بگذار این بار بنویسم، بگذار جور دیگر بنویسم، بگذار تمام، نه بخشی از این ذهن آشفته را بیرون بریزم.
بگذار عمری تنها حرف زدن و تنها شنونده بودن را دور بریزم.
بگذار این بار از خودم و برای خودم بنویسم.
بگذار این بار در تحسین این من بنویسم
بگذار تا این ذهن نوشته ها حک شوند تا این من کمی سبک شود.
ادامه مطلب
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنویآهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشقآزار این رمیده ی سر در کمند را
***
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمتاندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جانعمریست در هوای تو از آشیان جداست
***
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کامخواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار منای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
***
تو آسمان آبی آرامو روشنیمن چون کبوتری که پرم در هوای تو
♦️شعری بسیار زیبا (#صلح)
تفنگت را زمين بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ مهر تو
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمين بگذار
تفنگت را زمين بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان
(وقتی چترت خداست)بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد (وقتی دلت با خداست)بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند (وقتی توکلت با خداست)بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند (وقتی امیدت با خداست)بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند (وقتی یارت خداست)بگذار هر چقدر میخواهند نا رفیق شوند (همیشه با خدا بمان )چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاستچتر خدا بالای سر زندگیتون دوستان مهربانم
ممنون که مطالب رو دنبال میکنید و نظ
اصلا گور پدر هر چه خیر و مصلحت و آینده است!
وقتی دو نفر میخواهند به هم برسند، بگذار برسند!
تهش این است که میفهمند نمیشود و جدا میشوند دیگر. غیر از این است؟
به ما چه که انتهای این راه بنبست است!
به ما چه که آن دو از زمين تا آسمان فرق دارند!
تا بوده همین بوده! آدمی تا خودش تجربه نکند، درس نمیگیرد.
وقتی با گذشت چند سال و با وجود ازدواج، هنوز بگویند: نگذاشتند که ما به هم برسیم»
وقتی هر چه بگویی و دلیل بیاوری به خرجشان نرود که نرود؛
بگذار به سنگ بخورد
بیا این اللهم انی وقفت ها را کنار بگذاریم
بیا این التقی و النقی گفتن ها را کنار بگذاریم
بیا این یا سیدنا و مولاناها را فراموش کنیم
بگذار جایش بساط عاشقی پهن کنیم
بگذار فریاد بزنم و بگویم که چقدر عاشقت هستم
که بگویم عشقت رخنه کرده درتمام روحم
درتک تک سلول هایم
در بند بند وجودم
در این دل خانه خراب که یک پایش باب الجواد گیر کرده و یک پاپش باب القبله حرم ارباب
بگذار بازی کلمات را فراموش کنم
بگذار ارام حرف بزنم
بگذار آرام گریه کنم
بگذار بگویم که
بگذار که دستان دعا گوی تو باشمآیینه شوم باز فرا روی تو باشم
یک عمر غزل گفتنم از چشم تو بوده ستبگذار که در شعر تو بانوی تو باشم
آنگونه به صحرای جنونم بکشانیتا حلقه ای از سلسله ی موی تو باشم
زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل منطرحی ست که من زخمی ی ابروی تو باشم
یک جرعه شراب از خم چشم تو حلال ستبگذار که من ساقی ی می جوی تو باشم
آبشخور دشت دل تو جای پلنگ ستای کاش که در چشم تو آهوی تو باشم
این طوق که بر دور گلویم شده چون داغداغی ست که هر لحظه پرستوی تو باش
بر من ببار همچو حلاج.
تَرَکخوردههای سرزمين مرا پُر از آن مِی کن.
بگذار تا پُر ز تو باشم.
بگذار تا حجابی نباشد و ظاهر شود که منی» نیست و سراسر تویی.
بگذار تا نتوانم تو» بگویم که ازین منِ» صوری حکایت کند.
بر من ببار همچو حلاج.
خودت را در من جا بگذار
حدس می زنم
که خواهی گریخت
التماس نمیکنم
از پیات نمیدوم
اما صدایت را در من جا بگذار.
میدانم که از من دل میکنی
راهت را نمیبندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار.
میدانم که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمیشوم
از پا نمیافتم
اما رنگت را در من جا بگذار.
احساس میکنم
تباه خواهی شد
و من خیلی غمگین میشوم
اما گرمایت را در من جا بگذار.
فر
بزرگی گفت : وابسته به خـدا شوید
✨پرسیدم : چه جوری ؟
گفت : چه جوری وابسته به یه نفر میشے ؟
✨گفتم : وقتے زیاد باهاش حرف میزنم
زیاد میرم و میام .
✨گفت : آفرین زیاد با خــدا حرف بزنـــ
زیاد با خــدا رفٺ و آمد ڪنـــ .!
⇜وقتے دلٺ با خـداسٺ،
بگذار هر ڪس میخواهد دلٺ را بشڪند.
⇜وقتے توڪلت با خـداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بے انصافے ڪنند.
⇜وقتے امیدٺ با خـداسٺ،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت ڪنند.
⇜وقتے یارٺ خـداسٺ،
بگذار هر چقدر میخوا
و من آن عاشق نانوشته ی تاریخم.
از اتاقم عطر یاس می آید.
بهشت من.طلا در طلا.نور در نور.
فردوس برینم.اوج تمنای وجودم.خنکای دلم.
بیا دست هایت را به من بده.بگذار به تلافی همه ی دنیا به کام ما نگشتن ها،دور هم بگردیم.
بیا همه ی این خاکستری ها را دور بریزیم.بیا لحظه ای فقط من و تو باشیم.فارغ از دغدغه های رنگارنگمان.
بگذار دنیا فقط دو روز برای ما باشد.فقط دو روز.
خورشید آرزوبگـذار سـر به سینـه من تا که بشنـویآهنگ اشتیـاق دلی دردمنـد راشاید که بیش از این نپسندی به کار عشقآزار این رمیـده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمـتاندوه چیسـت؟ عشق کدامسـت؟ غم کجاسـت؟بگذار تا بگویمـت این مرغ خستـه جانعمـری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنـان که اگر بینمـت به کامخواهـم که جاودانه بنالـم به دامنتشاید که جاودانه بمـانی کنار منای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت
تو آسمان آبیِ آرام و روشنیمن چون
سختیها را جدی نگیر.!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند. بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی! اصلا
تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی
بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین
برود!اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر.بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود. تو قوی باش. فقط
بر کدام جنازه زار میزند .بر کدام جنازه زار میزند این ساز ؟بر کدام مردهی پنهان میگرید ؛ این ساز بیزمان ؟در کدام غار بر کدام تاریخ میموید این سیم و زهاین پنجهی نادان ؟بگذار برخیزد مردم بیلبخندبگذار برخیزد !زاری در باغچه بس تلخ استزاری بر چشمهی صافیزاری بر لقاح شکوفه بس تلخ استزاری بر شراع بلند نسیمزاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است .بر برکهی لاجوردین ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی ؟مطرب گورخانه به شهر اندر چه
#همسفر_ابرها
خودت را رهابگذار بدود میان گیسوانت نسیمدره هافریاد اسم زیبای تو میان مخمل صخره هایندای جدا مانده از سالهای سبزه و گلخودت را رهافانوسی باش در رهگذار بیدریغ اردیبهشتپای بگذار بر این شهر خموشبگذر از بن بست تنهاییبخند و باز هم بخندکه از آستین تو باید خورشید را دید!
بی خیال هر آنچه می آید و می رودبازونت را بسپار به خیال یک درخت توتذهنت را پر از یاس های زرد شادشالت را بسپار به کبوتران قصهکنار یک صخره دمی آرام بگیربا خودت بردار،طعم
اهالی بیابان بابقلی را همانجور که بود پذیرفته بودند و با او داد و ستد داشتند . نیازی دوسویه وامیداشتشان که در نیک و بد یکدیگر سازشی کجدار و مریز داشته باشند . بیشتر مردمِ ما دروغهای آشکار یکدیگر را میبینند و در پوششی از لبخند (دروغی دیگر) از نگاه هم پنهان میدارند . کردارِ حسابشده و اگر بشود گفت خردمندانهشان در داد و ستدها مایهای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی میشود . گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه ر
_
_ یکصندلیبگذاروسطپاییزلعنتی
_ بنشیننظارهگرباشبراینآسمانکریه
_ بگذاربهجایِتوآسمانبباردبراینزمين
_ فقطبنشینوببینودقکنوبمیر (!) _
.
.
.
✍
@pourkariman
• رضا پورکریمان
• پاییز ۹۷
قطار می رود و من .
قطار می رود
با رگ های کشیده ی بر زمين
با هزار چشم شیشه ای که نگاه می کند: آب را ، سبزی را ، جوانی را و پیری را.
زمان می گذرد
وعده ی ما هر جمعه که می رود ، چون زمان که می گذرد.
هر جمعه و قطار
هر جمعه و دوباره شنبه
و من
بر خط زمان پیر می شوم.
ریل های قطار مرا می شناسند
رفتن که رفتن باشد
ماندن چه حسرتی است
حسرتی بزرگ
بزرگی آن را دلی می داند که بداند
دانا پرنده ای است بر قاف زندگی
عا
بعد از کتاب ملت عشق و مردی به نام اُوِه دنیای سوفی رو شروع کرده بودم ولی چون دچار فشار های عصبی و روحی شدیدی شدم توی مطالعه اش وقفه افتاد.
ما بچه های ریاضی فیزیک تفریح و شادیمون سر کلاس های ادبیات بود شعر خوندن ها کتاب خوندن ها؛ خدایا دلم میخواد برگردم به اون روزا.
زندگی بی پول سخته ولی بی عشق سخت تره.
دیگه نمیخوام با کاش و شاید زندگی کنم 23 سالمه و دیگه نمیخوام خیانتی که 6 سال پیش به خودم کردم تکرار بشه.
حتی اگه در راه علاقه ام از گرسنگی بمیرم مرگ
تو بهار همهى فصلهاى من بودىتو بهارِ همهى دفترچههایى کهچیزى درشان ننوشتم.بگذار پاسخ دهمهمچنان که دوستانه مىگریم.هر چه بلور است به فصل پیش بسپاریم.بگذار تا با رنگهاى تنت دوست بدارمت:
تو را با رنگ گلهاى بِهبا رنگهاى بلوطتو را دوست خواهم داشت.
"بیژن الهی"
#همیشه_باش
دوباره بازگرد،به من،و به این آغوش همیشه منتظر آغوشت راباور نکن صبح رااگر چه خورشید بیدریغ است با تولمس کن اما برهنگی تنم راتنگ تر کن و تنگ تر کن بازهم حلقه دستانت رابیا،بازهم مهربانانه ببوسیم ادامه شب عاشقی را باور نکن صبح را!همچنان،این آغوش گرم را با لبانت تطهیر کن!من از تنهایی ها بی تو بودناز این روزهای سرد بی عاطفهمن از این خود بی تو» می ترسم!
برای ابددلگیرم از صبح های رفتن توبگذار سهمی بیشتر باشم از لمس تنتبگذار بسراید دس
صدای خسته ای که از ته حلقومی بغض زده بیرون میاید ارزش شنیدن ندارد
دلم میخواهد سکوووت کنمگلویم باردار کلماتی است که همچون جنین نارسی قبل از به دنیا آمدن سقط میشودمن به سکوت عادت کرده امنخواه سخن بگویم،
سکوت من شیشه ای شده است که اگر بشکند زخم های فراوانی به جا میگذارد
اینبار تو حرف بزن بگذار کلماتت را عصایی کنم و به آن تکیه دهم بگذار این روح خمیده ام دست در دست واژه هایت از جا بلند شود
من به سکووووت عادت کرده ام
اما تو حرف بزن
تو جانِ جهانِ این دنیایِ غبارآلوده ای و من زنده ام به شنیدن صدای خنده هات. تو بخند و گور پدر آن غم چیره شده بر چشمهایت، تو بخند و بگذار هر چقدر هم که میخواهد داستان بین ما غمگین باشد، تو بخند و بگذار هر چقدر هم که می خواهد فاصله زیاد باشد، تو بخند و بگذار هر چقدر هم که میخواهد این دستهای گره خورده پنهان بماند و من گریه هایم را مینویسم به پای شوق دیدنت وقتی که دیگر فاصله هزار کیلومتر را هم رد کرده برو و فاصله بگیر از این دیوانه تا کوچه های خاطرات
بعد از ملکه این دومین فيلمی است که از محمدعلی باشه اهنگر میدیدم. دوباره مثل ملکه شگفت زده شدم. جنگ هیچ چیز صحیحی ندارد. تمام منطق و معقولیتی که میشناسیم در روندها و پروتکل های مربوط به هرچیز جنگ، فلج میشوند، کار نمی کنند. این همان نگاهی است که سالینجر نیز به جنگ داشت و حالا در این جغرافیا، اهنگر هم سعی در روایت همان نگاه دارد.
حقیقت؟ کدام حقیقت؟
خاک؟ کدام خاک؟مصلحت؟ کدام مصلحت؟
گمنامی یک فیض است. پلاکت را دربیار، حقیقت را پیدا کن و چون سرو ز
نامه ی مادرشهیدمدافع حرم به سردار سلیمانی
سردار سلیمانی برگرد
این جماعت امنیت نمیخواهند ، آرامش زیر دلشان زده ، سردار از سوریه برگرد و مدافعان حرم را هم با خودت بیاور !!!
بگذار در کرمانشاه و همدان و تهران با آنها بجنگیم ، مگر کودک سوری گناه کرده که تاوان حفظ امنیت ایران را بدهد ، آنهم امنیت جاده چالوس _کرج ، که در روز شهادت امام صادق زدند و رقصیدند.
بگذار ناله کودکان ایرانی هم بلند شود ، مگر خون آنها رنگین تر از خون کودکان یمن است. سردار
تاریکی توهم فراموشیست، گنگی و گیجی قرصهای خوابآور. خاطرهای محو و کدر در سرگیجهها تکرار میشود. پس میزنیم، مست میکنیم، خاک میپاشیم تا از یاد ببریم اما تصویر نیمهای در پس ذهن نشسته و از خاطر نمیرود. قلم را روی کاغذ میلرزانیم اما کلمه نمیشود. میخواهیم بگوییمش و بیرون بریزیم اما از زبان الکن ما فقط داد و ضجههای لالوار بیرون میزند. نه فراموشش کردهایم، نه دیگر یادمان میآید که چیست. تاریکی ترس ندارد. بیقرار نباید بش
بگذار سربسته بماند معنی عشق
دلتنگ مشو
که دلت هم بیگانه شده
بگذار راز بماند رازی که هیچکس یادش نیست
حلول کند
به جانت
آهسته آهسته
،بماند
عشق نثار قلب نشده بود
بلکه،
قلب
و جان
نثارِ طبعش
شُده بود
دلتنگی ات
را جا گذاشته ام
در قلبی که
عشق در آن مزاحمِ
هیچکس نشود
من مانده ام
و تنی که ثانیه به ثانیه میلرزد
از
صِدای قلبی
که
درون
صندوق شش قُفلِ سینه،
پنهان ست
تو خوب مدارا میکنی
با قلبت
جوری که باور میکنم
من عشق را خیالاتی شده ام
دل
چیست!؟
بهار جان.
بگذار تا نیامده ای.
تا در راه بین نیامدن و آمدن هستی.و صد البته که خواهی آمد!
بگذار یادآوری کنم که کوله خنده را یادت نرود.
اینجا آدم ها خانه ها را تکانده اند
خودشان راقلبشان را.مغزشان را دارند میتکاننند تا برای کوله های تو جا باز کنند.(:
دراز کشیده بودم گوشهای و آهسته گریه میکردم نیمه مست. نیمه هشیار. غمی بزرگ از آنچه قابل گفتن نیست، به خود پیچیده و سوگوارانه. نیمه تاریک، نیمه روشن. لپ تاپ روشن بود. کنارم نشست. رو کرد سمتِ سین و گفت نوا، مرکب خوانی را بیاورد. آورد. پِلِی شد. گفت که بذارَدَش روی دقیقهی هشت. گذاشت و خواند
"بگذار تا مقابلِ رویِ تو بگذریم
یده در شمایلِ خوبِ تو، بنگریم."
در حیرتم از خلقت آب، اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند . اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند .اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند .اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند .اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود .ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد .دل ما نیز بسان آب است، وقتی با خدا است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است
بگذار سرنوشت هر راهی که میخواهد برود. ما راهمان جداست. ما
با عشق چرا در قفسم شاد نباشمبگذار در این مزرعه آزاد نباشم
بگذار زمستان بوزد از نفس مناندازهی یک باغچه آباد نباشم
بگذار نخوانند مرا مردم این شهرشعری که به هر قافیه تن داد نباشم
مانند گلی گوشهی این باغ بپوسمچون قاصدکی منتظر باد نباشم
ای خاک مرا خوار کن ای برگ بپوشانتا اینهمه در معرض بیداد نباشم
من در قفس پاک تو زندانیام ای عشقبگذار که آلوده و آزاد نباشم
دانلود رمان بگذار پناهت باشم با فرمت پی دی اف
| دانلود رمان بگذار پناهت باشم |
دانلود رمان با لینک مستقیم رایگان و فرمت های pdf,apk,epub,jar برای موبایل و کامپیوتر
♦| نام رمان : بگذار پناهت باشم
♦| نویسنده : f.s
♦| موضوع : عاشقانه / اجتماعی
♦| فرمت : پی دی اف
♦| تعداد صفحات : ۱۰۰
♦| خلاصه داستان رمان :
دانلود رمان بگذار پناهت باشم (رمان ازدواج اجباری) دختری به اسم الینا که متولد لندن هستش توی یک موسسه تدریس موسیقی میکنه و پسر عمش نامزدشه. بعد از م
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم . ساعت هفت و بیست دقیقه صبح از آزمایشگاه بر میگردیم. با یک دنیا امید و نشاط مطمئنم که هستی. اصلا به نبودنت فکر نکرده ام. اصلا چگونه میتوانستم به نبودنت فکر کنم وقتی هر روز این چهارده روز را با تو حرف زده ام. خودم را نشانت دادم که چگونه در تک تک سلول هایم جا گرفته ای. منت سرم بگذار و بمان مهربانم. بگذار طعم شیرین این روزها با من بماند. بگذار کنارت بمانم. من حرف های زیادی دارم که هنوز برایت نگفته ام قص
یک قابلمه بردار، تا نیمه آب بریز. ته ماندهی قرمه سبزی ظهر را تویش خالی کن و روی شعله ملایم بگذار. حالْ کاکتوس را از ریشه دربیاور، خاکش را توی قابلمه بتکان و نگینی خرد کن. جوراب های بوگندوی صمد را هم ساطوری و اضافه کن؛ بگذار خوب چرکش قوام بیاید. نمک و پودر سیر به میزان لازم. در این مرحله باید قسمتی از موهای چربت را بچینی و توی قابلمه بریزی. یک سوزن توی انگشت سبابهات فرو کن و اجازه بده یک قطره از آن مایع سرخ رها شود. شعله را کمتر کن، ملاغه را برد
۳۶۷- شر ط آن بود بگذار تا زشارع میخانه بگذریم کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق شرط آن بود که جز ره این شیوه نسپریم جایی که تخت و سمند جم می رود به باد گرغم خوریم خوش نبود … شر ط آن بود – بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم – غزل ۳۷۲ – ۳۶۷
منبع : فالگیر
گناه
گفتمش:یقه باز کن به پنجره چشمانمبگذار سخن بگوید آسمان نگاهم با نگاهتبگذار بچینید دستانمشرمی از باغ های بلوغ عشق را.
بهار آمده!به باد سپرده باغ شکوفه هایش راجامه تن را داده به آفتابصدای تندر از دورها می داد خبر از بارانی سختبرای میوه شدنباید می شد باغ!
دلم گرفته است/گفتمش زیر باران،گفت:برهنگی گناه است!
گفتمش:برهنگی جز در زیر باران گناه است!
#اشعار ۹۹ #اشعار_فروردین۹۹ #حجت_فرهنگدوست
تو همیشه براى من در زمينه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین ست در بهشت است.
بانوی شعله های ابدچنگت را بردار وترانه های شگفتت را ساز کن،بگذار، نت های جهانگرداگردتدو زانو بنشینندبگذار سنبله ها در بارانت خم شوند
شعر از شمس لنگرودی
آه ای زندگی. ای عجیبترین هدیۀ خداوند؛ ای غریب نشناختنی! ای نامهربان و مهربانِ توامان! آنقدر دستهایم خسته از آوردههای توست، که بازوانم را یارای نگه داشتن نیست. سالهاست که دیگران ما را نمیشنوند. هرچه صدایمان را بلندتر میکنیم محض شنیده شدن، از ما دور و دورتر میشوند. آه ای زندگیِ عجیب و غریب! ای رویا و کابوسِ آمیخته! ای درد و درمانِ پیاپی! بگذار این مسیر از بلندیها و پستیها خالی بماند. بگذار در جادهای بینشیب، بیفراز، بی
بگذار مسئله را گر چه تلخ، ولی واقعی، برایت روشن کنم. در این دنیا احتمال اینکه تو فقط با ازدواج با خانم ایکس یا آقای ایکس خوشبخت شوی و با هیچ کس دیگر خوشبخت نشوی چیزی در حدود یک تقسیم بر هفتصد میلیونه. تازه از اینها بگذریم، تو قسم جلاله میخوری که حتما با ایشان خوشبخت میشوی؟!
اصلا یک سوال! من الان من هستم و تو الان من. تو فکر میکنی چون من به او نمیرسم دارم برایت صغرا و کبرا میآورم؟ یقیناً اشتباه میکنی. تو الان در این موقعیت بحث توانا
بگذار هر چه نمی خواهیم، بگویند
باران که بیاید
از دست چترها. کاری بر نمی آید
ما اتفاقی هستیم که افتاده ایم
#نصرت_رحمانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
[عکس 534×800]
مشاهده مطلب در کانال
اگر از من بپرسند که دستاورد نیم قرن زیستن ات چیست خواهم گفت :
به تمامی زیستن در لحظه . بی گذشته و بی آینده ! زیستنی سراسر لذت !
شیره ی وجودی زندگی را از روزگار مکیدن !
و چه لذت مشترکی . همچون کودکی که به سینه ی مادر چسبیده و با ولع عصاره ی عشق مادر را به درون می کشد و مادر .
مادر از این مصرف شدن لذت می برد .
روح وحشی
+لحظه ها تنها المان های واقعی زمان هستند و باقی فریب ذهن .
++همین ؛ این لحظه ؛ امروز . این همان چیزیست که میخواهم !
بگذار در همین ل
اگر از من بپرسند که دستاورد نیم قرن زیستن ات چیست خواهم گفت :
به تمامی زیستن در لحظه . بی گذشته و بی آینده ! زیستنی سراسر لذت !
شیره ی وجودی زندگی را از روزگار مکیدن !
و چه لذت مشترکی . همچون کودکی که به سینه ی مادر چسبیده و با ولع عصاره ی عشق مادر را به درون می کشد و مادر .
مادر از این مصرف شدن لذت می برد .
روح وحشی
+لحظه ها تنها المان های واقعی زمان هستند و باقی فریب ذهن .
++همین ؛ این لحظه ؛ امروز . این همان چیزیست که میخواهم !
بگذار در همین لح
باز می خواهم از تو بگویم و این تکرار کلمات نیست، عطش عشق هست که می تراود و از درونم می جوشد. نمی دانم، نشمرده ام، نخواهم شمرد. چند بار گفته ام؟ چند بار خواهم گفت؟ که دوستت دارم. بگذار حتی بچه گانه باشد اما بگویم: دوستت دارم. بگذار عادی باشد نه شاعرانه اما بگویم: دوستت دارم. جز خدا چه کسی می داند، بعد از مرگم نگویم؟ دوستت دارم.باران می باربد و من در انتظارم تا اذان بگویند. آنگاه جا نمازم را بر می دارم و به حیاط پشتی می روم و در زیر درخت نارنج با گنجش
حلقه بازوهایت را از دور گردنم بردار.گناهانت را هم!
نمیخواهم دوباره داستان آن سیب لعنتی را تکرار کنی.و معرکه بگیری که وسوسه من بود دلیل این هبوط.
بس است.
حوا صدایم نزن.
من لیلی ام.
لیلی دور .
لیلی ناتمام مانده.
همان که آنقدر ها به دل نمی نشست.همان که هرکس اورا میدید میگفت جمع کن بساطت را با این عاشق شدنت.
اصلا نه .
من لیلی نیستم.
چه لیلی باشم چه حوا.یا گناهت .یا خونت .آویز گردنم میشود.
بگذار دلم را از محاصره دستانت دربیارم.
من .م
گاهی دست خودت را بگیر و به خرید برو!
برای آخر هفته ات برنامه ی سینما و تئاتر بچین!
خودت را به نوشیدن یک قهوه در کافه ای که دوست داری دعوت کن!
چشمانت را ببند و برای خودت یک موزیک آرام بگذار!
بیخیال ماشین و اتوبوس و مترو، مسیر تکراری هر روز را قدم بزن!
کتابی که دوست داری را به خودت هدیه کن!
برای گلدان اتاق خوابت، گلهای خوشبو بگیر!
در دفترچه ی روزانه ات بنویس:
تو قرار است از لحظاتی که میگذرد لذت ببری!
خلاصه که به خودت، به علایقت احترام بگذار!
میدانی چی
بنشین در کنارم، در مقابلم
دستانت را در دستانم بگذار
تا لطافت دستان زیبایت دشواری زندگی را از من بزداید
بیا و بنشین تا بوسه ای بر دستانت
تسکین لبهای جستجوگرم باشد
که سالها تو را جستجو کردند و نامت را فریاد
در چشمانم نگاه کن
بگذار در دریای زیبای چشمانت سیر کنم
در زلال چشمانت غبار تن بشویم
و چون کودکی پاک از نو زاده شوم
سخن بگو، با من سخن بگو
بگذار تا آوای زیبایت، همه صداها و فریادها را
همه دشنامها و کینه ها را از ذهنم بزداید
به خوابم بیا و در روی
محبوب من بیا.بگذار در خرابه ها گام برداریم،زیرا برف ها ذوب شده اند.زندگی از خواب برخاسته است و در میان دره ها و تپه ها،پیچ و تاپ می خورد.با من بیا تا رد پای بهار را در دشت های دور ببینیم.بیا،بگذار تا نوک تپه ها بالا برویم و موجی از جلگه های هموار و سبز رنگ را در اطراف خویش شاهد باشیم،زیرا بهار جذابیتی را که شبهای زمستان مخفی کرده بود،آشکار ساخته است.
درخت های هلو و سیب،چون عروسی درشب مقدس،آراسته شده اند.ارکیده ها،دست از غنودن برداشته اند.شاخه
✍️ بسمه تعالی و اینک کربلای #یمن تو را میخواند که کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلاست.در هیاهوی توحش مدرن تو در مرگ کودک یمنی سکوت نکن که مرگ او یعنی مرگ بشریت بگذار چشم های بی فروغ او سو سو بزند تا شاید امیدی به حیات انسانیت باشد.صدای هل من ناصر ینصرنی اینک از سمت یمن بلند استبرخیز و این زمهریر سکوت ابر رسانه ها را بشکن و یمن را فریاد کنبرخیز و چشم دنیا را به چشمان بی سوی کودک یمنی باز کنبرخیز نقاب از چهره حرمله ها کنار بزن بگذار آشفته شود خوابه
بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشدبگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانندتو لبخندت را بزن، انگار نه انگار.حالِ خوبِ خودت را.به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن!بی واسطه خوب باش،.بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند.شک نکن؛.تو که خوب باشی.همه چیز خوب می شود .
استاد فیاض بخش: از اعمال و از دستورات مکتب علامه طباطبایی رحمت الله علیه، نماز استغاثه به امام عصر علیه السلام است. این نماز در هنگام ثلث سوم شب خوانده میشود.در بخشی از این عمل شریف، لحظه درخواست حاجت است؛ در آن هنگام حاجات معنوی و توفیقات سلوکی را بر حاجات دیگر مقدم نمایید. کیفیت نماز.آن جوان(حضرت مهدی یا یکی از اصحابش) مرا مخاطب ساخته گفت: اباالحسین بن ابی البغل! اگر گرفتاری داری چرا دعای فرج را نمی خوانی؟ گفتم آقای من دعای
ژوزف گوب، وزیر تبلیغات دولت نازی هیتلر میگوید: دروغ هر قدر بزرگتر باشد، باور آن برای تودههای مردم راحتتر است. دروغ را به حدی بزرگ بگویید که هیچکس جرئت و فکر تکذیب آن را نکند.» او میگفت: بعضی مواقع دروغهایی میگفتم که خودم از آنها میترسیدم.»
دروغ های بزرگ سیستماتیک .دروغ های بزرگ موروثی .دروغ های بزرگی که مبنای یک سرمایه گذاری پر سود به معنای واقعی آن شده اند .
چرا که ؟!من راضی او راضیگور پدر ناراضی !
بگذار دروغ های بزرگ شیرین
باور کن خیلی چیزها در این دنیا اتفاقی است، خبرهای بد که در صف نایستادهاند تا یکی یکی وارد شوند و بگویند خب برای امروز بس است، بقیهی خبرهای بد بماند برای فردا. اصلاً ذات اتفاق به همین است که ناگهان میافتد. دنبال تعبیر و تفسیر اینکه چرا با هم آمدهاند نباش. باهم آمدهاند چون "اتفاقی" میآیند.
گفتند این روزها دلمان از شنیدن اینهمه خبر بد سوخت و خاکستر شد. من می گویم به هیچ خبری فکر نکن. دلهره فقط در دل تو است، واقعیت بیرونی ندارد، انچه ن
نقد رمان بگذار مادر بخوابد
نقد رمان بگذار مادر بخوابد: زندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده
نقد رمان بگذار مادر بخوابد نوشته ی مهری رحمانیزندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده بدون اینکه علت این همه بدبختی و راههای برون رفت از این باتلاق مشکلات بیان شود!
اصلاً نویسنده نوشته است که نوشته باشد. حال بد روحی بعد از خواندن این کتاب را نمیشود به این راحتی تبدیل به حال خوب کرد.
اگر کتاب مینویسند تا خواننده درک بهتری از دن
تا الان از صبح تا حالا که ساعت ۷ عه شبه و کلی امتحان و کار برای انجام دادن داری،این همه از وقتت رو کشتی،بهش فکر کردی فکر کردی خودت رو کلافه کردی بسه بسه!ببین بعد از رفتنش چقدر عوض شدی چقدر پیشرفت کردیببین دویدی دنبال کار ببین نترسیدی از آینده ببین قلدرانه جلوی اهدافت وایسادی و گفتی میخواهم بهشون برسم پس میرسم؟یادته دخترک تو اوج ناراحتی میرفتی سر کار؟یادته تلاشت رو سر کلاسا؟یادت رفته ترم ۳ مهندسی و کار کردنتو؟چرا متوقف شدی؟چرا داری میزاری ز
انگاشته ، فيلمی اکشن و مهیج محصول سال ۲۰۲۰ به کارگردانی کریستوفر نولان و با هنرنمایی جان دیوید واشنگتن و رابرت پتینسون میباشد. انگاشته داستانی اکشن و حماسی دارد که اتفاقات آن در سراسر دنیا در جریان است. داستان رسمی این فيلم هنوز مشخص نشده است و…
دانلود Tenet 2020 + دانلود دوبله فارسی فيلم Tenet 2020 + دانلود دوبله فارسی فيلم تنت 2020 + دانلود رایگان فيلم Tenet 2020 + دانلود زیرنویس فارسی فيلم Tenet 2020 + دانلود فيلم Tenet 2020 + دانلود فيلم Tenet 2020 با زیرنویس فار
آهسته آهسته صدای پای بهار را می شنویم . زمستان عزم رفتن دارد ؛ اگر مجالی دهی این دو صبا هم می گذرد . بهار با تمام هیاهو لباس دشت و سبزه به تن می کند . زیبا تر از همیشه به زمين می نشیند .
موسیقی سیال زمان ؛ هر لحظه به گوش می رسد .
بهار من را ؛ تو را و همه کسانی که با عشق نفس می کشند را صدا می زند . کوش بسپار به آوای طبیعت ؛ بدون شک صداب بهار را می شنوی .
نفس بکش با عشق نفس بکش .بگذار زندگی درون ریه هایت به جریان اوفتد . انوقت به هر عاشقی که رسیدی , لبخن
به نام "خدا"
"دروغ" وجودِ من در میانِ مفاهیمی "است" که ناتوانیام در فهمشان، من را به دنبال مفاهیم جدید میکشاند.
مسیری که در آن یک مفهوم وارد میشود و من قدرت فهمش را ندارم و برای ادامه یک مفهوم جدید میخواهم،
مسیری که فقط یک چیز میتواند متوقفش کند،
بومممم،
تِرِکیدن.
امید دارم که آنموقع برگردی و هفدهمین تکه از مغزم را رویِ تقویم ببینی.
تِکهای که برای مفاهیم تو خلق کردم،
که شاید بفهمم، گم شَوَم، که شاید بتوانم وجودم را با تو تعری
لابلای برگ های پاییزی، برگ احساسی را، پیشکش لحظه های پاییزی ام یافتم. حس قشنگش را بوییدم و گوشه طاقچه دل، در صندوقچه خاطرات، به یادگار نگاه می دارم.سرخی عشق را، نارنجی محبت را، اخرایی دوست داشتن را بی اعتنایی نشاید!پاییز را دوست بدار. دست در دست بانوی احساس، سلانه سلانه کوچه های دلدادگی را قدم بزن. پاییز به افتخارت کوچه ها را مفروش برگ هایش کرده. نارنجی های چشم نواز پاییز را در قاب چشمانت جای بده و بگذار ملکه قلبت رنگین کمان پاییز را در تابلو
#لمس_کن_مرا
دورتر از من باش
اما روی از من مگیر
بگذار نگاهت،
/این همیشه جاویدان خورشید
بازهم چراغی باشد بر تاریکی های قلبم.
ایستاده کنارم باش!
تمامی چراغ های رابطه را خاموش کن
بکش پرده های روشن روزهای خوش با هم بودن را
ببین این عشق رویاهای تو
اکنون در بستر ناامیدی
در رگ هایش هنوز می تپد شوق دیدار
نگاه کن مرا:
من ثمره یک عمر در فراغ تو،
منتظر تو بودنم!
لمس کن مرا!
تو مرا همیشه آرامی
تو مرا همیشه در سینه جاویدان
لمس کن مرا
نگاه کن مرا!
من همان ب
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إنشاءالله؟چرا میخندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم میزند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من میخورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إنشاءالله؟چرا میخندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم میزند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من میخورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
نقد رمان بگذار مادر بخوابد
نقد رمان بگذار مادر بخوابد : زندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده
نقد رمان بگذار مادر بخوابد نوشته ی مهری رحمانیزندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده بدون اینکه علت این همه بدبختی و راههای برون رفت از این باتلاق مشکلات بیان شود!
اصلاً نویسنده نوشته است که نوشته باشد. حال بد روحی بعد از خواندن این کتاب را نمیشود به این راحتی تبدیل به حال خوب کرد.
بیشتر بخوانیم۶: نقد رمان من پیش از تو” را از دست
حس تنهایی چیزی نیست که وابسته به آدمها باشد، وابسته به عشق و عاشقی ها باشد، حتی وابسته به روابط هم نیست. تنهایی یک جور حس است، که گاهی می آید و در وجودت میپیچد. بگذار بیاید، با تمام حجم اندوهی، که با خود می آورد بگذار بیاید. نه سرکوبش کن و نه خودت را به آن راه بزن که ندیدیش و نه از آن فرار کن. اتفاقا بگذار بیاید، شاید حرفی برای گفتن دارد. شاید زخمی از گذشته او را تحریک به آمدن کرده یا شاید آمده است، چون وقت پوست انداختن و ورود به یک عالم فکری دیگر
همآن بهتر که بیریخت و بدونِ جذابیّت
و فقیر و گمنام و فراموششده باشم، اگر بناست معیار خوب و بد و تایید و تکذیب و
بود و نبود و حال خوش و ناخوشِ من، آدمها باشند. اگر قرار است صبح تا شب نگران این
باشم که مورد توجه و تایید و گوشهچشمِ هر غریبه و آشنا و عابر و شهروند و همکار
و همکلاس و همسایه و هموطن و همنوع، قرار میگیرم یا نه، چه بهتر که اصلا کور
و کچل و زمينگیر، در گوشهی تیمارستانی ممنوعالملاقات باشم. اگر تعریف زندهگی و
ا
همآن بهتر که بیریخت و بدونِ جذابیّت
و فقیر و گمنام و فراموششده باشم، اگر بناست معیار خوب و بد و تایید و تکذیب و
بود و نبود و حال خوش و ناخوشِ من، آدمها باشند. اگر قرار است صبح تا شب نگران این
باشم که مورد توجه و تایید و گوشهچشمِ هر غریبه و آشنا و عابر و شهروند و همکار
و همکلاس و همسایه و هموطن و همنوع، قرار میگیرم یا نه، چه بهتر که اصلا کور
و کچل و زمينگیر، در گوشهی تیمارستانی ممنوعالملاقات باشم. اگر تعریف زندهگی و
ا
سردار سلیمانی تو را به خدا برگرد……✨
✨ این جماعت امنیت نمیخواهند ، آرامش زیر دلشان زده ، سردار از سوریه برگرد و مدافعان حرم را هم با خودت بیاور !!!
✨ بگذار در کرمانشاه و همدان و تهران با آنها بجنگیم ، مگر کودک سوری گناه کرده که تاوان حفظ امنیت ایران را بدهد ، آنهم امنیت جاده چالوس _کرج ، که در روز شهادت امام صادق زدند و رقصیدند.
✨ بگذار ناله کودکان ایرانی هم بلند شود ، مگر خون آنها رنگین تر از خون کودکان یمن است. سردار سلیمانی برگرد!!!!
✨
من دیگر آن نیستم که بودم
من همانم که میخاستی
همان16ساله ی قدیم
زدی
کوبیدی
تراشیدی
سوزاندی
جلا دادی
هزینه کردی زیاااااد; تا همانکه میخواهی شوم.
می دانی اما بگذار بگویم
تاوانِ روزهای نبودنت
سنگین بود ;فوقِ تصوّرم!
من زیرِ بارِ گناه لِه شدم
ناجور بود روزگار
راه ناهموار بود و بنده ات نابینا
باصورت زمين خوردن قطعی!
اما حسین بود که جمع و جورم کرد ;خدا.
مراقبم باش
دروغ گاهی اوقات یک جمله یا حرف نیست. دروغ ممکن است فعالیتی باشد که ما خودمان را مشغولش می کنیم تا برای مدتی از درد و رنج زندگی فرار کنیم. اما این فرار چیزی از حقیقت درد کشیدن ما تغییر نمی دهد، اگر آن فعالیت را حذف کنیم دوباره با حقیقت وجودی مان رو به رو می شویم ما از هر چه هم فرار کنیم از "خود" راه گریزی نخواهیم داشت.
راه حل چیست
راه حل فقط یک چیز است، جستجو کردن درون مان، برای یافتن خودمان. اگر خود حقیقی مان را پیدا نکنیم، در سرگشتگی و حیرت با پای
تو نیز چند روزی صبر کنبگذارتا طلوع کند عشقبگذار این شبِ دراز بگذردبگذار پروانه ها سر از پیله درآرندبگذار جهان از خواب برخیزدتو نیز صبر کندندان به جگر داشته باش، بیشتر!آخر خیلی وقت است پروانه ها در پیله مانده اندروزی که خورشید دیگر نتابید،آن خسوفآن فراقعادتشان داد به تنیدن.پروانه ای را به شوقِ بال زدن در پیله طلوع کرددیگر تنید و تنید به دور خویشدیگر طلوع نکردقلبش دور ماند از دریچه ی نوربگذار بندها باید از سرش بیفتداما#به چه شوقی
اگر این دنیا غریبه پرور است ،تو آشنا بمان .تو پاے خوبی هایت بمان .مردم حرف می زنند ،حرف باد می شود ،می وزد در هوا و تو را دور تر می کند از تمام کسانی که باور ،برایشان یک چهار حرفی نا آشناست .اگر کسی معناے عاشقانه هایت را نفهمید ، بر روے عشق خط نکش !عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار براے داشتنش آغوشت را بفهمند .دنیا خوب ، بد ، زشت ، زیبا فراوان داردتو خوب باش .تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت ، هر رهگذر نا امیدے لبخند بزند .رو به آسمان نگا
سلام
می دانم حالت خوب است و خوب می دانی حالم مساعد نیست اما به رسم ادب می گویم شکر، خوب هستم. هر بار تصمیم گرفتم بیایم، ولی نشد. پاهای تاول زده از ترکه های گذشته درد راه را برایم تازه می کرد. هر صبح به شب و هر شب به صبح آیه های یاس برایم تلاوت می شود. می دانی، گاهی فکر می کنم برای تو ارزش ندارم، لطفاً از حرف های من ناراحت نشو، بگذار این محتضر هذیان بگوید. هر روز بی حوصله تر از روز قبل به دنبال راه حل می گردم، نمی خواهم گِلِه بکنم ولی می خواهم از تو ب
دانلود رمان بگذار پناهت باشم با فرمت پی دی اف
| دانلود رمان بگذار پناهت باشم |
دانلود رمان با لینک مستقیم رایگان و فرمت های pdf,apk,epub,jar برای موبایل و کامپیوتر
♦| نام رمان : بگذار پناهت باشم
♦| نویسنده : f.s
♦| موضوع : عاشقانه / اجتماعی
♦| فرمت : پی دی اف
♦| تعداد صفحات : ۱۰۰
♦| خلاصه داستان رمان :
دانلود رمان بگذار پناهت باشم (رمان ازدواج اجباری) دختری به اسم الینا که متولد لندن هستش توی یک موسسه تدریس موسیقی میکنه و پسر عمش نامزدشه. بعد از م
اجازه میدهی آرزویت کنم؟
من از خیرِ در آغوش گرفتنت گذشتم. بگذار دلخوشِ رویاهایم باشم بگذار همه بگویند "بیچاره دیوانه شده"
من کاری با این حرف ها ندارم فقط میخواهم صبح ها زودتر از تو بیدار شوم موهایت را شانه کنم دکمه های پیراهنت را ببندم دستم را روی صورتت بکشم وای دستم را رویِ صورتت بکشم. یعنی تا این حد اجازه دارم در رویاهایم نزدیکت شوم؟
من اصلا از تو توقعِ محبت هم ندارم میدانی دوست داشتنِ تو نیازِ من است مثلِ نیازِ ماهی به آب من بدون دوست دا
بسم الله
اگر کشاکش ابتلائات است که مرد میسازد، پس یاران، دل از سامان بر کَنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدالله ابن عمر ما را از عاقبت کار بترساند. اگر رسم مردانگی سر باختن است ما نیز چون سیدالشهداء او را پاسخ خواهیم گفت که : ای پدر عبدالرحمن، آیا ندانستهای که از نشانههای حقارت دنیا در نزد حق این است که سر مبارک یحیی ابن زکریا را برای زنی روسپی از قوم بنیاسرائیل پیشکش برند؟. »آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است که
تمامِ من به ناتمامِ کجا میریزد وقتی که دریا دیگر ظرفیتِ خود را
ندارد و آفتابِ کبود سرریز کردهاست ای غافل! بگذار تا بیاید آن که
نمیآید.
و لمس اشارهای است به تمامی. کجاست به ناکجا. بودن است به نبودن. حاضر است و مستقبل. چیزی از خود دارد، چیزی از دیگری.
در
لمسِ تو، دستِ من، دستِ مرا لمس میکند. لمس، آیینهدارِ دست من است. زیرا
که لمس منعکس نمیشود مگر در غیرِ خود و غیرت از غیریت میآید ای برادر.
بگذار تا غیر باشیم وقتی دیگر چیزی ظرفیتِ خو
محرمانه!
از: من که دل تنگ توام
به: تو که در قرنطینه ای
حالا که دیدار با تو ممنوع است
بگذار
دور از چشم دیگران
از کانالی که سالهاست قلبم را به تو وصل می کند
به دیدارت بیایم
و ویروس هایت را قرض بگیرم.
"مجموعه دار پنهان دردهای تو"
محرمانه!
از: من که دل تنگ توام
به: تو که در قرنطینه ای
حالا که دیدار با تو ممنوع است
بگذار
دور از چشم دیگران
از کوچه ای که سالهاست قلبم را به تو وصل می کند
به دیدارت بیایم
و ویروس هایت را قرض بگیرم.
"مجموعه دار پنهان دردهای تو"
بگذار تا انقلاب نشده است با یکدیگر حرف بزنیم، فردا که یا تو زور داری یا من، دیگر حرف حرف زور خواهد بود. بگذار آن آدمهایی که خاک شدند و خاکشان گِل شد و گِلشان دیوار شد از توی دیوارهای گلی بیرون آیند و با من و تو حرف بزنند. بگذار همین حالا که تو حجاب داری و من نه، سر به سر هم بگذاریم، فردا شاید نه روسریای باشد نه سری. بگذار همین حالا که من و تو تنها قلم به دست داریم اندکی باهم قدم بزنیم فردا شاید قلم تو را شکستند یا قلم ران من را. چه کسی میداند ش
فرصتی نمانده است بیا همدیگر را بغل کنیم فردا یا من تو را می کشم یا تو چاقو را در آب خواهی شست همین چند سطر دنیا به همین چند سطر رسیده است به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است به دنیا نیاید بهتر است اصلاً این فيلم را به عقب برگردان آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود که می دود در دشت های دور آن قدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند و پرندگان دوباره بر زمين زمين نه به عقب تر برگرد بگذار خدا دوباره دست هایش را بشوید در آینه بنگرد شای
آهای آقای جاافتادهی عینک ذرهبینی موسفیدکرده!هیچوقت این را نمیخوانی. ولی ازت ممنونم.
ممنونم که پشتِ اعتراضم به پانصد تومان کرایه اضافه گرفتنِ راننده درآمدی. ممنونم که وقتی به اعتراض پیاده شدم، رو به مسافرهای صف گفتی مردم! سوار نشین؛ رانندهش پول زور میگیره.»ممنونم که با اینکه دیدی مردم سوار شدند، به آدمهای پشت سریات گفتی: خوب شد این خانم مقاومت کرد» و من رو میگفتی. ممنونم که نه در میدان جنگ، که توی صف تاکسی گفتی: مقاومت».
ب
صورتت را به خاطر ندارم. به یاد نمیآورم چهرهات را دوست داشتم یا نه. اصلا آیا واقعا دوستت داشتم؟ نمیدانم. احساسم را به تو از یاد بردهام. شاید اگر شاملو نبود، حتی همین خاطره نصفه و نیمه هم به خاطرم خطور نمیکرد. راستش اصلا از یاد رفته بودی و کسی یا چیزی هم نتوانسته بود به یادم بیندازدت. اما امان. امان از دست شاملو که در کنارش نمیتوان درد نکشید. نمیتوان شب و زنجیر و سکوت و سرما و جای خالی عشق را ندید. نمیتوان در کلماتش بیگزندِ خاطرات غ
بگذار هزاران گل شکوفا شودباور رایج مردم این است که برای انجام بهینۀ امور، باید کار کمتری به آنها واگذار شود. بااینحال، از شواهد امر پیدا است که پُرکاری موجب تقویت نوآفرینی میشود، چرا که حجم بالای کار امکانِ یافتن راهکارهای جدید را افزایش میدهد. آزمایشهای اخیر برایان لوکاس و لوران نُردگران از روانشناسان دانشگاه نورثوسترن نشان میدهد ایدههای اولیهای که به ذهن ما خطور میکنند خام و معمولیاند. اما زمانی که روی آنها فکر
همآن بهتر که بیریخت و بدونِ جذابیّت
و فقیر و گمنام و فراموششده باشم، اگر بناست معیار خوب و بد و تایید و تکذیب و
بود و نبود و حال خوش و ناخوشِ من، آدمها باشند. اگر قرار است صبح تا شب نگران این
باشم که مورد توجه و تایید و گوشهچشمِ هر غریبه و آشنا و عابر و شهروند و همکار
و همکلاس و همسایه و هموطن و همنوع، قرار میگیرم یا نه، چه بهتر که اصلا کور
و کچل و زمينگیر، در گوشهی تیمارستانی ممنوعالملاقات باشم. اگر تعریف زندهگی و
ا
دانلود رمان بگذار پناهت باشم با فرمت پی دی اف
| دانلود رمان بگذار پناهت باشم |
دانلود رمان با لینک مستقیم رایگان و فرمت های pdf,apk,epub,jar برای موبایل و کامپیوتر
♦| نام رمان : بگذار پناهت باشم
♦| نویسنده : f.s
♦| موضوع : عاشقانه / اجتماعی
♦| فرمت : پی دی اف
♦| تعداد صفحات : ۱۰۰
♦| خلاصه داستان رمان :
دانلود رمان بگذار پناهت باشم (رمان ازدواج اجباری) دختری به اسم الینا که متولد لندن هستش توی یک موسسه تدریس موسیقی میکنه و پسر عمش نامزدشه. بعد از م
بگذار امشب همه ی ادبیات های پرتکلف و لاف های همیشه سنگین ِ مزوّرانه را به دست ِ بی رحم جلادهای سکوت بسپارم!
بگذار امشب همه ی واژه هایی که از استعمال های ریاکارانه ام گریزان اند؛ به حال پریشان گویی اضطرارشان رهسپار لال مانی کنم!
و بگذار تا همیشه ی تاریخ کربلا؛
سردرگم حیرت هایی شوم از جنس ِ همان فلسفه بافی های احمقانه ای که رمز مبهم دعوت شدنت را به استهزای جهالت می گیرند .
آری در حریم حسین؛
تنها دعوت،
شرط ورود است .
خدا اگر بخواهد
ارباب اگر رخ
عطر تن تو:
پنجره ها را باز بگذارتا عطر توخیابان را در بر بگیردعطرِ تنِ توسِگرمه هایدرهم شده ی جهان راوا می کند.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com┗••━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━┛
کتاب زمين نخورده
شاعر: علی حیدری (پویا)
✍
مثال کر که صدا را نمی کند باور وفا ندیده وفا را نمی کند باور کسی که از در و دیوار پشت پا خورده ست سلام پنجره ها را نمی کند باور و چشم سرخ من این یادگار دلتنگی نگاهِ عقده گشا را نمی کند باور مگو قناری از آزار باد پائیزی جوانه قصه ی ما را نمی کند باور گذشت عمر عزیز و چه دیر فهمیدم زمين نخورده عصا را نمی کند باور
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توان
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#قیصر امین پور
انگار مدتی است که احساس میکنمخاکستری تر از دو سه سال گذشتهاماحساس میکنم که کمی دیر استدیگر نمیتوانمهر وقت خواستمدر بیست سالگی متولد شومانگارفرصت برای حادثهاز دست رفته استاز ما گذشته است که کاری کنیمکاری که دیگران نتوانندفرصت برای حرف زیاد استامااما اگر گریسته باشی .آه .مردن چه قدر حوصله میخواهدبی آنکه در سراسر عمرتیک روز، یک نفسبی حس مرگ زیسته باشی!انگار این سالها که میگذردچندان که ل
بلد نیستم نظریات فلسفی و جامعه شناسانه را به هم ببافم ، درباره مبانی جوامع قلم بزنم و تایید کنم و رد.اصلا این دنیا را با هر چه در آن است چشم می پوشمبگذار مردم دنیا دیوانه خطابم کنندمن میگویم مبنای حکومت عشق استو عشق است که ایمان می آوردهمین عشق است که محکم میکند اراده را، دربرابر هر تعب و سرزنشی.بگذار دیوانه خطابم کنند.دنیای من به وسعت عشق استو عشق به وسعت کربلا.که (( " کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست | آسدمرت
چگونه بگویم: برگردچگونه بگویم: بی تو نمی تونمچگونه بگویم: بی تو می میرمچگونه بگویم: که خودت را می خواهم، بیا بدون ورقی، بدون قلمی، بیا و فقط بگذار نگاهت کنم. داخل سکوتت بگویم: دوستت دارم.چگونه بگویم: دلیل نگاه کردنم هستیچگونه بگویم: دلیل راه رفتنم هستیچگونه بگویم: دلیل زندگی کردنم هستی، بیا و بگذار گریه ام تموم کنم، بیا و بگذار ترس نرسیدن بریزه، بیا و بگذار بگویم: دوستت دارم تو هم لبخند بزنی.
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تص
اگر این دنیا غریبه پرور است تو آشنا بمان !تو پای خوبی هایت بمان .مردم حرف می زنند ، حرف باد می شود .می وزد در هوا و تو را دورتر می کند از تمام کسانی که " باور " برای شان یک چهار حرفی نا آشناست .اگر کسی معنای عاشقانه هایت را نفهیمد ، بر روی عشق خط نکش .عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند .دنیا ، خوب ، بد ، زشت ، زیبا فراوان دارد .تو خوب باش .تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند ، رو به آسمان نگاه ک
یکی از نویسندههایی که نمیتوانم بخوانمش، نادر ابراهیمی است. هر بار سعی کردم نتوانستم. با آنچه میخواستم فاصله داشت. تا این که چند سال پیش این چند جمله را از او دیدم: احساس رقابت احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمیدارم. رقیب یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.»
همین چند واژهی به هم تنیده بود که زمينم زد. این صلابت مردانه باید از
بهار، یا دقیقتر بگویم، عید، مثل خندهی بعد از دعوای زن و شوهریست. مثل رهایی بعد از گریه. مثل آسمان آبی، بعد از طوفان شن. رسالتش، غبار روبی و رنگ پاشیدن به دنیای خاکستری ماست و چه خوب رسولیست. قرار نانوشتهای دارد که هرسال، تو را میفرستد در گلفروشی محله. بیتابی و عجلهات را میگیرد و مجابات میکند سر صبر، میان گلدانها بگردی و یکدلسیر، چشم بدوزی به گلها. حسنیوسف و پیچکی برداری تا خانهات سبز شود. فقط بهار است که تو را ر
بگذار بگویمت
که تو خورشیدِ تابیده بر گونههای کودکی را مانی
که بیمجالِ اندیشه به بغضهای خود*
به خوابی گرم و ناب
فرو رفته است.
و من
برگِ خزان زدهای در باد را مانم
که به تو میگشاید
رازِ تمامِ این فصول را
و میچرخد
و میرقصد
تا به یاد آرد شعری را که برایِ تو
آواز کرده بود
غصه نخور.
تو خدایـــی داری.
که بزرگ است؛ بزرگ.
و به قول سهرابـــ : در همین نزدیکیست.
ای دل کوچکـــ من.
بگذار غم و غصه ببارد.
شاید
شاید اینبار خـــــدا میخواهد که
پس از بارش غم.
و
پس از خواندن نامش هردم.
آسمان دل تو صـــاف شود
و
نگاهت به همه اهل زمين پاکـــ شود.
شاید اینبار خـــدا میخواهد که خودش چتـــر تو باشد.
که بمانی.
نروی.
@qasedakekhoda
سر بر شانه خدا بگذار.
سر بر شانه خدا بگذار. تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت. به رقص درایی.
قصه عشق انسان بودن ماست.
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست سرت را بالا بگیر و لبخند بزن.
فهمیدن احساس کار هرکسی نیست.
عشق دهکده ایست که هرگز به خواب نمی رود.نه به شبانو نه به روز و شور حیات یک دم در ان فرو نمی نشیند#احمد شاملو
لابلای برگ های پاییزی، برگ احساسی را، پیشکش لحظه های پاییزی ام یافتم. حس قشنگش را بوییدم و گوشه طاقچه دل، در صندوقچه خاطرات، به یادگار نگاه می دارم.سرخی عشق را، نارنجی محبت را، اخرایی دوست داشتن را بی اعتنایی نشاید!پاییز را دوست بدار. دست در دست بانوی احساس، سلانه سلانه کوچه های دلدادگی را قدم بزن. پاییز به افتخارت کوچه ها را مفروش برگ هایش کرده. نارنجی های چشم نواز پاییز را در قاب چشمانت جای بده و بگذار ملکه قلبت رنگین کمان پاییز را در تابلو
شب است و پنجره ها خفته اند
تو نیز پلک ها بر هم بگذار
که قاصدک بوسه هایم را
روان کرده ام به شهر باران ها
تا که شاید رویاهایمان
در این سکوت پر غوغای ظلمت
دیدارشان تازه شود
به مهر
زیر نور ماه
.
.
.
بوسه هایم نذر چشمانت
روح وحشی
1:07 بامداد
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست.
هر روز زیباتر میشود و بزرگتر.
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیابم هم اندازهی اشتیاقم به تو.
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمیداند چگونه آب در برش گرفته
و به یاد نمیآورد چگونه گرداب در همش شکسته
گاهی برای خودت هم خط و نشان بکش .رژیمِ ارزشمندی و غرور بگیر .به دلت اجازه نده هر کار که دلش خواست بکند و با منتِ هرکس را کشیدن ، تمامِ هویت و ارزشت را لگد مال کند .خودت را تحمیل نکن ، بگذار انتخابت کنند !یاد بگیر اگر کسی تو را نادیده گرفت بی هیچ حرف و سوالی ، مسیرت را جدا کنی .خودت را از دوست داشتن و احترام هایِ یک طرفه تحریم کن .آدم هایِ این زمانه ظرفیتِ بیش از حد دوست داشته شدن را ندارند .آدم هایِ این زمانه ، عجیبند ، هرچقدر متواضع تر باشی ، بیش
تکه های این دل عاشق را اهدا کنید به کسانی که بیشتر به بودنش اهمیت خواهند داد.
حرف آخر با دل عاشق: یا از کما بیرون بیا، یا بگذار تکه هایش را اهدا کنند
حتی اگر ته قلبتان ذره ای احساس عشق زنده است لطفا بی جوابم نگذارید(H) !
قرار ما ساعت 00:00 امشب.
سلام هیک عزیزم
حالت خوب است؟
من هم خوبم، شکر خدا.
میدانی هیک، داشتم فکر میکردم که دیدم خیلی دلم میخواهد این نامه را برایت بنویسم.
میدانی هیک جان، داشتم به این فکر میکردم که نکند تو اصلا به من فکر نکنی؟ حالا فکر نکنی من شب تا صبح و صبح تا شب کاری ندارم به جز اندیشهی یار ناپیدا، خیر، سرم شلوغ است و اینها، اما واقعا میگویم، گاهی که به این فکر میرسم که نکند تو اصلا لحظهای را صرف من نمیکنی، قلبم میلرزد و سعی میکنم آن فکر لعنتی ر
اینکه براستی فراموش شوی
یا اینکه تظاهر کنند فراموش ات کرده اند ؟
هیچکدام البته !
بدتر این است که خودت خودت را فراموش کنی اما تظاهر کنی که سخت به یادت خودت هستی .
بگذار دیگران هر چقدر دلشان میخواهد فراموش ات کنند !
باور کن هیچ توفیری نه به حال زمين دارد و نه به حال تو !
روح وحشی
+هر وقت یاد گرفتی که خودت رابه یاد بیاوری آنوقت دیگران حتی اگر هم بخواهند نمیتونند فراموش ات کنند .
اگه علم جام شرابی باشه ، برای من انگار کن تازه جام را برداشته و سمت دهان ببری! میبینی که وسوسه برانگیز است اما هنوز مزه مزه اش نکردی.
تو یک وبلاگی خونده بودم برای لذت بردن از هرچیز باید "مست" اون چیز شد.مست یار ، مست پول ، مست کار.و مست علم!
ای مسیر زیبام! به قول همون بلاگر : "بگذار مستت باشم"
خداوندا.خدای عزیز.
خدای معجزهگر.
خدای مهربان.
خدای بخشنده.خدای لطیف.خدای کریم.
خدای مجید.
خدای ترسها.
خدای شکها.
خدای یقینها.
خدای شوقها.
خدای اضطرابها.
خدای امیدها.
خدای صبوری ها.
خدای سرمستیها.
خدای اشتباهها.
خدای گناهان.
خدایا خیرها.
خدای شرها.
خدای ترسها.
و خدای ترسها.
و خدای ترسها.
تو میدانی، و در کل جهان تو، محبوب من، فقط تو میدانی. همهی همهی همهی ترسهای زندگانی من را. ترسهای هر لحظه و هر قدم از زندگی بیست و اندی
درباره این سایت