نتایج جستجو برای عبارت :

در زوایای جدیدی خودم را شرح میدهم. باور نمی کنم خودم را شده ام گردوغبار محض. به بی ثبات شدن میاندیشم باید مثل یک کودک دوباره نقاشی کنم. انگیزه ای ندارم در .خودم به غروب خودم می اندیشم. به هیچ شدگی وفادار هستم. من مرارت را زندگی میکنم خنده را می بلعم . دوب

دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل هاي سابقم بودی
چه کرده اي که شکستم خیال وبال خودم
چرا نميشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد اين سوال خودم
چرا نمي رسد اين بهار بعد از تو
چرا نميرود اين خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که ميروم به نیستی و بي خیال خودم
گاهی دست خودم را مي گیرم، ميبرم يک گوشه، برای خودم دلسوزی ميکنم، گاهی پاي درد و دل هايم مي نشینم، اشک ميریزم، خودم را بغل ميکنم،شانه هايم را نوازش ميکنم، اشک هايم را پاک ميکنم، گاهی قربان صدقه خودم ميروم، خودم را برای خودم لوس ميکنم، ناز خودم را ميکشم، آخر تمام اين ها، بلند ميشوم و به زندگي ام ادامه ميدهم، ميدانی سخت است، ميدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم ميسوزد، اما بلند ميشوم، دوباره و دوباره بلند ميشوم، من بيماری ام را پذیرفته
من که مشغول خودم بودم و دنیاي خودم
مي نوشتم غزل از حسرت و رویاي خودم
من که با يک بغل از شعر سپیدم هر شب
مي نشستم تک و تنها لب دریاي خودم
به غم انگیز ترین حالت يک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهاي خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شايد 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقاي خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و اين شوق تمناي خودم
من نميخواستم اين شعر به اينجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پاي خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به يک کافه ی قشنگ، يک ميز، زیر شاخه هاي درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به يک روز خاص دعوت کردم، به يک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگي ميکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبايی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگي را ب
امروز شنبه است. بيست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمين روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست اين است که حال خوبي ندارم. روح آرامي ندارم. وضع مطلوبي ندارم . چرایش را نمي دانم. از هيچ چیز، مطلقا از هيچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس مي کنم برای هيچ چیز زندگي ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان اين جنگ هم بر هيچ کس مترتب نیست الا خودم  
بايد تمام کنم
بايد شروع کنم.

تمام نوشته هاي 96 و 97 را برداشتم. اين جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
سهم من از زندگي خیلی بيشتر از اين حرفاس!از وقتی شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ايده آل هاي خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم بايد به خودم حس ارزش بدم!
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکاي خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هواي خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگيم فقط و فقط خودم بودم
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ايستادم خودم رد شدم
زمين لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهاي ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
از وقتی که از خواب بيدار شدم يک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت اين حالت را پیدا ميکنم ، يک نفر درون من مي‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شايد من کودک درون ندارم ، به جايش يک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شدهکودکم بيرون است:// من نق هايم را به جان خودم ميزنم .حرص هايم را سر خودم خالی ميکنم. مثلاً همين الان اينقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهاي اطراف شبيه صداي ناخن کشیدن روی شیشه است و من بايد با
حس ميکنم خودم بايد بلند بشم
خودم بايد سد رو بشکنم
خودم بايد به خودم غلبه کنم
حس ميکنم هيچ آدم دیگه‌اي حتی مشاور و روانشناس و روانپزشک نميتونن کمکی کنن همونطور که تجربه کردم
ولی ميترسم
از دوباره شکست خوردن ميترسم
از نبودن یه انگيزه‌ی دائمي ميترسم
از اينکه دوباره جوگیر شده باشم و بخوام تاوان بدم ميترسم
واسه‌ی من سخت شده
بلند شدن و یاعلی گفتن سخت شده
اينکه با افتادن بعدی بيايمان تر از الان باشم سخته
ميترسم دوباره زمين بخورم و اون وقت افت
آدم بايد چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اينو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم بايد چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگي سیاه نیست درحالی که وسط تاريکی وايستاده! یجوریم که انگار رو لبه‌ی دره موندم و ت که بخورم مقصدم مرگه . ولی نميتونم از کنار پرتگاه بيام کنار. اونجا موندم و به خودم ميگم که زندگي سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد ميخوام که اين حرف‌ها رو باور کنم . باورم ميکنم .
یه سری شبا دنبال یه کوچه هايی ميگشتم که سر صدايی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اينقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
ميدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا ميشدیم باهم درد و دل ميکردیم صب بخیر ميگفتیم، شبا به بي کسی و تنهايی خودمون ميخندیدیم و ميشدیم همه کسه هم 
نميدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
چقدر دوست دارم اين فکرهايی که تو سرم ميچرخه رو بنویسم.
اما نميتونم!
واقعا نميتونم.
حسرت ميخورم به وبلاگ‌هايی که افکارشون رو به اشتراک ميذارن ولی من جرئتشو ندارم.
نه اينکه از خودم فرار کنم، از خودم نه، از مخاطبام فرار ميکنم.
و همين نشون ميده که من برای خودم نمي‌نویسم!
کل فلسفه وجودی وبم زیر سوال رفت اصلا!
هعی روزگار :/
ميگن زمان که بگذرد درد آرام ميشود 
چرا زمان درد مرا عميق تر ميکند خب
تمام روز سعی ميکنم 
خودم را از دنیاي گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بيرون 
بيايم وسط حالِ زندگي 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در ميروم 
باز برميگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم مي آیم دستی به صورتم ميکشم
خیس است .
دفعه بعد بايد حواسم را بيشتر جمع خودم کنم 
 
بيش از هر چیز و هر کسی دارم خودم رو ميشناسمچیزی ک ناراحتم ميکنه، کسی ک آزارم ميده رو نادیده ميگیرم و تمرکزم رو روی خودم قرار ميدم
عزیزترین و مهم ترین شخص زندگي من، خودم هستم!  نه دیگران و نه خانوادم!
خیلی حرف ها و صحبت ها و آدم ها رو دارم پاک ميکنم
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پاي چلاقم زندگي کرده و هميشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شايد بتونم با درد م کنار بيام و هميشه تنها بودم و توی غار تنهايی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از اين غار اومدم بيرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه ميزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهايی خودم 
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله مي باشم که به تمام آرزوهايم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمايه هست واسه ما دیگه هيچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستاي خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش ميخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم ميشم رو از خودم بسازم البته اينا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار ميکنم یعنی خودم اوستا و
سلام
دارم به خودم ايمان ميارم که روانشناس خوبي هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبي دارم اونهم اين هست که هرکس ميتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمينه جسمي و روحی و
دلیلم اين هست که هيچکس بهتر از خودمون ما رو نميشناسه.
مثلا همين مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی مي کنم حال خودم را بهبود بدم و کمي هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبي داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسايل خاص از زندگيم حذف کردم ولی در کل
دوباره روزهاي سختی که باعث و بانی اش خودم هستم شروع شده و من غرق اين دریاي طوفانی شده ام
انگيزه اي برای هيچ چیزی ندارم دست خودم نیست چیزهايی که دوستشان ميداشتم مثل ماهی از دستانم سر ميخورند
من ايمان دارم که ستاره ها جفت هستند حالا هرچه که مي خواهد بشود هرکه بخواهد سنگ بيندازد تو برای منی من برای توام ما برای هميم
ميدونی کارما یعنی چه؟ یعنی همين حال الان من، همين که یه گوشه از جهانم که دوستش ندارم. همين که اندوه دلخواه دلم را ندارم. همين که از همه چیز مانده‌ام. همين که از کلمه‌ها دورم و نه حالی دارم و نه احوالی. 
من سال‌هاست دارم با خودم با ميم با زندگي بد ميکنم. سا‌هاست به همه چیز خیانت ميکنم. حتی دلم برای خودم تنگ نمي‌شود. حتی سوزی به دلم نیست از اينهمه هيچ.
استاد مي‌گفت شايد از درد زیاد است که اينجور شدهاي اما خودم مي‌دانم کارماست. بازگشت بدی‌
هر وقت از يکی دلخور ميشم به خودم ميگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی ميکنم تنشی ايجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که هميشه سکوت ميکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم برای آرامش تنگ ميشه و پیش خودم احساس گناه ميکنم. چون هميشه چند کیلوبايت از قضاوت کردن هام ميره واسه درک کردن طرف مقابل. و هميشه چیزی برای درک کردن طرف مقابل هست.
من هميشه ميتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا هميشه کفه به سمت شماست.  اما وقتی تو
دلم بدجور برای خودم تنگ شده ولی نميتونم به اين سادگیا با خودم اشتی کنم چون من دیگه اون ادم ساده و مهربون قبلی نیستم هیولاي درونم بدجورطغیان کرده 
اگه فرصت کنم گاهی به خودم سر بزنم اونوقت که مي بينم از خودم خیلی فاصله گرفتم و بدجور دلتنگ خودم ميشم
من ازون دسته آدم هاي هستم که 
هميشه توقعم بالاست و اصطلاحا آرمان گرا هستم
و سال هاست دارم اين رو ميبينم 
و از اين سوپرمن سازی شخصی ام مراقبت ميکنم
که بهم آسیب نزنه و هر کاری رو به هر قیمتی
بخصوص رد شد از خودم انجام نده
وقتی تونستم قضاوت دیگران رو در مورد خودم درک کنم
و بفهمم هر کسی خودش رو در من پیدا ميکنه، ميبينه و سرزنش مي‌کنه،
نوبت قضاوت ها و سرزنش هاي خودم رسید.
توجهم به اين موضوع جلب شد که سرزنش فردی من هم
اون زمانی اتفاق مي‌افته که من فقط
آخر چرا من؟منی که به همه لبخند ميزدم؟!صميميتم زبانزد بود؟؟چرا من؟
حالا دیگر خودم را فراموش کردم.لبخند زدن را.غم وجودم را احاطه مي کند؛تامغز استخوان.
خنده هايی که دیگر دلی نیست.من سنگ هم نیستم.ولی خودم را گم کرده ام!
 
دلم برای خودم هاي گذشته تنگ شده.مانند ماهی درون تنگی که دلش برای دریا لک زده.
دوست دارم به گذشته برگردم.دوباره کودک شوم و فقط از دنیا خنده هاي واقعی و گریه هاي گذرایش را بفهمم
 
دلتنگ خودم،بد شده ام.
 
+لطفا همه برام دعا ک
همون کسی که ميگفت وقت ندارم ببينمت، الان وقت ميگذاره، احترام ميگذاره.توی کارم موفقیت هاي خوبي پیداکردم
هميشه ميگفتم چطور بقیه انقدر زود دستاورد داشتن ولی من نداشتم؟ تا اينکه دوباره از اول همه ی فايل هارو گوش کردم و دیدم یه سری مطالب رو انگار اصلا باز اولم هست که ميشنوم! شروع کردم به انجام دادن نکات دوره ها و خیلی جالب بود که تغییراتش رو دیدمواقعا انجام تمرینات روی کارم اثر گذاشت. روی روابطی که بخاطر شون به اين فايل ها پناه آورده بودم اثر گذا
با خودم قرار گذاشتم اگر اين مدت تموم شد سر هفتمين چهارشنبه پاک ميکنم اينجارو
اصلا هم با خودم شوخی ندارم!
اصن نميدونم چی شد ک اينجا تبدیل ب اين شد
چی شد ک نوشتم
تمام امید و عزممو جمع ميکنم
و بعد از اين ۷ هفته همه چی تموم ميشه
والسلام
اين اخرین باریه ک به خودم فرصت ميدم
یاد گرفتم که 
مقايسه نکنم  
به جايگاه دیگران کاری ندارم 
جايگاه خودم مهم است 
خود را با خو. مقايسه ميکنم و جايگاه خود رو نسبت به خود بهبود ميدهم 
احساس خودم مهم است 
نظر خودم مهم است 
نه دیگران 
اي نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی
وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بيرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
توکل بر خدا 
نزديک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نميدونم چی مي‌خوام بنویسم.
اما ميدونم غمگینم.
ميدونم عصبانیم.
ميدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نميدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی ميتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نميتونم خودم رو فقط با يک صفت توصیف کنم.
خودم رو نميبينم. دیگه خودی نميبينم.
هر روز هشت صبح بيدار ميشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
سلام و درود دوباره خدمت عزیزان گلم
در مورد پذیرش خودم به درک اين رسیدم که:
 خودم را بپذیرم 
با خودم کنار بيام 
با خودم نجنگم  
از سر راه خودم برم کنار 
اينو بايد 100% بپذیرم 
که من همينم با همين صفات خوب و بد 
خودم را دوست داشته باشم و به خودم احترام بزارم.
يک مسئله اي که سالها در ذهن من بود ، اين بود که همه بي عیب و نقص هستند و من تنها ، عیب دارم.
و اين معیوب بودن من باعث رنج و کینه نسبت به خودم مي شد.
و حالا به اين آگاهی رسیدم که همه و همه بدون هی
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️يکبار نگفت حاضر نیستم با تو بيايمآمد و هيچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم برای حال خوبش تلاش کنم.خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم فقط برای او زندگي کنم.هرچندهراز گاهی دلم را ميشکند اما باز هم دوستش دارم و ميبخشمش تا بايستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش ميگیرمش
فکر ميکنم بي احساس ترین موجود زمين هستم، نه از اين جهت که احساساتی نمي شوم؛ البته مسلم است که احساساتی مي شوم و انواع احساسات را هم در طول روز تجربه مي کنم، شايد درست ترش اين باشد که دیگر هيچ اثری از مهربانی در خودم نمي بينم. احساس مي کنم بي رحم شده ام و سنگ! دل کندن از همه چیز ، همه کس و همه جا شده است پیشه ام و مثل آب خوردن مي ماند برایم و اين مرا مي ترساند چرا که ترسناک شده ام
البته يک جور احساس سِر شدگي هم دارم، هنوز هم فکر ميکنم همه چیز موقت ا
 تو کل زندگيم هيچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست .
هيچ چیز
حتی گاها احساس ميکنم من خودمم برای خودم نیستم .
نميدونم در آینده یعنی روزی مياد که ببينم تمام من برای خودمه!!
نميدونم .
من تنها چیزی ک دلم ميخواد اينه ک رها و ازاد باشم .
خودم برای خودم باشم . همين
با تشکر از دوست عزیزمون آنه ی عزیز بالاخره موفق شدم وبلاگ قبلی رو از دسترس خارج کنمکه نه چشم خودم بهش بيفته نه کس دیگه اي 
دوست ندارم از اوضاع اين روزا چیزی بنویسم.نه اينکه حالم بد باشه نهحالم خوبهزندگي رو رواله.فقط دوس دارم بي خبر از همه چی و همه بي خبر از من به زندگيم ادامه بدم.
امسال رو بايد رو.خودم و هدف هام سرمايه گذاری کنمدیگه همه توجه ها فقط به خودم خواهد بودهمه هزینه ها هم برای خودم ميشه برو بریم اپریلهواتو دارم
به نام او
چند روزی ميشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع يک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا هاي مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم ميخواد دور شم از همه!
دلم تنهايی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو ميخواد که یه نسیم خنکی هم بياد و صداي خش خش برگا زیر پام.
هوا اينجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر ع و بي خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
 همه اش خنده ام مي گرفت. به حرکت پرده در باد مي خندیدم، به ناخن هاي دو پوست شده ام، به غذاي ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبيل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام مي گرفت. و نمي توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از اين خنده ها عاصی شده بودم. اين دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شايد. 
دلم مي خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هايی که مي بينم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگي قشنگه! 
شک ند
خشک و زمستانی‌ام، بهار ندارمباخته‌ام، برگی اعتبار ندارمریشه که جز خاک بر سرم نتوان ریختشاخه که جز برف کوله‌بار ندارمملعبه‌ی دست کودکان جنونميک گل مصنوعی‌ام که خار ندارميک قدمي غزال زخميام اماپاي عبور و دل شکار ندارمدیر رسیدم سر قرار، مهم نیستغیر خودم با کسی قرار ندارم شاهم، شاهی که مات قلعه‌ی دوری‌ستشاه پیاده که يک سوار ندارممثل هميشه تو را ندارم و از توبيشتر از اين هم انتظار ندارممحمدحسین ملکیان
غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،ميلی به حرف زدن ندارم،ميلی به نوشتن ندارم،ميلی به خواندن ندارم،شب را روز مي کنم و روز را شب،انتظاری از هيچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی  نیستمچند ماه.نه چند سال.آخرین کتابي که خواندم کیميا گر بود و ادامه ندادمشچرا؟دست هاي م قهر کرده با بوی کتابهر کتابي را که شروع مي کنم فقط چند صفحه مي خوانم و بعد مي گذارم کنارمي ترس
از معضلاتم اين هست که وقتی زنگ مي‌زنم شرکت سابق و عصبانی هستم چرا بعد از چهار ماه پولم رو پرداخت نکردن، بهم مي‌گن: "همه جا همين طور هست، یه مدت طول مي‌کشه تا تسویه حساب بشه." باور ميکنم. یعنی تلفن رو قطع ميکنم در حالی‌که تو ذهنم به خودم مي‌گم خوب پس همه جا همين‌طوریه.
بعد هی به خودم تشر مي‌زنم که بابا یارو دروغ گفت تا خودش رو تبرئه کنه، حق با تو بود.
هر بار، هر باااار!

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها