در حد تماس و پیام کوتاه میرم سراغش!
اقا اینجوری بگم برات که سه روزه شارژ نکردمش و شصت درصد شارژ داره !
انقدر دوری و دوستی ایم . نه ببخشید دوری و قهری!
.
.
.
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این ح
کاش نویسنده بودم و برای قصه ناتموم همه آدم های ته ذهنم، پایان خوشی می نوشتم. هرچی قصه ناتموم هست امشب هجوم آورده به ذهنم؛ اون زنی که تو گاراژ کربلا برادرش رو گم کرده بود و اشک می ریخت چی شد؟ زنی که روی تخت بیمارستان بغض داشت و بچه هاش سقط میشدن و همسرش به ملاقاتش نمیومد؟ اون پسربچه دستفروش تو مترو که بهم قول داد درسشو خوب بخونه؟ این مرد مستاصل که نای ایستادن نداشت و با هربار باز شدن در آی.سی.یو خیز برمیداشت که حضورشو به زنش اعلام کنه؟ کاش میشد ب
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت میکنم. هی صحبت میکنم، هی صحبت میکنم و صحبتهایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف میزدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته میشد. یک مکالمهی ذهنی را مینوشتم، حس میکردم، یک مکالمه را زندگی میکردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف میزدم. حرفهایی که مدتها بود پوسیده بودند. حرفهایی که حالا فقط در یک روز خاص میتوانستم تخلیهشان کنم. و در
.
.
.
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو
کاش نویسنده بودم و برای قصه ناتموم همه آدم های ته ذهنم، پایان خوشی می نوشتم. هرچی قصه ناتموم هست امشب هجوم آورده به ذهنم؛ اون زنی که تو گاراژ کربلا برادرش رو گم کرده بود و اشک می ریخت چی شد؟ زنی که روی تخت بیمارستان بغض داشت و بچه هاش سقط میشدن و همسرش به ملاقاتش نمیومد؟ اون پسربچه دستفروش تو مترو که بهم قول داد درسشو خوب بخونه؟ این مرد مستاصل که نای ایستادن نداشت و با هربار باز شدن در آی.سی.یو خیز برمیداشت که حضورشو به زنش اعلام کنه؟ کاش میشد ب
من از خیلی چیز ها لذت می برم مثلاوقتی در مترو مینشینم و قیافه ی پیرزنی اخمو با رژ لب قرمز یا دختری که جدیدا موهایش را بلوند کرده همراه با اکستنشن مژه یا ناخن های برق انداخته شده ی خانمی با لباس فرم ؛در ذهنم داستان میسازم و اسم پیرزن را اعظم می گذارم اعظم خانوم خانه اش عمارنی در لواسان است و سگ پا کوتاه احمقی به نام لوسی دارد و هرروز برای رفع کمر دردش داخل استخر عمارتش شنا می کند یا آن دختر که در ذهنم اسمش ملیناست و برای قرار با دوست پسر جدیدش ب
بعضی وقتا انقد حجم داده های ذهنم زیاد میشه و موضوعاتی که برام قابل فکره و پرونده شون تو ذهنم بازه زیاده که دلم میخواد از اینهمه کثرت بمیرم احساس میکنم الانه که دیوونه بشم
بعد این وسط بی خیالی رو خدا اصلا واسه من آفریده.میدونی که چی میگم
بزرگنمایی،نه اون تعریفی که شما ازش دارید اگر صرفا منحصر به کتابهای دبیرستان هست با تعریفی که من ازش توی ذهنم دارم متفاوته،بزرگنمایی یعنی منی که نشستم اینجا و درلحظه یه چیزی به ذهنم میرسه و بعد از دهدقیقه میبینم اگر اون چیزی که به ذهنم رسیده صرفا یه درخت بدون برگ باشه و مقدار زیادی شاخه حالا ام همون درخت با شاخههای زیادشه ولی تعداد زیادی برگ به هر شاخهش وصل شده.حالا من نمیدونم شما بهش میگید از کاه کوه ساختن یا هر چیز دیگه
چند بار به نوشته هام سر زدم و قدیمی ترها رو که خوندم ؛دلم میخواست بیام و چیزی رو بنویسم که بعد از نوشتن و یک دور خوندنشذهنم سبک شه و بگم آخیش دیگه آزاد شدم و دیگه هیچ بند و زنجیری به افکارم نیستو میتونم بعد از اون راحت ، تو چند وجبی ذهنم قدم بزنم.میخواستم از این بنویسم که نوشتن حالِ من رو خوب میکنهاما خلاف اون ، نوشتنِ یکی از پست هام در وبلاگم نکه حالم رو بد کنه اما سیل عظیمی از افکار کمال گرایانه ام رو دنبال خودش به ذهنم وارد کرد کههر لحظه یاد
خیلی دلم یه تغییر وضعیت میخواد، اصلا به ذهنم نمیرسه مثلا چی.
ولی خوب میدونم یه زیارت حسابی، حالمو جا میاره که شده جزء محالاتم :/
مثلا یه هو پاشم برم راهیان نور :)
شده دو روزه !
عنوان به ذهنم نرسید اولین کلمه معلق توی فضای سیال تخیلاتم رو نوشتم اون بالا :)
تا این حد بی قید.
خیلی دلم یه تغییر وضعیت میخواد، اصلا به ذهنم نمیرسه مثلا چی.
ولی خوب میدونم یه زیارت حسابی، حالمو جا میاره که شده جزء محالاتم :/
مثلا یه هو پاشم برم راهیان نور :)
شده دو روزه !
عنوان به ذهنم نرسید اولین کلمه معلق توی فضای سیال تخیلاتم رو نوشتم اون بالا :)
تا این حد بی قید.
دیشب که رسیده ام خونه شام و بعد خواب تا ساعت 6 صبح هرچی فکر میکنم به این سوال دکتر رفسنجانی که من چی کار میتونم کنم ؟ و چه کارهای از دستم برمیاد ؟ هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه !!!! اون شب که حرف زده این کلی به ذهنم چیز رسید و گفت اره همینه ولی خوب الان هیچ انگار مرده ای بیش نیستم
آنقدر فکر کردهام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که يکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را میزند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است. نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستانهایی که د
بیخیال و شنگول داشتم میرفتم سمت سوپرمارکت. تو ذهنم داشتم فکر میکردم وقتی برگشتم شیرکاکائو میخورم و کد رو با ایده خودم عوض میکنم. در همین حال از کنار یه ماشین سفید که کنار خیابون پارک شدهبود رد شدم، دختر سمت راننده نشستهبود و داشت موهای پسر کناری رو ناز میکرد. قیافه پسر رو ندیدم، ولی مدام ذهنم میگه خودش بود.
این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم
ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد لابد همان هیچ همیشگی
امروز ذهنم بین 70 تا 80 سالگی زندگیش گیر کرده.و آایمر امانش نمی دهد برای به یاد آوردن سنش.زندگی آنقدر کسالت بار و خسته کننده است که اگر برای ساعت ها به دیوار روبه رویم زل بزنم،کمتر حالم از دنیا و نفس کشیدن به هم میخورد.جوان تر که بودم همان موقعی که ذهنم طفلی بود که نهایت دنیایش یک شکلات ته جیب پدر بود،هیچوقت فکر همچین روزی را نمیکردم.روزایی که انقدر خسته بشوم که دست بکشم از زندگی. از جنگیدن از.
برای جوان موندن این ذهن،به اندازه عمرم منه
دیروز تبلتِ داغونم، هنگ کرده بود و مجبور شدم یه بار ریست فکتوریش کنم. امروز برنامه ای که باهاش لغات استانبولی رو یاد می گرفتم، باز کردم دیدم کل مراحل دوباره قفل شده :( دلم می خواد بشینم یه دل سیر زار بزنم فعلا که دارم از دست خودم حرص می خورم! ورِ عصبانی ذهنم می گه همین الان پاکش کن! اما ورِ صبور ذهنم می گه آروم باش. فرصتیه که مرورشون بکنی. از یه طرف هم ورِ بی حوصله ام داره بهم نهیب می زنه.اَه.
:((((((((
دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده.
مخصوصا فکر کنم این روزها نوشتن برام مثل یه تجویز باشه
از بس که جملات توی ذهنم بالا و پایین میرند و توی هم گره میخورند و گم میشند و معنی خودشون و از دست میدن
شاید خوب باشه برا رها شدن از این آشفته بازار ذهنیم یکم بیشتر بنویسم.
Your highs and lows for the monthچیز خاصی به ذهنم نمی رسه. شاید به جز همین دل گرفتگی چند روز پیش!
و بالاخره تموم شد ^_^ باید بگم که بعضی سوالا رو واقعا دوست داشتم باعث می شد که بیشتر فکر کنم و علاوه بر اون یه نظم خاصی هم به ذهنم داده بود، اینکه سعی می کردم سوال هر روز رو همون روز پاسخ بدم.
و اما ببخشید که این مدت مجبور به تحملش بودید و مرسی ازتون :) دیگه هر روز ستاره روشن ندارید. آیا دلتون برام تنگ نمی شه؟! :دی
اگر میتونستم صداشو از توی گوشم و پژواک صداش رو از ذهنم پاک کنم الان ادم خیلی خیلی خیلی موفقی بودم. مثل همه دوره هایی که خارج از شهر و این خونه بود و توش موفق بودم. فقط اگر میتونستم .
# دو ساعت دیگه به یه جلسه دعوتم و ذهنم هنوز درگیر دعوایی هست که باز مثل هزاران روز دیگه سر هیچ و پوچ راه انداخته
دارم همون چند قلم وسیله که برای مدرسه لازم دارم رو جا به جا میکنم.
۷ تا خودکار
۳ تا ماژیک فسفری
و پوشه هام.
یادم از کاف میاد، از پ، از لام.
صدای خنده هامون میپیچه توی ذهنم.
نگاه قهوهایی کاف از جلوی چشمام رد میشه.
از استرس حالم بد میشه،
ذهنم خالی میشه. و فقط یک سوال توی ذهنمه،
میتونم دوست جدید پیدا کنم؟
از امروز بعداز ظهر که مشغول درست کردن دستسازههای جدید بودم موضوعات مختلفی به ذهنم آمدند و قبل از اینکه آنها را کوشهای یادداشت کنم از ذهنم پریدند. همینقدر بگویم که غمگینم! امشب بغض کردم. من از زندگی در این خانوادهی سنتی و مذهبی کلافهام! من دلم میخواست که پدرم خواننده باشد نه . کامنتهای این پست را هم میبندم چون حوصلهی بحث کردن ندارم. نظرهایتان را بریزید توی جیب خودتان.
انقدر ذهنم پر از چیزهای مختلفه که هیچکدوم مجالی برای بروز پیدا نمیکنندفقط همون توی ذهنم رو سروکول هم میلولند.فقط یه سوال دارم. دیمن چجوری خودشو off کرد؟ یادم رفته قبلنا بلد بودمیادم رفته چجور باید off شد پ ن: چقدر علی خوبه. چقدر یه زن شه ی بد اخلاق و کثیف رو تحمل میکنه و هیچی نمیگهقدر نمیدونم بعد بدتر سرم میاد
در پس ذهنم میدانم وبلاگی هم هست که باید نوشتش، اما واژهها در ذهنم جای نمیگیرند برای نوشتن. همه حرفم، بی هیچ سخن. منتظرم یکی بپرسد مشکل کجاست که سفرهی دل برایش بگشایم و آسمان ریسمان ببافم، اما مشکل دقیقا اینجاست که همسخنی نیست. منم آن نچسبترین وصله!
دنبال بیدار کردن احساسات خویشم و از بیحلیمی میخواهم تهِ دیگ را پاک کنم.
خدا میدونه که یه جاهایی واقعا حس میکنم پاکت کردم
از ذهنم از قلبم
ولی چرا باید حتی رو تختی مرضیه وسط نماز اسمتو تو چشمم بزنه؟
اینهمه اسم تو عالم
چرا باید اسم عجیبی مثل اسم تو روش نوشته شده باشه
چرا دوستام باید سر هر شوخی یا دعای مسخره ای اسم تو رو بیارن؟
چرا دنیا قفل کرده روی تو
وقتی من کمرنگ ترین کمرنگ کردمت تو ذهنم؟
همه اینا اتفاقیه ساحل
انقدر توهم نزن
.
نمیدونم چرا مغزم اروم و قرار نداره؛ ذهنم از اینجا میپره اونجا، از اونجا اینجا :) همش میام سر گوشی ایده بنویسم و لاک ببینم و کتاب ببینم و قرص آهن بخورم و فلان. خلاصه که خیلی خیلی ذهنم درگیره. برنامه های سال اینده رو تا حدود زیادی نوشتم، یعنی چیزایی که الان به ذهنم رسید رو، البته به طور کلی فعلا. واسه عید برنامه ام اینه بشینم پادکست بیزینس گوش بدم و خلاصه برداری کنم. و اینکه آروم بگیرم! شاید کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال رو هم تموم کنم یا حداقل ی
صدا ذهنم را خراش می دهد اصلا از صدای ترمز قطار بدم می آید، نه خوشم می آید اصلا هردو چون از یک طرف ذهنم را پاره پاره می کند و از طرف دیگر صدای رسیدن است آهسته آهسته قطار می ایستد از این لحضه که همه بلند می شوند و شلوغی هم بدم می آید انگار با سرنگ استرس را وارد بدن می کنند
ادامه مطلب
سلام. من اینطوریم که کلی کتاب و نویسنده تو ذهنمن. کلی آرزو و هدف، کلی کتابی که دوست دارم بخونم، و کلی دعا برای لحظه ی تحویل سال.
ولی وقتی در لحظه یکی بهم میگه یدونشو بگو، همش از ذهنم پاک میشه و نمیتونم اسم نویسندههه رو بگم یا ارزو کنم و آبروم میره!
خلاصه که مادرم قراره بهم هدیه بدن. ولی دو روزه هیچییی به ذهنم نمی رسه. لطفا کادو ها و هدیه هایی که همیشه تو ذهنتون هست یا خوبن رو بگین تا یکم برای من یادآور باشن. مرسی.[اه]
♪♬♬♪نمیری از ذهنم بیرون♪♬♬♪
♪♬♬♪نمیری از ذهنم بیرون♪♬♬♪
♪♬♬♪فرقی نداره هر جا که باشم توی خونه یا که تو خیابون♪♬♬♪
♪♬♬♪نمیری از ذهنم بیرون♪♬♬♪
♪♬♬♪با اینکه اینو می دونم داری خوش می گذرونی یجایی با اون♪♬♬♪
♪♬♬♪نمیری از ذهنم بیرون♪♬♬♪
♪♬♬♪تازگیا اینو فهمیدم که تو به من علاقه ای نداشتی اصلا♪♬♬♪
♪♬♬♪دیگه از همه چی خستم♪♬♬♪
♪♬♬♪تو هم اضافه شدی به اونایی که همیشه دل منو شکستن♪♬♬♪
♪♬♬♪دیگه از همه چی خس
بسم الله مهربون :)
خون خیلی قشنگه ولی سخته. واقعا سخته و کلافه شدم. از وقتی دانشگاه قبول شدم به خصوص دوران علوم پایه انقدر حفظیات خوندم و چیزای مختلف و گاها بی ارزش حفظ کردم که احساس میکنم ذهنم بسته و تنبل شده. قدرت تجزیه و تحلیلم اومده پایین. دبیرستانی که بودم حداقل ریاضی، فیزیک، هندسه حل میکردم، ذهنم به چالش کشیده میشد. از بعد کنکور و ورود به دانشگاه ذهنم شروع کرد به افت کردن و تنبل شدن. حتی برای یک ثانیه هم روی موضوعی فکر نکردم و فقط حفظ کرد
از چهارشنبه ذهنم درگیره با یه سری چیزا. هی میخوام بنویسمشون و هی برا خودم شرط میذارم که تا فلان قدر درس نخوندی حق نداری بیای سراغ نوشتن و تخلیهی مغز.از طرفی هم تا ذهنم آزاد نشه سرعت درس خوندنم واقعا چیز فاجعهایه. خلاصه که افتادم تو دور باطل.
فردا که امتحان آناتومی تحتانی رو بدم، شاید اندکی خاطرم آسوده بشه. امید است خوب بگذره.
پ.ن.: امروز تولدمه. خواستم حالا که دارم تو این تاریخ پست میذارم، اشارهای هم به این موضوع بکنم.
حباب های خاکستری ذهنم هر روز بیشتر میشن انقدر که دیگه پر شدمتصویرای گنگی که تو ذهنم آزارم میدنفوبیاهام
چقدر این روزام خفه کننده سحتی خندیدنم درد دارهانقدری که موقع خندیدن انقباض تک تک سلول های صورتمو حس میکنم
حس میکنم.
حس میکنم یکی از تو داره چنگ میکشه رو صورتم
هی دندوناتو رو هم فشار بدی گریه ات نگیره
سر دردای تموم نشدنیمو منی که تموم نمیشه
آلپرازولامایی که دارن تموم میشن و بسته های تموم شده ای که قایم میشن و منی که حتی فوبیای ای
سر ظهر وقتی مداد به دست داشتم به صفحههای کاغذ ضربه میزدم یه چیزی توی ذهنم از چاووشی پلی میشد تو حکم واجبالاجرایی» نوشتمش،بهش فکر کردم،کاری که میکردم واجبالاجرا بود انگار.
جالبه حالا متن آهنگهایی که توی ذهنم میاد هم داره مطابق کاری میشه که انجام میدم :))
ش میگه وقتی بتونی یه کاریو بیست و یک روز انجام ندی/بدی اون کار از سرت میفته/عادت میشه، گرچه من به قانون چهل روز اعتقاد دارم ولی پونزده روز از بیستو یک روز گذشته ولی عادتت از سرم نیفتاده با اینکه هیچوقت پررنگ نبودی اما جای خالیت حس میشه، میدونم سرت گرمه و جایی واسه من نیست، نمیخوام چیزی درست شه یا شرایط عوض شه، اما نمیدونم چرا همش منتظرتم، دلم تنگته و تو ذهنم ادامه میدمت. گوشیم از پیاما و اهنگا و ویدیوهایی که این مدت دیدم شنیدم نوشتم و تو اومد
بار ها تجربه کرده ام که آنقدر تعداد و تنوع کارهایم زیاد بوده که نمیدانسته ام از کدام یک شروع کنم و
بارها این موضوع را با استفاده از چشم بستن بر نمره ی اولویت ها ، کاری را انتخاب کرده ام و به تنظیم کردن شمارش مع گوشی ام (تنها) یک کار را شروع کرده ام . مثلا چیزی در حدود 20 دقیقه. بعد دیده ام که ذهنم آرام شده و دیگر نگران تمام کردن همه کارها نیستم و چه بسی که ایده های خوبی به ذهنم رسیده است.
به یاد ندارم که هیچ وقت در زندگیام تا این اندازه نامطمئن بوده باشم. یک گوشه از ذهنم گلهای کاغذی زمستون، بالکن رو به دریا، میز و صندلی الهامبخش آشپزخونه آ، صدای موج پسزمینه آهنگ، دریاچهی نور عارف، قایقی که آبی رو میشکافه و صدای بیرنگ رو محو میکنه، ناخنهای آبیخاکستری عصر تهران و آبی پررنگ کاشی شب ِ شرجی.
یک گوشه از ذهنم گلهای سفید پرده پذیرایی و ساقههای باریک گیاه که نقش زدن روی پسزمینه نور پنجره، پرحرفیهای شبهای گرم ت
با سلام خدمت شما عزیزان
مشکلی دارم که بشدت داره زندگی من رو مختل میکنه، 22 سال سنمه و از شما خواهش میکنم اگه تجربه یا راهنمایی در این زمینه دارید برای بنده در میان بگذارید.
مشکلم اینه که همیشه ذهنم سمت مسائلی درگیر میشه و به نحوی تمام تمرکزم رو از دست میدم، مثلا ذهنم یه بار درگیر مشکلات اقتصادی، ازدواج، عشق و علاقه، مسئله جنسی و اشتباهی که در گذشته انجام دادم میشه و تمام فکرم رو درگیر میکنه
ادامه مطلب
ذهنم داره منفجر میشه
دلم میخواد جیغ بزنم و گریه کنم یا بمیرم اصلا
واقعا خسته ام نمیدونم چرا اینطوری شدم نمیدونم و نمیدونم ،اصلا نمیدون چمه ،مشکلم کجاست
یکی رو دوست داشتم که تا الان نتونسم بهش بگم و تقریبا 1 ماهه فراموشش کردم ولی تنها کسی که واقعا عاشقشم همونه و تا ابد فک کنم تو قلبم باشه ،بعد اون تو ایام امتحانات بود که یکی از همکلاسیام بی دلیل و به علت ها مزخرف پیام میداد و منم جواب سر بالا میدادم ولی بعد امتحانا گفتم بزار این حرف دلشو بزن
یا رب نظر تو برنگردد.
عجب گرد و خاکی گرفته اینجا! خیلی وقته تو ذهنم میاد و از ذهنم میره که بنویسم، هر چند کم. اما بیخیال میشم. نمیدونم چرا! فقط دلم واسه اینجا تنگ شد و اومدم همین چند خط رو بذارم. انشاءالله یه چیزایی از جهادی پارسال میذارم. حیفه کم رنگ و محو بشن. باید از بیماری بابای رفیق جانم هم بذارم و همچنین از این روح و ذهن که مدام بالا پایین میشن.
درباره این سایت