نتایج جستجو برای عبارت :

اوفف جه بزرگه

دو تا گزینه وجود داشت
چندتا تمرین انجام بدم و بخوابم به این امبد که کله سحر پاشم
یا 
تا سحربیدارباشم و از درس خوندن تا زمانی ک افتاب طلوع میکنه لذت ببرم
 
الان فقط گزبنه دوم موجوده⁦:-)⁩
 
چایی ریختم و لاک زدم
واای چقد باحالللل
واسه این بایدa,b رو بگیریم بزرگه رو پیدا کنیم ببینیم به کوچیکه بخش پذیر هست یا نه. اگر هست که هیچ. بزرگه میشه ک م م.
اگه نیس هم از یک شروع میکنیم بزرگه رو در ۱ و ۲و۳و۴و.ضرب میکنیم و دونه دونه بررسی میکنیم به کوچیکه بخش پذیر شد یا نه. هر موقع شد عددبزرگه ک م م هست.
اینم از این
خونه مادر بزرگه .
خونه ملت سه ساله داره چند تا نخاله .
ورژن جدید خونه مادر بزرگه . را از طریق اینجا مشاهده بفرمائید.
واقعا خیلی از نمایندگان زحمت میکشن تو خونه مادر بزرگه.
( اگه خونه ملت بود . والا که ملت راضی نیستن)
واقعا مدیونید اگه فکر کنید منظورم نمایندگان مجلسه.
گاهی نمیدونم بیشتر از بزرگه متنفرم یا اژدها. یا هیچکدوم، بلکه این ترکیبشون با همه که تا این حد میتونه منزجرکننده باشه! ترکیب راکب و مرکوب، رند و مدهوش، خنگ و باهوش. نه، این الفاظ برای هردوشون زیاده رویه. اژدها یه انگل واقعیه و بزرگه یه چهارپای بارکش! اژدها خون همه رو میمکه و بزرگه به همه سواری میده. حالا وقتی این دوتا کنار هم قرار میگیرن. دیگه خودتون تصورشو بکنید.
ادامه مطلب
نمیدونم ما سه تا به کی رفتیم ، چند روز پیش زنگ زدم به داداش بزرگه گفتم تو باید میومدی به من سر میزدیا، گفت من ماشین ندارم که ، گفتم مرد که هستی شب زنگ زدن گفتن ما داریم میایم حقیقتا خوش گذشت . تند تند الویه درست کردم ، نصف کارا رم دادم داداش بزرگه انجام داد . دو تا دونه انار داشتیم کلا که همونا رو دون کردم دور هم خوردیم . کیک سالگرد رو هم آوردم دور هم خوردیم . یه کیک پیتزا هم پخته بودم دادم بردن
امسال پنج سال شده .داداش بزرگه الان پنج ساله  شهر نجف ،حرم آقا امام علی(ع) خادمه
از این پنج سال ، چهار سال بعنوان مدیر کاروان بچه هایی بوده که با خلوص نیت تو این روزا ،روزی هشت ساعت سرپا می مونن تا امانت دار خوبی برای زائرایی باشن که از حرم حضرت علی (ع)رهسپار حرم پسرای ایشون میشن
امسال سه ساله که ریش قرمز هم داداش بزرگه رو همراهی میکنه ، هرسال بعد اینکه از کربلا حرکت میکردن و در محل اقامتشون مستقر میشدن تماس تصویری برقرار میشد برای خاطر ج
دیروز ظهر تو شرکت وقتی داشتم با حرص و عصبانیت درباره‌ شوهرم مطلب میذاشتم زنگ زد و گفت عصری مامان می‌خواد واسه بابا تولد بگیره ساعت پنج میگیره ک کارگرشونم باشه آخه واسه باباش شکلات نذر کرده بوده کارگرشون 
گفتم جشن رو اگ آبجی بزرگه‌ت میگیره نمیام ،گفتش نه مامان داره جشن برگزار میکنه
پرسیدم یعنی کیک رو فاطی نمیپزه؟ گفتش نه مامان پول داده بخرن کیک 
رفتیم و کیک رو آبجی بزرگه‌ش خریده بود و مراسم، مراسم آبجیش بود .
با اینکه از اول میدونستم دروغ
خواهر بزرگه زنگ زده برا حال و احوال خواهر کوچیکه دآره باهاش حرف میزنه.گویا خواهر بزرگه پرسید چخبر ک خواهر کوچیکه گفت:اووووو نمیدونی چی شده ک.(ی جوری گف منم کنجکاو شدم:/)
بعد هم با تهدید ب من نگاه کرد گفت همه چیو بگم؟گفتم:چی شده من خبر ندآرم؟خو بگو منو از چی میترسونی اصن(بعد هم راه خود را عوض  کردم و داشتم از اتآق خارج میشدم ک بشنیدم بگفت:گوشی مامآن همش دست مآجده اس نمیده من بازی کنم که.خندم گرفت از عمق ناراحتیش(:واس من شآخ و شونه میکشه نیم وجب
 رنج تموم نمیشه تموم نشد ابراهیم! فقط از نسلی به نسل دیگه منتقل شد همون رنج که توی ده ماهگیت شروع شد دی کاپریو جان! توی سه سالگی خواهرکوچیکت تو هفت سالگی خواهر بزرگه تو یازده سالگی فرمانده. آه از فرمانده آره رنجها از خون شما رد شد ،ازکروموزوم خواهر بزرگه حالا نشسته تو سلولم تموم نمیشه رد میشه از صافی چقدر صاف و قشنگ ولی فقط یه راه داره فقط یه راه مونده باید این خونو این تکه تکه های شناورو  این هدیه بابای له شده زیر دیوارو  تو همین 
براتون داستان عمل بینی داداش بزرگه رو گفتم ؟ توی خانواده ما فقط داداش بزرگه دماغش طبیعی و خوش فرم بود که اونم به لطف پولیپ و انحراف کارایی نداشت :/
سرباز که شد تصمیم گرفت بره عمل کنه .به این صورت که من مشهد بودم زنگ زد گفت من چقدر دستت پول دارم ؟ گفتم اینقدر ‌. گفت من بیمارستان بقیه الله ام میخوام عمل کنم . من
البته از اون روزی که اینو به من گفت حداقل ۱۰ روز دیر تر عمل شد ولی خب استرسش رو داشتم کلا ! 
پنجشنبه قرار شد عمل کنه و از اونجایی که هیچکس ب
شنبه با جناب برادر پاشدیم رفتیم دکتر . برگشتنی یه چند قطره ای از بینی مبارک مان خون اومد . سوار اتوبوس شده بودیم ، توی قسمت مردونه وایساده بودیم ، داداش بزرگه پرسید خوبی ؟ گفتم نه ! و همون طور که بازوش رو گرفته بودم سرم رو به سینه ش تکیه دادم و بهش گفتم دارم غش میکنم . ( احتمالا حضار پیش خودشون گفتن اَه اَه خجالتم خوب چیزیه این جلافت ها توی ملاء عام ؟؟؟ ) فکر کنم چند ثانیه بعد من کف اتوبوس بودم داداش بزرگه دستمو گرفته بود میگفت خوبی ؟؟ گفتم آره خوب
میدونید،
همیشه به این فکر میکنم
که وقتی این دنیا اینقدر بزرگه، وقتی ما جای هم رو تنگ نکردیم، حتی با وجود تبعیض، نژادپرستی، یزم و. مایکرواگرشن، ما باز هم پتانسیل داریم به خواسته هامون برسیم، چرا حسودی کنیم به هم؟
هرگز من نمیفهمم.
دختر تو پاسپورت کانادایی داری ،کانادایی هستی، اینجا به دنیا اومدی ،وایتی. خوشگلی، زبانت از من خیلی بهتره، کالچرو بلدی، بدون محدودیت میتونی هر جا خواستی کار کنی. از این فرهنگ و نژاد هستی و بهت راحت کار میدن. چرا
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد.
اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد.
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.

اد
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد.
اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد.
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.

اد
امروز رفتم انباری سیر بیارم، چشمم خورد به دبه خیار شور، که زنداداش بزرگه درست کرده بود، داداشم آورده بود بذاره انباریه ما که خنکتره، یه دبه هم برای ما فرستاده بود، که هنوزم یادم میاد دعاش میکنم، آخه خیلی خوشمزه شده بود
همون روزی که دبه ها رو آورده بود، داداش سومی هم اینجا بود داشت با خرابی های تراکتور ور میرفت، داداشم که اومد، داداش سومی گفت اِ چه خوب فاطمه میدونی اینا چیه؟ سوالی نگا میکردم گفت اینا خیار شور مهربانیه، مث دیوار مهربانی این
تبدیل به چیزی شده ام که تا بحال نبوده ام، یا اگر بوده ام تا این حد نبوده ام. به این شدت، به این جدیت، به این اطمینان.
قبل از ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشم مطالعه میکنم و برای کلاسم جزوه و پاورپوینت آماده میکنم. قهوه یا دمنوش اماده میکنم و وقتی حدود ۵:۳۰ بزرگه بیدار میشه فنجون گرم رو توی دستهای همیشه گرمش میزارم. فندق خوابالود روبغل میگرم و میبرم و صندلی عقب ماشین میخوابونم و پتوی آبیش رو میندازم روی تن کوچیک و دوست داشتنیش. حدود ۶:۱۵ از خونه میز
خب میخوام در مورد خستگی بنویسم.به نظرم خستگی اصلا دلیلی برای وجود نداره. مثلا ما میگیم حتی مگس یا فلان میکروارگانیسم هم یه علت وجودی داره و هرچند ما متوجه نقشش در هستی نشویم، ولی بالاخره تاثیر داره تو نظام جهان.
ولی من میگم خستگی اصلا چیزی نیست که وجود داشته باشه!
میدونید چرا؟ نشستم فکر کردم که علت های خستگی چی هست، مثلا وقتی حس میکنم خسته ام، دیگه نمیتونم ادامه بدم، وای مردم، دلیل این حسم چیه؟
یا از درون خودمه
یا از محیط
یعنی یا خودم بیماری ر
- نمیدونم قدیم ( زمان پیامبر ) چجوری وقتی هنوز کامل سیر نشده بودن از سر سفره بلند میشدن ، من تا کف سفره رو دستمال نکشم خورده نون هاشو نریزم توی شکمم از سر سفره بلند نمیشم !- وصل شدن اینترنت هم شده مثل قضیه ظهور کردن امام زمان ، هی دعا میکنیم و میگیم انشالله فردا دیگه درست میشه و فردا همچنان روز از نو روزی از نو - چارتا دونه خرید کردم از خرازی ، دو تا تیکه نمد ، ۴ متر تور ، یه کلاف کاموا شد ۳۱ تومن !!!!!- تلگرام ندارم کانال نویسی نمیکنم حس میکنم یه چیزی
داداش بزرگه استاد دانشگاهه
امشب یه چیزی تعریف کرد که به کل از این نسل دانشجو ناامید شدم، انگار چیزی از جنس مادرانگی ته دلم لرزید.
میگفت دختره میشینه تو سالن دانشکده، تکیه میده به دیوار، پاهاشم دراز میکنه، بماند که شلوارش تا وسط ساق پاشه و پاهاش پیداست، وقتی میبینه داری میای، حتی پاهاشو جمع نمیکنه که رد بشی! همینقدر نابود! همینقدر بی ادب!
داداش بزرگه عضو هیئت علمیه، جوانک هم نیست، محاسنی داره و مشخصه که استاده، یعنی کسی با دانشجوها اشتباهش ن
خواهر بزرگ بزرگه داشت از کشاکش و مشکلاتش با ساینایی میگفت که توی سن بلوغ هست،باوجود تمام مراقبت ها و منع فضای مجازی،مدرسه غیرانتفاعی و سطح بالا،باز هم در میان دوستان دخترش کسی پیدا میشه که ان ها را تشویق به شنیدنِ موزیک هایی که درواقع میشه گفت محتوای آن فقط فحش های رکیک است که کمی چیدمان ادبی دارد!
ساینایی که دوست دارد مثل دوستانش در اینستاگرام فن پیج این به اصطلاح خواننده را مدیریت کند.
دراین بین ماه بانو با تعجب پرسید"چی گفتی؟" خواهر بزرگه
بعد از مدت ها، دخترخاله ام از سوئد برگشته بود و همگی خونه خاله بزرگه ام جمع شده بودن. دل همه مون تنگ شده بود. 
منم کارامو پیچوندم و به جای رفتن سرکارم، از دانشگاه پیچیدم و رفتم خونه خاله. 
خاله بزرگه کلی غذاهای خوشمزه با دست‌پخت مخصوص و بی نظیر خودش پخته بود که حسابی با روان آدم بازی می‌کرد. فقط جای یکی از دوقلوها کم بود که نتونسته بود بیاد.
بعد از ناهار، همگی نشستیم دور میز.
خاله کوچیکه ام بافتنی می بافت.
دختر سوئدی، کارت های پاسورش رو روی می
حدود ساعت شیش و نیم:
گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانیا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اینجا خودش روضه است.
 
به الینا و مانیا گفتم عقربه بزرگه بیاد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در میارم و همگی می شینیم ته خونه.
 
ساعت ده و نیم:
بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.
 
کمی بعد:
مسجد پر بودبیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیهفقط یه خانم نشسته بودیه دور چرخیدم و بی
ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.
 
خیلی بزرگه.
 
هرکس که میگه ونکوور کوچیکه یا کوچیکتر از مونتریاله به نظرم یا تابحال ونکوور نیومده یا اگه اومده، فقط رفته مثلا یه گوشه خیلی کوچیک، و چون کلا بسیاری از مردم جهان از دور دستی بر اتش دارن، گفته که بله به نظر بنده که پادشاه جهانم، ونکوور کوچیکه.
ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.
اینو چند روز قبل، قبل از سفرم گرفتم، یه نقطه خیلی کوچیک توی جنوبش هست. دقت کنین یه نقطه خیلی ریز و کوچولو.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
از دوران خیلی دور، خانه‌ی دایی بزرگه، برایم نمودِ خانه‌های سرپا و باطراوت بوده. موجی از خنده و شادی‌های شاید بی‌دلیل.
سال نود و شش، برای خانواده‌ی دایی بزرگه، سال خیلی بدی بود. چون زندایی، روح بانشاط خانه، دچار بیماری شد و یکهو انگار دنیا ایستاد. دخترداییِ همیشه خندان، حالا کمتر میخندید و خواهر کوچکترش که یک‌جا بند نمیشد، از روی تخت بودن همیشه‌ی مادرش کلافه بود. چند خط به پیشانی‌ دایی جان و چندین تار موی سفید به موهایش اضافه شده‌بود. ز
داداش بزرگه میگه یه چیزی هست یه ماهه میخوای بگی ولی نمیگی . میگی یا مامان رو بندازم به جونت ؟ گفتم اره قضیه اینجوریه . بعد میگه تو باید از اول به من میگفتی ! من همه چیو میام بهت میگم !گفتم نه نمیای بگی . گفت یبار یادم نیست چیو بهت گفتم دهن لقی کردی رفتی به مامان گفتی منم دیگه هیچی برات تعریف نکردم ! گفتم محااااله ، اصولا مامان وقتی یواشکی حرف میزنیم میاد وسط اتاق وایمیسته در حالی که طرفین رو نگاه میکنه میگه چیشده؟چیشده؟ بعد که از ما چیزی دستگیرش ن
سلام
امروز یاد یه خاطره افتادم که باعث شد دوباره خودم رو پیدا کنم:داخل زیارتگاه عباسعلیِ کرمان نشسته بودم که دوتا آدم پاک رَوان(دیوانه) پشت سر هم اومدن داخل اولی که یه کلاه خاکستری سرش بود به دوّمیه گفت:( کفشات رو بُکُن داخل پاکت، بیار تو چون اینجا میبرنش.) دوّمیه گفت:(هی خدا بزرگه.)،اولی یکم فکر کرد و همون دم در گفت:(خدا خیلی بزرگه اما بنده های خدا خیلی بزرگ نیستن.) دومی که کاملا قانع شده بود، دستش رو آورد بالا و گفت:(واقعا درست گفتی.) بعدش بیچاه
سلام
امروز یاد یه خاطره افتادم که باعث شد دوباره خودم رو پیدا کنم:داخل زیارتگاه عباسعلیِ کرمان نشسته بودم که دوتا آدم پاک رَوان(دیوانه) پشت سر هم اومدن داخل اولی که یه کلاه خاکستری سرش بود به دوّمیه گفت:( کفشات رو بُکُن داخل پاکت، بیار تو چون اینجا میبرنش.) دوّمیه گفت:(هی خدا بزرگه.)،اولی یکم فکر کرد و همون دم در گفت:(خدا خیلی بزرگه اما بنده های خدا خیلی بزرگ نیستن.) دومی که کاملا قانع شده بود، دستش رو آورد بالا و گفت:(واقعا درست گفتی.) بعدش بیچاره
به نام خدای عزیزم.
سلام.
امروز سر کلاس آنلاین داداشم یهویی یه چیزی خیلی توجهم را جلب کرد.
دیروز کلی سر گوشی آنلاین بودیم و کلا یه صفحه معلمشون درس داد؛شب کلی انتقاد میکردم که بابا کلی وقت میذاریم و فقط یه صفحه درس میده و از این حرفا
امروز دوباره کلاس داشتن و یه صفحه درس داد.
یه لحظه پیش خودم گفتم ببین اگه همه کتاب را بخواد یه باره درس بده که نمیشه و باید آروم آروم درس بده.
تعبیر من این بود که تدریس کل کتاب یه هدف بزرگه که شاید اگه اول سال به بچه
به داداش بزرگه گفتم برام عروسک پولیشی بخره ولی یه جوری که مامان نبینه ! ببینه واسه خودش قصه درست میکنه به همه دوستا ، رفقا و فک و فامیل هم اطلاع میده !!چهارشنبه داداش بزرگه بهم گفت برات عروسک گرفتم ، منتها نمیتونم از دست مامان در امان نگه دارمش بیا ببرش و من فرمودم من نمیام اون وری بیا برام بیار پنجشنبه اومد برام آورد ، یه مشما مشکی بزرگ !! گفتم این به این عظمت رو چجوری از دید مامان مخفی کردی ؟ گفت اولی که وارد خونه شدم مامان اومد چک کنه ببینه چیه
سحر قریشی در واکنش به انتقادات از برخوردش با یک پاکبان نوشت: با افتخار اعلام می کنم در خانواده ای به دنیا اومدم که از همین قشر بودیم و هیچ وقت گذشته ی خودمو فراموش نمی کنم
من چند وقتیه به کلمه برو» حساس شدم! به همین سادگی اونم بخاطر اینکه خیلی وقته دوستام و اطرافیانم دارن بهم توصیه می کنن که از ایران برو. وقتی اون پاکبان شریف هم به من گفت برو»، انگار پیامی بود از طبیعت که اونم داشت بهم می گفت برو»
اون پاکبان عزیز اصلا من رو نشناخت و قسم می خ
بسم الله الرحمن الرحیم
 
به همسفر گفتم نظرت چیه درباره یه جشن کوچیک، یه کارِ کوچیک، یه اطعام کوچیک؟
ما کوچیکیم. کارامون هم کوچیکه.
اون بزرگه. انعامش هم بزرگه.
 
گفت چرا امسال فقط؟ ان شاء الله هرسال!
اصلا خوبه توی خونمون یه رسمش کنیم.
 
گفتم کیا رو دعوت کنیم؟ دوستامون خوبه؟
 
گفت دوستامون که خودشون به یاد غدیر هستن، ما بزنیم تو کار فامیل که خیلی تو این باغا نیستن. بیاریمشون تو باغ
 
گفتم الحمد لله.
 
گفت چرا؟
 
گفتم همسفرمی.
 
+ از امسال نیت کردیم
چند وقته قرار‌ دختری را ببرم استخر، خلاصه چهارشنبه که بدلیل شهادت استخرها تعطیل بود! اصلا باور نمیکردم! اونوقت فکر کن یه را رییس سازمان ورزشی بولینگ و بیلیارد و فلان کرده اند(سمت اداری اش را دقیق نمیدونم اما تو مایه های ریاست بود)، خب ذهنیت این مدلی غالبه:( خلاصه چهارشنبه کنسل شد و برا پنجشنبه گفتم برادرزاده ام را هم ببرم که اخوی گفت بذار فردا جمعه من بلیط هم دارم، شب مهمونی بودیم و قرار بود برادرزاده بیاد خونه ی ما بخوابه که امروز صبح
روح ت شاد و یادت گرامی ، انشاالله که .

در این مورد واقعا نمی دونم چی بگم ، چطور توصیفش کنم یا حتی خودمو ، نمی دونم چرا ولی بیشترین چیزی که برام جالبه اینه که الان طبق تصویری که از خودم دارم باید توی شُک و اندوه باشم اما موجودیت فعلی فقط ابهامه ، نه ترس و نه هیچی فقط ابهام در مورد این که چی پیش میاد و آینده این مکان و مرز بندی چی میشه ، مسیر جهان چطور عوض میشه و چه شکلی پیش میره ، هیچ کدوم این ابهامات هم در مورد خودم نیستم ، یجواریی برای هم مسیر مب
+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.
کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.
در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.
میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.
رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.
اما از طر
متن آهنگ Murat Boz - Oldur Beni Sevgilim
Senin hünerli gönlüne düşmem suç mu
افتادنم به قلب هنرمندت جرمه؟
bir düşün bu gözlerim ıslak mı kuru mu
فک کن یکم، این چشام خیسه یا خشک؟
ufalanır canım hasatı acıydı bu aşkın
جانم داره متلاشی میشه ، میوه این عشق تلخ بود
toz dumanda yürüdüm doyulmazdı kumsalın
در گرد و غبار راه رفتم، سیر شدنی نبود ساحل تو
laf aramızda özleniyorsun buralarda
حرف بمونه بینمون، اینورا خیلی هواتو میکنم
siyahtan da siyahtı dalgaların
از سیاه هم سیاه‌تر بود امواجت
canım yanıyor senden ne haber orada
داره میسوزه جانم، اونجا از تو چه خ
خودشونم نمیدونن باهام چ کردن خیلی پررو پررو تو چشمای من نیگا میکنه میگه اینه بچه ای ک تربیت کردم؟اره اینه ک تربیت کردی اره اینه ک ریدی تو درونشبیرونش قشنگه قد اش بلنده شونه هاش پهن اع بازو هاش بزرگه ولی مغزشولی روحش.
من عاشقِ خانواده ام هستم. برایم مهم نیست که چقدر با هم فرق داریم و دنیایمان فرسنگ ها با هم فاصله دارد. با اینحال دوستشان دارم. ولی باز هم این دلیل نمیشد که علاقه ام را ابراز کنم.
داداش کوچیکه برایم عزیز است. با همه ی کل کل ها و دعواهای فیزیکی مان، خالصانه دوستش دارم. ولی داداش بزرگه برایم جورِ دیگری عزیز است. از آن عزیزهایی که در کنارش احترام هم هست. که نمیشود خیلی از شوخی ها را کرد.
تنها موردی که میتواند احساساتِ من را در مورد مردهای زندگی ام غلغ
1. 4 تا جلسه دفاع پروپوزال+ کلاسهای روز سه شنبه
2. تولد همسرجان؛ کیکش خیلی خوب شده بود (کتاب) و باکس گلی هم که براش سفارش داده بودیم با این که کوچولو بود ولی از اونی هم که تو عکس بود بامزه تر و قشنگ تر بود
3.چقدررررررر این حکم جدید خوش قدم بود؛ ماه پیش که معوقه هام واریز شد و کلی خوش به حالم شد؛ این ماه هم حق احمه پایان نامه ها رو دادند و کیف همایونی مان کوک شد؛ برای ماه بعد هم عیدی و احتمالا حق التدریس واحدهای مازاد ترم قبل در راهه تا ماه بعدترش و س

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها