نتایج جستجو برای عبارت :

دیشب خیلی طولانی بود

کم خوابی های متوالی دارم اولش بخاطر ۳تا امتحان پش سرهمم بود.دوم بخاطر ديشب و امروز صبح و ترس و استرس و نگرانی
حالم خيلي بده.
از ديشب تا حالا انقدر گریه کردم که همش تشنمه
خدایااا صبر بده به خانواده ها.خدایا نجاتمون بده از اینهمه اتفاق
فردا پرواز دارم و به احتمال زیاد میام ایران.ولی خيلي حالم بده.خيلي بی دل و دماغم از ديشب تاحالاخيليییی ناراحتم
برای شما هم پیش اومده که بیدار بشید صبح و موبایل چک کنید و وسطش خوابتون ببره؟
ديشب خوابم نمی برد از غم و غصه. صبح که بیدار شدم رو تخت داشتم گوشیم رو چک می کردم. حالم خوب بود برعکس ديشب. انگار صبح با خودش کلی طراوت و تازگی و رفرشی اورده بود. گفتم بزار به تلافی ديشب بخوابم دوباره. این بار وسط گوشی چک کردن خوابم نبرد، از قصد خوابیدم دوباره. با کلی روحیه خوب که انرژی منفی ديشب از بین بره. خيلي خوب بود. امتحانش کنید.
 
سلام
ديشب خواب دیدم. یه خواب وحشتناک. تا لب مرگ رفتم تو خواب.
اینجا آدم خوابش رو تعریف کنه که زشت نیست. هست؟
ديشب خواب دیدم پیر شدم. خيلي پیر. انگار اصلا نمیتونستم حرکت کنم. یهو یه راسو از داخل کمد در اومد و اومد سمت من. گردن راسو رو گرفتم که گازم نگیره. خيلي وحشی بود انگار. داشتم باهاش می جنگیدم که جیغ کشیدم و بیدار شدم.
تروپونین و دو نوار قلب 
و همه الحمدلله خوب بود 
نهایتا گفتن که معده اته زده تو قفسه سینه ات و بعد منتشر به دست و گلو!!! 
پنتازول زدم و در جا آروم شدم 
اما الان دوباره دردش شروع شده 
نباید شکلات و شیرینی آردی بخورم 
اما 
دقیقا همینا رو دارم می خورم 

ديشب خيلي شلوغ بود 
اون قدر که ارباب رجوع گفت خيلي ديشب خسته شدین خيلي شلوغ بود 
بی قرارم
بنی رو خيلي دوست دارم خيلي دلم براش تنگ شده 
از این همه فاصله می ترسم ، فکر کنم یه هفته س ندیدمش .
ديشب رفتم حموم الان حال ندارم موهامو شونه کنم،  صورتم رو اصلاح کنم 
یه ژولیده تمیزم
ديشب که باهاش حرف زدم متوجه شدم مامانش در نبود من خيلي ناز پسرش رو می کشه و سبد غذای کارش رو پر از فینگرفود های خوشگل کرده.
در حالی که قبلنا خودش غذا درست می کرد برای سرکار رفتن‌ 
دروغ چرا خيلي خوشحال شدم تو این اوضاع هوای بنی رو داشته و نداشته افسرده ب
ديشب دم مغرب و  دم نماز خونه و ثبت نام با فاطمه الحمدلله. تاریخایی که خودش یهویی دستمون می خورد و انتخاب میشد. و شد هشتم و چهاردهم.
و خواب ديشب که یه قرعه کشی چهاردهمین نفر اسم در بیاد!
باورم نمی شد!
+ خ پراید نوک مدادی! من حیث لایحتسب! نمی‌دونم هنوزم از کجا! ولی بود.
ديشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خيلي مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خيلي تعجب کرده بودم. 
فاطمه اومد بهم گفت ديشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خيلي سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و
به نام او.
ديشب مهسا اینجا بود و دوتا فیلم دیدیم.آفریقا و five feet apart.
افریقا رو دوست نداشتم!ولی اون یکی رو خيلي.
اینکه چقدر بعضی چیز هایی که خيلي معمولی برامون هستن برای خيلي ها یه ارزو به حساب میان!مثل بغل کردن.لمس کردن.
اینکه ادم بتونه برای حفظ کردن کسی که دوستش داره خودشو از اون بگیره.از اون در مقابل خودش محافظت کنه!
از ديشب بارون میاد و قشنگ شبیه پاییز شده اینجا.
کمی دلگیری به خاطر فیلم و کمی هم برای هوا.
از اون شب که دیدمش برای همون اپسیلون ثانیه بارها جلو چشمم اومده جالبیش اینه ديشب فکر کردم که دوباره دیدمش و طولاني تر 
بعد فهمیدم خواب دیدم! 
ديشب سحر خواب موندم 
دیدم که مامان اومد و پتو رو کشید از روم و برد یک متر اونورتر اما سریع برداشتمش و انداختم رو خودم 
ديشب حدود یازده شاید هم ده خوابیدم تا نه و نیم صبح امروز 
با معده درد بیدار شدم 
دیروز افطار خوردم معده ام سوخت 
دیروز از وقتی بیدار شدم تا وقتی رفتم سرکار و تا مدتی تو محل کارم معده ام ا
امروز رسما شرعا قانونا عملا. خوندن زبان رو شروع کردم
البته غیررسمیش میشه ديشب
از ديشب تا حالا کشتم خودمو یه ریدینگ و یه لیسنینگ زدم که آنالیز لیسنینگ کامل مونده
و آنالیز ریدینگ هم نصفه نیمه
ولی خب برای شروع عیب نداره
امیدوارم روز به روز پیشرفت کنم ^_^
تنها مشکل کار این روشن بودن دائمی لپ تاپه
فک کنم خيلي پول برق بیاد کلا
خيلي کار در این زمینه دارم
نمیدونم بنویسم یا انجام بدم
از لغت گرفته تا پادکست و .
یه ترجمه جدید هم دارم :))
یارو از قبلیه خیل
ديشب با حالت گداخته از خونه زدم بیرون و رفتم پیش سینا.چی شد و چیکار کردم و چطوری و کجا و کی که بماند.همینقدر که الان هنگآورم.صبح بابا حالش بد میشه مامان میشینه پشت ماشین تصادف میکنه و زنگ زدن گفتن داداش امیرحسین همونی که مراقب کنکورش بودم و چقدر خوشحال شد وقتی بهش رسوندم دفترچه عمومی رو فوت کرده.همین ديشب
اینکه با سینا ديشب کجا بودیم و چی و چطوری فقط تهش اینکه زندگی خيلي کدر و کثیف تر از اونه که من همیشه اداشو در میاوردم.
فقط دیگه میخوام قبولش
امروز با رفتن مام‌بزرگ شوکه شدیم.
قلبم پر از درد شد. 
همین ديشب باهاش سلام‌علیک و روبوسی کردم،
همین ديشب حال مستر و بچه‌ها رو ازم پرسید،
نمیدونم از قبل بهم گفته بودن یا نه ولی همین ديشب تو چشماش دیدم که روحیه‌شو باخته.
با رفتن حاج‌خانم شاید هیچ‌کدوممون اینقدر متاثر و مبهوت نشدیم.
ناگهانی رفت،
این مرگهای ناگهانی برای بازمانده‌ها سخته،
خيلي سخت
هنوز صدای دخترش تو گوشمه. 
دلم میخواست مامانمو بغل کنم و بوسه‌بارونش کنم
همه‌ش نگران پدر جو
ديشب که این لحاف زرد قشنگ رو از ته کمد درآوردم و روی تختم پهن کردم، ديشب که آخرین صفحه‌ی کتاب رو ورق زدم، ديشب که آهنگای شاد افغانی گوش میدادم و دلم براشون ضعف میرفت، ديشب که داشتم نسکافه و کیک میخوردمهیچ فکر نمیکردم اون همه خوشی کوچیکی که برای خودم ساخته بودم اینقدر زود تموم شه. فکر نمیکردم برنامه ریزی رو پرت کنم تو زباله دونی و بگم که چی؟چقدر احساس این روزهام ناپایداره. دلم میخواد از همه دور باشم ولی یک آن تنهایی همه‌ی وجودم رو میگیره و اح
عه چرا من امروز و این موقع خونه‌م؟ چون کلاسم تو موسسه به دلایلی کنسل شد. جاش ترجمه کردم و درس خوندم. ديشب داشتم فکر می‌کردم یعنی کتابم رو که بفرستن ارشاد، ارشاد ازم می‌خوام هر جا نوشتم دوست‌دختر» به جاش بمویسم نامزد» یا نه؟:))) تو صدا سیما که اینجوریه:)) دیگه به جاهای خوب کتابم رسیدم. احساس می‌کنم قراره از این به بعد اتفاقات خوبی توش بیفته و جاهای گریه‌دارش تموم شده. دیگه گریه‌ای هم اگه باشه، از روی شوقه. ديشب چندین فصل رو ویرایش هم کردم و
صبح بعد نماز صبح مامان خانم بهم گفت ديشب گذاشتی گوشیمو آپدیت ش دانلود بشه تموم شد ولی خوابیدیم الان یه چیغام نصب اومده اینچی ؟ هیچ براش نصب ش کرده ام اما بعدش نخوابیده ام و نشستم پای لب تاپ و ویدئو دوم آموزش برنامه نویسی تحت وب رو دیدم با اینکه خيلي خيلي مسائل ابتدائی بود ولی خوب برای شروع خوب بود . هان راستی ديشب ساعت 10 باید دکتر رفسن که حبیب کاف معرفی کرده بود تلفنی یه 25 دقیقه ای صحبت کرده ام گفت تو اصلا افسردگی نداری فقط بلد نیستی از توانای
تو چله زمستون پشه ندیده بودیم که دیدیم!
اونم نه یکی و دوتا! بیشتر!! :دی
ديشب هوس دستنبو کرده بودیم، تابستون معرفت نشون داد اومد o_O

ب.ن: 5 ماه پیش داشتم با یکی از دوستان درمورد یه محصول زمستونی که زمان بچگیمون تو تلویزیون تبلیغ میکردن صحبت میکردم، ولی هر کاری کردم اسمش یادم نیومد. امشب که خيلي اتفاقی داشتم پیامای اون روز (8شهریور) رو میخوندم یهو اسم اون محصول یادم اومد! با خودم گفتم آکروباک بود؟ نه آتروپات! سرچ کردم دیدم خودشه!!
مربوط به خيلي قدیمه
هوالرئوف الرحیم
ئووووفففففف
ديشب سخت گذشت. با کسره زیر ب ديشب.
حالم واقعا خوب نبود.
امشب نشستم یه فیلم دیگه دیدم و از اولش گذشته بود که رضا هم رسید و دوتایی نشستیم به دیدن و کیف روزگارو کردیم.
خيلي عالی بود.
When we first met بود و یه عالمه پیام اخلاقی برای جفتمون.
با یه انرژی مضاعف، شام رو گرم کردم و با هم در آرامش کامل شام خوردیم و شوخی کردیم و رضا ظرف شست و حالا می رم چای بیارم تو بغل هم بخوریم کیف کنیم.
همین. :)
 
 
 
 
شب های مهتابی رو خيلي دوست دارم،دیدن ماه کامل به من حال عجیبی میده اون هم وقتی دور و برم کاملا تاریک باشه،انگار روشنایی تمام عالم رو در اون ریخته اند.ديشب حال غریبی داشتم،از خانه بیرون آمدم و یک ساعتی قدم ن خیابان ها را پیمودم،اندک آدمی را دیدم آن وقت شب و هیچ کدامشان آشنا نبودند.
ادامه مطلب
بسم الله
 
ديشب که با زهرا رفتم انقلاب، باران بارید. شُر شُر. دو تا دفترچه سبز و نارنجی برای خودم خریدم. دفترچه‌ها را دوست دارم. همه‌جا با تو می‌آیند. دلشان برای هر حرف تو باز است. از آن‌‌هایی نیستند که فقط باید خوشگل و شیک و بدون خط‌ خوردگی حرف‌هایت را بنویسی. دوست هستند. رفیق هستند. برای هر حرفی، از چرت و پرت‌ترین تا درس‌طور‌ترین کلمه‌ها پایه‌ی دوستی هستند. دفترچه‌ها را دوست دارم. ديشب به بچه‌ها می‌گفتم دلم می‌خواهد در اتاق کارم یک ط
ديشب بعد یه پیاده روی تقریبا طولاني و حرف زدن با رفیقم برگشتم خونه ولی هنوز هم به نتیجه نرسیده بودم چی میخوام.
رفیقم میگفت خاصیت سن و سال ما الان همینه. ثبات نداریم همش تو شک به سر میبریم نمیدونیم چی درسته
خيلي خسته بودم نتونستم از کتابم (ملت عشق) چیزی بخونم، خوابیدم
صبح دوباره متولد شدم! شاد بودم! ولی برای کلاس رفتن خيلي معطل کردم
تو کلاس میخندیدم عطر جدیدم خيلي آرامش بخشه.حداقل برای خودم که اینطوریه
ولی ادما ازش تعریف نمیکنن. در بیشتر
یاد گرفتم
به داداش سومی میگم آرامه جانم
 
ديشب با داداش چهارمی حرف میزدیم خانمش دلش گرفته بود خسته شده بود سرگرم کردن محمدابراهیم تو خونه بخاطر قرنطینه خيلي سخته، دندون درد هم علاوه شده، اینه که خيلي شرایط براش سخت شده.
 
الهی دورش بگردم. خيلي برای آرامش خانوادش تلاش میکنه، خيلي انرژی مثبته خيلي مهربونه خيلي مودبه خيلي عشقه
براش نوشتم خداروشکر که چراغ خونه ی داداشمی
از ديشب دوباره حالم گرفته شد یه وقتایی حس میکنم که خيلي تنهام و هیچکس را ندارم تا بتوانم با او وقت بگذرانم. البته شاید واقعا اینطور نباشد شاید خيلي از آدم های اطرافم حاضرند با من وقت بگذرانند ولی از وقتی که او ولم کرد و رفت با یکی دیگر همش حس میکنم که تنهام و هیچکس را ندارم. از ديشب خيلي به این موضوع فکر کردم و واقعا داشتم دیوانه میشدم دیگر تا اینکه امروز ب این نتیجه رسیدم که اصلا یه سالی تنها باشم و کسی را ورد حریم خصوصی خود نکنم مگر چه می شود؟
از اونجایی که میدونستم رستاک تاثیر زیادی تو فاز غم گرفتنم داره به خودم قول داده بودم تا یه مدت گوش ندم بهشديشب سارا یه آهنگ از اشوان فرستاد  :|||| دهنش سرویس. قفل شدم روش دیگه
اول اینکه فرستادمش واسه اون عوضی
صبح چشمام باز نشده پلی کردم باز
اونم که هنو سین نزده
ته واکنشش یه "هوم"عه دیگه به هرحال
.
.
کاش میشد یه زندگی اجتماعی جدید برا خودم جور کنم
.
.
تو بلد نبودی این آدم مغرور و
نبودی جاش یهو بندازتت دور و  (انقد جذاب میگه بننندازتت دور :|  )
.
.
ديشب
یکی از اقوام مون ديشب به رحمت خدا رفت
مدتی درگیر سرطان بود آخرین بار توی روضه امام حسین دیدمش آب شده بود بنده خدا روی ویلچر اصلا نمیتونستم باور کنم سرطان چه بلایی سرش آورده! اون خانم فعال و خوش صحبت و کدبانو با اشاره سر حرف میزد و دستاشو نمی تونست حرکت بده خيلي ناراحت شدم ديشب تا شنیدم گفتم راحت شد هرچند برای اطرافیان سخته بچه هاش که کوچیک بودن همسرش فوت میکنه و این خانم چهارتا بچه رو بزرگ میکنه انشاالله خدا اجرش بده و اون دنیا محل
تمام فکرم این شد از سلسه رابطه های مغزی ،از تحلیلات روحی دلیل یک بخش بزرگ از افسردگی  این میتونه باشه که استرس و اضطراب زیاد در طولاني مدت باعث افسردگی میشه . دانشگاه جای من نیس ، راستش اونجوری که باید میبود نبود نتونست منو ع کنه . هدف ها دانشگاه با من فرق میکن، اونا ردمپ اموزشی  رو 40 ساله همونی که هس الانم هست . و خيلي چیزهای دیگه که با رو مسیر من فرق داره . 
پی نوشت : این متن ديشب داشت نوشته می شد ولی نمیدونم چه وقت خوابم برد وسط تایپ :|
ديشب خوابتو دیدم. چشمام بسته بود و فقط صداتو می‌شنیدم که واضح و روشن بام حرف می‌زدی. گفتی هاجر ببخشید که اینجوری بی‌خدافظی رفتم. میدونی که خودمم اینو نمی‌خواستم. نتونستم ببینمت و برم. خوب باش، باشه؟ این مدتی که خوب نبودی و من نمیتونستم هیچ کاری کنم خيلي بد بود. قول بده بهم که خوب میمونی. من تو خواب لبخند زدم و گفتم قول میدم. بغلم کن خوابم ببره. گفتی چشم عزیزم تا صبح محکم بغلت می‌کنم. گفتم دلم واسه بوی گردنت تنگ شده یار. گفتی من دلم واسه خيلي چی
ديشب، چقدر دور است. انگاری که سال‌ها گذشته باشد. نوشته‌ی ديشبم را نمی‌توانم بخوانم. از صبح هزاری پیش‌نویسش کردم و بازگردانم. دست به حذفش نبردم. نمی‌دانم. ديشب را با امشب، قیاس نمی‌شود کرد. بین این دو، قرن‌ها سکوت آرام گرفته است. 
تازه صبح شده بود. که خبر آمد و شب برگشت.
+ به یاد حاج قاسم سلیمانی.
سلام
اول از همه بگو اونشبی ک حالت بد بود کی ارومت کرد و حالت خوب شد؟؟؟؟
بیخود کردی با کسی جز من حالت خوب بشه خخ جاویدغیرتی میشود
حالم خيلي افتضاحه.ديشب ب معنای واقعی درک کردم اونشبایی ک میگفتی اینقدر گریه میکنم ک بالشت خیس میشهديشب ب خودکشی فکر کردم
البته چندین روزه ک فکر میکنم
حتی لب پنجره میرم و بیرون رو نگاه میکنم و بعد از پریدنم رو تصور میکنم
خانوادم ولم کردن
خودم تنهام
شب و روزهام تنهام
بعد از شب یلدا دنبال جداشدنم
خيلي حالم‌بده
هیچکس
نمیدونم چرا نتم خراب کیشه هی از ديشب تا حالا. هی وصل میشه هی قطع میشه. به هر حال اومدم بگم ديشب تا ساعت فکر کنم پنج اینطورا بیدار بودم اگه اشتباه نکنم. تموم نشذ کتاب که. ساعت ۹ اینطورا صبح بیدار شدم الان رنسانسم نمیدونم چرا اعنتی اینقدر کش میاد تموم نمیشه :دی. خيلي کتاب خوبی بودا. خيلي و پر از مطلب جدیدو ادمای جدیدو این داستانا فقط باید حوصله خرج کرد که ول نکنی یه جاهیش جذاب بود. ولی حتما لازم باز بخونمش. این بار اول واسه این بود بفهمم جریان از چه
یه وقتایی هست که آدم خيلي نازک میشه. خيلي خيلي حساس.از یه حرف ديشب، تا 2 بیدار موندم. از اون کامنت صبح، حالم گرفته شد و حالا دوباره با یه شوخی ساده، بغض گلومو گرفته.
نازک شدم روی همه چیزای ساده و بدون اهمیت.
یه نازک شکننده.
کافیه یه موضوع پیش بیاد تا فکر و ذهنم مشغول بشه 
عه لعنت به تو دنیا 
ديشب قسمت ۲۶ ان سوی مرگ رو گوش میدادم.حس خوبی پیدا کردم 
هر چند خيلي وقته قرآن خوندن رو دوباره مثل قبل شروع کردم ولی با سخنرانی ديشب با جدیت بیشتری قرآن می خوام بخونم
با این موضوعی که امروز پیش اومد کل تمرکزم رو گرفت .هر چند قران میخوندم و معنا رو هم همین طور ولی بازم حواسم پرت میشد 
از فیلمهای ماه رمضون هم خوشم نیومد .خيلي وقته می خوام هیچ وقت تلویزیون نبینم
خيلي وقته می خوام
ديشب هزار بار گریه کردم از ته دل. خسته شدم و دل تنگم و از طرفی امتحان دارم. امتحان فردا ک مثل امتحان روز یکشنبه هیچ کس حتی شاگرد اول کلاس از افتادنش در امان نیست!
امتحان یکشنبه رو خراب کردم و ديشب ب خاطر اینکه دوباره درس همون استاده از قیافه ی کتاب حالم بد میشد
  بچه ها اومدن و چرت و پرت گفتیم و خندیدم و بعد اونا رفتن درس بخونن اما من خوابیدم
امروز ساعت 5 بیدار شدم. سرحال. بدون هیچ اثری از ناراحتیای ديشب.هوا برعکس روزای قبل خنکه. با سرعت درسو پیش م
ديشب خوابشو دیدم، اینقدر واقعی که هنوز حسش می کنم. همه جا همراهم بود ولی با هم حرف نمی زدیم. توی یه باغ، و در شرایط مختلف که یادم نیست. ولی یادمه یه جایی توی محوطه ی همون فضایی که توش بودیم توی صف نماز داشت نماز می خوند و پسرم هم توی صف پشتش بود. یه جورایی هم انگار ماموریت تهران بودم ولی یادم نیست فقط همه جا همراهم بود، با همون پیراهن سفیدش که خيلي دوسش داره. ديشب قبل خواب عکسهایی که تهران با هم گرفته بودیم رو نگاه کردم و با اشک و بغض و بیق
من ديشب کتاب سنگی بر گوری رو تموم کردم. ولی کتاب جدید هنوز دست نگرفتم. یعنی نمیخوامم دست بگیرم میخوام مقاله هامو بخورنم دوباره. مروری بشه برام جدا از اون یکشنبه که کتاب درباره عکاسی رو میخرم شروعش کنمو گیر کتاب دیگه ای نباشم. ديشب دیر خوابیدم نشستم به دیدن سریال بوعلی‌سینا دیدن. قدیمی اما من ندیده بودمش. دیگه این که همین. امروزم چون ديشب دیر خوابیدم خواب موندم. وای باید کلی زبان بخونم استرس گرفتم. همین بهتره برم. کلی کار دارم. خيلي سرخوشم. ما س
ديشب من و نارنجی رفتیم یکی از لذیذ ترین و بهترین ساندویچ های تمام زندگیم رو خوردیم و اون اینقدر خوب بود که دارم دربارش یه پست می نویسم و خب دلم میخواد هر روز اونهمه پول بدم و باز اون ساندویچ خيلي خيلي زیبا و خوشمزه رو داشته باشم. نگم براتون، نگم [قلب آکنده از اندوه و شکسته]
ديشب کلی گریه کردم
حالم خيلي بد بود.
امروز میخواستم بیام دانشگاه.خودمو تو آینه دیدم، یک قیافه پنچر داغون
به خاطر گریه های ديشب. مجبور شدم یه کم آرایش کنم
که انقدر  صورتم ضایع و تابلو نباشه. اگه یه وقتی دیدین یه خانمی
 کلی آرایش کرده فکر نکنین خواسته خفن و خوشگل و جذاب
 باشه، شاید خواسته آثار گریه هاشو بپوشونه.
الان دانشگاهم. مامان گفته بود زود بیا خونه. من همچنان نشسته ام
و دلم نمیخواد به این زودی برگردم خونه.
دلم همچنان گرفته ، بغض همچنان سر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها