نتایج جستجو برای عبارت :

اما عشق درونم را فارغ از تعارف کردم .حالاچه می کنم ؟

دارم یاد ميگیرم توی زندگی خوابگاهی تعارف ممنوعه,تجربه شد واسم سر هر چیزی تعارف نکنم ,بلکه با مهربانی و ادب اما جدیت رفتار کنم ,انقدر که برداشتن مواد غذاییم,استفاده از ظروفم و نشستنشون یا شکستن ظرف هام ,یا مزاحم خوابم شدن ,واسشون عادی نشه . از دیشب شروع کردم به مشخص کردن حریمم ,و متوجه شدم خیلی ها واقعا سواستفاده گر هم هستند و متوجه نميشن صرفا داری بهشون محبت ميکنی ,خ.ر نیستی!
خلاصه اینکه,خوبه که بلدم نه بگم :)
سلام.
 
خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم. مثلا فکر کردم که چطور بگم غمگینم ولی اميدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. اما راستشو بخواید بیشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نميشه.ميخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. پس فعلا قلم رو مي سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا در موردم خیلی کوتاه بهتون بگه.
من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بی
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتميست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمي ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان مي رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
چشم نزنم دارم تراکتوری مي خونم
هرچند از چند جهت پاره شدم ولی دارم درو مي کنم درسا رو
پی نوشت 1:البته نه در اون حد هاااا که همه رو تميز درو کنم
شه درو مي کنم که چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاد
همين سر و گردن و فیزیو و بیو و نورو رو تا یه حدی جمع کنم تو یه هفته هنر کردم

پی نوشت2:یه دختر پسره م ميز کناریمن مثلا اومدن درس بخونن(ارواح عمه شون)
رو ميزشون به اندازه یه رستوران یا کافه رفتن ما خوراکی هست :/
هی این به اون تعارف مي کنه
هی اون به این تعارف مي کنه
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون مي کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نميگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصميم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نميزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نميخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دوميم) 
اگه تو ب
مادر سلام.من بیش از آنچه تصور مي کردم،بی تابم.دست کم حالا ک هنوز نرفتهفکرش را نميکردم که چشم هایم ببارند.مادرامشب همه از رخسارمحال درونم را فهميدند.من از ناشکری بیزارمو شوقی در درونم دارماز تجربه ی این دلتنگی ها.هر کس رنجی دارد و چ نیکو که رنج منفراق باشدنه چیز دیگر.مادربی قرارم.بغض دارم.اشکبارم.و این را به کسی جز شمانميخواهم بگویم.*گفت: یابن الشبیبپس بگو حال زینب(سلام الله علیها)لحظه ی دور شدن از اربابشچگونه بود؟آهههه.آه از
از اونجایی که برنامه ام خیلیییی خالیه یه مشغله تازه دیگه هم واسه خودم درست کردم و اونم این که اسمم رو کلاس طراحی نوشتم مدرسش از بچه های خودمونه که نقاشی های معرکه ای مي‌کشه و داره فارغ التحصیل ميشه. امروز به آقای ف.ب تکست دادم که من سر راه دارم ميرم مداد B6 بگیرم اگر شما هم لازم دارین براتون بگیرم. تو راه بودم که زنگ زد سلام خانم فلانی خدا اصلا شما رو رسوند من ميخواستم زودتر بیدار بشم ولی خواب موندم زحمتتون ميشه اینطوری و کلی تعارف تیکه پاره کر
صبح ساعت 6 و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم.یه نیرویی در درونم منو هل ميداد به سمت بیدار شدن.
 
 
راستش با اتفاقات اخیری که توی کشورمون افتاده بود ميلی به جشن گرفتن نداشتم.اما باز نميتونستم از این نیروی پنهانی خودم رو نجات بدم.در درونم تقلا مي کرد .در درونم صدا مي داد.انتظار داشت.انتظار داشت که حتی شده به خاطر او  هم که شده پاشم و  ببینم سفره عید را.ماهی را که در ظرف سفالینی قرار گرفته و از تنگی مکان و اسیری در ظرف به این طرف و آن طرف مي رود.انتظار
مطمئن نیستم دلم مي‌خواهد چه چیزی تمام شود یا چه چیزی شروع شود. مطلقا شوقم را برای هر شروعی از دست داده‌ام؛ پس چرا باید چیزی این وسط تمام شود؟ وقتی سنگینی این پوچی و بیهودگی تمام مدت روی شانه‌هایم نشسته و لحظه به لحظه پوچ‌تر و سنگین‌تر مي‌شوم. لحظه به لحظه متناقض‌تر، غریبه‌تر و مجهول‌تر.این وسط درست وقتی که از هر کسی که مي‌توانستم تصورش را بکنم برای شنیده شدن و فهميده شدن قطع اميد کردم، تصميم گرفتم اینجا چیزی بنویسم.تک تک آنیا بلایت‌ه
یه روز با انگیزه ترین و بهترین ورژن خودمم. درست ميخونم و تست ميزنم و کارایی ک باید انجام بدم رو ميدم و یه روز هییییچی! یه روز کاملا اميد دارم و یه روز کاملا اميدوارم. یه روز پِسیميست ام و یه روز آپتیميست!
یه تضاد عجیبی در درونم وجود داره. از یه طرف انگار ی صدایی درونم ميگ  قطعا ميشه و یکم دیگ تلاش کن و زود تموم ميشه و اینا و یه ساید واقع گرایی هم انگار دارم ک ميگه ن دیگ مهم نیست. تو تلاشتو ميکنی تو این دو هفته، ولی اون اتفاقی ک ميخای نمي افته.
و فک
سلام
من خیلی تلاش کردم،
صادقانه صحبت کردم،
از اعماق وجودم صحبت کردم،
غرورم را زیر پا گذاشتم،
خواهش کردم،
از نیازهای طبیعیم که خدا در درونم قرار داده صحبت کردم،
نیاز به دوست داشتن،
نیاز به دوست داشته شدن،
و.
ولی.
خصوصی ترین مساله زندگیم را گفتم،
ولی.
خب دیگه.
ولی من هنوز هم اميدوارم.
من به معجزه های خدا باور دارم.
من به غافلگیر شدن توسط خدا ایمان دارم.
من ميدونم که خدا بهترین فرصت ها و بهترین راه ها را سر راهم قرار خواهد داد.
باز هم صبر ميک
رویِ صندلی اتوبوس نشسته بودم و تقریباً کسی‌هم وسطِ اتوبوس سَرِپا نبود. تو ایستگاه بعدی مردی پا به سن گذاشته با چهره‌ای جا افتاده و ریشی از تَه زده و سبیلی کاملاً مردانۀ مردانه واردِ اتوبوس شد. کُلاهِ نمدی قهوه‌ای رنگی رویِ سرش داشت که گوش‌هایش را نمي‌پوشاند. چندین نفر بُلند شدند و جایشان را به‌او تعارف کردند ولی مرد قاطعانه نپذیرفت! من فقط نگاه ميکردم. با خودم گفتم:تعارف را کنار بذار مرد! بنشین رویِ یکی از صندلی‌ها!» اتوبوس حرکت کرد و
بعد از ناهار مشغول ادامه ی درسی شدم که قبل ناهار رهاش کرده بودم
وسط خوندن چشماش سنگین شده بود و ميزو خلوت کردم و همين که سرم رو گذاشتم
رو ميز واسه چرت 10 دقیقه ای ؛ چهره ی ا.د اومد جلوی چشمم
بعد همينطوری که حس ميکردم داره نگاهم ميکنه لبخند گشادی زد و دندون های نیشش که
قرینه نبودن و یکیشون کمي بالاتر بود مشخص شدن،  همون موقع عینک بزرگش رو روی
صورتش تنظیم کرد و با دقت بیشتری بهم نگاه کرد . به شکلی که کلا خواب از سرم پرید .
 
"کجا بودم ؟ کجا بودم که د
دو تا لیوان شیر و کلوچه آماده کردم براشون و گذاشتم جلوی تلوزیون و زدم پویا.پتو و بالشتم برداشتم و اومدم یه گوشه و خزیدم زیر پتو و اشک و اشک و اشک.اینقدر که به هق هق افتادم.از دست زن آرامش طلب و صلح جوی درونم حسابی عصبانی ام.یاد گرفته تا نقشه ای کشیدم و تصميمي گرفتم و برنامه ای ریختم و به هر دلیلی عملی نشد سریع نصیحت کنه که عیبی نداره و بی خیال و سریع یه تصميم جایگزین براش بگیره.از زن طغیانگر درونم ناراحتم که مدتهاست به خواب زمستانی فرو رفته و اجا
جشن فارغ‌التحصیلی مي‌تواند یکی از قشنگ ترین مراسم‌های تحصیلی باشد به همراه احساسات خوشایند زیاد؛ من هم همين را تصور ميکردم اما هر روزی که به تاریخ موعود نزدیک مي‌شوم، حجم اعصاب خوردی و احساسات بدم شدیدتر مي‌شود.
جشن فارغ‌التحصیلی را دوست ندارم چون هم کلاسی‌ها با رفتارهای رئیس‌مابانه احساس بدی به من منتقل مي‌کنند و احساس ناراحتی ميکنم.
جشن فارغ‌التحصیلی را دوست ندارم چون با رویاهایم خیلی متفاوت است، همراهی نیست تا کنارم باشد و م
بسم الله الرحمن الرحیم
ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمي پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمي بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی مي سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس مي کردم، انگار از مغز استخوانم شروع مي شد، از گوشتم مي گذشت و به پوست مي رسید و دوباره از اول.
تمام ل
یاهو
 
سیگار کشیدم. به حرفهایی که ميخواستم بزنم فکر کردم. بلند بلند فکر کردم. شیفت کردن از وینستون به کاپیتان بلک بد بود. قلبت و از کار ميندازه انگار! انرژیم ته کشید برای فکر کردن و حرف زدن دربارش. اما هربار گویی که بخشی از اندوه درونم بیرون مي ریزه.
چقدر از این درگیری سهم اندوه ه و چقدر سهم سوال؟
برای با تو بودن همه راکشتم
کودک درونم را کشتم
شهوت درونم را کشتم 
احساسم را کشتم
انسان بودنم را کشتم
آرزوهایم را کشتم
آدم های اطراف را کشتم
همه را کشتم
هیچکس در قلب من زنده نیست
قلب من تهی است
تهی از همه چیز
ميدانستم تو آنقدر بزرگی که در قلب اشغال شده جا نميگیری
آیا ميتوانم تورا در قلبم داشته باشم؟
.
.
.
.
پ.ن : مخاطب خدا هست فکر بد نکنین
و درود خدا بر او فرمود:
خدایا به تو پناه مي برم که ظاهر من در برابر دیده ها نیکو،
و درونم در آنچه که از تو پنهان مي دارم، زشت باشد،
و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی،
توجه مردم را به خود جلب نمایم،
و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم،
تا به بندگانت نزدیک، و از خشنودی تو دور گردم.
برگی از نهج البلاغه  حکمت276
تفسیر و تامل با خودمون 
- عمه لطفا قندونو بده من خودم انتخاب کنم!- عزیزم! قنده دیگه! چیو انتخاب کنی؟!- نه عمه! خودم ميخوام انتخاب کنم.
قندونو بهش تعارف کردم.
یه کم قندها رو زیر و رو کرد و گفت: پس قند خودم کو؟ پیداش نميکنم!
من با چشمای گرد نگاش ميکردم!
بعد از چند لحظه یهو با خوشحالی گفت: آخ جون! پیداش کردم!
و دستشو مشت کرد و از تو قندون در آورد.
خواستم بگم این چند تاست! نه یکی!. که گفت: عمه همين پنج تا برای چاییم کافیه! ممنونم!
از‌ عجایب فرهنگ زبانی ما اینه که دقیقا بعد از عبارت قصد جسارت ندارم» شروع مي‌کنیم به جسارت کردن و بعد از بلانسبت» دقیقا چیزی رو به اون فرد نسبت مي‌دیم و بعد از به چشم خواهری/برادری» دقیقا به چشم جنسی طرف رو توصیف مي‌کنیم و بعد به از شما نباشه» دقیقا به بهتر بودن کسی از مخاطبمون اشاره مي‌کنیم و قبل قابل شما رو نداره» دقیقا به جنبه‌های قابل‌دار بودن چیزی اشاره مي‌کنیم و تا قبل از عبارت نیازی به تعارف نیست» منتظر مي‌شینیم تا تعارف ک
دارم ميرم جشن فارغ‌التحصیلی. ميتونست جشن فارغ‌التحصیلی من هم باشه ولی علی‌الحساب باید پنج شش سالی صبر کنم. چند روزه ذوق جشن رو دارم و هی بچه ها رو با اون کلاها تصور ميکنم.
بار ها تو این دو سال به غلط و درست فکر کردم. به اینکه درست احتمالا این بود که از اول مسیرم رو انتخاب ميکردم. بعد فکر ميکنم شاید اون درست بود ولی راهی که اومدم نه ‌تنها غلط نبود که شاید درست‌تر هم بود. امروز اینو بیشتر حس ميکنم. شناختنِ آدم‌ها، گرفتن تصميم‌ها، دوری ها، نزد
خاموشی ام از کم بودن سخن نیست،من هميشه برون گرا بوده ام اما هیچکس درونم را ندیده بود،درونم هميشه پر از حرف بوده و هست،خدایی در درونم دارم که تنها شنونده ی حقیقی حرف هایم است،مردی خیالی در ذهنم دارم که تنها شنونده ی غیرحقیقی آواز های فریاد آلوده ام است،من فقط خودمم،یک من و یک جهان،نه اشتباه نکنید!من جزوی از خدا هستم،پس خدا هم جزوی از من است:) پس بهتر است معادله را اینگونه بنویسم:
من و خدا در برابر تمام جهان:)
دیشب تو هیئت، یه خانمي کیک پخش ميکرد. فقط به بچه ها ميداد. اومد کنار ما و به بچه ها تعارف کرد و رفت. چند دقیقه بعد یه دست از پشت سرم یه کیک گذاشت تو دامنم و رفت. با تعجب به اطرافیانم نگاه کردم و همه خندیدن. گفتم مگه این واسه بچه ها نبود؟ بغل دستیم گفت انگار داره به پیرم ميده!
من دقیقا کدومشونم؟ o_O
امروز دم غروب توو ماشین نشسته بودم و داشتم از شیشه‌های برف‌گرفته به بیرون نگاه ميکردم،؛ همه چیز به شکل غریبی تیره و تار و درهم بود. شبیه به گذشته‌ای که آمده و رفته و ناپدید شده است. گذشته‌ای که مي‌توانی ببینمش اما از لمس کردنش عاجزم. حتا اکنون نیز برایم همينگونه است. چه قدر دلم مي‌خواست این تاری دید از بین برود. تشنه‌ی نورم. بنده‌ی روشنایی. غلام آن کس که برایم چراغی بیاورد و وضوحم ببخشد. بعد این زمستون واسم بازم زمستونه. چه فرقی مي‌کند آ
صبح ساعت 6 و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم.یه نیرویی در درونم منو هل ميداد به سمت بیدار شدن.
 
 
راستش با اتفاقات اخیری که توی کشورمون افتاده بود ميلی به جشن گرفتن نداشتم.اما باز نميتونستم از این نیروی پنهانی خودم رو نجات بدم.در درونم تقلا مي کرد .در درونم صدا مي داد.انتظار داشت.انتظار داشت که حتی شده به خاطر او  هم که شده پاشم و  ببینم سفره عید را.ماهی را که در ظرف سفالینی قرار گرفته و از تنگی مکان و اسیری در ظرف به این طرف و آن طرف مي رود.انتظار
 نفرت بده، و باید تلاش بکنیم که نفرت رو از قلب‌هامون پاک بکنیم، ولی نفرت راستین رو خیلی بیش‌تر از تمجید دروغین دوست دارم. تمجید دروغین، نفرت واقعی رو توی قلب ما نگه مي‌داره و این نفرت بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شه تا تمام وجود ما رو بگیره.
چه قدر دوست دارم یه نفر رُک و راست بهم بگه ازم متنفره و حالش ازم بهم مي‌خوره، تا بغلش کنم و ازش تشکر کنم. به جای آدمای دروغین دور و برم و تعریف‌ها و عزیزم گفتنای پوچ و توخالی‌شون.
یه بخشی از مشکل این‌جاست: به ای
آقا چه مي‌کنه این تعارف با آدم!
رفته بودیم مهمونی، باد کولر مستقیم مي‌زد رو ساق پای من. حالا ملت همه خوشحال و خنک و اینا، صاحبخونه سه بار به من گفت اگه سردت ميشه بگو کولر رو خاموش کنیم. مگه من روم مي‌شد بگم جفت ساق پاهام خشک شده و داره ميفته؟!(:دی)
الان فک کنم باید تو چله‌ی تابستون، جوراب کلفت بپوشم بخوابم که تا صبح دردشون خوب شه:))
+ ولی من واقعا نمي‌دونم چله‌ی تاستون کِیه
+ بی‌ربط: این دوست عزیز اندروید ۵ ای از وقتی تو این پست بهش اشاره کردم یه
وقتی یکی حساسه با کوچکترین شوخی و مطلک ناراحت مي شه چه خاکی تو سرمون بکنیم. ^o^ 
من خودم دنبال خاک های زیادی گشتم که بریزم بسرم. (^o^) 
اما فایده نداشت حتی چندبار هم خاک و آب قاطی کردم و گل درست کردم و زدم به سرم اما باز هم فایده نداشت. چون جهان بینی طرف رو بخوایم درست کنیم مقداری کمي جون انسان بالا مي آد. تقریبا تا لب. ^_^. 
بهترین راه حل که بهش دست یافتم حدیث زیره. هرچند طرف حساسه بازهم یه سری توجیه مي کنه اما این حدیث رو بگید. 
گوش کن یادداشت کن به درد
هميشه همه جا حرف از کودک درون زده مي شود.کودکی که باید هميشه بیدار باشداما مدتی است کودک درون من هم آغوش زن درونم شده است! حالا بار مسئولیت های زیادی بر دوش خود احساس مي کند
زن درونم که بیدار شده، دیگر خودخواه نیست، دیگران را به خود مقدم مي داند، تا غذا نپزد و ظرفها را نشودید وخانه را رفت و روب نکند،به کار های شخصی نمي پردازد.زن درونم عجیب موحودی است! درست است برای بیدار شدنش تاوان سنگینی دادم و دلی سنگ شده که شاید اثرش تا پایان عمر همراهم
ميدونم مختون تیر ميکشه الان
ولی یکی از بچه های ما سه سال قبل فارغ التحصیل شد
سه سال دنبال کار گشت (دکترای مکانیک داره)
از همين دانشگاه ما فارغ التحصیل شد
کار پیدا نکرد

و الان به شغل مقدس وام جور کنی و دلالی و کار کردن در بنگاه املاک تورنتو مشغول شده
یه هفته قبل کارشو شروع کرد
مرد باشی
38-39 سالت باشه
و توی این وضعیت باشی
یعنی مغزم سوت کشید و خدا رو هزاران مرتبه شکر کردم مجددا، که از انتاریو بیرون اومدم.
یاهو
 
از اون زمان تا به الان جای محکمي برای ایستادن ندارم. مدام برای کامل غرق نشدن دست و پا ميزنم. زندگی توی این وضعیت البته که درونم نميتونه جریان داشته باشه. توی این دوران در حال جستجو برای چیزیم که بتونه قرارم باشه.
باورهای مذهبیم نتونست نجاتم بده. اعتبارشون رو به کلی زیر سوال نمي برم. باورهای "من" نجات بخش نبود. 
معنا. معنا هم نایاب شده. اگر هم پیدا بشه گذراست و آتش درونم خواهد سوزاندش. آینده رو پیش بینی نميکنم. گذشته اینطور بوده. به نظر مياد
نميتوانم بگویم از وصل شدن اینترنت خوشحال نیستم. از پاتولوژی خوشم نمياد، فارما رو شروع نکردم و تصميم گرفتم جزوه بخوانم و کمال گرای درونم ميگوید کل ترم دست به جزوه نزدی حالا هم نزن! ولی منطقی درونم ميگوید هر چه از رفرنس باید برميبستی بستی و این اطلاعات  اصلا به دردت هم نخواهد خورد و جزوه بخون نمره بگیر و به حرف های احمقانه اون گوش نکن. بله در من انگار منی در پی انکار من است.
--
آمده ام سالن مطالعه. از اینجا متنفرم. شارژ لپ تاپم تمام شد و ميزم را عوض
هیچ انگیزه و دلی برای بیدار شدم ندارم فقط روزهام و لحظات م سپری ميکنم که زودتر تمام شوند و درد کشیدن به انتهای خود برسد. یعنی ثبت نام کردم کلاس برنامه نویسی پایتون که یاد بگیرم اما اینقدر بی انرژی و بی انگیزه ام که الان باید برم خوابیدم انگار ميخوام پیشرفت کنم اما خب درونم یه دکمه ی هست زده ميشه و منو متوقف ميکنه 
یکی از دلایل شهرت برخی از دانشگاه ها سرانجام دانشجویانی است که از آن جا فارغ التحصیل شده اند به طوری که مهر برخی از دانشگاه ها بر روی مدرک تحصیلی نشان دهنده داشتن آینده درخشان آن دانشجو است.
حداقل درآمد فارغ التحصیلانی که به این فهرست راه پیدا کرده اند ۳۰ ميلیون دلار است و نه تنها فارغ التحصیلان کارشناسی ارشد بلکه فارغ التحصیلان کارشناسی نیز در این فهرست حضور دارند و در برخی از موارد برخی از دانشجویان در دو دانشگاه تحصیل کرده اند و به عنوان
دی ماه نود و هفت بود که دوباره تصميم به نوشتن گرفتم، برای چندمين بار بود که بین نوشتن فاصله مي انداختم و از خودم حسابی ناراضی بودم.
از دی ماه نود و هفت یه شور خاصی درونم شکل گرفته بود تا دوباره شروع کنم، شروع کنم به بازی با کلید های کیبورد، شروع کنم تا هرچی درونم هست رو دوباره بریزم بیرون. بااینکه در دوران سربای به سرميبردم اما از کوجکترین موقعیت که به اینترنت دسترسی پیدا مي کردم سعی ميکردم استفاده کنم و وبلاگم رو بروز کنم. تقریبا ميشه گفت موف
دی ماه نود و هفت بود که دوباره تصميم به نوشتن گرفتم، برای چندمين بار بود که بین نوشتن فاصله مي انداختم و از خودم حسابی ناراضی بودم.
از دی ماه نود و هفت یه شور خاصی درونم شکل گرفته بود تا دوباره شروع کنم، شروع کنم به بازی با کلید های کیبورد، شروع کنم تا هرچی درونم هست رو دوباره بریزم بیرون. بااینکه در دوران سربای به سرميبردم اما از کوجکترین موقعیت که به اینترنت دسترسی پیدا مي کردم سعی ميکردم استفاده کنم و وبلاگم رو بروز کنم. تقریبا ميشه گفت موف
روی زمين ِسرد ِ باغ نگارستان نشسته ، بساطش را کنارش پهن کرده ، سعی ميکند صدای حرف های خاله زنکی ِ زن هایی که در چند قدمي اش جا خشک کرده اند را نشنود و به صدای دلنشین ِ اميد نعمتی  ِ در گوشش توجه کند.همراهش زمزمه ميکند:"چراغ ِ شب ِ تار ، یادت بخیر/تو ای نازنین یار، یادت بخیر".با خط ها سر و کله ميزند تا به آنچه ميخواهد برسند.پهلوهاش از سرما تیر ميکشد اما حالش بد نیست.و فارغ است،ز غوغای جهان؛ جهانَ"ش"، قلبش ، عقلش، دنیایش. فارغ ِ فارغ ِ فارغ.
و به

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها