نتایج جستجو برای عبارت :

داستان وقتی مامان بابام خونه نبودن

امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
هفته اخر صفر رو از مدرسه مرخصی گرفتیم و با قطار عازم مشهد شدیم .ولی چ رفتنی!از یک ظهر نشستیم تووکوپه تا جینگ ۲ نیمه شب!
هیچ وقت این مسیر اینقدر برامون کش دار نبود .این ساعتها هم گویی خوای بودن نمی رفتن که جلوووو
خلاصه نیم شب رسیدیم خونه مامان اینا و از فردا بدو بدوها شروع شد .از این خونه به اون خونه از این مراسم به این مراسم .
خونه مامان هم از سیل مشتاقان سروناز پر و خالی می شد یعنی حتی فرصت نکردیم مادر دختری خلوتی باید(به سبک مختار)
خلاصه حسن
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتي که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام در
13بدر  امسال مزخرفترین 13 بدر نبود
ولی به نوبه خودش افتضاح بود 
دلیلشم کاملا مشخصه چون 2 عدد دختر احمق بیشعور هیچی ندار تشریف آورده بودن 
از روز اول عید به بابام گفتم اگه روز 13 این دوتا احمق **** اومدن من بعد از نهار میام خونه تو و مامان بمونید باغ 
دلیل این که گفتم بعد از نهار هم کاملا مشخصه چون حوصله شر و ورای بقیه نداشتم که هی بخان بگن چرا نیومدی وای حال عموت بده و تو داری حرصش میدی و از این دست چرت و پرت
بابامم به بدبختی قبول کرد بعد نهار بیام.
ه
بالاخره موفق شدم در یک روز بارونی آش بخورم
دیشب رفتم خونمون و به مامان سفارش آش دادم خیلی بهم چسبید یادم رفته بود وقتي میای خونه و مامان غذای مورد علاقه تو رو میپزه چه حسی داره دلم تنگ شده برای خودم تو خونه ی پدری این از بدترین نوع دلتنگیاست اخه برطرف نمیشه چون تو دیگه اون ادم سابق نیستی
ظاهر قضیه اینه که از خونه و اتاقی که کلی باهاش خاطره داری میری و یه زندگی شاد میسازی ولی باطنش.امان از باطنش
باطن قضیه اینه که تو دیگه دختر کوچولوی مامان وب
کارگاه رو از دست دادم ولی مهم نیست ترم بعد برش میدارم 
دلم نمیخواست بیشتر بمونم دلم برا اتاقم تنگ شده برا بغل بابام صدای مامانم برا شیطونیای بلفی دلم برا خونه تنگ شده 
الان تو راه کاتوره مهردادو گوش میکنم و به فکر برگمم
فقط به لحظه ای که قراره پیش مامان بابام باشم فکر میکنم 
الان 4 ماهه که ندیدمشون و چیزی جز صداهای چند روز یکبار ازشون نداشتم 
دلتنگم 
حتی دلتنگ تنهایی های تو اتاقم 
به الف شدن فکر میکنم ولی بیشتر از همه دلتنگم 
کلاس اول بودم. روزای اول بود. معلممون پرسید: "کی مامان یا باباش فرهنگیه؟" من دستمو بردم بالا. پرسید: "کدومشون؟" گفتم: "هر دو خانم." گفت: "پدر و مادرت چه‌کاره‌ن؟" گفتم: "مامانم نویسنده‌ست، بابام توی انتشارات کار می‌کنه." سعی کرد بهم توضیح بده که فرهنگی نیستن. ولی خب من نمی‌فهمیدم که، می‌گفتم مگه فرهنگی‌تر از این هم می‌شه؟ خب فرهنگی‌ان دیگه!
بابا اون موقع تو انتشارات کار می‌کرد. همون موقعی که قم بودیم. اومد تهران و شد مسئول پاتوق. یه سال اومد و ر
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم
هیچکس نیست.
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن.
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن.
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی
ولی به هرحال باید تحمل کرد
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها.
مامانم ﻪ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ خریده بود، خواست بابامو سورپرایز ﻨﻪﺍﺯ تو ﺁﺷﺰﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ بابام‌ ﻪ ﺗﻮ ﺬﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ sms داد: ﻋﺰﺰﻡ ﺍﻦ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ ﻣﻨﻪ :'ll
بابام ﺟﻮﺍﺏ داده بود: ﻓﺪﺍتشم ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﻣﺰﻧﻢ ، ﺍﻦ ﻋﻨﺘﺮ خانوم ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺷﺰﺧﻮنه ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ!
یه فاتحه و صلوات برا بابام بخونید مرد خوبی بود
 
کسی که جمله‌ش رو با نمیخوام جسارت کنم» شروع میکنه، میخواد جسارت کنه و چه بسا  غلطم بکنه حتی.
 
+مامان سرم درد میکنه -گوشیو بزا کنار درست میشه+مام
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
داستان شب یلدا برای کودکان شماره یک:طاها کوچولو وقتي از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و . ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده ؟مامانش خندید و گفت نه،طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟مامانش دوباره خندید و گفت: نه،طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنیدمامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره ها و دایی ها دور هم با
بالاخره یاد گرفتم خودم ماشینم رو ببرم داخل حیاط و بیرون بیارم . در اواسط دی ماه 1397 ماشین پراید نو خریدم و تا یک ماه وقتي می خواستم ماشین رو بیارم داخل حیاط و یا وقتي می خواستم ماشین رو از داخل حیاط ببرم بیرون بابام برام این کار رو می کرد و خودم ترس داشتم که بزنم به در و دیوار و ماشین نو رو خش کنم . یک ماه از ماشین خریدن من گذشته بود که بالاخره قسمت شد ماشین بردن به داخل حیاط رو یاد بگیرم . دو سه روزی بابام تنهایی رفت مشهد بخاطر اینکه قبض های آب و بر
دیروز که برگشتم خانه، مامان و بابا حرف از خورش کرفسی که قرار است برای ناهار ظهر جمعه پخته شود زدند. مراتب اعتراضم را با چند فقره عق و ورم لپ و دلپیچه به گوش هیئت ژوری رساندم. گفتم که من کرفس خور نبوده‌ام، نیستم و نخواهمم شد. با صدای آهسته‌ هم گفتم سگ کرفس می‌خوره؟ بابام که عاشق تمام کرفس‌های دنیا است. و همیشه یکجوری رفتار می‌کند که انگار ما کرفسیم و آن‌ درازهای سبز مجعد بچه‌هاش گفت اصلا تو کی هستی که میگی ما چی بخوریم؟ مهمون خر صاب خونه است!
یادش بخیر قدیما خونه بابام یک تلویزیون سیاه سفید داشتن و اون زمان فقط کانال یک و دو رو میگرفت بعد کم کم شبکه سه رو هم میگرفت . من و داداشام عاشق فوتبال بودیم و از همین تلویزیون سیاه و سفید فوتبال نگاه میکردیم . بعد که به دبیرستان رسیدیم بابام تلویزیون رنگی خریده بود و ما باهاش فوتبال نگاه میکردیم لذت می بردیم . بعضی وقتا هم داداش علی که بزرگتر بود دستگاه پلی استیشن از کلوپ نزدیک خونمون اجاره میکرد و به تلویزیون وصلش میکردیم و سه نفره ( من و دادا
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
احساس می کنم وظیفه دارم اینجا از تک تک دوستانی که لطف می کنن و برام کامنت میذارن تشکر کنم 
آره 
امشب که مهمونی رفتم خونه خواهرم و اون کاملا از روی احساس وظیفه دوبار اومد کنارم که بار اول رو ازش خواستم بیاد و دقیقا یک دقیقه بعد به بهانه شطرنج‌ آوردن بلند شد و دیگه نیومد 
و بار دوم وقتي متوجه شد تنها تو اتاقم اومد و دقیقا سی ثانیه نشست و پرسید چرا اینجایی؟ بیا شطرنج نگاه کن و اینا و تا اومدم دهن باز کنم مامان مخالفه بلند شد (خواهر کوچیکه با فاطمه
سال نو شد، اما تو خونه ما هیچی عوض نشد
بابا از دو روز پیش با مامان قهره. صب بیدارش کردم اما لحظه تحویل سال دستشویی بود و وقتي اومد بهش تبریک گفتم انگار نه انگار‌. نه با مامان حرف زد نه بزرگ.
ما هیچکدوم با هم روبوسی نکردیم
امیدوارم که سال خوبی باشه 
سالی لبریز از سلامتی و دل خوش
 
 
پ.ن. یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول و دلم رو شور کرده
صبح مامان تلفنی با برادر حدف زد، بعد اون گوشی رو داد به همسرش. بعد اونا بزرگ حرف زدن مامان گوشیو ازش گرفت
امروز مامان بزرگ دست به کار شد .
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره .و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور .!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک .مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ایشونم گفت بیخووو
وقتي اسم بیست و دو بهمن میاد،اکثر آدما یاد روز خوب پیروزی میفتن.همین انقلاب و .اما بابای من.راستش ما اسم بیست و دوی بهمنو جار نمی زنیم،حداقل پیش بابام،عمه ها و عمو هام و مامان بزرگم.سعی می کنیم نفهمن که امروز چه روزیه؟!! اما زهی خیال باطل،خیابونا و تلویزیونو و زمین و زمان جار میزنه که امروز، روز بیست و دوی بهمنهبیست و دوی بهمن چند سال پیش یه خبر میارن برای خونه مامان بزرگم . سه تا از عموهام توی تصادف می میرن  به یه سال نکشیده یکی دیگه از عم
امروز بعد ظهر میخواستم با مامان برم خونه سین اینا. مامانش عمل کرده بود
مادربزرگ گرامی کاری کرد که من خونه بمونم. هیچی دیگه. نرفتم
کاری کرد برای جلوگیری از دعواش با مامان گفتم من میمونم مامان جان تو برو
چهارشنبه برای مامان نوبت دکتر اعصاب گرفتم. مامان خیلی روحیه ش داغونه. البته تقصیری هم نداره. هر کی بزرگ تو یه خونه بمونه این طوری میشه
ظهر استاد زنگ زد داشتم ناهار میخوردم جواب ندادم. زنگ زدم بهش گفت چه خبر و این حرفا. خلاصه گفت دیگه برای
میدونید، من موقعی که تصمیم گرفتم اپلای کنم و بدون اینکه به کسی بگم بیام اینجا، تنهای تنها بیام و دو سال زندگی کنم (تازه اگه بیشتر نشه) تو خونه واقعا بهم سخت میگذشت. از توقعاتی که نمیتونستم براورده شون کنم خسته شده بودم. رو پای خودم - و کمک برادرم- اومدم، از بابام پول نگرفتم براش، با کمک هزینه قبول شدم که سربارِ خونه نباشم، و بتونم دو سال از زندگیم رو واسه خودم زندگی کنم.
من خیلی وقته که دیگه به اون خفنی که بچگیام بودم نیستم. خیلی وقته که دیگه همه
میدونید چرا اینقدر میگم
چون اثراتش هنوز تو زندگیمونه 
بهنام ماشینم ۵۰۰ میلیونی خریده میگه عموهام بلد نبودن کار کنن
اخه بچه جون اون کاری که الان شما دارید میکنید حق خوریه که اینقدر براتون سود داشته 
اصلا داداش چیع؟!؟!
بیچاره بابام سهمش از اون کارخانه از همه  بیشتر داراییش کمتر چرااا؟!
چون همش میگفت اول داداشم ماشین بخره بعد من
اول داداشم خونه بخره بعد من.
بیچاره بابام 
آقا تهش قراره چی بشه من ازشون نمیگذرم  
ضرر مالی به کنار گند زدن این 
به بابام گفتم زن میخوام، گفت درآمدداری؟ گفتم تو هستی!گفت پول؟ گفتم تو داری!گفت خونه؟ گفتم: بگیر واسمگفت اگه قرار اینهمه خرج کنم خودم زن میگیرم خبهیچی دیگه قانع شدمالانم داریم برای بابام میرم خواستگاریبچه فامیلمون تازه به دنیا اومده واسش ۱۲۰ میلیون سیسمونی خریدن اونوقت من تا ۳ ماهگی تو بیمارستان گرو بودم تا بابام اینا پول بیارن منو ببرن
ادامه مطلب
با مامان خانم اینها نرفتم عیددیدنی خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم و پدر نجمه زن خان داداش محسن هیچی بعدا مامان خانم برام داره جلوی کوثر زن داداش مجتبی بهم چیزی نگفت یکی ساعت بیشتر توی خونه تنها هم و فقط دارم دور خودم تاب میخورم و رویا پردازی مزخرف میکنم همین بس من سرباز ارتش ؟ بیشعوری هم حدی داره
رسیدیم به نیمه ماه مبارک. امسال ماه رمضون عجیبی رو تجربه کردم. راستش رو بخواین اصلا بهم سخت نگذشت روزه داری ولی انگار بعد از ۱۴ روز هنوز حال و هوای ماه رمضون ندارم.
دلم بدجوری واسه خونمون* تنگ شده. واسه اینکه افطار‌ها از نیم ساعت به اذون مامان سفره رو بندازه و من بشینم پای سفره شربت خاکشیر توی پارچ رو هی هم بزنم و هی هم بزنم . انگار کن مهم ترین کار دنیا تو نزدیکی اذون هم زدن شربت خاکشیر زعفرون باشه با اون نبات کوچولوهای ته پارچ که شیلینگ شیلین
.
غروب اومدم خونه، چراغ های خونه خاموش بود و خونه ساکتِ ساکت بود. از توی اتاق صدای گریه ی مامان می اومد. در اتاق نیمه باز بود. یواشکی داخل اتاق رو نگاه کردم. کنارش آلبوم عکس بود. چندتا عکس گذاشته بود رو زمین و گریه میکرد. عکسِ مادرش، پدرش ،برادر زاده ش و خیلی های دیگه.
یه لحظه انگار پرت شدم به چندسال پیش. هفت سالم بود. یه مدتی بود که اوضاع خونه بد بود. از مدرسه اومده بودم و فکر کردم مامان خونه نیست. مامان توی اتاقش نشسته بود و آلبومِ عکس دستش بو
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتي با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
چند تکه نبات ریز رو ریخت در دستمال کاغذی گذاشتم در جیبم رفتم سرکار. نبات ها که تموم شد دیدم در دستمال نوشته: فاطمه خانم تو قلب منی.
همون لحظه تماس گرفتم خونه گفتم مامان؛ تو هم قلب منی دردت به جونم.
گفت لال بشی دختر. من پر از دردم. خدا نکنه دردی از من جون تو بریزه.
کاش میشد با فاطمه ای که کنار مامانش زندگی میکرد ملاقات داشته باشم بهش بگم چقدر خوشبخته. شاید هم لازم نیست بگم چون اون روزها با صدای بلند به مامان بابام میگفتم کنارشون خوشبختم. 
نه اینکه
امشب شب سوم ماه رمضانه  تو مجلس بی اختیار همینطور یاد شب سوم محرم میوفتادم.شب سوم محرم خیلی احساسیه خیلی خاصه. خیلی دلتنگ محرم شدم؛ یعنی میتونم محرم امسال رو هم درک کنم.امشب به جای شعر روضه شب سوم رومیزارم
اومدی کنج ویرونهسرزدی آخر به این خونهتو ببخش گرفته ام لکنتچون لبام مثل تو پرخونهبابام بابام کجا بودی تو تاحالابابام بابام انگار تو هم زدن اینابابام بابام عمه میگفت رفتی سفربابا رفتی چرا رو نیزه هامن میدونم اخرشم از دیدنت سیر نمی
بهم میگن که چرا کادوهاتو باز نمیکنی؟ چرا اینقدر منو سین جیم میکنن آخه. چی بگم؟ الان واقعا چطوری جواب بدم؟
سکوت.سکوت.سکوت.
مامان: وقتي دیوار میشه کفرمو در میاره! دیوار رو با منه! :)) وقتي جوابی ندارم و حرفی نمیزنم در واقع دیوار شدم. بابا: چیو بگه؟ مامان: نمیگم. بابام به من: چیو بگی؟ من:سکوت! مامان و بابا: حرف بزن! من: دلم نمیخواد!!!!!
بابام اومد کنارم گفت: مامانت ناراحت میشه ها. حالا قبلا یه بحثی(!) پیش اومده بود ودلخوریم الان که دیگه نباید .- من هنوزم دل
درحالی که داشت پوسته ی آخرین دونه ی آبنباتشو باز میکرد خطاب به مامان گفت: مامانی! دفعه ی دیگه به عمه بگو بازم یه عااالمه برام آبنبات بفرسته!مامان قاشق بدست بالاسر قابلمه ی روی گاز بی حرکت موند. و من بغض چنگ انداخت به گلوم.جوجه که جواب نگرفته بود دوباره و سه باره حرفشو تکرار کرد و بعد که دید هیچ کدوممون حرف نمیزنیم، رفت دنبال بازیش.مامان همچنان پشتش به ما بود. به زن داداشم نگاه کردم و دیدم اونم چشمهاش غمگینهعمه هر وقت مامان داشت از خونه ش برم
امروز هم میم نبود تا آخرشب و به مامانم گفتم بیایید پارک ما هم از اینور میاییم که حال و هواتونم عوض بشه و شام رو همونجا بخوریم.ولی وای انقدر جو ناراحت کننده ودلگیر بود، انقدر ناراحت کننده و دلگیر بود که فقط دلم میخواست زودتر از اونجا بیاییم و برسم خونه.بابام انقدر کلافه و بی حوصله بود که حد نداشت.منم بلد نیستم اینجور مواقع جو رو عوض کنم و بهتر کنم اوضاع رو. وقتي رسیدم خونه خودمون انگار هوا بهم رسید برای نفس کشیدن.یه چیزی تو سینه ام داره میسوزه
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون.چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتي میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
همیشه فکر می‌کردم بابام مامانمو اونقدری که باید دوست نداره
وقتایی که دعوا می‌کردن، تو ذهنم طلاق گرفتنشون رو هم تصور می‌کردم.
همیشه حس میکردم بابام یه آدم سنگ دل و سختیه که اگه یکیمون یه چیزیش بشه، نگاهمونم نمی‌کنه
از وقتي که مامانم مریض شد، بابام کاری کرد که فهمیدم این همه سال اشتباه کردم، کار کرد که فکر می‌کنم حتی مردای امروزی که انگار مهربونتر و عاشق‌ترن برای زنشون نمی‌کنن.
ذهنیتم کاملا عوض شد
بابام میتونه عاشق‌ترین مرد دنیا باشه
دی
هوالرئوف الرحیم
از وقتي از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.
امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.
آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.
رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.
رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.
دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.وقتي دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شدمامان
تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا اش تلفنی حرف
میزد و آرومشون میکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش میکرد (بابا: باور کن
دا
پادشاه یک کشور بدون اجازه سفیر یک کشور دیگر آب هم نمی‌خورد! حتی شبکه‌های رادیویی که می‌تواند گوش کند را برایش تعیین می‌کردند. با این حال دم از اقتدار و شکوه هخامنشی می‌زد!











متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فای

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها