نتایج جستجو برای عبارت :

سراغاز راهی بودم که مقصدی نامعلوم داشت خیابانی پوشیده از ترس دوشیده ازعشق

آنروز که دیدم من سیمای ترادرراهعاشق شدم ومجنون ازعشق شدم آگاهمن مست نگاه تو، چشمم به طواف تودیدم چو سراپایت آنگاه کشیدم آهدرکوی تو گم گشتم دیوانه خم گشتمآنگه که نهادم من ازعشق قدم درراهتوبودی ومن اما مهجور زیکدیگرمن غمزده ازهجران دلداده وخاطرخواهازتونتوانم گفت افسانه افسونگردلداده شیدا و دلباخته ی ناگاهدرقلب توحس کردم غوغای شعف گونهوقتی که نگاه من باچشم توشدهمراهمجنون توام بنگر احساس وکلامم رایک بوسه بده من را بنمای سخن کوتاه
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته می‌داد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که می‌توانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم می‌ریخت.
در خواب چشمانم را می‌بستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلون‌سل.
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته می‌داد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که می‌توانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم می‌ریخت.
در خواب چشمانم را می‌بستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلون‌سل.
و می‌بوسیدمش.
به تنهایت قسم عشقم ، تویی تنهاترین یارم
 
                    زِ یادت هم نمی کاهم ، تو را من دوست میدارم
 
بیا با من مدارا کن ، که من هم با تو همدردم
 
                چرا از من گریزانی ، که من هم بی تو می بارم
 
بسویت من شتابانم ، بمان در قلب و احساسم
 
                ستایش میکنم عشقت ، که ازعشق تو بیمارم
 
در این شبهای تاریکم ، برایت شعر میگویم
 
                تمام متن وشعراین است تویی آن یار و غمخوارم
 
♻️ وضعیت نامعلوم نظامی امریکایی در پایگاه عین الاسد
 
پدر نظامی امریکایی: رسانه‌های آمریکا گفتند هیچ تلفاتی در الاسد نبوده است اما الان یک هفته است از وضعیت پسرم بی‌خبرم و پاسخ تماس‌های مرا نمی‌دهد. خدا ترامپ را لعنت کند! 
در کار رفتن نبودم. رفتن کار من نبود با نوایی که زمزمه گوشم شده بود و دلی که در کار فرمان من نبود. راهي شدم، نه بدان سان که باد می‌شود و در شورش رفتن‌اش شاخه‌ها به رقص در می آیند نه چنان که آب بر سنگ‌ها روان می‌شود و شتاب می‌کند بر زمین راهي شدم به مقصد نا معلوم با دلی در کار خود ترس ماندن و شتاب پاها در هم شدند. در رفتن من پروانه بال بر صورت شمع نکوبید.رفتن من نوید رنج خورشید مقابل نبود. زمان همان همیشگی همیشگی بود و زمین تنها به چرخ بی قرار
همان طور که بهتون گفتم می خوام فایل صوتی قرار بدم و این اولین فایل صوتی منه
گوش دادن به فایل صوتی
خب ممنون از شما 
این سراغاز من بود و می خوام فایل های صوتی بیشتری بذارم همون طور که در فایل هم گفتم می خوام فعلا به آموزش مکعب روبیک بپردازیم
 
ممنون از شما
سکوت می‌کنم ولی ته دلم غوغاستبه طعنه فاش بگویم، قیامتی برپاست
قیامتی که چه سنگ وچه شیشه می‌شکندتفاوتی نکند، شعله تند و بی‌پرواست
میان مهر سکوت و تلاطم دل منهمیشه هاله‌ای ازعشق؛ انجمن آراست
همیشه ناب‌ترین نوع عشق ورزیدندرون سینه آشفته و پر از نجواست
سکوت لحظه اقرار حرف‌های دل استسکوت می‌کنم اما دلم پر از غوغاست
شاعر: نجمه مولوی
هوا آفتابی است بدون تیکه‌ای ابر.
اعصابمان پخته و خراب.
تابع موج،موجی نداره!
دل،خراب خسته و خفته در تخت خواب بی‌جان
هوای گریه نیست 
هوای خنده هم فراموش شده است
پر از حرفم،اما از کلمات تهی 
صدای مرا برسان به جنین‌ها،نطفه‌ها،کودک‌ها
در فیزیک خبری نیست
در موسیقی خبری نیست 
در ادبیات خبری نیست 
در مکانیک خبری نیست 
در برق 
در نقاشی 
در پزشکی 
در معماری 
در کوفت
درد 
زهرمار 
در او 
او او‌ او او.
شاید چیزی باشد!
در برابر حجم خستگی‌ها
نبودن
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودمکاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نهکاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
۰. دوستم مادر پدرشو اورده بود واحدمون که با هم شام بپزن و بخورن.طبق معمول بقیه چشم بادومیا چشماشونو مییدن که مثلا حرمت بیشتر حفظ شه اما خوب نمیدونستن تو فرهنگ ما این خوب نیست
۱. وسط کار زنش زنگ زد.تصویری.
گوشی رو جواب داد
من با خجالت و اشاره گفتم میخواید من برم پشت در تا صحبتاتون تموم شه
گفت نه و دوربینو چرخوند سمت من و برای خانومش گفت با الهام اشنا شو.داشتیم یه بحث جالب علمی میکردیم.
زنش یه حس ارامش خوبی داشت.
براش دست ت دادم.
برترین مخلوق ایزدمصطفی در عالم است/افتخارآفرینش آن نبی خاتم است/شدمحمدجلوه گاه رحمت و بربندگی/حضرتش پیغمبرمابا ولایت همدم است/درسپهرکل خلقت اشرف مخلوق رب/چشمها ازعشق وصلش اشتیاق زمزم است/اهل بیت مصطفی را لطفهای ایزدی/بهرایمان مسلمان ایتی بس محکم است/شیعه بادلدادگی ها عاشق آل نبی/روزمیلادپیمبر انتهای هرغم است/همزمان بامصطفی هم صادق آل نبی/این دومیلادمبارک قلب مارا مرهم است/حضرت صاحب زمان را هست تبریک وشعف/درظهور مهدویت دست مولاپرچم است/
باران میبارید؟؟
چه فرقی داشت؟! در دل من که میبارید.
هوا گرفته بود؟؟
چه فرقی داشت؟ دل من که گرفته بود.
خسته بودم
از بس برق ها می آمد
و میرفت
از اینکه وسط راه بودم
به شیرینی پایان نگاه میکردم
به تلخی شروع
خسته بودم
دو دل
تنها
در جنون همیشگی ام
سوالی پرسیدم
جوابش را نگفتی
اما فهمیدم
 
خون من چه آبی بود :)
 
آقای ربات.
در هیچ»٬ چیزی دیده بودم،و از لیوانی خالی آب نوشیده بودم،و در خياباني که وجود نداشت راه رفته بودم،و زیر بارانی که هرگز نبارید خیس شده بودم،و برای موسیقی‌ای که وجود نداشت ترانه‌ای گفته بودم،و آن روزها قهرمان داستانی بودم که هرگز نوشته نشده بود،و بعد چشم‌هایی را دیدم که هرگز نگاهم نکرد،و عاشق چشم‌هایی شدم، بی‌آنکه بدانم حتی وجود نداشته اند،و در آغوشی گریستم که هرگز برایم باز نشد،و دل به قولی سپردم که هرگز ندادی‌اش،و در گوشم زمزمه‌ی حر
⚘ریشه انسانها ، فهم آنهاست⚘
✔یک سنگ به اندازه ای بالامی رودکه نیرویی پشت آن باشد.
باتمام شدنِ نیرو ،سقوط و افتادن سنگ طبیعی است
✔ولی یک گیاه کوچک رانگاه کن ؛
که چطواززیرخاکهاوسنگهاسربیرون می آوردوحتی آسفالت هاوسیمان هارامی شکندوسربلندمیشود
✔هرفردی به اندازه این گیاه کوچک ریشه داشته باشد
اززیرخاک وسنگ،اززیرعادت وغریزه واززیرحرفها وهوسهاسربیرون میآورد
وباقلبی ازعشق افتخار می آفریند⚘ریشه ما،همان " فهم " مااست⚘
عیدعرفه گلشن برشوردعاشد/راهي دل ماتا حرم کرببلاشد/رخسار ودلم جلوه معبودگرفته/این قلب زاو مملو ازنورولاشد/شرط است که با رمی بدان وصل بگردی/هرمحفل ازعشق علی غرق صفاشد/باآل نبی معرفت ونور بیاید/هرلطف که خواهی براسلام عطاشد/باعشق ولی روح دعا گشت اجابت/اعطابرهر درد نگر گنج دواشد/ازاشک روان شورگرفته دل مومن/مشمول عنایات خداوند ورضاشد/قرآن خدا پربوداز آیه رحمت/حاجات همه شیعه مولاکه رواشد/عیدعرفه یادکند مهدی موعود/تاروزفرج لطف برآن آل عباشد/
 
خدایا عزیزِ جونمو سرد کن 
من تحمل ندارم
بهم گفت هی سرمو میکنی زیر آب تا دارم خفه میشم میاری بیرون. آره منِ عوضی همینم. 
باید میذاشتم بره دنبال زندگیش .
 
بدبخت شده بودم بیچاره شده بودم در به در شده بودم ؟
حداقل اون موقع میگفتم نمیخواد خودش خواسته شاید بی من راحتتره حالا چی 
دوباره دارم براش میمیرم برمیگردیم به عقبی که ازش فرار کردیم . که ترس داشت که بدبختی داشت .
برش گردوندی که چی . بچه داشت میکَند و میرفت . برش گردوندی که چی
بمیر عشقته . 
احسانِ
گیرکرده ام من خسته
در نامعلوم ترین جنگ این دنیا
در بی معنا ترین قصه ی تقدیر
در تاریکترین گوشه ی دنیا
گیر کرده ام در جنگی نامعلوم
همانند آن مدافع خسته
که دلش خسته از تمام کشتنها
خسته از اشوب و دشمن و ژسه
نه امیدی به پیروزی
نه امیدی به جنگ دارد
لشگر همیشه ی خسته ی دل
همیشه با تو سر جنگ دارد
گیر کرده در انتخابهایش
فرمانده ی جنگی این قصه
که به اتش کشد دنیا را
یا شود مغلوب این دسته
جنگ جنگ رابطه هاست
چون ت کثیف فرماسون
جنگ بر سر چه هست صد حیف
از ا
ماه رجب درمان دردهر مسلمان/بالا برد دین و ولاوصبر وایمان/درپرتو قرآن وعترت سربلندی است/باشد دعا یک ارتباط خوب یزدان/رحمت فراوان میشود ازبهرشیعه/ماهی که استغفار دارد بهرانسان/بامغفرت نزدیک رب العالمین شو/هرمشکلی بالطف حق گرددچه آسان/ماه ولایت محوری ازعشق حیدر/از عشق او برشیعیان گردیده احسان/ماهی که عید مبعث پیغمبرماست/نازل شده جبریل براحمد فراوان/ با پاکی دل بروصال حق وضوکن/عزت ببارد از نمازت مثل باران/ماه رجب دارد نشانی سوی مهدی/بهرظهور
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
بامدرس مجلس مااسوه کشورشود/یاوراسلام وقرآن عشق پیغمبرشود/بامدرس مجلس مامیرود راه علی/با ولایت تاشهادت گفته حیدرشود/با مدرس مجلس ما در دفاع از ولی/آشنای اهل عالم زمزم کوثرشود/با مدرس مجلس ما کربلایی مسلک است/جانفشان اهل بیت وحامی رهبرشود/بامدرس مجلس ما هست رهرو برامام/چون شهیدان خدایی در جهان سرورشود/بامدرس مجلس ما هست یک خدمتگزار/دردرونش هر وکیلی جلوه گوهرشود/بامدرس مجلس ماتیربردشمن زند/برمسلمان و ولایت واقعا یاورشود/بامدرس مجلس ماهست
دیروز گذشت و من زنده موندم 
دیروز لبریز بودم از من 
لبریز بودم از غم 
چه سکوتی داشت دیروز 
اونقدر معلوم بودم که سینا!!! برام یه پیکسل خرید!لئون 
اونقدر معلوم بودم که توو ماهی فروشی آقاهه پرسید یه ماهی ببر با اخلاق خودت!پیرانا
شوخی کرد
ولی پیرانا گرفتم.
دیروز تموم شد
دیروز عزادار بودم بی عزاداری.
تا چند سال پیش که عاشق شعرای سپهری بودم و خودم هم مسلسل وار شعر و واگویه عاشقانه مینوشتم و دکلمه هام کلی طرفدار وبلاگی و تلگرامی داشت ،  تا جایی مطلبی از تلخی زندگی و احساس پوچی را میخوندم ، پیش خودم میگفت طرف دچار یاس فلسفی شده ! یه جورایی اسم" روح وحشی "و" یاس فلسفی " شد برند من !
5 /6 سالی میگذره و من عمیق تر به مسائل نگاه کردم . خیلی چیزها که برام سوال بود بتدریج مثل ماه پشت ابر برام هویدا شد .
چند وقت پیش یک بار اشاره ای به اشعار زنده یاد سهراب سپه
چند روزی‌ست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز این‌گونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.
دلم میخواست کجا باشم.
نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.
بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژه‌های مسحور کننده‌ی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمی‌شدم.
اشک‌های
میدونین،
 
آخه وقتی پسر گنده،
 
40 ساله،
 
اینقدر میتونه تحت تاثیر یه دختر که هزاران کیلومتر ازش دوره قرار میگیره،
و نه تنها همه عکساشو دیلیت میکنه به حرف اون دختر (یعنی اینقدر خودش رو قبول نداره که یه عکسم نمیتونه پیدا کنه از خودش بذاره یا بگیره)، بلکه وضعیت خودش رو به نامعلوم تغییر میده، از بقیه چه انتظاری باید داشت؟!
احتمالا 18 ساله بودم. همراه الهه در خیابان قدم می‌زدیم که از شنیدن صدای گیتار ذوق‌زده شدیم. یادم نمی‌آید که چه آهنگی بود. چند تایی اسکناس داخل کیف گیتار بود. لحظه‌ای مکث کردیم و سپس مبلغی را درون کیف گذاشتیم. خواستیم برویم که آقایی به ما اشاره زد و زیر لب گفت منتظر بمانیم تا آهنگ تمام شود. کمی شرمنده شدم. به هر حال نوجوان بودم و خام. در عوض یاد گرفتم نوازنده‌ی خياباني گدا نیست که پول بگذارم و رد شوم. می‌ایستم و از موسیقی لذت می‌برم و بعد از ای
سرورم

سرور عشق من و دلدار من بود
شریک زندگی و یار من بود
همیشه مهربان و خنده رو بود
زنی کامل زاوصاف نکو بود
وجودش گرمی کاشانه ام بود
نگارم چلچراغ خانه ام بود
به سختی من به او دل داده بودم
که عشقش خانه داشت در تار و پودم
ولی خوشبختی عمرش بود کوتاه
که غفلت کردم و رفتم به بیراه
ز نادانی به دود آلوده گشتم
که شدبلای جان و سرنوشتم
اگرچه قدرت عشق بیش از آن بود
ولی صحبت عمری درمیان بود
چو من آن آدم سابق نبودم
دم ازعشق میزدم صادق نبودم
چو عشقم در حقیقت دو
به بدترین شکل ممکن خسته شدیم!دیروز با ف.ح همزمان رسیدیم دور میدون سرِ قرارمون یکم منتظر شدیم م.ش هم اومد راه افتادیم به طرف مقصدي که دقیق نمیدونستیم کجاس!اولین بارمون نبود که خربازی در میاوردیم اما این دفعه خیلی فرق داشت 12397 تا قدم :| نمیدونم از کجا تو مغزمون ثبت شده بود که نمایشگاه خیابون مدرس 46،درصورتی که تو این شهر اصلا مدرس تا 22 بیشتر نیست.
از میدونِ قرارمون تا اونجایی که پیاده رفتیم از سرما لرزیدم|ف.ح به زور سوییشرتم در آورد گفت روی مانتو
می‌تونستم خستگی رو حس نکنم. ساعت از یازده گذشته بود. سردردم رو ربط می‌دادم به آلودگی هوای امروز که این همه راه رفته بودم تا اونجا و برگشته بودم و آخر هیچ لذتی از روزم نبرده بودم. شاید هم تمام اون سردرد از جنگی بود که از صبح توی سرم شروعش کرده بودم. حالا جلوی پنجره ایستاده بودم و به شهری نگاه می‌کردم که تا ابد ادامه داشت انگار. شهری که اون لحظه بیشتر از هر وقتی ازش بیزار بودم. من هیچ وقت اون کارها رو نکردم که اثبات کنم آدم ِ خوب ماجرا منم. من هیچ
اینک ولایت شادمان ازاین بصیرت میشود/شاکربه درگاه خدا ازبهر وحدت میشود/درکشورایران ما باشد حماسه جاودان/تسکین بر دلهاهمه مشهورعزت میشود/باشد عبادت زمزم دلدادگی بررهبری/بر شیعه وایرانیان دائم عنایت میشود/ازعشق آل مصطفی مملو شودهرقلب ناب/راه خمینی گلفشان درعصرغیبت میشود/عشق شهیدان وطن اندرولایت محوری/دامان پاک رهبری مملوزبرکت میشود/دشمن اگرچه خولی وشمروسنان وحرمله است/ننگ و شکست دشمنان همراه ذلت میشود/جام سرافرازی ما اینک جهانی گشته اس
از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
این سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و نا
باعشق وصل مهدی تا جمکران سفرکن/سوی بهشت دنیا درآن مکان سفرکن/سجاده نمازت راپهن کن به مسجد/بااشک دیدگانت هم گلفشان سفر کن/دل رازغیرخالی درمحضر ولایت/ازعشق آل احمد باقلب وجان سفر کن/شیطان ونفس باید مغلوب توبگردد/همراه شیعیان توتابیکران سفرکن/یک لشکری فراهم بریاری ظهورش/اندررکاب رهبر باعاشقان سفر کن/مولازما بخواهد اصلاح وقوت جان/باپاکی ات بسوی صاحب زمان سفرکن/
پررنگ‌ترینش جایی بود که نشسته بودم روی تاب و داشتم صدام رو ضبط می‌کردم؛ قبل‌ترش بارها کینگ‌رام لست والتز رو خونده بود و قبل‌ترش هیجده دقیقه صحبت کرده بودم و متوجه نشده بودم. قبل‌ترش و تقریبا کل روز یک ویس شونزده دقیقه‌ای پلی کرده بودم اما مدام زده بودم دقیقه‌ی سیزده و ثانیه‌ی دوازدهمش؛ که حتی ترتیب اون مستطیل‌های کوچیک و بزرگ ویس رو هم حفظ شده بودم.
برای همه چیز آماده بودمهر کاری از رو هدفی انجام شده بودمثلا عطری که روی مچ دستم زده بودم به خاطر این بود که وقتی کنار هم روی نیمکت پارک نشستیم ، وقتی که گرم صحبت بودیم ، وقتی که اون داشت صحبت میکرد من باید .ولی مثله همیشه ترسیدمهمه ی برنامه ها رو لبخندش به هم زدبرنامه ها خوب بودندروی کاغذ من برنده بودمکلی تمرین کرده بودمخودم، نقشه هام، تمرینام جلوی آینه همش یه خونه  کاغذی بود که باد همشو برد و نابود کرد
جزیار نمی باشد اندیشه و پنـــــدارممن روی گران دارم از غمزه ی اغیارمقربان بتی گردم که باصورت بی‌مَثَلشافریـــــطه براند او از وادی افکـــــارمازعشق‌محاطم‌من عشقی که هم(ا)و زادهاو دایره ی مهــــر و من نقطه ی پرگــــارمآن روز که مهرم را بنهاده به قلب خویشاشکم زفرح جوشید از دیده ی خونبــارمچون لعل لبش دارم یاقوت رخش ایضابیـــــزار ز سیم وزر از درهم و دینــــارمکس موی ندید از او کس بوسه‌نچید از ویمن شـــــکر ازین گویـــــم بر درگـــه دا
تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم.ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم.
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه.
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف.
یک دوستی که خیلی باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه.
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشيده رفتم بیرون.
نمیشه دست خالی رفت.
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم.
مگه م
چشم هایم مدام به دنبال زیبایی ها میگشت
از وقتی دوربین دست گرفته بودم عادت کرده بودم به بادقت نگریستن در پدیده ها
این پدیده ها گاه جاندار بودند و گاه بی جان
اما هرگز چیزی به آن زیبایی ندیده بودم.
 
وقتی دیدمش چند صباحی چشم هایم به دنبالش راه افتادند سپس قدم هایم و پس از آن دلم
دیگر آن سراپا پوشيده در سیاهی را از دور هم که میدیدم میشناختم؛ از توازن گامهایش و از نجابت نگاهش
 
هرقدر که او نجیب بود من سرکش شده بودم
و هرقدر س صدایش بیشتر می‌شد
اسم رمـان: نظاره گر
✏️نویسنده: شیداسادات دریاباری
ژانر : #ترسناک / #رازآلود / #عاشقانه 
تعداد صفحات: 112
خلاصه:
نیکیتا به همراه دختر پنج ساله‌اش به خانه‌ای قدیمی میره که خانه‌ای نفرین شده‌اس و اونجا متوجه اتفاقاتی می‌شه و.
پایان خوش
#کاربر_انجمن_قلم_سرخ
#انجمن مارو به دوستاتون #معرفی کنید
•• @qalamesorkh ••
•• qalamesorkh.blog.ir ••
•• instagram.com/qalamesorkh ••
برای دانلود فایل PDF، کلیک کنید.
برای دانلود فایل APK، کلیک کنید.
برای دانلود فایل EPUB، کلیک کنید.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها