×نماز صبح چند رکعته؟-دو رکعت×نماز ظهر چند رکعته؟-سه رکعت×بعد نماز ظهر چی میخونم؟-نماز مغرب×اون چند رکعته؟-چهار رکعت×کلا در روز چند وعده نماز میخونیم؟-خب، نماز صبح [چند لحظه سکوت و تفکر] نمیدونم!و مامان در زمانی که داشت بهش یاد میداد که بعد از نماز ظهر نماز عصر میخونیم گفت "خب، حالا نماز عصر چند رکعته؟" و علی ای که جواب داد "سه رکعت!"عمق فاجعه رو فهمیدید یا بیشتر بگم؟؟؟این خانه از پایبست ویران است
نمازامون که به درد عمههامون میخوره
روزه که برای گوارشمون ضرر داره، همون ماه رمضون رو با بدبختی و خواب یه کاریش میکنیم بسّه
قرآن که نمیخونیم
روایت و حدیث که تخصص میخواد
نهجالبلاغه رو که نگو، اصلا نمیشه فهمیدش
صحیفهی سجادیه هم که معلومه، همهش دعاست
دعای کمیل که زمزمه نمیکنیم
زیارت حضرات که با خوندن جامعهی کبیره نمیریم
دعای ندبه که مال سحرخیزاست
زیارت عاشورا که از اسمش معلومه، روز عاشورا باید خونده بشه
گریه که مال افسرده
نمازامون که به درد عمههامون میخوره
روزه که برای گوارشمون ضرر داره، همون ماه رمضون رو با بدبختی و خواب یه کاریش میکنیم بسّه
قرآن که نمیخونیم
روایت و حدیث که تخصص میخواد
نهجالبلاغه رو که نگو، اصلا نمیشه فهمیدش
صحیفهی سجادیه هم که معلومه، همهش دعاست
دعای کمیل که زمزمه نمیکنیم
زیارت حضرات که با خوندن جامعهی کبیره نمیریم
دعای ندبه که مال سحرخیزاست
زیارت عاشورا که از اسمش معلومه، روز عاشورا باید خونده بشه
گریه که مال افسرده
هیچی مثل کتاب خوندن نمی تونه توی زندگی معجزه کنه
کلی کتاب می خونیم اما
به قرائت و قلم و نوشتن بازم نمی رسیم
فقط از سطرها با حرص و طمع خودمون عبور می کنیم
اما قرآن یه جور دیگه اس خوندنش تمام تفسیرهایی که ساختی رو کنار می زنه
یه چیز دیگه می بینی
هر کسی هم از یه جایی شروع می کنه به دیدن
شروع می کنه به راه افتادن
فکر می کنم در دوران قرنطینه یکی از خوشحالترین افراد وبلاگ نویسان هستند. وقت کافی و وافی برای نوشتن پیدا شده است و تا می تونیم می نویسیم و البته می خونیم.
امیدوارم همگی مواظب سلامت خود و خانوانده و هموطنان عزیزمان باشیم تا این بلا هم به زودی رفع بشه.
خلاصه از این فرصت قرنطینه هم تا می تونیم استفاده می کنیم
اینقد خار دارم که
تو آزمونا تنها کسی که برگه ش خونده نشد من بودم :/
توی اکسل رتبه قبل و بعد من به هم چسبیده بودن و من معلوم نبودم :/
وقتی برای غذا خوردن از این قاشق چنگال پلاستیکی های بسته بندی شده میدادن شبی که ماکارانی دادن بسته من چنگال و اون روزی که مرغ دادن بسته من قاشق نداشت :/
حتی گروه خونیم هم O منفیه :/
چندساعتی خونه رو برای راحتی آشپزان، تَرک میکنم و میرم به سمت مسیر تندرستی زادگاهم. حدود ۶ سال پیش، بعد از تجربهی اولین شکست عشقیم، اینجا رو پیدا کردم. یه گوشهی دنج با راه خاکی و سنگریزه که بین درختها گم شده بود و تنها همدمش، صدای رودی بود که از اون حوالی میگذشت. اونموقعها اینقدر شلوغ نبود. به لطف دستگاههای ورزشی که همهجا نصب میکنن، به پاتوق ورزشکار دوستان تبدیل شد. به یادگار، فیلم کوتاهی برای ساره میگیرم و گوشه
هیچکس برای رسیدن به آنچه روزی توست ، بر تو سبقت نمیگیرد و هیچ غلبه کنندهای در به چنگ آوردن روزیِ تو ، مغلوبت نمیکند و رزقی که برایت مقدر شده بی درنگ به تو برسد .
| نهج البلاغه حکمت ۳۷۹|
+و من فکر میکنم رزق ، خیلی فراتر از نان سفره مونه ؛ رزق ِما آدمهایی اند که باهاشون روبه رو میشیم ، جملات قشنگی اند که یکدفعه میخونیم ، دعاهای خیری اند که در حقمون میشه و تمام موقعیتها و موفقیتهایی اند که براشون تلاش میکنیم ؛ رزقی که هیچ کس نمی
حالا بدتر از این
دوست سمجم گیرداده بیام خونتون! میگم شرایط خونمون واقعا خوب نیست مهمون بیاد اما واقعا نفهمهامروز نه به خاطر مهمون شدن و اینا حتی قبل اینکه بگه میاد خونمونبهونه پیدا کردم قهر کنم حالا مگ ول کن بود! توی دانشگاه جلوی اونهمه مرد غریبه گیرداده بود آشتی، بوسِت کنماصلن من گروه خونیم به همچین آدمای چندشی نمیخورهیهو میبینی جیغ میکشه با جیغ و بلند حرف میزنه.وای خدا منو بکش واقعا
خب ساعت حدودای 8وربع این هاست. یه نیم ساعت مونده به اذون مغرب.
زمان امتحانات پایان ترمه.
یک شنبه شروع امتحاناته و داریم می خونیم به کوب.
کمی خسته شدم از درس خوندن. گفتم بیام یه مطلبی بنویسم.
عصر مستند از آسمان شبکه دو پخش می کرد. در مورد جوان ترین شهید مدافع حرم. 20 سالش بود فقط!
حقیقتش نشستم با خودم گفتم من دارم چیکار می کنم.
قبلا هم چندبار نوشتم در این مورد.
این که وظیفه اصلی من الان خوب درس خواندنه.
تهذیب و افزایش معرفت و این ها هم هست.
ولی کو عمل!
بیا یکم تلاش کنم حال و حوای وب عوض بشه!
ما اینجا تو محل یه باند داریم که کارشون اینه میرن تو مراسمات عروسی و به عنوان فامیل عروس/داماد خودشونو جا میزنند شام میخورن و تفریحی هم هست!
منم یه چند باری دعوت کردن که خب گروه خونیم به این کار نمیخوره ; به هر حال هیجانات خاص خودشو داره!
این جماعت در یک مورد رفتن داخل مراسم بعد یه پسری نشسته رو به روشون پرسیده شما فامیل عروس هستید یا داماد؟
اینا گفتن ما از دوستای داماد هستیم!
طرف گفته آفرین! ولی این مراسم م
امشب دومین شبیه که تو بیمارستان میمونی عزیزم
من و مامانت آماده بودیم که امروز عصر مرخصت کنیم ولی بیلی روبینت از ۱۳.۵ شده بود ۱۰.۷ که بازم زیاد بود
خیلی روز سختی برای من و مامانت بود دخترم. مامانت۲۴ ساعته پیشت بود اما منو راه نمیدادن و بیشتر با مامانت بودم.
پزشکت خانم صنیعی گفت امشبم بمونی که ایشالا بیشتر بیاد پایین عددت.
دل تو دلمون نیست و نگرانیم.
داشتم به مامانت میگفتم توی یه فراز زیارت جامعه میخونیم با بابی انتم و نفسی و اهلی و مالی
سلام
در انتهای متن درس اول فارسی پنجم ، نوشته ای از خانم نانسی سویتلند با ترجمه آقای حسین سیدی نقل شده که در اون نویسنده اومده آفریده های ساکت خدا رو معرفی کرده .
به نظر بنده این متن با اون چیزی که در قرآن اومده در تضاد هستش . در سوره مبارکه اسرا آیه 44 می خونیم :
تُسَبِّحُ
لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الأَرْضُ وَ مَن فِیهِنَّ وَ إِن مِّن
شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَکِن لاَّ تَفْقَهُونَ
تَسْبِیحَهُمْ إِنَّهُ کَانَ حَلِیمًا غ
نوشتنش خوب نیست یا هر چی. من اینجا رو ساختم تا بنویسم.
اینبار درمورد چیزی که شاید با خوندنش بگین ایی یا هرچی فقط الانی که مامانم خوابه و دوستام هم آفلاین مجبورم.
چند روزی بود داشتم از غصه میمردم و هیچ دلیلی برای این ناراحتی نداشتم و این بیشتر حرصم میداد.
امروز که با وحشت از دیدن شلوار خونیم بلند شدم مثل هربار استرس گرفتم ولی خوشحال شدم. خیلی چون از این بی دلیلی واسه این ناراحتی و بی حوصلگیم یه دلیل پیدا کردم.
هیچوقت خونریزیم اینطور نبوده. پر در
خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلما
قبلترها در مورد مدارسِ بدون در و دیوار فنلاند نوشته بودم و با خود آرزو میکردم کاش روزی مدارسمان به این سمت و سو برود و بچهها با عشق و علاقه درس بخوانند و در و دیوار مدرسه آنها را محصور نکند.امروز وقتی به مدرسه تازه باز شدهای در پلدختر رفتم؛ آرزویم برآورده شد! مدرسهای که از سر تقدیر زمانه، بدون در و دیوار شده بود! هنوز وارد مدرسه نشده بودم که دانشآموزی گفت: آقای دوربینی! ازمون عکس بگیر و بگو ما سیلزده هستیم و همه خونمون رفته زیر گِ
کاش از این همه تصویر چروکیده فراری باشد
همه جا لاله شود روی سرم سنگ مزاری باشد
چند شب گریه شدم در ایستگاه غم تو
کاش امشب بروم کاش قطاری باشد
کاش با عشق تو بیگانه شم و پیمانت
و به جامانده من در تو غباری باشد
کاش دیگر به خیالم نشتابی هر شب
با تو سهل است ولی بی تو قراری باشد
کاش خالی بشود قوطی تنهایی هام
قرص هایم همه شب تاس قماری باشد
کاش دیگر به همین راحتی عاشق نشوم
دور تا دور دلم کاش حصاری باشد
بس که کوبیدم به دیوار میان منو تو
مشت خونیم دعا کرد که
#همینگوی خودکشی کرد، اون با تپانچه یه تیر توی مخ خودش خالی کرد و وقتی از زن چهارمش پرسیدن "چرا این همه سال کتمان کردین اون خودکشی کرده؟!" پاسخ این بود که "کسی از من چیزی نپرسید تا بگم!" #همینگوی به نحوی مثل شخصیت اصلی رمان #وداع_با_اسلحه با زندگی خدافظی کرد، چیزی شبیه اون وکیل مترجم ایرانی که به شیوه ی خودکشی یکی از قهرمان های کتابی که ترجمه کرده بود خودکشی کرد (خودش رو از آپارتمان پرت کرد پائین). توی رمان #وداع_با_اسلحه (که #نوبل_ادبیات هم برنده شد
قطعا همه بچه ها آهنگ رو دوس دارن. آهورا هم از این قاعده مستثنی نیست و باعث شده من و بنفشه هر روز یه تایمی یه آهنگ رو تمرین کنیم.
بلی! صدامونم خوبه.
این روزها آفتابکاران را می خونیم بنفشه یاد یاکوب می افتد و من یاد حجم خالی و پُر نوری که فردا روز خاکسپاریش تکیه داده به خاله ها روی چشمها و تنم نشسته بود.
صدام کن از خزر تا فارس به نام عشق و آزادی که تاریخی تو رگ هامه پر از آبادی و شادی هنوز با کوروش و آرش هنوز با کاوه هم خونیم صدام کن از دل غربت که ما ایرانی می مونیم من و تو یعنی این مردم همین مردم که بیدارن که توی سفرشون نون نیست ولی سر خم نمیارن همین بچه های بی کس که غرقن تو خیابون ها چه نوری تو نگاشونه برای ساختن فردا برای ساختن فردا بگو از غربت شیرین به وقت مُردن فرهاد از بغض مادرا وقتی که کارون بوی خون میداد بگو از شیر زن هایی که یک کوه رو
پدربزرگم(مادری) عاشق مادربزرگم بود که باهاش ازدواج کرد.مادربزرگم(مادری)بسیااار زن مودبی بود جوری که گاهی مامانم میگه تو یعنی من:) به اون رفتم.زن مؤدب،باحیا ومعتقدی بود و شدیدا اهل رعایت حلال.خودمم هم به یاد دارم، به شدت رفتار عجیبی داشت،احترامی که به بقیه میذاشت خیلی قابل درک نبود برای خیلی ها.اونایی که بی پروا حرف میزدن خیلی با مادربزرگ من ارتباط نمیگرفتن چون براشون سخت بود و پدربزرگم عااااااشقققششششش بود، همیشه به بچه هاش میگفت حتی
بابا همین الان گفت: آدرس وبلاگت چیه؟ بگو برم بخونمش.
گفتم: نه! وبلاگ یه چیز شخصیه! مثل یه دفتر خاطرات مجازی.
گفت: شخصیه و همه می تونن بخوننش؟ همه به جز بابات؟
گفتم: آشنا نیستن که این "همه". اگه بفهمم یه آشنا داره می خوندش، آدرسشو عوض می کنم، یا همچین چیزی.
گفت: می شه آدرسشو عوض کرد؟
گفتم: اوهوم، می شه.
مامان گفت: نگران نباش، یه بار که حواسش نبود بازش گذاشته بود، می ریم می خونیم ببینیم چیه.
بابا گفت: نه، اگه سولویگ نخواد که من نمی خونمش.
ولی خدایا، اگ
پاک سرزمین شاد باد! / کشورِ حَسین شاد باد!
تو نشانِ عزمِ عالی شان، ارضِ پاکستان!
مرکزِ یقین شاد باد!
پاک سرزمین کا نظام / قوتِ اخوتِ عوام
قوم، مُلک، سلطنت، پاینده تابنده باد!
شاد باد منزلِ مراد!
پرچمِ ستاره و هلال / رهبرِ ترقی و کمال
ترجمانِ ماضی، شانِ حال، جانِ استقبال!
سایه ی خدای ذوالجلال!
متن بالا سرود ملی پاکستانه. بعد از استقلال پاکستان از هند سروده شده. سال 1954 برای بار اول به صورت گسترده و از رادیو پخشش کردن.
صدف، همکلاسی پاکستانیم، هر کد
سلام!
امروز رفتم واکسن زدم ومعاینات پزشکی رو انجام دادم که گفت باید گروه خونی وارد کنم منم که از گروه خونیم اطلاع نداشتم واسه همینم مجبور شدم برم آزمایشگاه،آزمایش بدم.خلاصه بعد یکی دوساعت جواب آزمایش رو گرفتم و بردم پیش دکتر و همه چی کامل شد.یه حساب هم تو بانک سپه باز کردم،حالا ان شاءالله یکی دو روز آینده میرم برای تحویل مدارک به پلیس+10 و منتظر شدن واسه اعزام
1398/09/24
بهم قول بده که خودتو دوست داشته باشی
همه دنیا ی طرف خودت ی طرف
برای خودت ارزش قائل شو
اونقدر خودتو دوست داشته باش که به خودت اجازه ندی توی تصورات کسی ازت خاطره بدی بمونه
اونقدر که نه قلب کسی رو بشی
و نه به کسی بی احترامی کنی
نه اشک کسی باشی
و نه لبخند کسی رو از کسی بگیری
نمیدونم بازم وقت میکنم بیام بهتون سر بزنم و زور بذارم بالا سرتون و سرتون داد بزنم و بگم بخند جانا یا نه.
واقعیتش دیگه بحث وقت کردن و نکردن نیست.
این وبلاگ زیادی عمر کرده.
ب
من وقتی کلاس پنجم بودم ، با خودم میگفتم چقدر خوب که سال دیگه میرم تو مدرسه خواهرم و باهم یک جا درس می خونیم.
که یکدفعه اعلام کردن نظام آموزشی عوض شده و سال بعد همون مدرسه میمونم و میرم کلاس ششم!!!
اومدم بالاتر و گفتن نظام آموزشی تغییر کرده.و خب باااید کتابا عوض بشن.خب کتابا عوض شد.یسری دبیرا اصلا بلد نبودن تدریس کنن مطالب رو!
اومدم ۱۲ام گفتن کنکور اینجوریه و با معدلم میشه رفت و فلان.
اومدم دانشگاه دو روز رفتم که کرونا اومد و گفتن با این برنا
سلام!
امروز رفتم واکسن زدم ومعاینات پزشکی رو انجام دادم که گفت باید گروه خونی وارد کنم منم که از گروه خونیم اطلاع نداشتم واسه همینم مجبور شدم برم آزمایشگاه،آزمایش بدم.خلاصه بعد یکی دوساعت جواب آزمایش رو گرفتم و بردم پیش دکتر و همه چی کامل شد.یه حساب هم تو بانک سپه باز کردم،حالا ان شاءالله یکی دو روز آینده میرم برای تحویل مدارک به پلیس+10 و منتظر شدن واسه اعزام
1398/09/24
سلام.
آقا چرا این امتحانا دست از سر ما بر نمی دارن؟!!!!!
میان ترم تموم شد، کلاسی ها شروع شد.حالا شفاهی و کتبی هم که فرقی نداره.مهم اینه که واسه همشون باید درس بخونیم.:/
البته که واسه همشون نمی خونیم چون گاهی اوقات حسش نیست و گاهی هم وقتش.:/
ولی خب استرسش که هست.:|||
پ.ن:تاریخ رو دوست دارم اما الان حال ندارم بخونم.:///
پ.ن2:باورم نمیشه که واسه پرسش شفاهی دینی خوندم0_0
پ.ن3:شبتون به خیر.
روز و شبتون پر برکت.
یاعلی.
اگه دیدین نظرتونو کامنت بذارین☺
──── ♡ ────
نظرم: خیلی خوب بود. دلم نمیخواست تموم بشه. تو قسمت اول فکر کردم تان از این پسر مغرورهای بی اعصابه که تو رمان های زرد خودمون درموردشون می خونیم و بعد با خودم گفتم نهههه خواهش میکنم انقدر کلیشه ای نباش.>_< بعد که چند قسمتو دیدم فهمیدم بر خلاف تصورم خیلی هم شیطون و بامزه ست وای یونگ دو هم خیلی بامزه بود مخصوصا اون ابراز علاقه های ناشیانه و مدل حرف زدنش ایون سانگ بیچاره بعضی موقعا دلم خیلی براش
یادم میاد جوان بودم، یه ماجرایی از یکی از بچههای فامیل شنیدم،
به شوخی تو جمعی که فقط من و مامانم و خواهرم بودیم از عبارت "دوستپسر و دوستدختر" استفاده کردم.
مامانم رنگ از چهرهش پرید، گفت هرگز نام عمل فحشاء رو به این سادگی بیان نکنگفتنش قلبت رو کدر میکنهگناه رو در نظرت عادیتر میکنه و روحت رو تنزل میده.
بعد هروقت که رساله میخوندم میدیدم هرجایی که از گناهی بزرگ صحبت شده یه عبارت قبل و بعدش هست: معاذ الله، العیاذ بالله، نعوذ بالله.
ق
انسان مدرنیته بین هیاهوی امکانات سرمایهداری معنای حقیقی خوشبختی رو گم کرده.
همه به دنبال به دست آوردن امکانات مادی بیشتر و قرار گرفتن توی موقعیتهای عجیب و غریب برای شاد بودن هستیم،
در نهایت حتی وقتی به این چیزا میرسیم باز هم احساس خوشبختی نمیکنیم.
مثل یه عده آدم خواب زده به صف راه افتادیم و از یه سری کدهای تعریف شدهی مادی پیروی میکنیم تا به خوشبختی برسیم.
مثل چیز درس میخونیم که کنکور قبول بشیم. بعدش مثل چیز درس میخونیم که د
معلم کلاس پنجم توی جلسه معارفه با اولیا، گفت می خواهم همکاری کنید تا با این همه هجمه علیه فرهنگمان مقابله کنیم و حداقل هایی را توی بچه ها جا بیاندازیم اگر به بچه هایتان می گویم نماز بخوانید همکاری کنید.یکی از مادر ها با اطمینان کسی که منتظر بود بقیه تائیدش کنند گفت: چرا بچه ها رو مجبور می کنید؟ ما دوست نداریم بچه مون نماز بخونه خودمون هم نماز نمی خونیم!
ترسیدم.از هیاهویی که جو کلاس را بلرزاند ترسیدم از زمزمه هایی که در مخالف خوانی با نما
خب امروز آخرین امتحان هم دادم و این ترم هم تموم شد
ما یه گروه داریم تو واتساپ گروه دانشجویی
تو این گروه هیچ کس هیچ کس رو ندیده فقط به خاطر رشتمون با هم تو یه گروهیم
اکثرا همه معلم هستن چون رشتم به دوره لیسانسم مرتبطه ولی مختلط هم هست
کلا فرد باهوش تو این گروه خیلی کمه
یه وقتایی هم که میان یه چیزی می گن سوتی می دن
منم می خونم زیادی که سوتی خطرناک می دن شب که حسین می رسه خونه میارم با هم می خونیم یه ساعت روحمون رو تازه می شه جاتون خلاصه خیل
من هنوز باورم نشده، یعنی بیست درصد آخر دوازدهم حذفه؟! اه، اه، اه، لعنت بهشون، کوفت بگیرن! خب اگه قطعی شده چرا هیچجا دقیقا ننوشته تا کدوم سرفصل میآدش و دقیقا کجا حذفه؟! بابا روانیم کردن، اه -_-
منو بگو آخه، فیزیک اتمی رو تابستون تموم کرده بودم. کلی رو دوازدهم زوم کردم که قبل عید اختصاصیاش رو بستم، بعدم اینقدر عید دوازدهم خوندم که هفتهی دوم عمومیاش هم تموم شد، بعدش اینطوری آخه؟! اه، خب اگه منم نشسته بودم پای برنامهی آزمون و خودمو خسته
به نام خالق تکنولوژی
خدایی در طول روز چقدر کتاب می خونیم؟ چقدر برای غذای روحمون خرج میکنیم؟
کتاب نوعی تفریحه که هم میتونه به سطح آگاهی مون اضافه کنه و هم اینکه وقتمون رو بیهوده تلف نمیکینم. این همه سرمون توی گوشی بوده تا حالا چه چیزی بهمون اضافه کرده؟
ادامه مطلب
تو میشنوی صدامو
خودت گفتی تو دلای نگرانیتو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.
منم الآن جز تو کسی رو ندارم.
امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمهها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بیتوجه.
نیمهی شعبانهمیگن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت میدن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنیدخواستهی
دوست بابا بهم می گه: ایشالا اولین رمانتو کی می خونیم سولویگ؟
تصویر میکروثانیه ای هیوا رو می زنم کنار و می خندم: اوووو، منو چه به رمان نوشتن؟
می گه: یعنی هیچی نمی نویسی؟ داستانک؟ داستان کوتاه؟
می گم: نه، داستان نمی نویسم دیگه. هرازگاهی یه چرت و پرتایی می نویسم، اما نمی شه اسمشونو داستان گذاشت.
می گه: خوبه، بنویس. مگه بقیه چی می نویسن؟ بقیه هم چرت و پرت می نویسن! امروز یه رمان سیصد صفحه ای رو تموم کردم، جفنگ خالص بود.
می گم: چی بود حالا؟
می گه: پنهان
قسمت قصه ها و مثل ها » ی کتابم، 186 ضرب المثل و
قصه ی کوتاه داره که اکثراً از مایه های طنز برخوردارند.اما نکته
ی قابل توجه اینه که همین مثل های طنز، خیلی وقتها یک
تجربه یا نکته ی قابل تأمل در دل خود دارند.
مثلاً درضرب المثل یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس
با دندانهام جنگ کنم » می خونیم:
مردی را سرزنش میکردند که با سلاحی کامل، چگونه ازدشمن شکست خوردی؟
گفت: یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس با دندانهام جنگ کنم؟» ( کتاب از قصه تا مثل، ص 95)
ا
درباره این سایت