نتایج جستجو برای عبارت :

داستان مامان حمیراgo

۱.۰۰ من: من خوابم میاد مامان، شب بخیر مامان: شبت بخیر ۱.۰۵ اینستا مامان سند یو عه پست بای فلانی ۱.۰۷ تلگرام نیو مسیج از مامان ۱.۰۸ واتساپ مامان این مجسمه قورباغه سواحل غربی افریقایی رو میخوام بخرم قشنگه؟ ۱.۰۹ Duo ویدیو کال اوا مامان ببخشید دستم خورد، البته تو که خوابی =))))
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
تخم مرغ رو از جا تخم مرغی درآوردم 
تخم مرغ به دست چرخیدم سمت مامان
پرسیدم مامان این تخم مرغ.
و در همون حال که نه چرخشم به سمت مامان کامل شده بود و نه جمله ام 
تخم مرغ از دستم افتاد روی سرامیکا و زاررررت شکست
خیلی صحنه کمدی ای بود :))))))))
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
داستان کوتاه دندان
 
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
داستان کوتاه دندان
 
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
داداش بزرگه میگه یه چیزی هست یه ماهه میخوای بگی ولی نمیگی . میگی یا مامان رو بندازم به جونت ؟ گفتم اره قضیه اینجوریه . بعد میگه تو باید از اول به من میگفتی ! من همه چیو میام بهت میگم !گفتم نه نمیای بگی . گفت یبار یادم نیست چیو بهت گفتم دهن لقی کردی رفتی به مامان گفتی منم دیگه هیچی برات تعریف نکردم ! گفتم محااااله ، اصولا مامان وقتی یواشکی حرف میزنیم میاد وسط اتاق وایمیسته در حالی که طرفین رو نگاه میکنه میگه چیشده؟چیشده؟ بعد که از ما چیزی دستگیرش ن
مامان میگوید چرا خوابم نمیگیرد 
و من به این فکر میکنم که کدام کتابم را برای قبل از خواب پیشنهاد بدهم با اینکه میدانم از کتاب هایی که میخوانم خوشش نمی اید
کلی فکر میکنم تا اسم کتابی که درباره زندگی ملاصدرا بود را به یاد بیاورم میگویم: مردی در تبعید ابدی را تمام کردی؟
میگوید نه
میگویم دوستش نداشتی
میگوید معرکه است، نمیخواهم تمامش کنم، حالم را خوب میکند، هر از چند گاهی صفحه ای از ان را میخوانم
با خود فکر میکنم این ویژگی ام به مامان رفته، من هم ن
داستان شب یلدا برای کودکان شماره یک:طاها کوچولو وقتی از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و . ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده ؟مامانش خندید و گفت نه،طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟مامانش دوباره خندید و گفت: نه،طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنیدمامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره ها و دایی ها دور هم با
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب.
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب.
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم‌الله.
سلام!
+
و شما چه می‌دانید لذتِ دوباره ایستاده نماز خواندنِ مامان چه‌قدر است.؟
پ.ن:
لذت‌ش بسیار است.
مامان، امروز بعد از ۲ ماه و ۲ روز نماز مغرب و عشایش را ایستاده خواند.
و من ایستادم و همه‌ی طول نماز نگاه‌ش کردم.
مامان، گچ پایش را باز کرد.
مامان، دیگر پانسمانی روی زخمِ پاش نیست.
زخم‌ش به هم آمده. استخوان‌هاش جوش خورده. عضله‌اش ترمیم شده. عصا را گذاشته کنار.
حالا خودش بلند می‌شود و وضو می‌گیرد. و وضویش دیگر جبیره نیست.
حالا خانوا
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم.موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی
مامان خیییلییی دوست دادم❤
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: مگر خواهرت ک
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود.از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
سلام
 حالا محمدهادی همه چیز میگوید، مامان بابا همه دایی خاله باباجون مامان جون و خلاصه هرکلمه ای را که بخواهی میگوید، الحمدلله
 
اولین جمله ای که به قوانبن ادبیات فارسی درست گفت: مامان عمو زد  یا مامان فلانی زد  یا بابافلانی زد. !!!
 
ان شاالله همه بچه ها صحیح وسالم باشن وسایه پدر ومادر بالای سرشون باشه ان شاالله.
 
پ.ن: پسرخاله ام را درست درسن دوسالگی اش،شب تولدش ازدست دادیم،.خیلی اتفاقی ویهویی.بخاطر یه حواس پرتیخیلی باید مواظب باشیم
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی.بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنماستغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.
بخش‌های از داستان:با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!با خنده سر به نشونه چیه ت دادمدست به کمر زدمامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟نگفتم؟!خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردمسری از نشونه تاسف ت دادمامان-برو دستو صورتتون بشور!بیا صبحونه بخوریم-چشم!دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدمشیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم-آخیییش!سرمو بالا اوردمخودمو
یکی از چالش‌های اخیر من این است که موقع خواندن داستان قبل خواب، لالایی یا وقتی که می‌خواهم ادای خوابیدن رو در بیاورم که "لیلی جان ببین مامان خوابید، تو هم بخوابی دخترم." واقعا خوابم می‌بره :-|
و نه این که یک کله بروم تا صبح، یه هو می بینی ساعت یک، دو، یک ساعتی حوالی نیمه شب بیدار میشم، با دندان نشُسته، نماز نخونده و از همه داغون‌تر این که دیگه خوابم هم نمی‌بره و یکی دو ساعت به سقف باید خیره بشم و گوسفند بشمارم :-|
* وقتی اذان مغرب ساعت ده و بیست
به داداش بزرگه گفتم برام عروسک پولیشی بخره ولی یه جوری که مامان نبینه ! ببینه واسه خودش قصه درست میکنه به همه دوستا ، رفقا و فک و فامیل هم اطلاع میده !!چهارشنبه داداش بزرگه بهم گفت برات عروسک گرفتم ، منتها نمیتونم از دست مامان در امان نگه دارمش بیا ببرش و من فرمودم من نمیام اون وری بیا برام بیار پنجشنبه اومد برام آورد ، یه مشما مشکی بزرگ !! گفتم این به این عظمت رو چجوری از دید مامان مخفی کردی ؟ گفت اولی که وارد خونه شدم مامان اومد چک کنه ببینه چیه
حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 
هزار بار به مامان میگم پیام نده 
بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 
الان اگه اون پیام رو نشون کسی بد
حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 
هزار بار به مامان میگم پیام نده 
بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 
الان اگه اون پیام رو نشون کسی بد
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده . پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
مامان گفتن به علی و فاطمه خیلی شیرین تر از خاله گفتنه 
تازگی حتی به بچه هایی که محل کار می بینم هم میگم مامان 
مامان و نه خاله 
خاله یعنی غریبه 
آره تا چند وقت پیش که تصمیم گرفتم به این دو فرشته کوچولو نگم خاله با خودم می گفتم به بچه های مردم میگی خاله به بچه های خواهراتم خاله؟ 
اما امروز بود یا دیروز که به بچه غریبه گفتم مامان
و چه لذتی داره این کلمه رو به یه بچه میگی 
و چقدر خوبه که من بچه ها رو دوست دارم 
و دستشونو می گیرم یا دستم رو روی قلبش
امروز بعد ظهر میخواستم با مامان برم خونه سین اینا. مامانش عمل کرده بود
مادربزرگ گرامی کاری کرد که من خونه بمونم. هیچی دیگه. نرفتم
کاری کرد برای جلوگیری از دعواش با مامان گفتم من میمونم مامان جان تو برو
چهارشنبه برای مامان نوبت دکتر اعصاب گرفتم. مامان خیلی روحیه ش داغونه. البته تقصیری هم نداره. هر کی بزرگ تو یه خونه بمونه این طوری میشه
ظهر استاد زنگ زد داشتم ناهار میخوردم جواب ندادم. زنگ زدم بهش گفت چه خبر و این حرفا. خلاصه گفت دیگه برای
مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
پارمیس نشسته بود کنار مادرش و زیرچشمی به من و لیلی نگاه می‌کرد. در حالی که به لیلی اشاره ‌می‌کرد، رو به مامانش گفت: پس مامان این بچه کجاست؟
مامان پارمیس با اشاره به من: ایشونند دیگه!  
پارمیس خطاب به من: مامانش تویی؟
من: بله :-)
پارمیس: پس چرا این شکلیه؟
من در حالی که دوزاری‌ام افتاده: آها، منظورت اینه که شبیه من نیست؟ خب به باباش رفته :دی
پارمیس با رضایت: آها، مامان! شکل باباشه:-)
نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه دراورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه ی پر ملات بسازن، رفتن.  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می میرن. باید قصه بشیم. قصه ی شبای بلندِ بچه ها. قصه ی شبای نگذشتنی ِ آدم بزرگای ِ درمونده. باید اون قصه ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. لذت ببرن و همزمان آروم بغض کنن. بچه ها ولی بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چرا بابا بزرگ، مامان بزرگ شون توی اون داستان
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم منمامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
با مامان خانم اینها نرفتم عیددیدنی خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم و پدر نجمه زن خان داداش محسن هیچی بعدا مامان خانم برام داره جلوی کوثر زن داداش مجتبی بهم چیزی نگفت یکی ساعت بیشتر توی خونه تنها هم و فقط دارم دور خودم تاب میخورم و رویا پردازی مزخرف میکنم همین بس من سرباز ارتش ؟ بیشعوری هم حدی داره
روز جمعه مامان با دوستاش قرار داشت
من قول داده بودم در اولین فرصت با مامان و دوستاش برم بیرون
روز جمعه صبح که مامان از بیرون برگشت
حرف بیرون رفتن شد و منم دیدم چند روز تعطیلیه و بهتره ی بیرون برم
قرار کجا بود؟؟ خوب مشخصه عمارت دهدشتی!
به یکی از دوستای مامان میگم تو رو خدا جای قرار ها رو عوض کنید:)))))))
من عمارت رو دوست دارم
ولی خوب خیلی تکراری شده
ادامه مطلب
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.
مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.
مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی.خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.
اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.
خوش حالم که
,داستان رزیتا و آقای جاهد ,داستان ی Shahvani Me ,داستان ی ایرانی کلیپ,داستان ی ,داستان ی ما خودمون ازش عکس میگیریم ولی اگر خاستی تو هم بگیر,استخدام و وحشتناک به سوز ,عموی ی ,داستان ی,صد داستان ی ,زن عمو سهیلا ,فیلم ی ایرانی – avizoone.com : داستان ی , فیلم ی ,avizoone.com : داستان ی , فیلم ی ایرانی و خارجی ,گی ,بین ,داستان ی – avizoone.com : داستان ی , فیلم ی ایرانی و ,داستان ی — محسن و خواهرزن ی,بهتری
مامان همیشه سعی میکرد ما رو قوی و مستقل بار بیاره میگفت ارزش و احترام و شخصیت یه دختر به قوی بودنشه به وابسته نبودنشه برای همین همیشه مجبورمون میکرد کارامونو خودمون انجام بدیم تنهامون میذاشت که قوی بشیم حالا ما چهارتا به اندازه ی کافی بزرگ و قوی شدیم که هیچ وقت حتی به اندازه ی یه کار کوچیک هم از همدیگه کمک نمیخوایم چرا؟ چون ما قوی و تنها و مستقلیم و نیازی به همدیگه نداریم مامان هم همچنان یه تنه تکیه گاه و ستون خونه ست اما ما دور از مامان قوی و
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
امشب داشتم فکر میکردم چه خوب که مامان هست. که بگه چای بریزم حرف بزنیم؟ اصلا تو نگو باشه بیا من برات بگم امروز چه طور بود.مامان چقدر خوبه که بلدی قفل اخم منو باز کنی. مریم یه شعبه از مامانه؛ حال خوب کن و دلبر. البته نه از رسته ی دلبرهایی که میگن جان فرسود از او.
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
یک. 
+بنویس. عظیم.
_نوشتم مامان.
+کو؟ اِ، آره، نوشتی. بنویس. طاقت.
_اونم نوشتم!
+ای بابا، آره. بنویس آایمر.
دو. 
_دخترا، چه قدر جیغ جیغ می‌کنید!!
+تقصیر اینه مامان، منو می‌زنه!
=نخیرم، خودش اول منو بوس کرد!!
پ. ن. بیابید سولویگ را:) 
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم.
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نم
امروز موقع تماشا کردن یه برنامه، مهمون برنامه تاریخ تولدش رو گفت. سال تولد مامان بود. بعد مجری برنامه گفت آهان یعنی سه سال دیگه می شه شصت سالتون. 
اصلا حواسم نبود که مامان داره شصت سالش می شه. خیلی غصه خوردم. کاش مامان باباها هیچوقت پیر نمی شدن.
مامان جان رفته بود انجمن اولیای نازی خواهر کوچیکه
حالا وقتی برگشت نشست حرفای مشاور رو تعریف میکرد
واسه من 
+ وای بی نام چقد این مشاور خوب حرف میزد
چه رنگ لباسش قشنگ بود میگفت 
اگر که بچع هاتون گوشه گیر هستن
خونه اقوام نمیان میخان تنها باشن
پرخاشگر هستن این ها از فجای مجازیه
خندیدم میگم مامان فجای مجازی اشتباعه
بگو فضای مجازی
میگه حالا هر چی ،، آقا مامان من 
خیلی بدش میاد سوتی بده و من درستشو بگم
بعد میگه بی نام همه این چیزا رو ک گفت
دیدم همه ش
فیلم مامان مهشید به زودی اکران می شود
 
 
فیلم ایرانی مامان مهشید
اکران به زودی
سلام عزیزان 
یکی از سایت های خوبی که من در زمینه فیلم ایرانی میشناسم سایت شب دی ال است که برای دانلود فیلم مامان مهشید می توانید از این وبسایت خوب و عالی استفاده نمایید.
البته یادتان باشد که تمامی آثار در این سایت تنها به صورت قانونی قابل دانلود هستند و روش دیگری برای دانلود وجود ندارد ایست سایت فیلم ایرانی
حدود یک سالی هست که فعالیت خود را آغاز کرده است و در ا
خودمو حبس کردم تو اتاق از مامان کتک نخورم!!!!
بهانه ی دیشبیم رو بگم بهتون؟
گفتم قدمون به هم نمیخوره!
مامان جارو برقی گرفته دستش پشت در اتاق به کمینه.یه جوری بزنه تو سرم که ۱۰ سانت از پاهام بره تو زمین.!!!اینطوری پسر مردمو زا به راه نکنم.
مامان میگه گناه داره.معصیته.بی عقل و منطق امید مردمو ناامید کنیم سنگ بندازیم جلو پاشون.میگم مامان معصیت اون موقع اس که ما وقتی میخوایم دور از حونمون دست تو دست هم زیر بارون راه بریم بهمون ببگن یا امااام نگا
بسم الله الرحمن الرحیمسلام
یه هویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میاد و یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره.
همونطور که گوشی دستم بود داد زدم:
+ مامان. مامان.  الوو. . الوووو. . مامان صدای من و داری؟ الوووووو. مامان. الووووو. جواب بده دیگه. الووووو.
دیدم یه زن اومد پشت خط و گفت:
- آقای عاکف اگر همسرت هنوز زنده هست دلیل نمیشه مادرتم سالم باید بمونه و زندگی کنه. خیال کردی خیلی زرنگی حیوون؟! هان؟ مثل اینکه حالیت نمیشه هنوز ما کی هستیم.
تاز
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
سال نو شد، اما تو خونه ما هیچی عوض نشد
بابا از دو روز پیش با مامان قهره. صب بیدارش کردم اما لحظه تحویل سال دستشویی بود و وقتی اومد بهش تبریک گفتم انگار نه انگار‌. نه با مامان حرف زد نه بزرگ.
ما هیچکدوم با هم روبوسی نکردیم
امیدوارم که سال خوبی باشه 
سالی لبریز از سلامتی و دل خوش
 
 
پ.ن. یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول و دلم رو شور کرده
صبح مامان تلفنی با برادر حدف زد، بعد اون گوشی رو داد به همسرش. بعد اونا بزرگ حرف زدن مامان گوشیو ازش گرفت
c
--------داستان کامپیوتر:سیاه وسفیدداستان قرمز کوچولو:سرما و گرماداستان  محمد:حافظه و فکر کردن----------مامان:فرشته است/فرشته ها ماشین هستندقرمز کوچولو:خون استخدا:لامپ است/دین زرتشتارواح:سوپرمارکت استاتش:مرداست-یخ:زن است اشیاء:ادم و حوا استحیوانات:ادم فضایی استانسان و ربات:تلویزیون استپدیده ها: خدا است---------دایناسورها قبر هستندجنگ شد برای کشف تلفندقیقا هیچی.مردم هر روز یه داف جدید می زنندهادی اشک خدا استباباجون فروغی ماده تاریک است-امیرحسی
گرسنه هستم. خیلی هم گرسنه هستم. سراغ غذا می‌روم اما نمی‌توانم چیزی بخورم. اگر چیزی بخورم بعدش حالم بد می‌شود. سنگین می‌شوم. فکر کردن به غذا حالم را بهم می‌زند ولی گرسنگی هم آزاردهنده است. نمی‌دانم چه کنم! بخورم؟ نخورم؟ اصلا این چه حال مسخره‌ای است؟! تهوع؟! مامان‌خانم می‌گوید: "فکر کردی مادر شدن الکیه؟!". نه مامان‌خانم! الکی نیست. خیلی هم سخت است. وقتی بوی تن تاج‌سر که مستم می‌کرد این روزها حالم را بهم می‌زند یعنی سخت است. وقتی سیستم غذایی
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون.چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!

بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم .
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم .
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی.یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
سخت ترین روز عمرم بود امروز، با اینکه همه می‌گن طبیعیه اما ناراحت بودن ت انگار غمگین ترین و سنگین‌ترین بار روی دلم.
الان و امشب مامانت مجبور شدیم از هم جداشیم
تو و مامان موندید بیمارستان پیش هم، منم تا ۱۰ موندم پیشتون ولی بعدش مجبورم کردند برم از پیشتون
با مامان بزرگت که صحبت می‌کردم تا حرف تو می‌شد بغضم می‌گرفت و آخرشم شکست و برای اولین بار بعد از بزرگ شدن گریه کردم جلوش .
زود خوب شو بابا که می‌خوایم کلی خاطره و داستان خوب با هم بسازیم.
با دست علامت دادم که نمدونم
گفت اگه میخوای بیای که یک ساعت دیگه میریم 
خوب من حسم اینه که ماشینم؟ آخه خواهر باردارم و اون یکیو هم میخواد بگه بیان و اونا اسنپ می خوان بگیرن 
یا خودم؟ 
کادویی که دیروز دید گرفتم را به عنوان منت کشی من قبول کرده؟ 
الان خیال کرده لباسی که دیشب خواهرم گرفته از طرف منم بوده؟ (آخه من کاغذ کادوشو دادم به مامان علی و اون لباسی که خریده بود را هدیه کرد به مامان و مامان با تعجب بلند شد ببینه کادویی که من خریدم سرجاشه یا نه
مامان رفت
مامان برای من مهمان نیست بلکه یک بازوی کمکی و خستگی ناپذیر است که نیروی محرکش عشق عجاب آور مادرانه اش است.
همه چیز با او برایم نشاط اور است از خریدهای دوتاییمان‌ بگیر تا آشپزهای رنگ وارنگمان
هر جا را نگاه میکنم یادش می افتم خاصه گلهای درشت چادر نماز جدیدم.
 
شنبه ی هفته ی قبل بود که با مامان، دوتایی نشسته بودیم بالای سر سایت جامعه اهرا و سعی داشتیم ازش کارت ورود به جلسه بیرون بیاریم که یا خطا می زد و یا اصلا صفحه رو پیدا نمی کرد. بعد از تلاش های فراوان، مغموم و شکست خورده و امیدوار که "شاید بعدا درست بشه." گوشه کشیدیم و مشغول به کار های خودمون شدیم. 
عصر بود که مامان با گوشیش اومد سمتم و گفت "ببین، پیامک زده آزمون لغو شده." و دوباره مدتی بعد خود مامان بود که گفت " پیام دادن که زمان آزمون 29 فروردین ش
هفته اخر صفر رو از مدرسه مرخصی گرفتیم و با قطار عازم مشهد شدیم .ولی چ رفتنی!از یک ظهر نشستیم تووکوپه تا جینگ ۲ نیمه شب!
هیچ وقت این مسیر اینقدر برامون کش دار نبود .این ساعتها هم گویی خوای بودن نمی رفتن که جلوووو
خلاصه نیم شب رسیدیم خونه مامان اینا و از فردا بدو بدوها شروع شد .از این خونه به اون خونه از این مراسم به این مراسم .
خونه مامان هم از سیل مشتاقان سروناز پر و خالی می شد یعنی حتی فرصت نکردیم مادر دختری خلوتی باید(به سبک مختار)
خلاصه حسن
سر درد منو میکشه یه روز!

باورتون نمیشه روز خاک سپاری برفی بااارید بی سابقه .تو قبرستون!همه با چترای مشکی .تو یه زمین سفید سفید که برف همه قبرا رو قایم کرده بود جز یه گور باز .که قرار بود مامان بزرگ رو در آغوش بگیره.انگار تنها مرده اون منطقه و شهر مامان بزرگ من بود.و رفتنش .زمین سفیدو سیاه کرده بود.
خیلی بد بود.بد
کاش میشد اشک ریخت.
کاش میشد جیغ زد و این صدای "قزم قزم "گفتنای مامان بزرگو از ذهن پاک کرد .
میدونین؟
اصلا باورم نمیشه که دیگ
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
+ صبح با مامان میرم کلاس یوگا .  فکر نمیکردم انقدر دوسش داشته باشم انرژی هامونو جاری میکنیم ، روزه میگیریم ، سعی میکنیم ذهن خرمگسی نداشته باشیم :))  میبینم داره تغییر میکنه ، خیلی شادتر شده .مامان و بچه یوگی !
+ روز اول که اومده بودم مامان خیلی خوشحال بود من نشسته بودم روی کابینت گفت مثل کبوتر شدی :)  ، خوشحالم که دو تا بچه م پیشم هستن
+ و  بابا که دیروز که با روپوش سفید منو دید . خوشبخت نیستم که حال هردوشون خوبه ؟ چرا . بیشتر از هر وقتی !
+ ن
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من
 
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
بسم الله
به مامان گفتم اصلا توان بلند شدن صبح ها را ندارم. خوش به ال آن هایی که رفتند راهپیمایی روز قدس.
مامان گفت آ ها که رفتند عاشق بودند که توانستند بروند ما حتما عشقمان کم بوده.
نتیجه این که عشق توان و انگیزه انسان را زیاد می کند.
خدایا حب و عشق انجام کارهای درستی که تو دوست داری و عشق به مجاهده را به من بده.
و به نظرم یکی از اصلی ترین دلیل سراسری نشدن اعتراضات تو ابن کشور، سندرم "مامان ایرانی" عه. مامان ایرانی از اوضاع ناراضیه، سر سفره در حالی که آش میخوره میگه خدا باعث و بانیشو لعنت کنه، و حاضر نیست بچه اش به اندازه ی سر سوزنی هزینه بده بابت بهبود اوضاع و اعتراض به شرایط مدنی. این روز ها سوار مترو که میشی آدم های 17 تا 37 ساله رو میبینی که مدام دارن از پشت گوشی به مامان هاشون میگن لازم نیست نگران باشن و خودشون مراقبن.
مامان من هر 20 دقیقه زنگ میزنه و
خانه بابابزرگمکل روز باران امد
شکسپیر و شرکا را خواندم و خوابیدم و فکر کنم 4استکان چای خوردم _بلکم بیشتر_
مامان بزرگ از تمام گذشته گفت و اینکه چندسال اول بچه دار نمیشده و از یکی از دوستانش که او هم تا 10سال اول بچه دار نمیشده و بعد هر دو اولین دخترشان را به فاصله بیست و چند روز به دنیااورده بودند و دهان همه را بسته بودند
گفت که برای بارداری ازار دهنده اش دکتر نمیرفته و خرافاتی بوده و این ها
بعد گفت عمویی و عمو خودشان را در جامعه پیدا کرده اند و اگ
خانه بابابزرگمکل روز باران امد
شکسپیر و شرکا را خواندم و خوابیدم و فکر کنم 4استکان چای خوردم _بلکم بیشتر_
مامان بزرگ از تمام گذشته گفت و اینکه چندسال اول بچه دار نمیشده و از یکی از دوستانش که او هم تا 10سال اول بچه دار نمیشده و بعد هر دو اولین دخترشان را به فاصله بیست و چند روز به دنیااورده بودند و دهان همه را بسته بودند
گفت که برای بارداری ازار دهنده اش دکتر نمیرفته و خرافاتی بوده و این ها
بعد گفت عمویی و عمو خودشان را در جامعه پیدا کرده اند و اگ
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
از در اومدم تو، جوجه پرید بغلم.
بعد منو برد تو اتاق و یواش گفت: عمه! بابایی رفت یه جایی!
پرسیدم کجا؟
شونه انداخت بالا و گفت نمیدونم. یه جایی. دماغش خون اومد.
از مامان پرسیدم چی شده؟
تازه دیدم بچه ها همه پوکیده ن.
مامان گفت: فشارش رفت بالا. خون دماغ شد. نمیرفت دکتر. به زور عمو بردش. اورژانس نمیومد.
و بین هر کدوم از جمله هایی که میگفت چند دقیقه ای فاصله بود و کلی سوال از طرف من.
کلافه رفتم دست و صورت بشورم که آروم شم.
دیدم قیچی تو حمومه.
گفتم چه خ
.
از در اومدم تو، جوجه پرید بغلم.
بعد منو برد تو اتاق و یواش گفت: عمه! بابایی رفت یه جایی!
پرسیدم کجا؟
شونه انداخت بالا و گفت نمیدونم. یه جایی. دماغش خون اومد.
از مامان پرسیدم چی شده؟
تازه دیدم بچه ها همه پوکیده ن.
مامان گفت: فشارش رفت بالا. خون دماغ شد. نمیرفت دکتر. به زور عمو بردش. اورژانس نمیومد.
و بین هر کدوم از جمله هایی که میگفت چند دقیقه ای فاصله بود و کلی سوال از طرف من.
کلافه رفتم دست و صورت بشورم که آروم شم.
دیدم قیچی تو حمومه.
گفتم چه خ
امروز مامان بزرگ دست به کار شد .
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره .و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور .!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک .مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ایشونم گفت بیخووو
اینو شنیدین هر انسانی یه داستانی برای زندگیش داره؟؟؟
من زیاد شنیدم!!!
ولی دوست دارم ازشون بپرسم. 
واقعا!!!
داستان داریم تا داستان
بعضی داستان ها ارزش شنیدن نداره 
بعضی ها هم اصلا ارزش گفتن هم نداره
ولی خوش بحال اونی که یه داستان جذاب برای خودش داره
از اون داستان ها که فیلم ها رو از اون می سازن
مثله خیلی از شهدای انقلاب اسلامی 
از این داستان ها هم آرزوست
ننه که رفت مامان تنها شد.ننه برای مامان زحمت بود .سختی بود اما آدم گاهی با سختی های زندگیشم انس میگیره.با اینکه خونمون نزدیکه مامانیناست خیلی مایل نیستم مدام برم اونجا .یهو بین ایام چهل ننه به ذهنم رسید برم کلاس خیاطی و ساعتای کلاس فسقل خانو بزارم پیش مامان که هم خودم یکمیکم حالم خوب شه هم مامان از تنهایی در بیاد
البته این وجود پر خیر و برکت ننه بود که حتی بعد از فوتش هم اسباب خیر شد برام.
چرا من نمیتونم حداقل روی دو تا موضوع تمرکز کنم؟؟شبا از
سپیده همش یازده سال و دو ماهو  دوازده روزش بود که فهمید پدر ومادرش دارن از هم جدا میشن شبها به هر بهانه ایی بود خودش رو به اتاق پدر و مادرش میرسوند فهمیده بود چند وقتیه مامان و بابا در اتاق رو قفل نمیکنن.خیلی وقت ها با هم جر وبحث میکردن و دوست نداشتن توی یه اتاق باشن. مامان بهش گفته بود هنوز بابا رو دوست داره اما دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و به خاطر اینکه بابا و سپیده رو دوست داره میخواد از زندگیشون بره .بابا میگفت مامان رو دوست داره و به خاط
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش . به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها . نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم
هیچکس نیست.
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن.
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن.
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی
ولی به هرحال باید تحمل کرد
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها.
ته تغاری نشسته بود کنارم. ویرم گرفته بود یه کم اذیتش کنم. دقیقا یادم نیست که چی بهش گفتم ( مساله چندان مهمی هم نبود و جنبه شوخی داشت). ته تغاری هم وانمود کرد که بهش برخورده و با لحن اعتراض آمیزی مامان رو صدا زد :
مامااان! ببین چی بهم میگه!!؟؟!!!
و مامان، در کمال خونسردی، درحالی که مستقیم به تلویزیون زل زده بود و حتی برنگشت که نیم نگاهی به ما بندازه گفت :
ولش کن! میدونی که بدون تو میمیره!
حرفش خیلیییی سنگین بود!! اونقدر سنگین که زبون من و ته تغاری بند
با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم من ۴ تا همبرگر خوردم
مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا. 
فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی
منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش. و شروع میکردم یه پرو ک
 
نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه درآورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه‌ی پر ملات بسازن، رفتن.  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می‌میرن. باید قصه بشیم. قصه‌ی شبای بلند ِ بچه‌های ِ بعد از خودمون. باید اون قصه‌ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. مامان‌بزرگ بابابزرگا از تعریف کردنش آروم بغض کنن و بچه ها بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چی شد بابابزرگ، مامان‌بزرگ شون توی اون داستان
از اتاق اومدم بیرون دیدم مامان بیدار نشسته داره آمیرزا بازی می‌کنه. گفتم چرا بیداری؟ گفت خوابم نمی‌بره. رفتم پیشش دراز کشیدم. چند ساعت پیش حموم رفته بودم، موهام نم داشت و بوی شامپو می‌داد. در بالکن باز بود و هوای خنک پاییزی، سرما می‌انداخت به جونم. مثل بچه گربه ها خودم رو جمع کردم و چسبیدم به مامان. احتمالا دوباره تو باغچه ی حیاط جیرجیرک اومده بود که صداش اینقدر بلند و واضح تا پذیرایی میومد. نشستم همراه مامان به حدس زدن کلمات. یه جاهایی خنده
مامان بابا  عکسا هایشان را  می‌فرستند توی گروه.
مامان
بابا
کنار خانه ی خدا.
دلم برایشان پر می‌زند.برای دست های مامان.برای مریم گلی های  بابا گفتن.
اما
تهِ تهِ دلم.
دلم می‌خواست آن جا باشم. کنار امن ترین نقطه ی دنیا.کنار  با آرامش‌ترین نقطه ی دنیا.بعدش چند صباحی از این روزمرگی هایم دل بکّنم بروم کنار خودِخودش، یکم برایش خودم را لوس کنمتا بلکم آن قسمت از تنهایی وجودم که از او تهی ‌ست پر شود
سید مهدی میگوید : مریم بیا به جای عروسی
امروز نتایج دکتری اومد!منی که هیچی نخونده بودم و فقط یدونه تخصصی زده بودم مجاز شدم
الانم دو جا دعوت به مصاحبه :)))))))
خودم خندم گرفت!
دو تا دانشگاه صنعتی
هر چند دانشگاهای قوی ای نیستن
ولی جالبه
هنوز به مامان بابا نگفتم 
میدونم بگم داستان میشه
اما الان میخوام به بابا بگم
مطمئنم از فردا همه جا باید بشینن بگن و پز بدن :|
کتاب مامان و معنی زندگی
 
کتاب مامان و معنی زندگی ازسناریوی اروین یالوم که یک سناریوی غمباری است، و هدف از ترجمه کتاب مامان و معنی زندگی این است. و در وهله اول حالت آموزشی، درمان و روانپزشکی دارد که لقب کتاب مامان و معنی زندگی را نیز کتاب روانپزشکی نامیده اند.تهران بوکر ارایه دهنده بهترین کتب میباشد که به راحتی میتوانید خرید اینترنتی خود را انجام بدهید و درب منزل تحویل بگیرید.
 
هدف از نوشتن کتاب مامان و معنی زندگی
هدف این است که هر انسانی د
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور
کتاب مامان و معنی زندگی
 
کتاب مامان و معنی زندگی ازسناریوی اروین یالوم که یک سناریوی غمباری است، و هدف از ترجمه کتاب مامان و معنی زندگی این است. و در وهله اول حالت آموزشی، درمان و روانپزشکی دارد که لقب کتاب مامان و معنی زندگی را نیز کتاب روانپزشکی نامیده اند.تهران بوکر ارایه دهنده بهترین کتب میباشد که به راحتی میتوانید خرید اینترنتی خود را انجام بدهید و درب منزل تحویل بگیرید.
 
هدف از نوشتن کتاب مامان و معنی زندگی
هدف این است که هر انسانی د
جمله آخری که در گفتگوی نه چندان مسالمت آمیز من و مامان در باب خرید جهیزیه ایرانی بیان شد و کمر حقیر را شکست این بود که : دیگه شوهر ایرانی گرفتی برای حمایت بسه ! 
و خب! ما هیچ ما نگاه :| :| :|
معمولا مامان ها یجوری موقع بحث یجوری بی منطق میشن و فلسفه و عرفان و مذهب و دوران بچگی و شیردهی و نوزادی و ت و اقتصاد و همه چیز رو به هم ربط میدن که آدم فقط باید نگاهشون کنه! بعد خیلی ملایم بره ماچشون کنه. :)
ولی خیلی دوس دارم مامان بشم و بفهمم طی چه مکانیسمی
مامان از سلاطین تهیه انواع سس و مربا و ترشیه.
یعنی هیچ سسی نیست که درست نکرده باشه.
همه ترشی مرباهای جدید رو درست میکنه.تو قدیمیا هم که استاده.
مامان حدود ۷۰ تا ظرف در بسته تو یخچالی واسه این هنر نمایی هاش داره که همشوووون شبیه همن.
امروز مامان و ماتی رفته بودن سفره ابوالفضل و مامان واسه ما یعنی منو داداش و بابا ماکارونی گذاشته بود.
سسی که مامان واسه روی ماکارونی میپسنده جز اون گوشت و پیاز و اینا.سسای بیرونی نیس.خودش یه ملغمه ای از فلف
سال پیش مهر موبایلم رو برد. لب خیابون گریه میکردم و نعره میزدم مامان گفت فدای سرت.یه گوشی بهتر میخری، نو مدل جدید. گفتم مامان چی داری میگی، همه چی که پول نیست. خاطره هام چی.
آدم هرچی کمتر با دیگران دنبال ثبت خاطره باشه بعدها راحت تر خواهد بود. به لحظه هامون عمق ندیم. خاطره ساختن مثل خالکوبی کردن هست. 
وقتی شنیدم کنکور یک ماه و نیم دیرتر برگزار میشه، با مامان رفتیم دور دور. اومدیم شام خوردیم رفتیم پیاده‌روی تا اون سر شهر. فردا صبح میخوام برم لوازم پخت کیک و زولبیا بامیه بخرم. پس‌فردا صبح با مامان صبح بریم کوه دوتایی. جمعه هم با ۵ تا از دوستام میریم یه کوه دیگه. جمعه عصر هم لپ‌تاب سفارش میدم که بیاد و استارت فتوشاپ و گرافیک رو بزنم. انشالله اون لا لو ها وقت درس خوندنم پیدا کنم.
دیشب داشت یه قسمت هایی رو نشون می داد و زیرش زده بود اخراجیها ۱ سال ۱۳۸۷ 
بعد من گفتم وااااای یعنی من اون زمان ۲۳ سالم بوده! ده سال پیش! 
مامان میگه آره لحظه لحظه ش کش میاد اما بعد می بینی چقدر زود گذشته 
میگم نه مامان من چند ساله که دیگه اصلا حس کش اومدن رو ندارم و فقط حس می کنم زمان داره می دوه 
۱۳۸۷! ۱۳۸۷!!! 
:| 

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها