمتر
این دردها کلافم کردن 
دل پیچه های وقت و بی وقت 
اینکه شب ها تا سرم و میذارم روی زمین دردهام هجوم میارن و مغزم ازم میپرسه این درد قراره تا کی باهات باشه
و دلم جواب میده تا اخر عمر
مغزم ازم میپرسه تا کی میخوای عمر کنی
و دلم میگه با این اوضاعی که من میبینم امیدی نیست
و امیدم میگه ناامید نشو 
و دردم شدید تر میشه
فقط میگم خدایا برگردم به شش ماه پیش وقتی که سالم بودم یه بار دیگه قربون خودم برم یه بار دیگه خودم و ببینم و دلم برای روزای بدون دردم تنگ ش
+ غصه دارم دیشب احساس خفگی میکردم. کاش همون یه ذره هم حس امید وجود نداشت . یک "برای همیشه "کم داشت تا اخرین مردن. ادم توی برزخ چیکار کنه؟
+"به ظاهر شاید هیچ چیزش نشده بود.اما  در باطن چرا .در باطن چلانده شده بود . چلانده میشد. یک حس گنگ و ناپیدا ، یک گره قدیمی در روح، پرتوی از ان حس کهنه ازارش میداد."
+ همینطور دارم چلانده میشم بی طاقت شدم . شاید دلم شکسته و خودم نمیفهمم.
+" خسته ام ، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟ دقیق میشوم . دقیق و متمرک
شک نکن بیدارم 
آره خواب یه جاده دوره
واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!
.
چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی
واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)
نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!
باید پیش من بمیره!
.
نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!
بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!
اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتمتمام کارایی که باید بکنمو نوشتم
تصمیم میگیری بعضی ها را که با تمام وجود دوستشان داری از زندگي ات پرت کنی بیرون، دستت را قلم میکنی که پیام ندهی، زبانت را از حلقت بیرون میکشی که حرفی نزنی، قلبت را جر میدهی که تنگ نشود برایش، مغزت را شست و شو میدهی که یادش نیوفتی؛ بعد او چکار میکند؟ یکهو پیام میدهد و از نتایج کنکورت میپرسد. دلت میخواهد بگویی حیواااااان!!! آخر به تو چه؟ من دستانم را قلم کردم زبانم را لال قلبم را پاره و مغزم را نابود که تو اینطور بیایی همه چیز را زیر و رو کنی؟ نتای
علیرضا
مختارپور دبیرکل نهاد گفت: از ۱۲۴۵ شهر کشور در سال ۱۳۹۳، ۲۵۶ شهر به کلی
فاقد کتابخانه عمومی بوده اند که با تلاش نهاد کتابخانه ها عمومی در سال
۱۳۹۷ این تعداد به ۱۳۰ شهر کاهش یافته و امیدواریم تا سال ۱۴۰۰ تعداد
شهرهای فاقد کتابخانه به صفر برسد.
جناب محمود دولت آبادی، در وصف شرایط فعلی بنده فرمودند:
خسته ام ، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟ دقیق میشوم، دقیق و متمرکز میشوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم. اما نه فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال میزند. مغزم ، مغزم درد می کند از حرف زدن، چقدر حرف زده ام، چقدر در ذهنم حرف زده ام، خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت،مغایر، متضاد.گفته ام و شنیده ام
صفحه ای 15،کتاب سلوک
سرم به کار خودم گرم است این روزها
هی واژه بیرون میکشم از نوشته ها،هی غرقشان میشوم
هی میریزم واژه ها را توی مغزم و هی نشخوار میکند مغزم
هی می‌خوانم و غرق میشوم،هی چنگ می اندازم به تخته پاره ها و خود را به ساحل می‌رسانم
من و واژه ها این روزها تا مرز جنون به هم خیره می شویم و به ناگاه فریاد میکشیم و جامه دَران سمت بیابان افکار میشویم
و بعد خسته و با پاهای تاول زده برمیگردیم و باز توی یک اتاق در بسته چشم توی چشم می شویم
و این چرخه ی عجیب دلپذیر مدام
او یک روز آن صندلیِ شاهانه‌ای که در قلبم برایش تدارک دیده بودم را از دست داد. خیلی ناگهانی دیگر هر روز به او فکر نکردم و اتفاقی دلم برایش تنگ نشد. قلبم از همان روز دیگر برایش نتپید. اما مغزم دوستش داشت. بی‌آنکه بخواهم. بی آنکه حتی بدانم، هنوز دوستش دارد! ناگهانی خوابش را میبینم که به مهر بر من میخندد و گرم است خیلی گرم. و وقتی بیدار میشوم پر از سوالم که من مدت ها به این تصویر خیال نبستم پس چطور.؟
و اینطور بود که فهمیدم مغزم خارج از کنترل من دارد
دیشب که شیفت بودم حساااااابی خسته شدیم.انقدرررررر مریض آوردن که تخت اضافی گذاشته بودیم بین تخت های خود اورژانس.  ۴ تا تخت اضافی گذاشته بودن ما بین تخت ها جوری که رفت و آمد سخت می شد.نمی دونم دیشب چه خبر بود که انقدر شلوغ شده بود.بیشتر از ۳۰ تا پذیرش داشتیم.دکتر می گفت من وقت نمی کنم به خوبی نوار قلب ها رو امضا کنم تو چه جوری نوار قلب می گیری؟
بعضی اوقات مغزم کار نمی کرد دیگه،  که از کدوم مریض نوار قلب باید بگیرم از کدوم نباید بگیرم.
از شلوغی اونج
چند وقتی است که مغزم را
لای کتاب طبیعت گذاشته ام 
تابرگهایش خشک شود 
بعد آنرا در هاون بکوبم
و ازپودرش هرروز 
به عنوان چاشنی
در خورش ها استفاده کنم 
راستش را بخواهی دیگر
هیچ فایده ای دراین ننه مرده ی
پدر خدابیامرز نیافتم 
یادارد غصه می خورد 
یا دارد گریه می کند 
یادارد فکر می کند 
تازگیها هم کلیدهایم
و خودم را گم کرده است 
و نمی تواند مارا پیدا کند 
شما بگویید 
اخرمن 
مغز می خواهم چکار
در دیاری که مغزهایشان را شسته اند 
و  برروی طناب زیر افتا
بسم‌الله
اصلا نفهمیدم آبان چطوری گذشت!
امروز آخر آبانه و این ماه هم پر از چالش و اتفاق و ماجرا بود.
جلسه با استادم و اینکه گفت میتونم دفاع کنم اما اون ایراد لعنتی که پیدا نمیشه و دانشجوش تن و بدن منو میلرزونه که این ایراد اساسی داره!!
ارائه دیروز مانا و شروع دو هفته پرکار و پر استرس .
احساس می‌کنم مغزم گنجایش نداره، داره می‌ترکه، حتی تو خوابم مغزم استراحت نمی‌کنه ازخپاب که بیدار میشم خسته‌ترم .
چرا این پایان‌نامه عزیزترازجان تموم نمیشه؟!
الکی دارم می نویسم
الکی خوشحالم انگار سیم کشی های مغزم بهم ریخته
ساعت 2 ناهار خوردم
ساعت 4 گرسنه ام شد
ساعت 5 یه وعده دیگه خوردم
الان به معنای واقعی گرسنمه
ساعت 7 تازه
یعنی تا شام زنده می مونم
و تازه اصلا هم وزن اضافه نکردم
هیچ حس میکنم دارم وزن کم میکنم
ولی الکی خوشحالم
چی بخورم خخخخ
دقیقا چند روز سیستمم بهم ریخته نمی فهمم چرا
اصلا برای همین می ام اینجا می نویسم
مغزم بیش از حد فعاله نمی فهمم چرا
پشت سر هم روشنه دارم همش کار میکنم فکر میکنم
ولی
تعویض مفصل لگن یا همان تعویض مفصل ران،
یکی از روش هایی است که در آن متخصص ارتوپدی، مفصل مصنوعی را که اغلب از
قطعات فی و پلاستیکی ساخته شده است، جایگزین مفصل آسیب دیده یا مفصلی که
دچار آرتروز است می کند.
در صورتیکه از این روش به خوبی و درستی استفاده شود عمر مفصل مصنوعی قابل توجه خواهد بود.

زمانی
متخصص ارتوپدی این روش را به کار می گیرد که هیچ کدام از گزینه های درمانی
دیگر برای تسکین درد و حل مشکل مفصلی بیمار مناسب نباشد.
از
اصلی ترین علل آس

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها