نتایج جستجو برای عبارت :

خاطرات من داداشم

اول:در خوانندگی مهشهور شم
دوم:توی تیم اصلی کاله کاپ بسکتبال برم
سوم:با یکی دوست بشم (لطفا وارد جزئیات نشید)
چهارم:در رشته برنامه نویسی موفق شم
پنجم:اگر کرونا بره صدرا دوستم را ببینم
ششم:وبلاگ زن داداشم معروف بشه
هفتم:داداشم مشکل تنفسیش از بین بره
هشتم:بقیش خصوصیه
بعد از ظهر داشتیم میخوابیدیم داداشم نشسته بود بهش گفتم خب بخواب اومد بخوابه بالشو از زیر سرش کشیدم
 بابام اینو دید اومد یکی خوابوند زیر گوش راستم بعد یکی هم زیر گوش چپم
مادرم اینو دید اومد یه عالمه داداشمو زد
بابام اینو دید یه مشت زد تو کلیه ام
 ‌رفتم تو اتاق داداشم با کمربند بابام منو زد
اومدم بیرون دیدم داداشم داره بابامم میزنه
آموزش رانندگی رو اینگونه آغاز کردیم:
داداشم: خب بگو ببینم گاز کدومه؟
من: کنار یخچال هارررررهاررررر هارررررهاررررر D:
داداشم: برمیگردیم خونه :|
من: نه نه هولم نکن گاز یکی از اون سه تاست.
داداشم ترتیبشونو گفت (و هنوزم نفهمیدم)
من: رواله.
داداشم: فرمون کدومه؟ :|
من: همون که گردالیه ^^
داداشم: خب برا امروز کافیه :|
من: آره ناموسا سخت بود.
+ ولی اگه یه داداش ندارین که باهم تو ماشین با شماعی‌زاده و امشب دل من هوس رطب کرده» قر بدین و کلا فرمون مرمونو ول کنه
فکر میکنید چی شد؟؟؟
همین الآن یه نفر از پنجره خونه مون اومد بالا و از لای پرده داشت تو خونه رو نگاه میکرد!!! چهرش تو تاریکی پشت پنجره مشخص نبود. فکر کردم داداشمه و شوخیش گرفته، ولی شک کردم، آخه داداشم که از خونه بیرون نرفته بود! بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و دیدم داداشم اونجاست! بهش گفتم یکی پشت پنجره است!! سریع دوید تو کوچه! ولی طرف در رفت! داداشم گفت یه پسر حدودا 17 ساله بوده
 
یاد داستان اسکارلت (بر باد رفته) افتادم که یه ی تو شهر پیدا شده بود که
صب تلفن خونه زنگ خورد. شماره خونه داداشم بود. برداشتم و گفتم: جانم؟
جوجه با خنده گفت: للاااااااااام!
- سلام عششششقم! حالت چطوره؟؟؟
- عمه! اوباب بخر!
- حباب چقدری؟
- حباب گنده ی گننننده!
- باشه عزیزم!
.
ظهر گوشیم زنگ خورد. شماره خونه داداشم:
- سلام
- للاااااااام!. عمه اوباب میخوام!
- قربونت برم الهی! باشه. میگیرم.
- الان میخوام!
- الان سر کارم عمه.
- عمه! اوباب گننننده!
.
شب گوشی خونه زنگ خورد. شماره خونه داداشم.
- للاااااااام!
- سلام عسلم!
- عمه اوباب گرف
حالم خوب نیست
یه بحثی پیش اومد بین داداشم وشوهر خالم
همون لحظم من خونه خالم بود
شوهر خالم حرفایی زد که واقعا دلم شکست وگریه کردم
داداشم پیام داد من نگفتم شوهر خالم چی گفته
اما گفت دیگ حق ندارم برم خونه خالم
شنبه تا ۴شنبه کلاس دارم نمیدونم حالا ک دیگ خونه خالم نمیام باید کجا برم
هیچکس درک نمیکنه که چقدر بابت این رفت وآمد اذیت میشم
کاش خدا کاری کنه.❤
 
باباش با ن ها و ملحفه یه خونه طوری درست کرده بود و خودش نشسته بود تو خونه هه و جوجه مثلا در میزد و دونه دونه جونوراشو میفرستاد تو خونه.داداشم یواشکی فیلم گرفته بود.
با صدای بم ، به قول خودش وشککناک، گفت:منم منم! الفنتههه! درو باز کنید!داداشم پرده رو زد کنار که: بفرمایید آقای الفنت!. و دوباره پرده رو کشید.
 
- سلام سلام! منم منم جیرااااف!- بفرمایید آقای جیرف!
 
- باز کنین!. منم منم! پنترررر!- بفرما پنتر!
 
صداشو بلند تر کرد:- منممم! لااااایننننن!-
امشب بعد مدت ها با عموی خانوم.م هم صحبت شدیم.
گفته بودم که یک فامیل مشترک با هاشون داریم.
اون فامیله رفته بود کربلا و ولیمه داده بود امشب.
به محض این که اومد داخل و نشست و من رو دید، برگشت از داداشم پرسید که محمدرضا چی شد؟ سربازیش تموم شد؟
داداشم گفت آره، بعدشم سریع رفت سرکار.
عموی خانوم.م یک آهی کشید.
چند دقیقه بعد من رفتم دوباره باهاش هم صحبت شدم. اصلا انگار نه انگار که خانوم.م  هم وجود داشته.
من به قسمت اعتقاد دارم، شما چی؟!
درحالی که داشت پوسته ی آخرین دونه ی آبنباتشو باز میکرد خطاب به مامان گفت: مامانی! دفعه ی دیگه به عمه بگو بازم یه عااالمه برام آبنبات بفرسته!مامان قاشق بدست بالاسر قابلمه ی روی گاز بی حرکت موند. و من بغض چنگ انداخت به گلوم.جوجه که جواب نگرفته بود دوباره و سه باره حرفشو تکرار کرد و بعد که دید هیچ کدوممون حرف نمیزنیم، رفت دنبال بازیش.مامان همچنان پشتش به ما بود. به زن داداشم نگاه کردم و دیدم اونم چشمهاش غمگینهعمه هر وقت مامان داشت از خونه ش برم
اینم یه کلیپ دیگه از برگشت عشقم لی مین هوووو
این بهترین حس و اتفاق دنیاست
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
https://www.namasha.com/v/tkuJYw3z
کلیک کن
من خیلی خوشحالم خیلییییی❤❤❤❤
این کلیپا رو از  کانال نماشا دوستم کپی میکنم و ازش اجازه گرفتم
امروز تولد داداشم هم هست وای چه جالب
داداش واقعیم نه مجازی
اسمشم محمدامین هست 
تولدت مبارک داداش جوووووونم❤❤❤❤
قلب آبی به افتخار داداش استقلالیم
ما خانوادگی استقلالی هستیم اونم سرسخت
عرضِ سلام و ادب خدمتِ همه ی عزیزان
چند وقت پیش یه واسطه ای، یه دختر خانومی رو به مامانم معرفی کرد و گفت ایشون گزینه ی خوبی هستن واسه ازدواج با داداشم، داداشم و مامانم به همراهِ عمه م، رفتن به دیدنِ اون دختر، و قرارشون توی یه کافه بود و اون دختر خانوم هم و زن داداشش اومده بود.
داداشم ایشون رو نپسندید، هم اینکه از نظر ظاهری دلخواهش نبود هم اینکه از پوششِ اون دختر خوشش نیومد (دختره مانتو جلوباز پوشیده بود و در کل حجابش موردِ پسندِ داداشم
بره‌ی ناقلا خیلی سربه‌سر خواهرش میذاره، ولی وروجک خیلی خیلی هوای بره‌ی ناقلا رو داره. خوراکی بهش بدی، میگی مال داداشم کو؟ جایی بخواد بره میگه پس داداشم چی؟ بچه‌ای با داداشش دعوا کنه پشتش درمیاد. این خواهران که همیشه دلسوز و دل‌رحم‌ان. مثلا همین امشب داشت با چادر و جانماز مامان مثلا نماز می‌خوند، بره‌ی ناقلا هی اومد چادرشو کشید، مهرشو برداشت، جلوش وایستاد و. بعد از چند دقیقه که مهرشو پس آورد، وروجک برگشت با خوشحالی گفت "داداش خوووبیه :)
ساعت نه تونستم برم افطار بخورم 
همکارم ساعت یازده اومده میگه میای جای من من برم افطار؟ خشکم زد! گفت فقط یه استکان چای تونستم بخورم :| 
سر میز شام دوستمو دیدم 
با هم حرف زدیم 
میگه اگه میخوای طول بکشه و بعد بگی نه. نمیخوام داداشم ضربه بخوره 
میگم خوب چیکار کنم؟ ما هیچکدوممون نباید اشتباه کنیم دوباره 
گفتم باید این فرصتو بدی 
گفتم قرار نیست هر خواستگاری ای میشه دلبستگی و وابستگی ایجاد شه (یکی اینا رو به خودم بگه:/ ) 
گفت داداشم دقیقا همون موقع ک
سلام دوستان یک پویش سه روزه گذاشتم تا عید قربان برای خاطرات شما
در روز عید سه تا از بهترین خاطرات در وبلاگ منتشر میشه 
میتونید در قسمت ارسال نظر خصوصی برام بفرسید
و هم میتونید به ایمیل xeynabamini@yahoo.comارسال کنید 
منتظر خاطرات صورتی شما هستم
میدونید چرا اینقدر میگم
چون اثراتش هنوز تو زندگیمونه 
بهنام ماشینم ۵۰۰ میلیونی خریده میگه عموهام بلد نبودن کار کنن
اخه بچه جون اون کاری که الان شما دارید میکنید حق خوریه که اینقدر براتون سود داشته 
اصلا داداش چیع؟!؟!
بیچاره بابام سهمش از اون کارخانه از همه  بیشتر داراییش کمتر چرااا؟!
چون همش میگفت اول داداشم ماشین بخره بعد من
اول داداشم خونه بخره بعد من.
بیچاره بابام 
آقا تهش قراره چی بشه من ازشون نمیگذرم  
ضرر مالی به کنار گند زدن این 
کتاب خاطرات آدم و حوا به قلم مارک تواین عاشقانه‌ی لطیفی است از اولین زوج آفرینش.
 
عنوان: خاطرات آدم و حوا
نویسنده: مارک تواین
مترجم: حسن علیشیری
آدم، اولین آفریده خدا، به تنهایی در بهشت زندگی می‌کند تا سر و کله‌ی حوّا، کسی که او را مزاحم می‌داند؛ پیدا می‌شود. حوا با خصوصیات نه‌اش عرصه را بر آدم تنگ می‌کند و آدم با اخلاقیات مردانه‌اش حوا را کلافه! و کم کم دست تقدیر این دو را به هم علاقه‌مند می‌کند.
دانلود کتاب خاطرات آدم و حواحجم: 922
 
برم ؟!
نرم ؟
برم ؟
نرم ؟
برررررررررررررررررم‌؟
میرمممممممممممممم :))

+
 
برای خنده میرم :) میدونم اینبارو  میبازم :دی ولی میرم :)))
برای خنده هم شده میرم :)) 
کجا ؟!  مسابقات شطرنج :))) با کی میری ؟  با داداشم :)) 
هزینه ثبت نامم حتی به داداشمم گفت من ندارم بدم :))) داداشمم گفت فقط تو بیا باشه اونش با من :)))
دیگه هیچ بهانه ی برای عدم حضور تو این مسابقه ندارم اینبار برای خنده :دی و البته حکم حکومتی
داداشم میریم که داشته باشیم مسابقه شطرنج :)))) 
  
من میدون
دفترچه خاطرات
  دفترچه ی جدیدی خرید.او خوشحال است از اینکه می تواند اتفاقات امروزش رادر دفترچه ی خاطرات جدیدش را بنویسد.
  او ماه هاست که همین کار را میکند. هر روز دفترچه ی کوچک جدیدی خریده و اتفاقات و خاطراتش را می نویسد.اما او دوست ندارد که خاطرات بد را ثبت کند او میخواست که زندگی بدون غم ناراحتی و دلخوردگی داشته باشد و خاطرات زندگی فوق العاده ی خود را بنویسد.
ادامه مطلب
امروز رفتم انباری سیر بیارم، چشمم خورد به دبه خیار شور، که زنداداش بزرگه درست کرده بود، داداشم آورده بود بذاره انباریه ما که خنکتره، یه دبه هم برای ما فرستاده بود، که هنوزم یادم میاد دعاش میکنم، آخه خیلی خوشمزه شده بود
همون روزی که دبه ها رو آورده بود، داداش سومی هم اینجا بود داشت با خرابی های تراکتور ور میرفت، داداشم که اومد، داداش سومی گفت اِ چه خوب فاطمه میدونی اینا چیه؟ سوالی نگا میکردم گفت اینا خیار شور مهربانیه، مث دیوار مهربانی این
چند شب پیش تا خود صبح کابوس دیدم حالم بد بود صبحش . ساعت 12 ظهر بابام زنگ زد گفتم سلام خوبی ؟؟؟ 
گفت نه .
گفتم چی شده ؟؟؟ و همه چیزو برام گفت و دیگه نتونست حرف بزنه گریش گرفت قطع کرد .
زنگ زدم مادرم کامل برام گفت . خودم و مادرم پشت گوشی زار زار گریه کردیم . بعد از قطع کردن من 1 روز تمام اشک ریختم برای داداشم .
نمیتونم بگم چی شده ولی دوستای عزیزم ازتون میخوام برای برادر 2 دعا کنید و انرژی مثبت بفرستید .
من آدمی نیستم که اعتقادات مذهبی داشته باشم ولی به
فردای عروسی داداشم خانواده زنداداشم صبحانه آوردن در خونمون، یه سری از فامیلامون(بیشتر خانما) اومدن اینجا واسه صبحانه و نهار. پسرعموم که 12، 13 سالشه هم اومد. پی اس فورش رو هم با خودش آورده بود. داشتن با داداش دومیم بازی میکردن حالا بازیش چی بود؟ مورتال کمبت! بعد فینیشر داشت طرف دل و روده ی اون یکی رو درمیاورد میپرید هوا برمیگشت رو کمر اون یکی ترق ترق خردش می‌کرد بعد با یه نیزه میزد چشای فلک زده رو در میاورد و با کمال تعجب می‌دیدی زنده هم مونده!!
دانلود کتاب صوتی رومه خاطرات یک آدم ناقابل اثر جورج و ویدون گروسمیت
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
رومه خاطرات یک آدم ناقابل - کتابفروشی مهرگان اصفهانmehreganbook.ir › رشته های موجود › ادبیاتنام کتاب : رومه خاطرات یک آدم ناقابل مولف کتاب : جورج و ویدون گروسمیت مترجم : شهلا طهماسبی ناشر : فرهنگ نشر نو. اخطار: موجودی این کتاب رو به اتمام است! تاریخ در .وارد نشده: دانلود ‏صوتی
پرفروش ترین فایل های فورکیاnovinfile.4kia.ir › mostsell › pageلیست پرفروش ترین فایل
با داداشم رفتیم رستوران.غذا سفارش دادیم نشسته بودیم رو یکی میز
صندلیایی که تو دیوار کار میذارن ‌.هیچ جا رو نمیتونستیم ببینیم جز رو به
رو .تقریبا هم تاریک بود فضا .و نورهای فانتزی گوشت تلخ این ور اونور
گذاشته بودن .‌‌خلاصه .منم اصلاااا به این فضا ها آشنایی ندارم تو
تاریکی هیچ جااارو نمیدیدم .داشتم کور مال کور مال با داداشم‌ که رو به
روم نشسته بود حرف میزدم که دیدم یه آقایی اومد و نشست میز رو به روی ما
.این آدم انقدددد قیافه اش آش
بسم الله مهربون :)
 
1. امتحان سخت بود، خیلی هم سخت بود! طوری که بعدش منی که هیچ وقت چک نمیکنم وسط حیاط نشسته بودم و تند تند داشتم میشماردم ببینم تعداد درست هام به اندازه ی نصف سوال ها هست که پاس شم یا نه، که تهش هم نشد البته!
میم خیلی ناراحت بود، دوست پسرش طفلکی اومد بغلش کرد که یهو با عصبانیت داد زد ولم کن، بغل تو مگه برای من نمره میشه؟! از اون لحظه هر موقع قیافه دوست پسرش یادم میاد هم خندم میگیره هم دلم میسوزه، بنده ی خدا بدجوری جا خورد!  به نظ
سلام دوستان خوبم . طاعات و عبادات تون قبول حق باشه. 
از خاطرات خوب ماه رمضان بگید.
برای مثال خاطرات شیرین بچگی هاتون ،اولین روزهایی که روزه گرفتید، خاطرات بامزه و سوتی ها ، سختی هایی که تو سن کمتر به عشق روزه داری تحمل کردید ، دورهمی ها و مهمونی هایی که بوده ،سحرهای و افطاری های ماه مبارک و هر چی که به ذهن خودتون می رسه. 
منتظر خوندن خاطرات قشنگ تون هستم :)
ادامه مطلب
سلام به همه ی دوستان.
یه سوالی داشتم از شما عزیزان از اینکه نظرات تون رو بگین خیلی ممنونم میشم. من یه مدتی هست که به دختر خانومی علاقه دارم و قصدم ازدواج هست و با ایشون رفت و آمد و خانوادگی داریم.
همین چند روز پیش از طریق پیام بهش ابراز علاقه کردم و بهش گفتم میتونیم با هم آینده داشته باشیم چون میترسیدم از دستش بدم، برای اینکه  تا ۲ سال آینده شرایط ازدواج رو ندارم و دختر خانوم در جواب ابراز علاقه ام گفتن من تو رو به چشم داداشم میبینم و بدون تعارف
ما یه گروه فامیلی داشتیم و داریم و فوق العاده فعال 
 چند سال پیش؛ اخر شبا اکثرا همه آنلاین بودن.
فعال تر از همه داداشم بود و فوق العاده شیطون .
یه شب از چت ها، اسکرین گرفت تا برای یه عده که گروه نبودن، ارسال کنه. 
خدا رو شکر یه زمانی بود که کسی داخل گروه نبود 
داداشم ابتدا  اسکرین ها رو فرستاد گروه 
هر کدوم از اسم دختر های فامیل و من و خواهرم رو با یه نام سیو کرده 
من به نام عطا 
خواهرم ساسان 
دختر خاله هام و دختر دایی هام  خسرو؛ کیوان، سامان، د
 
 با آلبوم عکس دیواری می توانید همه خاطرات قشنگ خود را جلوی چشم قرار دهید لذت ببربد. در اینجا روش درست کردن دو مدل آلبوم خاطرات دیواری مدل حلقه و ریسه ای یاد داده شده است. شما هم به راحتی می توانید این آلبوم ها را در خانه درست کنید.
ادامه مطلب
_بنظرم برادر بزرگتر داشتن یا کوچیکتر اما با اختلاف سنی کم(مثلا ۲ سال) خیلی خوبه.خواهر بزرگتر هم خوبه.کلا اینکه یه فرزند قبل از خودت باشه خوبه ترجیحا برادر : )
اغلب همکلاسی ها و دوستام برخلاف من ، بچه ی اول نیستن.بعد هرچی که میشه میگن "آره به داداشم که گفتم ، گفت فلان" ، "اینجای درسو نمی فهمیدم ، داداشم واسم توضیحش داد" ، "داداشم میگه اگه فلان کارو کنید بهتره" ، "صبحها با داداشم میامهمینجا کارمیکنه/درس میخونه" ، "این درس رو داداشم قبلا پاس کر
 
امروز داداشم زنگ زد به شهرداری  منطقه و کلی با استدلال و منطق و روشهای علمی و اینا بلاخره
راضی شون کرد که برای رفاه حال منطقه ی ایکس  کاری کنند !!
 
و تصمیم نهایی این شد که امروز جلسه ی بزارن برای رفع مشکلات پیش رو منطقه .
 
در آخر شهردار اون منطقه پشت خط به داداشم گفت :
من در طول این سی سال خدمتم تو شهرداری یکی از این شهروندان شهرم رو ندیدم بیاد زنگ بزنه
و اینجوری با دلیل و مدرک و منطق و علم و . اعتراض شو بیان کنه و برای رفع مشکلات پیش رو منطقه 
در ادامه آموزش های کاربردی آشپزی، در این مقاله، از زبان یکی از معروف ترین سرآشپزهای دنیا، ۱۰ توصیه مهم قبل از شروع آشپزی در خانه را به شما یادآوری می کنیم.
مقدمه
هیچ چیز مثل یک وعده غذایی خانگی نیست. خاطرات بچگی‌مان از سوپ نون و مرغ مامان یا کیک شکلات تخته‌ای مادر بزرگ ما را به گذشته می‌برد. غذاهای خاص که طعم و بوی آن‌ها خاطرات ما را زنده می‌کنند.
چیزی که درباره‌ی آشپزی و پختن غذا برای دیگران که من عاشقش هستم یادآوری خاطرات خوب و ساختن خاط
یه کار خوبم، مثلأ یادآوری خاطرات خوبه.
اصلن یه چالش بذارم، یک هفته فقط خاطرات خوب رو تو ذهنم نگه دارم و پرورش بدم. مثلأ اون گل یاسه حس خوبی بهم داد.
دیشبم رفتم با بهزاد رانندگی، از باکری انداختم تو شیخ فضل الله و از اونجا یادگار امام و باز شیخ فضال الله و ستاری. برای من واقعأ پیشرفت خوبی بود. البته رانندگی ام خوب نیست و با سلام و صلوات سلامت خونه میرسیم ولی من باید تلاش کنم.
به قول آقای مورس مترلینگ 
"اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می‌شد، سعی و
Memories 1995,x265 HEVC,انیمیشن Memories,انیمیشن خاطرات,انیمیشن ژاپنی,تخیلی,حجم کم,خاطرات,دانلود Memories 1995 BluRay,دانلود انیمیشن Memories 1995 1080p,دانلود انیمیشن خاطرات Memories 1995,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی انیمیشن Memories 1995,دانلود فیلم و سریال,دانلود کارتون Memories 1995 720p,دانلود مستقیم انیمیشن Memories 1995 1080p,دوبله فارسی,
ادامه مطلب
۱_چند شب پیش ساعت ۳ بود فکر کنم که برگشتیم خونه ، با داداشم جامونو توی حیاط پیش هم پهن کردیم ، اول با کرم ریزی هامون شروع شد و بعدم با تعریف خاطرات بچگیامون گذشت ، از ته دل قهقه میزدیم خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم 
۲_از امروز قرار بوده یه رژیم حجم رو شروع کنم که همین روز اولی کلیش نصف و نیمه شد ولی خب تا یک ماه دیگه باید یه فرم خوب به بدنم بدم 
۳_یادم افتاد به ساعت خریدنم ، رفتم با مامانم اینا ساعت بخرم تا من انتخاب کنم بابام و داداشم ساعت خر
.
شرعا و اخلاقا حق پاک کردن این هشت پست باقی مانده را نداشتم، چون روزنوشت ها و خاطرات تو در آن ها بود ریحانه ی عزیز.
بماند بین خودمان که دل ِ پاک کردنشان هم نبود . می‌دانی که از خوب ترین خاطرات زندگی من اند این هشت پست . هنوز هم که می‌خوانمشان، زنده می‌شوم. 
پ.ن: 
عمر اگر قد دهد روز برگشت، پست ها هم بر می‌گردند. 
شیدای خیالی رو خوندم شیدای خالی.
بهش میگم مگه شیدای گلدار هم داریم؟ 
بنده خدا گُلاش ریخت :)))) 
 
 
+ انقد چهارتایی خندیدیم که لپام درد میکنه :))))))))
 
 
+ چیزی که میخواستم تعریف کنم این بود که من هروقت خسته و کوفته و داغون برمیگردم خونه و تو همکف دکمه اسانسورو میزنم اسانسور توی بالاترین طبقه ممکنه :/ از بس که بدبخت و بد شانسم :/ بعد یه روز دیدم عه همکفه و مجبو نیستم شونصد سال نوری منتظر وایسم. داشتم قر میدادم برا خودم و میگفتم "ژوووون همکفه" و همزمان
به خواهرم میگم یه چیز خوش‌حال کننده بگو میگه فردا عروسیه. چند ساعت پیش داداشم زنگ زد گفت بهار کجایین؟ گفتم کیلومتر ۳۲۷ رشت. گفت نه اسکل یکم دقیق تر! گفتم خب کیلومتر ۳۵ آمل. رسیدیم بالاخره. دوست دارم این مهمونیارو. نه غذاشو نه تجملات و نه دستپخت و نه هر چیز دیگه‌ای. از جون و دل بودنشو دوست دارم. یه وقت هست یکی ده مدل غذا میذاره جلوت ولی توانش ۳۰ مدل بوده، یه وقتم هست یکی فقط نون پنیر آورده ها، ولی میچسبه به جون آدم. قضیه‌ی این مهمونی‌ها هم همینه.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها