نتایج جستجو برای عبارت :

خاطره نویسی خانه مادربزرگ

متن در مورد خانه مادربزرگ توصیف مادر بزرگ انشا در مورد صندوقچه مادربزرگ انشا در مورد مادربزرگ مهربان متن در مورد خانه قدیمی مادربزرگ انشا در مورد خانه های قدیمی توصیف حیاط خانه مادربزرگ انشا در مورد خانه های قدیمی در پاییز
ادامه مطلب
چند دقیقه بعد،رعنا توی اتاق خواب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خانه مادرش.بهمن دقیقا رو به رویش نشسته بود و هرچه رعنا را صدا می کرد،رعنا جوابی نمی داد. از جایش بلند شد و رفت در ورودی ساختمان را قفل کرد.می خواست با این کار مانع رفتن رعنا بشود،اما کارش احمقانه بود. هنوز مثل بچگی هایش فکر می کرد. یک بار هم که می خواست نگذارد مادربزرگ برود خانه شان،کفش هایش را قایم کرده بود توی انباری؛مادربزرگ با کفش دیگری رفت. اما این بار قصه کمی فرق می کرد؛ به
بازسازی صحنه جنایت خیابان جماران پس از 10 ماه در قتلگاه مادربزرگ و نوه اش صورت گرفت.
به گزارش رکنا ، ساعت 12 ظهر 23 آبان ماه سال گذشته ماموران کلانتری 123 نیاوران در جریان ماجرای کشته شدن مادربزرگ و نوه اش در خانه قدیمی در منطقه جماران قرار گرفتند.ماموران در محل با جسد زن 70 ساله و در راه پله های ساختمانی روبرو شدند و زمانیکه وارد طبقه اول شدند با جسد نوه این مادربزرگ 29 سال که غرق خون روی زمین افتاده بود روبرو شدند.
همین کافی بود تا تیمی ازماموران ا
وابستگی کودکان به پدربزرگ و مادربزرگ خوب است یا نه؟
 
 
گاهی وقت ها کودکان به علت شرایط کاری والدین شان ناچار هستند چندین ساعت از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ خویش سپری کنند. زمانی که کودکان ساعتهای زیادی از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ هستند، زمینه وابستگی در آنها ایجاد می شود.
هرچند پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها میتوانند نقش حمایتی مفیدی برای کودک و والدین داشته باشند ولی گاه همین پشتیبانی، میتواند زیان آور و آسیب رسان باشد.
 
ادام
همه‌چیز تند و تند و تند می‌چرخد می‌گذرد تمام می‌شود تو نیستی دیگر که دوشادوش‌مان باشی تو آرام و مهربان و در سکوت مطلق به‌خواب رفته‌ای هیچ‌چیز نمی‌تواند آرامشت را بگیرد می‌روی می‌روی و ما را با هزارهزار خاطره تنها می‌گذاری خاطره‌ی روزهای خاله‌بودنت، مادری کردنت، خاطره‌گفتنت، از تهِ دل خندیدنت چه‌طور فراموشت کنم که خانه‌ات، خانه‌ی خاطرات کودکی‌مان بود. دستانت، گرم و مادرانه نگاهت، آرام مهربانی‌ات، دریای بی‌نهایت
نماز میخواندم ولی صدای مادربزرگ را میشنیدم که مامان را نصیحت میکرد میگفت انقدر به بچه ها سخت نگیر این چادر چیه که دست و پاشونو میگیره بگذار راحت بگردن و صدای مامان که در تلاش برای متقاعد کردن مادربزرگ بود. شنیدن این نصایح آن هم از زبان مادربزرگ برایم تازگی دارد چه میکند این پیشرفت تکنولوژی و ورود اینترنت به فامیل ما حتی توانسته! عقاید یک پیرزن هفتادو پنج ساله را بدون خون و خونریزی تغییر دهد. مادربزرگ حتی معیارهای زیبایی شناسیش هم تغییر کر
سلام نرگسم!
سلام عزیزتر از جانم!
امشب تو پیش من نیستی. مادرت دوست داشت برود خانه ی مادربزرگ من و یک روزی را آنجا با عمه های من سر کند. دوره ی نامزدی بعد از اینکه مادرت را آورده بودم اهواز و چند روزی را اینجا گذراند، برگشتیم اردبیل و یک بار به دایی اش گفتم: این دختر شما به پدر من می گوید: پدرجون! و به مادرم: مادرجون، این مشکلی ندارد اما اینکه به عمه های من بگوید: عمه جون، این را کجای دلم بگذارم؟ دایی مادرت و مادربزرگت و مادربزرگ مادرت که همگی آنجا ب
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
خاطره نويسي از جمله عادات روزمره در بسیاری از افراد است. افراد به دلایل مختلفی دست به خاطره نويسي می‌زنند از جمله این دلایل می‌توان به ثبت رویدادها و ایجاد سرگرمی اشاره کرد. متخصصان معتقدند خاطره نويسي می‌تواند مزایای روانشناختی بسیاری داشته باشد. اگر به این موضوع علاقه‌مندید و می‌خواهید در مورد آثار و منافع روانشناختی آن اطلاعات کسب کنید ما در این مقاله به توضیحات بیشتری در این باره پرداخته‌ایم که می‌تواند برای شما جالب توجه باشد.
مرگ مادربزرگم 
قضایای نورچشمی ترین پسرش و همسر و فرزندانش 
نام نیکی که از مادربزرگ موند و در مقابل باز هم پسرش و فرزندانش و اینکه آیا این قضایا به اون ربط داشت یا همزمان شد؟ 
و بعدش اون و عمه هر دو مریض شدن 
و عمه سال پیش و مادربزرگ امسال مردن
و هنوز قضایای زندگی عمو وجود داره 
 
و من با خودم میگم 
فقط خدا به درون انسان ها آگاهه
مرگ مادربزرگم 
قضایای نورچشمی ترین پسرش و همسر و فرزندانش 
نام نیکی که از مادربزرگ موند و در مقابل باز هم پسرش و فرزندانش و اینکه آیا این قضایا به اون ربط داشت یا همزمان شد؟ 
و بعدش اون و عمه هر دو مریض شدن 
و عمه سال پیش و مادربزرگ امسال مردن
و هنوز قضایای زندگی عمو وجود داره 
 
و من با خودم میگم 
فقط خدا به درون انسان ها آگاهه
خاطره بی سوادی
خاطره بی سوادی
 
خاطره بی سوادیهمیشه هر جا حرف از بی سوادی می شد خیال می کردم تو دنیای امروز فقط پدربزرگ ها و مادربزرگ ها هستند که سواد ندارند.از این بابت خوشحال بودم که همه بچه های کشورم سواد دارند و کسی مشکل بی سوادی ندارد.
یک شب که قرار بود با خانواده به جمکران برویم با خودم قصد کردم به نیت ظهور چند تا کتاب کم حجم و جذاب درباره آقا با خودم ببرم و بدهم که مردم بخوانند.توی صحن جمکران راه می رفتم و خوب چشم می گردوندم که کتاب رو به ک
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم.۳ ساله بودم که فوت شدن.تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کردهخوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده
و امروز دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد.و شد خاطره که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور
آقاجونم رفتخیلی قشنگ رفت.خودش میدونست وقت رفتنهتسلیم شد وصیتشو کردحلالیت هاشو طلبیدهمه رو
بسم الله
لحظه‌های طوفانی همیشه هستند، ولی دلت که گرم باشد، دلت که آرام باشد، دلت بتواند روی زمین تکیه به پشتیِ سنتیِ خانه‌ی مادربزرگ، لم بدهد و مثل همان روزها که مادربزرگ بود، مادربزرگانه هم بود، به تلویزیون سیاه و سفیدِ قرمزرنگش زل بزند و به مشق‌هایش فکری نکند، پس می‌تواند دست جلوی طوفان بگذارد. مثل یک ابرقهرمان، اما ما به رسمِ ادبِ خودمان، می‌گوییم مثل یک ابرپهلوان.
از قدیم ها و خیلی سال پیش
شاید بگویم دوران کودکی
باورتان می شود که
 من از مادربزرگم می ترسیدم
هنوز هم می ترسم
می پرسید چرا؟
از آخرین خاطرات کودکی ام که در گوشه خاطراتم است
همین قدر یادم می آید
که دفعه اولی که من عقل درست و حسابی داشتم
و
تازه می فهمیدم چی به چیه
به خانه مادربزرگ رفتیم
از همان کودکی وزن سنگینی داشتم
در را که باز کردند
جوری صورتم را می بوسید
انگار مزه مزه می کند
دهان بی دندان و لب های شل و ول
را بر لپ های من آنچنان می کشید
و از مزه اش
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
تو یه کتابی خواندم که نوشته بود:
پیرمرد میگفت
با گذشت سالها می بینی که پیر شده ام
و امیدوارم داناتر هم شده باشم.
قدیم ترها وقتی توی خیابان و یا پارک ها راه می رفتی دست بیشتر پیرمردها مجله و رومه می دیدی،وقتی  هم خانه
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رفتی کنج یکی از اتاق ها یک کتابخانه با کتاب های مورعلاقه شان بود،شنیدن اخبار و رادیو 
و دیدن مستندها هم از سرگرمی های جالب اونا بود.خب معلومه چنین پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی با کلی تجربه و آگاهی 
پیر
شبی بلند و قصه مادربزرگ
رزیتا نعمتی
امشب به اندازه چند قصه مادربزرگ، پای کرسی گرم مهربانی اش بیدار خواهم نشست. تاریکی، مجال خوبی است تا ذهن خود را در قصه هایش پرواز دهم؛ همچون پرستو در آسمان بلندترین شب سال. مادربزرگ، در انتهای ناز خنده هایش، خوش آمدگوی ستارگان چیده شده به دور اتاق است و تعارفمان می کند تا غم ها را به روی طاقچه بگذاریم و خستگی ها را به دیوار بیاویزیم و داخل شویم تا در حلقه مهر و وفایش، بال و پر بگیریم. بیایید ذره ای ماه و مختصر
محمدم من اینجام جای خاطره هامون
البته جای خاطره های من
چطوری زندگی کنم با این خاطره ها بدون تو
دلم داره میترکه
حق ندارم بهت بگم برگرد
میترسم بگم
نمیدونم بدتر از اینم مگه هست که من میترسم
اما میترسم یه چیزی بگم دیگه امید نداشتمم ناامید بشه.
توروخدا برگرد تورو جون من.
گاهی وقت ها کودکان به علت شرایط کاری والدین شان ناچار هستند چندین ساعت از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ خویش سپری کنند. زمانی که کودکان ساعتهای زیادی از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ هستند، زمینه وابستگی در آنها ایجاد می شود.
هرچند پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها میتوانند نقش حمایتی مفیدی برای کودک و والدین داشته باشند ولی گاه همین پشتیبانی، میتواند زیان آور و اسیب  
 رسان باشد.
ادامه مطلب
در خانه‌ی مادربزرگم، یک خانه‌ی قدیمی در یکی از محله‌های قدیمی یک شهر کوچک قدیمی، زمستان است. شب است. نیمه‌شب است. بیرون باران می‌بارد. از همان باران‌ها که گلی توی در دنیای تو ساعت چند است بهشان می‌گفت بارش. نور زرد رنگ یک آباژور قدیمی، دیوارهای کهنه‌ی ترک برداشته، قالیچه‌ی دستباف قدیمی، بخاری گازی که شعله‌هایش نارنجی می‌سوزد، کتری چدنی ته سوز و قهوه جوش مسی روی بخاری، یک تلوزیون ناسیونال قدیمی خاموش و خاک گرفته گوشه‌ی اتاق، یک چمدان
یکی بود یکی نبود روزی روزگاری در این شهر به این بزرگی یه دختربچه نازی بود به اسم زهرا، زهرا کوچولوی قصه ما در یک خانواده فقیری زندگی میکرد. زهرا کوچولو با پدر، مادر، برادر و مادربزرگ پیرش زندگی میکرد.یه روز از مدرسه اومد با خوشحالی به مامانش گفت: مامان امشب شب یلدا هست و میتونیم کلی خوراکی های خوشمزه بخوریم.مامان زهرا چون میدونست پولی ندارند که برای شب یلدا بخواند خوراکی بخرند، ناراحت شد ولی به زهرا چیزی نگفت.زهرا وقتی دید مامانش ناراحت شده
هیچوقت از خاطره هایی ک خودتون قبلا با کسی داشتین با کس دیگ خاطره نسازین واسه کسی رویا نسازین چون وقتی بفهمه اولین نفری نبوده ک اینارو باهاش تجربه کردین و تو ذهن شما این خاطره با کس دیگ شکل گرفته بدجور از درون میشکنه 
خیلی بد 
سرم را با شامپویی شسته‌ام که بویش برایم خاطره‌ای اضطراب آور است. خاطره‌ای که نمی‌دانم چیست و کجاست. از حمام که برمی‌گردم پرسه ن به خاطرات دور می‌روم، دست به هرچه اضطراب آور بوده می‌کشم اما خاطره‌ام را پیدا نمی‌کنم. فقط میان هزاران خاطره‌ی اضطراب آور گیج می‌خورم و آن یکی که باید باشد را نمی‌یابم. شاید من روزهایی با این بو عاشقی کرده باشم! یک عاشقانگیِ دور و پر هیجان! شاید رها شده بودم در خودم. شاید . شاید. بوها حس را با خودشان می‌آ
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم.۳ ساله بودم که فوت شدن.تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کردهخوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده
و امروز دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد.و شد خاطره که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور
آقاجونم رفتخیلی قشنگ رفت.خودش میدونست وقت رفتنهتسلیم شد وصیتشو کردحلالیت هاشو طلبیدهمه رو
مادربزرگ که حالا بعد از یکی از اقدام‌های انقلابی من، دست از آرزوی ازدواج و صحبت راجع به این موضوع برداشته، این چند وقت هر بار منو می‌دید راجع به این که قبلا زمانی تو مدرسه کار می‌کردم و چرا الان دیگه نمیرم می‌پرسید و بعد هم توصیه می‌کرد که حتما دوباره پیگیر بشم تا بعد از تموم شدن دانشگاهم بتونم تو مدرسه کار کنم و بعدتر هم تاکید می‌کرد که برای من چه کاری بهتر از معلمی؟
این بار منتظر بودم دوباره این بحث راه بیفته تا بگم برگشتم مدرسه و یه کار
سلام
امروز وقتی از خواب بی دار شدم متووجه پدرم رفته وبرای من با کره ی بادام زمینی  و شیره یک صبحانه ی خشمزه 
دو روسکرد ومن هم یک صبحانهی درجه یک وعالی خوردیم یعنی من فقت خوردم
بعد از صبحانه من رفتم سر درس هایم   من باید سی تا سووال در میا ور دهتا از درس آخر هدی یه ها و بیستا از از درس
مطالعات اجتماعی   ومن باید این هارا امروز میننوشتم    ونوشتم
اصرکه شد وقتی من از مسجد برگشتم به خانه کمکم کارهایمان کردیم لباس پوشیدیم وبا اوتوبوس رفتیم به خانه
سلام
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خانهئ مادربزرگم بودم و وقتی از خواب بیدار شدم مادر بزرگ من هنوز خواب بود ولی پدربزرگ من بیدار بود و داشت صبحانه اش را می خورد و من با تلویزیون آنجا خودم را سرگرم کردم تاکه
 
مادربزرگم از خواب بیدار شد  وبعد از یکم کار برای من باتخم مرغ بومی یک تخمرغ  بومی درستکرد  وبعد من ومادربزرگم دوتایی نشستیم روی میز وبا فلفل ، نمک ، ونارنج صبحنیمانراخوردیم وبعد ازصبحانه من یک زنگ به خانه زدم  وبعد ازمادربزرگم خداحا
امروز مامان یا بابا برای بیدار کردنش نیامده‌اند.
نکند یادشان رفته؟نکند همگی خواب مانده‌اند و قرار است دیرشان شود؟اما نه.از مدرسه خبری نیست.آخر هفته است و قرار است همه کمی بیشتر بخوابند و دیرتر صبحانه بخورند.برای ناهار هم همگی جمع می‌شوند خانهمادربزرگ.هیچ بچه‌ای از چنین روزی بدش نمی‌آید.آخر اصلا چه چیز بدی در این روز وجود دار؟مخصوصا اینکه قرار است همگی دورهم باشند،همه خاله‌ها و دایی‌ها و بچه هایشان.هیچ بچه‌ای تنها نمی‌ماند و هرکس ح
از صفحه کوچک موبایل نگاه می‌کنم به دوستان عزیزتر از جانم، به نگاه مهربان و پر عشقشان، به خنده‌هایشان، به شادی، امید، عشق. و دلم پر می‌کشد برای بودن پیششان، برای یه دورهمی کوچک دوستانه، مثل قدیم‌ها.
می‌پرسد: پریسا تو که این همه تعریف کردی لعنتی! چرا دلت می‌خواد برگردی؟ چی هست اینجا که اونجا نیست؟
میگم: ایران :( اینجا با همه چیزهایش برای من نیست.
صدای اون‌یکی از کمی دورتر می‌آید: می‌فهمم چی میگی. تو به تعلق نیاز داری! به خاطره، به دوست.
دل آشوب ها، اون حس گنگ و دلتنگی های نامفهموم، ناراحتی ها و حرف و حدیث های رفتارهای مزخرف یکی از اعضای خانواده،غم غروب و دلتنگی روزهای اول سال من ختم شد به امروز دهم فروردین و از دنیا رفتن مادربزرگ میم.
مادربزرگ مهربونی که تا همین امروز ظهر کنارش بودیم و چشماش بسته بود و دستاش بی حرکت و با دستگاه نفس میکشید.چهره اش بی رمق بود و جون نداشت دیگه و خبری از اون لبخند همیشگی روی لبهاش نبود. انگار که خسته بود از این دنیا وچند ساعت بعد خبر دادن که همه چ
بسم الله الرحمن الرحیم
تازه خانه ای را رهن کرده بودند. خیلی خوشحال بود. مرا که دید با اشتیاق در مورد این موضوع گفت که خانه شان نزدیک مدرسه قرآنی است. کلی ذوق داشت. هیچ چیز دیگری نگفت. نگفت خانه مان چند متر است! نگفت خانه مان نوساز است یا کهنه! نگفت خانه مان چند اتاق دارد! هیچ چیز نگفت.فقط گفت نزدیک مدرسه قرآنی است و می تواند راحت کلاس های مدرسه را شرکت کند.معیار قرآن بود.برای انتخاب همسر،برای انتخاب خانه،برای ادامه راه!برای  مرگ.
گاهی وقت ها کودکان به علت شرایط کاری والدین شان ناچار هستند چندین ساعت از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ خویش سپری کنند. زمانی که کودکان ساعتهای زیادی از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ هستند، زمینه وابستگی در آنها ایجاد می شود.
هرچند پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها میتوانند نقش حمایتی مفیدی برای کودک و والدین داشته باشند ولی گاه همین پشتیبانی، میتواند زیان آور و اسیب  رسان باشد.
بارها دیده شده که پدر و مادر بر اساس روش قدیم با کودک رفتار نم
دوشنبه صبح سوار تاکسی شدم و کلی در ترافیک ماندم. در همان تاکسی سوزش گلو شروع شد. خیره شده بودم به بیرون. خوورشید، شبیه شعله آتش بود. احساس کردم خورشید را آنقدر بزرگ و آنقدر نارنجی فقط در ایران دیده‌ام! در و دیوار پر بود از شعارهای حکومتی. فضای رمان ۱۹۸۴ مدام برایم تداعی می‌شد. انگار نه انگار که زمانی اینجا زندگی می‌کردم و این چیزها آنقدر به چشمم نمی‌آمد که حتی بخواهم دقیق بخوانم‌شان. بعد از کلی در ترافیک ماندن و رد شدن از خیابان‌هایی که سال
دوشنبه صبح سوار تاکسی شدم و کلی در ترافیک ماندم. در همان تاکسی سوزش گلو شروع شد. خیره شده بودم به بیرون. خورشید، شبیه شعله آتش بود. احساس کردم خورشید را آنقدر بزرگ و آنقدر نارنجی فقط در ایران دیده‌ام! در و دیوار پر بود از شعارهای حکومتی. فضای رمان ۱۹۸۴ مدام برایم تداعی می‌شد. انگار نه انگار که زمانی اینجا زندگی می‌کردم و این چیزها آنقدر به چشمم نمی‌آمد که حتی بخواهم دقیق بخوانم‌شان. بعد از کلی در ترافیک ماندن و رد شدن از خیابان‌هایی که ساله
یازدهم اردیبهشت 13:08
خاله ف ات فرصت طلب بازی اش گل میکند! به مادربزرگ زنگ میزند و طلب مزگونا (مژدگانی) میکند مادربزرگ جیغ میزند! من جیغ میزنم! عمو و پدربزرگ میخواهند مرد بودنشان حفظ شود به لبخندی دندان نما بسنده میکنند! ظاهرا کیسه ی آبت پاره شده است و قصد بیرون آمدن داری! لطفا مادرت را آنقدرها هم اذیت نکن پنبه :) بابا در راه است. انشالله برای دیدنت تا 6 ساعت آینده خودش را میرساند :) همگی به هول و ولا افتاده ایم عمویت سعی میکند خونسرد باشد! یکدفعه ته
دانلود قصه نويسي98 ، داستان نويسي98 ، خاطره نويسي98 – نوروز 1398
کاربرگ قصه نويسي98 ، داستان نويسي98 ، خاطره نويسي98 – نوروز 1398
مناسب برای پایه های اول، دوم ،سوم ،چهارم ،پنجم، ششم ابتدایی
  بصورت pdf قابل چاپ
شرح مختصری ازین فایل
1-داستان نويسي و خاطره نويسي پایه اول(جهت دانلود کلیک کن)
 
2-داستان نويسي و خاطره نويسي پایه دوم(جهت دانلود کلیک کن)
 
3-داستان نويسي و خاطره نويسي پایه سوم(جهت دانلود کلیک کن)
 
4-داستان نويسي و خاطره نويسي پایه چهارم(جهت دان

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها