نتایج جستجو برای عبارت :

دیدمش گفتم منم نشناخت‌ او

امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه.انگار واقعا خودش بوداما آخه اون که قرار نبود بیاد.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگ
#دیوار_نوشت_من
 
ديدمش 
گفتم : منم
نشناخت او 
| نیما - خون سرد |
 
 
- قلبم سه روزه که درد میکنه ، دیروز انقدر درد گرفته بود که وسط کار بلند شدم اومدم بیرون فقط سه چهار تا قرص به زور گیر ارودم و خوردم ، کاش که این قلب اروم بگیره ، کاش بفهمه ، کاش .
دیروز دوباره مجبور شدم برم شرکت.
یکی از همکارا  که یه صف دیگه س و من اولین بار بود می ديدمش ازم سوال کرد متاهلی گفتم آره گفت آخیش راحت شدم گفتم چراااا گفت آخه اینجا از هر کی پرسیدم متاهلی گفت نه دیگه حس بدی داشتم :)
گفتم تازه بچه هم دارم بیشتر ذوق کرد گفت وای مثل من.
گفتم به جای بقیه بیا هر روز از من بپرس که تو ذوقت نخوره :)))
دیروز دوباره به علت تغییر صف کاری ( اشتراکی با صف قبلی) مجبور شدم برم شرکت.
یکی از همکارا  که یه صف دیگه س و من اولین بار بود می ديدمش ازم سوال کرد متاهلی گفتم آره گفت آخیش راحت شدم گفتم چراااا گفت آخه اینجا از هر کی پرسیدم متاهلی گفت نه دیگه حس بدی داشتم :)
گفتم تازه بچه هم دارم بیشتر ذوق کرد گفت وای مثل من.
گفتم به جای بقیه بیا هر روز از من بپرس که تو ذوقت نخوره :)))
توی آن تئاتر، همبازی حنانه بود. اولین بار که دسته‌جمعی رفتیم تئاتر، ديدمش. یک پسر با شخصیت، استخوانی با قدی متوسط که دندان‌های به هم ریخته و فَک استخوانی‌اش او را جذاب‌تر می‌کردند. صدایش کمی بم بود و موهایش را از ته می‌تراشید. بار دوم همراه کارگردان‌شان آمده بود تا تئاتر آشویتس ن را تماشا کند. به هر دو سلام گفتم. خودش مرا ندید و صدایم را نشنید. کارگردان مرا نشناخت. احتمالا دفعه‌ی سوم بود که دیدم توی آن کافه کار می‌کند و درباره‌ی پلی
 
یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند. به درِ زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید.
 
مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک به علت اینکه مدت طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می نگریست! سپس زد زیر گریه. به شدت می گریست، نتوانستم او را آرام کنم. لذا دوباره او را به افسر دادم تا به همسر و بقیه - که
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آ
گفتم:یا صاحب امان بیا.گفت: مگر منتظری؟
گفتم:بله، آقا منتظرم گفت: چه انتظاری؟ نه ڪوششی نه تلاشی؛ فقط میگویی آقا بیا.
گفتم: مگر بد است آقا؟گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا؛ اما وقتی آمد، ڪشتنش.
گفتم : پس چه ڪنیم؟گفت: مرا بشناسید.
گفتم: مگر نمیشناسیم؟گفت : اگر میشناختید ڪه اینطور گناه نمیڪردید.
گفتم : آقا تو ما را میبخشی؟ گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم.
گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟گفت: ترڪ محرمات، انجام واجبات.همین کافیست
گفتم نرو میموندی حالا .
گفت نه دیگه من و تو به هم نمیخوریم .
گفتم به همین راحتی ؟ 
گفت آره دیگه مگه برای تو سخته ؟
گفتم تو چطور فکر میکنی ؟
گفت برای من مهم نیست !
گفتم چی‌؟
گفت هر چی .
گفتم حتی ؟
گفت حتی !
گفتم نمیبخشم .
گفت باشه . یه گوشه از ذهنم یادم میمونه .
گفتم همین ؟
گفت آره !
گفتم چه بی روح .
گفت خیلی وقته .
گفتم .
گفت .
[ دست دادم و سر به زیر بودم ]
[ دست داد و سرش بالا بود ]
.
سکوت کردم .
گفت خداحافظ .
از کنارش رد شدم .
.
بغضم ترکید .
گریه کردم . 

از خ
چند وقتی است به لطف قطع و وصل شدن ها راهی وات آپ شدیمبهش گفتم چرا عاشق شدم؟عاشقی که تو دنیای پر از سوال و سردرگمی نشسته ام و هیچ راه حلی ندارم
گفت تنهایی؟
گفتم  نه ، خداروشکر،خدا هم هست.اگر تنها بودم که تا الان دق کرده بودم
گفت تا حالا فکر کرده بودی اگر عاشق این نمیشدی شاید عاشق یکی دیگه میشدی؟.مگه ادم بدون عشق می تواند.
انگار حرف مال خدا بود
راست میگه.عاشق شدن که همیشه هست ،فقط ادمها و جنسشان فرق میکند.پس باید خدا روشکر کنم که عاشق خوب ادمی شدم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
گفتم: عمو چی گفت؟
گفت: عمو؟
گفتم: داشتید حرف می‌زدید.
گفت: آهاان، عمو. سولویگ. عمو گفتش تو اصلا وطن نداری.
خشک شدم. گفتم: چی؟
گفت: بهش که گفتم، گفت حتی قم هم ممکنه برات وطن نباشه. تهران که قطعا نیست.
خیالم یه کم راحت شد. نمی‌دونم چرا یادم نبود که داریم درمورد نماز شکسته حرف می‌زنیم. همون حس ترس‌آلود "تعلق نداشتن" با شنیده شدن از یه کس دیگه اود کرد یهو. گفتم: ولی. نمی‌شه تهران وطن باشه؟ من که اعراض نکردم، می‌خوام برگردم.
گفت: اصلا وطن نبوده از او
نمی‌دونم چی بهش می‌رسه منو خراب کنه؟؟
مگه من جاشو تنگ کردم؟؟
من اصلاحیه براش می‌فرستم، میگه اصلاحیه بدست من نرسیده!
خوب شد یکیشو پیدا کردم که خود کارفرما هم علامت گذاشته بود براش فرستاده!
بهش می‌گفتم همون روز ديدمش گفتم امروز برات اصلاحیه فرستادم باور می‌کرد اما بازم اون رو به من ترجیح می‌داد!!
داره کم کم منو می‌بره تو حاشیه . کم کم حذف میشم .
تهش چی میشه یعنی؟
یا همون خانومه .
من که کاری به کار کسی ندارم .
چرا ولم نمی‌کنن به حال خودم؟؟
دستش رو بالا آورد سوالش بی ربط بود ولی میخواست بپرسه گفت:استاد نمیشه برا همیشه بخوابم!؟
دانشجوها غافل از دل تکه تکه شدش بهش خندیدن.
استاد گفت:چطور!؟
گفت آخه این اخرا دیگه باهام حرف نمی زد
دیگه حتی نگام هم نمی کرد.
خیلی کم می ديدمش.
اما وقتی می ديدمش دلم براش پر میکشید.
آخرین بار که داشت میرفت.
گریه کردم دست خودم نبود.
اشکام بی اختیار جاری میشد رو گونه هام.
با چشمای اشکیم زل زدم تو چشماش.
اونم سردتر از همیشه زل زد تو چشمام.
اون لحظه می
خواب دیدم دوست نازنینم مرده و در مجلس ختمش مویه می‌کنیم. حال عجیبی بود. به وضوح در نبود دوستم گریه می‌کردم و مادرش رو در آغوش کشیده بودم. بعدش اومدم بیرون. رفتم در دفتر یک موسسه، سعیده پشت میز نشسته بود. من و سعیده همکلاسی بودیم در کارشناسی و بعدش آخرین باری که ديدمش سال ۹۵ بود. بهش سلام کردم و من رو نشناخت. آدم‌های اون جمع که همگی آشنا بودند من رو نمیشناختن. هرقدر تلاش کردم تا من رو به یاد بیارن برای همیشه از ذهنشون پاک شده بودم.
 
دیشب خواب دی
دیشب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست رو دماغم!!!
یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام
گفت : علیک
گفتم : چیه؟
گفت: میخوام نیشت بزنم
گفتم : بیخیال . این دفه رو کوتاه بیا
گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .
گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .
ادامه مطلب
• رفته‌بودم حیاط پشتی، لباس‌ها را از روی بند جمع کنم. یک لباس‌ زیر نه نزدیک گونی کهنه‌ی مرد افتاده‌بود روی کاشی و لک شده‌بود. به زن نشان دادم. نشناخت. گفتم مال من هم نیست. بعد هردو سعی کردیم یک‌دیگر را مجاب کنیم که مال توست. که بی‌فایده‌بود. زن لباس زیر را از من گرفت و انداخت سطل آشغال و رویش یک‌خروار پوست میوه ریخت. عصر رفتم تا لباس‌های تازه‌شسته را پهن کنم. برگشتنا، کنار سبد، چشمم افتاد به یک گیره‌ی فی. گیره‌های ما همه از جنس چوب
سلام
تا شنید بغض کرد
گفت بسلامتی کی میرین؟ گفتم ان شاء الله کارا جور بشه چهارشنبه.
گفت هوایی میرین دیگه! گفتم نه!
گفت چرا؟ با خنده گفتم پولمون کجا بود؟
گفت من میدم!!! (الهی قربون دلت برم.) گفتم تنها نیستم، دوستم هم هست، ما گفتیم برگشت رو هوایی بیایم، گفت تازه گوشی خریده و الان نداره!
گفت مال اونم میدم! چقده مگه؟! گفتم خبر ندارم. نمی خواد، سخت نیست با اتوبوسم خوبه!
باز نگران گفت اذیت نشی؟ راه دوره! گفتم نه دیگه، مثل اربعین، خدا کمک میکنه ان
تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اگه خلاصه ی سریال زندگی یک انسان رو تو یه قسمت خلاصه کنن
اگه تمام شبهای عمرت رو تو یه شب فشرده کنن
اون یه شب چه رنگی داره؟
درسته شب تاریکه اما تاریکی هم رنگ داره مثل اشک
اشک خوشحالی یا اشک از روی ناراحتی  اشک فراق یا وصال
شب عمر ما هم میتونه رنگش لیلةالقدری باشه یا لیلةالقبری
کسی که قدر شبهای عمرش رو ندونه تو همین دنیا در قبر زندگی کرده
ولی کسی که قدر ثانیه های عمرش ر
با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسبِ سیا گفتم
بی‌کس و تنها
به سنگای را گفتم 
□ 
با رازِ کهنه
از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی 
۱۳۳۴
آهنگ نفس بریده
به تو گفتم قبل رفتنت اگه نباشی یک روزکاری با دنیا ندارمبه تو گفتم خودم و می کشم و پر می زنم تو اسمون بگوگفتم یا نگفتم بگو گفتم یا نگفتم بگو گفتم یا نگفتمبه تو گفتم زنده ام با نفس خیال چشمات چشاتم تنهام گذاشتنحالا من موندم و اشک و بغض و آه و عکس پاره تو ومن بگو گفتم یا نگفتم بگو گفتم یا نگفتممگه بهت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تارهحالا یادگار من بعد سفر کردن تو طناب داره
دیگه جون نداره دستام اخر قصه رسیده
عطر تو مثل نفس بود وا
گفتم از آتش عشقت ، که مرا سوزاندهکان منی برده و خاکستر آن جا ماندهگفتم از نور دو چشمت که به راهم اوردمطلع شعر مرا ، بیت تو زیبا کردهگفتم از ساغر ساقی ، که به جانم میریختمستی ی هر شب ما ، ذکر تو بر پا کردهگفتم از حال خوشم ، شور سماعی خاموشپر شدن از خود و هر چیز که او پر کرده
داشتیم توی خوابگاه میوه میخوردیم؛ بچه ها گفتند چرا خیار نمیخوری، گفتم خیار سبز دوست ندارم
یهووو یکی از بچه ها زد زیر خنده که خیار مگه رنگ دیگه ای هم داره، که تو سبزش رو دوست نداری.
 گفتم ما به اینا میگیم خیارسبز.
گفت پس به چی میگید خیار
گفتم به خربزه میگیم خیار
گفت پس به چی میگید خربزه
گفتم به خیار میگیم خربزه
گفت پس چرا به خیار میگید خیار سبز.
میگم خب آخه چون ما به خربزه میگیم خیار
یهووو قاطی کرد گفت نفهمیدم به چی میگید خیار به
 به نام اوی من و تو
✔ بگذار تو را آرزو کنم.
گفت: آرزو کن، گفتم: تو ؛ گفت: آرزوهای بزررررگتر، گفتم: تو .گفت: تاکِی؟!! گفتم: تا روییدن گلهای رستاخیز!گفت: اما تا آنروز خیییییلی راه مانده،  خسته خواهی شد.گفتم: عاشقی که خسته شود، عاشق نیست. عاشقی که حرف از "نشدن" بزند، به ساحت عشق خیانت کرده است.
ادامه مطلب
دائم چهل منزل بلا بر ما رسیدهخواندم نمازم را نشسته، قد خمیدهجای نوازش کردنِ دستان باباشعله، میان گیسویم شانه کشیده****هجران دلبر، قد کمانی ساخت من رااز ناقه، ضعف و تشنگی انداخت من راطوری کتک خوردم دو چشمم تار گشتهحق داشت عمه، لحظه ای نشناخت من را****درد کف پا، خسته ام کرده حسابیدارم میان پهلویم دردِ حسابیگفتم نکش اینگونه از سر چادرم رادادِ مرا دشمن در آورده حسابی****آخر چرا رحمی به چشمِ تر نداری؟!پایم شکسته، از چه رو باور نداری؟!من دخترم، خیلی
زنگ زدم. نشناخت. بعد به حالت سوالی اسمم را صدا زد و در کسری از ثانیه که طول کشید تا از حرف اول اسمم به حرف آخرش برسد، صدایش خش گرفت و گریه کرد. اینبار نخندیدم. حرف زدیم. گریه کرد. وقتی میخواستم قطع کنم با گریه و التماس گفت: "نه. نه. نه. قطع نکن." قطع کردم. التماس صدایش دلم را لرزانده بود. از بلاک درش آوردم و بهش پیام دادم. تمام روز منتظر بودم حالا که بلاک نیست پیام بدهد. تمام روز از خودم پرسیدم "یعنی حالا چیکار میشه؟ آخرش چیکار میشه؟ چیکار کردی الهه؟ " 
 
_بهش گفتم خیره!
+گفت تا تعریف مون از خیر چی باشه!
_گفتم همین که زمان درستش میکنه خیره!
+گفت چی بگم!
_گفتم شکر
+نگام کرد
_گفتم خدا ما رو به میزان صبرمون آزمایش میکنه!
+ گفت من که طاقتم سر اومده!
_ گفتم امام صادق فرمودند: صبر که تمام شود فرج می آید!
+گفت یعنی صبرم تموم شه همه چی تموم میشه و خلاص!؟
_ گفتم تازه اون روزیه که میفهمی چرا قبل از اون نشده!
+ گفت گیجم کردی!
_ گفتم خدا هیچ وقت دیر نمیکنه، اگر دیر شده بدون هنوز موعدش نشده! پس صبر میکنی و به وعده اش ا
 
سلام
Leon the professional فکر کنم اولین یا دومین فیلم خیلی خوبی بود که تو بزرگسالی(منظورم بالای 18 سال بودم) دیدم. یعنی قبل 18 خب کلی فیلم دیده بودم ولی حدودا بعد 18 بود که میتونستم داستان رو با جزییاتش درک کنم و توش برم. مثلا avatar رو که فیلم بسیار عالی ایه تو دبیرستان دیدم و خیلی هم جالب بود ولی بعدا که دوباره دیدم فهمیدم هیچی نفهمیده بودم از عمقش.
 
حالا از مساله دور نشیم، لیون رو اون موقع که دیدم واقعا عاشقش شدم، دوباره ديدمش، روز بعدش ساعت 4 5 صبح بیدار
داشتم بهشون اسم کشورها و ملیت هاشون رو درس میدادم.
گفتم : وات ایز آلمان این انگلیش؟
گفتن میشه Germany.
گفتم وات آر جرمنی پیپل کالد؟ 
نگام کردن. به فارسی گفتم به مردم آلمان چی میگن؟ همچنان نگام می کردن.
گفتم German.
یکی برگشت گفت : تیچر، پس یعنی به زن های آلمانی میگن جرزن (Gerzan)؟
من در اون لحظه = :|
 
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : دوستیم ؟» گفتم :دوست دوست» گفت :تا کجا ؟» گفتم : دوستی که تا ندارد » گفت :تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :من که گفتم تا ندارد» گفت :باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
نوشته بود شبکه من و تو ضد انقلاب است
باید می‌گفت ضد و جمهوری اسلامی است
نوشته بود نجاح محمدعلی کارشناس شبکه من و تو جانش را برای سردار سلیمانی میدهد
وظیفه اش. را انجام میدهد چیز مهمی نیست
سؤال من اینجاست کسی که خودش را فدایی سلیمانی میداند در شبکه من و تو چه میکند؟چرا باید این شبکه را به رسمیت بشناسد و پای درآن گذارد و باعث رونق آن شود
این نجاح محمدعلی از یک شطرنج باز باید می آموخت ک
هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا
آینه پیش چشم می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا
باز علم بدیع می خوانم
این معانی بیان شود به خدا
گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا
متن آهنگ حمید هیراد گفتم بمان
به تو گفته بودم ز من بگذری روم در پی عشق ویرانگری
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
به تو گفته بودم که دستم بگیر کنار دلم باش و با من بمیر
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
گفته بودم که آرامشم میرود نقطه امن آسایشم میرود گفتم تا بدانی
گفته بودم نرو خواهشا میشود پیش من باشی سازشم میشود
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
تورا دیدمت بعد عمری سلام ببین اشک شوقی که ریزد مدام
ماندن یا نماندن به پای تو ماندم یا نماندم
آمدی
به بابام گفتم زن میخوام، گفت درآمدداری؟ گفتم تو هستی!گفت پول؟ گفتم تو داری!گفت خونه؟ گفتم: بگیر واسمگفت اگه قرار اینهمه خرج کنم خودم زن میگیرم خبهیچی دیگه قانع شدمالانم داریم برای بابام میرم خواستگاریبچه فامیلمون تازه به دنیا اومده واسش ۱۲۰ میلیون سیسمونی خریدن اونوقت من تا ۳ ماهگی تو بیمارستان گرو بودم تا بابام اینا پول بیارن منو ببرن
ادامه مطلب
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
پدرم گفت: معلومه، پول»گفتم: نه، جور در نمیاد
مادرم گفت: پس بنویس طلا»گفتم: نه، بازم نمیشه.
♀تازه عروس مجلس گفت: عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
♂دامادمان گفت: وام»، گفتم: نه.
♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: کار»، گفتم: نُچ. 
مادربزرگم گفت: ننه، بنویس عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،▪️پا میگوید کفش»▪️نابینا می
ساعت سه صبح بود . نشستم تو ماشین و گفتم آآآخ پیر شدیم .هیچکی هم بهمون نگفت بابا 
صداشو بچه گونه کرد و گفت بابا بابا .لبخند زدم و با صدای کشداری گفتم جااااانم بابا 
خندید و گفت ماها یه مشت پیر سینگل توی خانه ی سالمندان میشیم 
گفتم بعیده من پیریم رو ببینم 
پوکرفیس شد گفت میخوای حرف بزنی ؟ درسته که من همیشه ناله م و دارم غر میزنم اما میتونم گوش کنم 
گفتم ولش کن . همونجوری که تا اینجاش گذشت بقیه ش هم میگذره
 
 
 
 
 
داشت بشقابش رو می‌شست، داشتم دست‌هام رو می‌شستم.
گفتم قضیه این کره‌ها که به خاطرش ازمون عذرخواهی کردن چیه؟
گفت کره بخوره توو سرشون! کیفیت غذاشون رو خوب کنن.
گفتم غذاش خیلی بد هم نیستا!
گفت نه بابا! آشغال می‌دن بهمون!
دست‌هام رو شستم و اومدم بیرون. یاد حرف اون دوستم افتادم که می‌گفت فیلم "سرخپوست" خوب نیست. ولی وقتی ديدمش، متوجه شدم نظراتمون چقدر متفاوت بوده و چه فیلم قشنگیه. کلا سلایق و نظرات آدم‌ها متفاوته.
ولی بی‌معرفت نباشیم انصافا! هم
حس خستگی و بیهودگی بودن کارها اذیتم می کنه 
انگار 
انگار بود و نبودم فرقی نداره 
مگه تو محل کار 

خانم حراست امروز بعد دیدن حضوریم تلفنی زنگ زده که یکیو معرفی کنه 
گفت یکیو پیدا کنی و اینا 
گفتم اونقدر موارد داغون بهم معرفی کردن که آدم روش نمیشه بگه 
گفتم منم گفتم قصد ازدواج ندارم 
گفت یه کیس خوبه 
گفتم خوب؟ 
گفت استاد دانشگاهه فوق لیسانسه مجرده 
میخواستم بپرسم با ازدواج من مشکل نداره که یهو گفت فقط دیالیز میشه 
هفته ای دو بار 
:| 
گفتم آها ی
گفتم که یه همکار کمک اومد و بهم یه مورد رو معرفی کرد اما تماسی برقرار نشد 
دو هفته ای فکر کنم گذشت شاید بیشتر یا کمتر 
امروز بهش یک کاری رو گفتم که نکرد و رفت 
مسئول شیفت اونجا بود 
بعد رئیس اومد 
از اونجایی که دلم از همه کمک ها پر بود و از این هم چندین باری بی اعتنایی دیده بودم درجا گذاشتم کف دست رئیس 
دو دقیقه بعد تو اتاقش داشت اون خانم رو دعوا می کرد و من در حالیکه سمت رختکن برا تعویض لباس می رفتم شنیدم 
وقتی برگشتم ديدمش که با کمک آقا داره صح
اومدنش طول کشید، خوابم برد
بیدار شدم دیدم خوابیده کنارم
همینجوری نگاش میکردم یه دفعه چشماش رو باز کرد 
گف خوبی؟
گفتم اره
گف چیزی نمیخوای؟
گفتم نه
گف مطمئن؟
گفتم بغل
.
.
انقدر کیف میده وقتی خوابه دستاشو بگیری بچسبونی به صورتت چشماتو ببندی برای همیشه کنارت تصورش کنی
.
.
گف تو شبا کلا نمیخوابی نه؟
خواستم بگم حیف نیس شبایی که کنارتم رو بخوابم؟
به جاش گفتم دیشب که خوب خوابیدم
.
.
حرف زدن باهاش خوبه
بچه بودم قبلا،
من فقط میخوام رو بودنم حساب باز کنه
همینطور که میرفتم چراغ رو خاموش کنم، سرمو بردم بالا و گفتم: ازت متنفرم.چند دیقه بعد سرمو از زیر پتو اوردم بیرون، دماغمو با سرآستینم پاک کردم و گفتم: الکی گفتم. جدی نگیر مثل بقیه چیزایی که ازت میخوام و جدی نمیگیریکاش خدا هم زبون داشت. زبونی که با گوش من شنیده بشه.
گفت همیشه انکار کن. همه چیو انکار کن.
گذشت.
گفتم خب من شرطو بردم بیست تومنو بده. گفت حرامه. گفتم اشکال نداره بده. گفت این همه غذا خریدم پولشو بده. گفتم ده تومن قیمه‌ی اون روزتو بده. گفت چی؟ من اصلا تا حالا قیمه نخوردم. و اینگونه بود که مادر انکار رو با فرزند خود باردار کرد :))
احمد کوفته از اتاق اومد بیرون، با چشمای خماری گفت شارلاتان! تِز می‌دی؟ با تعجب گفتم من کِی تِز دادم؟! گفت تِز رو که قطعا دادی، ولی گفتم جلوگیری کنم. گفتم اگه به تز دادن باشه که تو بیشتر از همه تز میدی. گفت نه نه، گهِ اشتباهی نخور، من فقط فکر می‌کنم، فکر می‌کنم چون به نتیجه رسوندن فرضیه‌ها خودییِ مغزه، اونا که تِز می‌دن، انگار میشینن پای تفالشون و توقع زایندگی و بچه دارن. همینقدر احمق، همینقدر کوته‌نگر. همه چی ولنگه، تِز بدی ریدی تو روح
روز اول دوران اسارتم یه خانومی وسط روز اومد میزان درس خوندن همه رو چک کرد که ببینه هر کس چقدر پیشرفت کرده! به من که رسید اول خوش آمدی و اینا گفت. بعد پرسید چی شد که منم به این زندان هارون الرشید طور پیوستم و من هم شرح ادله دادم! نهایتا پرسید شما خانومِ؟ گفتم فلانی هستم! گفت لادن فلانی؟ گفتم بله! گفت خیلیییی اسمت رو شنیدم! قبلا هم اینجا بودی؟ گفتم نه! تماس گرفتی که بیای اینجا؟ باز هم گفتم نه!!
هنوز که هنوزه نفهمیده اسم من رو از کجا شنیده. :| من هم نگف
۱.از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که دیشب بعد قرآن سرگرفتن و اوایل جوشن کبیر یه جای نسبتا تاریک توی مسجد نشسته بودمیه دختر حدوداً بیست و هفت _هشت ساله آروم اومد نشست کنارمهیچی نمی خوند فقط نگاه من می کردمن از پونصد کیلومتری می فهمم  کسی داره نگام می کنه،این که کنارم بودیه چند دقیقه بعد دیدم گفت دختر خانمگفتم: بلهگفت: سلام خوبی؟!میشه یه لحظه وقتت رو بگیرم؟
گفتم: بفرماگفت: کلاس چندمی؟ (یا ابوالفضل)گفتم: دوم :) با تعجب نگام کرد بعد چند
.
گفتم: اولین روزِ معمارِ بعد از گرفتنِ مدرکمون مصادف شده بود با ساخت اولین محصولمون. دومیش مصادف بود با اولین سفر مستقل طورِ کاری مون. سومیش، هرچند با برنامه ی ذهنیم فرسنگ ها فاصله داشت، اما مصادف شده بود با اولین جلسه چهارنفره ی کاملا معمار طور. گفتم: مثل اینکه فردا روز معماره، ولی بنظر نمیاد هیچ اتفاق جذابی توش بیفته، بنظر یه روزه مثل روزای قبل. گفتم و تو چشام اشک جمع شد. گفتم و آهنگ امشب همه غم های عالم را خبر کنِ سپیده رئیس سادات رو پلی کرد
سرشو یه وری کج کرد و چشماشو ریز کرد و با لحنی پر از خواهش گفت: عمههههه؟!.
گفتم: جانم؟!
دستشو زد رو میز اتو و گفت: ایجا!
گفتم: میخوای اونجا بشینی؟ بذارمت رو میز؟
گفت: نه!.
دستشو زد رو میز و گفت: ایجا بآب. (اینجا بخواب)
با چشای گرد گفتم: رو میز اتو بخوابم؟!
با خوشحالی سرشو ت که: آره!
پرسیدم: برای چی خب؟
اتو رو به سختی عقب جلو کرد و با لبخند گفت: اتوت کنم!
.
گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟
گفت: انَّ مع العسر یسرا»
قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/۶)
*
گفتم: واقعا؟!
گفت: فإنَّ مع العسر یسرا»
حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/۷)
*
گفتم: خب خسته شدم دیگه…
گفت: لاتـقـنطوا من رحمه الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/۵۳)
*
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت:اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.
*
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفت: وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعه ت قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش
گر ز حال من دل خسته ی بیمار بپرسیددل داده آن سرو قدم کو به نسیمی بخرامیدگفتم که دوا نیست مرا رحم کن ای دوستگفتا که به دار است هر آن سر که خروشیدگفتم که به جانم غم عشق دگری نیستگفتا که به شیدایی تو رنگ زمینیست گفتم که شود صبح دمی عشق بیایدگفتا که به بپا خیز و نشو خالی از امید
سه هفته رفتم باشگاه بدنسازیاون روزایی که نمی دونستم درخت گیلاس و آلبالو باید کنار هم کاشته بشن تا میوه بدناون روزایی که هنوز محسن چاوشی روی سرش "خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر" رو تتو نکرده بوداون روزایی که هنوز این جمله ی جان‌اف‌کندی رو نشنیده بودم "پیروزی هزار پدر داره و شکست یکی" (کندی این حرف رو واسه قبول شکست در حمله به کوبا گفت)اون روزایی که حرف حامد یگانه رو قبول نداشتم "بدنسازی ۸۰ درصدش تغذیه ست"اون
سلام بچه هااااا
خوبید؟
سالمید؟
گفتم بیام یه خبر بدم که زنده ام و اینا یه وقت نگران نشید(اخه کی به تو فکر میکنه) ( عههه اینجوری نگو شاید یکی فکر کنه خوووو حالا) 
براتون تعریف کنم از گندایی که زدم و اینا
خب ماه پیش رفتم کیش پسره که راجبش باهاتون حرف زده بودم واینا رو دیدیم البته به همین راحتی ها نبودا چون که دوست رضا بود خب خودش بد بود
ولی ديدمش کاش نمیرفتم و نمی ديدمش چون حسم صد برابر شد و خب .
تنهایی کیش بودم و خب ازادی عمل زیادی داشتم  از شانس ر
یه بخشی از وضوش اشکال داشت. گفتم محدثه جان دقت کن! گفت مگه چی میشه مامان! قرائتم درسته، بقیه وضوم درسته، نمازم درسته! حالا یه اینجا رو دقت نکردم! طوری نمی شه که!گفتم وقتی می خوام گوشی رو شارژ کنم، چه کدهایی رو باید بگیرم؟ گفت: *733# یا *780# همیناگفتم خب من اگر #733# بگیرم، گوشیم شارژ می شه؟ گفت نه! *733* بگیرم چی؟ گفت نه! گفتم: خب همه اش درسته که! یه ستاره و مربع جابجا شده! انقدر باید بقیه اش باطل بشه؟ برام می زنه کد شما نامعتبره!لبخند زد و رفت از نو وضو بگیر
گفتم این گوی مدور که زمین خوانی چیست
گفت سنگی است کهن خورده بر او تیپایی 
گفتم این انجم رخشنده چه باشد به سپهر
گفت بر ریش طبیعت تف سر بالایی
* اگه دوست داشتید، شعرش رو کامل بخونید، جالبه.
*کلا ابیاتی رو که با گفت و گفتم و گفتمش و مشتقاتش شروع می شه، دوست دارم ⁦^_^⁩
گفتم به تمنای تو ام ، جان به لبم ای گل زیباگفتا که نیابی تو مرا هرچه کنی صبر و تقلاگفتم که حدیث می و مطرب من و ساقیکم بود گلی تا که به عشقش بشود حل معماگفتا که ز اسرار ازل ، یکی خلقت عشق استباید بشوی کنده ازین خاک و بیایی به تماشاگفتم که اگر دل بدهم قطع شود ریشه خاکی گفتا که بیا زنده و جاوید شو در عالم بالا
چند روز پیش رفتم دفتر سوپروایزر فکس بفرستم دیدم سوپر(خانم شهردار) خیلی کلافه و عصبانیه . من هیچی نگفتم خودش گفت موهام که هست ،شستمشون تمیزه، زیر مقنعه هی عقب و جلو میشه دارم دیوونه میشم(خانوما میدونن یعنی چی). گفتم چرا نبستی ؟ گفت کوتاهه. همون موقع یکی از خدمه ها اومد و من یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی رفت بهش گفتم میخوای موهاتو رو سرت ببافم دیگه ت نخوره؟ گفت کوتاهه ها. گفتم من میتونم . سریع درو بستیم و مقنعشو درآورد. منم از جلو سرش براش ب
اقا ما با ماشین رفیقمون یه عکس گرفتیم گذاشتیم پروفایل
دختر بهم پی ام داده ماشین که عکسش تو پروفایلته مال خودته؟ گفتم: آره.
گفتش: میخوره پسره خوبی باشی!
 گفتم: البته بی پول شدم فروختم،  گفتش: ولی فکر کنم به درد هم نخوریم.    
گفتم البته باز پول دستم اومد یه مدل جدیدتر گرفتم!       
برگشته بهم میگه شوخی کردم ببینم چه قد جنبه داری!!
منم گفتم شوخی کردم ماشین دوستمه
میگه از اولم از قیافت معلوم بود بدبختی
میگم بدبخت تویی من بنز دارم.
میگه ایول از ج
تو تلویزیون ۲ نفر خارجی داشتن عروسی میکردن. بابا گفت اونام مراسمشون قشنگه! گفتم عارعههههه گفتم ک بابای عروس دست عروس رو میگیره و از در کلیسا میبردش تا اون جلو و بعد بوسش میکنه و میزاره تا ازدواج کنه. بابا یکم احساساتی شد. بهش گفتم وقتی منم خاستم ازدواج کنم شما منو ببرین. ن دوماد! بابا گفت یعنی میخای بری کلیسا؟ گفتم ن شما منو از دم هرجایی ک هست تا اونجایی ک باید بشینم منو ببرین و اینا. بابا بیشتر احساساتی شد و گفت ایشالا. ببینین چی میشع! Daddy.
سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد. روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم
سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد. روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم
به یه دختره گفتم چه موهای قشنگی
گفت: کاشتم
گفتم چه دندونای سفیدی 
گفت: کاشتم
گفتم چه ناخونایی 
گفت: کاشتم
لامصب دختر نبود که محصول کشاورزی بود
 
دخترا وقتی میگن اتفاقا آرایش ندارم منظورشون اینه که گریم نکردن و اگر نه کرم و سورمه و رژل لب و روژ گونه و خط چشم براشون آرایش محسوب نمیشه
 
 
زمینه مردم شناسی عرفانی
هر که خود را شناخت همه را شناخت و هر که خود را نشناخت هیچکس را نشناخت» امام علی (ع)
1- سوره ناس در قرآن کریم که یکی از نخستین سوره هائی است که در مکه بر پیامبر (ص) نازل شد بنیاد مردم شناسی قرآنی را رقم می زند: بگو پناه می برم به مربی مردم، معبود مردم و صاحب مردم از شر وسوسه های خنّاسی که در سینه های مردم القاء می کنند پنهان و آشکار».
2- خنّاس را اجنه و شیاطین دانسته اند که در صورت آدمی در میان مردمان فعالیت می کنند گاه پنهان
مامان نبود گفتم شب زنگ بزنید 
و ته دلم هنوز فکر می کنم که دارم اشتباه می کنم 
مخصوصا اینکه از حسم به دوستم نگفتم 



اومدم بخش
به اون خانمه که شمارمو گرفته بود گفتم پس چی شد و اینا 
گفت قرار بوده بیان 
گفتم نه تماسی هم نگرفتن حالا من دنبال نیستم که حتما بیان ولی خوب چون شماره دادم نیومده باشن اینجا دیده باشن
گفت نه اینجوری نیست و دوست خودمه و گفته نرسیدم به خدا و.
(همین حرف خودمو دوبار گفتم اونم دو بار همین جواب رو داد) 
می دونی موردی که این خانم
فکر میکردم مثل مامان من،دیگه مادر شوهر پیدا نمیشه، یعنی فکر میکردم شانسِ کاملا ،خدا برای کسی خیلی بخواد نصیبش میکنه.
امروز جلسه بود،مادر شوهر همکار گرام هم بودن، همیشه از اینکه چه همسر خوبی خدا بهش داده لذت میبردم.همه چیز تمامِ تو رفتار ،متشخص،مبادی آداب،خیلی دوست داشتم بدونم چنین آقایی مادرشون کی هستن.وقتی ديدمش با خودم گفتم خدایا!چه شااااااااانسی!اون از همسر این از مادرشوهر.به حدی آروم مظلوم پر از انرژی مثبت بود که رسیدم خونه گفتم به ما
پنجم بلیت هواپیما گرفته بود که برگرده سر کار، به خاطر شرایط جوی لغو شد
بلیت اتوبوس گرفت اونم لغو شد
امروز اومد، بهش گفتم دیوونه آخه کی ۱۳ به در میاد سر کار 
اما جعبه شکلات و عطر خوش‌بویی که زده بود کنجکاوم کرد، خصوصا از این آدم بد سلیقه انتخاب این عطر بعید بود
گفتم ماجرا چیه
گفت این شیرینی عقده!
گفتم تا یه هفته پیش که خبری نبود
گفت بلیت که کنسل شد به مامانم گفتم میری خواستگاری؟
ده تا اسم آورد اما هیچ‌کدوم نمی‌خورد آخه توی فامیل ما آدم با حجاب
قبلا هم نوشته بودم که چند سال قبل یک رعنا جوان زیبا رویی ماشین من تازه راننده شده رو از جوب درآورد و من در یک نگاه حالی به حالی گشتم:))))و بعد از اون بارها در جاهای مختلف شهر به طور اتفاقی ديدمش و هربار گفتم لعنت به تو که انقدر خوشتیپی و قصه ی اون یک دقیقه پیاده شدنش از ماشینش و سوار شدنش بر ماشینم و بیرون آوردنش از جوب رو با آب و تاب برای ملت تعریف کردم و گفتم چقدر مودب و جنتلمن و جذاب بود و بعدترها فهمیدم اون کسی که مادرش از طریق یک آشنای دور شمار
امروز رفته بودم پیش دوستم.
برگشت گفت که فلانی؛ اسم تی ای مون چی بودش؟
منم نگاش کردم.
گفت مثلا باقالی پور؟
گفتم آره انگار
گفت تو با اون رل زدی آیا؟
گفتم وات؟
گفت بچه ها میگفتن تو با اون رل زدی؟ جان من نکردی؟
من : دقیقا کی همچین حرفی زده؟
تازه میگه یادم نیس عن خانوم.
گفتم والا آش نخورده دهن سوخته.
یا.
بیان برن این تو همشون.
تازه آخرش میگه پسره بد هم نیستا. قبلا میگفت اه پیف چون پسره تحویلش نمیگرفت.
گفتم گوه نخور.
حس میکنم چوب تو اونجای پسره کردن چو
گفتمش آهای ! ماه پیشانو ؟
گفت جون جونم؟ 
گفتم احوال این روزای دلت؟ 
گفت به مثابه ی غنچه خشک شده سر بوته! 
گفتم ای بابا:/ یعنی انقده خشک ؟
گفت خونه بعثتی تون رو یادته ؟ تو باغچه تون یه بوته گل رز داشتن از دزفول آورده بودین . یه سال که کلی غنچه سرخ داده بود یهویی هوا خیلی سرد شد ؟ غنچه ها سر بوته همون جوری سیاه شدند ؟
گفتم آره .
گفت همون جوری. خشک نشدم از  گذشتن زمان و سر رسیدن فصل خستگی . یهویی سوم سرما دل تازه رسته ام رو خشد :/
گفتم ای بابا . ای ب
بسم الله

گفتم: فلانی زندگی اش پر از خوشی ست
گفت: سختی هم دارد مگر نشنیده ای، فان مع العسر یسرا،
گفتم: این که برای این است که همراه سختی آسانی ست نه برعکسش
گفت: تو که منطقی بودی هدهد، اول و آخر ندارد که همه با هم هستند، چه سختی چه آسانی
گفتم: پس ناراحتی اش کجا بود؟
گفت: ناراحتی زندگی خودت را با خوشی زندگی دیگران مقایسه نکن،
گفتم: یعنی چه؟
گفت: خدا همه را یک جور امتحان نمی کند، امتحان ایوب صبر بود بر تمام مصائب، امتحان ما آسان تر
گفتم: امممم
گفت: خدا
عصر برگشتنی از خونه خواهر، گفتم تا خونه پیاده‌روی کنم. پارک . رو رد کردم و ابتدای پلی بودم که در حال ساخت هست. دیدم پسری پا به پای من اومد و گفت: این پل رو درست نکردن که ترافیک کم بشه. گفتم: فعلاً کار داره و ساخته نمیشه. گفت: داداش من اسنپ کار می‌کنه گفته دیشب یکی از این بلوک های سیمانی افتاده رو یه ماشین. گفتم خبر ندارم. گفت کارتون چیه؟ گفتم آزاد. گفت پیاده‌روی می‌کنید؟ گفتم آره. بعد اشاره به نایلون دستم کرد. گفتم چکاپ دادم یه شن کلیه داشتم که ا
از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم. 
آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.
بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه.
خب چرا درباره خواستگارای من انقدر فوضولی میکنی که آخرش حالت گرفته بشه؟
خوب شد الان؟
هی بگو کی بود چکاره بود
روانی دوست داشتنی!
من صدبار بهت گفتم به هیچکس حسی ک ب تو دارم رو نداشتم
گفتم با هیچکس انقدر ادامه ندادم
باز بیا بپرس
چه اشتباهی کردم گفتم دو سه جلسه حرف زدم
حسادت جناب رو تحریک کردم :(
برداشتی از صحبت های مادر شهید داوود شریفی که در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۹۸ به دیدارشان شرفیاب شدیم
 
کادوی روز مادر
روز مادر بود. دل توی دلم نبود. داوودم گفته بود میاد با کادوی روز مادر ☺️ سه ماه بود که ندیده بودمش. از بچه ها و نوه ها هم دعوت گرفته بودم, قرار بود گوسفند قربونی کنم. همه اومدن جز داوود!
چهار روز گذشت, علی آقا دوست داوود اومد دم خونه, سیاه پوشیده بود. گفت داوودم زخمی شده, بردنش بیمارستان. قلبم بی قرار شد.آماده شدم که برم بیمارستان پامو ک
میم ساعت شیش ونیم خبرداد که کجابیام؟ گفتم بیافلان جا 
اقا اماده شدم ورفتم ،داداشمم رفت نون بخره ! بعد من پیاده رفتم تا
محل قرار! ديدمش دست دادیم با ی دوستش بود! میم ریش گذاشته بود و
این قیافشو بیشتر نشون میداد بااینکه۱۹ سالشه ! پیاده میرفتیم وحرف میزدیم
که گوشیم زنگ خورد داداشم بود،گف این دوتاعنتر کین باهات ،میخواستم بیام 
​​​​​وفلان ،گفتم زر زر نکن مامان درجریانه گوشیو قطع کردم بدم میاد با
۱۶ سال سنش واسه من شاخ میشه 
با میم و دوستش رفتی
امشب با پدرم صحبت کردم.
کاملا اتفاقی و یهویی.
و مثل همیشه کلی قوت قلب بود برام.
گفتم می ترسم که بعد خدمت بی کار بمونم،
گفت روزی رو خدا می ده نگران نباش.
گفتم اوضاع اقتصادی خرابه،
گفت برای همه خرابه.
گفتم نگرانم که در آینده چی پیش میاد؟
گفت مگه از گذشته ات ناراحتی؟آینده هم مثل گذشته.
قرار شد با امید و توکل و سرشار از انرژی، با قوت تمام ادامه بدهم.
دیشب گفتم که دوست ندارم بشینم پای مانیتور و با صفحه کلید هی تایپ کنم.
دوست دارم خودت روبروم باشی و حرف رو بگم و بشنوی. یا حرفی داری، بگی و بشنوم.
چت کردن فقط برای موارد ضروری هست.
به نظر من بیان احساسات و گفتن حرف هایی که داری از راه چت، درست مثل ســکــس کردن از پشت شیشه هست.
نه طرف حالی میبره نه تو.
خلاصه. گفتم و اونم قبول کرد.
دانلود آهنگ حمید هیراد گفتم بمان
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * گفتم بمان * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , حمید هیراد باشید.
دانلود آهنگ حمید هیراد به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Hamid Hiraad called Goftam Beman With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه حمید هیراد به نام گفتم بمان
به تو گفته بودم ز من بگذریروم در پی عشق ویرانگریگفتم تا بدانیبه تو گفتم تا بمانیبه تو گفته بودم که دستم بگیر ک
داشتم با دختره تو اتاقم نماز می خوندم.
یهو چشمم افتاد به عکس روی طاقچه.
یه فکری تو ذهنم خطور کرد.
به دختره گفتم این عکسه کیه؟ میشناسیش؟
دختره گفت نه.
گفتم این آبجی منه.
یه نگاه متعجبانه کرد.
گفتم الان پیش خداست.
 
یهو چند قطره اشک اومد توی چشمام.
سریع نماز دوم رو خوندم و دعا کردم دختره جلو مامان بابام راجع به اون عکس حرف نزنه، سخته یه زخم کهنه دوباره باز بشه.
دیروز بهداشت 2 داشتممال ترم دوعه اما من چون خیلی بهداشت دوست دارم این ترم دوتا بهداشت 1 و 2 رو با هم ورداشتم:| حالا میگم ک چطو ایطور شد
هر دوتاش رو خراب کردم از بس حفظی ان:(
الانم تو اتوبوسم به سمت خوابگاهباید برم ظرفای دیشبو بشورم وسایلمو جم کنم و بعد برم ترمینال
سر جلسه امتحان گوشیارو گذاشتیم رو جا استادیگوشیم رو ویبره بود زنگ خوردمراقب گوشیو برداش بالا گفت این مال کیه؟ گفتم مناومد طرفم همین موقع زنگش قطع شد
گفتم: قطع شد دیگه
گفت: یه جوری
یا حبیب من لا حبیب له.
 
سال پیش بود که چند خیابون با یکی از دوستان حقوقی هم مسیر شدم. معلم بود و یک ترم هم از من بالاتر.
گفتم معلمی رو دوست دارم.
گفت تا دلت بخواد مدرسه هست. تابستون بگو تا برات سراغ بگیرم.
تابستون شد و نگفتم.
نمی‌دونم چرا. .
دو هفته قبل دوباره ديدمش.
حرف مدرسه رو پیش کشیدم، گفت: الان آبانه مرد حسابی! همه نیروهاشون را گرفتن! اما بازم سراغ می‌گیرم.
چند روز بعد زنگ زد که یه دبیرستان هست، مدیرش منو میشناسه، گفته بیاید. اما احتمال
ساعت ١١:٣٠ زنگ زد بهم و یه ربع صحبت کردیم. بهش گفتم بیدارى این موقع؟ گفت آآآره گفتم آخه معمولا زود میخوابیدى صداى ماشین میومد، گفتم پشت فرمونى؟
گفت آره، آبادان بودم و دارم میرم خونه، تولد مامان بزرگ بود.
کلى صحبت کردیم، حتى از وقتى که اومده بودن تهران بیشتر!
آخرش پرسیدم چقد دیگه میرسى خونه؟ گفت رسیدم
زنگ زده بود که پشت فرمون خوابش نبره
#بابا
یه سری چرخ گوشتمون رو تو دیوار گذاشته بودم برای فروش
یه بنده خدایی اومد برای دیدن چرخ گوشت و از یه ماشین مدل بالا پیاده شد و گفته بود از بیمارستان میاد
بعد که اومد داخل خونه و رفتارهاش رو دیدم تعجب کردم
بهش میگفتم چرخ گوشت اینجاست نیومد ببینه
روشنش کردم گفت این صداش برای چیه؟
گفتم صدای چرخ گوشته دیگه
گفت آهان اوکی
بعد هم هی از ما تعریف میکرد و میگفت گلی،عزیزی
اگه یکی دو بار بود آدم میگفت خب از تعارفات معموله ولی وقتی زیاد میشه دیگه طبیعی نیست
یک روز آخر وقت به یک اداره رفتم پرونده ام رانزد کارمند مربوطه بردم او به من گفت سریع برو طبقه بالا وامضا  کن وبیا به او گفتم شما هستید تا من بیایم .او گفت خیالت راحت امروز تا کار تو را انجام ندهم نمی روم.چند دقیقه بعد برگشتم دیدم نیست با عصبانیت به کارمندی که پشت میز دیگری در همان اتاق نشسته بود گفتم فردی که پشت آن میز نشسته بود کجا رفت او گفت چطور مگه گفتم اوبه من گفت می ماند تا کار مرا انجام دهد کارمند گفت ببینم مستی یا همین جور هستی گفتم یعنی
هوالرئوف الرحیم
معلم رضوان زنگ زد تا برای مسابقات قرآن ثبت نامش کنم.
نه من میدونستم پادا چیه نه برام مهم بود.
دلسوزه.
حواسش به شاگردهاش هست.
من رو راه انداخت.
آخرش هم پرسید از روخونیش راضی هستید؟
گفتم من راضیم شما باید راضی باشید.
گفت من خیلی راضیم. 
گفتم زحماتتون کاملا واضحه و حسابی تشکر کردم.
اصلا هم هندونه زیر بغلش نذاشتم.
واقعا گفتم.
 
 
گفت:من اگر زبانم آتش / من اگر ترانه هایم همه شعله های سرکش / چه کنم؟ که یک دل است و همه درد های یاران.گفتم:به رو به رو که نگاه می کنم تعدادی ظاهر می بینم.چند عدد "چشم چشم دو ابرو" بدون جزئیات بیش تر.سیاهه ی پیش رویم هیچ دخلی به سیاهی پشت رویم ندارد.درد های یاران چیست؟نمی دانم.
گفت:همراه شو عزیز کاین درد مشترک / هرگز جدا جدا درمان نمی شود.
گفتم:درد مشترک چیست؟مگر ما درد مشترک هم داریم؟
گفت:آمدگان و رفتگان از دو کرانه ی زمان / سوی تو می دوند هان! ای تو
سلام
چند شب پبش داشت میگفت حالم توی رابطه خوب نیست
خیلی سعی کردم محکم حرف بزنم ولی یه جاهایی اشکم جاری شد. آخرش گفتم برای حال بد رابطتت چه کار میخوای بکنی؟
گفت نمیدونم
گفتم میخوای تموم کنی؟ حرفی نزد.
یه چیزی گفتم و بعد گفتم بعنوان تقاضا آخرم اینکار بکن.گفت آخر؟ عملا گفت چرا میگی آخر.میگه تو خیلی غر میزنی و البته راست میگه یه جاها غر میزنم بهونه میگیرم خصوصا جاهایی که دلم میخواد ببینمش و نمیشه
انگار وابسته شده باشم. 
یکی از دوستام که طلاق گر
منو غزاله باهم که حرف میزنیم دقیقا میفهمیم چی میگیم این فهمیدن خیلی عمیقه ازم پرسید ماشین عروس چی درنگ نکردم و گفتم اسنپ! بعد هردو خندیدیم خیلی خندیدیم بعدش جدی شدیم گفتم دوسال نامزدی پیاده گز کردم اون شب ماشین میخوام چیکار گفت اره وقتی موقع خودش چیزیو نداری دیگه ارزشی نداره گفتم اره ما بلاخره ماشین میخریم قطعا ولی دیگه خوشحالم نمیکنه گفت اره وقتی اون شب بعد عروسی فلانی تو بارون ماشین گیرمون نیومد و پیاده رفتیم بعدش انقد گریه کر
گفت میدونی از چی خیلی متنفرم ؟
گفتم چی ؟
گفت از مردای دو زنه 
گفتم اما من مردای دو زنه رو به مردای دو دله ترجیح میدم چون اونا چیزی که تو دلشون بود رو نشون دادند اما مردای دو دله کسایی ان که فقط در ظاهر یه زن دارن ‌.
گفت یه طعنه ریزی تو جمله ات نبود ؟
گفتم چرا ببخشید ‌.
دوست دارم بگم کاش هیچوقت نمیگفتم ببخشید ! چون چیزی برای ببخش وجود نداره .
همونجا بود که تصمیم گرفتم تا ابد ازت متنفر باشم ‌.
دانلود آهنگ جدید حمید هیراد به نام گفتم بمان
Hamid Hiraad – Goftam Beman
دانلود آهنگبا کیفیت 128
دانلود آهنگبا کیفیت 320
 
متن ترانه حمید هیراد به نام گفتم بمان
به تو گفته بودم ز من بگذریروم در پی عشق ویرانگریگفتم تا بدانیبه تو گفتم تا بمانیبه تو گفته بودم که دستم بگیر کنار دلم باش و با من بمیرگفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانیگفته بودم که آرامشم میرود نقطه امن آسایشم میرود گفتم تا بدانیگفته بودم نرو خواهشا میشود پیش من باشی سازشم میشودگفتم تا بدانی به تو
 
#هر_روز_با_شهدا 
 
❇️ شهید ابراهیم هادی
 
در یکی از مغازه ها مشغول کار بود .یک روز در وضعیتی ديدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت
 
وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست ،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره!
 
امروز بعد از یه هفته رفتم حرم خیلی فرق داشت با همیشه بعد یه مدت سختی و جدال با خودم 
محبت و عشق هیچ وقت توی زندگی از ما بنده ها گرفته نمیشه
یه وقتایی خودمون قهر کردیم  
قهر هم که می کنی باز خدا بیشتر میاد سراغت 
باهات حرف میزنه  
 
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
امروز بعد از یه هفته رفتم حرم خیلی فرق داشت با همیشه بعد یه مدت سختی و جدال با خودم 
محبت و عشق هیچ وقت توی زندگی از ما بنده ها گرفته نمیشه
یه وقتایی خودمون قهر کردیم  
قهر هم که می کنی باز خدا بیشتر میاد سراغت 
باهات حرف میزنه  
 
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
مهمونی دعوت بودیم و در محفل گرم خانواده همسر، گرمِ صحبت.
صحبت از کربلا شد، خواهر شوهرم گفت انقد من اربعین دلم میخواد، ولی همسرم میگه اربعین جای خانم ها نیست.
(چقدر من از این جمله حرصم می‌گیره. ولی خویشتن داری کردم اونجا) 
شروع کردم نگرانی هاش رو یکی یکی رد کردن، از تجربه هام گفتم، از فضا گفتم از وظیفه گفتم از ارجح بودن حضورمون نسبت به زیارت و
تهش هم گفتم که تردید نکنه و حتما با همسرش حرف بزنه که ان شاالله روزیش بشه امسال.
بنده خدا دو هفته هم ن
امشب اسمم رو صدا زد و من هوش از سرم پرید :)) گفت چرا تو نمیگی چه کتابیه ! و من گفتم اتفاقا میخواستم ازت بپرسم چه کتابیه ! گفت چی رو ؟ و من بعد تر فهمیدم منظورش کتابیه که برا تولدش گرفتم و هنوز دستش نرسیده اون مشتاقه تا بدونـــه و بخونه ! گفتم الان فهمیدم چی رو میگی و اون قراش قراش شکلک خنده فرستاد و گفت خنگی و گفتم بعیر نیست که خنگ نشده باشم !  و ایـن بود مکالمه منو و اون :) 
بسم الله
هنوز آثار شوک وارده محسوسه
دست و کتف چپم به شدت درد میکنه
امروز به علت عدم مسئولیت پذیری یک شخص خودم رفتم آمارو ازش بگیرم
در راه برگشت یه سرعت گیر بود دیر ديدمش یه دفه ترمز زدم 
یه صدایی شنیدم ولی اهمیت ندادم
دیدم چند نفر دارن داد میزنن و یه آقایی میدوه
ترسیدم خواستم نایستم ولی گفتم شاید زدم به چیزی
آقاهه رسید گفت چیزی گم نکردید؟
گفتم نه
گفت مطمعنید
گفتم بله
گوشیم دستش بود!!گرفتم
خیلی تعجب کردم که چجوری از ماشین افتاده!!
هی داشت سیم جی
 
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد. پلک نزد، پلک نزدم. هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد. وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا. سرم رو ت دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من هم
دیشب دکتر زنگ زد گفت تا حالا چهارتا آزیترومایسین خوردی و فردا آخریشه، پنج تا بیشتر نباید بخوری، حالت الان چطوره
بهش گفتم من از زحمات همتون ممنونم و قدردانی میکنم
گفت این جواب من نبود، الان دقیقا حالت چطوره
با صدایی آرام گفتم بهتر از این نمیشه
گفت یعنی بهتر شدی
گفتم حال روحم که خیلی خوبه
گفت داری مثل همیشه از جواب طفره میری، میدونم هیچوقت دروغ نمیگی اما اون چیزی که باید بگی هم نمیگی
خندیدمو گفتم زهره جان به جهان سلام برسون با لبخند سلام برسو
برداشتی از صحبت های مادر شهید داوود شریفی که در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۹۸ به دیدارشان شرفیاب شدیم
مادر.اول مدافع حرم تو بوده ای و همه ی مدافعان از حریم اسلام, درس دفاع را از تو آموخته اندپس باذنک بسم رب الشهدا و الصدیقین
 
کادوی روز مادر
روز مادر بود. دل توی دلم نبود. داوودم گفته بود میاد با کادوی روز مادر ☺️ سه ماه بود که ندیده بودمش. از بچه ها و نوه ها هم دعوت گرفته بودم, قرار بود گوسفند قربونی کنم. همه اومدن جز داوود!
چهار روز گذشت، علی آقا دو
ماشین رو زدم بغل رفتم تو مغازه ی کوچیک بستنی فروشی. ظاهر مغازه برا خیلی سال بود. پیرمرد رو می شناختم. از قدیمیای این صنف تو کل شهر. گفتم: حاجی یدونه بستنی قیفی یدونم فالوده بهم میدی؟ 
گفت: فالوده تموم شده جوون! دیگه آخرای راهشه کم کم! در یخچالشو باز کرد. بوی گلاب و وانیل کل مغازه رو پر کرد. گفتم: عه خب چرا؟ گفت: دیگه کم کم هوا سرده مردم نمیخرن ازمون. گفتم: خب پس بستنی قیفیا رو دوتاش کن. اتفاقا به نظرم هوا که سرد بشه بیشتر می چسبه فالوده و بستنی! همینج
سلام
امروز اصلا حوصله مراسم نداشتم،میخواستم ولم کنند تا بخوابم،تا اینکه صدای گریه مامان شنیدم،گفتم این چه مهمونی که باعث شده گریه مامان اینقدر بلند باشه،رفتم  دیدم کسی نیست،گفتم چی شده آخهگفتم دایت فوت کرده.گفتم کی بهتون خبر داد گفت فلانی ،گفتم فلانی شعورش نمیرسه،الان با فهمیدن این خبر کار از دست بر نمیاد اون هم یه شهر دیگه ای هست.
خدایا شکر
خدایا تنها کاری که از دستم برمیاد،خواندن نماز و قرآن که فرزندی نداره
کار دیگه از دستم بر نمی
یادم نیست چی گفت!  ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خندیدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خندیدم :)
برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خندیدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :) 
رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با
موقع انتخاب واحد خیلی قاطع گفتم من کارآفرینی نمی‌گیرم مگه ترم آخر سه واحد اختیاریم مونده باشه و مجبور باشم و چون خیلی قاطع گفتم دقیقا همین ترم مجبور شدم بگیرم یکی رنده رو بیاره!
اگه کارآفرین تو حوزه علوم زیستی سراغ دارید معرفی بفرمایید با تشکر
بعضی اوقات خیلی نگرانم. وقتی فکر میکنم به برگشتن و از نو شروع کردن و خوب ساختن زندگی ته دلم غنج می‌ره اما نگرانی از دور دندون نشون میده و زوزه می‌کشه تا من از ترس بریزم دور هر چی که امیدواری هست و بیست ثانیه هایی پیدا کنم برای فرار از هر چی فکر برای بالاتر از بیست ساعته.
امروز حرم رفتم. کلی دنبال یه جا برای نشستن و نماز خواندن گشتم. دست آخر یه جای شلوغ بین جمعیت روی زمینی که فرش نبود نشستم گرمم بود. موهام خیس عرق بود زیر روسری و چادر. مستاصل بودم
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم یکی گفت : بلند بگو گفتم : یک کلمه سه حرفیه ازهمه چیز برتر است تو جمعمون یه بازاری بود سریع گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم بازاری پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: ارباب! اینا نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر! سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کا
دو سال پیش خورشیدی یافته ام که روی زمین زندگی می کند. دو روز از اسفند گذشته بود که او را دیدم. مهر نشانی خانه اش را به آرامی در گوشم زمزمه کرد. او در سرزمین چشمه ها زندگی می کند. گفت وقتی به دیار من آمدی به خیابان آشوب دل بیا، سپس به فرعی طبیب بپیچ، خانه ی من بین پنچمین و ششمین کوچه ی آراستگی ست. 
هر بار که می ديدمش او بخشی از یخ های دل مرا آب می کرد. یک سال گذشت، من به شهر او رفتم. او در این مدت تمام یخ ها را آب کرده بود اما یخ های آب شده، رود شدند و بر
ینی باید بگم عاااشق خودمم:))))
داشتم  پست قبل رو می نوشتم که دیدم صدای قرآن خوندن میاد و گویا کسی فوت شده
بعد هم دیدم برق نیست
گوشی رو برداشتم زنگ زدم به همسرم و گفتم سلام،کجایی؟.گفت رفتم شاهپور.
گفتم چرا برق نیست.؟.گفت من چه میدونم چرا؟:/
گفتم کی مرده؟.گفت من چه میدونم؟:/
گفتم چرا نرفتی جواب آزمایش مامانم رو بگیری؟گفت میام میام.
گفتم بیمه ها رو ریختی به حساب؟گفت تا ظهر میام میریزم.
خلاصه وقتی گوشی رو قطع کردم خنده م گرفت،.آخه هنو

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها