نتایج جستجو برای عبارت :

داستان ن مادرم با دست شکسته

داستان ضرب المثل عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته داستان عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته انشا عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته یعنی چه انشا در مورد عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته گسترش مثل نویسی عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته داستان درباره عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته گسترش عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته
انشا در ادامه مطلب
ادامه مطلب
داستان کوتاه در مورد عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته داستان در مورد عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته داستان عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته گسترش عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته گسترش مثل عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته گسترش ضرب المثل عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته معنی عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته داستان ضرب المثل عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته
انشا در ادامه مطلب
ادامه مطلب
تکیه بر تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ چیزی می‌توان زد مگر؟ این که می‌بینی تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ تکه‌هایِ تنِ من است عزیزم. که می‌بُرند هم را گاهی تکه‌ها حتا. من را یعنی. چه بر تو رسد که صورت از اشک خود گداخته‌ای وُ گلایه می‌کنی حالا؟ چه بر من رسد که سخت در آغوش فشرده‌ام تمام این تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ تکه‌هایِ تنم را؟.
40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند ساله‌ام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بی‌خبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب می‌دادم و وقتی با نمره‌ی افتضاحش روبرو می‌شدم نمی‌دانستم چه کار کنم.امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمی‌دیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت می‌کر
یک ماه پیش با مادرم کاموا خریدیم و یک جفت میل هم همراهش برداشتیم. مادرم می خواهد آنها را شال و کلاه کند. از همان روز مادرم شروع به بافتن کرد و الان تا حدودی شال را تمام کرده است. 
برادر من دامپزشک است و برای خودش یک گربه ی ملوس دارد.اول از او خوشم می آمد‌٫ تا اینکه یک روز شال زیبایم را شکافته شده دیدم. حدس می زدم کار گربه باشد و حدسم هم درست بود.
آن روز آنقدر گریه کردم که خوابم برد و در خواب غرق شدم:
یک گربه ی بزرگتر از من جلوی رویم بود. داخل یک خان ک
مادر مسلما برای همه ی ما مقام و درجه بالایی دارد و همه ما به دنبال ارائه بهترین هدیه برای مادر هستیم که بتونیم زحمات و رنج هایی که برای ما کشیده را جبران کنیم.
اما بهترین کادو برای مادر
من که به شخصه مدت زیادی بود که دنبال بهترین کادو و هدیه برای مادرم بودم که بهش هدیه بدم .
داستان از اونجا شروع شد که تمام تلاشمو کردم که بهترین کادو رو برای مادرم بخرم که رسیدم به سایت کادو کارد و کلی هدیه برای مادرم نظرمو جلب کرد.
برای خرید کادو روز مادر رفتم سای
مادرم مثل اسمش خیلی معصومه.
 
همیشه میگه دلش میخواسته من پسرباشم ، میگه بچه اول که پسر باشه خیال مادر از باقی بچه هاش راحت تره.
 
از یه جایی به بعد خواستم پسرش باشم تا دل مادرم نگران نباشه.
 
رشته ای که میخواستم و استعدادشو داشتم نرفتم ، خوندم وخوندم وخوندم تا همونی بشه مادرم میخواد.
 
مادر من ، خوب مطلق منه!
 
اگه کسی برنجونتش از اون شخص متنفرمیشم.
 
بی ادب میشم جلوی راننده ای که باسرعت  میره و اعتراض میکنه به آروم راه رفتن مادرم.
 
مرتب موهاشو
مادرم هرشب برایم قصه ای می خواند،که میگفت:با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد می شود.موطن جدیدش می شود بهشت.من شناسنامه ی مادرم را دیده بودم.مادرم اهل هیچ کجا نبود!جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.بهشت را که دیگر در شناسنامه نمی نویسند.
 
دانلود پاورپوینت هم خوانی" مادرم زهرا"
 
دانلود پی دی اف هم خوانی " مادرم زهرا"
 
 
 
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
دخترت هستم و مهربان مادری
دست من، دست تو، تو بهشت منی،جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
هستی­ام حسینو دل دهم دست تو
تا ظهور مهدی، مأنم هستی تو، جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
منصوره، معصومه، زکیه، حکیمه
دخترت هستم و مادری فاطمه، جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
ــــــــــــ
وقت هایی که حالم خوب نیست، مادرم یک تخم مرغ را داخل کیسه فریزر می گذارد، آن را هم بین پارچه ای و شروع می کند به فشار دادن سر و تَهِ تخم مرغ، با هر فشار یک اسم می گوید، کسی که اسمش برده می شود و سپس تخم مرغ می شکند من را "چشم" زده است! و مادرم معتقد است که باید بعد از این قضیه من حالم بهتر شود!
چند شب پیش همین اتفاقات افتاد، مادرم یک اسمِ قریب را صدا زد و تخم مرغ شکست! جفتمان با تعجب به هم نگاه کردیم و بعد مادرم رفت. بهتر نشدم، بدتر هم نشدم! حال آشنایی ن
اون زن اول شد مثل پارسال!
با قهقه گفت ضایه شدی خیلی خوشحالم که زمینت زدم
میخواستم بهش بگم اویییییی کجایی بنده خدا؟!
من دخترتم
از خونِ توام حالا شدی دشمنِ درجه یکم نه؟!
ولی وقتی دیدم از تهِ تهِ دلش خوشحاله که به قولِ خودش من و مادرم رو زمین زده و ما سوختیم گذاشتم با توهماش خوش باشه
ما میریم هم من هم مادرم!
اینجا مزین به نام سیدالشهداس
اقا ما رفتیم ولی با دلای شکسته.‌.
شاید خیلی حرفم شعاری باشه ولی روزی رو میبینم که من و مادرم باید بهشون بخندیم
من کودکی فوق‌العاده‌ای داشته‌ام. مادرم زن دانایی بود که قبل از دوران مدرسه در خانه به من خواندن و نوشتن را یاد داد. همیشه برایم کتاب می‌خواند و خیلی زود من با کتاب، خواندن و نوشتن انس گرفتم. بیشتر ساعات روز را در کتابخانه‌ی مادرم و در کنار او می‌گذراندم. بوی کتاب‌ها و عطر دست‌های مادرم، موهای همیشه بافته‌اش، لبخند‌ و نوازش‌هایش همیشه در حافظه‌ی چشم‌هایم زنده‌ است. مادرم عصرها پشت پیانو می‌نشست و گوش مرا با بهترین‌ قطعات موسیقی کلا
مادرم هرشب برایم قصه ای می خواند،که میگفت:با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد می شود.موطن جدیدش می شود بهشت.من شناسنامه ی مادرم را دیده بودم.مادرم اهل هیچ کجا نبود!جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.بهشت را که دیگر در شناسنامه نمی نویسند.
هروقت مادرم رو بغل میکنم یاد اون طفلونکیها میوفتم و گریه میکنم
من گریه میکنم
مادرم گریه میکنه
همدیگرو بغل میکنیم،محکمه محکمو از خدا طلب ارامش داریم برای عزیزانی که عزیزهاشونو از دست دادن
تا قبل از اینکه بیام ایران،تنهایی اشکهام میریختالان تو بغل مادرم اشکهام سرایز میشه
اولین باریه که اومدم ایران و هم ذوق میکنم و هم گریه.با لبخندِ نه از ته دل
خدایا صبرمون بده.
 
سلام
امروز وقتی از خواب بیدارشدم شنیدم که مادرم میخواهد برود وبرود حلیم ونون تازه بخرد وبیاید تا باهم ودورهم صبحانه بخوریم و پدرم از کارمادرم خوشش امد و گفت: علی هم  با خو دتببر تا دست تنها هستی وبعد مادرم گفت باشد   وبعد هم من هم رفتم تا لباس بپوشم و تا دنبال مادرم برو م 
منو مادرم ام روز یک پیاده روی اساسی کردیم  و مادوتا اول رفتیم حلیم گرفتیم و بعد رفتیم نون سنگک برای صبحانه گرفتیم  و بعد رفتیم خانه و یک صبحانه ی درجه یک خوردیم.
یه کم بعد از
بسم رب الرفیق_ مثلا مادرت رو ببین مربا دوست نداره، ولی برای شادی دیگران انواع مرباها رو درست میکنه و همیشه خونتون پره مرباس. .+هیچوقت تا اون موقع به این فکر نکرده بودم که مادرم چه فداکاری هایی میکنه که کاملا از چشم من پوشیده شده؛ نه که پوشیده شده باشه، برام عادی شده. شاید حتی خیلی هاش شده وظیفه! مادرم هیچ وقت نگفت لباس هات رو خودت اتو کن، ظرف ها رو بشور، خونه رو جارو کن، لباس ها رو پهن کن، فلان چیز رو برام بخر! مادرم حتی هیچوقت نگفت: امروز استرا
همین نیم ساعت پیش،میخواستیم بریم بهشت فاطمه که سرخاک بستگانمون.
 راه افتادیم
وسطای راه،یه جایی جاده ۲ بانده بودتریلی از روبرو اومد،پدرم خواب رفته بود.ماشین ما مستقیممم.تریلی مستقیمممفقط یک لحظه مادرم داااااد کشییییید داااااری چیکاااار میکنیمن و خواهرم دیدیم تریلی داره مستقیم میاااد،ماهم روبروش!!!!!خلاااصهههه.با داااااد مادرم،پدرم از خواب پرید و فرمون رو کج کرد و جون سالم بدرد بردیم.
اره دوستان عزیز.داااد مادرم ن
حالا که گریه میکنم دلم نگرفته دلم شکسته دلم شکسته ای دوست اما تو صدایش را شنیدی باور میکنی که خسته ام مثل همان شبی که یک‌ بلوار را پیاده رفتم و گاهی میانه راه داد کشیدم چون مطمئن بودم هیچکس صدایم را نمی شنود از تو چه پنهان که آن موقع اصلا یادم نبود که صدایم را میشنوی یا نه آن شب هم قلبم شکسته بود دلم میخواست راهی که می روم پایانی نداشته باشد بروم و آنقدر دور شوم که همه چیز و همه کس را فراموش کنم فراموش کنم چگونه قلبم شکسته و هیچکس هم دیگر مرا به
بعد از تموم شدن دوره مهدکوک‌، لباسی مثل لباس فارغ ‌التحصیل های دانشگاه تنم کردند و آماده عکس گرفتن شده بودم!
مادرم برای کاری ترک کرد مهدکودک رو و تقریبا یک ساعت گذشت و نیومد. خیلی احساس تنهایی کردم. نمیخواستم اون لحظه که ازم عکس میگیرن تنها باشم.
مادرم یک ساعت و چند دقیقه بعد برگشت. چشمام پر از اشک شده بود. هنوز بعضی وقت ها مادرم به شوخی یا جدی با دیدن قاب عکس گوشه اتاقم میگه گریه نمی کردی عکس قشنگ تری می شد.
 
دوباره بعد اون همه سال به عکس نگا
شب هایی که میترسم امشب کنار خواهرم بودم حالش بد شد من دیوانه شدم زنگ زدم به مادرم اومدن خونه بدنشون میلرزید بعد گفتن حالش که خیلی بد نیست یکم که گذشت به خودم اومدم من ترسیدم چون همه چیز رو دوباره دارم از دست میدم خواهرم دوباره حالش داره بد میشه از ایمان دورم و احساس خیلی بدی به این فاصله دارم خواهر کوچکترم داره به سن بلوغ میرسه و نمی دونم باید باهاش چکار کنم پدر و مادرم هر روز دارن شکسته تر میشن و من نمی دونم چطور باید با همه چیز کنار بیام احسا
¤ مادرم مرد بود.
 له باوکم پرسی- پیاو به چکه‌سیک الین؟وتی: روله‌که‌م؛ پیاو او که‌سه‌یه‌که خوی له ریگه‌ی ئاسایشو هیوری بنه‌ماله خوی فیدا بکات.له لای خوم بیرم که‌رده‌وه؛خوزگه منیش وه‌کو دایکمپیاو بوایه‌م!. ₪ برگردان فارسی: از پدرم پرسیدم:- مرد به چه کسی میگویند؟گفت: دلبندممرد کسی است کهخود رافدای آسایش و راحتیخانواده میکندمنم اندیشیدمکاش منممانند مادرممرد بودم!. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
 حضرت ابیجعفر  امام باقر ع در سال 57 متولد شد و  سال 114 در گذشت و 57  سال داشت و در بقیع مدینه پهلوی  فبر  پدرش  علی بن الحسینع  مدفون گشت و مادرش ام عبدالله دختر حسن ابن علی بن ابیطالب علیهماالسلام وعلی ذریتهم الهاویه  1 امام باقر ع مادرم زیر دبواری نشسته بود نا گاه شکاف  خورد و صدای ریزش سختی بگوش رسبد مادرم با دست اشاره کرد و گفت نه بحق مصطی خدا بتو اجازه فرود امدن ندهد ودیوار در هوا معلق ایستاد تا مادرم از انجا  گذشت سپس پدرم ع صد دینار دینار
دانلود آهنگ جدید غمگین و احساسی زیبا از مرتضی جوان به نام شکسته ام شکسته شکسته دل شکسته خسته شدم با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang Shekasteam Shekaste Shekaste Del Shekasteh khaste shodam az Morteza Javan
دانلود آهنگ شکسته ام شکسته شکسته دل شکسته خسته شدم مرتضی جوان
شکسته ام شکسته شکسته دل شکسته ♬♪/
خسته شدم عزیزم کجایی شدم خسته ♬♪/
میگفتی که نمیشه تو را تنهات بزارم♬♪/
چی شد عزیزم بی تو از تنهایی بیزارم ♬♪/
آه از این بخت بد وای از این حال خراب
پدر و مادر در زندگی انسان خیلی مهم هستند.
برای خود من که ثابت شده از پدرم گرفته که همیشه پشت منه تا مادرم که همیشه نگران منه در واقعیت من زندگیمو مدیون اونها هستم.دراین نوشته میخواهم از اونا تشکرکنم که من رو به این سن وسال و مقام رساندن.
خیلی دوست دارم بگم من با عشق ازدواج کردم اما اینطور نبود
من زندگی بی نظیری داشتم 
بعد از اتمام دانشگاه به سربازی رفتم و سپس درس را ادامه دادم و بعد نیز ازدواج کردم 
به تهران سفر کردم پایتخت شلوغ کشورم تهران
با وسپا اینو اون ور میرفتم و باد روح تازه ای به من میبخشید
آفتاب روی صورت بشاشم می افتاد
هر چه در یک نقاشی دوره رنسانس وجود دارد در زندگیم داشتم
تصویر یک زندگی بی نقص
البته از بیرون
ولی از درون داستان متفاوت بود
از درون انگار ک نقاشی رنگ پر
برو ای باد 
برو تا ان سوی خواب عطشناک کبوترها 
در انجا بر فراز گنبد نیلی 
زنی را خسته و مغموم
بر درگاه می بینی 
که با چشمان مخمورش 
تمام کوچه را 
در انتظار و حسرت دیدار می کاود 
بگو با مادرم ای باد 
تو را کی برده ام از یاد 
ترا کی برده ام از یاد 
   بهمن ماه ۱۳۹۸  علیرضا حسنی تقدیم به مادر 
 
ما امسال بدترین تابستون رو از سر گذروندیم.بدترینش رو
باور نمیکنید؟
ما اواخر خرداد یکسری علائم تو مادرم دیدیم و تابستونمون رو با این نگرانی شروع کردیم
نگرانی ای که تبدیل شد به تشخیص سرطان متاستاتیک، تبدیل شد به نگهداشتن این تشخیص تو دلمون برای خوب بودن حال خودش، شد لو رفتن داستان و قهرش با ما. شد جراحی با ریسک بالا، یازده ساعت دم در اتاق عمل تنها موندن، شد شب ها بیمارستان موندن و مدیریت عوارض بعد از جراحی. شد مراقبت از بد اخلاق ترین، بی اغرا
*این متن برای مسابقه ی داستان نویسی برای مهربانی مهر توسط علی صالحی در تاریخ 11/3/97 نوشته شده است*

مادرم از ما متنفر بود، برای همین هم ما را ترک کرد. پدرم
از ما متنفر بود، برای همین هم مانع ادامه تحصیلمان شد. به نظرم می ­آید پاییز سال
هشتاد و یک بود، درست پنج سال بعد جدایی پدر و مادرم، ما را از تهران به وردیچ آورد.
حس میکنم دلیل اصلی این­کار هم هزینه ی کمتر زندگی در روستا بود. وضع خانواده ­ی ما
خوب بود اما بعد از اعتیاد پدرم همه­ چیز نابود شد.
ادامه
من وقتی بزرگ شدم میخواهم آدم بدی بشوم تا بتوانم برای پدرم خانه‏‌ی باغ‏دار و از آن ماشینهایی که خیلی تند میروند بخرم تا مادرم دیگر به ماشینش نگوید ابو قرازه.
برای مادرم هم یک عالمه طلا میخرم تا دستهایش و گردنش به خاطر سنگینی آن قوی شود و بتواند در واقعیت هم مثل رؤیاهایش، عمه آزیتا را که همیشه النگو هایش را به رخ مادرم میکشد، خفه کند.
 
هفته‏ی پیش پدرم بعد از اخبار یک عالمه در باره ی آقای سلطان سکه حرف زد. پدرم میگوید آقای سلطان سکه آدم بدی است
چند روزی می بینم اوضاع خانه آشفته است. مادرم مضطرب است و پدرم شب ها به خانه نمی آید. اوایلش مادرم همه چیز را عادی جلوه می داد و درباره پدرم هم می گفت دیر به خانه می آید. اوایل هم قابل باور بود ولی دیشب که ازش پرسیدم چرا واقعا بابا اینقدر دیر می آید به خانه می آید در جواب گفت که رفته است تهران برای پروژه اش. اما بابا که چمدانش را نبرده است او هیچوقت اینقدر ناگهانی به تهران نمی رود قطعا. فهمیدم قضایایی پیش آمده اصرار کردم و سعی کردم که بفهمن چه شده ک
 
به آینه که می نگرم پیر شده ام
و خطوط شکسته ای بر دیواره ی چهره ام به من می خندد
به آینه که می نگرم حتی
خاطرات زیباییت را گرد و غبار زمان پوشانده است
و این تنها باد پاییزی ست که مانده است
به آینه که می نگری شاید هنوز زیبا مانده ای
بی هیچ خط شکسته ای
و روزهای پاییزی سرکشی ات شاید هنوز زنده اند
بی هیچ سد نشسته ای
به آینه که می نگرم افسوس
تنها منم و این همه خطوط شکسته.
بسم الله الرحمن الرحیمسلام
بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو یده بود، به تهران دادم، اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم. پرستارا بهش می رسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم.
آخرین تماس تروریستهای مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و یدند و مادرم خیال میکرد اونا رو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکا
حضرت دوست توی حموم حالش بد شده و مادرزاد اومده بیرون مادرم میگه محمد بیا زودی که نره بیرون.
حواله برداشتم توی هال میدووم دنبالش. می بینم مادرم داره میخنده. یکم عصبی میشم
درا رو قفل میکنم و لباسش رو میزارم کنارش که هر وقت حالش جا اومد بپوشه.
ترجیح میدم برگردم توی اتاق.
نمیدونم پدرای دیگه چطوری هستن ولی پدر من نمونه بارز. نگم بهتره تو این چند ساعتی که از خونه مادرم برگشتم انقدر از دست بابام حرص خوردم که دیگه حس میکنم همین الانه که قلبم منفجر بشه از حجم این اندوه. داره کاری میکنه بالاخره منم یه روز ولش کنم برم پیش مادرم. همه ی پدرا خوب نیستن از هر صد نفر یکیش بد میشه که اونم نصیب ما شده. چرا تموم نمیشه این روزا؟؟؟
مادرم آدم بی‌هیاهویی‌ست. مثال همان حدیثی‌ست که نمی‌دانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادی‌اش در چهره‌اش! مادرم همین است. از همان آدم‌هایی که می‌توانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدم‌هایی که دشمنش را با خوبی‌اش شرمنده می‌کند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریال‌های بریتانیایی دیده می‌شوند. مهربان، رقیق، شیرینی‌پزی ماهر که همیشه خانه‌اش بوی وانیل می‌دهد و مینی‌مالیستی
چشمامو که باز کردم برای هزارمین بار فهمیدم ک دگ نمیخوام با پدر و مادرم زندگی کنم.
هرچقدر خوبهرچقدر دلسوزهرچقدر مهربون
من دیگه ن می تو نم!
مسخرس ک اجازه ندارم مستقل زندگی کنم
باید طرح برم یه جای خیلی دور
تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پریده, جذاب و شگفت انگیز را دیدم.
بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا این جایی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :چه سوال عجیبی، اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم؛ عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطق هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که
سلام دوستان
من یه سری شبهه ها و تصورات راجع به دوستی با نامحرم توی ذهنم اومده بود . گفتم شاید در ذهن شما هم یه چیزایی اومده باشه . به خاطر همین رفتم همون سوالات رو از سامانه ی پاسخگویی یکی از مراجع پرسیدم . 
نوشتم که :
 با عرض سلام . حکم نهایی و شرعی دوستی دختر و پسر چیست قبل از ازدواج . یعنی همین که دو جنس مکمل فعلا شرایط ازدواج را ندارند ولی خواه ناخواه به هم گرایش دارند و همین که با هم باشند از بودن با هم لذت ببرند، درد دل کنند، با هم صحب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها