نتایج جستجو برای عبارت :

در زوایای جدیدی خودم را شرح میدهم. باور نمیکنم خودم را. به هیچ شدگی وفادار هستم

گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
از معضلاتم این هست که وقتی زنگ می‌زنم شرکت سابق و عصبانی هستم چرا بعد از چهار ماه پولم رو پرداخت نکردن، بهم می‌گن: "همه جا همین طور هست، یه مدت طول می‌کشه تا تسویه حساب بشه." باور می‌کنم. یعنی تلفن رو قطع می‌کنم در حالی‌که تو ذهنم به خودم می‌گم خوب پس همه جا همین‌طوریه.
بعد هی به خودم تشر می‌زنم که بابا یارو دروغ گفت تا خودش رو تبرئه کنه، حق با تو بود.
هر بار، هر باااار!
آدم باید چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اینو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم باید چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگی سیاه نیست درحالی که وسط تاریکی وایستاده! یجوریم که انگار رو لبه‌ی دره موندم و ت که بخورم مقصدم مرگه . ولی نمیتونم از کنار پرتگاه بیام کنار. اونجا موندم و به خودم میگم که زندگی سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد میخوام که این حرف‌ها رو باور کنم . باورم میکنم .
سلام
دارم به خودم ایمان میارم که روانشناس خوبی هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم این هست که هرکس میتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمینه جسمی و روحی و
دلیلم این هست که هيچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه.
مثلا همین مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی می کنم حال خودم را بهبود بدم و کمی هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبی داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
من آنقدر درمورد خودم نمیگم تا ریا نشه خب من هم رپکن هستم مثل خیلیا که میخوان تو این جایگاه و تو این لول کاری باشناز خودم تعریف نميکنم هيچوقت اما اینو میدونم هم من هم آدمای دورو اطرافم که قالبن موزیک نسل جدید ( چهارم ) رپ پارس رو گوش میدیم تا با فضای این نسل آشنا بشیم و سطح خودم و لول کاری هم نسل های خودمو ارزیابی کنم ، به این موضوع پی میبرم که من از خیلی از رپکن های نسل چهار و گاها نسل سوم قوی تر هستم اینو من نمیگم که شما فکر کنید داره از خودش
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
یاد گرفتم که 
مقایسه نکنم  
به جایگاه دیگران کاری ندارم 
جایگاه خودم مهم است 
خود را با خو. مقایسه میکنم و جایگاه خود رو نسبت به خود بهبود میدهم 
احساس خودم مهم است 
نظر خودم مهم است 
نه دیگران 
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی
وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
توکل بر خدا 
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ایستادم خودم رد شدم
زمین لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهای ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هيچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
بیش از هر چیز و هر کسی دارم خودم رو میشناسمچیزی ک ناراحتم میکنه، کسی ک آزارم میده رو نادیده میگیرم و تمرکزم رو روی خودم قرار میدم
عزیزترین و مهم ترین شخص زندگی من، خودم هستم!  نه دیگران و نه خانوادم!
خیلی حرف ها و صحبت ها و آدم ها رو دارم پاک میکنم
به همان اندازه که دربرابر دیگران و خطاهایشان بخشنده‌ی خوبی هستم برای خودم و اشتباهاتم آدم نامهربان و کینه‌ای هستم، سخت خودم را می‌بخشم، خیلی سخت. برخی اشتباهات را حتی نباید یک بار هم انجام داد و اگر من مرتکب آن اشتباه شوم بخشش خودم شاید سال‌ها طول بکشد. روحم شده سطل زباله‌ای که مدام اشتباهاتم را داخل آن بالا آورده‌ام. یک دفعه چه شد که من تا این حد نسبت به همه چیز سِر شدم؟ چه شد که انقدر به خودم اجازه‌ی اشتباه کردن‌های بزرگ و غیرقابل بخشش
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
سهم من از زندگی خیلی بیشتر از این حرفاس!از وقتی شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ایده آل های خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم باید به خودم حس ارزش بدم!
من ازون دسته آدم های هستم که 
همیشه توقعم بالاست و اصطلاحا آرمان گرا هستم
و سال هاست دارم این رو میبینم 
و از این سوپرمن سازی شخصی ام مراقبت میکنم
که بهم آسیب نزنه و هر کاری رو به هر قیمتی
بخصوص رد شد از خودم انجام نده
وقتی تونستم قضاوت دیگران رو در مورد خودم درک کنم
و بفهمم هر کسی خودش رو در من پیدا میکنه، میبینه و سرزنش می‌کنه،
نوبت قضاوت ها و سرزنش های خودم رسید.
توجهم به این موضوع جلب شد که سرزنش فردی من هم
اون زمانی اتفاق می‌افته که من فقط
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
همه چیز زیادی یه جور جديديه خوبی زندگی همینه غماش جدیدن شادیاش جدیدن همیشه یه برگ داره که هنوز رو نکرده هر وقت فکر میکنی خوب شد درست شد افتاد روی غلتک یکهو میبینی نه بابا از این خبرا هم نیست دیشب فکر میکردم سقف خونه داره میاد روی سرم کتابم رو دستم گرفتم تا تمرکزم رو بزارم کلمات وگرنه درو باز میکردم کتابم رو پرت میکردم توی صورتش مدام به خودم میگفتم تو ارزشت بیشتر از اینه که با یکی مثل این دیوانه دهن به دهن بشی (همش برای توجیه بی عرضگی خودم بود)
هيچی تو زندگیم به اندازه‌ی اینکه از خودم راضی باشم نمیتونه حالمو خوب کنه و برعکسشم هست. هرچقدر هم همه چی خوب باشه وقتی خودم از خودم راضی نباشم اون ته مها حالم خوب نیست.
و اینکه این قضیه میتونست خیلی وخیم باشه اگه من آدم کمال‌گرایی بودم.
البته هنوز مطمئن نیستم که هستم یا نه. گاهی پالس‌هایی میگیرم مبنی بر اینکه هستم و گاهی هم برعکسش ولی خب همین که همه‌ی پالس‌ها مثبت نیستن هم نکته مثبتیه.
   چند روز پیش ها داشتم فکر میکردم اگر یک روزی توانستم در زمان به عقب برگردم، چه چیزی را همراه خودم بیاورم که بقبه ابن قضیه را باور کنند؟ آن اتوبوس کوچک مدرسه موشها را با خودم بیاورم یا آن عروسک پارچه ای دماغ کوچولویی که شبیه آنابل اصلی بود یا آن بشقاب و کاسه ی بزرگ سفالی که نقش چند سوار کار در حال چوگان بازی کفش نقش بسته بود یا اصلا یکی از بشقاب های ملامین مان که پر از برگ های سبز بود؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که هر چه بیاورم باور نمیکنند. بهتر ا
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
نوشتن از تاریکی.و سیاهی و درد و رنج خیلی ساده است ، به راحتی میتونیم این حالات رو به تصویر بکشیم ، چون با گوشت و پوست و استخوان درکش کردیم و به تک تک سلول هامون نفوذ کرده ، انقدری که جایی برای سفیدی نیست ، مجالی نیست تا شادی یه دل سیر جولون بده و بتازه .با خودم عهد کردم تمام تمرکزم بذارم روی خودم ، ببینم واقعا چی هستم، جهان ناشناخته درونم چقدر سیاهِ یا چقدر سفید باید بشکنم این دژ سرسخت خوشبینی رو، باید از نو بسازم ، تمام باورها و آموخته هاشو د
نوشتن از تاریکی.و سیاهی و درد و رنج خیلی ساده است ، به راحتی میتونیم این حالات رو به تصویر بکشیم ، چون با گوشت و پوست و استخوان درکش کردیم و به تک تک سلول هامون نفوذ کرده ، انقدری که جایی برای سفیدی نیست ، مجالی نیست تا شادی یه دل سیر جولون بده و بتازه .با خودم عهد کردم تمام تمرکزم بذارم روی خودم ، ببینم واقعا چی هستم، جهان ناشناخته درونم چقدر سیاهِ یا چقدر سفید باید بشکنم این دژ سرسخت خوشبینی رو، باید از نو بسازم ، تمام باورها و آموخته هاشو د
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هيچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
سلام
دختری 20 ساله هستم. به شدت احساس تنهایی میکنم. علتش هم اینه که خیلی با هم سن و سال هام تفاوت شخصیتی دارم. اطرافم رو که نگاه میکنم یه نفر رو هم حتی شبیه خودم نمیبینم. یعنی نمیتونن بین تفریح و درس تعادل برقرار کنن. یا به شدت خوش گذرون هستن یا فقط به درس و کار فکر میکنن.
من خیلی آدم راحتی هستم، یعنی راحت حرف میزنم، سخت نمیگیرم، تشریفاتی حرف نمیزنم و عمل نميکنم. میخوام خودم باشم. شخصیت نمایشی ندارم. اهل اینستاگرام نیستم چون واقعا درک نميکنم چه مع
داشتم فکر میکردم که منی که الان هستم همون منیه که دوست دارم باشم؟!
اینی که الان هستم رو دوست دارم؟!
از خودم راضی هستم؟
خودمو‌دوست دارم؟
سوالاتی که ذهنمو درگیر کرده،اینکه اینقدری که نگران بقیه میشم نگران خودم میشم؟!
اینکه اینقدری که خوب بودن بقیه برام مهمه،خوب  بودن خودم برام مهمه ؟!
خیلی زشته که همه این جوابا منفیه.
چرا من نباید خودمو جسممو روحمو وجودمو اینقدری دوست بدارم که گاهی دستمو بگیرم ببرم بیرون حالو هواش خوب شه،چرا نبرمش سینما ،نب
هر روز نمیتونست یه روز خوب باشهدقیقا همونطور که هرگز نمیتونی هر روز در کنار آدم هایی باشی که درک میکنن و تو رو میفهمن.دفعاتی که سعی میکردم چشمام رو روی همه ی خطاها و زشتی های دنیا ببندم و از ته دلت بخندملحظاتی که جون میکندم برای آدمای اطرافم مهم باشمبهشون اهمیت بدمیه عالمه وجودم رو خورد کنم تا بتونم در صلح کنارشون باشم!و در آخر وقتی توی اتاق تاریکم تنها میشدم و سکوت میکردم تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که"کی میتونم با خودم صادق باشم؟
ادم ایده ال گرایى هستم. ترجیح میدهم همه جا بهترین باشم. البته گشاد هم هستم و این دو قطب مخالف همیشه مرا زجر میدهند. همیشه قبل از امتحان هایم استرس بیش از حد باعث میشود تا درس نخوانم و بخوابم. این بار ولى همه چیز فرق داشت. ترس از دوباره پاس نشدن این درس به شدت گیرى روحم را اذیت میکرد. دیگر خسته شده بودم از اینهمه غلبه ى گشادى بر ایده ال گرایى. دوست داشتم به دوران اوجم برگردم. همان روزهایى که براى خودم یادداشت هاى کوچک رنگ مینوشتم و خودم را تشویق می
دلم بدجور برای خودم تنگ شده ولی نمیتونم به این سادگیا با خودم اشتی کنم چون من دیگه اون ادم ساده و مهربون قبلی نیستم هیولای درونم بدجورطغیان کرده 
اگه فرصت کنم گاهی به خودم سر بزنم اونوقت که می بینم از خودم خیلی فاصله گرفتم و بدجور دلتنگ خودم میشم
پروژه پروژه ی سختی ست بارها مجبوری خودت را بکوبی و از نو بسازی مجبوری همه چیز را از صفر شروع کنی .  حالا من دوباره در استانه ی شروعی دیگرم که به نوعی ادامه ی شروع های قبلیست منتها این دفعه با برنامه تر منظم تر و اگاهانه تر جلو میروم  بسیار امیدوارم حتی با اینکه نتیجه ی من از خیلی ها وحشتناک تر است و اساسا امید زیادی به من نمیرود اما خودم به خودم امید دارم وخودم را باور دارم و همین کافی ست 
من برای خودم تا انتهای ابدیت کافی هستم
اینجا مینویسم ت
صدای بارون قلقلکم میده برای بلند شدن، فکر کردن و لذت بردن. دم دست ترینها رو انتخاب میکنم؛ کلاه پدر، روسری خواهر بعنوان شال گردن و کت مامان بله همینقدر بی ملاحظه، میپوشمشون و خودم رو میرسونم به حیاط، دستها و صورتم رو به سمت آسمون میگیرم، آسمون سیاهتر و تاریکتر از همیشه است، ستاره ها خودشون رو از ما یدن. تو دل تاریکی فقط خودمم و خودم، حتی خبری از سایه ام هم نیست، لبخند میزنم، چقدر خودم رو دوست دارم؟! من عاشق خودمم، وقتی میخوام بگم عاشق خودم
سلام
از نت بیزار شدم. دلم می خواست مثل دو سال پیش برم پیش حاج خانوم و ایشون بگه گوشیت رو‌ بزار پیش من و‌ برو! 
اما دلم اینجوری هم نمیخواد! دلم می خواد که خودم با دست خودم بگذارمش کنار! باید زودتر این‌ کار رو بکنم تا بیش از این تباه نشدم! 
تا بیش از این هر چه کشته ام نسوزوندم و به خاک سیاه ننشستم! 
آدم انقدر سست عنصر، نوبره! 
حالم از خودم و این همه سستی ام بهم می خوره! چقدر راحت شیطون رو کنارم میبینم و همچنان می تازم!
نمی دونم منتظر کدوم معجزه نشست
این روز ها بار ها از خودم میپرسم ، خوبی؟و به خودم جواب میدم ، خوبم . خیلی خوبم حتی به خودم لبخند هم میزنم از همان لبخندهای .
من باید همه سعیمو برای داشتن یک حال عالی بکنم . 

+بارون میاد و من در حال ترجمه (کتاب Margareta_Nordin_DirSci,_Victor)هستم و یک موزیک بیکلام آروم هم گوش میدم . فضای سنگینیه در کل؛ ساعت هم که از نیمه شب گذشته
اینکه خودم هم باور میکنم که "خودم صاف و ساده ترین دختری هستم که به عمرم دیدم"، برایم زیاد هم جذاب نیست، دروغ چرا ناراضی هم نیستم از این صفتی که با خواست خودم بهم تحمیل شده. امشب اولین سری از دلنوشته های **** رو در دفترچه خاطراتم نوشتم، قرار مرور کردنش رو با یک شبانگاه بهاری هماهنگ شدم. اینروزها رو با تمام سختی هاش دوست دارم. بعضی وقتها دلت تلاش کردن میخواهد، بیخوابی کشیدن برای رسیدن به هدف میخواهد، بعضی وقتها دلت جنگیدن میخواهد و لذت پیروزی در
تا حالا شده حس کنید خودتون رو نمیشناسین؟
من الان یک سال و دو ماهه که هر چند وقت یک بار این فکر میفته تو سرم که من خودمو نمیشناسم. نمیدونم یک سال و دو ماه پیش من تغییر کردم، یا از قبل همین طور بودم و از یک سال و دو ماه پیش تازه متوجه تغییرات شدم
راستش زیادم برام مهم نیست، من زیاد خودم رو درگیر فلسفه ی زندگی نميکنم، شعارم اینه که آسون بگیر و خوشحال زندگی کن. اما یک سال و دو ماهه که فکر میکنم نکنه برعکس من خیلیم دارم سخت میگیرم!
 
فکر نميکنم جواب این
چقدر دوست دارم این فکرهایی که تو سرم میچرخه رو بنویسم.
اما نمیتونم!
واقعا نمیتونم.
حسرت میخورم به وبلاگ‌هایی که افکارشون رو به اشتراک میذارن ولی من جرئتشو ندارم.
نه اینکه از خودم فرار کنم، از خودم نه، از مخاطبام فرار میکنم.
و همین نشون میده که من برای خودم نمی‌نویسم!
کل فلسفه وجودی وبم زیر سوال رفت اصلا!
هعی روزگار :/
                       بسم الله رحمان رحیم 
درود بر کسانی که علم قلب روانشان را آرام می‌کند. 
صابر صداقت هستم سازنده سایت، من کلاس نهم هستم و عاشق برنامه نویسی هستم 
اولین عشقم خدا هستم دومی مادر پدرم و سومی هم یکی از دوستان 
اما خودم برنامه نویسی و ساخت سایت رو دوست دارم.
اگه توجه کنید شما العان دارید داخل یکی از وب سایت و وبلاگ های من
جستوجو می‌کنی، باورت بشه یا نشه این بزرگ ترین آرزوی منه
که در کار خودم برجسته بشم
مشخصات خودم من یه آدت برجسته
نمی دانم کدامین واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا می زنم و فقط می توانم با نوشتن برای خودم کمی آرام شوم.
هيچ کس نمی فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هایم گوش می سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هيچ کسی عمق دردت رو نمی فهمه و تنها خودت هستی که متوجه می شی چقدر داره بهت سخت می گذره واسه ی خودت بنویس. حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادی رو تا ابد نگه دار. نو

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها