نتایج جستجو برای عبارت :

شعر نمیدانم شاید روزی شاید هیچ وقت

بعضى از آدماى قدیمى زندگیم یجورى برام بى اهمیت شدن كه پشمام! :))) آدمایى كه شايد دو سال سه سال قبل فكر میكردم زندگى بدون اونا محاله و نمیتونم با نبودنشون كنار بیام!!!!! خیلى از آدما از زندگیم رفتن بیرون و الان بنظرم خیلى چیزا بهتره با اینكه فكر میكردم شايد خیلى سخت تر از این حرفا باشه!
سماجتش ستودنیست! همین جذابش میکند! 3 سال زمان کمی نیست برای اثبات کردن محبتش! این منم که خودم را لایق نمیبینم! و خسته ام بیش از آنکه بخواهم بها بدمش! نميدانم نميدانم شايد بعدا! شايد کم کم! شايد نم نم ببارد و ترمیم کند شايد بودنش تازه و خنک و آروم باشد! کسی چه میداند؟ شايد چرخید و چرخید تا بودنش را دوباره و چندباره به رویم بیاورد! هرچند من هيچگاه منکر وجودش نشده ام اما تا دلم بخواهد دیوار کشیدم و محکم اییستاده ام که فرو نریزد! نميدانم اگر بریزد خوش
روایت های زندگی این روزهای من راوی های بسیار دارد، هر کدوم از منظری به آن مینگرند، برخی با بغض و کینه، بعضی با حسرت و دلسوزی، بعضی با مهربانی، اما نميدانم تو از کدام سو به آن مینگری، دانای کلی یا نه سوم شخص غائب غریبه ای هستی که در کناری فقط نظاره و قضاوتم میکنی؟ ای کاش میتوانستی برایم دوم شخص حاضر روبرویم باشی، این روزها دارند دشوار میگذارند و من فقط دلم میخواهد با "تو" از دل بگویم، از زندگی، از عشق، از تو بگویم هم برای دانستن همه اینها کا
گاهی وقت ها فکر میکنم شايد قرار باشد تکرار شود. دوباره و دوباره و دوباره.
دلم میخواهد پایان مثل اسمش باشد کاملا واقعی شايد حتی واقعی تر از یک خیال. دلم میخواهد تکرار پایان را نبینم این یعنی مرگ پایان.
شايد هم دلم میخواهد پایان هر چیز اغاز دیگری نباشد. اگر قرار باشد هيچ وقت اغاز پایان را پیدا نکند طاقت فرسا میشود نمیشود؟
فکرش را بکن تکرار یک تکرار تا چه حد میتواند زجراور باشد شايد بگویی بعضی از تکرار ها زیبا هستند اما این فرق دارد با هر چیز دی
نميدانم چگونه است که لحظات بی تو اینقدر آهسته میروند، اما چون که هستی این قدر شتاب میگیرند. 
نميدانم شايد آنها هم به انتظار نشسته‌اند و چون تو یا نسیمت آیی و آید تندتر میتپند. شايد در آغوش آنها هم،
قلبی هست که خیال آمدنت ضرباهنگ‌شان بالا می‌یرد. شايد آنها هم تا بحال در آغوش تو 
جای گرفته باشند و آهنگ تندشان آرام گرفته باشد. شتاب‌شان آرام گیرد و در بی‌نهایتت غوطه‌ور شوند.
در حضور تو انگار ثانیه‌ها هم طعم بی‌نهایت شدن را می‌چشند. بی‌نها
سلام 
امیرمحمد اکبری هستم 
انسانی در نظر خودم مسلمان 
نميدانم ریشه ام چیست شايد اهل همینجا یا آنجا بوده اند 
ولی من فعلا طیارام و به شکل آدمی
علاقه مند به خیلی چیزها مخصوصا نجوم
دارای بیماری خاص برای آدم های معمولی
نوشتن را غیر ولی عکس را به مانند نقش دوست دارم
علاقه ای که دارم شايد به گل است . شايد به خودم
یا شايد به فیزیک . دقیق نميدانم ولی دارمش
اهمیتم به .
تقریبا میتوان گفت هيچ چیز برایم مهم نیست بغیر از . نميدانم شايد . . . هيچ
عاشق وبلاگ
یک روز از همین روزهای پیش رو، کوله‌پشتی ام را برمیدارم و بدون هيچ حرفی از کلاس بیرون می‌زنم؛ آن روزي که این اتفاق بیفتد یعنی دیگر خیلی بریده‌ام از خودم، از آدم‌ها.اندوه‌های زیادی تلنبار شده.اشک‌های زیادی جمع شده و من دریایی ام چندلحظه قبل از طوفانی شدن.میدانم آن روزي که بگذارم و بروم دور نیست؛ آن روز دیگر ساعت‌ها راه رفتن بی هدف حالم را خوب نخواهد کرد، من دریای متلاطمی شده‌ام که گریه می‌کند ولی انقدر پر است که هيچوقت آرام نمی‌شود.من از
بسم الله
دنیایی از حرف در گلویم مانده و تمام حرفی که میتوانم بزنم هيچ است.
هيچ برای من که روزي صفحات اینترنتی را به قلم خویش سیاه می کردم، دستاورد بزرگی ست. حالا یاد گرفته‌ام هنر سکوت کردن را. شايد هم دنیا مرا به سکوت نشانده. شايد هم غرق شده ام چنان که دیگر ندایی از من برنمی آید.
سالهاست فعالیت مخفیانه دارم به این معنا که خانواده ام از اینکه گاهی ی و گاهی نقد فرهنگی و گاهی مذهبی و . می نویسم بی خبرند. شايد بهتر اگر بخواهم بگویم، سالهاست که
شايد روزي بیاید که صدای من به گوش جهان برسد
قلب های ما هم نوا بکوبد 
چشم هایمان پاک ببیند
شايد روزي بیاید با من بخوانی تو با من بخوانی 
شايد روزي صدای تو در گوش من بپیچد که نوای ارامش را میخوانی 
من چنگ بزنم به صدای تو 
چنگ بزنم به صدای تو. 
بسم الله الرحمن الرحیممردها، نميدانم شايد همه شان هم این طور نباشند، شايد حرفم آن قدرها هم فراگیر نباشد ولی مردها از یک جایی به بعد، از این که ابر قهرمان زندگی ات باشند خسته می شوند. گاهی دلشان تکیه گاه می خواهد. یک خانم محکم و لطیف که از پس خودش بر می آید.والی الله ترجع الامور .
شايد هر کس دیگری جای من بود یک لحظه هم تاب نمی آورد این وضع را.
نميدانم از آزار دیدن لذت میبرم یا ناتوانی عجیب و غریب در برابر بعضی آدم ها را باید قبول کنم.
به هر حال سخت است چیزی که موهایت را سفید کرده و قدم برداشتنت را سنگین، برایش به اندازه ی یک فیلم سینمایی نه چندان جذاب هم در ذهن ماندنی نباشد.
شايد تحمل میکنم که در دوری فراموشم نشود.
شايد تحمل میکنم که دور نشوی.
شايد تحمل نمیکنم و له میشوم.
نميدانم.
درد و دل کردن فقط آدم را کوچک تر میکند.
به
حرف دارم ، زیاد هم حرف دارم.آنقدر حرف دارم که در گلویم گیر کرده است.جایی بین زبان و قلبم گیر کرده است و مردد میکند از گفتن و میشود یک سکوت دردناک.یا نه شايد هم جایی میان مغز وقلبم درگیر شده است.دقیق نميدانم فقط میدانم که گیر کرده است و خیال آمدن نداردسکوتی که نه حرف میشود و نه اشک به بغضی غریب در حنجره ام تبدیل میشود.نميدانم چه کسی به ساز حرف هایم دست زده است که چنین ناکوک و بد نوا شده استو باید گشت و پیدا کرد کسی را که بلد باشد کوک کن
سال هاست با این کوچولوی بی اعصاب سر و کله میزنم.
نميدانم!نميدانم!نميدانم!
در ذهن کوچک من این کلمه به این ور و آن ور قل میخورد.
سال هاست که تنهایم!
اما پر!
پر از تنهایی و حرف هایی نگفته که همه در پس گلوی من جمع شده!میدانم که آخر سر خفه خواهم شد!
کاش زندگی از آخر به اول بود.
پیر و فرطوط به دنیا میآمدیم آن گاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم و سپس کودکی مئسوم در بغل مادر جان میدادیم!
چرا آخر همه جملاتم علامت تعجب است!
آه این را هم نميدانم!
 
روی دیوار مقابل خانه ی پدری، مجنونی  نوشته بود "دریای غم ساحل ندارد". من نميدانم دریای غم ساحل دارد یا ندارد، اما دراز روزگاری ست که بر تخته پاره های بشکسته آرزوها نشسته ام و باد مرا به این سو و آن سو می برد. چشم دارم روزي ساحل را ببینم. اگر روزي گذارتان به ساحل خورد، فانوسی در دست بگیرید یا شمعی بفروزيد. شايد غریقی چون من، نشان ساحل از آن بیابد.
امروز هم به مانند روز های دیگر گذشت و من باز هم عهد های را که با خود بسته بودم را شکستم هر بار که عهدی را میشکنم از زندگی دور میشوم و شکستن عهد های دیگر راحت تر میشود بی صبرانه منتظر روزي هستم که با خود عهد شکنی نکنم روزي که قدمی به سمت خواسته هایم بردارم
نميدانم شايد یه جای کار ایراد داره
ولی هرچه دقت میکنم نمیتونم بفهم کجا ایراد داره کجا ایراد نداره
شايد ناتوان بودن من در فهمیدن این موضوع خود نشانی بر ایراد داشتن یه سری چیزاس شايدم ای
دستهایم بسته استزیرا پاهایم بسته استانگار میانه زمینی هستم ‌که فقط توپ را میگردانمتمام یارانم را اما حریف گرفته استکسی نیست که به او‌پاس بدهمباید گل بزنم اماباید زنده بمانمباید توپ را حفظ کنمزمان لازم استباید صبرکنمبازهم دوام بیاورمبلاخره یاری خالی خواهد شد و به او پاس خواهم دادچقدر طول می کشد،نميدانمچگونه حتی با این حریفهای تا دندان مسلح،بازهم‌نميدانمفقط میدانم که باید توپ را حفظ کنمو ملال اور دور خودم بگردمبه خستگی عادت کرده امبه
هربار که چیز جدیدی راجع به خودم میفهمم حسی شبیه به کشف کردن سراغم می آید. و به این فکر میکنم که این آدمیزاد چیست که هرچه بکاوی باز چیزهای جدیدتری در چنته دارد.مثلا به تازگی متوجه شدم چقدر علوم انسانی برایم جذاب است.
میدانی فکر میکنم عشق هم یک همچین چیزی باشد، کشف رازآلودگی زیبایه درون معشوق. و میشود سالیان سال عاشق ماند؟ که هربار با کشفش دوباره عاشقش شوی؟ از نو. که در پی این واکاویدن ها، سیاهی اگر دیدی بمانی و عاشق بمانی. شايد با دیدن سیاهی ه
سلام
5 روزي می شود که سربازی ام تمام شده. الان دیگر حتی سرباز هم نیستم که دلم خوش باشد که اشکالی نداره فعلا که سربازم
روزگار خیلی بدی را سپری می کنیم وضعیت جامعه به شکل فاجعه باری رو به ویرانی است همه چیز به شکل بدی گران شده است
سکه از مرز 4 میلیون گذشته و دلار یازده هزار تومن را هم رد کرده است
همه چیز به شکل وحشتناکی در حال بالا رفتن است و امید به زندگی به شدت پایین آمده است
تنها چیزی که فکر میکنم این مدت فقط مهاجرت است نميدانم کی و کجا و چ
پائولوی عزیزم. سلام.
پنجمین روزي‌ست که در خوابگاه مستقر شده ام. هيچ کدام از هم اتاقی هایم نیامده اند. رسما در اینجا، تنهایم. البته سه روز پیش مسیح آمد تهران؛ با هم یک وعده شام، ناهار و صبحانه خوردیم و ساعت ها گپ زدیم.
تا دیشب کنارم بود و امروز برگشت بهشهر، تا در پروسه شیمی درمانی بیشتر کنار مادرش باشد.
پریروز میخائیل را دیدم. از تجریش تا راه آهن، ولیعصر را متر کردیم تا نشان افتخاری شود بر شانه هایمان.
کفش هایم نو و نامناسب بودند، و دو روزي ست تا
شايد این فرق من و صبر و یه مشت زمزمه است
شايد این حسرت یک نگفتن درد دل است
شايد این آتش یک کوه پر از غم باشد
شايد این ترس نگاه از همه ی تن باشد
آتشی از نفسم میگذرد
بی دلیلم بی دلیلم پی خود
شايد این در پی خود بودن یک تن باشد
یا فراری ز تنی پژمرده
یا که احساس نفهمیدن این تن باشد 
شايد آن حس غریب نقطه ی امیدی بود
که زمین را به نگاهی وصل کرد
و سپهر را به دو دستم می داد
و مرا از همه ی این شايد ها دور کرد
سایه ام را همراهم کرد
بار ترس را از دوشم برداشت
 و ته
مینویسم پس هستم!
اما چرا اینجا مینویسم؟ سادست نميدانم!! شايد در تنهایی خودم به این موجود قدیمی و از کارافتاده بلاگ برخوردم و تصمیم گرفتم اینجا بنویسم. میخواهم از زندگی پر از شکستم بنویسم، از شکستم توسط پدرم، خانواده ام، همسرم از شکستی که گاهی فکر میکنم از پدر به ارث برده ام 
شايد پدرم اگر مینوشت من امروز از جدایی و شکست هایم نمینوشتم
چرا این گونه شد؟ چرا چرا. چرا همش قر میزنیمو کاری نمیکنیم؟؟ حداقل بنویسیم راستش را بخواهید این تنها کا
سوال: در ده سال آینده خودت را کجا میبینی؟
جواب:من نميدانم. اما شايد من بداند.
پ.ن:نوشتن این یکی از همه سخت تر، و شايد اعصاب خورد کن تر بود. فکر کنم از همه این چهار تا که تاحالا نوشتم بدتر شد. هرچه باشد، داستان ن.ر داستان جالبی نیست. نه خیلی تراژیک است، نه خیلی شاد و امیدبخش. داستانچه پردردسر» گونه ای است.
ادامه مطلب
شايد به تو حسی دارم و بی رحمانه در حال انکار آنم
شايد علاقه ای به من داری و هزار و یک اما و اگر در ذهنت می چرخد
شايد هيچ کدام از ما این حس غریب اما آشنا را جدی نگیریم
یا شايد در حال حاضر همین احساسات، بازی و واکنش هورمون هاست
اما اگر روزي رسید و دستانت در دستانم بود، اگر روزي نوشته هایم را میخواندی، اگر روزي فرا میرسید که کنارم قدم برمیداشتی دوست دارم برایت تعریف کنم:
"امروز بعد دیدنِ دوباره ات پس از روزهایی که برای من بمثل سالها گذشت، دوباره دل
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شايد تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد.شايد حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
بعید میدانم در موردش صحبت کرده باشم. استاد شیمی مان زنی است به شدت عقده ای. بد درس میدهد و تایم امتحاناتش به حد مرگ کم است! 
امروز برایش شرح دادم فردا نمیتوانم در کلاس باشم و لطفا عقده غیبت را نگه دارد برای روزي که در بیمارستان نیستم!
نشسته ام توی سایت و میخواهم ریاضی ساغر را حذف کنم. استرس دارم. نميدانم پول بیمارستان حل شده یا نه و نميدانم برای امتحان عملی اناتومی میتوانم روز دیگری را انتخاب کنم یا خیر! 
سایت اموزش دانشگاه در و پیکر ندارد و من
دیشب خواب دیدم دارم گریه میکنم و میدوم. نميدانم کجا بودم اما میدانستم که باید فرار کنم و اینقدر گریه کنم تا تسکین یابم. هر چی گریه کردم خوب نشدم. آخر هایش بود و دیگر دلم میخواست روی لبه خیابون بنشینم و به زور گریه کنم تا شايد بهتر شوم. نمیشدم. بهتر نمیشدم. آقای م هم آنجا بود. نميدانم نقشش چه بود اما یادم است که هر جا میرفتم با قدم های سریع دنبالم می آمد و میخواست کاری کند که گریه نکنم. در زندگی واقعی از نظر اجتماعی بسیار ضعیف است و اصلا به نظرم حتی
عادت داشت هر روز صبح با نوازش من از خواب بیدار شود
خب من هم بی دلیل دوستش نداشتم
او هر طلوع به دیدارم می‌آمد و با سلامش به من درخشش بیشتری می‌داد
شايد اگر نبود من هم مجبور بودم مانند دوستانم صورتم را پشت حجاب ابرها بپوشانم تا کسی چهره بی رمقم را نبیند
شايد اگر او نبود من به این مهربانی نبودم شايد
و چه تصویر وحشتناکی
نه من نمی‌خواهم به کسی آسیب برسانم
اما حقیقت دارد
اگر او نبود من تبدیل به یک قاتل بیرحم میشدم
که تشعشعات خشمم را بر زندگی آرام م
بلند میشوم و می ایستم پشت همان پنجره کوچک؛با همان چشمان نگران.در این شرایط ثانیه ها به واقع دیگر واقعی نیستند؛ارزشمند میشوند و سه برابر به نظر می آیند،تا ابدیت.تو را تا أبدیت نگاه میکنم.
این لحظه را وصل میکنم به همزادش در گذشته ؛به آن همزاد واقعی اش درست ده اسفند و این لحظه ی خیالی خوش بو
بند به بند همه اش را میاورم جلوی چشمانم.این بار باید درست نگاه کنم،راه برگشتی نمانده،میترسم از خیال خالی شوم و دیگر نتوانم به خاطر بیاورمت.نمیشود ماند.گ
اوقاتی هست که دلم جوری میگیرد و حالم آنگونه دگرگون میشود که دیگر زمام از دست خارج میشود نميدانم به چه کسی رو بزنم، با چه کسی صحبت بکنم، خجالت میکشم، نمیخواهم باعث ملال کسی بشوم، بیش از این زحمت و بار کسی باشم حالم بهم میخورد، بهم میخورد زمینم تار میشود آسمانم و از دست میرود زمان. حتی الا بذکرالله هم انگار افاقه نمیکند. کاش صاحب نفسی بود به او رو میزدم، نميدانم شايد یکی از شما که از سر اتفاق هم میخوانید یا دنبال میکنید هم دعایتان بگیرد خد
سلام.این بار دوست داشتم با سلام آغاز کنم.این، کلامِ دوست داشتنی من است.تنها بدی‌ش این است که نمی دانم بعدش چه باید گفت.اما دوست دارم به هر که می بینم و هر که دوست دارم سلام کنم.حالا که این طور شده، باز می گویم:سلام.حالتان خوب است؟ امیدوارم که این طور باشد که اگر نباشد، می نشینم آن سوی دنیا و از کوتاهی دستم غصه می خورم؛ که اگر شاد باشید، شايد این سوی دنیا هم گل لبخندی متولد شد. شايد روزي گذرتان به این سو افتاد و از پشت پنجره ای، گلی به شما خندید.شا
نميدانم بزرگترین گناه بشریت چیست یا چه چیز می تواند باشد،اما اگر از من بپرسند بزرگترین مظلومیت بشر چیست.شايد نفس عمیقی بکشم،صدایم را صاف کنم،سیگاری گوشه ی لبم روشن کنم و بگویم:"دلتنگی بزرگترین مظلومیت بشر،که هرروز بیشتر از دیروز شیره ی جان آدم را از ابریشم خام وجودش بیرون می کشد و قوی تر از دیروز ضعیفت می کند" نمی دانم شايد اشتباه باشد اما من.از.دلتنگ بودن.خسته.شده ام!
یه امشبو بزار عاشق بمونیم
عاشق چیو نمیدونم 
فقط یه حسی توی بدن ادم چرخ میزنه
شايدم الان از زندگی خوشم‌میاد 
شايد فقط متنفر نبودن حس خوبی بهم داده 
شايد یه وقتایی یه چیزایی ریزی به چشمت میاد توی اسمون تاریک شب 
شايد چراغای روشن شهر شايد بادی که از پنجره ماشین میخوره به صورتت
شايد یه اهنگ که معنیشو هم حتی نمیفهمی
شايد یه زبون دیگه 
ولی هرچی که هست قشنگه 
نميدانم ، شايد عمر لونا دیگر تمام شده باشد و دیگر اینجا خانه نباشد . شايد هم وقفه ی کوچکی باشد برای آنکه لونا دوباره خانه را پیدا کند.
به هر حال چیزی که میدانم آن ست که دیگر اینجا نیستم . اگر سراغم را میگیرید اینجا هستم : تنبــور
به گمانم زندگی هيچ کاری ندارد جز انکه به ادمهایش ثابت کند اشتباه فکر میکرده اند. این را خیلی خیلی وقت پیش یک گوشه وبلاگ نوشته بودم. شايد برای همین است که خیلی وقت است اموخته ام. حکمی ندهم. قضاوتی نکنم. اصلا حرفی نزنم. و به خدا که به سن و سال هم ربطی ندارد. آدم های مسن تر زیادی را دیده ام.
 کار سختی است. فکر است دیگر.  از فکر بازیگوش تر هم مگر میتوان پیدا کرد. به نظرم تا حدی موفق بوده ام. مخصوصا از وقتی بابا رفت، خدا میداند که چقدر دندان بر جگر گذاشت
نميدانم.و باز هم نميدانم چرا و چطور تمام نوشته هایم بوی تورا میدهدشايد از  یادگاری  نفس های به جای مانده ات استگاهی وقت ها که بی قراری هایم اوج میگیرد کوله یادگاری هایت را برمیدارم و به قله دلتنگی هایم صعود میکنمو دست اخر انجا  قلم و کاغذی برمیدارم و از سر دلتنگی های خاطراتت با سکوت درونم رنج میکشم.
پی نوشت1: بخشی از نوشته های مربوط به کتاب قلب زرد که ان شالله بعد این بیماری بره برای چاپ (شايدمهرماه) 
پ ن :من تو را در واپسین لحظات این روزهایم
سلام دوستان
از آنجا که شايد این آخرین مطلب در این صفحه باشد دقیقا نميدانم که چه بگویم
اما تا آنجا که میتوان گفت باید بگویم حکم فعلا این است
نميدانم تا چه موقع اما بهترین فکری که تا به حال در مورد خود کردم این است
شايد در شرایط بهتر همه چیز متفاوت بود اما فعلا کاری نمیتوان کرد
(همونی که خودت میدونی عاشقتم:)
حلال کنید
یاعلی
خدانگهدار.
دوست دارم خودمو باز کنم 
و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 
ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم . گره نمی زدم 
گره کوری که سرش دست هيچ کس نیست
دوست دارم خودمو باز کنم 
اما نمیشه 
فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزي می رسه که دیگه اینجوری نباشه 
فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 
شايد یه روزي پروانه شم .
خب سلام
اینکه این سلام تا تهش برای خودم است یا اینجا ممکن رهگذری پیدا کند را خودم هم نميدانم و فکری برایش نکرده ام.
اما هر چه هست اینجا را راه انداختمدکه بنویسم که این جهان کوه است و فعل ما ندا، حالا تو بگو این ندا به معنی حرف زدن نیست همان بازتاب است، اما برای من یعنی کلمه ها.
یعنی حرف های که میپچیند در هزارتوی ذهن، جانت را میگیرند و تو باید جایی داشته باشی که فریادشان بزنی.
و شايد واقعا من روزي دوباره قلم بدست گرفتم.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها