نتایج جستجو برای عبارت :

اما عشق درونم را فارغ از توارث کردم

سلام.
 
خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم. مثلا فکر کردم که چطور بگم غمگینم ولی امیدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. اما راستشو بخواید بیشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نمیشه.میخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. پس فعلا قلم رو می سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا در موردم خیلی کوتاه بهتون بگه.
من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بی
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
مادر سلام.من بیش از آنچه تصور می کردم،بی تابم.دست کم حالا ک هنوز نرفتهفکرش را نمی‌کردم که چشم هایم ببارند.مادرامشب همه از رخسارمحال درونم را فهمیدند.من از ناشکری بیزارمو شوقی در درونم دارماز تجربه ی این دلتنگی ها.هر کس رنجی دارد و چ نیکو که رنج منفراق باشدنه چیز دیگر.مادربی قرارم.بغض دارم.اشکبارم.و این را به کسی جز شمانمیخواهم بگویم.*گفت: یابن الشبیبپس بگو حال زینب(سلام الله علیها)لحظه ی دور شدن از اربابشچگونه بود؟آهههه.آه از
صبح ساعت 6 و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم.یه نیرویی در درونم منو هل میداد به سمت بیدار شدن.
 
 
راستش با اتفاقات اخیری که توی کشورمون افتاده بود میلی به جشن گرفتن نداشتم.اما باز نمیتونستم از این نیروی پنهانی خودم رو نجات بدم.در درونم تقلا می کرد .در درونم صدا می داد.انتظار داشت.انتظار داشت که حتی شده به خاطر او  هم که شده پاشم و  ببینم سفره عید را.ماهی را که در ظرف سفالینی قرار گرفته و از تنگی مکان و اسیری در ظرف به این طرف و آن طرف می رود.انتظار
مطمئن نیستم دلم می‌خواهد چه چیزی تمام شود یا چه چیزی شروع شود. مطلقا شوقم را برای هر شروعی از دست داده‌ام؛ پس چرا باید چیزی این وسط تمام شود؟ وقتی سنگینی این پوچی و بیهودگی تمام مدت روی شانه‌هایم نشسته و لحظه به لحظه پوچ‌تر و سنگین‌تر می‌شوم. لحظه به لحظه متناقض‌تر، غریبه‌تر و مجهول‌تر.این وسط درست وقتی که از هر کسی که می‌توانستم تصورش را بکنم برای شنیده شدن و فهمیده شدن قطع امید کردم، تصمیم گرفتم اینجا چیزی بنویسم.تک تک آنیا بلایت‌ه
یه روز با انگیزه ترین و بهترین ورژن خودمم. درست میخونم و تست میزنم و کارایی ک باید انجام بدم رو میدم و یه روز هییییچی! یه روز کاملا امید دارم و یه روز کاملا امیدوارم. یه روز پِسیمیست ام و یه روز آپتیمیست!
یه تضاد عجیبی در درونم وجود داره. از یه طرف انگار ی صدایی درونم میگ  قطعا میشه و یکم دیگ تلاش کن و زود تموم میشه و اینا و یه ساید واقع گرایی هم انگار دارم ک میگه ن دیگ مهم نیست. تو تلاشتو میکنی تو این دو هفته، ولی اون اتفاقی ک میخای نمی افته.
و فک
سلام
من خیلی تلاش کردم،
صادقانه صحبت کردم،
از اعماق وجودم صحبت کردم،
غرورم را زیر پا گذاشتم،
خواهش کردم،
از نیازهای طبیعیم که خدا در درونم قرار داده صحبت کردم،
نیاز به دوست داشتن،
نیاز به دوست داشته شدن،
و.
ولی.
خصوصی ترین مساله زندگیم را گفتم،
ولی.
خب دیگه.
ولی من هنوز هم امیدوارم.
من به معجزه های خدا باور دارم.
من به غافلگیر شدن توسط خدا ایمان دارم.
من میدونم که خدا بهترین فرصت ها و بهترین راه ها را سر راهم قرار خواهد داد.
باز هم صبر میک
دو تا لیوان شیر و کلوچه آماده کردم براشون و گذاشتم جلوی تلوزیون و زدم پویا.پتو و بالشتم برداشتم و اومدم یه گوشه و خزیدم زیر پتو و اشک و اشک و اشک.اینقدر که به هق هق افتادم.از دست زن آرامش طلب و صلح جوی درونم حسابی عصبانی ام.یاد گرفته تا نقشه ای کشیدم و تصمیمی گرفتم و برنامه ای ریختم و به هر دلیلی عملی نشد سریع نصیحت کنه که عیبی نداره و بی خیال و سریع یه تصمیم جایگزین براش بگیره.از زن طغیانگر درونم ناراحتم که مدتهاست به خواب زمستانی فرو رفته و اجا
جشن فارغ‌التحصیلی می‌تواند یکی از قشنگ ترین مراسم‌های تحصیلی باشد به همراه احساسات خوشایند زیاد؛ من هم همین را تصور می‌کردم اما هر روزی که به تاریخ موعود نزدیک می‌شوم، حجم اعصاب خوردی و احساسات بدم شدیدتر می‌شود.
جشن فارغ‌التحصیلی را دوست ندارم چون هم کلاسی‌ها با رفتارهای رئیس‌مابانه احساس بدی به من منتقل می‌کنند و احساس ناراحتی می‌کنم.
جشن فارغ‌التحصیلی را دوست ندارم چون با رویاهایم خیلی متفاوت است، همراهی نیست تا کنارم باشد و م
بسم الله الرحمن الرحیم
ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمی پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمی بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی می سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس می کردم، انگار از مغز استخوانم شروع می شد، از گوشتم می گذشت و به پوست می رسید و دوباره از اول.
تمام ل
یاهو
 
سیگار کشیدم. به حرفهایی که میخواستم بزنم فکر کردم. بلند بلند فکر کردم. شیفت کردن از وینستون به کاپیتان بلک بد بود. قلبت و از کار میندازه انگار! انرژیم ته کشید برای فکر کردن و حرف زدن دربارش. اما هربار گویی که بخشی از اندوه درونم بیرون می ریزه.
چقدر از این درگیری سهم اندوه ه و چقدر سهم سوال؟
برای با تو بودن همه راکشتم
کودک درونم را کشتم
شهوت درونم را کشتم 
احساسم را کشتم
انسان بودنم را کشتم
آرزوهایم را کشتم
آدم های اطراف را کشتم
همه را کشتم
هیچکس در قلب من زنده نیست
قلب من تهی است
تهی از همه چیز
میدانستم تو آنقدر بزرگی که در قلب اشغال شده جا نمیگیری
آیا میتوانم تورا در قلبم داشته باشم؟
.
.
.
.
پ.ن : مخاطب خدا هست فکر بد نکنین
و درود خدا بر او فرمود:
خدایا به تو پناه می برم که ظاهر من در برابر دیده ها نیکو،
و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم، زشت باشد،
و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی،
توجه مردم را به خود جلب نمایم،
و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم،
تا به بندگانت نزدیک، و از خشنودی تو دور گردم.
برگی از نهج البلاغه  حکمت276
تفسیر و تامل با خودمون 
دارم میرم جشن فارغ‌التحصیلی. میتونست جشن فارغ‌التحصیلی من هم باشه ولی علی‌الحساب باید پنج شش سالی صبر کنم. چند روزه ذوق جشن رو دارم و هی بچه ها رو با اون کلاها تصور میکنم.
بار ها تو این دو سال به غلط و درست فکر کردم. به اینکه درست احتمالا این بود که از اول مسیرم رو انتخاب میکردم. بعد فکر میکنم شاید اون درست بود ولی راهی که اومدم نه ‌تنها غلط نبود که شاید درست‌تر هم بود. امروز اینو بیشتر حس میکنم. شناختنِ آدم‌ها، گرفتن تصمیم‌ها، دوری ها، نزد
خاموشی ام از کم بودن سخن نیست،من همیشه برون گرا بوده ام اما هیچکس درونم را ندیده بود،درونم همیشه پر از حرف بوده و هست،خدایی در درونم دارم که تنها شنونده ی حقیقی حرف هایم است،مردی خیالی در ذهنم دارم که تنها شنونده ی غیرحقیقی آواز های فریاد آلوده ام است،من فقط خودمم،یک من و یک جهان،نه اشتباه نکنید!من جزوی از خدا هستم،پس خدا هم جزوی از من است:) پس بهتر است معادله را اینگونه بنویسم:
من و خدا در برابر تمام جهان:)
امروز دم غروب توو ماشین نشسته بودم و داشتم از شیشه‌های برف‌گرفته به بیرون نگاه می‌کردم،؛ همه چیز به شکل غریبی تیره و تار و درهم بود. شبیه به گذشته‌ای که آمده و رفته و ناپدید شده است. گذشته‌ای که می‌توانی ببینمش اما از لمس کردنش عاجزم. حتا اکنون نیز برایم همینگونه است. چه قدر دلم می‌خواست این تاری دید از بین برود. تشنه‌ی نورم. بنده‌ی روشنایی. غلام آن کس که برایم چراغی بیاورد و وضوحم ببخشد. بعد این زمستون واسم بازم زمستونه. چه فرقی می‌کند آ
صبح ساعت 6 و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم.یه نیرویی در درونم منو هل میداد به سمت بیدار شدن.
 
 
راستش با اتفاقات اخیری که توی کشورمون افتاده بود میلی به جشن گرفتن نداشتم.اما باز نمیتونستم از این نیروی پنهانی خودم رو نجات بدم.در درونم تقلا می کرد .در درونم صدا می داد.انتظار داشت.انتظار داشت که حتی شده به خاطر او  هم که شده پاشم و  ببینم سفره عید را.ماهی را که در ظرف سفالینی قرار گرفته و از تنگی مکان و اسیری در ظرف به این طرف و آن طرف می رود.انتظار
همیشه همه جا حرف از کودک درون زده می شود.کودکی که باید همیشه بیدار باشداما مدتی است کودک درون من هم آغوش زن درونم شده است! حالا بار مسئولیت های زیادی بر دوش خود احساس می کند
زن درونم که بیدار شده، دیگر خودخواه نیست، دیگران را به خود مقدم می داند، تا غذا نپزد و ظرفها را نشودید وخانه را رفت و روب نکند،به کار های شخصی نمی پردازد.زن درونم عجیب موحودی است! درست است برای بیدار شدنش تاوان سنگینی دادم و دلی سنگ شده که شاید اثرش تا پایان عمر همراهم
میدونم مختون تیر میکشه الان
ولی یکی از بچه های ما سه سال قبل فارغ التحصیل شد
سه سال دنبال کار گشت (دکترای مکانیک داره)
از همین دانشگاه ما فارغ التحصیل شد
کار پیدا نکرد

و الان به شغل مقدس وام جور کنی و دلالی و کار کردن در بنگاه املاک تورنتو مشغول شده
یه هفته قبل کارشو شروع کرد
مرد باشی
38-39 سالت باشه
و توی این وضعیت باشی
یعنی مغزم سوت کشید و خدا رو هزاران مرتبه شکر کردم مجددا، که از انتاریو بیرون اومدم.
یاهو
 
از اون زمان تا به الان جای محکمی برای ایستادن ندارم. مدام برای کامل غرق نشدن دست و پا میزنم. زندگی توی این وضعیت البته که درونم نمیتونه جریان داشته باشه. توی این دوران در حال جستجو برای چیزیم که بتونه قرارم باشه.
باورهای مذهبیم نتونست نجاتم بده. اعتبارشون رو به کلی زیر سوال نمی برم. باورهای "من" نجات بخش نبود. 
معنا. معنا هم نایاب شده. اگر هم پیدا بشه گذراست و آتش درونم خواهد سوزاندش. آینده رو پیش بینی نمیکنم. گذشته اینطور بوده. به نظر میاد
نمیتوانم بگویم از وصل شدن اینترنت خوشحال نیستم. از پاتولوژی خوشم نمیاد، فارما رو شروع نکردم و تصمیم گرفتم جزوه بخوانم و کمال گرای درونم میگوید کل ترم دست به جزوه نزدی حالا هم نزن! ولی منطقی درونم میگوید هر چه از رفرنس باید برمیبستی بستی و این اطلاعات  اصلا به دردت هم نخواهد خورد و جزوه بخون نمره بگیر و به حرف های احمقانه اون گوش نکن. بله در من انگار منی در پی انکار من است.
--
آمده ام سالن مطالعه. از اینجا متنفرم. شارژ لپ تاپم تمام شد و میزم را عوض
هیچ انگیزه و دلی برای بیدار شدم ندارم فقط روزهام و لحظات م سپری میکنم که زودتر تمام شوند و درد کشیدن به انتهای خود برسد. یعنی ثبت نام کردم کلاس برنامه نویسی پایتون که یاد بگیرم اما اینقدر بی انرژی و بی انگیزه ام که الان باید برم خوابیدم انگار میخوام پیشرفت کنم اما خب درونم یه دکمه ی هست زده میشه و منو متوقف میکنه 
یکی از دلایل شهرت برخی از دانشگاه ها سرانجام دانشجویانی است که از آن جا فارغ التحصیل شده اند به طوری که مهر برخی از دانشگاه ها بر روی مدرک تحصیلی نشان دهنده داشتن آینده درخشان آن دانشجو است.
حداقل درآمد فارغ التحصیلانی که به این فهرست راه پیدا کرده اند ۳۰ میلیون دلار است و نه تنها فارغ التحصیلان کارشناسی ارشد بلکه فارغ التحصیلان کارشناسی نیز در این فهرست حضور دارند و در برخی از موارد برخی از دانشجویان در دو دانشگاه تحصیل کرده اند و به عنوان
دی ماه نود و هفت بود که دوباره تصمیم به نوشتن گرفتم، برای چندمین بار بود که بین نوشتن فاصله می انداختم و از خودم حسابی ناراضی بودم.
از دی ماه نود و هفت یه شور خاصی درونم شکل گرفته بود تا دوباره شروع کنم، شروع کنم به بازی با کلید های کیبورد، شروع کنم تا هرچی درونم هست رو دوباره بریزم بیرون. بااینکه در دوران سربای به سرمیبردم اما از کوجکترین موقعیت که به اینترنت دسترسی پیدا می کردم سعی میکردم استفاده کنم و وبلاگم رو بروز کنم. تقریبا میشه گفت موف
دی ماه نود و هفت بود که دوباره تصمیم به نوشتن گرفتم، برای چندمین بار بود که بین نوشتن فاصله می انداختم و از خودم حسابی ناراضی بودم.
از دی ماه نود و هفت یه شور خاصی درونم شکل گرفته بود تا دوباره شروع کنم، شروع کنم به بازی با کلید های کیبورد، شروع کنم تا هرچی درونم هست رو دوباره بریزم بیرون. بااینکه در دوران سربای به سرمیبردم اما از کوجکترین موقعیت که به اینترنت دسترسی پیدا می کردم سعی میکردم استفاده کنم و وبلاگم رو بروز کنم. تقریبا میشه گفت موف
روی زمین ِسرد ِ باغ نگارستان نشسته ، بساطش را کنارش پهن کرده ، سعی میکند صدای حرف های خاله زنکی ِ زن هایی که در چند قدمی اش جا خشک کرده اند را نشنود و به صدای دلنشین ِ امید نعمتی  ِ در گوشش توجه کند.همراهش زمزمه میکند:"چراغ ِ شب ِ تار ، یادت بخیر/تو ای نازنین یار، یادت بخیر".با خط ها سر و کله میزند تا به آنچه میخواهد برسند.پهلوهاش از سرما تیر میکشد اما حالش بد نیست.و فارغ است،ز غوغای جهان؛ جهانَ"ش"، قلبش ، عقلش، دنیایش. فارغ ِ فارغ ِ فارغ.
و به
خیلی وقته اینجا ننوشتم که بیشترش بر می گرده به تنبلی و کمبود وقت. همه چیز خوب و عالیه و من سال ۹۷ رو عالی گذروندم و این سال، سال ۹۸ رو سال صلح با درونم نام گذاری کردم. ۹۷ خیلی چیزا یاد گرفتم که امسال میخوام تکمیلشون کنم. بالاخره کسب و کار کوچیکم رو راه انداختم و فعلا نوپاست اما بهش خیلی امید دارم. دقیقا همین امروز که دراز کشیده بودم حس کردم چقدر خوشبختم.
سر ظهر داشتم چرت می زدم. خواب دیدم یه خونه خوشگل با چهار تا اتاق کوچولو توی ارتفاع دامنه کوهی
اشتباه کردم، ترسیدم نکنه کارها خراب شود فاجعه ای درست شود پس چیزی نگفتم خنده هایم را پنهان کردم نکنه به کسی بر بخورد پس دردها را فرو خوردم دردها عمیقتر شد تا اینکه از همه کناره گرفتم چون نقش دیگران را در اشتباهات نادیده گرفتم وفداکاری های بی موردی در حق دیگران  کردم که اول از همه به خودم لطمه میزد خود را ناقص یافتم چونکه چیزی برای عرضه به دیگران نداشتم بلکه همه چیز را در درونم ریخته بودم پس سکوت کر کننده ای رخ داد که دیگران را اذیت میکرد این س
سه دقیقه به اذان مغرب مونده بود و مامان سالاد الویه درست میکرد. (یاد اون تبلیغ افتادم که می‌گفت می‌خوام سالاد درست کنممممم!)طبق عادت همیشگیم که دوتا خیارشور به مامان می‌دادم و یکی خودم می‌خوردم، سومین خیارشور رو از چنگال جدا کردم و همونطور که غر می‌زدم چرا سریال جواد سینمایی نیست تا آخرش رو ببینم، یه گاز به خیارشور زدم و شروع کردم به جویدن.جویدن همان و فریادِ "هوووی تو مگه روزه نیستی؟!" همان! از شدت خنده نمی‌دونستم باید چکار کنم!! اعتراف م
 
حسی در درونم داشتم، یاد حرف یک نفر افتادم که می گفت علت این جزا برای فلان خطا آن است که اول به صد نام خدا پشت کرده و بعد انجامش داده. حس می کردم به بعضی صفات او بی احترامی یا بی توجهی کرده ام! نمی دانم به چند تایش!
نه همتش را داشتم، نه امید، نه اصلا انقدر اهل تدبیرم! اهلش هم نبودم!
این سنگینی به این راحتی ها رفع شدنی نیست.
باید با تو بیشتر حرف می زدم. وقتی که نصفه شب بی دلیل و بی خواب آلودگی بیدار شدم فهمیدم.
اولین شبی بود که بی کابوس می گذشت.
 
تا چند دقیقه چمباتمه زده بودم روی تختم، چشما بسته ، پنجره باز. حس گرفته با پیش درآمدی از دستگاه شور. آهنگ بهم حسی شبیه متن زندگیم القا میکرد. ملغمه ای از فراز و فرود متوالی ،انقدر سریع که متوجه نمیشی و به نظرت یه خط مستقیم و آهنگ ممتد میاد. . با چاشنی ای از غم، این همراه همیشگی. اما آزارنده نیست و حسی بهت میگه که همیشه هست ولی باقی هم نمیمونه. با خودت بزرگ میشه و با خودت میگذره و همچنان همراهت میاد. 
[ آهنگ اینجاست] 
این مدت که ننوشتم،به خاطر ای
حس میکنم یه چیزی گم کردم. حتی نمیدونم این چیه که در من گم شده . ولی سعی کردم دنبالش بگردم.
رفتم کتابخونه و یه گشت سریع بین کتابا زدم.برعکس همیشه، حوصله نداشتم بینشون بگردم و کند و کاو کنم.
رفتم موهامو کوتاه کردم. خیلی هم کوتاه کردم. کاری که همیشه بهم انرژی میداد. حتی یک جفت از گوشواره های دوست‌داشتنی ام رو هم کل روز توی گوشم انداختم. ولی حسم عوض نشد. 
رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام و یه گشتی بین کتابا زدم. بازم حوصله نداشتم وجب به وجب کتابفروشی ر
دیروز 8:30 صبح شیفتم تموم شد و به سمت خونه پرواز کردم.
اندک مسیری با متروی جان رفتم و دیدم که نه نمیتونم!
کلی وسیله همراهم بود و من نیز خسته واندک خوابالود.
اصلا یکی از دلایلی که به ازدواج و تشکیل خانواده راغبم همینه!!  
یکی باشه بیاد دنبالم وظیفه خطیر حمل وسایلم بندازم گردنش!
چی میگفتم؟؟؟آهان بله خلاصه سوار تاکسی شدم و خانوم و اقایی نیز صندلی عقب نشسته بودن
جلو نشستم ومنتظر.
راننده هم کماکان داد میزد که . یه نفر!
یکم اینور نگاه کردم اونور
فردا جشن فارغ التحصیلی مان برگزار میشود و من هم خوشحالم و هم ناراحت.خوشحال بابت تمام کردن یه مرحله از زندگی و ناراحت بابت تمام شدن دوران هر چند سخت اما شیرین دانشجویی.
امروز و دیروز با جبرانی رفتنم کاراموزی م هم تمام شد.و عملا تنها پروسه اداری فارغ التحصیلی باقی مانده.
و دل کندن از این همه دوست.از این همه خاطره عجیب سخت است.
فردا روز شاد و غمگینی ست برای من.
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد.شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
مواقعی که به شناختی از خودم می‌رسم (شناختی که مربوط به یک رفتار کلیشه‌ای‌وارم که همواره از کودکی همراهم بوده) انگار یکی از تیغ‌های ضخیم و قدیمی و سفتی که درون قلبم فرو رفته، آزاد می‌شود و در چاه می‌افتد.
دیشب یکی از رفتارهای عجیبم را سر سفره و موقع بحث با خانواده‌ام شناسایی کردم. دست‌کش دستم کردم و شبیه پلیس‌هایی که سر صحنه‌ی جرم نشانه‌ها را با دقت و وسواس به درون پلاستیکی پلمب می‌کنند، رفتار را درون یک جعبه انداختم و امروز برای استاد
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها