نتایج جستجو برای عبارت :

سریال کره ای با اینکه می دانم

عمرم در نميدانم ها گذشت.از نميدانم در نميدانم تا نميدانم.حتی دل به یک نميدانم‌کسی داده‌امو گاهی دلم تنگ نميدانم جايی مي‌شوددر اين آشفته‌بازار، برگ برنده‌ام اين است که ميدانم که نميدانم.دلم مي‌خواهد بیدار شوم، اين کابوس لعنتی بیش از حد طولانی شده.من گیجم، من منگم، من ساز ناکوک سمفونی روزمرگی‌ام، من همانم که ميخواهد برود به سوی نميدانم‌کجا،آنقدر که نداند چقدر.نميدانم به چه زبانی اين چیز‌هايی که نميدانم را توضی
کم‌کم حس مي‌کنم که دارم دیوانه مي‌شوم. بند بند وجودم درد مي‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اينطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نميدانم بايد چه‌کار کنم. نميدانم با اين همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس مي‌کنم که مي‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نميدانم بايد به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نميدانم چه کنم. نميدانم که بايد به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمي‌کند. و اين یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
نمي دانم اين چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت مي کند! نمي دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمي دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمي دانم اين مردم واقعی اند یا نه! نمي دانم با اين همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را مي خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.
نمي دانم اين چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت مي کند! نمي دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمي دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمي دانم اين مردم واقعی اند یا نه! نمي دانم با اين همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را مي خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.
حال دلم خوب است یا نه؟نمي دانم،شايد تنها چیزی که مي دانم اين است که مي گذرد.شايد حتی آن را هم نمي دانم،مي گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه براي شخصی،نه براي مکانی و نه حتی براي زمانی،حتی اين را هم نمي دانم دلم براي چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!
آدمي در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
مرا گویی که رايی من چه دانم       چنین مجنون چرايی من چه دانم


مرا گویی بدین زاری که هستی       به عشقم چون برآیی من چه دانم


منم در موج دریاهاي عشقت       مرا گویی کجايی من چه دانم


مرا گویی به قربانگاه جان‌ها       نمي‌ترسی که آیی من چه دانم


مرا گویی اگر کشته خدايی       چه داری از خدايی من چه دانم


مرا گویی چه مي جویی دگر تو       وراي روشنايی من چه دانم


مرا گویی تو را با اين قفس چیست       اگر مرغ هوايی من چه دانم


مرا راه صوابی بود گم شد   
رسیده‌ام به مرحله‌ی سخت ماجرا. نوشتن. 
ميدانم چه مي‌خواهم بنویسم، ميدانم چطور بايد بنویسم. ولی نمي‌توانم شروع کنم. 
چند روز است که فقط دو خط نوشته‌ام و همان هم به نظرم پر عیب مي‌آید.
ميدانم بايد شروع کنم و همينجوری بنویسم و اصلاح کنم. ولی شروع کردن هميشه سخت‌ترین قسمت ماجراست.
همان لحظاتی که آدم فکر ميکند یکی از بنده هاي خوب خداست، ندانسته دارد سقوط مي کند. نمي دانم چه حکايتی ست. نمي دانم چرا‌. فقط مي دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا. 
 
 
 
 
منی که لفظ شراب از کتاب مي شستم
زمانه کاتب دکان مي فروشم کرد .
نوشته بود ابتلائات سه حالت اند. یا تادیب هستند یا تطهیر یا ترفیع. 
 
 
پی‌نوشت:
به وضعیتی مبتلا شده ام که همه‌ی عمرم مثلش را نچشیده بودم. بلايی که دارد سر من مي‌آورد نه شکل تطهیر است نه شکل ترفیع. و آن قدر بزرگ است که نميدانم تادیبِ چیست. فقط‌ ميدانم حد اين تادیب از قد و قواره‌ی من بزرگ تر است. فقط‌ ميدانم چند روز است که از شدت تپش قلب هاي ناگهانی، ايستادنم هم سخت ممکن مي‌شود. فقط‌ ميدانم نمازهايم بی گریه تمام نمي‌‌شوند. فقط ميدانم
نمي دانم چطور بگویمش، اصلا گفتنش رواست یا خیر. چون شنیده ام آدم از دو چیز نبايد حرف بزند : خواب و غم هايش. اولی معجزه را از زندگی مي برد، دومي عزت را. نمي دانم اينجا کجاي دنیاست، چطور درد و مرضیست، اما اين را مي دانم که چیزی در سینه ام احساس مي کنم که تابحال همچین جسی نداشتم. مانند اين است که بغض کنی و ماکارونی بخوری. سنگینی گلویش، اينبار سینه اش. اينبار کل وجودش.
ببین عزیزِ من!
اين‌ها همه‌ بهانه‌اي هستند که خودم را بیشتر در آغوشت جا کنم‌.
مثلا مگر خودم نميدانم که گورباباي فلان واحدِ درسی که به من نمي‌رسد یا آن استاد خوب که گیرم نمي‌آید؟ چرا عزیزِ من‌. خوب ميدانم‌ اما بهتر از آن ميدانم که اگر‌ اين گوربابايش و بی‌خیال باش را تو بگویی، هزاربار بیشتر بی‌خیال‌تر و آرام‌تر مي‌شوم. مخصوصا که هنگام شنیدن همين چند کلمه از دهانِ تو، در آغوشت، در نزدیک‌ترین حالت ممکن به قلبت باشم.
مگر من نميدانم
دوستی دارم که رازی دارد و اين راز به طریقی بدون اينکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از اين موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف مي زنیم او از دوره اي از زندگیش حرف مي زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمي دهد که چرا و چطور و من هربار مي دانم از چه حرف مي زند و او نمي داند که من مي دانم و من هر بار از اين دانستن خودم و ندانستن او معذب مي شوم.  اين روزها سوال اخلاقیه من از خودم اين است که بايد به او بگویم همه چیز را مي دانم یا بگذارم در هم
بیا. هر شب بیا. در خلوت هر مه‌تاب تنهايم. در سايه‌ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام. در پس هر ستاره پنهانم. در پس پرده‌ی هر ابر در کمينم. بر سر راه کهکشان ايستاده ام. بر ساحل هر افق منتظرم. بیا، خورشید که رفت، بیا. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من ممان. من آن‌جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی. با دیو شب تنها نمانی. دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است، خطرناک است، وحشتناک است. پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن؛ از روی خاک برخیز؛ اين خرا
اي تف تو روی‌ت بشر که بعد اين‌همه سال فخر و کبر و کثافت‌بازی‌هاي علمي هنوز نتوانستی بفهمي چه مرگ‌ت است. بعد اين‌همه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمي دقیقا کجاي کار مي‌لنگد که اين‌طور تمام روز یک گوشه افتاده‌اي و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدم‌هاي دیگر. سال‌ها نتوانستی با آدم‌ها حرف‌ت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز مي‌بینی با خودت هم نمي‌توانی درست و حسابی حرف بزنی. شايد هم زیادی یقه‌‌‌ء اين ب
عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمينیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمي تا چه پايه بلند است. مي دانم، مي دانم دخترم که زمينیان با امانت خدا چه کردند، مي دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، مي دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، مي دانم، مي دانم، بیا! فقط بیا و خستگی اين عمر زجرآلوده را از تن بگیر!
 
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
اين وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم مي‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. اين بیهودگی عین اين ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده مي‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نميدانم دیشب بود یا کِی که آنقدر اين شدید شده بود که هربار، فورا زل مي‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی مي‌شوی. نميدانم اين چه کار بیهوده‌اي ست که مي‌نویسم و اينجا مي
اين وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم مي‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. اين بیهودگی عین اين ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده مي‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نميدانم دیشب بود یا کِی که آنقدر اين شدید شده بود که هربار، فورا زل مي‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی مي‌شوی. نميدانم اين چه کار بیهوده‌اي ست که مي‌نویسم و اينجا مي
بار الها چقدر در گرداب دنیا غرق شده ايم.غافل از روزی که بايد به خدا پاسخ بدهیم . نمي دانم اگر اکنون امام عصر (ع) ظهور کند، چه جوابی به او خواهیم داد . حقیقتا غیر از شرم و خجالت از حضور خود در اين دنیا و از اينکه خود را شیعه و منتظر ناميدیم اما فقط اداي شیعه ها را در آوردیم، پاسخی نخواهیم داشت.
نمي دانم چه جوابی خواهم داد .اما مي دانم،  مي دانم که اگر بیايد دیگر کسی به کسی ظلم نخواهد کرد. مي دانم که دیگر کسی گران فروشی و کم فروشی نخواهد کرد . مي دانم
خدايا! مي دانم که کم کاری از من است خدايا! مي دانم که من بی توجهم خدايا! مي دانم که من بی همتم خدايا! مي دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود مي گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! کمکم کن تا از اين جسم دنیوی و فکرهاي مادی نجات یابم. @mdafeaneharam2
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پايان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمي دانم زود گذشت یا نه. نمي دانم سخت گذشت یا آسان. نمي دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر مي کنم مي بینم زود گذشت ولی یادم نمي رود آن شب هايی که آرزو مي کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هايی که شبش کش مي آمد و صبحش براي آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر مي کنم به اين نتیجه مي رسم آسان بود اما یادم نمي رود ترس و دردهايی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هايی
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پايان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمي دانم زود گذشت یا نه. نمي دانم سخت گذشت یا آسان. نمي دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر مي کنم مي بینم زود گذشت ولی یادم نمي رود آن شب هايی که آرزو مي کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هايی که شبش کش مي آمد و صبحش براي آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر مي کنم به اين نتیجه مي رسم آسان بود اما یادم نمي رود ترس و دردهايی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هايی
نمي دانم به آینه لبخند زده ايد یا خیر. حتی نمي دانم حرف هايم را مي شنوید یا خیلی وقته از هم قدم شدن با من خسته شده ايد؟! اگر انتخاب هاي ما به هم نزدیک باشد آنگاه ممکن است در بالاي یه صخره با هم چاي بنوشیم. رفتن بعضی ها مرا در فکر فرو برد و بعضی ها مرا ناراحت کرد اما هیچگاه مايوس نشدم. چون دارم یاد مي گیرم به خودم ارزش بدم. بايد بگویم من تو را دوست دارم با اينکه مي دانم بر نخواهی گشت. روز آمدنت بهت اخطار دادم از سکوت هايم. که اگر سوالی پیش آمد، بپرس و
شاعر چه کند اينجا، من شعر چه مي‌دانميک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعره‌ی شیرانم
گفتند که تو اينی،‌ گفتم که نه من اينم گفتند تو پس آنی، گفتم که نميدانم
دانم که چو دریايم، مي‌خیزم و مي‌آیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه مي‌آیم، بقّ تو چه مي‌خوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
مي دانم دنیا چگونه است اما نمي دانم چرا تا اين اندازه ساده ام
نفس عميق ميکشم زندگی ميکنم رشد ميکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر مي شوم اما گاهی در اين ميان احساس ميکنم قلبم دیگر نمي تپد .و درست در همين لحظات است که ميفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد . 
چرا اينقدر زود دارم بزرگ مي شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش هاي زندگی تا اين اندازه وحشتناک و درد آور است ؟
 
من ندانم که به کی زندهو کی رخت ببندم ز جهان
لیک دانم قدر یاران و جهان گذران
بخت با من نیست یک سو
و بزد خنجر غم بر دل من
لیک یادم هست حال و احوال خوش و زخم زبان
روزگار ميگذرد نیست به قلبم کینه اي
لیک قدر عافیت دانم و قدر دوستان
ساده
آبان1397
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمي دانم کوزه گر با خاک اندامم چه خواهد ساخت 
ولی بسیار مشتاقم که با خاک گلویم سوتکی سازد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش 
که او یکریز و پی در پی 
دم خویش را سخت در گلویم بفشارد 
بدین سان بشکند در من سکوت مرگ بارم را
- بیا!
وقت رفتن است!اينکه سرزمين جدید با خود چه دارد را نمي دانم.
اينکه داستان چیست را هم نمي دانم.
اما کاش بعدی مقصد باشد.
از اين همه نرسیدن خسته ام.
از اين همه وجود نداشتن،
از اين همه تلاش کردن و تعلق نداشتن خسته ام!
+ و باد دوباره برگ را در آغوش کشید و برد.
به سرزمين هاي دور.
+ برگ رسیدن مي خواست و باد رقصیدن با او را.
راستش نمي دانم برگ متعلق به کدام دنیا بود که در برزخ باد گیر افتاده بود.
شايد آرامش برگ در به مقصد نرسیدن بود.
شايد باد سرزمين واقع
من نميدانم هیچ
که اگر جاده هاي کلمات 
در پس قافیه ها 
ره به پايان ببرند 
از من سوخته مغز 
چه بماند بر جاي
 
 و امروز
در دل دخترک اميدوار
اميدی است به فرداي سپید
 
در دل شعر سپیدم
دل بی سروپا 
باز چرا ميگیرد 
و چرا ميگرید
 
اما 
من ميدانم
که اين شعر سپید
در دل روز سیه را 
روزی
لابه‌لاي شوق شب هاي سپید 
ميخوانم و ميخندم 
به عمری که گذشت
 
:)
نمي دانم "او" تقاص کدام کار من است؟یا مجازات کدام گذشته من؟یا که آزمونی است براي سنجش من؟یا که آهی است برخواسته از دلی که شکسته ام؟نمي دانم.هر چه هست، هر که هست، هر کار که کرده و مي کند،دلم را آزرده و زندگی را از آن حال که داشته، دگرگون کرده است، لذاست که هر چه شود و هر چه پیش آید، براي اين روزها و ايام، نخواهمش بخشید.
با اطمينان ميدانم که هر روز زندگی اين فرصت را در اختیارت قرار مي‌دهد که نفسی تازه کنی، از قید و بند رها شوی و تا جايی که مي‌توانی صاحب یک زندگی بدون پشیمانی و سرشار از لذت، خنده و شادی باشی. مي‌توانی آن‌طور که روحت به تو القا مي‌کند در صحنه زندگی همچون رقص والس، حرکت کنی یا کنار دیوار بنشینی و اجازه دهی سايه اي از ترس و تردید تو را پس بزند
| با اطمينان ميدانم که/اپرا وینفری |
 تا آنجا که من مى دانم زندگى اختیارى بهتر است از روزمرگى اجبارى
تا آنجا که من مى دانم زندگى بهانه است، ما آمده ايم که برویم 
تا آنجا که من مى دانم ما از زندگى هیچ نمى دانیم 
تا آنجا که من مى دانم حالمان خوب نیست چرايش را هنوز نمى دانم
تا آنجا که من مى دانم من همانم که مى اندیشم 
راستى شما چه مى دانید
شايد سی سال دیگر 
یک دختر نوزده ساله داشته باشم.
شايد نامش تارا باشد
شايد هم باران!
شکلش نمي دانم شبیه چه کسی باشد.
قدش هم نمي دانم چند سانت است.
نمي دانم مانند مادرش 
موهايش فر و پر پیچ و تاب است 
یا صاف و بی حال.
نمي دانم تک فرزند پدر و مادرش است 
یا خواهر و برادر کوچک تر هم دارد.
اما مي دانم دوستش دارم.
مي دانم دوستم دارد.
مي دانم یادش داده ام در تمام طول روز حداقل یک بار پدرش را ببوسد.
یادش داده ام گل هاي اتاقش را دوست بدارد.
و هرچند شب یکبار 
دفت
جان من , که ندارمت اينهمه رخت تازه تن نکن از دور که مي بینمت باز شعر مي شوی و از دهان فکر جاری . نمي دانم شخص تو کیستی اما شخصیتت را خوب مي شناسم و نیز مي دانم حال که مي خوانی فکرش را نمي کنی اين شعر توست . دوست داری و مي گویی : یعنی کیست آن خوش اقبالی که اين چنین عاشقی دارد کاش من جايش بودم و کسی اين چنین با نوشتن مرا بر دل ها نقش مي کشید . #الهام_ملک_محمدی
خیلی وقت است که جدی دست به صفحه کلیدم نزدم. ميدانم تنها دلیلی که الان در حال نوشتن هستم، غمي است که بدان دچارم.
نميدانم چگونه نبايد دیگران را هیچ گاه نیازرد؟ لکن هیچ گاه به عمد کسی را نیتزرده ام. گاهی برگشتن و عذر خواهی جز بر اندوه هر دو نمي‌افزايد. 
گاهی اگر قلبی شکسته شد بايد رفت، بايد رفت و دیگر آن قلب را بیش از اين نشکست.
روزهاي خوبی نمي گذرانم، چه در محل کار! چه خانه! محل کار که مثل هميشه بار منفیش به تمام نقاط مثبتش مي چربد. اينکه هر روز شاهد مشکلات و درد هاي مردم باشی حس خوبی نیست. بیماری خاله ام هم که اوضاع خانواده را ریخته به هم. نمي دانم از اين همه استرس به کجا پناه ببرم. رساله ام هم که پا در هواست. نمي دانم که ميتوانم تا پايان ماه از پروپزالم دفاع کنم یا نه. زیر بار استرس و فشار دوباره سیاتیکم دارد عود ميکند. خدايا آرامش را به زندگیم بازگردان.
.
من مي‌ترسم. از حرف زدن مي‌ترسم. از حرف نزدن مي‌ترسم. از گفتن مي‌ترسم. از نگفتن مي ترسم. از نوشتن مي‌ترسم. از ننوشتن مي‌ترسم. مي‌ترسم بگویم اشک هايم بند نمي‌آیند. مي‌ترسم بگویم بغض لعنتی ام تمام نمي‌شود. من بلد نیستم چرايش را توضیح بدهم‌. فقط مي‌توانم بگویم اشک هايم بند نمي‌آیند. فقط مي‌توانم بگویم نماز مغرب و عشايم به گریه گذشت. من فقط مي‌توانم بگویم موبايلم روی پخش یک مداحی ست و دست هايم تند و تند روی تسبیح سی و سه مهره ام مي‌چرخند. م
که مي‌دانستی‌ام از اول که اول بود تا حالاي حال که تیره‌تر هم هستم و خشکیده‌تر که حرف که بر لبم که مي‌آید حرفِ حرفِ من هم نمي‌شود و باز بگو الکن، و خب اصلا الکن اما که چه وقتی که، آخ که وقت هم بی‌وقت است عزیزکم، که وقتی که باز با خروار خروار و هزار هزار اماو اگر و با اين‌که ميدانم به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن عزیزکم باز مي‌گویم از غم روزگار و غم خودت، عزیزکم،که تیره‌ترم کرده، ميان هزار هزارِ نميدانم اما مگر تو نمي‌دانستی آخر، عزی
بسم الله 
در امن ترین جاي دنیا براي مسلمانی مان زندگی کرده ايم ، بابت یا علی گفتن نه زندانی مان کرده اند نه سرمان را بریده اند نه تکه تکه مان کرده اند، با خیال راحت زیر علم امام حسین سیاه پوشیده ايم و سینه زده ايم بدون اينکه نگران اين باشیم که بهمان حمله کنند و به جرم شیعه بودن خونمان را حلال بریزند ! 
بماند با اين نعمت چه کرده ايم، ولی الان که دنیا در تب خبر کرونا دارد دست و پا مي زند عده اي به جرم مسلمانی در هند در سرزمين مادری شان دارند کشته مي
مجهزترین شرکت حمل ونقل کالا هاي اداری تجاریصنعتی بویژه اثاثیه منزل مبلمان جهیزیه عروسپیانو گاوصندوق بوفه یخچالها ی سايدتردميل وسائل سبک و سنگینبا بهترین کادر جابه جايی اثاث کشی حرفه ايمخصوص حمل و تخلیه بار و خوش اخلاقو کاميونهاي بزرگ جادار مسقف و روبازمجهز به پتو و ضربه گیرآماده سرویس دهی بصورت شبانه‌روزحتی روزهاي تعطیل به تمام نقاط کلانشهر اهوازو شهرستانهاي کشورهمراه با بیمه و بارنامه اي رايگانهدف ما جلب رضايت شما همشهریان گراميبا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها