نتایج جستجو برای عبارت :

شکوفایی ممات هستم. من مفسر مرگم. لبریز دردم. من نفس های دلم را می شنوم. با خودم لجبازی می کنم. خودم را سرزنش می کنم. از خودم گذر می کنم. در خودم شادی می کنم. از محاسبه گری پیش بینی خسته ام. از تکرر زمان ها مکان ها خسته شده ام. گاهی نبوغ خلاقیت وارد میدانgo

من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
مي نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
مي نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهاي خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نميخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
من ازون دسته آدم هاي هستم که 
هميشه توقعم بالاست و اصطلاحا آرمان گرا هستم
و سال هاست دارم این رو ميبینم 
و از این سوپرمن سازی شخصی ام مراقبت ميکنم
که بهم آسیب نزنه و هر کاری رو به هر قیمتی
بخصوص رد شد از خودم انجام نده
وقتی تونستم قضاوت دیگران رو در مورد خودم درک کنم
و بفهمم هر کسی خودش رو در من پیدا ميکنه، ميبینه و سرزنش مي‌کنه،
نوبت قضاوت ها و سرزنش هاي خودم رسید.
توجهم به این موضوع جلب شد که سرزنش فردی من هم
اون زمانی اتفاق مي‌افته که من فقط
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول هاي تاریکم مثل بمب منفجر ميشدن و انقدر سروصداهاي مغزم زیاد ميشد که فقط ميخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم
گاهي وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته ميشدم که فقط ميخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارمحس جنون بهم دست ميدادميخواستم کله مو بکنم بندازم دور
کلمه ها
خودم
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم
من زندگی رو نمي فهمم .
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
از خودم خسته م.
دلم گرفته.
فکر ميکنم به م.ح.ز علاقه مند شدم ولی نميدونم.
دو روزه خودش پیام نداده و وقتی ميگه بعدا ميبینمت نمياد. فکر کنم باید دل بکشم.
مثل ح.ح.
چقدر بدم مياد از خودم، چقدر بدم مياد.
این روزها بیشتر ميخوابم. که قبلش تو خیالم باشم.
ته همه شون، از خودم بدم مياد.
همين.
ادم ایده ال گرایى هستم. ترجیح ميدهم همه جا بهترین باشم. البته گشاد هم هستم و این دو قطب مخالف هميشه مرا زجر ميدهند. هميشه قبل از امتحان هايم استرس بیش از حد باعث ميشود تا درس نخوانم و بخوابم. این بار ولى همه چیز فرق داشت. ترس از دوباره پاس نشدن این درس به شدت گیرى روحم را اذیت ميکرد. دیگر خسته شده بودم از اینهمه غلبه ى گشادى بر ایده ال گرایى. دوست داشتم به دوران اوجم برگردم. همان روزهايى که براى خودم یادداشت هاى کوچک رنگ مينوشتم و خودم را تشویق مي
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل هاي سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نميشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمي رسد این بهار بعد از تو
چرا نميرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که ميروم به نیستی و بی خیال خودم
من وقتایی که ناراحت و سرخورده هستم، یا اتفاق بدی برام افتاده، به جای مراقبت از خودم، بیشتر با خودم لجبازی مي کنم؛ مثلا غذاهاي بد مي خورم، یا از پوستم مراقبت نمي کنم. یه جورایی انگار از خودم انتقام مي گیرم. البته دلیلش رو نمي دونم. شاید ته دلم ميخوام خودم رو به خاطر حال بدم تنبیه و سرزنش کنم. گاهي وقتا هم توی موقعیت هاي خوب به خودم اجازه لذت بردن از زندگی رو نميدم. فکر مي کنم بیشتر سختگیری هام بی جاست. البته بهتره بگم توی مسیر درستی نیست چون زندگ
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ایستادم خودم رد شدم
زمين لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهاي ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
ميخواهم کمي هم به فکر خودم باشم، از این به بعد از آن خودم باشم، دلسوز خودم باشم، مفسر خودم باشم، عاشق خودم باشم، به دنبال اهداف و آرمان خودم باشم. در حال خودم باشم. هر کسی به خودش، برای خودش، ناراحت خودم باشم، گريان خودم باشم، خندان خودم باشم اما با این همه باز هم نگاه به کسانی دارم، تا دیگرانی نباشند که باشند این هدف ميسر نميشود. لااقل کسانی باید باشند که گند به حالت نزنند، ضدحال نباشند، اخیار کالخیار نباشند. آره بخدا، هر چه شد شد، هر چه
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا مي رم؟ به تو چه چیکار ميکنم؟ به تو چه چند مي خوابم چند بیدار ميشم؟ مگه تو بابامي؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نميداد بهم!!
خسته شدم ازت . از رفتارای مزخرفت . از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام مي پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟!     سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
از خودم ،خسته ام .
از تپش هاي قلبم، خسته ام.
از اشک هاي داغی که  روی گونه هايم سرازیر مي شوند خسته ام.
از زندگی کردن ، خسته ام .
از سعی در اشک نریختن، خسته ام .
از نفس کشیدن .
از بعضی از آدمای زندگیم.
از خدا .
از احساسات متفاوتم،  خسته ام .
از دیدن بعضی از آدما، خسته ام.
از نگاه سنگین بعضی ها ،خسته ام.
ازلحن هاي نیش دار .
از خندیدن .
از اینکه عاشق چیزی باشم .
از فکر کردن .
از دیدن .
از دلم .
از ، از ، از 
همه چی، خسته ام .
قرار نبود اینجوری
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک ميز، زیر شاخه هاي درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی ميکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
سهم من از زندگی خیلی بیشتر از این حرفاس!از وقتی شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ایده آل هاي خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم باید به خودم حس ارزش بدم!
هیچ جا جای من نیستهیچ احساسی مال من نیست
هیچ موفقیتی خوشحالم نميکنه
از تک تک لحظه هاي فکر کردنم متنفرم
یه روز باید خودم رو بندازم سطل آشغال
از این شخصیتِِ بی محتوا خسته م
.
.
ولی ندیدن بهتره از نبودنش؟
.
.
آخ که دلم لک زده واسه یه لحظه خودم بودن
این روزا پر شدم از دوست داشتنِ آدمای زندگیم
حس ميکنم یه منِ از دست رفته دارم
یه من که شده برای بقیه، که خوششون بیاد، که ناراحت نشن، که تصورشون عوض نشه، که ازم خسته نشن؟
.
.
گفت من همينم که هستم ولی تو اگه یکی
نباید شبایی مثل امشب که خیلی خسته ام حرف بزنم. به چیزی جز متنفرم نميتونم فکر کنم. مجبور کردن خودم به مثبت فکر کردن و مثبت گفتن و بخشیدن و مهربون بودن، انقدر خسته ام کرده که حتی یه لبخند دیگه هم نميتونم بزنم. خاطرات و زخمای قدیمي ام دارن مثل موریانه از درون گوشتم رو ميجون و من تلاش ميکنم بهشون بخندم. به خاطره ی نی ساما ميخندم به خاطره ی اردلان ميخندم به جای خالی والرین ميخندم و به جدا شدن به زور بهترین دوست جدیدم که برام مثل جدایی یه عضو بدن بود م
دلم بدجور برای خودم تنگ شده ولی نميتونم به این سادگیا با خودم اشتی کنم چون من دیگه اون ادم ساده و مهربون قبلی نیستم هیولای درونم بدجورطغیان کرده 
اگه فرصت کنم گاهي به خودم سر بزنم اونوقت که مي بینم از خودم خیلی فاصله گرفتم و بدجور دلتنگ خودم ميشم
یه سری شبا دنبال یه کوچه هايی ميگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گريه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
ميدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا ميشدیم باهم درد و دل ميکردیم صب بخیر ميگفتیم، شبا به بی کسی و تنهايی خودمون ميخندیدیم و ميشدیم همه کسه هم 
نميدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا مي رم؟ به تو چه چیکار ميکنم؟ به تو چه چند مي خوابم چند بیدار ميشم؟ مگه تو بابامي؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نميداد بهم!!
خسته شدم ازت . از رفتارای مزخرفت . از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام مي پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟!     سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
اینکه من یه اشتباهو چندبار در شیوه هاي مختلف تکرار ميکنم فقط ميتونه نشون دهنده ی حماقتم باشه و بس:////// خدایا خسته نشدی از اینکه فقط منو از این راه امتحان ميکنی؟من خسته شدم:/به جان خودم :/ حالم داره بهم ميخوره از خودم اول از خودم دوم و از همه :/خدایا خاهشا پیمنتی:(من الان در موقعیتیم ک دارم یه اشتباهو تکرار ميکنم و بدون فهميدن اینکه چرا و من ميدونم ک قبلا اینکارو کردم ولی باز دارم تکرارش ميکنم خیلییی حس بدیه:(
خسته‌ام از این تلاطم، از این بدی تمام‌قد آشکار و زور الکی برای جمع و جور کردن، زور الکی برای خر کردن خودم، زور الکی واسه نخوندن خبرا، زور الکی واسه وارد نشدن به بحثای ی، زور الکی واسه رقصیدن با گرگا، زور الکی واسه هی زر و زر کوچیک‌تر کردن آرزوها، زور الکی واسه سرزنش خودم که لابد من خیلی پرتوقعم»، زور الکی واسه مصون موندن از سیل بدبختی که همه ما رو داره با خودش مي‌بره، زور الکی واسه پرت‌کردن حواس ذهنم به کتابا، زور الکی واسه پیدا کردن
به نام او
چند روزی ميشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا هاي مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم ميخواد دور شم از همه!
دلم تنهايی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو ميخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام.
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر ع و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
تا حرف ميزنی، ميگن ناشکری نکن خدا قهرش ميگیره
تا حرف نميزنی، ميگن چه مرگته چرا هیچی نميگی
خسته شدم دیگه
ازین وضعیت نکبتی خسته شدم
از فشار و استرس و نگرانی خسته شدم
از غر شنیدن و بازخواست شدن خسته شدم دیگه
از فضولیای آشنا و غریب خسته شدم دیگه
از زندگی کردن اینجوری خسته شدم
از زور زدن واسه ایجاد تغییر و بجاش درجا زدن، خسته شدم
از تنهايی و بی کسی خسته شدم
از انگ چسبوندن این و اون خسته شدم
از فهميده نشدن و درک نشدن خسته شدم
از گوشیم، از لپ تاپم، از
امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 
خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصميم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده هاي خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده هاي خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید ميدونم کارت درست شه.
سلام
دارم به خودم ایمان ميارم که روانشناس خوبی هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم این هست که هرکس ميتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمينه جسمي و روحی و
دلیلم این هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نميشناسه.
مثلا همين مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی مي کنم حال خودم را بهبود بدم و کمي هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پيشرفت خوبی داشتم. درواقع اميد را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
این روزها من هستم و ذهنی که خستگی هايش روی دستم مانده!
هميشه به بدترین شکل ممکن خودم را سرزنش ميکردم،هر روز صبح از خودم نااميد و نااميدتر ميشدم و اهداف کمال گرایانه ام را به شدت پروبال ميدادم اما امروز دقیقا همين حالا که مي نویسم دلم برای ذهن بیچاره ام سوخت!
خودم را مثل والدی سخت گیر دیدم که هر روز فریادهاي سخت و خشنش را حواله ی فرزندش ميکند و توقع دارد نتیجه رفتارش رشد و پيشرفت او باشد!
من امروز فهميدم سال هاست خودم را دوست نداشته ام!سال هاست
مطمئنم یه جایی از وجودم ، یه گوشه ای از ذهنم کز کرده 
زانوهاش رو بغل کرده و اشک ميریزه 
منتظره دستش رو بگیرم و بکشمش بیرون 
همون دختری که شکست و نا اميدی تو کلش نمي رفت 
همون دختری که تا نفس اخر ميجنگید.
خسته شدم 
انگیزه ندارم 
 هدفم مثل یه پارچه ی قرمز واسه یه گاو دست و پا شکسته ست
یا حداقل گاوی که فکر ميکنه دست پاش شکسته .
باید دست خودم رو بگیرم .به خودم آرامش بدم ، بگم هیوا اگه نشد نشد ، من پيشتم ،دستت رو ميگیرم دوباره با هم بلند شیم .
خیلی
ميگن زمان که بگذرد درد آرام ميشود 
چرا زمان درد مرا عميق تر ميکند خب
تمام روز سعی ميکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در ميروم 
باز برميگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم مي آیم دستی به صورتم ميکشم
خیس است .
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
     این روزها حال خیلی خوبی دارم. انگار که یه فشاری از روی قلبم برداشته شده؛ با خودم مهربان تر شدم؛ بیشتر به خودم حق ميدم؛ بیشتر به خودم کمک ميکنم که رشد کنم؛ کمتر سرزنش یا گله ميکنم از خودم؛ بیشتر به حس و حالم توجه ميکنم تا حجم کارهاي مونده در خانه و از همه مهمتر بیشتر حق اشتباه و ایده آل عمل نکردن به خودم ميدم.
     بیشتر پسر و همسرم رو دوست دارم. کمتر ميزان نخوابیدن پسرم برام دغدغه اس؛ کمتر کارهاي نکرده همسرم آزارم ميده.
     از همه مهمتر دوت
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله مي باشم که به تمام آرزوهايم که دوست داشتم و اميدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش ميخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم ميشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار ميکنم یعنی خودم اوستا و
نوشتن از تاریکی.و سیاهی و درد و رنج خیلی ساده است ، به راحتی ميتونیم این حالات رو به تصویر بکشیم ، چون با گوشت و پوست و استخوان درکش کردیم و به تک تک سلول هامون نفوذ کرده ، انقدری که جایی برای سفیدی نیست ، مجالی نیست تا شادي یه دل سیر جولون بده و بتازه .با خودم عهد کردم تمام تمرکزم بذارم روی خودم ، ببینم واقعا چی هستم، جهان ناشناخته درونم چقدر سیاهِ یا چقدر سفید باید بشکنم این دژ سرسخت خوشبيني رو، باید از نو بسازم ، تمام باورها و آموخته هاشو د
نوشتن از تاریکی.و سیاهی و درد و رنج خیلی ساده است ، به راحتی ميتونیم این حالات رو به تصویر بکشیم ، چون با گوشت و پوست و استخوان درکش کردیم و به تک تک سلول هامون نفوذ کرده ، انقدری که جایی برای سفیدی نیست ، مجالی نیست تا شادي یه دل سیر جولون بده و بتازه .با خودم عهد کردم تمام تمرکزم بذارم روی خودم ، ببینم واقعا چی هستم، جهان ناشناخته درونم چقدر سیاهِ یا چقدر سفید باید بشکنم این دژ سرسخت خوشبيني رو، باید از نو بسازم ، تمام باورها و آموخته هاشو د
وقتی خسته و داغونم باید آرایش کنم باید خط چشم بکشم و رژ لب بزنم آینه بگیرم دستم و غش و ضعف کنم واسه خودم، باید به خودم یادآوری کنم که زیبا و با ارزشم باید خودمو واسه خودم به نمایش بذارم و یادم بیاد که چقدر خودمو دوست دارم.
یا مثلا آهنگ موجود در مطلب قبلی رو با هیجان برای خودم بخونم و انرژی نهفته ام فوران کنه.
یا از اون سلفی هاي شگفت انگیز بگیرم و خودمو حالمو ثبت کنم خیلی وقته عکس نگرفتم دقیقا بعد از خبر دیسک و افتادن رو دور دکتر رفتن.
یک روز بعد از قرنطینه در چهار راه ادبیات تو یک چشم به راه خواهی داشت در حالی که مي خواهد توجه تو را جلب کند با پرتاب موشک هاي ناشیانه اش نشانه اش معلوم است با چشم هاي بی قراری که دو دو مي زند در جیب سمت راستش یک شاخه گل رز است 
برای پيش گویی ان چنان روزی حرف زیاد داشتم ولی الان خسته ام و خوابم مي اید ولی اگر واقعا اخرین روزهاي دنیاست چرا ما قبل قرنطینه و ما بعدش من فقط باید به خودم تنها بگویم به قدر کشنندگی این ویروس و فاصله احتماعی ترس الود ادم ه
در خواب بیدار بودن و بیدار خواب بودن برای هر کسی معنی و درک خاص دارد. هر کسی بنا به تجربه اش این معنا را درک خواهد کرد. اما من در عذابم از این آپشن انسانی‌ام. دلم مي‌خواهد سرم را بکوبم دیوار تا خودِ ورّاجم که دائم دارد با خودم حرف مي زند تکه تکه شود. اندازه دانه هاي خاکشیر شود که دیگر نشود با کنار هم قرار دادن ساخته شود. هی ور مي زند، هی تز مي دهد، حکم مي کند، دستور مي دهد، سرزنش مي کند، رویا بافی هاي اضافی از نوع غلط زیادی مي کند، ور مي زند، ور مي
تغییر کردن واقعا سخته، توی هر مسئله ای سخته. حس عدم امنیت به آدم القا ميکنه:|. شایدم فقط من اینجوریم؛پای انجام دادن که ميرسه، ترجیح ميدم توی موقعیتی که هستم بمونم. حتی بعضی از خواسته هام رو، به دلایل خیلی چرتی که نمي دونم منشاش چیه؛ دنبالش نميرم. در حد همون خواسته ميمونن:(
حالا وقتی سعی کنی شخصیتتو عوض کنی، رفتارت رو عوض کنی، طرز فکرت رو تغییر بدی، سختیش چندین برابر ميشن. اینجور چیزا توی عمق وجود آدم، ریشه دارن. نميشه راحت عوضشون کرد. ولی دوست د
من با تمام وجود، عاشق وقتایی ام که خودم رو پرت ميکنم تو بغلت و نميتونم بهت سلام کنم از بس پر از عشق و دلتنگی ام برات :) و تو که قلب منو به تسخیر درمياری وقتی اونقدر منو بغلت نگه ميداری تا خودم خسته شم و دستمو شل کنم و بپیچم بیرون از بغل پر از زندگیت *____* ^_____^
تصميم گرفتم یکم روی پای خودم وایستم ولی فقط یکم برای همينم همين قالب این وب رو برای اون وب ویرایش کردم و به زودی اون وب رو براتون رونمایی مي‌کنم البته یه ویرایش ناشیانه است و ميدونم خودم پس فعلا گیر ندین تا بعد چارلی وقت کنه اولش ميخواستم تا عید تو دفتر یا ورد بنویسم بعد به مرور وارد اون وبلاگ کنم ولی دیدم نوچ من اینجوری سختم ميشه تنبلیم ميشه و تهش هم فراموش ميکنم ميخواستم چنین وبی بزنم و به استادم نشون بدم در این حد ترکیب پاندا و ماهی قرمز یک
مي آید و مرا به یاد خیالاتم مي اندازد .به یاد چیزهايی که تنها در رویا مزه شان را چشیده ام . من بین موج هاي گاه و بیگاه این دریا سرگردانم.مرا خسته کرده ای. بارها به خودم گفته ام که نگویم خسته ام. که خستگی خیانت است .ولی تو مرا خسته کرده ای .من دست و پاهايام را زده ام، اصرارهايم را کرده ام .منصفانه نیست که تازیانه ای شوی بر پیکر زخمي و نیمه جانم. من برای نااميدی ام تلاش ميکنم . من برای لحظه ی نااميد شدنم جنگیده ام. و تو در لحظه ای همه اش را دود ميکنی.من ن
کاش نیومده بودم تهران. متنفرم از خودم به خاطرش. اصلا حالم خوب نیست حتی نميتونم راجع بهش حرف بزنم. دلم ميخواد بميرم. من حتی عرضه ی مردنم ندارم. حتی مرگم برام اتفاق نميفته. حتی لیاقت مرگم ندارم. از همه متنفرم. از خودم از دنیا. کاش امشب تموم بشه. اینجا مينویسم شاید فقط خالی شم. وگرنه جای دیگه ای. رو ندارم. نه جاییو دارم نه کسیو. 
بیش از هر چیز و هر کسی دارم خودم رو ميشناسمچیزی ک ناراحتم ميکنه، کسی ک آزارم ميده رو نادیده ميگیرم و تمرکزم رو روی خودم قرار ميدم
عزیزترین و مهم ترین شخص زندگی من، خودم هستم!  نه دیگران و نه خانوادم!
خیلی حرف ها و صحبت ها و آدم ها رو دارم پاک ميکنم
هميشه همه ی زخمامو خودم با  دستای خودم مرهم گذاشتم،تنهايی سرمو بالا گرفتم گريه کردم، به خودم برای اشتباهاتم دلداری دادم و از خودم معذرت خواستم،این معنی تنهابودن نیست،معنی خودت ساخته بودنه شاید. تو دلم با بقیه دعوا نکردم با خود گذشتم دعوا کردم خود گذشتمو برای تلاش بیشتر تشویق کردم و اشتباهات گذشته رو تو ذهن خودم قشنگشون کردم،مثل "مردی در تبعید ابدی"ما هممون بعضی وقتا خوشحالیم از ته دلمون بعضی وقتا دلگیریم توی تمام اوقاتمون و بعضی وقتا خست
گاهي دست خودم را مي گیرم، ميبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی ميکنم، گاهي پای درد و دل هايم مي نشینم، اشک ميریزم، خودم را بغل ميکنم،شانه هايم را نوازش ميکنم، اشک هايم را پاک ميکنم، گاهي قربان صدقه خودم ميروم، خودم را برای خودم لوس ميکنم، ناز خودم را ميکشم، آخر تمام این ها، بلند ميشوم و به زندگی ام ادامه ميدهم، ميدانی سخت است، ميدانی باور کن مشکل است، گاهي دلم برای خودم ميسوزد، اما بلند ميشوم، دوباره و دوباره بلند ميشوم، من بیماری ام را پذیرفته
کاش این گردباد زمان که دست همه رو گرفته و با خودش مي بره، دست من رو هم ميگرفت تا اینطور از کاروان جا نمونم. انقدر نگران و ناراحت و فسرده و پژمرده و خسته و ناتوان و در عین حال عصبی م که حالم بهم ميخوره ازینکه اینارو اینجا مي نویسم. دلمم نميخواد با کسی در موردش حرف بزنم. فقط خودم ميتونم به خودم کمک کنم نه هیچکس دیگه. جنس استرسم با استرس سر جلسه امتحان فرق ميکه. اونموقع دست و پام ميلرزه. این روزا قلبم تیر ميکشه. کاش قبل اینکه ازین کابوس بیدار شم، خود
دیگه اما خسته شدم. خسته شدم از دوییدن و نرسیدن. خسته شدم بس که واسه هر چیزی دویدم و تهش دنیا بم ندادش. مگه چیز بزرگی ميخواستم آخه؟ هر بار که این سوالو از خودم ميپرسم گريه امون نميده. خسته شدم اما. واسه خودتون. نميخوام. هیچی دیگه نميخوام. دیگه نميخوام بلند شم و حالم خوب شه. این بار واقعا دیگه دلم نميخواد بلند شم. بلند شم که چی؟ هی دوییدن و نرسیدن که چی؟ عصری داشتم فکر ميکردم که دیگه نميخوام که خوب بشم. اینجوری راحت تره. بعد یهو یه نشونه دیدم. خوندم ک
اونقدر درگیر کارهاي زندگی ميشم که کلا خود زندگی یادم ميره !
اگر قرار باشه زیاد فهميدن بشه حناق و گلوت را بگیره ترجیح ميدم چند صباحی بشم گاوی در چراگاه زندگی .
گاو چی کار ميکنه ؟ علف ميخوره . بدون اینکه بخواد بفهمه علف چیه و گاو کیه و .
روح وحشی
+کلا فعلا سوار قطار لحظه هستم . تا حد مرگ خودم را با کارهاي زندگی خسته ميکنم تا وقت نکنم به خودم فکر کنم !
نمي دانم کدامين واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا مي زنم و فقط مي توانم با نوشتن برای خودم کمي آرام شوم.
هیچ کس نمي فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هايم گوش مي سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هیچ کسی عمق دردت رو نمي فهمه و تنها خودت هستی که متوجه مي شی چقدر داره بهت سخت مي گذره واسه ی خودت بنویس. حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادي رو تا ابد نگه دار. نو
ميدونی؟! خسته شدم، خیلی خسته شدم.
انگار که تشنه توجه باشم، انگار که بخوام تو مرکز توجه باشم و وقتی مردم بهم بی توجه ان احساس پوچی بهم دست ميده. وقتی کسی نباشه که باهاش حرف بزنم یا ازم احوالی بپرسه اط خودم خسته ميشم.
من از خودم خسته م. از اینکه برونگرا ام. از اینکه آدما برام مهمن. از اینکه نگرانشون ميشم. از اینکه بهشون پیام ميدم خستم. خسته م از خودم
خیلی خسته م از خودم. از اینکه شکاک شدم خستم. از اینکه برای کسی اهميتی ندارم خستم. از اینکه هنوز ازد
خسته‌ام، خسته خسته خسته خسته امروز یک کاری کردم که علی‌الظاهر مثل قدیم مي‌شد حالم را خوب کند، اما نکرد. کار خوب هم بکنم پشیمانی در پی‌اش مي‌آید. سر ذوق بیاورد، دید بدهد،‌ نه. در محفلی شعر خواندم و تشویق شدم ولی انگار دیگر منتظر تشویق هم نیستم، یعنی نه اینکه به خودم تلقین کنم که مصطفی خودت را نگیر و نباز و ذوق نکن نه، انگار مهم نبود اصلا، چیزی به من افزوده نشد، انگار هیچ چشمي را طلب نميکردم، انگار هیچ چشمي برای من نبود، مرا نميشناخت، دیگ
من از اونایی ام که هميشه خودم رو تصور مي کنم دارم برای یه نوجوون درد و دل مي کنم.مطمئنم اگه روزی به اون بچه  بگم اینترنت رو از ما قطع کردن و دلایلش رو شرح بدم وحشت مي کنم.البته قول ميدم هیچ وقت تو این خراب شده هیچ موجود زنده ای رو به دنیا نیارم و اگر خدایی نکرده موفق به رفتن نشدم حتما یه بچه از یتیم خونه  واسه خودم ميارم،  شایدم از خانه سالمندان یه پیرزن غرغرو برای پر کردن تنهايی خودم البته اگر‌ وضعیت مالیم پيشرفت کنه و اون آدم بتونه کنارم زن
هیچ ميل ندارم هر چه مي‌نویسم و هر چه فکر مي‌کنم تلخ باشد. اما هست. نه که نخواهم از این تلخی‌ها‌ بگريزم اما انگار نمي‌شود. انگار هر چه دست و پا مي‌زنم بیشتر فرو مي‌روم در این لجن‌زار تلخی‌ها.
خستهام. اگر بگویم از همه‌چیز خسته‌ام چندان دروغ نگفته‌ام. مي‌گویند که بهترین تراپیست هر کس خودش است. من هم تراپیست خوبی هستم، اما وقتی ریشه‌ی همه‌ی تلخی‌هايم حالا یه گرهی به دی‌ ماه لعنتی خورده چه مي‌توانم بکنم؟ چیزی درست مي‌شود؟
بگذریم.
از حر
گفته‌بودم خبر ندارم از خودم. گفته‌بودم "خودم" نشسته ته یه چاه و من از بالای چاه اصلا نمي‌فهمم چه حالی داره. گفته‌بودم فقط بعضی وقتا خیلی گريه مي‌کنه و آب چاه مياد بالاتر، تازه مي‌فهمم یه خبرایی هست و نمي‌فهمم چه خبر.
"خودم" خسته‌س. خسته از وعده‌هايی که بهش مي‌دم. خسته از این که دائم دعوتش مي‌کنم به صبر. صبر. صبر. الان بیشتر از دو ساله. هی بهش قول ميدم که اگه تا فلان تاریخ صبر  کنه، همه چیز درست ميشه. فلان تاریخ مياد و ميگذره و هیچی درس
یک سال اخیر مداوم ورزش نکرده‌ام و هر چند وقت یکبار بین تمریناتم وقفه‌ای افتاده. وضعیت افسردگی‌ام که بدتر شد این وقفه‌ها هم بیشتر و طولانی‌تر شدند. چند ماهی با خودم کلنجار رفتم و از این که نمي‌توانستم مثل سابق وزنه‌هاي سنگین بلند کنم خودم را سرزنش مي‌کردم. برایم غم‌انگیز بود که زود خسته مي‌شوم و موقع بالا رفتن از کوه نفسم مي‌گیرد. تصویری که از خودم توی ذهنم داشتم همان عالمه‌ی ورزشکاری بود که با نهايت توان ورزش مي‌کرد. چند روز پيش با خو
خستم از صداهايی که مي‌شنوم 
از حرفایی که ميزنم 
از نگاه هايی که ميکنم 
از افکاری که توی ذهنمه ! 
خستم از این رویاپردازی هايی که ميکنم 
خستم .
کاش ميتونستم ذهنمو متلاشی کنم 
کاش ميتونستم خودمو تغییر بدم
کاش ميتونستم عمل کنم 
کاش ميتونستم یکم به خودم و دنیای خودم اهميت بدم 
خستم از این چهار دیواری ! 
اما فقط خستم .
شب ميشه 
صبح ميشه 
دوباره شب ميشه 
و صبح ميشه ! 
از شب متنفرم 
از روزهايی که ميگذره متنفرم 
از خودم متنفرم 
از این دنیا متنفرم 
ا
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهايی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح مي‌دهد. مي‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه مي‌کنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من هميشه در تنهايی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
من مي توانم به جای اشک، برای خودم چای بریزم. به جای گريه، تحمل کنم! بجای غصه، بستنی بخورم. و به جای تو، بالش را بغل کنم. تو چه مي کنی؟ به جای موهايم، چه را نوازش مي کنی؟ به جای دست هايم، چه چیز را مي گیری؟ و به جای قلب خسته ام، چه.
در این لحظه، که قلبم از شوق لبريز از عشق شده است، ميخواهم سوگند بخورم، به یگانگی تمام نام هاي زیبایت، که من هرگز، جز برای تو خودم را تسلیم نمي کنم و تا هميشه دوستت خواهم داشت و برای همه چیز سپاسگزار مهربانیت خواهم بود. 
خدای من، تو را امشب، تمامِ تمامت را برای خودم ميخواهم، برای خودم که از شوق بودنت لبريز از عشق شده ام، عشقی بی مثال، عشقی یگانه. 
ميدانم که تو در هر لحظه در قلب من مي تپی و رهايم نميکنی، خوب ميدانم که تو از احوال من آگاهي، تو را
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش مي خواد . دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم . دلم نمي خواد زیاد با کسی حرف بزنم . دلم نمي خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه . دلم مي خواد با خودم حرف بزنم . دلم مي خواد غرق بشم توی دنیا خودم . سعی مي کنم اینجا بیشتر بنویسم . اینجا خلوت دل انگیز منه . 
یک سال اخیر مداوم ورزش نکرده‌ام و هر چند وقت یکبار بین تمریناتم وقفه‌ای افتاده. وضعیت افسردگی‌ام که بدتر شد این وقفه‌ها هم بیشتر و طولانی‌تر شدند. چند ماهی با خودم کلنجار رفتم و از این که نمي‌توانستم مثل سابق وزنه‌هاي سنگین بلند کنم خودم را سرزنش مي‌کردم. برایم غم‌انگیز بود که زود خسته مي‌شوم و موقع بالا رفتن از کوه نفسم مي‌گیرد. تصویری که از خودم توی ذهنم داشتم همان عالمه‌ی ورزشکاری بود که با نهايت توان ورزش مي‌کرد. چند روز پيش با خو
سلام، من یه اسلات تنبل هستم!
نميدونم چرا با وجود اینکه اسمم رو خیلی گُنده اون بالا حک کردم (با کلی صرف انرژی و چندخط کدنویسی!) باز دارم خودم رو برای شما معرفی مي کنم!
شاید با خودم فکر کردم ممکنه موجودات یه سیاره ی دوردست خودشون رو اون جوری که هستن معرفی نکنن
ولی همين الان به شما بگم که من یه اسلات تنبل» هستم، نه کمتر و نه بیشتر
اگه تو روزهاي بعدی حوصله داشته باشم باز هم براتون اسلاتر ميگذارم
 الان هم خیلی خسته م و باید برم استراحت کنم
شب به خیر
هیچی تو زندگیم به اندازه‌ی اینکه از خودم راضی باشم نميتونه حالمو خوب کنه و برعکسشم هست. هرچقدر هم همه چی خوب باشه وقتی خودم از خودم راضی نباشم اون ته مها حالم خوب نیست.
و اینکه این قضیه ميتونست خیلی وخیم باشه اگه من آدم کمال‌گرایی بودم.
البته هنوز مطمئن نیستم که هستم یا نه. گاهي پالس‌هايی ميگیرم مبنی بر اینکه هستم و گاهي هم برعکسش ولی خب همين که همه‌ی پالس‌ها مثبت نیستن هم نکته مثبتیه.
مي آید و مرا به یاد خیالاتم مي اندازد .به یاد چیزهايی که تنها در رویا مزه شان را چشیده ام . من بین موج هاي گاه و بیگاه این دریا سرگردانم.مرا خسته کرده ای. بارها به خودم گفته ام که نگویم خسته ام. که خستگی خیانت است .ولی تو مرا خسته کرده ای .من دست و پاهايام را زده ام، اصرارهايم را کرده ام .منصفانه نیست که تازیانه ای شوی بر پیکر زخمي و نیمه جانم. من برای نااميدی ام تلاش ميکنم . من برای لحظه ی نااميد شدنم جنگیده ام. و تو در لحظه ای همه اش را دود ميکنی.من ن
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته هاي ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هايی که نخ هاي کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمي داند ، اری خودم برای خودم،چه اهميتی دارد که کسی به من نه گل هدیه ميدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همين زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد
"قهر دنباله دار"
زمانی که خسته بودم از این همه بی عدالتی موجود در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه محدودیت هاي دینی که خود قانونگذار دینی به آن عمل نمي کند
زمانی که خسته بودم از این همه لابی بازی و پارتی بازی در مصاحبه هاي آزمون دکتری نیمه متمرکز و آزمونهاي استخدامي 
زمانی که خسته بودم از این همه به کسی و تنهايی خودم در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه بدبیاری هاي خودم
زمانی که خسته بودم از این همه بی توجهی پدرهاي جامعه به منِ موگلی
زمانی
خسته شدم از خودم و بلاتکیفی هام، از این شاخه به اون شاخه پریدن هام، از نامعلوم بودن آینده، پس من راه خودمو چجوری پیدا ميکنم؟ چه غلطی باید بکنم توی این زندگی؟ 
امروز از دنده چپ پاشدم حالم از خودم، موهاي بلندم، ارتباطاتم، سرچ کردن هام واسه بیوانفورماتیک، بی عرضگی و بیکاریم، بی پولیم، بی سوادیم، هیکل داغونم، از این اتاق، از این خونه، بهم ميخوره. 
دلم ميخواد خودمو بکشم به هیچ دردی نميخورم.
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمين روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامي ندارم. وضع مطلوبی ندارم . چرایش را نمي دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس مي کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم  
باید تمام کنم. 
باید شروع کنم.

تمام نوشته هاي 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و هميشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و هميشه تنها بودم و توی غار تنهايی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه ميزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهايی خودم 
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست .
هیچ چیز
حتی گاها احساس ميکنم من خودمم برای خودم نیستم .
نميدونم در آینده یعنی روزی مياد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نميدونم .
من تنها چیزی ک دلم ميخواد اینه ک رها و ازاد باشم .
خودم برای خودم باشم . همين
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم برای حال خوبش تلاش کنم.خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم فقط برای او زندگی کنم.هرچندهراز گاهي دلم را ميشکند اما باز هم دوستش دارم و ميبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش ميگیرمش
همه چیز زیادی یه جور جدیدیه خوبی زندگی همينه غماش جدیدن شادياش جدیدن هميشه یه برگ داره که هنوز رو نکرده هر وقت فکر ميکنی خوب شد درست شد افتاد روی غلتک یکهو ميبيني نه بابا از این خبرا هم نیست دیشب فکر ميکردم سقف خونه داره مياد روی سرم کتابم رو دستم گرفتم تا تمرکزم رو بزارم کلمات وگرنه درو باز ميکردم کتابم رو پرت ميکردم توی صورتش مدام به خودم ميگفتم تو ارزشت بیشتر از اینه که با یکی مثل این دیوانه دهن به دهن بشی (همش برای توجیه بی عرضگی خودم بود)
به همان اندازه که دربرابر دیگران و خطاهايشان بخشنده‌ی خوبی هستم برای خودم و اشتباهاتم آدم نامهربان و کینه‌ای هستم، سخت خودم را مي‌بخشم، خیلی سخت. برخی اشتباهات را حتی نباید یک بار هم انجام داد و اگر من مرتکب آن اشتباه شوم بخشش خودم شاید سال‌ها طول بکشد. روحم شده سطل زباله‌ای که مدام اشتباهاتم را داخل آن بالا آورده‌ام. یک دفعه چه شد که من تا این حد نسبت به همه چیز سِر شدم؟ چه شد که انقدر به خودم اجازه‌ی اشتباه کردن‌هاي بزرگ و غیرقابل بخشش
سلام و درود دوباره خدمت عزیزان گلم
در مورد پذیرش خودم به درک این رسیدم که:
 خودم را بپذیرم 
با خودم کنار بیام 
با خودم نجنگم  
از سر راه خودم برم کنار 
اینو باید 100% بپذیرم 
که من همينم با همين صفات خوب و بد 
خودم را دوست داشته باشم و به خودم احترام بزارم.
یک مسئله ای که سالها در ذهن من بود ، این بود که همه بی عیب و نقص هستند و من تنها ، عیب دارم.
و این معیوب بودن من باعث رنج و کینه نسبت به خودم مي شد.
و حالا به این آگاهي رسیدم که همه و همه بدون هی
باز هم سگ افسردگی و پاچه‌ی ما
این روزها به شکل بدی در نوسانم و از وقتی هم که م مرا حذف کرد افسرده حال‌تر شدهام.
ميم گیر داده به خودشناسی و تناقض‌هايم و من خودم یک لنگ پا در شرف افسردگی‌ام. حال و روز هیچ خوب نیست. چاق، افسرده، از درس عقب مانده و و و 
چی‌کار مي‌توانم بکنم با این خودم؟ از زندگی سیرم و با هیچ احدی هم ميل سخن ندارم. 
سوال‌هايی توی سرم است که آزارم ميدهد. سوال‌هايی مثل "که چی" و جواب هیچی .
درد دارم به واقع و ریشه‌ی دردم را نمي‌دا
اعتراف مي‌کنم هنوز هم بهش فکر ميکنم. ته ته دلم منتظرش هستم. احمقانه است نه؟ اگر کسی ازم خواستگاری کند یا تو موقعیت‌هاي مشابه، دارم به او بد و بیراه مي‌گویم که چرا نخواست با من آشنا بشود؟ از کجا معلوم همان کسی نبودن که او مي‌خواسته است؟
به عاقل بودن خودم شک مي‌کنم که چطور در این فضای مجازی از کسی خوشم آمده؟ کسی که من را نمي‌شناسد! خانواده‌ام را نمي‌شناسد و متقابلا من هم هیچ شناختی رویش ندارم. فقط در تعاملات معمولی که داشته‌ایم و متوجه شد
اعتراف مي‌کنم هنوز هم بهش فکر ميکنم. ته ته دلم منتظرش هستم. احمقانه است نه؟ اگر کسی ازم خواستگاری کند یا تو موقعیت‌هاي مشابه، دارم به او بد و بیراه مي‌گویم که چرا نخواست با من آشنا بشود؟ از کجا معلوم همان کسی نبودن که او مي‌خواسته است؟
به عاقل بودن خودم شک مي‌کنم که چطور در این فضای مجازی از کسی خوشم آمده؟ کسی که من را نمي‌شناسد! خانواده‌ام را نمي‌شناسد و متقابلا من هم هیچ شناختی رویش ندارم. فقط در تعاملات معمولی که داشته‌ایم و متوجه شد
داشتم برای خواهرم از حس دلتنگی‌ام نسبت به کتاب‌ها حرف مي‌زدم که به این نتیجه رسیدیم که من در همه عمر به کتاب‌ها وابستگی عجیبی داشته‌ام: کلاس چهارم بودم که راهم را به کتابخانه مدرسه به عنوان دستیار کتابدار باز کردم و از آن به بعد هم در تمام سال‌هاي مدرسه، کتابخانه پاتوق هميشگی من بود. همين‌طور داشتیم مي‌گفتیم و از این تجدید خاطره شاد مي‌شدیم که برای خواهرم از زمانی گفتم که به کتاب‌هايی که او به من هدیه داده بود چنان سرگرم شده بودم که تص
نزارید کسی روتون برچسب بزنه حتی خودتونامروز تنها روزی بود ک خودم رو خودم برچسب نزاشتم و اعتماد بنفس داشتم اما بقیه آدم ها سعی ميکردن قضاوتم کنن
حداقل دوست خودم قضاوتم کرد درصورتی ک رفتار من از نظر خودم کاملاً درست بود! پس در نتیجه من لازم نیست تو کلیشه اون جا بشم!
این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم ميکنم.
اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پيش آمده - به شکل هاي مختلف و البته متعدد- سرزنش مي‌کردم.
اما کمتر از یک هفته پيش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.
در واقع نميتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نميدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما ميدانم بی اندازه خشمگینم.
چند
دیروز روزی بود که بعد از دو سه سال احساس کردم از خودم خوشم مي آید، با خودم فکر کردم که ميتوانم به خودم تکیه کنم چون دوست دارم خودم اذیت و ناراحت نشود ، دیروز آدم گستاخی بودم.انگار به این چیزها عادت نداشتم . یادم رفته همه چیز ميدانی .ظرفیتم کم شده. امروز اما از خودم متنفرم . جزو شدیدترین حالاتی که از خودم بدم مي آید . من اغلب خودم را دوست ندارم و لایق خیلی چیزها نميدانم ولی این یکی دقیقا تنفر است، از آنها که دوست داری یک درد جسمي ای سراغت بیاید تا د
قدم اول اینکه روزه‌ی سکوت سوشال مدیا بگیرم البته که اینجا دفتر یادداشت است و سوشال مدیا هم نیست که اگرچه یک روزی اینجا هم باید لاغر شود.
چه‌ام شده بود؟ چه‌ام است؟ اینهمه شلوغی چرا؟ اینهمه آدم و اینهمه درگیر شدن به چه معناست؟ آیا غیر از فرار از خویش است؟ آیا غیر از این است که تو تعامل با خودت را نمي‌دانی؟ آیا اینجور زندگی آن زندگی‌ای‌ست که مي‌خواستی؟ - سراسر آگاه و با فکر-؟ خسته‌ای جانم، مي‌دانم.
باید خودم خودم را تیمار کنم، خودم را بغل کن
از حرف زدن با او پشیمان مي‌شوم تی‌تی. نه اینکه او بد باشد یا جواب‌هاي بدی دهد. نه اصلا. از این جهت که بعد از حرف زدن به خودم مي‌گویم چرا باید این حرف‌ها را به او بزنم؟ به او ربطی دارد؟ حرف‌هاي او به دردم مي‌خورد یا تسکینم مي‌دهد؟ و جواب‌هايی که به خودم مي‌دهم زیاد اميدوارکننده نیستند. که این خودش یعنی این دندان لق است و باید سریع‌تر آن را کشید.
نميدونم چی بگم نميدونم چرا اومدم اینجا شاید چون خیلی کسی نیس که بخونه و خودمم همينو ميخوام..
اومدم که یه سری کلمه ها رو بچینم کنار هم تا شاید این حال عجیب بساطشو جمع کنه و بره.
دیدی یه وقتا هرکاری ميکنی که یه برنامه جور شه نميشه.
هر کاری ميکنی حالت رو خوب کنی نميشه.
سعی ميکنی به همه چیز بی اهميت باشی نميشه.
چرا انقد همه چی نميشه.
چی ميشد اگه یه ذره"ميشد".
خسته شدم راستش از خیلی چیزا.
از خیلی کسا.
خیلی این روزا بهم ریختم و دلیلش رو نميدونم.
خب ظاهرا همونجور که گفتن از غم‌ها، غم رو کم مي‌کنه گفتن از شادي هم چنینه. روان آسوده‌ی تنهايم به تنگنا رسیده و دم به کله مي‌کوباند و هیچ هم‌صحبتی نیست که نیست. ح مشغول به آدم‌هاي جدید است و آنلاین و درحال چت. م دیگر چت نمي‌کند. من تنهام و خسته‌ام از کتاب خواندن و گذران اینگونه‌ی عمر.
کاش این چند خط از درد تنهايی‌ام بکاهاند.
کلافه‌ام از این خودی که بلد نیست چون هايدگر و ویتگنشتاین و کانت تنها باشد. کاش یادبگیرم خودم را بغل کنم و با خودم تنه
دیگر حوصله ام با من همکاری نمي‌کند، مي‌دانم خسته است، به استراحت نیاز دارد، اما اکنون، در این سن، نه، اصلا حوصله ی عزیزم، همکاری لازم را با اینجانب به عمل آور، پس از مرگم به اندازه ی کافی وقت برای نبودنت هست.تو با این کم کاری ات به زندگی ام، به خودم ضربه ميزنی، نزن جانِ من، نزن
 
توئیتر رو هم پاک کردم و برگشتم به خونه‌ی خودم وبلاگ!!
نميدونم واکنش پسری که باهاش چت ميکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصله‌ی اون رو هم نداشتم خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هايی که برای من خسته کننده بود
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش مياد یا نه! یا جرا ایدی نميخواد؟ چرا و جرا و چرا
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من ميخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد
ول
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمي خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .
یه روز خودم رو مي‌کشم . قول ميد
شاید چریکی راست ميگفت. شاید واقعا وقتشه که برم و همه چیز توی ذهنم همينقدر قشنگ بمونه و از خودم خاطره هاي خوبی هم بذارم و بعد همه چی سر وقت تموم شده ی خودش، تموم بشه. تا وقتی که دوست داشته ميشم و بودنم بهتر از نبودنم باشه. احساس تنفر دارم نسبت به خودم دقیقا الآن. بخاطر احساساتم. به هر کسی. به گفتنش. به اینکه خودم رو به بقیه نشون دادم و با احساساتی بودنم خودم رو از چشم همه انداختم و حال همه رو از خودم به هم زدم و دراما ساختم نميدونم. فاک مای سلف. 
از فردا سعی ميکنم یه ساعت مطالعه ثابت تا آخر هفته داشته باشم و هرروز برای خودم اینجا بنویسم چقدر خوندم تا کم کم عادت کنم.
از ته دلم درس خوندنو دوست دارم ولی نميدونم چرا انقدر زود خسته ميشم:/
 
بعدا نوشت: از شنبه مينویسم ساعت مطالعه رو! الان انقد کمه که از خودم خجالت ميکشم.
غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،اميدوارم،سرگردان م،ميلی به حرف زدن ندارم،ميلی به نوشتن ندارم،ميلی به خواندن ندارم،شب را روز مي کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی  نیستمچند ماه.نه چند سال.آخرین کتابی که خواندم کیميا گر بود و ادامه ندادمشچرا؟دست هاي م قهر کرده با بوی کتابهر کتابی را که شروع مي کنم فقط چند صفحه مي خوانم و بعد مي گذارم کنارمي ترس
دوست دارم مرگم تنها از طریق خودکشی باشد. از نظر من خودکشی مرگ زیبا و شکوهمندی‌ست منتها منی دیگر نخواهد بود که بواسطه‌ی ستایش آن شکوهمندی سیراب شود. کاش تا پیری دوام بیاورم و روزی که فرسوده شدم خودم را بکشم. اینطور هم شکوهمند مرده‌ام و هم زیستنم را فدای شکوهمندی‌ای که نمي‌چشم نکرده‌ام و هم آزادانه و به انتخاب خودم بوده.
گاهي احساس مي کنم اگر یک پرنده مي شدم آن قدر پرواز مي کردم که آدمي مثل خودم حسودی اش شود اما حالا مي بيني که خودم هنوز همان آدم هستم که با حسرت به آسمان نگاه مي کند تا بتواند پرواز کند چه رمزی این آسمان دارد گاهي دوست دارم از زمين کنده شوم دم غروب تماشایم کنند که اوج مي گیرم 
 
اصلا آدم هم مي تواند پرواز کند کاش مي شد همه ی وجودم بگذریم گاهي سخت مي خواهم از این شهر بروم و پناه ببرم به یک کلبه ی کوچک روستایی
 
تنهاي تنها برای خودم  
تا حالا شده حس کنید خودتون رو نميشناسین؟
من الان یک سال و دو ماهه که هر چند وقت یک بار این فکر ميفته تو سرم که من خودمو نميشناسم. نميدونم یک سال و دو ماه پيش من تغییر کردم، یا از قبل همين طور بودم و از یک سال و دو ماه پيش تازه متوجه تغییرات شدم
راستش زیادم برام مهم نیست، من زیاد خودم رو درگیر فلسفه ی زندگی نميکنم، شعارم اینه که آسون بگیر و خوشحال زندگی کن. اما یک سال و دو ماهه که فکر ميکنم نکنه برعکس من خیلیم دارم سخت ميگیرم!
 
فکر نميکنم جواب این
به طرز غمگین کننده ای تابستون ها هم دیگه مثه قبل نیست. فصلی که هميشه منتظرش بودم نیست. تمام تابستون به چیزهايی که ازم گرفته فکر مي کنم چیزهايی که خودم با اراده ی خودم ولی نه به ميل خودم رهاشون کردم، برای داشتنشون زیادی ضعیف بودم. این، این که تصميم خودم بود، من رو مي کشه یه روز! 
توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی ميشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر ميکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نميشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث ميشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای هميشه از بین بره.  اینو تو این یه سال رابطه فهميدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیا
تو این دو سه روز یه چیزایی فهميدم که الان دارم با خودم فکر ميکنم که مگه ميشه اتفاقی باشه؟
سه نفری ک ميشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم ميشدم فهميدم فرزند شهید هستن! یکیشون که خیلی نزدیک بود و باهاش زیاد پيش اومده بود حرف بزنم.
حالا همش دارم با خودم فکر ميکنم کی چه حرفایی زدم؟
شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟
آخه دخترا یه جور دیگه بابایی هستن.
دو شبه که روی تخت برعکس ميخوابم
هرکار ميکنم نميتونم عادی باشم
دوباره از خودم خسته شدم
از بی ارادگیم
تو این دو سه روز یه چیزایی فهميدم که الان دارم با خودم فکر ميکنم که مگه ميشه اتفاقی باشه؟
سه نفری ک ميشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم ميشدم فهميدم فرزند شهید هستن! یکیشون که خیلی نزدیک بود و باهاش زیاد پيش اومده بود حرف بزنم.
حالا همش دارم با خودم فکر ميکنم کی چه حرفایی زدم؟
شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟
آخه دخترا یه جور دیگه بابایی هستن.
دو شبه که روی تخت برعکس ميخوابم
هرکار ميکنم نميتونم عادی باشم
دوباره از خودم خسته شدم
از بی ارادگیم
اگه خودم خودم رو چشم نزنم داره این روند ترک به خوبی پيش ميره. هنوز اميدوارم یا دلم مي‌خواد ح برگرده ننتها دارم بدون مراسم سوگواری زندگی ميکنم. اميدوارم همينجور خوب پيش بره. 
دلم مي‌خواد برگردم به روزهاي تنهايی و لذت بی کسی و با خود بودن. کاش بلد شوم خودم را بغل کنم و درس بخوانم و مطالعه کنم و به خودم بپردازم و بهره‌ام را از زندگی افزون کنم بجای آن رمانتیک بازی‌ها
بسم‌ا.
این روز ها بار ها از خودم ميپرسم ، خوبی؟و به خودم جواب ميدم ، خوبم . خیلی خوبم حتی به خودم لبخند هم ميزنم از همان لبخندهاي .
من باید همه سعیمو برای داشتن یک حال عالی بکنم . 

+بارون مياد و من در حال ترجمه (کتاب Margareta_Nordin_DirSci,_Victor)هستم و یک موزیک بیکلام آروم هم گوش ميدم . فضای سنگینیه در کل؛ ساعت هم که از نیمه شب گذشته
پیاده برميگشتیم خوابگاه هوا از اونقدری که از هوای یک ظهر پاییزی انتظار ميره گرم تر بود گفتم که خسته شدم از همه چی گفت بستنی شکلاتی بخور فیلم ببین خوب ميشی گفتم کلا خسته شدم از این جا از آدم ها گفت حیطه ی کاری ت رو عوض کن دوستات رو عوض کن روی این جمله ی آخر موندم دوستام رو عوض کنم ؟ ریحانه ميگه تو یه چیزی هستی ميانگین پنج نفر آدم دور و برت دوستامو عوض کنم ؟ من رو با چند تا آدم خفن آشنا کرد با آدم هاي که بالاخره بعد از پنج ترم اون چیزی که مي
بسم الله الرحمن الرحیم ./
دیروز به فاصله ی چند ساعت چندین بار ازت پرسیدم : خدایا تو مگه منو دوس نداری؟! و بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشم چه از آسمون چه از ذهن آشفته ی خودم ، از کنارش گذشتم . 
خدایا نميدونم دیگه چه جوری باید باشم . دارم خسته ميشم . تو نذار ! تو مگه منو دوس نداری ؟!
+ به یه مدت برای خودم بودن احتیاج دارم . 
مهدخت فریبای پریوش تو کجایی از سایت ایندکس وار دریافت کنید.
دانلود مه دخت از حجت اشرف زاده
مه دختر فریبای پریوش تو کجایی بدون تو خودم با گريه ميرسم نه نگو با تو نميرسم برچسب‌ ها حجت اشرف زاده مهدختدانلود راه هاي جدید حجت اشرف زادهدانلود مه دختر از. مه دختِ فریبایِ پریوش ○ در کجـــایی؟○ از خودم شده ای؛ خسته وُ از عشق فـــراری ○ خودم پایِ در ماندم؛ که با پایدار رسانم در ماه ترین؛.
ادامه مطلب
سلام.
بعضی وقتها فکر ميکنم باید چکار کرد بعضی وقتها ادم تو دو راهی گیر ميکنه؟
باید خودت را انتخاب کنی یا بقیه؟
اگر خودم را انتخاب کنم تا اخر عمر از خودم گله مندم و ناراحت که خودخواهی کردی و اگر بقیه را اتخاب کنم ، نمي دونم تا کی باید عواقب و حرص تصميمات اونا را بخورم.
دلم مي خواهد کسی بود که مي تونستم مامانم را بدون نگرانی بهش بسپارم و برم جایی که تا اخر عمر کسی نباشه. 
فقط خودم و خودم
بین یک عالمه غریبه که لازم نیست حرص ناراحتی و مشکلات و انتخاب
سلام
گاهي وقتا آدم همه کس و همه چیز رو مقصر ميدونه
جز خودشو
امشب ميخوام بگم
از خودم گله دارم
از خودم ناراحتم.
زیادی به خودم بها دادم که نميتونم جلوش رو بگیرم
خدایا خودِ من را در خودِمن زمين بزن
من به نگاهت نیاز دارم
فردا روز زیارتی امام رضاست.
کاش نبودم 
من خسته ام. از شنیدن حرفای دیگران خسته ام. از خواندن حسرت هايشان خسته ام. از خواندن آرزوهايشان برای برگشتن به دوران دبیرستان خسته ام. از فکر کردن به آینده و ناراحتی برایش خسته ام. از مقاومت برای تغییر خسته ام. من از دوست شدن با آدم هايی که چندین و چندین سال از خودم بزرگ ترند خسته ام. من از وقت گذراندن با خواهر بزرگ ترم خسته ام. من از دوری با آدم هاي هم سن و سالم خسته ام. من از ایميل زدن به نیکولا خسته ام. من از درس خواندن خسته ام. من از این یکنواختی خ
اگه دست خودم بود الان گذاشته بودم و رفته بودم  ! بعد از کلی روزای نچسبی که من خسته شدم الان مياد به مامانم ميگه اخه اون که کاری نميکنه ! خیلی خیلی خنده داره :))
من شاید این آخرین باری باشه که روی بدترکیبت رو زمين نذاشتم ! هیچ وقت نميبينيم ، خودم رو برای هميشا ازتون ميگیـرم .
بذار بگن تو مغروری بذار بگن تو بد اخلاقی اشکالی نداره بذار هرچی که هستم باشم و بمونم !

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها