نتایج جستجو برای عبارت :

اَهُورٰا پارت_35 از ماشین پیاده شدم پا به فرار گذاشتم می‌دونستم اگه بمونم عاقبت خوبی ندارم. صدای قدم هاش پشت سرم بود لعنتی مگه پارک نمیکرد؟ مجتمع این وقت شب خالی بود پ تو آ، دکمه‌ی طبقه ده رو زدم هنوز بسته نشده بود که دس

انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه صفحه 81 پایه نهم
انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره ی عاقبت فرار از مدرسه انشا کوتاه در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا عاقبت فرار از مدرسه انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه در قالب خاطره انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه طنز انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم انشا درمورد عاقبت فرار از مدرسه با قالب داستان انشای عاقبت فرار از مدرسه
 
دیروز با بابام نشسته بودم و صحبت ا
رفتم داخل آسانسور و یه آقایی دیگه هم همراهم بوداز طبقه دوم زدم همکف .یه حدود ۱۵ ثانیه گذشت در آسانسور باز شد و منم که عمیق تو فکر رفتم بیرون دیدم هنوز همون طبقه است!آسانسور اُسکُل بدون اينکه کسی دکمه رو بزنه رو هم طبقه دوباره در باز کرده بود:|آقایی که داخل آسانسور بود گفت عه اين دو» و  خواست مانع بسته شدن در بشه که موفق نشد!خدارو شاکریم که آسانسور تو راه پله بود و مستقیما داخل خود اتاق های اداره باز نمیشد و کسی جز اون آقا اونجا نبود:/
یه چند وق
حدود ساعت یازده شب، هیچکس در حیاط مجتمع نبود،  که ماشين را جلوی ساختمان پارک کردم و پياده شدم تا بروم داخل.
دیدم از ساختمان روبرویی، دو خانم بیرون آمدند که حجاب یکی از آن‌ها خیلی بد بود. (آرایش غلیظ، شلوار تنگ، فقط یک شال روی سر انداخته بود و گردن و . معلوم بود.)
با خودم گفتم تذکّر بدم، ندم، بدم،ندم،بدم،ندم و . که یک دفعه حدیث امام علی (علیه السّلام) به ذهنم خطور کرد. امر به معروف و نهی از منکر، نه روزی کسی را قطع کرده است و نه مرگ کسی را جلوتر ا
یه موردی هست از اون روزی که رفتم فال قهوه فکرم شلوغ کرده
برگشت مستقیم بهم گفت تو یه هیولا توی وجودت داری
که هنوز بیدار نشده فعال نشده و بهتره که هیچوقت فعال نشه
چون اگه بشه همه زندگیت بهم می ریزه
خب من اگه یکم کمتر خودم میشناختم یکم کمتر در مورد خودم می دونستم
میگفتم برو شما هم دلت خوش چی میگی
ولی اينو گفت و من هیچی نگفتم و فقط گوش کردم
که دیگران تعجب کردن
چرا چون می دونستم درست میگه
من بودم و شناختی که از خودم داشتم
من می دونستم همچین موجودی تو
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_پنجم
.
به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود 
التماس می کردم 
چرا باید اينجوری می شد
گریه امونم رو بریده بود انگلیسی فارسیم قاطی شده بود 
تو همین اوضاع یه نفر اومد جلو
یه مرد کت و شلواری لباس فرم با بیسیم 
جو گندمی بود و قد بلند
یه چیزایی ترکی گفت نفهمیدم البته با مسئول گیت بود نه من
بعد شروع کرد فارسی حرف بزنه
- سلام چی شده
فقط شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا آه از نهادم بلند بشه 
مثل دیوونه ها پشت سر هم شروع کردم حرف زدن از
برای شادمانی دل‌هایمان‌، برای آمدن بهار ماه رجب، ماه شعبان، ماه رمضان
در دل و جان خانه کردی عاقبتهر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در اين عالم زنیوانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شدهقصد اين ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می‌کردم دلایاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی‌خویش بردی در حرمعقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر رااستن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گرشمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم اين سوست یک سر
انشا عاقبت فرار از مدرسه قالب داستان انشا در مورد یک روز از کلاس انشا درمورد جلسه امتحان انشا در مورد نوجوانی انشا در مورد پرواز بدون بال انشا در مورد هدف زندگی نقشه فرار از مدرسه عاقبت فرار ازمدرسه انشا
 
مقدمه: گاهی یک تصمیم اشتباه یک لحظه غفلت و یا یک لحظه جوگیری ساده منجر می شود به یک عمر تباهی آینده و یک عمر حسرت و پشیمانی.تنه انشاء: مدرسه فرصتی برای پیشرفت، برای انتخاب مسیر زندگی و برای گزینش هدف آینده ی خود است مدرسه مانند کودکی نوپا گا
از دوشنبه هفته قبل مي‌دونستم قراره فردا ارائه داشته باشم ولی گذاشتم دقیقا امشب و از قضا اصلا حوصله پاور درست کردن ندارم.از صبح به ۳ نفر زنگ زدم که آیا بازدیدهای فردا باعث نمیشه کلاس پیچیده شه یا تایمش کوتاه شه که به من نرسه و در کمال تاسف هر سه تاشون فرمودن که خیر:(
کاش یکی جام اينو میخوند و پاورش می‌کرد
امشب بعد از کلاسم، خسته و غمگین رفتم اون ساختمون که با رئیس درمورد موضوعی حرف بزنم. نمي‌دونستم کدوم طبقه‌ست. جست و جو رو از طبقه‌ی اول شروع کردم. پامو که گذاشتم داخل، دخترای ترم قبلمو دیدم. با خوشحالی پریدن سمتم و بغلم کردن. بقیه هم دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و چسبیدن بهم. داشتن رسما منو می‌زدن زمین:)) هی می‌گفتن تیچر توروخدا بیاين تو کلاس ما. هی می‌گفتم بابا I can't. والا، کلاس مردمه خب:)) معلمشون میومد می‌دید جالب نبود دیگه. در همین کشمکش بو
+میدونی. میشه از اينی که هستی فرار کنی
میتونی اينی که هستی رو بپذیری.
میتونی با همینی که هستی زندگی کنی
و میشه هست و نیستتو تغییر بدی!!
-پای فرار کردن ندارم
حوصله ی موندن ندارم
انگیزه ی زندگی کردن ندارم
و توان تغییر. اونم ندارم!
میدونی. تنها چیزی که دارم یه احساس سنگینی عمیقه
مث یه سنگ بزرگ ک با یه زنجیر ب پام وصله و منی که هر لحظه دارم بیشتر توو اقیانوس فرو میرم.
دستای خالي منو ببین.! بنظرت هیچ جوره میشه رها شد.؟
وقتی میدونم تهش چی میشه فق
خب جمعه همه میرن شادی و منم قراره برم یه پارک ملی رو ببینم. اين پست رو از قبل زمان بندی کردم و خوش میاد. پارک ملی تندوره در شمال خراسان، شهرستان درگز. زیستگاه پلنگ و اوریال. ببینم چطور میگذره
هیچ تضمینی وجود نداره درباره اش هم بعدا بنویسم علی الحساب می دونید که یک پارک ملی اونجا هست. خود منم نمی دونستم
تجربه خوبي باید باشه خصوصا که اين روزها زیاد باران میاد و همه جا حسابی سبز است. بهار است و فصل جفتگیری، شاید آهوها رو مشغول اين کار دیدم. چه دیدی
#پله_فرار ضوابط و مقررات شهرسازی
به منظور حفظ شرایط ایمنی ساکنین ساختمان ها در مواقع اضطراری مانند آتش سوزی و غیره لازم است ساختمان هایی که ارتفاع آن از کف زمین به شش طبقه و بالاتر برسد جدا از پله اصلی پله دیگری به صورت باز جهت خروج اضطراری پیش بینی شود و یا پله اصلی به شکلی که شرایط و ایمنی پله فرار را دارا باشد طراحی گردد.
مساحت پله فرار جز تراکم ساختمان منظور نمی گردد.
در ساختمان 6 طبقه که مساحت هر طبقه حداکثر 300 متر مربع و در هر طبقه حداکثر د
خواب بدی دیدم. خواب خیلی بدی دیدم. هنوز هنگم. اصلا عجیب بود. دوستی داشتم که نمیشناختمش. خونه بابا بزرگم بود. یکی مرده بود اما نمیدونستم کی. خیلی شلوغ بود. دست کنده شده مردهه دست دوست ناشناسم بود ددنبالم میدوید و من فرار میکردم. یه اتوبوس بچه های دبستانم هم بودن. دوتا کامیون بزرگو عجیبم سر کوچه. من فقط از دست دوستم فرار میکردم که دست مرده رو بهم نزنه. آخرش اينجوری شد که من فرار میکردم سمت کامیون ها دوستمم دنبالم میدوید با همون دست مرده. تا بالاخره
نمی‌دونم صرفا خیلی خوابم میاد یا واقعا دلم می‌خواد روزهای متمادی تو خونه بمونم و هیییچ جا نرم و هیییچ کی رو نبینم و هیییچ‌ کاری نکنم. 
احتمالا صرفا خوابم میاد.
دلم نمی‌خواد برم دانشگاه. اصلا اون‌جا جای من نیست. اشتباه کردم ولی خیلی ترسوتر از اين حرف‌هام که قبول کنم اشتباهم رو و برگردم. از اين هم می‌ترسم که یه مسیر دیگه برم و اشتباه‌تر باشه. نمی‌دونم. 
خیلی مسخره شده. هر روز یکی سر یه چیزی می‌زنه زیر گریه. همه‌ش حرف از مرگه. هی دنبال مردن‌
کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم  درس ۶ صفحه ۸۱ با موضوع عاقبت فرار از مدرسه
انشا با موضوع عاقبت فرار از مدرسه
در دوران مدرسه ام به یاد دارم زمانی که در کلاس نهم درس می خواندیم یک روز آن سه درس سخت را در یک روز و در سه زنگ داشتیم که آن درس ها شامل علوم ، زبان انگلیسی و سخت ترین آن ها ریاضی می شدند .
ادامه مطلب
چند هفته قبل رفته بودم پياده روی کنار رودخانه فریزر،
یه رودخانه طولانیه.
سه تا کوچه قبل اينکه برسم به رودخانه،
یه اقایی رو دیدم کپی بن افلک!
با یه خانم زیبایی داشت قدم میزد.
عین مرغای فلج بهش همینجوری نگاه کردم،
و هی نگام کرد و خنده ش گرفته بود.
خود بن افلک بود.
و بعد از خجالت فرار کردم!
چند روز قبل رفتم اسکله و کنار اقیانوس،
اونجا میرم برای قدم زدن،
از هالیوود اومده بودن فیلمبرداری، 
در نتیجه بخش هایی از ساحل رو بسته بودن
یه کانکس مانند زده بود
بوی تابستون میاد.
پنجره روبروییمون رو باز کردم. صداي بچه هایی که دارن توی پارک بازی می کنند میاد. 
تا الان خوب بودم. زبان خوندم نهار درست کردم ولی هنوز خونه تی نکردم.
یه شعر جدید خوندم از حضرت زهرا.
یه چلیپا هم از روش نوشتم.
اين هفته بنا به دلایلی نرفتم خونه. گفتم بمونم و کمی خونه تی کنم.
و دیگر هیچ.
توی اون اوضاعی که پیش اومده بود خواستم همه ی آثارم پاک بشه
ن هایی که دوخته بودم را گذاشتم طبقه پایین
چند وقت بود فکر می‌کردم یعنی کی برشون داشته
امروز پشت شیشه ی عقبیِ ماشينی که کنار ماشينمنون داخل پارکینگ ساختمانمون پارک بود دیدمشون
 
صداي بارون میومد. رفتم زیر بارون. مدیر اومده میگه مریض میشی شما، بفرما داخل. اومدم بپیچم از یه ور دیگه برم، دیوار بود همش، نشد. گفت خیس شدی. گفتم جلسه کجاس؟ گفت فلان خیابون و بهمان سالن. گفتم آهان.گفت ولی خیسی شما. یادش نرفته بود زیر بارونم. گفتم خب. اومدم بالا. دلم میخواس بمونم آه بکشم هنوز. نذاشت. تصمیم گرفتم پياده برم. بهش نگفتم، به مدیر. میگفتم چشماش چار تا میشد. مدیری که چشاش چارتا شده باشه خوب نیس. دوست ندارم.
 
 
بگو چرا بنویسم به دفتری که ندارمهنوز هم غزل از حال بهتری که، ندارم غم آنچنان نفسم را گرفته‌است که اينکامید بسته‌ام اما، به ساغری که ندارم دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندمهزار نامه به پای کبوتری که، ندارم؟ به رغم آن که نبودی، همیشه پایِ تو ماندمکه سخت مؤمنم اما، به باوری که ندارم اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدنبه جز خیال، ولی کار ِدیگری که ندارم شبیه ابر بهاری، دلم عجیب گرفتهکجاست شانه ی امن ِبرادری که ندارم؟ #سجاد_رشیدی_پور
۱_اين روزا خیلی حوصلم سر میره .مث زندونیا تو خونه حبس شدم 
نمی خواستم با اين اوضاع و احوام و مصرف بیش از اندازه آب،خونه تی کنم 
ولیییییی حسابی حوصلم سر رفته بود. جمعه کارهامو شروع کردم .هنوز تموم نشده 
دیشب هم از پا درد نخوابیدم.  امروز رو استراحت کردم ولی هنوز دست و پام درد می کنه 
۲_اخلاقم و رفتارم خیلی بد شده. خیلی رُک شدم.حیا و ابروی بقیه رو گذاشتم کنار. 
قبلنا بهتر بودم.حداقل رفتارهای زشت و زننده بقیه رو برشون نمی اوردم 
۳_توی اين سن فق
آرام بی تو پا به خیابان گذاشتم آری تو را برای رقیبان گذاشتم
 
رفتن همیشه باعث دوری نمی ‏شود شعری برات داخل گلدان گذاشتم
 
سخت است اين که دل ببُری» گفته ‏ای و منبا رفتنم برای تو امکان گذاشتم
 
حتی درون ساکِ سفر با منی که من عکس تو را در اول قرآن گذاشتم
 
تا اينکه لحظه ‏های تو از عشق پر شود پشت سرم برای تو باران گذاشتم
 
بالای دار می‏ روم آخر به جرم تو من پای چشم‏ های تو ایمان گذاشتم
 
اما قسم به درد که تنها نمی‏ شوی دورَت هزار چشم نگهبان گذا
زیاد پیش میاد که یاد مرکز توانبخشی بیفتم، مثل امشب. بهش که فکر می‌کنم حسم خوب نیست. اونجا هنوز سرجاشه، هنوز ساعت شش دارو میدن، هنوز ساعت نه خاموشیه، هنوز . نصف شب میاد میگه "خانم یه قرص کارکن بده، خانم" هنوز ساعت هشت یه پرستار پشت در قفل‌شده منتظره تا صداي سرویس بیاد، هنوز سر طی کشیدن و جارو کشیدن و سرویس شستن دعواست، هنوز . بعد از خوردن داروش میگه "دستتون درد نکنه" هنوز . سعی می‌کنه داروشو زیر زبونش قایم کنه و نخوره، هنوز قانونِ 'فیکس' بردا
یکشنبه ساعت دو بعد از ظهر چهار سال زندگی و خاطره بعلاوه یه تیکه از قلبم رو جا گذاشتمجا گذاشتم و برگشتم به همون نقطه ای که تو هیجده سالگی داشتم.حالا من همون دختر پیش دانشگاهیم که داداشش بهش گف اگر دانشگاه قبول نشی سرنوشتت اينه که تهش شوهر کنی!اين بار سختتر.خیلی سختتر.من دیگه نه هیجده سالمه و نه اونقدر بی تجربه ام.
سوار آسانسور که شدم قبل از اينکه در بسته شه خودشو رسوند.بعد از سلام و اين ها وقتی دید به یه گوشه ای خیره شدم با تعجب پرسید طبقه سوم میرید دیگه؟!
اولش جا خوردم و نمیدونستم چی باید بگم.زبونم بند اومده بودتوجه نگاه عجیبش به خودم شدم.هول شدم و گفتم:فرقی نمیکنه هر طبقه ای شد پياده میشم.
لبنخدی زد و همون دکمه طبقه سوم رو زد.
راستش من هنوز از آن آدمها نشده‌ام که از تنهایی و خلوتشان لذت ببرند و استفاده‌ای مفید کنند. من هنوز برای رابطه‌ای دست و پا میزنم، هنوز دلم را به مخاطب‌های واهی توییتر و اينستا خوش کرده‌ام، هنوز از خودم فرار می‌کنم. اما من اين آدم نخواهم ماند. من تغییر می‌کنم و یک روز واقعا تنهایی‌ام را بغل می‌کنم و با یک خروار کتاب و سوال و ایده خلوت می‌کنم.
 
 
ماه رمضان   
امسال  هم   به  شهر خدا  پا  گذاشتمچون قطره، دست بر لب دریا  گذاشتمباغی  پر از شکوفه و گل پیش روی بودابلیس نفس خویش، به صحرا گذاشتموقتی  طلوع  ماه  خدا   دیده   می شوداين   تحفه  را    برای   تقاضا   گذاشتممیهمان حق شدم که مرا بال و پر دهدبال شکسته  در  قفسی  ، جا  گذاشتمشب های قدر ، فرصت زیبای عاشقی تا   مطلع  سپیده  ، به   امضا    گذاشتمقرآن ، بهار  شهر خدا بود  اين عجیب  !در ماه ها ی    بعد ،   که  تنها   گذاشتمآن  کوله بار  
شرف دارم
 
 
بمونم پای تنهاییام.
بمونم و دیگه اعتماد نکنم.
بمونم و تف سربالا بندازم تو صورت خودم تا یاد بگیرم دلمو دست هر کسی ندم.
 
موندم پات
شاید ندیدی
ولی بودمبودیبودی تو فکرمتو قلبمتوآرزوهام
 
 
ولی گویامن پاک شدم
از دلت
از قلبت
از نگاهت
 
 
و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم .
اول. در حالیکه ساعت جلوی ماشين داشت اعداد 5:00 را نشان میداد که یعنی یک ربع بیشتر به شروع کلاس نمانده، ماشينی که درست مقابل پلِ جلوی خانه پارک کرده بود راننده‌ای پشت فرمانش نداشت که یعنی Over my dead body! بابا پياده شد برای پیدا کردن صاحبِ ماشين جلوی پل و چند دقیقه‌ی بعد مردی را که دست‌هاش تا آرنج توی گچِ ساختمانی بود با خودش آورد. دوست عزیزمان یک نگاهی به وضعیت موجود انداخت و انگار که ما دیوید کاپرفیلدی چیزی باشیم و بتوانیم از توی تیرچراغ برق عبور
تو تاریکی شب نشستیم زل زدیم به چراغ های کوچک به خانه های پر نور شهر گفتم چی میشد یکی از اين خونه ها مال ما بود ‌دلمون خوش بود
دلم اون شب به بودنت خوش بود هرچند که می دونستم رفتنی ،رفتنی است.
دلم گرفته است حوصله نوشتن ندارم .احساس امنیت ندارم
قسمت اول را بخوان قسمت 102
حق داشت چاوجوان زیبا بود ولی پریزاد من نبود.
آه پر افسوسی کشیدم و گفتم: دارم فکر می کنم نکنه حق و برادرم بوده و من و تو برای هم وصله ی ناجور بودیم که به اين جا رسیدیم!
به که افتاد و بریده بریده جوابم را داد: می گن.ماهی رو هر وقت.از آب بگیری.تازه است پس.هنوزم برای.جبران اشتباهمون.دیر نشده!
دستی به گردن دردناکم کشیدم.
- پاشو حاضر شو فعلاً وقت ندارم بعداً راجع به اين موضوع حرف می زنیم.
جمله ام که تمام شد بارا
یکی از بهترین فیلم هایی بود که اين چند وقته دیدم
ژانرش درام و خانوادگی بود
خیلی ملموس بود
اينم لینکش اگه خواستین ببینین:
Tully
امروز چی یاد گرفتم:
1. به حرف های استاد alan watkins گوش کردم
میگفت بیینگ برلینت اوری دی
که برای من خیلی جالب بود
اونوقت من میگم آدم ها مثل پیاز می مونن بقیه میگن چرا پیاز
خب لایه لایه هستیم دیگه
Ted

2. در مورد هادرون ها و کوارک ها فهمیدم که جالب بود بار اولی بود که هادرون میشنیدم
ذرات زیر اتم .ذرات داخل اتم

3.فهمیدم که کتاب عهد ع
انجام غربالگری اولیه مقابله با ویروس کرونا در مجتمع پتاس خوروبیابانک
ضدعفونى کلیه ساختمان ها و خودروها و ماشين الات مجتمع و پیمانکاران قبل از شروع به کار
اجراى کامل پروتکل غربالگرى اولیه تمامى پرسنل مجتمع و پیمانکاران قبل از ورود به مجتمع از روز شنبه
تحویل بسته هاى بهداشتى انفرادى شامل ماسک ، دستکش و ضد عفونى کننده دست
غربالگرى تمامى مراجعه کنندگان به مجتمع در طول روز
رعایت تمامى بخشنامه هاى ارسالى از مراجع ذیصلاح
خوشبختانه هیچگونه مو
ماکان جان سلام،اين آخرین مکالمه‌ی من و شماست. امیدوارم که حالت خوب باشه و اون بالا که هستی به ما فانیا فکر نکنی و زندگی جاودانه‌ات رو با خوشی بگذرونی. امیدوارم اونجایی که هستی باب میلت باشه عزیزم. نمی‌دونم زمان اون بالا چجوری میگذره ولی امیدوارم آینده‌ی خوبي داشته باشی. قرار نبود انقدر زود بری پیش برادرت‌.از حال من اگر بپرسی باید بگم خوبم. هر از چند گاهی به آسمون نگاه میکنم و تصور میکنم شما نشستی یه گوشه‌ی عرش کبریایی و میبینی چقدر غم دار
نزدیک به چهل دقیقه دنبال جای پارک گشتم و آخر در فاصله هزار و صد متری دفتر پارک کردم. نمی‌دونم تقصیر منه با ماشين میام سرکار، تقصیر بقیه‌ست که ماشين‌شون رو بد پارک می‌کنن، تقصیر شهرداری‌ه که پارکینگ نمی‌سازه یا تقصیر دولت که حمل و نقل عمومی رو سامان نمیده
در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صداي تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند. . اما بعد، به خودم می‌آیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، ب
هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 
به زودی شروع میکنیم.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها