نتایج جستجو برای عبارت :

خیلی خوب هست من هم ثبت نام میکنم

من یه پتانسیل خيلي بالا برای تحمل دارم
 
یعنی صبر ميکنم
 
صبر ميکنم
 
صبر ميکنم
 
صبر ميکنم
 
صبر ميکنم
 
و یه روز، بدون اخطار، بدون هشدار، سر زده، حق طرف رو میذارم کف دستش. یا دوستیمو تموم ميکنم یا میدمش زندان، یا هرچی.
 
این صبر بالام رو دوست دارم.
سعی ميکنم اروم باشم خيلي هم سعی ميکنم . خوشحالم از اینکه دارم مدیریت ميکنم خودم رو . کیف سفارش دادم منتظرم برسه و لنز جدید دوربینم هم رسید و احساس خوبی دارم سعی ميکنم یاد بگیرم چجوری حال خوب رو غالب کنم تو وجودم . چند روز بدی رو پشت سر گذاشتم . آرومم الان .
بعضی موقع ها خيلي از خودم‌تعجب ميکنم .
خيلي زیاد 
از اینکه تو روز هزاران هزارتا فکر میاد تو ذهنم،  خيلي عجیبه ، بعضا حرفها و فکرهای خيلي خيلي متناقض هم
از خودم تعجب ميکنم که با خودم قرار یه کاری رو میذارم و بهش عمل نميکنم.
از خودم تعجب ميکنم که نمیدونم‌ چمه!
بلاتکلیف و نامعلوم الحال .
این یکی تعجبم دیگه سر به فلک کشیده ، من‌هنوزم تو خیالاتم زندگی ميکنم ، من هنوز هزارتا موقعیت تصور ميکنم برا خودم و توشون غرق غرق میشم و مثلا با حضور یه آدم حق
این روزها چیکار ميکنم؟
برای یه سایت ورد پرسی مطلب میذارم. انگیزه م از شروعش چی بود؟ که بفهمم سئو یعنی چی.
مبلغش خيلي کمه. یعنی خيلي خيلي کم. اما بیشتر برای برطرف کردن کنجکاوی رفتم ببینم چجوریه، و خب؛ الان دیگه میدونم سئو یعنی چی و چجوری باید انجامش داد!
 
دیگه چیکار ميکنم؟
برای پیج غذام محتوا درست می کنم! کاری که خيلي وقت بود دلم می خواست انجام بدم. فکر ميکنم بعد از سال ها کار نکردن با فتوشاپ، چیزای بدی هم از آب درنیومده باشن
 
دیگه؟
دارم فکر می
طبعا خيلي منتظرم که طرحم تموم شه که خيلي معلومه چون شما رو م برای اینکه چرا من تموم نمیشم و اطرافیانم رو هزاران برابرتر. اما. خيلي خلوت داشتم اینجا. خيلي زیاد و خيلي با این حال ميکنم. مثلا. چجوری ممکنه که پیش بیاد که من بی وقفه با اهنگ James Blunt-1973 برقصم و بپرم و بجهم و بخندم مثل الان؟
       
                                                                        
میشد اینقدر به خودم سخت نگیرم
میشد شب و روزم یکی نشه
خيلي واکنش زیادی داشتم 
خيلي از همه چی که داشتم میساختمو نابود کردم خاک شون کردم
من رو خيلي اذیت کردن هیچوقت نمیتونم ببخشمشون هیچوقت خدا ازشون نگذره .
چقدر بده که سعی ميکنم احساسی رو در خودم ایجاد کنم که فک ميکنم بعدش برندم . مثلا گاهی فک ميکنم اگه بیخیال باشم نتیجه بد میشه بعدش خودمو مسترس ميکنم گاهی فک ميکنم من هر وقت انتظار چیزیو میکشم بد میشه 
بعد میخام خودمو بزنم به بیخیالی
ای
سلام
دربی نود هم تمام شد و بازم به نفع پرسپولیس!
میدونی یه روزی به این فکر میکردم که دیدن فوتبال رو کنار بذارم آخه به قول خيلي ها چیزی توش نیستو.
ولی الان ؛ وقتی از بالاتر به زندگیم نگاه ميکنم می بینم تنها دلخوشی و تفریحی که برام مونده همین فوتباله
البته نسبت به جوونی هام(میخوام بگم الان خيلي پیر شدم) خيلي خيلي کمتر فوتبال نگاه ميکنم
از دیشب حال دلم خيلي بهتره
راستش یکی از دلایل مهمش همون نوشته دیشبمه
حس ميکنم تاثیرشو دیدم و باز امشب آمدم که ب
من همش حس ميکنم اشتباهی افتادم تو این دنیا
من حتما تو دنیای قبلیم آدم خيلي خيلي خيلي بزرگی بودم، واسه همین نمیتونم خيلي از محدودیتارو تحمل کنم، واسه همینه که حس ميکنم حتما باید بزرگ بشم، دنیای من خيلي بزرگ و نامحدوده، من یه اعجوبم، ایکاش این واقعیت علنی بود!
زورم می آید بخواهم برای لایک هایی که در اینستاگرام ميکنم یا اکانت هایی که فالو ميکنم جواب پس بدهم. .
خيلي محترمانه میگویم دلم میخواهد !
خيلي خيلي محترمانه تر قهر کرده. 
ناز نمیکشم ,خواست برمیگردد.
برنگشت هم بقول بابا پنجعلیِ پایتخت :به جهندم ,والا:)))))
خيلي بیشتر از اونکه فک کنم به دوست وابسته‌ام تمام زندگی من حول محور دوست میچرخه.
من همیشه فکر ميکنم یه جور دیگم.ولی در واقع اشتباه فک ميکنم.چرا درست خودمو نمیشناسم؟
فک ميکنم عاشق تنهاییم در صورتی که تنهای تنهام دووم نمیارم من همیشه به یه نفر نیاز دارم.نه ده نفر ولی یه نفر باید باشه.
مثلا الان که دوستم سرش خلوت نیست حالم خيلي بده.
یعنی همه چیز به خیر میگذره؟
سلام
امروز یه جلسه داریم با رئیس بزرگ بعد از مدتها. 
امروز من خيلي زود اومدم. دارم همونطوری که دوست دارم میشم. همیشه دوست داشتم صفخيلي زود خيلي راحت از خواب بیدار بشم نه با سختی و ناراحتی. این هفته از اولش خيلي صبح زود بیدار شدم با راحتی.  با راحتی بیدار شدن خيلي حس خوبیه. 
همچنان کتاب صوتی گوش میدم. دارم سعی ميکنم خوش بین باشم و مثبت اندیش. البته کار ساده ای نیست. من به این نتیجه رسیدم که هیچ کاری ساده نیست. تلاش خيلي زیاد لازمه. دارم تلاش ميکنم
لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم کاش می شد که شما نیز خبردار شوید لحظه ای از من و از دردِ کهنسال دلم از سرم آب گذشته ست مهم نیست اگر غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتما بنویسید به دفترچه ی اعمال دلم آه ! یک عالمه حرف است که باید بزنم ولی انگار زبانم شده پامال دلم مردم شهر ! خدا حافظتان من رفتم کسی از کوچه ی غم آمده دنبال دلمنجمه زارع
+خيلي شعر خوبیه.
اینکه من گاهی حواسم به کارایی که م
خيلي یهویی صفحه‌ی وبلاگم رو باز کردم
و خيلي یهویی تصمیم گرفتم انتشار پست جدید رو بزنم.
من حالم بهتره
خيلي بهتر 
ولی هنوز دلم تنگ میشه
دلم‌میگیره بابت دوست نداشته شدن
بابت معشوق نبودن
یا بهتر بگم معشوقه‌ی کسی که عاشقش هستم بودن
من دلم این حس ناب رو میخواد
این رابطه‌ی عاشقانه رو
این نفس کشیدن رو
حس ميکنم الان دارم اکسیژن حروم ميکنم
حس ميکنم یه چیزی توی زندگیم کم دارم
چیزی که بهم باور بده
کمکم کنه زندگی کنم
بهش تکیه کنم
من دنبال یه منبع آرا
من اینجام تو خونمون توی راه پله رو به روی یه لپ تاپم براتون تایپ ميکنم . این جا همون جای که حس نوشتن پیدا ميکنم به زودی از قطعه های کوچیک خونه و شهرم براتون عکس خواهم گرفت و راجب خيلي چیزها خواهم نوشت این روز ها حس ميکنم دارم یه نفس درست درمون می کشم . 

یه لپ تاپ ، هارد اکسترنال  همین

پی نوشت اول : این جا خيلي بهم ریختس راستش نمیدونم من باید جمع کنم یا مامان :| فردا یه کارش ميکنم .
پی نوشت دوم : اون کسیه ها برنج " سبز بهار " تو تصویر بالا می بینید جز ا
امسال عیدم با سالهای قبل فرق داشتنه اینکه بگم خوب یا بد بود
کلا متفاوت بود
اول اینکه من سال تحویل خواب بودم
دوم اینکه سفره هفت سین ننداختیم (البته چون ما سفر بودیم)
سوم اینکه حس ميکنم دنیای جدیدی رو قراره بسازم و حتی تجربه کنم 
همه اینا بخاطر اینه که من 21سالگی رو شروع کردم و بزرگ. شدن رو دارم حس ميکنم 
یه چیزایی دارن برام تغییر می‌کنن یا بوجود میان یا از بین میرن
حس پروانه ای رو دارم که داره از پیله بیرون میاد 
حس خيلي خيلي خيلي جذاب و جالب و می
میدونی عزت نفس خيلي عجیب غریبه مخصوصا اگه واقعی و درونی باشه
من با حرف زدن با تراپیستم دارم یه چیزایی میشنوم که این حسو در من تقویت میکنه
این حس میتونه از یه موجود خسته ی عصبی تبدیلت کنه به یه موجود آروم و منطقی
من گاهی، فقط گاهی که به خودم احترام میذارم و کاری که دلم میخوادو بی عذاب وجدان انجام میدم حالم خيلي خوب میشه
من گاهی فقط گاهی که از عواقب مسخره و بعید و حتی قریب انتخابام نمیترسم و فقط به لحظه فکر ميکنم حالم خيلي خوب میشه
من روزا خيلي ا
سلام قلبم، سلام.
 
سلام اسماءم.
 
میخوام برای تو بنویسم
میخوام از روزهایی که میگذره بدونِ تو ولی به امیدِ تو، باهات حرف بزنم.
 
 
دلبر!
نباید بدونی. ولی خب من همچنان دارم با عشق تلاش ميکنم.
فهمیدم شاید از ظاهرم راضی نیستی. درستش ميکنم و دست پر برمیگردم.
فقط بهم زمان بده.
فقط بهم زمان بده.
فقط بهم زمان بده.
 
امیدوارم بشه همونی که فکر ميکنم باید بشه :)
 
اسماء
این روزا فکرم خيلي میپره اینور و اونور. حلالم کن :)
یه روزی با هم به این روزامون میخندیم.
 
و
حال ندارم بنویسم
فقط اینکه حس ميکنم خيلي دارم سخت میگیرم بش
خيلي دارم میکشم عقب خودمو.
میدونی من تمامِ روز رو بهش فکر ميکنم و تمامِ شب.
و همه ی لحظه هایی که دارم کاری انجام نمیدم یا میدم.
واسه همین وقتی پیام میده، خيلي کوتاه جواب میدم، چون درواقع دارم باهاش زندگی ميکنم.
البته که اون نمیدونه ولی خب.
و البته که طرز برخوردِ خودش باعث شده انقد کوتاه و سرد جواب بدم ولی خب.
.
.
.
از عشق سخن باید گفت
همیشه، از عشق سخن باید گفت
قرار بود دیگه منفی نویسی نکنم اما نمیتونم.خيلي احساس بدبختی ميکنم خيلي.
احساس ميکنم سربار خانواده م و این احساس هم درستههیچ چیز برای افتخار کردن ندارم جز بغضی که بعد مدت ها شکسته و یکم اروم ترم میکنه.
اونقدری احساس بدبختی ميکنم که الان اگر فرشته مرگ بیاد سراغم با سر میپرم بغلش و میگم تمومش کن لعنتی. تمومش کن.
احساس خواری ميکنم .احساس ذلت. نمیتونم توضیح بدم چون واژه ای ندارم.
خدایا لطفا اگر واقعا همه چی درست میشه فردا بیدارم کن.اگر ال
به این فکر ميکنم که من واقعا عاکوارد دو عالمم در برابر کسی که دوستش دارم و هر قدر سعی ميکنم اوکی و عادی باشم کاملا شکست میخورم و نمیدونم چرا خندم میگیره از این موضوع! مثلا الآن که اومدی چرا من باید اینقدر عاکوارد باشم و ساکت شم و این رفتار مسخره دست خودم نباشه و این در حالیه که تو کاملا کاملا کاملا میدونی و حواست به همه رفتارای من هست! نمیدونم که دارم به چی فکر ميکنم اینجور وقتا فقط یهو ساکت میشم و خيلي تابلو و مصنوعی میشم. و الآن که دارم Dionysus گو
با یکی از دوستان قرار گذاشتیم‌نهج البلاغه رو بخونیم.
الان ۴ روز از قرارمون میگذره ،اون داره میخونه و من هنوز شروعش نکردم. :(
آدم بد قول و بد عهدی ام! 
اینم میره تو تگ لیست ۹۸ با این عنوان: مسئولیت پذیر باشم.!
خيلي کار سختیه‌بعضی موقع ها که به این بی مسئولیتیم نگاه ميکنم فکر ميکنم که پدر ها خيلي انسانهای مسئولیت پذیری ان.جداً!
*میدونستید نمک پاچیدن روی سیب خيلي چسبناک است به جان؟ ♡_♡
+مستدام
عاقا من گفتم زیاد حرف نزنم. فهمیدم وقتی زیاد با کسی حرف می‌زنم بعدش حالم بد میشه، فهمیدم و به خودم گوشزد کردم باز جدی نگرفتم
الان میخام بگم به خودم، خيلي جدی
که با هیشکی زیاد حرف نزن خب؟
حتا با اونی که خيلي برات عزیزه
حتا اونیکه حس میکنی خيلي میفهمتت
با هیشکی با هیشکی با هیشکیییی زیاد حرف نزن
اصن تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی
خيلي عجیبه خيلي نمیدونم چرا اینطور میشم یا شایدم میدونم ولی نمیدونم چطوری بگم
فقط میدونم این فاصله‌ی یکی دو هفته‌
همه چیز عادی می شود. یا لااقل من سعی می کنم اینطور‌ وانمود کنم. سعی ميکنم برایم مهم نباشد در زندگیش چه خبر است. یا اینکه من تنها شده ام. سعی ميکنم انقدر دورم را با پسر شلوغ کنم که به خودم ثابت کنم به او نیاز ندارم. ولی راستش را بگویم، هر روز صبح که بیدار می شوم یک لحظه به این فکر ميکنم که دیگر نیست، و خيلي برایم غیر قابل باور است.
خيلي خيلي سخت بوده
راه طولانی سختی بوده
از هزار چیز خودمو جدا کردم
با درد
با وحشت
با حس اینکه دارم اشتباه ميکنم
حالا میفهمم چقد چیزهای اضافه تر وجود داره که جدا شدن ازشون قرارم نیس به سختی قبل باشه

شروع خوبی داشتم با نوت هایی که برای خودم میذاشتم :) تقریبا رسیدگی بهشون روتینم شده

امیدورام این ترم درسم تموم شه :) بعدش دنیا از چیزی که تا بحال بوده فراخ تر شه
وقتی بهش فکر ميکنم تو این دوره، این درختا، این فضای باز خلوت چیزی بوده که بهش احتیاج
عطش حرف زدن دارم. چرا با من حرف نمیزنید؟
عجیبه اما دوست دارم برم توی وبلاگ قبلیم بنویسم. با تعداد دنبال کننده 3 و نیم برابری. دوست دارم پستی که هفته پیش نوشتم اما منتشرش نکردم رو کامل کنم و بذارمش. 
الان این حال که نمیدونم چه مرگمه و یه جور غمگینی م به خاطر چیه؟ به خاطر اینکه امروز خيلي روز خوب و جالبی بود؟ یا چون فکر ميکنم کاملا باید خودم رو سرزنش کنم که انقدر منفعلانه وبلاگ ها رو دنبال ميکنم؟ چمه واقعا؟ چرا دارم زندگی رو سخت ميکنم؟
و بذار بگم.
یک  ماه شده تقریبا که دانشگاه شروع شده ،حس ميکنم نسبت به ترم گذشته که یک فرد محبوب دوست داشتنی بودم این ترم اخلاقم یکم بد شده ،چرت و پرت زیاد میگم ،منم منم زیاد ميکنم و هارتو پورت زیاد دارم و دشمن تراشی زیاد ميکنم ،خيلي حرف میزنم ،گاهی شبا به خاطر اینکه امروز چه حرفی زدم و ممکنه واسم بد بشه نمیتونم بخوابم ،سرم منفجر میشه و دوست دارم اون لحظه خودمو حلق آویز کنم ولی خودمو با اینستاگرام تا پاسی از شب با کلیپ ها مزخرف سرگرم ميکنم تا وقتی که چشمام
روز هایی که هی انتخاب ميکنمهی انتخاب ميکنمهی انتخاب ميکنم
به احتمال خيلي زیاد بزنم زیر همه چیز و دوباره کنکور بدم :|
الان وقتیه که پشیمونم چرا بینایی و فیزیو رو بعدش زدم حتی :| الان چرا پشیمونم؟!
از دست افکار پلید خودم خستم
پوووووووف.
سلام
اول از همه بگو اونشبی ک حالت بد بود کی ارومت کرد و حالت خوب شد؟؟؟؟
بیخود کردی با کسی جز من حالت خوب بشه خخ جاویدغیرتی میشود
حالم خيلي افتضاحه.دیشب ب معنای واقعی درک کردم اونشبایی ک میگفتی اینقدر گریه ميکنم ک بالشت خیس میشهدیشب ب خودکشی فکر کردم
البته چندین روزه ک فکر ميکنم
حتی لب پنجره میرم و بیرون رو نگاه ميکنم و بعد از پریدنم رو تصور ميکنم
خانوادم ولم کردن
خودم تنهام
شب و روزهام تنهام
بعد از شب یلدا دنبال جداشدنم
خيلي حالم‌بده
هیچکس
 
گاه گاهی با خودم نامهربانی ميکنمبا خودم لج ميکنم باغم تبانی ميکنممی نشینم چای می نوشم کنار پنجرهبی کسی های خودم را دیده بانی ميکنمآب می ریزم به روی خاک گلدانهای خشکآب پاش خانه را دارم روانی ميکنمچشم میدوزم به دستانی که در دست تو بودخاطرات رفته ام را بازخوانی ميکنمبی نشانی رفتی و دلتنگ ماندم چاره چیستنامه ها را می نویسم بایگانی ميکنمحالا که خودت اینجا کنارم نیستیدرکنار عکس تو شیرین زبانی ميکنم
دارم یادداشت های خيلي قدیمی رو میخونم.چیزهایی که ماله ۱۴-۱۵سال قبل بود. مرور خاطرات هست برام.از اولین روزهایی که اومدم مشهد .ولی خودمو مقایسه ميکنم با اون موقع.چقدر یک آدم و نگاهش میتونه عوض بشه. میخونم و خيلي از اون یادداشت ها رو بعد از خوندن پاک ميکنم.
دارم فک ميکنم به اینک هرگونه کار کوچیکی ک ميکنم تهش میگم عیبی یوخ؟:|
نکنه از دیدگاه اون زشت باشه! :(
ولی ایا اونم انقدر ها به فکر هست؟
در عین انتظار ازت و دوست داشتن دلخور هم هستم یکم.
و خسته از خودم
هنوز خيلي زوده واسه به این شدت درگیر شدن.
میشه دعا آرزو. هرچی ک اسمش هست و میزارید بکنید برام؟
خيلي دلم پره این روزا
ضعیف و احساسی و گنگ شدم
#به رنگ شیرین
خيلي دارم صبوری ميکنم
خيلي دارم خودم رو کنترل ميکنم
خيلي دارم سعی ميکنم اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکنم
نمیدونم بعد از سه روز چه اتفاقی قراره بیفته
لعنت به شیطون که باعث شد تو عصبانیت یه سری چرت و پرت بگم
الان موندم چجوری ثابت کنم که اون حرف ها فقط از روی عصبانیت بود ولاغیر
همیشه موقع عصبانیت سکوت کردم
اما این بار
لعنت به اونی که با یه شوخی بی جا باعث شد اینقدر عصبی و شوکه بشم
آخه شوخی هم حدی داره
دست گذاشت روی خط قرمز من
و فقط باع
خوشم نمیاد شکوه و گلایه کنم یا غرغر
ولی حالم خوب نیس
نگرانم و دلخور
دوس ندارم الان برم خونه. انگاری دارن از خونم بیرونم میکنن
حس ميکنم ۲ماه کامل باید برم مهمونی!
منی ک مهمونی بیشتر از ۲ ساعت آزارم میده
قراره برم مهمونی اونم جایی ک معذب تر از هرجای دیگه س برام
همیشه فکر میکردم اوج بدبختی ی خوابگاهی اونجاس ک خوابگا رو ب همه جا ترجیح بده
دوس دارم تنها زندگی کنم.
دوس ندارم تمام روز و شبم با خانوادم باشه
خيلي نگرانم.
+ از ۴ تا جزوه بلیچینگ سه تاش مون
استرس وحشتناکم بهم اثبات کرد ک اشتباه ميکنم
راه رفتن کنارش حس خوبی داشت
از نگاه کردن بهش حس خوبی داشتم
وقتی از دهنش پرید جان و هول شد من هم چیزی تو وجودم جابجا شد
وقتی ابراز علاقه میکرد پشت هم از خجالت سرم پایین بود
و وقتی بیخود و بی جهت هی ازم تعریف میکرد خندم شدت میگرفت
خيلي خيلي فکر کردم
و وقتی تمام این ماه هارو مرور ميکنم
وقتی واکنش ها و برخورد هاتو تحلیل و مقایسه ميکنم
فقط ب این شعر میرسم:
بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام
فهرست تمام آرزوها
وقتی  دخترها و خانمهای توانا را میبینم که تواناییهای خاصشان را در کنار خيلي از محدودیت هایشان بال و پر میدهند و اوج میگیرند، من هم احساس غرور ميکنم.
اما اینکه خانمها در هر عرصه ای بال و پر بگیرند خيلي جاها به دلم نمی نشیند.
و یکی از آن جا ها حضور خانمها برای استند آپ است.
خنده ام که نمیگیرد هیچ، دوست ندارم تماشا هم کنم.
و صد البته که این حس من است و درست و غلط ندارد.
حس ميکنم به آن مقام ناز، این حجم از طنازی نمی آید.
از اول تعطیلاتم یه کتاب تموم کردمدومی رو در حال خوندنم
گواهینامه گرفتم
هر روز ساز تمرین ميکنم
یه نیمچه مسافرت رفتم
هر روز همه مجازی جات رو شخم میزنم
و کلی با دوستام زر میزنم
چند روز رو مشغول طراحی و اجرای سقف اتاق بالا بودم :دی
امروزم رفتم رنگ درست کردم و سقفه رو رنگ کردم
فردا میرم یه دست دیگه م رنگش ميکنم
بعد میریم تو کار آشپز خونه
دو روزم هست که زبان کار ميکنم
ولی هنوووز
احساس ميکنم اونطور که باید از تابستونم استفاده نميکنم
داره هدر میره☹️
نمیدونم چرا انقدر من دیر و به سختی یه تصمیم میگیرم.
دل دل زیاد ميکنم  این پا و اون پا ميکنم راجبش کلی فکر ميکنمم ميکنم
وقتی هم اخرش تصمیمو گرفتم باز میگم نکنه اشتباه باشه.نکنه درد سر بشه،نکنه.
به جرات میتونم بگم یکی از عادتای خيلي بدمهاذیت کنندس هم برای خودم هم برا بقیه
من ناراحت نمیشم ازین که کسی وبلاگم رو بخونه.
حقیقتش، چند ماهه، که خيلي هم خوشحال میشم.
قبلنا حس میکردم که اینکار که یه اشنا وبلاگمو بخونه ازارم میده.
ولی الان حس خوبی هم پیدا ميکنم.
 
قبلنا منو این خيلي ناراحت میکرد،
که کسی اونم کسی که از من این همه سال بزرگتره (هفت هشت سال عدد خيلي خيلي بزرگیه، وقتی سنتون میره بالاتر اینو درک میکنین) بیاد ریز به ریز و بند به بند رو بخونه و اطلاعات تکمیلی هم بگیره از من،
و منو با نوشته ام قضاوت، و حتی مجازات کنه!

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها