نتایج جستجو برای عبارت :

الف بابا افلاطون

همانطور که شما احتمالا از تماشای مسابقه فوتبال یا هر مسابقه ی دیگه ای لذت میبرید بنده دارم گرگیاس افلاطون رو میخونم و هر جواب استدلال دادن یا عقب نشینی ظاهری ای که سقراط جلوی مدعیانش میکنه رو مثل یه هوک چپ و راست و رقص پا میبینم و لذت میبرم. وسطش یهو میگم دمت گرم همینه رو همین نقطه دست بذار و بزن ناکارش کن . یا حتی حدس میزنم الان بحث دانش رو پیش میکشه و ضربه فنیش میکنه. 
خلاصه که لذت بردم! به به اقا سقراط .دست شما درد نکنه اقا افلاطون.
 افلاطون در عالم مسیحیت و در عالم اسلام به منزله فیلسوفی الهی تلقی میشد. این کتاب می کوشد امکان نوعی تفسیر دینی و معنوی از فلسفه افلاطون؛ در مقام بنیان گذار متافیزیک، را برجسته سازد. بی تردید این امکان، باید به نحو توامان در کنار سایر امکانات مستتر در تفکر افلاطونی مد نظر قرار گیرد.
✨مگس و عنکبوت✨
افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. مگس ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می‌خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل مگس گذاشت، مگس از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به توجه مگس را زیر نظر داشته باشند. مگس بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغو
زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی.بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنماستغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.
+ برای شام شامی بخوریم . بذار به بابا بگم نون باگت بخر
در و باز کردم رفتم رو پاگرد اول و گفتم 
+ بابا ؟
_ یهو صدا تلق . تولوق
+پسر جون ؟؟؟
_ سکوت
در حینی که با لباس خونه  پله ها رو به سمت پایین طی میکردم صدا زدم
+ بابا ؟؟
_ یهو صدای کارگر بابا رو شنیدم که الان میاد . حاجی . حاجی 
+ و من بعد گذشت نیم ساعت هنوز نتونستم قسمت پسر جون رو درک کنم :|||||
مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتی اومدی بدیمش بهت :(
رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.
میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.
گفت بابا هفتاد سالش بود ولی از من تندتر راه میرفت.
چی بگه آدم جز گریه؟
ایرج پزشک زاد طنز پرداز مشهور ایرانی و خالق کتاب دایی جان ناپلئون از خاطرات دوران کودکی اش می گوید:
از بابا پرسیدم بچه چه جوری میاد توی شکم مامانش؟بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بیا بریم توی حیاط!به حیاط رفتیم بابا یکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت:- این بته اول یک تخم کوچیک بوده. بعد این تخم رو تو زمین کاشتیم. بعد بهش آب دادیم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده این بته بزرگ که می‌بینی. منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی. -با دست کاشتی ی
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛  دانیل ا. دامبروفسکی در کتاب فلسفه دین افلاطونی» به ذکر برداشت‌های مختلف افلاطون‌شناسان می‌پردازد و سپس با استناد به متن آثار افلاطون نظیر تیمائوس، سوفسطایی، مهمانی، مرد ی، جمهوری و غیره و نیز آرای اندیشمندان پویشی‌ای چون وایتهد، هارتس‌هورن و دیگران نظرهای این گروه از مفسران افلاطونی را تحلیل و از آن‌ها دفاع می‌کند. 
ادامه مطلب
​​​​​داشتم واسه مامان و بابا همین موضوع پست قبل رو میگفتم، که فلانی رو یادتونه؟ عکسشو نیگا کنین 
بعد مامان تشخیص میداد فلانی چه عملی کرده و فلان. منم داشتم چسناله میکردم که عی بابا پس منم برم یه خطی با چاقو بندازم رو صورتم عمل و اینا که نمیتونیم
بابا یه دفعه متوجه موضوع شد. گفت: " روی ناشسته چو ماهش نگرید! چشم بی سرمه سیاهش نگرید. دختر من از همون اولش خوشکل بود ناز بابا."
نمیدونم الان بابا داره میگه قربون دست و پای بلوری یا واقعا همین جوریه
یکی از برجسته ترین نمونه های اتوپیای اسلامی در اندیشه فیلسوف بزرگ قرن سوم هجری یعنی فارابی شکل گرفته است:
مدینه فاضله
فارابی با بهره گیری از آراء افلاطون، حکومت آسمانی منظور نظر افلاطون را از حیث نظری به وجه عملی نزدیک ساخت.
عنصر اصلی در اتوپیای افلاطون عدالت است که در مدینه فاضله فارابی نیز چشمگیر است. در مدینه فاضله افراد برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی به اجتماع روی می آورند. افراد در این اجتماع، که حاصل عدالت زیبایی همت برادری و تعاون
بهشت .بهشت خونه ی شماست بابا .وقتی در رو باز میکنم و میبینم روی مبل نشستی بهشت،دستای شماست بابا وقتی بغلم میکنی .بهشت،آغوش امنته .بهشت قربون صدقه هاته ‌.بهشت اشکاته وقتی از سامرا میگی بهشت شمایی بابا .بقیش جهنمه +بابا یک ماه برای بازسازی حرم سامرا رفته بود
ساعت سه صبح بود . نشستم تو ماشین و گفتم آآآخ پیر شدیم .هیچکی هم بهمون نگفت بابا 
صداشو بچه گونه کرد و گفت بابا بابا .لبخند زدم و با صدای کشداری گفتم جااااانم بابا 
خندید و گفت ماها یه مشت پیر سینگل توی خانه ی سالمندان میشیم 
گفتم بعیده من پیریم رو ببینم 
پوکرفیس شد گفت میخوای حرف بزنی ؟ درسته که من همیشه ناله م و دارم غر میزنم اما میتونم گوش کنم 
گفتم ولش کن . همونجوری که تا اینجاش گذشت بقیه ش هم میگذره
 
 
 
 
 
اون سال هم 13 اردیبهشت جمعه بود.
هم المپیاد داشتم و هم قلم چی.
+ تولد میم 11 اردیبهشته و هی چپ میره راست میاد میگه این اتفاق تصادفی نیست!! به هرحال المپیاد باید در زادروز مشاهیر این عرصه برگزار بشه. :| بابا مشاهیر. بابا طلای ادبی. بابا .
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
ولش کردم-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟جووووووووووووووووووووووووو ون؟چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجکبه بابا نگاه کردم که داشت می خندید-چه ربطی به بابا داشت؟رفت رو پای بابا نشست و گفت-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم-اره عزیز دل باباای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بوداین سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومدکنار در نشستم این
من رو بابا حساسم. هیچ وقت نتونستم با کسی راجع بهش حرف بزنم. بگم که چقد خود کلمه‌ی بابا قلبمو درد میاره. به حدی که هنوز دو خط نشده اشکم درومد. من میخوام بمیرم وقتی بچه یا خود باباعه میگن بابایی. پیرمردایی که به بقیه میگن بابا جان گریه‌م میندازن. هیچ وقت نتونستم به کسی بگم. انقد برام سخته که نمیتونم به بابای خودم فکر کنم. چیکار کردم این همه مدت؟
17/7/97چهارشنبهامروز وقتی بابا داشت سعی میکرد که تو مدت زمان بیشتری و سرپا وایسی متوجه شدیم که بعله شما میتونی قدمم برداری،وااااای که چقدر ذوق کردیم،خلاصه من یه طرفت بودم بابا هم اون طرف تو هم وسط ما،من نگهت میداشتم دو سه قدم بر میداشتی و میرفتی بغل بابا و برعکسش من،خاله نسرین هم ازت فیلم گرفت اما دیر رسید و تو دیگه خسته شده بودی
تو تلویزیون ۲ نفر خارجی داشتن عروسی میکردن. بابا گفت اونام مراسمشون قشنگه! گفتم عارعههههه گفتم ک بابای عروس دست عروس رو میگیره و از در کلیسا میبردش تا اون جلو و بعد بوسش میکنه و میزاره تا ازدواج کنه. بابا یکم احساساتی شد. بهش گفتم وقتی منم خاستم ازدواج کنم شما منو ببرین. ن دوماد! بابا گفت یعنی میخای بری کلیسا؟ گفتم ن شما منو از دم هرجایی ک هست تا اونجایی ک باید بشینم منو ببرین و اینا. بابا بیشتر احساساتی شد و گفت ایشالا. ببینین چی میشع! Daddy.
بابااااا . میخوام برات چسناله کنم
-بکن بابا جان
+نگاااا. اینجوری اونجوری .
- اشکال نداره چیز خاصی نیست
+ فلان چیز هم فلان فلان.
- خب اونم حل میکنی دیگه مثل همیشه !
+ اون مسئله هم اینجوری اونجوری.
- خب از فردا برو تو کارش . دیگه ؟
+هیچی تموم شد
- همی گفته ام و میگویم بارها ؛ سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش. سخت نگیر بابا جان . آروم ، راحت همه چیز حل میشه :)

میگم این چند وقت بابا نبودش چه قدر همه چیز خاکستری و بی حال بودا . سرشکِ دیده دلیل‌ست و رنگ
امروز یه نوع خاصی از دل شکستگی رو تجربه کردم که حس میکنم زخم بدی رو قلبم جا گذاشت. قضیه از چه قراره؟ اینکه حسرت خوردم که ایکاش منم بابا داشتم. 
چقدر سخت بود دیدن اینکه خواهر برادرم بابا دارن ولی من بابا ندارم. 
کاش منم بابا داشتم. من نمیبخشمت من از حق پدری که باید برام ادا میکردی و نکردی نمیگذرم. امیدوارم خدایی که بهش اعتقاد داری هم نبخشتت.
کاش سنگ بشم و حضورتو حس نکنم کاش سنگ بشم و دلم با ذره ذره محبتی که ازم دریغ میکنی نشکنه کاش سنگ بشم نسبت به
نومن [= ذات معقول/noumenon ]
پیشینه
نومن از اصطلاحهای بنیادین نظام استعلائی کانت است. این اصطلاح با کتاب نقد عقل محض» کانت به نحو اساسی وارد تاریخ فلسفه غرب شد. برخی معادلهای بکار رفته برای این واژه در زبان پارسی از این قرارند: بود»، ذات»، شیء فی نفسه»، ذات متأصل»، ذات معقول».
افلاطون میان جهانِ ظاهریِ پدیدارهایِ محسوس و جهانِ حقیقیِ معقولِ مُثُل، فرق نهاد. از نظر وی، علم به امور متغیر، تعلق نمی‌گیرد؛ چرا که اگر امر ثابتی نباشد، ما چه چیزی
چند وقت پیش تو ماشین وقتی داشتیم می‌رفتیم کلاس، بابا گفت زنگ بزن ببین ننه‌ رو بردن دکتر یا نه. شماره رو تو گوشیش وارد کردم، آورد م بابا». یادم افتاد که بابا آقا رو تو گوشیشبابام» سیو کرده بود عمو هم بابای خودم». کیان همیشه مسخره می‌کرد می‌گفت انگار می‌خوان باباشونو ازشون بگیرن. 
الان ۷۳ روزه که باباشونو ازشون گرفتن. 
اشک می‌ریزم پای تلفن. مامان مبهوت شده. ساکت است. گوشی را می‌دهد به بابا. بابا عادت به دلداری دادن‌های لج آور ندارد. بابا کاری به صدای خش دارم هم ندارد. فقط می‌گوید زندگی بارها نشانش داده اتفاقات ناگوار، مانع بلاهای بزرگترند. می‌گوید ظن‌ات به خدا را اصلاح کن و صبور باش. همین‌ها را می‌گوید و باز گوشی را به مامان می‌دهد. اشکم بند آمده اما خسته‌ام. بیش از هر احساس دیگری خسته‌‌ام. پشت کاغذ چکیده پایان نامه، می‌نویسم غر زدن و چهل دایره می‌ک
گفت اونی که شعرامو حرومش کردم ، چند وقت پیش ازدواج کرد ‌‌‌‌.
گفتم : بیخیالش بابا ، دوستت نداشت .
از بیشعوری من برای بیان ' دوستت نداشت ' که بگذریم ، اما من هیچوقت نفهمیدم احتمالا چه دردی به یادش اوردم با اون جمله ام ‌ . 
ای کاش حالا خودش میومد تا براش داستانی رو تعریف کنم و اون به تلافی دو سال پیش بهم بگه : دوستت نداشت بابا ‌‌
و من بگم : میدونم بابا 
و بعد اشک بریزم تا کمی سبک بشه این وزنه ی سنگین رو دلم ‌. 
از افلاطون پرسیدند: شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟
 
پاسخ داد:
از کودکى خسته مى شود ،
براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود.
ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد 
سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند.
طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، 
و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است.
آنقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست،
در حالى که زندگى گذشته
با آشیخ سجادمون بگومگو داریممیگم چرا تو بابا باشی، من بابابزرگ؟؟!من بابا باشم، تو بابا کوچک خخخخنمیدونستم رضوانه بابا قراره اینقدر شیرین باشه!!! خخخخهمه ش از کودک همسری میگن، از کودک شوهری چیزی شنیده بودین ؟! خخخخ این از آثار اونه.میگم که یعنی یه کم دلداریم بدین مبادا احساس پیری زودرس بهم دست بده خخخخ+ ولی نه. باید اعتراف کنم قبلنا ریش سبیلمو که اصلاح میکردم تارهای سفیدشو از بیخ میزدم که تو چشم نباشهالان بخوام این کارو بکنم ملت فکر میکنن گ
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده . پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.وقتی دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شدمامان
تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا اش تلفنی حرف
میزد و آرومشون میکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش میکرد (بابا: باور کن
دا
اون رانندگی یادم داد.بابا همیشه مخالف بود، ولی اون یادم داد، بهم اجازه داد سوار شم ، ماشین خودشو میداد دستم، می دونست بابا مخالفه می دونستم بابا مخالفه ولی اون ماشین میداد و منم سوار میشدم.
حالا اون رفته و من پشت ماشین نشستم،پشت ماشین بابا، کاری کردم که اون موافقش بود و بابا مخالف ،انگار که طرف اونو گرفته باشم ،اونه لعنتی اونی که ازش متنفرم اونی که امیدوارم هیچوقت دیگه نبینمش.
بابا کدومو باور کنه.حرفامو یا کارامو؟ حق داره ولم کنه. حق داره
بسم الله الرحمن الرحیم./
بابا از خودت یاد گرفتم محبت به پدر رو ، از خودت یاد گرفتم عشق به همسر رو ، از تو یاد گرفتم بخشندگی رو ، تلاش رو ، شوخ طبعی در عین متانت رو . بابا فدای اون چشمای عسلیت بشم ! قربون خستگیات برم .
بابا جوونیت رو به پامون ریختی و حالا که چند تا خط کوچیک افتاده رو پیشونیت ، هنوزم حواست به تک تکمون هست . که کم نداشته باشیم ، که کم نیاریم . بابا شما خیلی بزرگی ! و من شاید خیلی دیر فهمیدم چقدر عاشقتم .
اما شما
بابا هنوز و تا همیش
عکس مانی رحمانی در سریال زن بابا | مانی رحمانی بازیگر خردسال زن بابا
بیوگرافی کامل مانی رحمانی بازیگر نقش خردسال در سریال زن بابا
بیوگرافی بازیگر خردسال سریال زن بابا کیست
مانی رحمانی در بچه مهندس و مانی رحمانی بازیگر نوجوانی جواد در بچه مهندس و عکس های مانی رحمانی و مانی رحمانی بازیگر سریال زن بابا درنمناک.
ادامه مطلب
افلاطون یک فیلسوف شاعر است و آثار وی قبل از آنکه خردمندانه باشد، شاعرانه است. امّا در اندیشه او شعر تنها وسیله ای برای بیان زیبایی حقیقت است. افلاطون از این جنون الهی (شعر) بهره می برد تا حالات، صحنه ها و شخصیتها را در مکالمات خود به زیباترین صورت بیافریند و تجسم بخشد. بنابر گزارش دیوگنس لائرتیوس، افلاطون در ابتدا، خود را به مطالعه نقاشی و گفتن شعر، نخست شعر ثنائی و سپس شعر غنایی و نوشتن تراژدی مشغول می داشته است.(1) ولی زمانی که با سقراط آشنا
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
Ali Baba 1991,BluRay,DVDRip,انیمیشن خانوادگی,دانلود Ali Baba 1991 720p,دانلود انیمیشن Ali Baba 1991,دانلود انیمیشن علی بابا Ali Baba 1991,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی,دانلود فیلم با حجم کم,دانلود کارتون علی بابا,دانلود مستقیم انیمیشن Ali Baba 1991 1080p,زبان اصلی,علی بابا,کیفیت بلوری,
ادامه مطلب
بابا غنوج یا بابا غنوش یکی از پیش غذاهای خوشمزه لبنانی است که به خاطر طعم خوبش در کشورهای زیادی فراگیر شده است. این غذای خوشمزه مانند میرزا قاسمی با بادمجان کبابی تهیه می شود. در این آموزش کامل ترین دستور پخت بابا غنوش را آماده کرده ایم. با مواد لازم ذکر شده در این دستور آشپزی می توانید برای ۴ نفر بابا غنوش تهیه نمایید.

ادامه مطلب
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود
شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(
این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد
بابای قصه هایم، سلام.بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛آخر جای تو روی شانه های م
بلاخره تموم شد. 
بدترین سال کنکور بودی که میتونست باشه حالا از هر لحاظ (به دنیا اومدن بچه زهرا وتایک ماه مهمون داشتن، افتادن مامان از پله ها ومراقبت چند ماهه، سکته قلبی باباجون(بابا مامان) و مریضی بابا بزرگ (بابا بابام) وعمل وبعدم فوتش درست 13فروردین،تکمیل پایان نامه کارشناسی) اما حس می کنم خوب از پسش براومدم با هر زور وفشاری که بود خوندم. من درحد خودم تلاش کردم فقط کاش بشه:)
الان من موندم و رها شدگی بعد کنکور  

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها