نتایج جستجو برای عبارت :

با ترس به خونیم نگاه کردم

به نام خدا
یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه ه
دیشب خواب بودیم که یهو یه زله شدید اومد. انقدر بد بود که بیدارمون کرد. شاید هیچ وقت به این شدت حسش نکرده بودم، چقدر می تونه وحشتناک باشه! 
فکر می کردم ساعت ۴، ۵ صبح باشه! ولی ساعتو که نگاه کردم ۱:۱۶ بود! یعنی فقط نیم ساعت بود که خوابیده بودم. گویا خیلی ها سوار ماشیناشون شدن و یه دوری زدن ولی ما خجسته خوابیدیم؛ از عجایب اینکه خیلی زود هم خوابم برد.
صبح هم برق قطع بود. الان یه نگاه کردم ۴.۴ ریشتری بوده! پس لرزه هم نداشته.
به بازی بچه ها نگاه میکنم.به بازی رایان کوچولوی خونمون
گوش میکردم به صدای خنده و گریه وجیغ وداد بچه ها
و به رایان.
به کودکانه قهرکردنش و پناه به اغوش مامانش
نگاه کردم به پناه رایان
و نگاه کردم به پناه خودم به وقت قهرکردنم با دنبا
و پناهی نیافتم
و یافتم تنهایم 
ویافتم خودم را ذرانزوای خویش
همیشه به دنیا به چشم بوم نقاشی نگاه کردم که قرار بوده ما با نقاشی هایمان زیباترش کنیم. حتی به خدا هم قول دادیم اما.
این روزها به خودم که نگاه می کنم می بینم فقط بوم را خط خطی کردم و گاهی پاره.
مگر قرار نبود این بوم قشنگ تر بشود، پس چه شد؟
+خداجان ما نه زیبایی را بلدیم نه رسم امانتداری را!
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راه‌آهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر می‌زنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راه‌آهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم می‌گذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر می‌کردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانه‌سلانه کارهام ر
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظه‌های عبادتش رو خون می‌کردم توی رگ هام و  نور می‌کردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند می‌تابید. گرم شدم. 
دلم واسه اون لحظه ای تنگ شده که بهت گفتم واستا میخوام یه چیزی درگوشت بگم.سرتو آوردی پایینو بهم نگاه کردی.گفتم نه روم نمیشه.روبروتو نگاه کن.با خنده رو به رو رو نگاه کردی.همونطور که ایستاده بودیمو تو بغلت بودم سرمو آوردم بالا نزدیک گوشت.واست زمزمه کردم:
گرداب را درون خودت غرق میکنی
تو با تمام حادثه ها فرق میکنی
و تو خندیدی و گفتی اینجوری حس کردم زله م کهو منو بیشتر به خودت چسبوندی.
ای کاش تموم نمیشد اون لحظه ها‌.
امروز واسه اولین بار از مرگ ترسیدم.
واسه اولین بار نسبت به رفتار بچگانه‌م مردد شدم.
واسه اولین بار حس کردم باید یه کوچولو سنگین تر رفتار کنم و این حس برام خیلی سنگین بود.
واسه اولین بار وقتی توو آینه نگاه کردم، یهو بنظرم خیلی ناشناخته و دور اومدم!
حس کردم مدتهاست با آینه حرف نزدم. دلتنگشم واقعا. ولی از نگاه غریبی ک داشت، مشخص بود که قهره باهام.
واسه اولین بار حس کردم واقعا کم آوردم
واسه اولین بار حس کردم هرکاری هم ک بکنم و هر حرفی هم ک بقی
به تصویر دقت کافی داشته باشید با تشکر 
 
من چی سرچ کردم و  به اولین لینکی ک در لیست هست دقت کنید 
اخه بیبی راننده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خدای من 
اخبار شبکه خبر الان نگاه کردم هیچ اشاره ای حتی در زیرنویس ها هم به قطعی اینترنت بین الملل نشد
این هم از موتور جستجوی ایرانی 
این پست زیر رو هم بخونید که به نظر تعبیر جالبی داشته از شرایط حاضر 
در باب دختر آفریقایی و طوفان نوح
ما هیچ ما نگاه 
داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه می‌کردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمینه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر می
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شد
گاهی نگاه یه نگاه نیست!!
گاه قاب میشه و میچسبه به دیوار چشمانت!
گاه یه نگاه میشه فکر وخیال لحظه به لحظه ی زندگیت!
گاه یه نگاه میشه فرمانروای جوانح و جوارحت!
گاه یه نگاه یعنی یه عمر تمام!
گاه یه نگاه یعنی ابدیت!
به نگاه اینقدر ساده نگاه کردن، از سادگی ما انسانهاست!!
امروز کسی را دیدم که در پس عینک آفتابی‌اش در نگاه اول شبیه تو بود. همان نگاه اول وجودم را لرزاند، یادت افتادم، دلتنگت شدم ولی نبودی!
نبودنت بر تمام جانم نشست. دوباره با خودم مرور کردم که چرا نگاه تو هیچ‌گاه قسمت من نشد! سهم من از این زندگی چیست؟
بی تو چیزی برایم دوست داشتنی نیست.
بیا.
ساعت یک بعد از ظهر بود و من از چُرت مختصرم بیدار میشدم،کورمال کورمال دست بُردم و هوهوی کولر بالاسرم را که شده دقّ دل مادرم قطع کردم.شُششش.شُررگوش دادم.باران بود.
دویدم بیرون.نگاه کردم،سیر نشدم،بیشتر نگاه کردم،بازهم سیر نشدم،بیشتر و بیشتر.نه فایده ای نداشت.و یک ساعت بعدش من دختری بودم که کف راهروی رو به در باز خونه و شُرشُر بارون درس میخوندم.امروز خدا نعمتش را در حقم تمام کرد.
*آزمون اول،جامعه ی آماری صد و شصت نفر،نفر اول.آزمون دو
فصل 4ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید. من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با ص
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
دیشب خواب دیدم.
گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.
چقد دلم برا بغلش تنگ شده!
به تو گفتم: گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،
بزرگ ترین اقرارهاست.
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و
برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان.
احمد شاملو
همه جا رو مه گرفته بود بوته های حرس نشده در هم پیچ وتاب خورده بودند. انتهای درختان قد بلند رو نمی شد پیدا کرد.هنوز گیج و مبهوت اطرافم رو نگاه می کردم.
از جام بلند شدم سویی شرت پاره پورم رو مرطب کردم به عقب برگشتم وبه بالای دره نگاه کردم،واو چه ارتفاعی من از این جا افتادم و هنوز زندم صدای پایی شنیدم به سرعت برگشتم کسی نبود؛حتما صدای باد بوده .
با اولین قدم بوته های سمت راست کنار درخت سوم تکان خوردند.شاید صدای حرکت خرگوش بوده. با هر قدم صدای پای با
برام نوشت : این اتفاقو اولین و آخرین باره که داریم میبینیم سعی کن ازش لذت ببری غم خیلی بزرگی نشست رو دلم 
یه غم که رنگش سفیده ، نگاه کردم به ماه، چشمامو بستم، برای مامان دنیای داخل ذهنم رو تشریح کردم ،مامان گفت : دنیای تخیلاتت هم عالمی دارد. 
براش نوشتم : لذت میبرم. چشم 
وقتی زنگ زد فهمیدم اونم مثل منه. غم داره، غم سفید ، ذوق چشم درد از شدت نگاه کردن به ماه 
ندونست که اینارو میدونم
خدافظی کردیم 
دیروز 8:30 صبح شیفتم تموم شد و به سمت خونه پرواز کردم.
اندک مسیری با متروی جان رفتم و دیدم که نه نمیتونم!
کلی وسیله همراهم بود و من نیز خسته واندک خوابالود.
اصلا یکی از دلایلی که به ازدواج و تشکیل خانواده راغبم همینه!!  
یکی باشه بیاد دنبالم وظیفه خطیر حمل وسایلم بندازم گردنش!
چی میگفتم؟؟؟آهان بله خلاصه سوار تاکسی شدم و خانوم و اقایی نیز صندلی عقب نشسته بودن
جلو نشستم ومنتظر.
راننده هم کماکان داد میزد که . یه نفر!
یکم اینور نگاه کردم اونور
نشستم وسط اتاق و از بین سه گلدون کوچک مرجانی که خریده بودم، قشنگ ترینشون رو انتخاب کردم. گلدون سرامیکی رو آوردم جلو و گل رو با احتیاط از گلدونش در آوردم و گذاشتم تو گلدون سرامیکی. بعد با بیلچه خاک رو آروم آروم ریختم دورش. خوب نگاهش کردم و ازش خواهش کردم تا چند روز دیگه که قراره تو دست های تو آروم بگیره مراقب گل هاش باشه. به دوتا جوونه گل جدیدی که زده بود سلام کردم و ازشون تشکر کردم که ذوق حیات دارن، دست کشیدم روی سرشون و بهشون گفتم دووم بیارید، ه
اصن نمیفهمم چرا اسین اف رو میفروشه اون اقای گوینده؟
 
دیشب
 
ساعت ۳ اینا بود داشتم میخوابیدم. یهو دیدم یه سر و صدایی شبیه دعوا میاد از بیرون. نگاه کردم از پنجره دیدم مردای همسایه سفره پهن کردن تو پارکینک خونه شون و عر عر دارن میگن و میخندن و صداشون کل کوچه رو برداشته. از پنجره نگاه کردم.
ینی جیرجیرک جیر نمیکرد اینا خجالت نمیکشیدن عر عر میکردن.
والا میخواستم بگم سگ برینه تو قبر تک تک تون و اون فرهنگ تون و مملکت تون.
والا
میرفتم سمت خانه پالتوی طوسی را پوشیده بودم با آن بافت قرمز چهار خانه
،آن جوراب هایی که فقط یک بارآرزویشان کردم و خریدیم، 
ماشینت دم در بود سر خم کردم و آن گلیم کوچک آویزان به آینه را نگاه کردم، قلبم میتبید 
،مطمعن شدم خانه ای، قلبم بیشتر تپید. 
کلید کهنه را از جیب های سردم در آوردم و داخل قفل انداختم در را باز کردم وکفشهایت را دیدم، 
فکر کردم: نیاز به تعمیر داره» از پله های کوتاه جایی که قرار بود خان
درگیر عادت شده بودم. شاید به اشتباه حس کردم همیشگی و جاودانه‌ایم. هم خودمون، هم عشق و احساس و دوست داشتنی که وسطه. یه روز با گله بهم گفتی: " دیگه از اون نگاه‌های عاشقونه‌ت وقتی که حواسم نیست، خبری نیست ". راست می‌گفتی. چرا یادم رفت ابراز دوست داشتنت رو؟ چرا یادم رفت که دلم می‌ره برای چشمات؟ چرا فراموش‌کار شده بودم؟
امشب نگاه‌ت کردم، مثل روزهای اول. دلم غنج رفت برات. برای چشمات، برای قد بلندت. برای مردونگی‌ت. نگاه کردی و لبخند زدی. لبخند زدم
درگیر عادت شده بودم. شاید به اشتباه حس کردم همیشگی و جاودانه‌ایم. هم خودمون، هم عشق و احساس و دوست داشتنی که وسطه. یه روز با گله بهم گفتی: " دیگه از اون نگاه‌های عاشقونه‌ت وقتی که حواسم نیست، خبری نیست ". راست می‌گفتی. چرا یادم رفت ابراز دوست داشتنت رو؟ چرا یادم رفت که دلم می‌ره برای چشمات؟ چرا فراموش‌کار شده بودم؟
امشب نگاه‌ت کردم، مثل روزهای اول. دلم غنج رفت برات. برای چشمات، برای قد بلندت. برای مردونگی‌ت. نگاه کردی و لبخند زدی. لبخند زدم
و من از این به بعد برای همیشه تو رو توی اون لحظه به خاطر میارم. آهنگ والسی که برام فرستاده بودی داشت از هندزفریم پخش می‌شد و از پشت شیشه‌ی اتوبوس داشتی به من نگاه می‌کردی، و من هم به تو نگاه می‌کردم و تمام اون پنج‌ ساعت همراهیِ لذت‌بخش از جلوی چشم‌هام عبور می‌کرد.
کهکشان،می‌دونم امروز پا به پای بقیه اذیتت کردم.انکار نمی‌کنم حال نداد و انکار می‌کنم که عذاب‌وجدان دارم :]
حال بدت به خودت مربوطه.همون طور‌ که حال قلب من به تو ربطی نداشت.
ولی تو هم_کهکشان‌جان_بیشتر به این طرف نگاه کن.
نگاه کن،
نگآه کن
.
.
.
داشتم متنی رو می نوشتم برای ح. ا بفرستم . بابا اومد توی اتاق گفت حس میکنم جای لوزه ام چیزی هست . نگاه کردم و به نظرم یک برجستگی روی لوزه ی چپ بود . میخواستم بگم ولی گفتم بذار سمت راستی رو هم نگاه کنم شاید چشمم داره اشتباه می بینه . و بعد وقتی داشتم لوزه ی راست رو نگاه میکردم یادم اومد که شب امتحان سر و گردن مجبور شدم گوش و حلق رو حذف کنم . نمیدونم چرا گفتم چیزی نیست فکر میکنین . بعدش بابا ازم پرسید چطور چیزی نیست ؟ لوزه ی چپ یه برجستگی داره . نمی بینی
کاش چشمامو باز می‌کردم و می‌فهمیدم زندگی تو ایران فقط یه کابوس بوده.
پ.ن: این آدما برای ما تصمیم می‌گیرن. به چهره کریه‌ش، جای مهر روی پیشونی‌ش، و ساده‌لوحی و کثافتی که توی جملات احمقانه‌ش موج می‌زنه نگاه کنید.
پ.ن دو: دیگه هیچ شکی ندارم که باید از اینجا برم. دوستانی که یه روزی گلو پاره می‌کردم براتون که باید بمونیم و بسازیم؛ غلط کردم.
 همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگی‌ام را تمام کردم. با دانسته‌هایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشته‌های خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا می‌کند و خودش آهسته آهسته اولین قدم‌ها را برمی‌دارد، ولی مامان و باباش نیستند که تم
بچه بودم که پدرم پشت بوم خونه رو به حیاط تبدیل کرده بود.
برامون تاب اویزون کرده بود و بیشتر شب های تابستون رو اون جا می خوابیدیم.
عصر روزهایی که روزه بودم می رفتم پشت بوم و زیر سایه دیوار دراز می کشیدم و به آسمون نگاه می کردمعرق اون همه رنگ آبی و سفید می شدم و داستان های مختلفی رو توی ذهنم می ساختم.
از عروسی پرنده ها گرفته تا سفرهای هوافضا رو با ذهن نوجونم می ساختم و متوجه گذر زمان نمی شدم.
خیلی وقت ها بیشتر از چند ساعت رو پشت بوم بودم و فقط به آسم
توی مهِ تاریک و روشن صبح، سایه ای رو دیدم که به سمت من میومد. 
یه گرگ بود.
از لای دندون‌هاش خون می چکید.
اروم و خیره به چشم هام جلو اومد.
خم شد و یه قلب خونی جلوی پای من گذاشت.
با سرعت برگشت.
وقتی خیلی دور شد، ایستاد، به من نگاه کرد و دوباره رفت تا محو شد. 
هنوز نگاه گرگ توی ذهنم بود. 
به قلب نگاه کردم.
اون گرگ کی بود؟
و این قلب برای کیه؟
خم شدم و قلب رو برداشتم.
متوجه دست‌های زخمی و کثیفم شدم. 
از پیرهن نازک سفیدم خون قطره قطره روی زمین می‌چکید. 
سور
چند روزیه که هی به خودم بد و بیراه میگم. هی خودم رو مقایسه میکنم و شکایت از این که این چه دنیاییه. این چه وضعیه. نگاه کن فلانیو نگاه تو چقدر ضعیفی. نگاه اون یکی باهات چیکار کرد. نگاه نگاه و خلاصه خاک تو سرت. 
امروز یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که گناه دارم بابا. این مریضیه که دارم. این که هیچ وقت راضی نیستم. این که گیر کردم تو گذشته و این همه ترس از شکست دارم. این که حالم رو به تنهایی نمیتونم خوب کنم.  هی به خوددم گفتم ببین تو همینی. بیا لااقل قبول کن
سه روز آینده رو تعطیلم.
و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!
همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)
با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)
سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌ند
بسم الله الرحمن الرحیمسلام
بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش رو گرفتم و گفتم:
+ ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری.من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم. چون جزء نون خورهای این انقلاب بودی و خیانت کردی. منم دشمن دشمنان این انقلابم. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه
برای من تنهایی قدم زدن بهترین لذت دنیاست؛ درسکوت راه می‌روم و نگاه می‌کنم و قصه‌های اطراف را گوش می‌کنم. 
در تنهایی محله‌های جدید و کنج‌های خاص و دلنشین را کشف می‌کنم و توی ذهنم قصه خلق می‌کنم.
خیابان کوالالامپور را یک روز تابستان موقع قدم زدن پیدا کردم و تا امروز هروقت غم داشتم، خوشحال بودم، عصبانی بودم یا عاشق به این‌جا پناه آورده بودم و می‌نوشتم.
امروز دوباره هوای کوالالامپور به سرم زده اما دلم تنهایی قدم زدن نمی‌خواهد، دلم قدم زد
اوایل مهر با حجم زیادی از تنفر میومدم می‌نشستم سرکلاس و عین چی زل می‌زدم به چشمای استادا و بهشون نمی‌خندیدم. اونا شوخی می‌کردن و من حتی چیزی نمی‌شنیدم.همه رو گناهکار می‌دیدم.بچه‌ها می‌مردن از خنده‌‌کلاس از خنده‌ها به تعویق می‌افتاد و من واسه خودم یه چیزایی رو برگه می‌نوشتم.اولین بار که احساس تعلق کردم، به اون مدرسه به اون کلاسزنگ ادبیات. با این‌که سر کلاس هیچ استادی حرف نمی‌زدم و نظر نمی‌دادم برای اولین بار سر کلاس قاضی سرمو آو
عاقبت همسر آزاری
نبرد وزق و خرچنگ
اجرای موسیقی زنده در مهرآباد
مسابقه پیشکسوتان
دوربین مخفی 1
دوربین مخفی 2
دوربین مخفی 3
دوربین مخفی 4
دوربین مخفی 5
کی این مرغ رو آماده کرده!؟
کودک با نمک
کشتی کج ن
کروکودیل
قاسم یادگاری 1
قاسم یادگاری 2
قاسم یادگاری 3
قاسم یادگاری 4
قاسم یادگاری 5
قاسم یادگاری 6
قاسم یادگاری 7
قاسم یادگاری 8
قاسم یادگاری 9
قاسم یادگاری 10
قاسم یادگاری 11
قاسم یادگاری 12
قاسم یادگاری 13
قاسم یادگاری 14
قاسم یادگاری 15
قاسم یادگاری 16
ق

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها