نتایج جستجو برای عبارت :

به بی سبات شدنم می اندیشم

در نظرم آمده ای لحظه ی باران شدنم  حال که بر پای تو آماده ی ویران شدنم    خویش در اندیشه ی من غیر تو تفسیر نداشت  آن شب بي مهری ات آغاز زمستان شدنم    در پس چشمان تو محکوم به دیوانگی ام  باز به من خیره نگر محض پریشان شدنم    فکر منی ذکر منی باز نگرد از دل من  از تو غرض بر دل دیوانه نگهبان شدنم  بر جگرم نیش غمت بود و زبان باز نشد  خواندنی از چشم تو شد قصه ی گریان شدنم  سوی فنا مي بری ام رود به مرداب رسید  رو به عقب داری و من روی به پایان شدنم   
در نظرم آمده ای لحظه ی باران شدنم  حال که بر پای تو آماده ی ویران شدنم    خویش در اندیشه ی من غیر تو تفسیر نداشت  آن شب بي مهری ات آغاز زمستان شدنم    در پس چشمان تو محکوم به دیوانگی ام  باز به من خیره نگر محض پریشان شدنم    فکر منی ذکر منی باز نگرد از دل من  از تو غرض بر دل دیوانه نگهبان شدنم  بر جگرم نیش غمت بود و زبان باز نشد  خواندنی از چشم تو شد قصه ی گریان شدنم  سوی فنا مي بری ام رود به مرداب رسید  رو به عقب داری و من روی به پایان شدنم   
شاخه های شریان افتالميک یا سرخرگ کاروتید درونی چیست
شاخه های شریان افتالميک یا سرخرگ کاروتید درونی چیست در سایت جسارت
شریان افتالميک ,سرخرگ کاروتید درونی,سرخرگ چشمي,سرخرگ سبات داخلی,سرخرگ مغزی ميانی,سرخرگ مغزی پیشین,انسداد سرخرگ کاروتید درونی
توضیحاتی در مورد شریان افتالميک
سرخرگ کاروتید درونی (به انگلیسی: Internal carotid artery) از مهمترین سرخرگ‌های سر و گردن است که از سرخرگ کاروتید مشترک منشعب مي‌گردد. به سرخرگ کاروتید درونی، خواب‌رگ درونی و
آخیش از ای هوای گرم خلاص شدیم .
به احتمال 44 درصد امروز در مشهد بارون مياد.
ایول
من بارون رو خیلی دوست دارم و قدم زدن زیرشو بيشتر
و بيشتر از همه دیوونه ی بوی بارون هستم
یه خبر دیگه هم اینه که بين۲ تا ۵ روز دیگه جواب های آزمون مياد
کاشکی قبول بشم
التماس دعابرای قبول شدنم»
هرکی دوست داره یه صلوات برای قبول شدنم همين الان که توی سایتمه بفرسته
ممنونم یا علی.
حال خرابم را دیشب برایتان نوشتم
تا صبح گریه کردم و اشک ریختم 
دم دمای صبح اشک هایم که خشک شد دلم هم آرام گرفت دیگر حرفی برای زدن به خودم و خالقم نداشتم  گویا دریچه اشک ها و حرف هایم به هم متصل هستند.
بماند
در راستای قوی و ضعیف تر شدنم برای من باعث قوی شدنم بود
آنقدر به حرفها فکر کردم و مرور که دیگر توانی برایم نماند 
اما خوشحالم یاد گرفتم از هیچ چیز و هیچ کس انتظاری نداشته باشم نه از همکاران نه دوستان و نه خانواده 
مهری بود از لطفشان بوده و نبود
سلام:))
تقریبا دو روز کامل هست که به وبلاگم  سرنزدم! نه به دلیل مشغله ی کاری، که هر چقدر هم کارام زیاد باشن روی پست گذاشتنم تو وبلاگ هیچ تاثیری نداره! بلکه بخاطر مریض شدنم بود:( انقد حالم بد بود که حتی نميتونستم از سرجام بلند شم. یه روز کاملا وحشتناک و پر از درد و حالت تهوع گذروندم. تا امروز که یکم بهتر شدم ميخواستم یه پست مفصل بزارم، اما متاسفانه باز نشد. چون شب مهمون داریم و من باید کمک حال مادر و خواهرم باشم! شاید باورتون نشه قبل از اینکه مهمون
به زندگی ام مي انديشم،ایستاده در سایه ی شهر ستارگانِ بالا سرم،به فراموش مي انديشم،من دیگر تو را فراموش کردم! نه بخاطر اشتباه تو،بخاطر اشتباه خودم.تو آدمِ اشتباهیِ زندگی من بودی و همچنان هستی
به زندگی ام مي انديشم،ستاره ها چشمک مي زنند و این من هستم که مي شنوم آوای city of stars را در سرم،به زندگی ام مي انديشم.به آنچه پایان یافته
این منم و ثانیه هایی مي گذرند،این منم،شروع کننده ی زندگی جدید!
City of stars,are you shining just for me?:)
هوای عشقت ، به سرمنگاه توست ، در نظرمببين که آواره شدمکوی به کو ، در سفرمبده نجاتم ای صنماسیر و در بند تنمبگو چگونه پر زنمکه سر به جنت بزنمرانده مرا ، گناه منتو مي شوی پناهمپس از همه جدال هاتو مي شوی گواهمبه سان عشق اولین که در ازل ، شناختمبه عشق ميرسم به توزمانه بي خود شدنم
احساسات، افکار و اعمالِ در حال حاضر، سازندۀ زندگی آینده هستند / و همينطور قرار بود آذر ماه پستی بذارم راجع به عاشق شدنم الان به دلیل اینکه چند روز بد رو سپری ميکنم و اميدوارم امشب تموم بشه پست رو همين الان ميذارم / بله من عاشق یک نفر شدم / که البته عاشق شدنم با فکر کردن زیاد بهش شروع شد / ولی خیلی هارو ناراحت کرد / من هم همينطور دارم واسش فاکتورِ (بلند بالا) مينویسم که چرا ازش ناراحتم / ولی اگر هم احیانا بعد از چند سال دوباره دیدمش فکر نکنم اصلا حت
بيست و چهار ساعت از زمانی که تو بيمارستان بستری شده ام مي گذرد، تخت کناری ام دختر 32 ساله ایست، که با لبخندمان باهم ارتباط برقرار مي کنیم، به من قوت قلب ميدهد و آرامم مي کند، مادرم لبانش مي خندد، اما سفیدی چشم هایش به سرخی ميزند. خودم اما. راستش نميدانم، هم خوبم، هم بد، البته یک مقدار هم نگرانم که فکر ميکنم طبيعی باشد، ولی یک چیزی خیلی خوشحالم مي کند،اینکه خوب یاد گرفته ام نبات سپاسگزاری باشم، دیشب بين تمام دردهایم، آرام بودم و خداراسپاس ميگ
روند بزرگ شدنم حتی تو نوشته های وبم هم معلومه تو بعضی پستای پارسال یا حتی چند وقت پیش ، دیگه منی که اونا رو نوشته نیستم . و هی به این باور ميرسم که نوشتن رو بعد این همه مدت بلد نشدم . مگه نوشتن اصن بلدنیه ؟ چميدونم هر کی یه هدف داره از نوشتن . منم هدفم نوشتنه نوشتن . 
به تو مي انديشم به تو کز حال دلم بي خبری به نگون بختی
به دل ساده ی خویش. به همان شب که به من مي گفتی عهد و پیمان ميان من و تو؛ هم چنان مدح و وسیع رو به سوی ابدیت دارد. 
پس کو؟ چه شد آن برق نگاه؟ چه شد آن مهر و وفا؟
کاش مي گفتی چیست آنچه از عشق تو تا عمق وجودم جاری است 
واای بر من که پس از این همه درد باز هم ای گل زیبا به تو مي انديشم.
اولین بار که ترسیدم نُه ماهه بودم،از صدای گربه ها ترسیدم و غش کردم.این شروع ماجرا بود و با بزرگتر شدنم ترس ها هم بزرگتر ميشدن و من قوی تر کم تر از هوش ميرفتم بعد از تاریکی مي ميترسیدم،عزیز هم از تاریکی مي ترسید اما به من ميگفت هیچ چیز تغییر نکرده فقط آسمون پذیرای ماه و ستاره های که به دختر کوچولو ما چشمک ميزنن.منم دیگه از تاریکی نميترسیدم اما عزیز باز مي ترسید و ميتدونست عمق تاریکی چیزی داره که روشنایی اون محو ميکنه.ترس های من با بزرگ شدنم
وقتی بي هیچ فهمي از کنار خیابان‌ها و ادم‌ها و روایات عبور مي‌کنیم.وقتی بر تعداد سفرهایمان چون شمارنده‌های دیجیتال مي‌افزاییم این ماییم که مصرف مي‌شویم.من دور ریخته‌ام هرچه که مرا مصرف کندکتاب باشد .فیلم باشد .روایت باشد.ادم‌ها باشند.
من محتاج خواندن و درک کردن و درک شدنم.از آن جنس که بينشی به تو مي‌دهددنبال بالارفتن اعداد نیستم دنبال کیفیت‌ها ميگردم.مدت‌هاست در هیچ قابي نمي‌ایستم مگر قابي که برای آن ایثار کرده باشم.از چ
از خدمت خواهران و برادران مرخص ميشم! اميدوارم ایام محرم رو به خوبي بگذرونید و امام حسین علیه السلام هم یه نظری بکنه!داستان عاشق شدنم هم به درخواست دُخـتَرکـــِـ بي نآم :) گذاشتم تا آذر ماه منتشر ميشه.ماه محرم رو هم تسلیت ميگم.دلم براتون تنگ ميشه.خدانگهدار.
آدم زندگیش آميخته با خُسرانه این رو هر لحظه ميشه فهم کرد هر لحظه آدمي داره به تاراج ميره این تجارت ها، آنیْ اتفاق مي افته و از دست مي دی  
 
 
خدایا چقدر دستم خالیه و چقدر چوب حراج زدم به خودم!!!
یا جَبّار  
برای من جبرااااااانی به اندازه تا روز برانگیخته شدنم کن  
اینقدر وضع حالم خوب نیست
سلام.حالا یاد گرفته‌ام همه‌جا با تو وارد مکالمه شوم. مکالمه‌ای یک نفره. وقتی توی اتوبوس در حال له شدنم. وقتی توی یک جلسه نشسته‌ام. وقتی روی تردميل مي‌دوم. وقتی دمبل‌ها را با مکافات بلند مي‌کنم. وقتی توی صف تاکسی ایستاده‌ام. وقتی نصفه شب با چشمان خواب آلود کنار یخچال مي‌ایستم و بطری آب را قلپ قلپ بالا مي‌کشم. وقتی توی اتاق پرو روبروی یک آینه هستم. وقتی آرایشگر ابروهایم را برمي‌دارد. وقتی روی تخت خواب دراز کشیده‌ام و به سقف نگاه مي‌کنم. و
دیشب خواب ميدیم که بخاطر کنکور دارم خودکشی ميکنم 
اولش از ی جای بلند پرت کردم خودمو پایین ولی نمردم 
بعد رفتم ی عالمه قرص بخورم ک بکشم خودم که از خواب پریدم 
ولی جالبش این بود که مامانم ميگفت بذارین بکش خودش درس نخونده باید بميره 
و لحظه ی پرت شدنم پایین کنارم ایستاده بود و نگاهم مي‌کرد
لعنتی ☹️
امروز با معجزه بيدار شدم. مثه هميشه نبود. این دفعه بابت بيدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بيخیال! حتی نميشه نبودشو تصور کرد. ميدونی دنیا هم نبود اون موقع
هیچوقت گم شدی؟ ترسناک گم شدی؟ در پنج سالگی یکبار گم شده بودم. با مامان و خاله رفته بودیم بازار. مامان را از روی کفش‌هایش دنبال مي‌کردم. یک لحظه متوجه شدم زنی که دنبالش مي‌کردم فقط کفش‌های مامان را داشته. مامان نبود. مضطرب شدم. اوضاع را با خودم بررسی مي‌کردم. شماره‌ی بابا را با خودم مرور کردم. نهایتش کسی را پیدا مي‌کنم که به بابا زنگ بزند و بابا مياید دنبالم. فقط باید شانس بيارم کسی که به بابا زنگ مي‌زند نباشد. مرا ند. مرا از مرز‌ها بي
یکی از وقتای واضحی که حسادت ميکنم به مردم، تمام وقت‌هاییه که ميگن ذوقشونو برای عید از دست دادن
یا نااميد شدن نسبت به زندگی
یا نميدونم همه چی سخت تر شده بزرگ شدن
تا جایی که از زندگیم یادم مياد - ویچ تو بي انست ایر نات عه لات - تنها دلیل تلاش برای بيدار شدنم توی عیدا این بود که موفق نشم و بعدش از دست خودم عصبانی/متنفر باشم که حتی این کارم نميتونم بکنم :)))
عید همگیم مبارک ^^
استامينوفن کدوئین خوردم، کمي دردش کم شد لیکن نمي‌دانم این تسلی قرص است یا اراده به یه ورش شدنم!
اما راستش سرم که خلوت ميشود جای زخم دوباره مور مور مي‌شود، تیر نمي‌کشد فقط مور مور نی‌شود و من دارم فکر مي کنم که همه‌اش بخاطر علافی بود.
بگذریم.
هی اپ‌ها را بالا و پایین مي‌کنم و هی مطمئن مي‌شوم بلاکم و باز سراغ اولین اپ مي‌روم و تکرار. باید گذشت زندکی ادامه دارد بي ح ، م ، آ، و و و اما ح راستش خیلی دوستم داشت حیف شد . بگذریم برم کپه‌ی مرگم
درحال حاضر چه هستم ?توده ای از بغض ،فریاد، حسرت، دلتنگی ،غم ،فریاد بلند.خشم?نميدانم مرز ميان خشم و ناراحتی برایم نامشخص است.ولی ميتوانم بگویم از محیطی که در ان هستم متنفرم.اذیت کننده است.بوی گند تعفن همه جا را گرفته.کثافت از در و دیوار دارد ميرود بالا. هر بار تاریکی جدید در من به وجود مي اید .از فکر کردن به افکار چند ثانیه قبلم خجالت زده ام .این وضعیتِ تحميل شده، باعثش است .باعث این شرارات . باعث این زشتی در رفتار من . فرسایندگی رو به افزایش است
تو آن شیوه‌ی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم مي‌کند. چون نمي‌دانم چه تعداد از تو، آن بيرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیات‌های نزیسته‌ای که برای حیات گند گرفته‌ی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کرده‌ام، گوشه‌های خیال نهان کردم و زخميشان کرده‌ام، مبدل به قصاصم شده‌اند. در حسرت گرفتن دست‌هات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشته‌ام بياید تو.
فقط همش خوابم مي اد
کلی کار دارم ولی ميگم انرژی ندارم
یکم بخوابم شاید بعدش انقدر انرژی داشتم که انجامشون بدم
شب حدودا ده ساعت ميخوابم
چهار ساعت بعد از بيدار شدنم انقدر خسته ام
انگار یه هفته دویدم
فقط بزارین بخوابم
 
بعد نوشت: روز بعد:
تحملش سخته برام دعا کنین
من خیلی سگ جونم ولی
خدایا خواهش ميکنم دردش بيشتر نشه
110 روز از عروسیمون گذشت. یادش بخیر یه شب فوق العاده بود ولی تموم شد الان یجوری انگاری برام یه خاطره ی دور شده . حالا که 110 روز ازش گذشته و جان جانان هر صبح قبل بيدار شدنم ميره سر کار و تا غروب پیشم نیست حس ميکنم دارم ميفتم رو دور تکرار . هر روز به چند شرکت مختلف رزومه ميفرستم و تهش هیچی ب ه هیچی . زندگی جریان داره درسم تموم شده روزام تند و تند تموم ميشن و هنوز شغل دلخواهمو پیدا نکردم .
به تو مي انديشم به تو کز حال دلم بي خبری به نگون بختی
به دل ساده ی خویش. به همان شب که به من مي گفتی عهد و پیمان ميان من و تو؛ هم چنان مدح و وسیع رو به سوی ابدیت دارد. 
پس کو؟ چه شد آن برق نگاه؟ چه شد آن مهر و وفا؟
کاش مي گفتی چیست آنچه از عشق تو تا عمق وجودم جاری است 
واای بر من که پس از این همه درد باز هم ای گل زیبا به تو مي انديشم.
من آدم برگشتن نیستم اما به تو برميگشتم. کافی بود لب تر کنی. و گریمه. گریمه از این همه غصه دار شدنم. گریمه اینطوری به گل نشستم. گریمه از اینقدر مچاله شدن بالام. که ميدونی؟ حق منی که واسه هر فاکینگ چیز کوچکی ميجنگم نیست اینا. د حق من نیس اینا لامصب. پس کی دنیا یه جا به دل من راه بياد؟ واسه هر چیزی باید بدوم و دهنم سرویس شه؟ دهنم سرویس شده و نشد که. دیدی؟ گریمه.
درحال حاضر چه هستم ?توده ای از بغض ،فریاد، حسرت، دلتنگی ،غم ،فریاد بلند.خشم?نميدانم مرز ميان خشم و ناراحتی برایم نامشخص است.ولی ميتوانم بگویم از محیطی که در ان هستم متنفرم.اذیت کننده است.بوی گند تعفن همه جا را گرفته.کثافت از در و دیوار دارد ميرود بالا. هر بار تیرگی جدیدی در من به وجود مي اید .از فکر کردن به افکار چند ثانیه قبلم خجالت زده ام .این وضعیتِ تحميل شده، باعثش است .باعث این شرارات . باعث این زشتی در رفتار من . احساس ميکنم درحال فرسایشم .
هر چی بگم از حس و حالم فقط ناشکری و بعد از خوب شدنم به یقین "پشیمونیه". با این اوصاف باید بگم از قشنگیای این روزا "درک نشدن" ِ که با تمام جونم حسش دارم مي‌کنم. از عکس‌العمل‌های فانتزیم توی این شرایط وایستادن و با همه توان جیغ کشیدنِ که متاسفانه شخصیت و عرف و هنجار اجازه همچین کاری بهم نميده؛ به جاش شاید لبخندم داره محو ميشه.
در همسایگی حتی صدای گریه تو را هم تاب نمي‌آوردند، مي‌گفتند فاطمه یا شب گریه کند یا روز.به علی گفتی: ای اباالحسن! چقدر کوتاه بين آنان خواهم ماند، و چقدر پنهان شدنم از ميان ایشان نزدیک است. به خدا قسم شب و روز از گریه ساکت نمي‌شوم تا این‌که به پدرم رسول خدا ملحق شوم.علی برای راحتی‌ات در کنار #بقیع #خانه‌ای_جدید بنا کرد؛ #بيت_الاحزان شد این خانه.(بحارالانوار، ج۴۳، ص۱۷۷؛ بيت‌الاحزان، ص۱۳۸)
آقا یک کیلو شیرینی مگه چنده؟
این عمه خانومه اومده خونمون شیرینی خونگی درست کنه.
آقا من حوصله خودمو ندارم.
من نمي خوام.
فردا مي خوام برم مواد اولیه این شیرینی رو بخرم تا دفعه بعد، منت عمه خانوم رو نکشیم.
فکر کنم یاد گرفتم چه طوری درست مي کنند.
+ عزیزم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ شیرینی پختن هم یاد گرفتم.
++ یک قدم مانده تا کد بانو شدنم.
آغاز سال نو خورشیدی ایرانی نزدیک است. امسال هم دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم، برعکس ۹۷ که سفره چیدم و برنامه‌ها داشتم. امسال اما تصميم دارم. تصميم‌هایی برای آینده، کاری که هیچ وقت نکردم. دارم فکر مي‌کنم این لش شدنم کارمای خیانتم به ميم است شاید. اما سرپا خواهم شد. لااقل برنامه دارم که سرپا شوم.
یه‌جوری دیر به دیر ميام که وقتی کلیک مي‌کنم گرد و غبار بلند ميشه.
چقدر گم شدم توی زندگی. چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
مي‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمي‌دونم چرا نمي‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ مي‌نویسم و خودم مي‌دونم.
من همون نوزادم.
همون نوزاد!
هیچوقت فکر نميکردم از قبول شدنم انقدر ناراحت بشم.داخلی.شهر زادگاه.سهميه ازاد(یعنی سهميه نداشتم)
در حالی که همه بهم تبریک ميگن و خوشحالن .من تو درلم اقیانوس اشک راه انداختم.چرا خر شدم و اینجوری انتخاب رشته کردم؟چرا شهرزادگاهو زدم?
پی نوشت:مشکل من داخلی نیست من عاشق رشته داخلی هستم ولی مشکلم شهر زادگاهه .من درس خوندم فقط برای اینکه از زادگاه برم.ولی بازم خدا رو شکر
شب از نیمه گذشته، 
جز صدای هرم آتش ، 
سکوت حکم فرماست. 
با خود مي انديشم
خفتگانِ در خواب را، آیا عشق هست؟! 
چشم های بيدار را ، کدام دغدغه تا نیمه شب به فکر واداشته؟!
 اشک از کنار چشم کدامين فرشته بر زمين ریخته؟!
 از قلب تپنده ی کدام مرد ، سرو روئیده؟! 
به شب مي انديشم
و به وسعت قلبش که چطور تاریک است؟!
 #فاطمه_جلائی_زاده 
 @sorna_paradise
http://t.me/sorna_paradise
تازگی ها هرگاه از دیگران مي رنجميا حتی نگرانم که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان، برایم مي کنندچشمانم را مي بندمو این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور مي کنم
"دیگران حتی به اندازه ی سردردشان، به مردن من و تو اهميت نمي دهند."
و همين برای بيخیال شدنم کافیست.
و من نگران قضاوت های مردمي که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم، نخواهم بود.
راز آرامش همين است‌.!
 
 
 
و تو نمي دانی گم شدن با بار معنایی دور شدن از هر چه آشناست و پناه گرفتن در کنجی و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن جوری که خیال کنی تا جواب سوالهایت را پیدا نکنی تا ابد گم شده آن گم شده با بار معنایی دور شدن از هر آنچه آشناست هستی.
 
 
 
با آقا مهدی نشسته بودیم و فیلم ارمغان تاریکی رو ميدیدیم
من فقط چند قسمت از این فیلم رو دیده بودم و در جریان کلی ماجراش بودم: (ممکنه روایتم از فیلم دقیق نباشه چون خیلی کلی در ذهنم هست)
اون پسر شخصیت اصلی فیلم از فعالان سازمان مجاهدین خلق بود اما عاشق دختری خارج از سازمان ميشه. از قضا دختری در درون سازمان هم به این پسر علاقه مند بود. اما این پسر ميره پی اون دختر که با سازمان نبود.
علاقه ی پسر، به نفع سازمان نبود و با اسید ریختن روی صورت اون دختر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها