نتایج جستجو برای عبارت :

در زوایای جدیدی خودم را شرح می دهم . باورنمی کنم خودم را. شده ام گردوغبارمحض. به بی سبات شدن می اندیشم. باید مثل یک کودك دوباره نقاشی کنم .

دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نميشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمي رسد این بهار بعد از تو
چرا نميرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که ميروم به نیستی و بي خیال خودم
حس ميکنم خودم بايد بلند بشم
خودم بايد سد رو بشکنم
خودم بايد به خودم غلبه کنم
حس ميکنم هیچ آدم دیگه‌ای حتی مشاور و روانشناس و روانپزشک نميتونن کمکی کنن همونطور که تجربه کردم
ولی ميترسم
از دوباره شکست خوردن ميترسم
از نبودن یه انگیزه‌ی دائمي ميترسم
از اینکه دوباره جوگیر شده باشم و بخوام تاوان بدم ميترسم
واسه‌ی من سخت شده
بلند شدن و یاعلی گفتن سخت شده
اینکه با افتادن بعدی بي‌ایمان تر از الان باشم سخته
ميترسم دوباره زمين بخورم و اون وقت افت
گاهی دست خودم را مي گیرم، ميبرم يک گوشه، برای خودم دلسوزی ميکنم، گاهی پای درد و دل هایم مي نشینم، اشک ميریزم، خودم را بغل ميکنم،شانه هایم را نوازش ميکنم، اشک هایم را پاک ميکنم، گاهی قربان صدقه خودم ميروم، خودم را برای خودم لوس ميکنم، ناز خودم را ميکشم، آخر تمام این ها، بلند ميشوم و به زندگی ام ادامه ميدهم، ميدانی سخت است، ميدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم ميسوزد، اما بلند ميشوم، دوباره و دوباره بلند ميشوم، من بيماری ام را پذیرفته
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ایستادم خودم رد شدم
زمين لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهای ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
سهم من از زندگی خیلی بيشتر از این حرفاس!از وقتی شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ایده آل های خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم بايد به خودم حس ارزش بدم!
سلام و درود دوباره خدمت عزیزان گلم
در مورد پذیرش خودم به درک این رسیدم که:
 خودم را بپذیرم 
با خودم کنار بيام 
با خودم نجنگم  
از سر راه خودم برم کنار 
اینو بايد 100% بپذیرم 
که من همينم با همين صفات خوب و بد 
خودم را دوست داشته باشم و به خودم احترام بزارم.
يک مسئله ای که سالها در ذهن من بود ، این بود که همه بي عیب و نقص هستند و من تنها ، عیب دارم.
و این معیوب بودن من باعث رنج و کینه نسبت به خودم مي شد.
و حالا به این آگاهی رسیدم که همه و همه بدون هی
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
مي نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با يک بغل از شعر سپیدم هر شب
مي نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت يک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نميخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
دلم برای يک وبلاگ نویسی عميق تنگ شده
من خودم رو خورد کردم، خودم رو شکستم، خودم رو نابود کردم 
حالا چی و کی ميتونه دوباره من رو بسازه ؟ 
اصلن از کجا معلوم که یه ادم بهتر بسازه؟ 
من دو نفرم. يک نفر که مدام بهم ضربه ميزنه و نابودیمو ميخواد 
يک نفر هم که مدام ميخواد دستم رو بگیره و به فریادم برسه 
وبلاگ مينوشتم و خودشیرینی ميکردم و آهنگ گوش ميدادم و خوب بود! 
حالا که خودم رو شناختم ، سخته دوباره به اون روزها برگشتن.
اما دلم یهو وبلاگ نویسی و رفت
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی ميگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
ميدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا ميشدیم باهم درد و دل ميکردیم صب بخیر ميگفتیم، شبا به بي کسی و تنهایی خودمون ميخندیدیم و ميشدیم همه کسه هم 
نميدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به يک کافه ی قشنگ، يک ميز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به يک روز خاص دعوت کردم، به يک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی ميکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
تازه موهامو 2 هفته نشده بود کراتینه کرده بودم که خود کراتینه هم قضیه داره
یه مدت طولانی موهامو بلند کرده بودم واسه کراتینه و بعدش به تعطیلی خورد نتونستم موهامو ببرم اتومو و سشوار بکشه و کراتینش چزت شد
البته تا چند روز بوی گوه عن و شیر موز ميداد :(
بعد دو هفته مصاحبه پشرو با بهزاد بلور رو دیدم و جو منو گرفت و رفتم موهامو پیش یوسف کچل کردم
و این وب 00:00 رو ساختمش و کاملا رمزی یا با صفحه سفید پست ميزاشتم  
فقط برای خودم خودم خودم خودم
اما یادم
هر چی یاد گرفتی رو نگه دار. فهم و آگاهیمون خیلی کمه. پس نیاز دارم هرروز دوباره خودم رو بيرون بکشم از روزمرگی و دوباره خودم رو یاد بگیرم
کلی فیلم ندیده
کلی کتاب نخونده
کلی تحلیل و نقد
کلی جاهای نرفته
کلی آدم
کلی دوست ندیده
کلی زبان جدید
کلی فرهنگ نشناخته
کلی کشف
کلی اختراع
 
نزديک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نميدونم چی مي‌خوام بنویسم.
اما ميدونم غمگینم.
ميدونم عصبانیم.
ميدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نميدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی ميتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نميتونم خودم رو فقط با يک صفت توصیف کنم.
خودم رو نميبينم. دیگه خودی نميبينم.
هر روز هشت صبح بيدار ميشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
دلم بدجور برای خودم تنگ شده ولی نميتونم به این سادگیا با خودم اشتی کنم چون من دیگه اون ادم ساده و مهربون قبلی نیستم هیولای درونم بدجورطغیان کرده 
اگه فرصت کنم گاهی به خودم سر بزنم اونوقت که مي بينم از خودم خیلی فاصله گرفتم و بدجور دلتنگ خودم ميشم
به نام او
چند روزی ميشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع يک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم ميخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو ميخواد که یه نسیم خنکی هم بياد و صدای خش خش برگا زیر پام.
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر ع و بي خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و هميشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بيام و هميشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بيرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه ميزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
دیشب ميان تمام حس و حال های مختلف ؛ وقتی که داشتم به تو فکر ميکردم دیدم بايد دوباره تو را رها کنم ، درست مثل کاری که چند سال قبل انجام دادم . نخ لباس کاموایی را از يک جایی بریدم و گره زدم که دیگر وسوسه ی کشیدن زیر و بم آن رج ها به سرم نزند . حتی آن لباس کاموایی را انداختم ته يکی از کمدهای تاريک اتاق که سراغش نروم . سه سال پیش که دوباره حرف از تو شد خودم را زدم به کوچه ی علی چپ . ميدانی دیگر کجاست؟ مگرنه؟! داشتم ميگفتم؛ خودم را از یاد بردم تو که دیگر هی
تلاش کردم خونسرد باشم.
تلاش کردم سخت نگیرم.
تلاش کردم این حجم از احساسات متفاوتی رو که بهم حمله کردن هضم کنم.
نتونستم.
اینکه چرا اینجا مينویسم دوباره، فقط يک دلیل داره: این مطلب ارزشش در حد همين وبلاگ هست و تمام.
سه سال پیش به اختیار خودش رفت.
سه سال به اختیار خودم دوستش داشتم.
چهار ماه پیش به اختیار خودش برگشت.
چهار ماه پیش به اختیار خودم بخشیدمش.
ماه پیش به اختیار خود دوباره رفت.
ماه پیش دوباره به اختیار خودم بخشیدمش.
هفته پیش با يکی از دوستای ن
از اونها که هر کاری مي‌کنن و هر حرفی مي‌زنن منفورتر مي‌شن
دیده بودم اما فکرشم نمي‌کردم خودم هم مثل اونا بشم
بيچاره چه زجری کشیده 
شرم بر من
کاش زودتر مي‌فهميدم 
بايد برگردم و دوباره "نفرت" رو معنی کنم
این بار نه از نگاه خودخواه خودم
ميگن زمان که بگذرد درد آرام ميشود 
چرا زمان درد مرا عميق تر ميکند خب
تمام روز سعی ميکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بيرون 
بيایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در ميروم 
باز برميگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم مي آیم دستی به صورتم ميکشم
خیس است .
دفعه بعد بايد حواسم را بيشتر جمع خودم کنم 
 
حال عجیبي دارم شاید دلم مي خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببينم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام مي کرد کاش من رو به یاد مي آورد فقط همين نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس مي کنم از هدفم دور موندم کاش مي شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 
 
یه دوست جان جانی بهم مي گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست مي گفت به کی مي تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که مي دونم عشقم در
ميخواهم کمي هم به فکر خودم باشم، از این به بعد از آن خودم باشم، دلسوز خودم باشم، مفسر خودم باشم، عاشق خودم باشم، به دنبال اهداف و آرمان خودم باشم. در حال خودم باشم. هر کسی به خودش، برای خودش، ناراحت خودم باشم، گریان خودم باشم، خندان خودم باشم اما با این همه باز هم نگاه به کسانی دارم، تا دیگرانی نباشند که باشند این هدف ميسر نميشود. لااقل کسانی بايد باشند که گند به حالت نزنند، ضدحال نباشند، اخیار کالخیار نباشند. آره بخدا، هر چه شد شد، هر چه
شاید فردا برای خودم يک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمي داند ، اری خودم برای خودم،چه اهميتی دارد که کسی به من نه گل هدیه ميدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همين زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد
نميدونم چقدر ميتونه لذت بخش باشه این که دوباره برگشتم و انگشت هام رو برای نوشتن کلمات روی کیبرد حرکت ميدم.
برای مایی که با وبلاگ و فرند فید و توییتر بزرگ شدیم نوشتن بزرگترین نعمته و دیگه اینستاگرام و توییتر و فیس بوک برای من کافی نبود. 
بايد برای خودم و از خودم جایی مينوشتم تا حالم بهتر باشه و اینجا شروع دوباره است برای کمک به خودم.
 
از اولین وبلاگ نویسی تا الان 13 سال ميگذره و من هنوز نتونستم باور کنم يک حورای 28 ساله شدم
شروع کرده‌ام به خواندن کتاب آداب روزانه» این کتاب روزانه‌ای زندگی ۱۶۱ انسان مهم تاریخ را بررسی مي‌کند. راستش توان خواندن ندارم، ضعف ميکنم از حس ناخوشایندی که از خودم دارم.  من يک دوره‌ی طولانی چنین منظم بودم منتها دوباره ول شدم و این کتاب من را جلوی خودم ميگذارد و دچار عذاب وجدانم مي‌کند. منتها بايد بخوانم و دوباره آن منِ ایده‌آل را شکل دهم.
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست .
هیچ چیز
حتی گاها احساس ميکنم من خودمم برای خودم نیستم .
نميدونم در آینده یعنی روزی مياد که ببينم تمام من برای خودمه!!
نميدونم .
من تنها چیزی ک دلم ميخواد اینه ک رها و ازاد باشم .
خودم برای خودم باشم . همين
بازدیدِ وقت و بي وقت از برخی نوشته هایم، با زبان بسته پیام هایی از شما به من مي رساند که، شرمنده ام. همين. اميدوارم که بتوانم این پرچین شرمساری را بشکنم و. همين. دیگر آنکه از دیروز مدام در گوش خودم مي خوانم که نکند انتقام بگیرم! نکند دوباره گند بزنم به خودم، نکند باز خودم را شرمنده ی خودم کنم! که قوی بمانم، انتقام نگیرم، انتقام خوب نیست مهرداد، انتقام شیرین هم نیست، انتقام نگیر مهرداد، خواهش مي کنم، بنشین سر جایت و از پنجره بهار را تماشا کن و
نزارید کسی روتون برچسب بزنه حتی خودتونامروز تنها روزی بود ک خودم رو خودم برچسب نزاشتم و اعتماد بنفس داشتم اما بقیه آدم ها سعی ميکردن قضاوتم کنن
حداقل دوست خودم قضاوتم کرد درصورتی ک رفتار من از نظر خودم کاملاً درست بود! پس در نتیجه من لازم نیست تو کلیشه اون جا بشم!
امروز شنبه است. بيست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمين روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبي ندارم. روح آرامي ندارم. وضع مطلوبي ندارم . چرایش را نمي دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس مي کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم  
بايد تمام کنم
بايد شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
_ استار من بدستت ميارم
+جک من خودم خودم رو از دست دادم چطور ميتونی چیزی رو که يک بار از دست رفته دوباره بدست بياری؟

پی نوشت : اگه از من بپرسن سخت ترین کار دنیا چیه ميگم شاد بودن ارامش داشتن و خندیدن و راه ندادن به افکار منفی ( اخ از این اخری آخ از این اخری)
حتی خودمم نميدونم دارم با خودمو و اینده ام چکار ميکنم .انگار که خودم نیستمدور شدم از خودم از هدفم از عشقم و از علاقه هام .تنها چیزی که دارم ميبينم اینه ک دارم دیوانه وار خرید ميکنم .من شدم ادمي که نبايد .سردمه انقدر سرد که ذهن و روح و جسمم همشون یخ زدن . سرماش انقدر زیاده ک حتی گاهی با سوزش استخونهام به خودم ميامميزارم اینجور بمونه از همين امروز تلاش ميکنم و دوباره اونی ميشم که بايد .
به روی خودم نميارم و سعی ميکنم هرچی از غم و خستگی و دلتنگی سهم این روزهام شده برای خودم نگه دارم و دیگران رو خاطرجمع نگه دارم که همه چیز خوبه.
ولی دوری خیلی سخته.
 روزها رو نميشمرم که طولانی نشه اما اميدوارم معنویات و دین من و پدر و مادرم رو به دیدار دوباره ای رهنمون کنه. 
امروز 
امروز ساعت 7 و نیم شب کاری انجام دادم که به خاطرش بسیار شرمنده ام . از دست خودم ناراحتم . چون برام ساعت 1 نصفه شبِ آخرین روز اسفند سال 97 رو یاداوری کرد 
و چقدر که حالم بد شد 
خودم رو هیچ وقت نمي بخشم 
فقط کاش بتونم دوباره فراموش کنم
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابي که هزاران بار سر نفهمي خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم يکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .
یه روز خودم رو مي‌کشم . قول ميد
شاید چريکی راست ميگفت. شاید واقعا وقتشه که برم و همه چیز توی ذهنم همينقدر قشنگ بمونه و از خودم خاطره های خوبي هم بذارم و بعد همه چی سر وقت تموم شده ی خودش، تموم بشه. تا وقتی که دوست داشته ميشم و بودنم بهتر از نبودنم باشه. احساس تنفر دارم نسبت به خودم دقیقا الآن. بخاطر احساساتم. به هر کسی. به گفتنش. به اینکه خودم رو به بقیه نشون دادم و با احساساتی بودنم خودم رو از چشم همه انداختم و حال همه رو از خودم به هم زدم و دراما ساختم نميدونم. فاک مای سلف. 
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله مي باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و اميدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش ميخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم ميشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار ميکنم یعنی خودم اوستا و
در 24 ساعت گذشته 16 ساعت رو تو گوشی بين اینستا و تلگرام و واتس آپ و توییتر گشتم. دوباره تهش به خودم اومدم دیدم دارم ميگم نگاش کن اخه طرف از بچگی تو پول غلت ميزده حالا زرم ميزنه اخه تو تا حالا پایین تهرانو دیدی حمال؟ یا اون يکی فلان و اون يکی بيسار و اینا. به خودم اومدم دیدم دوباره تا لجن رفتم توش بدون این که خودم خیلی خلاق یا تولید کننده باشم. هیچی دیگه رگباری داشت اطلاعات ميومد تو مخم. دوباره اومدم بيرون فک کنم اگه از 12 ماه سال حداقل 3 ماه هم اینست
سلام
دارم به خودم ایمان ميارم که روانشناس خوبي هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبي دارم اونهم این هست که هرکس ميتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمينه جسمي و روحی و
دلیلم این هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نميشناسه.
مثلا همين مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی مي کنم حال خودم را بهبود بدم و کمي هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبي داشتم. درواقع اميد را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
به زندگی ام مي اندیشم،ایستاده در سایه ی شهر ستارگانِ بالا سرم،به فراموش مي اندیشم،من دیگر تو را فراموش کردم! نه بخاطر اشتباه تو،بخاطر اشتباه خودم.تو آدمِ اشتباهیِ زندگی من بودی و همچنان هستی
به زندگی ام مي اندیشم،ستاره ها چشمک مي زنند و این من هستم که مي شنوم آوای city of stars را در سرم،به زندگی ام مي انديشم.به آنچه پایان یافته
این منم و ثانیه هایی مي گذرند،این منم،شروع کننده ی زندگی جدید!
City of stars,are you shining just for me?:)
ميگه تکلیفتو مشخص کن یا بيخیال شو یا درست تلاش کن این برزخی که خودتو توش انداختی نصفه دیگه ی موهات رو هم ميبره تو آینه به خودم نگاه ميکنم لکه های صورتم بيشتر شده و بيشتر پف کردم تصميم ميگیرم بعد از کنکور یه چکاب کلی هم برم تا ببينم این مدت چه بلایی سر خودم اوردم. کم صبرم زیاد بااراده نیستم و بي نهایت عجول و صدالبته بلندپرواز و ميدونی ترکیب اینها برای کنکور اصلا چیز خوبي از  آب درنمياد.
از صبح فقط سریال دیدم تا بتونم خودمو جمع کنم دوباره برگشتم
گفتم بخوابم که خروس خون برم کتابخونه
دیدم خوابم نمياد
تشر زدم که اگه نخوابي بايد پاشی غدد بخونی و به خودم چند دقیقه زمان دادم
زمان گذشت و نخوابيدم
سیم چراغ مطالعه رو چپوندم تو پریز
و الان یه منِ جلسه 7 غدد خونده در خدمت تونه
ميخوام دوباره یه فرصت به خودم بدم که بخوابم
اگه اینبارم فرصت سوزی کرد
ميشم منی که جلسه 8 رو هم خونده
خدا رو چه دیدی
شاید سر همين لج و لج بازی با خودم
با همين فرمون پیش رفتم و زدم تو گوش هر 8 جلسه
انگار این چند وقت نتوانسته ام درست نفس بکشم! بعد صبحانه امدم توی اتاق و بوی خودم از لای در خورد توی صورتم! الان هم در کمد را چارطاق باز گذاشته ام و لباس ها را ریخته ام روی تخت، نتیجه انکه بو شدت گرفته! قابلیت این را دارم که بابت بوییدن بوی خودم روزی هزار بار از اتاق خارج و دوباره به ان وارد شوم!
به طرز غمگین کننده ای تابستون ها هم دیگه مثه قبل نیست. فصلی که هميشه منتظرش بودم نیست. تمام تابستون به چیزهایی که ازم گرفته فکر مي کنم چیزهایی که خودم با اراده ی خودم ولی نه به ميل خودم رهاشون کردم، برای داشتنشون زیادی ضعیف بودم. این، این که تصميم خودم بود، من رو مي کشه یه روز! 
همه ی حال خوب من برای سال جدید در همان يک روز خلاصه شد 
در همان يک فروردین هزار و سیصد نودونه 
من از دوم فروردین تا به امروز در يک گیجی وحشتناک به سر ميبرم 
انگار وارد دنیای عجیب غریبي شده ام که نميفهممش 
 در آن دنیای عجیب و غریب گیر افتاده ام 
من در آن دنیای عجیب مدام سرگیجه دارم 
دنیا دور سرم ميچرخد 
مدام نفس نفس ميزنم 
ضربان قلبم آنقدر زیاد است که هر لحظه احساس ميکنم قلبم کنده ميشود
ميفتد جلوی‌پایم 
دو قدم که برميدارم انگار یه کوه بزرگ جا
اگه خودم خودم رو چشم نزنم داره این روند ترک به خوبي پیش ميره. هنوز اميدوارم یا دلم مي‌خواد ح برگرده ننتها دارم بدون مراسم سوگواری زندگی ميکنم. اميدوارم همينجور خوب پیش بره. 
دلم مي‌خواد برگردم به روزهای تنهایی و لذت بي کسی و با خود بودن. کاش بلد شوم خودم را بغل کنم و درس بخوانم و مطالعه کنم و به خودم بپردازم و بهره‌ام را از زندگی افزون کنم بجای آن رمانتيک بازی‌ها
بسم‌ا.
دل تو دلم نبود که عکسای امشب برسه دستم و ببينم که چه شکلی شدم با اون آرایش دست و پا شکسته ی خودم و آقا نگم که خودم عاشق خودم شدم و منتظرم کار وخونه و ماشین و غیره جور شه برم خواستگاری خودم! ( مزاح) 
ولی جدی بايد با آرایش آشتی کنم رژگونه ی هلویی معجزه ميکنه
سایه اسموکی خیلی به من مياد
رژ لب زرشکی هم بهم مياد
و بعد قرن ها تونستم مدل مویی که بهم مياد رو پیدا کنم و عشق کنم با موهای بلندم
چقدر اون پیراهن سفید با گل های مشکی هم به تنم نشست اصلا از واجباته
پدر بهم امروز ۱۵۰ هزارتومن پول  داد. 
بهش گفتم نميخوام خودم پول دارم. گفت باشه اینم بگیر.
*یادم نبود که نبايد ازش بگیرم*
با خودم گفتم خوبه اون کیف که ازش خوشم اومد رو برم بخرم
اما یادم افتاد که مامان دوباره بهم بگه بابات بهت 
پول نداد که بری کیف بخری :(
کاش نگرفته بودم پول رو
عجب اشتباهی کردم :((
خیلی بيشتر از آنچه که فکرش را بکنید دلم گرفته، هنوز هم نمي خواهم خودم را از تب و تاب بيندازم و مدام با خودم زمزمه مي کنم:
ﺎﻫﺎﻫ ﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﺩ به خودم ميگویم در دیاری که پر از دیوار استﺑﻪ ﺠﺎ ﺑﺎﺪ ﺭﻓﺖ؟ﺑﻪ ﻪ ﺑﺎﺪ ﻮﺳﺖ؟ﺑﻪ ﻪ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﻮﺪ :ﺑﺸﻦ ﺩﻮﺍﺭ ، ﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭ !ﻪ ﺳﻮﺍﻟ ﺩﺍﺭ؟!ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭ " ﺧﺪﺍ "ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧر با توست.
سهراب سپهری
این وبلاگ رو فقط تو ميخونی :)
ميدونی با وجود تو دیگه نوشتن توی وبلاگ یا هرجای دیگه ای زیاد معنی نداره برام. هرچی ميخوام رو به تو ميگم . گوش شنوا و محرم رازم تو هستی.
حتی اون قریحه طنز و نوشتن هم مدتهاست پیداش نیست در وجودم. 
کجایی نوشتن کجایی طنز؟ 
یعنی من فقط برای دیگران مينوشتم؟ نميتونم بپذیرم اینو .
از آذر دیگه به طور عمومي ننوشتم. ميشه پنج شش ماه. 
یادم رفته که مينوشتم. 
مخصوصا بعد از اینکه تمام گذشته ی وبلاگی خودم رو پاک کردم. همه مطالب ر
برای من هميشه کوتاه کردن مو مثل يک شروع دوباره است. وقتی که موهات رو کوتاه ميکنی یعنی اینکه داری به خودت فرصت يک رشد دوباره رو ميدی. برای همين از دوران کودکی عاشق کوتاه کردن موهام بودم. وقتی که موهاک رو کوتاه ميکردم توی آینه خودم رو نگاه ميکردم و به خود جدیدم سلام ميکردم و براش آرزوی موفقیت ميکردم.برای چندمين باره که ميبينم چیزها به خوبي پیش نميرن، دوست دارم برطبق رسم هميشگی موهام رو کوتاه کنم و يک فرصت دوباره به خودم بدم.
مي خوام دوباره شروع کنم. تواناییش رو دارم، خودم رو باور دارم و خدا رو، اما نميشه (حداقل تا الان که نشده). واقعا نمي دونم چرا اما جا نمي مونم و نمي ایستم تا دنیا بره. منم بايد حرکت کنم و از امروز، از همين حالا مي خوام بيش تر تلاش کنم، خیلی بيش تر. زمان کوتاهه و راه طولانی. تا امروز هر چی نشده از امروز به بعد بايد بشه. این رو برای خودم مي نویسم در آینده تا ثبت بشه، از روزِ هیچ برای روزهای بهتر. این يک مثبت نوشت الکی نخواهد بود. قول مي دم اول به خودم، بع
.
متأسفانه بعد از هر کاری، هر تصميمي، و هر حرفی، شروع ميکنم به جنگیدن با خودم و کوبيدنِ خودم؛ که نبايد این کارو مي‌کردی، نبايد این حرفو مي‌زدی، اصلاً تو هیچی نگی کسی نمي‌گه لالی. خیلی سخت مي‌گیرم به خودم. با اینکه مي‌دونم نه کار بدی کردم نه حرف بدی زدم.البته، جدیداً دارم سعی ميکنم بفهمم علت این که به خودم گیر مي‌دم چیه؟ آیا حرف یا رفتاری که سر زده، واقعاً بد بوده؟و با کمال تعجب، حس ميکنم اگه بازم توی موقعیت مشابه قرار بگیرم، همون‌ک
نميدونم این‌ هم وعده سر خرمن‌ باشه مث بقیه وعده هام یا نه
 
ولی خب از اونجاایی که ۶ سال گذشته از رفتنم به بندر
 
و حالا دارم برميگردم دوباره به مشهد
برای يک‌شروع دیگه
حس‌ميکنم وبلاگ هم‌دوباره برام‌احیا بشه
چون فکرميکنم تو مشهد بيشتر حرف برای گفتن دارم
چون تو مشهد بيشتر به خودم‌نزديکم
به نوشتن
به زندگی
 
پ.ن:اميدوارم وعده سرخرمن نباشه
نه به خودم
نه به وبلاگ
 
     این روزها حال خیلی خوبي دارم. انگار که یه فشاری از روی قلبم برداشته شده؛ با خودم مهربان تر شدم؛ بيشتر به خودم حق ميدم؛ بيشتر به خودم کمک ميکنم که رشد کنم؛ کمتر سرزنش یا گله ميکنم از خودم؛ بيشتر به حس و حالم توجه ميکنم تا حجم کارهای مونده در خانه و از همه مهمتر بيشتر حق اشتباه و ایده آل عمل نکردن به خودم ميدم.
     بيشتر پسر و همسرم رو دوست دارم. کمتر ميزان نخوابيدن پسرم برام دغدغه اس؛ کمتر کارهای نکرده همسرم آزارم ميده.
     از همه مهمتر دوت
بهم پیشنهاد داده بود که aftermath رو ببينم. ميگف این سکانس (عکس بالا) پر از رویا پردازیه، شبيه يکی مثل من.
من این فیلم رو دو بار دیدم. راست ميگفت ، من از بچگی هميشه توی عالمي که خودم برای خودم درست ميکردم زندگی ميکردم . یادمه مهم ترین بازیم تنها بودن با اسباب بازیا برای 2 3 ساعت بود و صحبت کردن بجای 10 20 تا شخصیت داستانی که خودم برای خودم درست ميکردم ، من عوض نشدم هنوز همونقدر رویا پردازم ، فقط الان یادگرفتم که مرز رویا رو با واقعیت تشخیص بدم که نکنه دوب
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نبايد اونو طرد کنم. معنای رشد همين هست و يک پله بالاتر رفتن به معنای انکار و طرد پله های پایین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم ميده تا طرد کردن اون. وقتی گذشته خودم رو طرد مي کنم از خودم بيزار ميشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست مي پذیرم و در کنار خودم نگه ميدارم.
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بي توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بيخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بيشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بيشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بيشتر برای خودم باشم.
یا بيشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
با تشکر از دوست عزیزمون آنه ی عزیز بالاخره موفق شدم وبلاگ قبلی رو از دسترس خارج کنمکه نه چشم خودم بهش بيفته نه کس دیگه ای 
دوست ندارم از اوضاع این روزا چیزی بنویسم.نه اینکه حالم بد باشه نهحالم خوبهزندگی رو رواله.فقط دوس دارم بي خبر از همه چی و همه بي خبر از من به زندگیم ادامه بدم.
امسال رو بايد رو.خودم و هدف هام سرمایه گذاری کنمدیگه همه توجه ها فقط به خودم خواهد بودهمه هزینه ها هم برای خودم ميشه برو بریم اپریلهواتو دارم
تو این دو سه روز یه چیزایی فهميدم که الان دارم با خودم فکر ميکنم که مگه ميشه اتفاقی باشه؟
سه نفری ک ميشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم ميشدم فهميدم فرزند شهید هستن! يکیشون که خیلی نزديک بود و باهاش زیاد پیش اومده بود حرف بزنم.
حالا همش دارم با خودم فکر ميکنم کی چه حرفایی زدم؟
شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟
آخه دخترا یه جور دیگه بابایی هستن.
دو شبه که روی تخت برعکس ميخوابم
هرکار ميکنم نميتونم عادی باشم
دوباره از خودم خسته شدم
از بي ارادگیم
تو این دو سه روز یه چیزایی فهميدم که الان دارم با خودم فکر ميکنم که مگه ميشه اتفاقی باشه؟
سه نفری ک ميشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم ميشدم فهميدم فرزند شهید هستن! يکیشون که خیلی نزديک بود و باهاش زیاد پیش اومده بود حرف بزنم.
حالا همش دارم با خودم فکر ميکنم کی چه حرفایی زدم؟
شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟
آخه دخترا یه جور دیگه بابایی هستن.
دو شبه که روی تخت برعکس ميخوابم
هرکار ميکنم نميتونم عادی باشم
دوباره از خودم خسته شدم
از بي ارادگیم
فهميدم که این اخیر یه اشتباهی مي کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض مي کردم. فک مي کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمي تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهميدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
يکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
بسم الله
 
هميشه فکر مي‌کردم خودم را بايد کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، مي‌زدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبي به فاش شدن نداشتم. ولی فکر ميکنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.
خوبمن برگشتم امدم که شاید صداهای درون مغزم را خفه کنم تکه تکه به قلم بياورم و حلقه حلقه زنجیر های اسارتم از خودم را بشکافماگر بتوانم البته.که بعید ميدانم .قبل تر ها که در دفتر مي نوشتم همه ی نوشته هایم را ميسوزاندم.آن هم با کبریتميخواستم بوی گوگردش ریه هایم را بخراشد و چوب کبریت گر گرفته با تنها چشم اتشینش حرص و هراسش را با سوزاندن ناخن هایم بيرون بریزد
آمده ام بگویم باز هم آن کار را تکرار کردم:/دوباره دوباره و دوباره.به خودم آمدم
مطمئنم یه جایی از وجودم ، یه گوشه ای از ذهنم کز کرده 
زانوهاش رو بغل کرده و اشک ميریزه 
منتظره دستش رو بگیرم و بکشمش بيرون 
همون دختری که شکست و نا اميدی تو کلش نمي رفت 
همون دختری که تا نفس اخر ميجنگید.
خسته شدم 
انگیزه ندارم 
 هدفم مثل یه پارچه ی قرمز واسه یه گاو دست و پا شکسته ست
یا حداقل گاوی که فکر ميکنه دست پاش شکسته .
بايد دست خودم رو بگیرم .به خودم آرامش بدم ، بگم هیوا اگه نشد نشد ، من پیشتم ،دستت رو ميگیرم دوباره با هم بلند شیم .
خیلی
دیشب منتظر بودم نت شبانم ساعت دو فعال شه برم سراغ دانلود هام اما دوازده خوابم برد و ۸:۳۸ از خواب پاشدم ⁦ಠ_ಠ⁩
حالا که نتا درست شدن خوشحالم اما باز اینجا رو فراموش نميکنم دوباره اینجا جایی بود که وقتی حوصلم سر رفته بود مي‌نوشتم و وبلاگ های بقیه رو ميخوندم *هق هق*
امتحان اصول حسابداری دارم روز سه شنبه اما دست و دلم به درس نميره حتما بايد شب امتحان بشه بزنم تو سر خودم تا به خودم بيام !
 
وقتی خسته و داغونم بايد آرایش کنم بايد خط چشم بکشم و رژ لب بزنم آینه بگیرم دستم و غش و ضعف کنم واسه خودم، بايد به خودم یادآوری کنم که زیبا و با ارزشم بايد خودمو واسه خودم به نمایش بذارم و یادم بياد که چقدر خودمو دوست دارم.
یا مثلا آهنگ موجود در مطلب قبلی رو با هیجان برای خودم بخونم و انرژی نهفته ام فوران کنه.
یا از اون سلفی های شگفت انگیز بگیرم و خودمو حالمو ثبت کنم خیلی وقته عکس نگرفتم دقیقا بعد از خبر دیسک و افتادن رو دور دکتر رفتن.
کالبدم بدنم جسمم همون هست که سابق بود. ولی روحم ریزش کرده.
انگار يکی دست و پا داره اما لمس شده  و فلج هست.
یه بخشی از من نیست. احساس پیچکی رو دارم که دیوارش ریخته.
حواسم هست بايد به خودم مسلط باشم و از خودم مراقبت کنم اما فرصت دلسوزی و آه و ناله به خودم ندم. 
به قول امير وضعیت سفید : ( که چقدر شبيه بود احوالاتش به احوالات من) قوی باش مرد! 
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️يکبار نگفت حاضر نیستم با تو بيایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم برای حال خوبش تلاش کنم.خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم فقط برای او زندگی کنم.هرچندهراز گاهی دلم را ميشکند اما باز هم دوستش دارم و ميبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش ميگیرمش
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح مي‌دهد. مي‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه ميکنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من هميشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
بيش از هر چیز و هر کسی دارم خودم رو ميشناسمچیزی ک ناراحتم ميکنه، کسی ک آزارم ميده رو نادیده ميگیرم و تمرکزم رو روی خودم قرار ميدم
عزیزترین و مهم ترین شخص زندگی من، خودم هستم!  نه دیگران و نه خانوادم!
خیلی حرف ها و صحبت ها و آدم ها رو دارم پاک ميکنم
دو روزه مامانم خونه نیست.
روز اول که من کلاس داشتم بابا اشپزی کرد
امروز اما خودم زود از خواب بيدار شدم که زودتر دست به کار شم تا پدرجان خوابه :)) 
و انقددددددر حال جسميم بده ، انقدر بده و دردهای شدید دارم که به زور مسکن خودم رو سر پا نگه داشتم
اونم مسکن های قوی.
یه گیجی خاصی هم بهم منتقل ميکنن که کاریش نميشه کرد متاسفانه :( 
اما خودمونیم ، یه عدس پلو درست کردم که بيا و ببين *__* انقدر خوشمزه شده بود که خودم باورم نميشد کار منه :))) ميم هميشه ميگه اشپزی
سلام
گاهی وقتا آدم همه کس و همه چیز رو مقصر ميدونه
جز خودشو
امشب ميخوام بگم
از خودم گله دارم
از خودم ناراحتم.
زیادی به خودم بها دادم که نميتونم جلوش رو بگیرم
خدایا خودِ من را در خودِمن زمين بزن
من به نگاهت نیاز دارم
فردا روز زیارتی امام رضاست.
کاش نبودم 
من: فکر مي‌کنی مشکل اصلیت چیه؟
خودم: بي‌قراری. نه، نه! عادت به بي‌قراری. شایدم عادت به بي‌قراریِ کنترل‌نشده. یا عادتِ کنترل‌نشده به بي‌قراری . یا . اَه! ولش کن. هر چی مي‌ری ته نداره لامصب. کش مياد.
من: آره؛ کش مياد. راه حل چیه به نظرت؟
خودم: واقعاً معلوم نیست؟! کنترلِ عادت به بي‌قراری . یا عادت به کنترلِ بي‌قراری . یا .
من: چه جوری یعنی؟
خودم: اگه مي‌دونستم مزاحم اوقات شریف جنابالی نمي‌شدم. خودم یه گِلی سرم مي‌گرفتم.
من: منطقیه.
خودم: خ
دوباره روزهای سختی که باعث و بانی اش خودم هستم شروع شده و من غرق این دریای طوفانی شده ام
انگیزه ای برای هیچ چیزی ندارم دست خودم نیست چیزهایی که دوستشان ميداشتم مثل ماهی از دستانم سر ميخورند
من ایمان دارم که ستاره ها جفت هستند حالا هرچه که مي خواهد بشود هرکه بخواهد سنگ بيندازد تو برای منی من برای توام ما برای هميم
خستم از صداهایی که مي‌شنوم 
از حرفایی که ميزنم 
از نگاه هایی که ميکنم 
از افکاری که توی ذهنمه ! 
خستم از این رویاپردازی هایی که ميکنم 
خستم .
کاش ميتونستم ذهنمو متلاشی کنم 
کاش ميتونستم خودمو تغییر بدم
کاش ميتونستم عمل کنم 
کاش ميتونستم يکم به خودم و دنیای خودم اهميت بدم 
خستم از این چهار دیواری ! 
اما فقط خستم .
شب ميشه 
صبح ميشه 
دوباره شب ميشه 
و صبح ميشه ! 
از شب متنفرم 
از روزهایی که ميگذره متنفرم 
از خودم متنفرم 
از این دنیا متنفرم 
ا
وقت‌هایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر مي‌کنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم مي‌پرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم مي‌گم اگه نبود منم بهش فکر نمي‌کردم و داشتم کار خودم رو مي‌کردم. و اینجور خودم رو تسلی مي‌دم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازی‌ها برای عشق و عاشقی‌ها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم يکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغه‌های خودش
با خودم روبرو ميشومخط خطی هایم را سیاه ميکنمدوباره پاک ميکنمبه خطوط بهم ریخته ی درونم برميخورمميرسم به خودمبه خطی خطی هایم به همه ی کسانی که تو نیستیاز تو ميگریزم از خودماز خط خطی های که دنباله دار ميماننداز شهری که تو نباشیبرميخیزم و هجوم مي آورم به خودمبه چپ چپ نگاه کردنبه بي حرفیهجوم مي آورم به انگارِ نبودن چشم ميبندم و انتهای حالِ این بهم ریخته علامت سوال هایی بي مهابا به خواب اجباریِ این،فصلِ رو به سرما ميروندتا بيداریبلکه کابوسی ميا
از وقتی که از خواب بيدار شدم يک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا ميکنم ، يک نفر درون من مي‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش يک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بيرون است:// من نق هایم را به جان خودم ميزنم .حرص هایم را سر خودم خالی ميکنم. مثلاً همين الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبيه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من بايد با
معمولا اینجوری فکر ميکنم که از خودم خوشم نمياد. نه! بدتر. از خودم بدم مياد.
اما وقتی دقیق‌تر فکر ميکنم و ميبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشته‌ها قبلیم رو ميخونم ميفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم مياد و تظاهر ميکنم، خوشم نمياد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بيشتر از خودم خوشم نمياد. نه! بدم مياد.
تو که نیستی از خودم بي‌خبرم
کی بياد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بي تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم يکی دوتا نیست
**
تو که نیستی از خودم بي‌خبرم
کی بياد و کی بشه همسفرم
دستم از دست تو دور
این شروع ماجراست
روز و شب، هفته و ماه
قصه های غصه هاست
بودن اینجا که منم
مرگ بي چون و چراست
همه چی از بد و خوب 
قصه رنگ و ریاست
**
تو که نیستی از خودم بي‌خبرم
کی بياد و کی بشه همسفرم
عشق و مستی پیش تو
پشت دیوار
غم غربت نداره
اونجا که خونه
آشفته امذهنم.تنم.روانمگفته بودم نميتونم برو تا وقتی که با خودم کنار بيامگفتم نبايدنميشهمن اینجا نیستمحالا در هم شکسته و مضطرب، چشم به کتاب دوختم اما پیچش ماری رو درونم حس ميکنم.ميپیچه و نیش ميزنههیچکس از خودش نميتونه فرار کنههیچ پناهگاهی نیست که به من از هجوم خودم پناه بدهدوباره سر دوراهیمو کاسه ای مستعمل دست گرفتم پر از "چه کنم"
دنیای این روزهای زندگی ام، دنیای عجیبي ست پر از کش مکش های بيهوده ،پر کابوس های بي معنا و پر از تنهایی . خبری از آرامش نیست.  
خودم را دلداری مي دهم و مي گویم هر لحظه از زندگی يک تجربه است . تلخ و شیرینی این تجربه ها به نتیجه آنها بستگی دارد و بعد از آن  يک نفس عميق مي کشم و دوباره به خودم مي گویم عشق هم يک تجربه است . تجربه عاشقی  جز بزرگتربن تجربه های زندگی هر  انسان ست . تجربه ای که در نهایت زیبایی مي تواند يکی از  تلخ ترین حادثه ها باشد . باز هم ی
+ به جون خودم افتاده بودم و حتی خودم رو ول کرده بودم اواره مي چرخیدم .
+ ادم هر بلایی که سرش بياد وقتی ميخوابه و بيدار ميشه انگار اون اتفاق براش همينطور کم رنگ ميشه هی دردش کمتر ميشه انگار نه انگار که قلبش دیشب پاره پاره شده بود .
+ خیلی در جا زدم .
+ خودم ميفهمم چه بلایی داره سرم مياد ، ولی این بار نميتونم به خودم کمک کنم .لازمه یه نفر بياد از این حال دربياره منو .
+دیشب ترامادول توی دهنم تلخ شد ، تا صبح احساس ميکردم دارم از تشنگی ميميرم. مثل ک
بهم گفت برو قدم بزن، گفتم، آخه الان؟!
وجودم از هر حسی تهی شده، ميفهمي اگه بگم در این لحظه خالی ام‌؟ خالی ام از هر چی.
قدم ميزنم، آروم و پیوسته. هر لحظه سبک تر ميشم، گونه هام یخ زدن، نوک دماغم رو ميتونم تصور کنم که قرمز شده، سعی ميکنم خوب باشم، این تنها چیزی هست که یاد گرفتم، فقط خودم ميتونم به خودم کمک کنم، فقط خودم ميتونم یه کاری برای حالم کنم، خیلی سخته هیچ کس نباشه بهش زنگ بزنی بگی فقط ميخوام حرف بزنم :( حالا که همچین کسی نیست خودم یه کاری مي
Puzzle
Bebinim Hamo
#Puzzle
دوباره بارون مياد آروم ميکوبه 
روی شیشه دلم روم نميشه
رد پاهات مث زخمي که ميمونه 
تا هميشه دلم آروم نميشه
روت تو روم وا شد دوباره دعوا شد 
یه نفر رفت و يکی دوباره تنها شد
اونکه که عشقم بود پشتم بهش گرم بود 
یخ زده قلبم واسه اونکه سرش گرم بود
هی یه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته ميگفتی ببينیم همو کی بگو کی .
هی یه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته
تو بودی داشتم کم کم عارف ميشدم . تو نیستی دیگه کسی نیست برام آهنگهای عارفانه و سنتی بفرسته دوباره شدم همون خانم قری سابق . برای خودم آهنگ قری ميذارم ميرقصم . 
اینم حال ميده حداقلش اینه که با خودم خوشم احساس آویزون بودن و مزاحم خوشی دیگری بودن بهم دست نميده . 
بي نامم  و مثل دیگر ناشناسان در غباری غمبار پر از آرزو و ذوق نشسته ام
تو ميدانی نامم چیست به هیچکس نگو جز خودم!    بگو تا خودم را بشناسم و تو را که صادقی،!      نامم را بگو و دستت را به من بده،
 
نمي دانم ، چرا نامم را حتی به خودم نميگویی؟!
آخر چرا من؟منی که به همه لبخند ميزدم؟!صميميتم زبانزد بود؟؟چرا من؟
حالا دیگر خودم را فراموش کردم.لبخند زدن را.غم وجودم را احاطه مي کند؛تامغز استخوان.
خنده هایی که دیگر دلی نیست.من سنگ هم نیستم.ولی خودم را گم کرده ام!
 
دلم برای خودم های گذشته تنگ شده.مانند ماهی درون تنگی که دلش برای دریا لک زده.
دوست دارم به گذشته برگردم.دوباره کودک شوم و فقط از دنیا خنده های واقعی و گریه های گذرایش را بفهمم
 
دلتنگ خودم،بد شده ام.
 
+لطفا همه برام دعا ک
از خودم خسته م.
دلم گرفته.
فکر ميکنم به م.ح.ز علاقه مند شدم ولی نميدونم.
دو روزه خودش پیام نداده و وقتی ميگه بعدا ميبينمت نمياد. فکر کنم بايد دل بکشم.
مثل ح.ح.
چقدر بدم مياد از خودم، چقدر بدم مياد.
این روزها بيشتر ميخوابم. که قبلش تو خیالم باشم.
ته همه شون، از خودم بدم مياد.
همين.
دقیقا الان يک ماه هست که دست و دلم به مطالعه آزاد نرفته و وقتم رو دارم به بطالت تمام مي گذرونم،قرار بود بعد از سفر کربلا يک بازنگری در خودم انجام بدم ببينم با خودم چند چندم؟!،به همين بهانه دست از مطالعه کشیدم تا کمي بيشتر درباره آموخته هام فکر کنم.و الان نه چیز جديدي یاد گرفتم و نه بازنگری درباره خودم انجام دادم و نه درباره آموخته هام فکر کردم.
ادامه مطلب
کارت حافظه گوشی به عنوان يکی از زنجیره های بدبياری دوره ای دهه اول آبان سوخت. صداهای ضبط شده خودم، مامانم، دوستانم به علاوه حدود ۵۶۰ تا عکس و فیلم که اکثرا همون یه دونه رو ازشون داشتم با حدود ۶۰۰ تا فایل شنیداری حاوی درسگفتار و آلبوم های موسیقی که در طول سه سال جمع شده بودن همه پرید. چاره ای نداشتم جز فرمت کردن و شروع دوباره. يک هفته ده روزی گذاشتم به حال خودش شاید برگرده ولی برنگشتنهایتا گفتم فدا سرم و فرمت کردم گفتم دوباره ضبط ميکنم دوبار
بعد از چند ماه دست به وبلاگ شدم 
شهریور ٩٤ این وبلاگ تو بيان درستش کردم 
کوچ کرده ی بلاگفا بودم 
ولی دوام نیاوردم  
احساس غریبي ميکردم از فضاش خوشم نیومد واسه من ساده پسند يکم گنگ بود
دوباره برگشتم بلاگفا تا اواسط ٩٧ اونجا مينوشتم 
بعد چند ماه ننوشتن و هزار و يک اتفاق تصميم به حذفش گرفتم
روزای زیادی از زندگیمو ثبت کرده بودم یه کپسول زمان بود برام
هر چند بيشتر اون نوشته ها حال خوب نداشتن ولی قسمتی از زندگی رفته ی من بودن .
سه فروردین ٩٨ دوباره
بعضی وقتا از اینکه تو این سن تونستم تا این حد نرمال باشم و هر کاری رو به وقتش انجام بدم به خودم افتخار ميکنم. راستش در این 2 سال گذشته نسبت به خودم اینقدر اعتماد نداشتم. ميتونم بوی موفقیت رو احساس کنم و کم کم دارم به ورژن جديدي از خودم تبدیل ميشم و از آب و گل درميام.
خوشحالم که از تغییر کردن نميترسم و شوقم برای یادگیری و تجربه دنیای جدید درونم شعله ميزنه. شک ندارم که علم جزو مهم ترین اولویتهای زندگیمه و ميتونم با دانش نه چندان زیادی که دارم دیگرا
* از خودم خواسته بودم یه مدتی ( که نميدونم کوتاهه یا طولانی) غرق بشم تو خودم!
ميخوام خودم جوابِ سوال خودمو پیدا کنم
ميخوام ببينم با غرق شدن ميشه شنا یاد گرفت؟
* از طرفی مي‌ترسم نکنه تو این مدت یهو به خودم بيام و ببينم زمان رو از دست دادم!
* ميبينی یا نه؟ که همه‌ی زندگیم، همه‌ی حالات و رفتار و احساساتم، همه و همه شده وابسته به تو! ازم خواسته بودی یه وب بزنم و از تو بنویسم. این وب رو زدم که از تو بنویسم ولی همش داره ميشه از منِ وابسته به تو
* انقد ک
زندگی این روز هامو نميدونم  چی تعریف کنم
ميدونین من با خودم خوب تا نکردم
بقیه ادما رو به خودم ترجیح دادم اونقدر کوتاه اومدم  در برابر ادما که الان له لهمبايد نجات بدم خودمو بسه واقعا بسمه
به کمک جدی خدا احتیاج دارم ضمن اینکه فهميدم فقط خودمم و خودم همين.خودمم که بايد زندگیمو بکشم بالا از این مرحله ی مزخرف!
شبيه به هميم که درد داریم اما دردی از هم دوا نمي کنیم. به هم دست نميزنیم که دستمان کوتاه نشود از آغوشی که گرم تر مي‌پنداریمش. حالمان بد است و حال بد را حرف زدن بايد؛ حرف زدن را هم گوش شنوایی بايد که جمله به جمله گره بگشاید از سیم های در هم پیچیده پشت پیشانی اما نه هر گوش شنونده‌ای ميزبان حرف هایمان است و نه گوشمان به حرف دیگری بدهکار. من که نشسته‌ام این گوشه دنیا و فکر ميکنم. فکر مي کنم و آنقدر فکر ميکنم که مغزم خون ریزی کند و دماغم غنات روان بدن
از اونجایی که خودم نه تنها به مورد لیلی اضافه شدم، بلکه سه چهار روزی هم هست که سرفه ميکنم، در کمال خوش‌بينی دارم تلاش ميکنم به خودم دلداری بدهم که عدم تجویز دارو برای تقویت سیستم ایمنی بدن خودم خوب هست و من به حکمت ماجرا پی نبرده‌ام هنوز :-)
شاخه های شریان افتالميک یا سرخرگ کاروتید درونی چیست
شاخه های شریان افتالميک یا سرخرگ کاروتید درونی چیست در سایت جسارت
شریان افتالميک ,سرخرگ کاروتید درونی,سرخرگ چشمي,سرخرگ سبات داخلی,سرخرگ مغزی ميانی,سرخرگ مغزی پیشین,انسداد سرخرگ کاروتید درونی
توضیحاتی در مورد شریان افتالميک
سرخرگ کاروتید درونی (به انگلیسی: Internal carotid artery) از مهمترین سرخرگ‌های سر و گردن است که از سرخرگ کاروتید مشترک منشعب مي‌گردد. به سرخرگ کاروتید درونی، خواب‌رگ درونی و
به سوی توست اگر این نگاه، دست خودم نیستصبوری از دل تنگم نخواه، دست خودم نیستنخوان به گوش من دلسپرده، پند، که این عشقاگر درست، اگر اشتباه، دست خودم نیستهمين که پلک گشودی به ناز. پر زد و دیدمدلی که دست خودم بود، آه، دست خودم نیستمرا ببخش که مي خواهمت اگرچه بعیديکه من پلنگم و رویای ماه دست خودم نیستبرای از تو نوشتن، ردیف شد کلماتمکه اختیار غزل، هیچ گاه دست خودم نیستسجاد رشیدی پور
آدميزاد اشتباه ميکنه. من نبايد از خودم توقع صد بودن داشته باشم. نه از خودم و نه از دیگران. ولی اشتباهو ادم یه بار ميکه بار دوم اشتباه نیست خریت. بدی قضیه اینجاست نفهمي اشتباه کردی یا کجای کارت غلط بوده. من از این ميترسم. اما چيکار ميشه کرد. رویاها یه روزه محقق نميشن. آدم تو مسیره. مسیرم صاف نیست حداقل برای من ممکنه زمينم بخوره. ولی بايد بلند شد حتی اگه پات شکسته. ميخوام دوباره بلند بشم. وایسمو راه بيفتم دوباره برای رویاهام تلاش کنم. بقیه برای اشت
سلام
از نت بيزار شدم. دلم مي خواست مثل دو سال پیش برم پیش حاج خانوم و ایشون بگه گوشیت رو‌ بزار پیش من و‌ برو! 
اما دلم اینجوری هم نميخواد! دلم مي خواد که خودم با دست خودم بگذارمش کنار! بايد زودتر این‌ کار رو بکنم تا بيش از این تباه نشدم! 
تا بيش از این هر چه کشته ام نسوزوندم و به خاک سیاه ننشستم! 
آدم انقدر سست عنصر، نوبره! 
حالم از خودم و این همه سستی ام بهم مي خوره! چقدر راحت شیطون رو کنارم ميبينم و همچنان مي تازم!
نمي دونم منتظر کدوم معجزه نشست
اول سلآم، خیلی وقته که مينویسم، از دفترخاطراتی که روز تولد دخترداییم برام خریدن تا دفترچه سبزی که اولین خرید خودم برا خودم بود تا دنیای چنل نویسی و تا نت نویسی توو گوشیم و الآن اینجا دیگه اینجا نوشتن برام هیجان انگیز نیست، تایپ کردن لذت بخش نیست حتی، ولی خوندنتون و نوشتن خودم این حوالی گاهی ميتونه قشنگ باشه =)
اولین نفر خودم به خودم خوشومد ميگم پس =)))
اولین رفیق واقعی و مجازی من، اینجا، دختری از جنس باد
و شاید حالاحالالا اینجا تنهاترین بمون
برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای
چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟
برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت
ها. برای سردرد گرفتن، شب بيدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و
دوباره کشیدن ها. برای فکر کردن به مرگ، و زندگی کردن های زوری. برای ميل
به خوابيدن توی قبر، و ایستادن های اجباری توی بيداری. برای خیلی چیز ها.
برای تمام این بي اهميت ها. برای خودم، خودم
برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای
چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟
برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت
ها. برای سردرد گرفتن، شب بيدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و
دوباره کشیدن ها. برای فکر کردن به مرگ، و زندگی کردن های زوری. برای ميل
به خوابيدن توی قبر، و ایستادن های اجباری توی بيداری. برای خیلی چیز ها.
برای تمام این بي اهميت ها. برای خودم، خودم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها