نتایج جستجو برای عبارت :

انقدر ااغر شده بودم که لباس هایم در تنم زار میرد

طراحی لباس .طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی لباس طراحی
ادامه مطلب
مامانم از بیکاری چند وقته نشسته داره سریال ترکی نگاه میکنه بعد من چون معمولا بند و بساطم وسط حاله یه چیزایی ازش میبینم
بعد 
بعد
این دوتا کارکتر  زن داره که اول با هم دشمن خونی بودن ولی الان خوب شدن
بعد گاد *sobs* تا حالا دو تا زنو انقدر با هم شیپ نکرده بودم
ینی انقدر بهم میااان انقدر میاااننننن
حالا این فیلمای ترکی معروفم نیستن ادم دو تا فن ارت ببینه روحش شاد شه
نمیتونم بگم کلا بد بود. ولى میتونم بگم کلا خوب بود. تاحالا هیچوقت تو زندگیم انقدر خواسته نشده بودم. و هیچوقت انقدر بهم محبت نشده بود. ولى من یه ترسوعم. از اینکه منم انقدر دوستش داشته باشم و بعد مجبور شم از دستش بدم منو میترسوند. دنبال بهانه بودم. و بهترین بهانه رو هم گیر اوردم. دلم براش تنگ شده و دلشوره دارم. ادم بدى هستم و خودم اینو خوب میدونم. سیگار ندارم و تپش قلب و اضطراب هرلحظه بیشتر بهم فشار وارد میکنن. حالم خوب نیست و تنهام. من دیگه نمیتونس
اینستامو پاک کرده بودم.یه کاری پیش اومد باید میرفتم اینستا.از نسخه وب وارد شدم.کارمو انجام دادم و گفتم بذار یه نگاه به استوریا بندازم.فهمیدم یکی از همکلاسیای دبیرستانم فوت شده.شوکه شدم.انقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشد.الان یکم بهتر.
فقط دارم به زندگی فکر میکنم.یه آدم انقدر جون بکنه تلاش کنه از جوونی و خوشیاش بگذره تا پزشکی قبول شه و انقدر مسخره هنوز یکسال نگذشته بمیره؟این دنیا به چه دردی میخوره اخه؟عدالت خدا کجاست اصن؟ینی یه آدم با کلی ام
همیشه می گفت هر چه اشک در چشم هایت داری بیرون بریز!انقدر اشک بریز تا ببینی دیگر حوصله ی گریه هم حتی نداری!من هم اکثر مشکلات صعب العبور را همین طور می گذراندم!!انقدر گریه میکردم تا از گریه هم خسته می شدم !اما مدتی است فقط خیره می نشینم و به گوشه ای نگاه می کنم .انقدر فکر می کنم که مغزم داغ می کند گاهی هم اگر شرایط را مهیا بدانم ،بالش زیر سرم را همدم اشک هايم می کنم .از این که بالش خیس از اشک ،صورتم را داغ می کند حس تخلیه شدن پیدا می کنم و می خوابم
بعد از دو ماه بقچه ی لباس خنکا رو باز کردم؛ چه لباس هایی که فراموش کرده بودم ! چه لباس هایی که زیادی دوسشون دارم!
بقچه ی لباس های زمستونی رو می بندم. به این فکر می کنم که تا پاییز کدوما رو یادم می ره. شیطون می ره تو جلدم که یه دو تومنی بذارم تو جیب یکی از کاپشنا ولی نمی ذارم.
بعد از دو ماه بقچه ی لباس خنکا رو باز کردم؛ چه لباس هایی که فراموش کرده بودم ! چه لباس هایی که زیادی دوسشون دارم!
بقچه ی لباس های زمستونی رو می بندم. به این فکر می کنم که تا پاییز کدوما رو یادم می ره. شیطون می ره تو جلدم که یه دو تومنی بذارم تو جیب یکی از کاپشنا ولی نمی ذارم.
شکستمبرای دومین بار.با همان سنگی ک بار اول شکسته بودم.بار اولی که خم شده بودم و تکه شیشه هايم را از روی زمین جمع کرده بودم.جمع کرده بودم و دوباره با دقتی عجیب تمام شکستنی ها راکنار هم گذاشته بودم.خودم را از نو ساختم.اما شکستنی تر.ظریفتر و ضعیفتر.این بار اما دوباره شکستم.با همان سنگ قبل اما با صدای بلند ترخرد شدم انقدر خرد ک دیگر هرچه چقدر چشم گرداندم خرده شیشه هايم را ندیدم.جمع کردنشان ممکن نبود.شکستم و صدای شکستن قلبم انقدر بلند بود ک زنی
از وقتى که به یاد دارم دانش اموز مودب و خوبى بودم. سر به زیر و ارام. از انهایى که همیشه در گوشه ى انتهایى کلاس تنها مینشینند. معلم هايم دوستم داشتند. یادم است ان روزى را که معلم چهارم ابتدایى ام به مادرم گفته بود که الالا از همه نظر بى نظیر است و مادرم در جواب گفته بود که " درخانه بسیار پرخاشگر است".
دوم دبیرستان بودم که به واسطه ى دخترى که میشناختمش دوست پیدا کردم. شاید اولین دوست هاى واقعى زندگى ام بودند. فرح دخترى بود که ازمن محافظت میکرد. چرا ک
به طرز عجیب غریبی عوض شدم
واقعا
همه میگن انقدر ساکت شدم که منو دیگه نمیشناسن
تلاش میکنید که به هدفتون برسید؟
تو کدوم مرحله هستید؟

استاد دوره کارشناسیم بهم پیام داده و میگه یادمه چقدر فعال و با انگیزه بودی چی میکنی؟ منم گفتم درس میخونم و اینا
همزمان چیپس میخوردم
یادم افتاد بیست ساله ک بودم چقدر جوون. با انگیزه و کم عقل بودم.
چجوریه ک زمان انقدر روی ذهن آدم تاثیر میزاره؟ غیر از اینکه هر ساعتش و هر لحظه اش داره بهمون درس و تجربه میده؟
زمانی که من میخوام به اساتید گرامی در فضاهای مجازی پیام بدم .
آخه چرا آدم باید انقدر مودب صحبت کنه .
درست آنها معلم هستند و ما شاگرد اما دیگ خوب انقدر هم مودب بودم فک نمیکنم لازم باشه !!؟!!
آی خدا نه این که بلد نباشم هاا نه یه جوری میشم.
البته تاسف برانگیز میدونم!
موقت
متن آهنگ رامین بیباک بنام ادامه نمیدمت


نه راه ندارهآدم تا کجا آخه طاقت بیارههمش بی قراره دلی کهقفلی زده رو تو سره کارهدوره تورو خط کشیدمهرچی خیرت رسیده بس بودحالا راهِ گلومو بستهعشقی که واسه من نفس بوددست بردار از منِ بده ردیباش به فکر عشقِ بعدیخوب بودم که دورم زدی انقدرکه تهش دل قید تورو زددست بردار از منِ بده ردیتو این کارو باهام کردیخوب بودم که دورم زدی انقدرکه تهش دل قید تورو زد
معلومه دلم تنگ میشهاما ادامه نمیدمتبا خاطره باید چی کار
استاد سر کلاس راهم نداد چون پنج دقیقه دیر رسیده بودم. خدایا! این ریاضی کوفتی با هشت صبح شنبه اش! گریه ام را تا رسیدن به خوابگاه غورت دادم. توی راه به محبوب پیام دادم که اگر کلاس بعدی را هم نیامدم خوابیده ام. تهوع شدید دارم و تمام تنم داغ کرده. انقدر داغ که به محض زدن عینک بخار میگرفت! لباس هايم را در اوردم و شلوارک پوشیدم. عطر زدم و امدم روی تخت. 
محبوب جواب داد:میشه بس کنی!!!    خودتو جم کن سژمان!  قبل ده پاشو راه بیوفت ساغرم میاد.
ادمها عجیب شده ان
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارمحس جنون بهم دست میدادمیخواستم کله مو بکنم بندازم دور
کلمه ها
خودم
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم
من زندگی رو نمی فهمم .
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
شب عجیبی بود .سرم داد نزد اما با ولومی بلندتر از حالت عادی حرف زد .ترسیدم !توی خودم رفتم .بعد ساعتی بغض کردم .هر چه حرف می زد نمی توانستم راحت جوابش را بدهم‌.برای او همه چیز عادی بود و من تلنگر خورده ای گیج بودم که نمی دانستم چرا انقدر ترسیدم‌.ترسیدمترسیدم از این که روزی بخواهد محبتش را از من دریغ کند .ترسیدم از وابستگی خودم .ترسیدم از این حجم نیازی که به او دارم .ترسیدم از زندگی ای که بی او ،به آنی فرو میپاشد .مگر چقدر میتوان یک نفر
4
اصلا چرا باید انقدر در بند طاهر زیبا بودن باشیم؟من انقدر از این موضوع خسته و زده  شدم که حتی دیگه تنها آرایشم که رژ زدن بود رو هم گذاشتم کنار و اصلا نفهمیدم چی شد که انقدر با قیافه و جسم خودم راحت شدم و توجهی به معیار های بی سروته و غلط جامعه نکردم.
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هايم، زل زده بود به چشم هايم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
بابت موهای کوتاهم مجبور شدم دخترانگی هايم را بیشتر کنم. از صبح لاکم را ترمیم کردم، فکر لباس بودم، موهای صورتم را برداشتم، بالای ابروها را قیچی کردم و! ارایش کردم! انقدری دیرم شده بود و انقدری کرخت بودم که تا دم گیت ورودی مترو هم با نیم نگاهی به ساعت بخواهم از رفتن منصرف شوم. سه بار کاملا از رفتن منصرف شدم! سم گفت که باید ببرمت به زور هم که شده باید از این هوا درت بیاورم و همین کار را هم کرد! زنگ زده بودم به بردیا و گفته بودم با تاخیر می ایم ولی وا
این پاییز برام مثل یک چشم به هم زدن گذشت.
 
خوشحالم انقدر درگیر کارای مختلف بودم که وقت نکردم اصلا به چیزای دیگه فکر کنم و افسرده شم.
همش در حال تقلا بودم. تقلا برای تافل، برای اینترنشیپ، برای اپلای و ایمیل و  GRE و اینجور داستان‌ها. کار و دانشگاه هم که عضو ثابت بوده این مدت.
 
فارغ از اینکه نتیجه اش آخر چی میشه من خوشحالم که انقدر خوش گذشت این مدت. امیدوارم در ادامه هم سرم همینقدر شلوغ باشه.
یک چیزی که خیلی مهمه اینه که دارم یاد میگیرم چطور وقتی م
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
گاهی اوقات جوگیر می‌شوم و لباس‌ها و وسایلم را می‌بخشم به دیگران. سپس در مرحله‌ی بعد از کرده‌ی خود پشیمان می‌شوم. در دوران نوجوانی اینطور نبودم. ثبات سلیقه‌ای بیشتری داشتم. البته آن موقع که سلیقه نداشتم. اجبار والدین بود و من حق بسیار ناچیزی برای انتخاب کردن لباسهايم داشتم. مسخره است! واقعا مضحک است که آدم نتواند لباسی را بپوشد که دوست دارد. البته در همه‌ی دوران‌های زندگی‌ام تعدادی از لباسهايم را بخشیده‌ام به افراد نیازمند. چند سال
بگو منو یاد کی میندازیکه انقدر چشماتو دوست دارممن عاشق موی بلن بودماما موی کوتاتو دوست دارمبگو قبلا تورو کجا دیدمکه انقدر حرفامو میفهمیمثل ورساری شدی واسهاین عاشق دیوونه ی زخمینه چشمات آبیه نه موهات خرماییبگو چه کار کردی که انقدر زیباییدنبال یه نشونه میگردم تا حل کنم شاید معماتوچجوریه که بین آدما از همشون راحت ترم باتوچجوریه که حال دنیاموبا یه دوست دارم عوض کردیاخمامو دیدیو نرنجیدیبا خوندن شعرام حظ کردی دوستای نازنینو گلم،،لطفا
دراز کشیده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه
دیروز غروب؛ یه حسِ غروب جمعه طوری داشتم با اینکه جمعه نبود و توی فروشگاه سرم شلوغ بود.
به محض اینکه سرم خلوت شد اهنگ سوغاتی هایده رو پلی کردمانقدر دلتنگ بودم که تو همون حال میخواستم بیام توی وبلاگم و یه پست بنویسم.
هایده دور اولش رو خوند
تو فکر بودم چجوری حسم رو بنویسم و به رفت و امد ادم ها نگاه میکردم. که یه دفعه پریا رو دیدم که با دخترش داره میاد پیشم! بهم خبر نداده بود که میادبال درآوردم.
ایلای رو گرفتم تو بغلم و دور دوم اهنگ رو با هاید
بر روی قبر وی بنویسید که او انگل را با ۱۸.۸ پاس کرد.باشد تا افتخاری برای آیندگان گردد
این ترممون به نظرم سخت‌ترین ترم علوم پایه بود و برای هیچ ترمی انقدر فشار رو تحمل نکردم و انقدر درس نخوندم.بماند که به خاطر ایمنیِ سه واحدیِ ۱۲ لعنتی ‌و معارف دو واحدیِ ۱۳ لعنتی تر الف نمیشم اما بالاترین معدلم تا حالا بوده.به روم نیارین که چقدر بچه درس نخون و تنبلی بودم ترم های قبل و خب اصلا هم پشیمان نمیباشماز وی الگو نگیرید
چرا انقدر داری بازی درمیاریچرا انقدر بدم میاد ازت :)
ینی قشنگ به حرف سارا رسیدم که میگفت من بدم میاد ازش 
و تو چه دانی این بد امدن چیست
و حیف که حذف و اضافه تموم شد صد حیف :(((
+ چرا من انقدر باید به خاطر یه همچین چیز مسخره ای حرص بخورم :|
+ واه واه 
+ فقط دارم به این فکر میکنم که دیگه تا اخرین روزی که تو این دانشکده ام باهات کلاس ندارم 
وااااااااااای 
چقد این ترم چغر بود :|
امروز یکشنبه سه شهریور تولدم بود 23 سال از روزی که به دنیا پا گذاشته بودم می گذشت مادرم می گفت همه حسودی شان می شد دختری با چشم و ابرو مشکی . سریع لباسم را پوشیدم تصمیم گذفتم بهترین لباسم را بپوشم و به محل مصاحبه حرکت کردم خیلی خوشحال بودم سوار اتوبوس شدم دختری قذ بلند با موهای مش کفش های آدیداس که معلوم بود فیک است و با لباس اداری جلو من نشست چقدر خودش را میگرفت وقتی به محل مصاحبه رسیدم او هم همراه من از اتوبوس خارج شد او هم برای تست در طراحی لبا
من چطور ادمی هستم
خودمم بعضی وقتها نمی دونم
توی چند تا لوپ گیر کردم
هر بار هر کدوم فعال میشه
میگم باز چی کار کردم که این فعال شد
کدوم مسیر اشتباه کردم
 
یه حسی هست به اسم رضایت عمیق
در هر کسی متفاوته
فقط دو بار در زندگی حسش کردم
یکبار امروز بود یعنی چند روزی بود که حس میکردم
ولی دوزاریم نمی افتاد چیه
که امروز گغتم اهان فهمیدم
بار اول کی بود؟
فکر کنم بیست و چند سالم بود
یکی از مدیرهای اصلی یه گروهی بودم
و خب من مسول اصلی بودم
نزدیک 5 یا 6 نفر زیردست
صفحه کهنه یادداشتای من گفت دوشنبه روز میلاد منه.
وقتی این وبلاگ رو ساختم غرق ناامیدی و غم بودم. اما نباختم خودمو. از خدا خواستم حالم خوب بشه. یه کانال مدیتیشن پیدا کردم و حالم بهبود پیدا کرد و فکرای مثبتم باعث شد برم سراغ وبلاگ جذاب ت. خیلی کمک کرد خودمو باور کنم. انقدر انرژی خوب فرستادم و انقدر خودم با خودم شاد بودم که ژیکم متفاوت تر از همیشه برگشت. بعد با دنیا آشنا شدم. دیگه نور علی نور. از اون روز همه چیز واقعا قشنگه. حس ها بی نظیره و اتفاقات ز
چشم هايم مدام به دنبال زیبایی ها میگشت
از وقتی دوربین دست گرفته بودم عادت کرده بودم به بادقت نگریستن در پدیده ها
این پدیده ها گاه جاندار بودند و گاه بی جان
اما هرگز چیزی به آن زیبایی ندیده بودم.
 
وقتی دیدمش چند صباحی چشم هايم به دنبالش راه افتادند سپس قدم هايم و پس از آن دلم
دیگر آن سراپا پوشیده در سیاهی را از دور هم که میدیدم میشناختم؛ از توازن گامهایش و از نجابت نگاهش
 
هرقدر که او نجیب بود من سرکش شده بودم
و هرقدر س صدایش بیشتر می‌شد
گفتنی‌هايم بسیارند. خسته‌ام. نیاز به نوشتن دارم. ولی بیشتر از نوشتن، نیاز به استراحت کردن و حمام گرم دارم. نیاز دارم خودم و همه‌ی لباسهايم را بشویم تا بوی سگ و موهای چسبیده به لباسهايم را فراموش کنم. آنفولانزا گرفته‌ام و آمده‌ام خانه‌ی مادرم. مادربزرگم را با اورژانس به بیمارستان بردند و همین کافی بود تا اضطراب بخواهد مرا قیمه قیمه کند. خوشبختانه حالش بهتر است.
دقیقا یک سال گذشت از اخرین مطلبی که گذاشتم
تو این یک سال حتی یادم نمیومد وبلاگی به این اسم دارم
مطالبشو که خوندم برام عجیب اومدم. من که زندگیم خیلی ساده بود، چرا انقدر افسرده بودم؟ من که زندگیم خوب بود چرا انقدر حالم بد بود؟
زندگی همینه. یه اتفاق ساده‌ی بد میتونه کاری کنه باور کنیم که بدبختیم، که کوهی از مشکلات رو سرمونه و داره خوردمون میکنه درحالی که این کوه عادی نیست، کوهه یخه، هنوز مشکلات اصلی توراهه
انقدر زندگی رو برای خودت سخت نگیر، از
آب طالبی که خوردم احساس سرما کردم. اصلا شاید از همان شنبه شروع شد که توی کلاس سردم شد و برای گرم شدن مجبور شدم سریع قدم بزنم. دیشب که رسیدم خانه، لباسهايم را درآوردم و تنها با یک شلوارک روی تخت دراز کشیدم. پنجره باز بود و بخاری خاموش. امروز صبح که بیدار شدم حس کردم گلو درد دارم. رفتم باشگاه و کولرها باعث شدند کمی وضعم بدتر شود. چه تمرینی هم کردم. توی راه‌پله‌ی آپارتمان در حال بستن بند لنگه‌ی دوم کتانی فیروزه‌ایم بودم که یادم آمد قرص‌هايم را
 
 
آخرین باری که انقدر به کارام فکر نکرده بودم یادم نمیاد! یعنی یه آدم میتونه انقدر تنزل کنه! همینقدر احمقانه!
یاد حرفای استاد می افتم که داشت اصول کار یاد میداد، میگفت چقد این گزینه مهمه!
*خودشیرین
مخلوطی از تنفر و ترس و حس ناپاکی و رانده شدن 
 
یاد رفقای قدیم افتادم.
من بی معرفتم، شما دیگه چرا؟
یادش بخیر یه زمانی گفتگوها داشتیم! من انقد بهت سر میزدم، تو نباید یه بار بگی برم ببینم چه مرگشه؟ دستشو بگیرم؟ قدیما بامعرفت تر بودی. میدونی الان چق
 همه چیزِ دیشبِ آروم به نظر نمی‌رسید انقدر وحشیانه و ترسناک به صبح ختم شه. باید پنجره رو باز کنم تا صدای گنجشک‌ها آرامش رو برگردونه. آدم مگه می‌تونه از یه نقاشی انقدر بترسه و تپش قلب بگیره؟ با یه مسیج چطور؟ و انقدر هم‌زمان؟ من از آسیب هایی که آدم‌ها می‌تونن به من و خودشون بزنن می‌ترسم. بعضی‌ها با بیش از حد دوست داشتن و بعضی ها با به اندازه‌ی کافی دوست نداشتن.
 
به عصبانیتم خندیدند .
داد زدم : خنده ندارد ، من میخواستم همه چیز جدید باشد .
باز هم خندیدند : حالا یک دست لباس است دیگر ، انقدر لوس نباش. 
حق داشتند بخندند ، آخر از کجا میخواستند بدانند چقدر سخت است بخواهی بخشی از خودت -که از قضا بسیار احمق و زود باور است-  را در گذشته جا بگذاری ؛ اما یک لباس قدیمی مانند مار دور پایت بپیچد و زهر خاطرات را در بدنت بریزد . نمیدانستند و هیچوقت هم نفهمیدند .
 
+ وقتی غمگین ترین متن های گذشته ت رو پیدا میکنی و میبینی مشک
هیچ موقع هیچ‌کس نه همراهم بوده تو یه کاری ، نه بهم اجازه میدادن برم خودم تنهایی اون کار رو انجام‌بدم!
اره خب واسه همینه که انقدر تنها میشینم خودم واسه خودم ، چون فانتزی ها و چیزهایی که من میخوام هیچ کس باهاش همراه نیست و پایه ی انجام اون کار نیست.
واسه همین دعا میکنم بابام بمیره  ،شاید اون موقع استقلال عملم خیلی خیلی بیشتر بشه ، 
یا واسه همینه که از خدا میخوام هم کفو من رو تو زندگیم بهم‌بده زودتر،  اون ادم ایده الم رو بهم بده تا همیشه پایه
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت

پیمانه نمی‌داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت

بیدادگری شیوه مرضیه نمی‌شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت

یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی‌ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت

در معرکه عشق که پیکار حیات است

مغلوب، حریفی که بجز سر سپری داشت

سرمد سر پیمانه نبود این همه غوغاصادق سرمد
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها