نتایج جستجو برای عبارت :

اره خودم خواستم که شاخ بشن یه سری وراج عن

+ یک گوشه ای از ذهنم هست که هنوز وراجی می‌کند. تنها گوشه باقی مانده که شاید همه را باز آلوده کند.
+ درد زانو امانم را بریده.
+ آخ .
+  این صدای دردش بود در گوشه وراج ذهن که برای هر حالی صدایی از خود در می آورد.
پ.ن: دارم برمی‌گردم. به عقب. به خودم. مشکل به عقب برگشتم نیست. مسئله اینجاست که خودم در عقب جا مانده بودم.  
 
امشب چرا هیچی ارزو نکردم؟!
فکرمو هی مشغول کردم که به چیزایی فکر نکنم که ندارمشون
ولی الان ارزوهامو کردم
خودمو خواستم از خدا
خواستم که بخرتم
ماه رو هم خواستم
که مال من شه
مادرمو هم خواستم
گفتم هرچی صلاحمه
شهادتمم خواستم!
خدایا مارا شهید بمیران.!
می‌خواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
می‌خواستم سرِ به سنگ خورده‌ام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهی‌ست که سراسر به تباهی رسیده‌اند، کودکانی که صدا را شنیده‌اند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خورده‌اند‌. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و ب
فوق العاده زیباست این متن
می‌خواستم خدا را نوازش کنم !ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن
خواستم چهره خداوند را ببینم !ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر
خواستم به خانه خدا بروم !ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن
خواستم نور الهی را مشاهده کنمندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصله‌بگیر.
خواستم صبر خدای را ببینم !ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن
خواستم خدای را یاد کنم !ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن
 
من کسی را از خودم دیوانه‌تر می‌خواستم
سر نمی‌پیچید اگر یک روز سر می‌خواستم
 
اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد
این چنین دیوانه‌ای را همسفر می‌خواستم
 
می‌نشستم روبه‌رویش روبه‌رویم می‌نشست
لحظه‌های عاشقی از او نظر می‌خواستم
 
او قدح در دست و من جام تمنایم به کف
هر چه او می‌داد من هم بیشتر می‌خواستم
 
من کجا؟ در می‌زدن سودای خیامی کجا؟
من پی جامی دگر جامی دگر می‌خواستم
 
هر زمان هر جا که می‌افتادم از مستی به خاک
تکيه می‌کردم به می
Puzzle
Bebinim Hamo
#Puzzle
دوباره بارون میاد آروم میکوبه 
روی شیشه دلم روم نمیشه
رد پاهات مث زخمی که میمونه 
تا همیشه دلم آروم نمیشه
روت تو روم وا شد دوباره دعوا شد 
يه نفر رفت و یکی دوباره تنها شد
اونکه که عشقم بود پشتم بهش گرم بود 
یخ زده قلبم واسه اونکه سرش گرم بود
هی يه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته میگفتی ببینیم همو کی بگو کی .
هی يه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته
من او را از خودش هم گرفته بودم.
نمی خواستم او را به معنای عام تصاحب کنم.
تمام خواسته ام داشتنش بود.
می خواستم او را فقط برای خودم نگه دارم
و ذره ذره کشفش کنم.
هیچوقت تکراری نمی شد.
هر بار چیز جدیدی از میان حرف ها و رفتارش
کشف می کردم.
فکرش را بکن.
کسی که بارها توی کافه کنارت نشسته
و با تو شیرکاکائوی داغ خورده،
ناگهان بفهمی از شیرکاکائو و بوی مسخ کننده اش متنفر است.
 
معصومه باقری
تا حالا استخر نرفتم و شنا کردن بلد نیستم بماند که دلیلش این بوده که شرایط رفتنشو نداشتم، من ترس از این دارم که خفه بشم توش حتی فکر میکنم ممکنه جک و جونوری توش پیدا بشه منو بخوره :/ واقعا میگم اینو! 
ولی این چند روزه انقدر فشار عصبی کشیدم و بعد 2 روز متوالی سردرد و يه شب خون گريه کردن هام و خفه کردن خودم با طراحی، چنان احساس سنگینی میکنم توی سرم و بدنم داغه که دلم میخواد یا سرمو جدا کنن بندازن دور که دیگه به چیزی فکر نکنم و از پیش تعیین نکنم ته ماج
اول خواستم به خودم بگم راحته بعدشم خواستم ازش فرار کنم دیدم چه کاريه ؟ این انرژیی که میخوای صرف این کارا بکنی رو بذار صرف کنار اومدن باهاش و جلو رفتن 
بذار صرف صبر کردن اینطوری به صرفه ترم هست لااقل تهش از خودت راضیی میتونی ژست قدرتم بگیری که وای من چقدر قوی ام 
اما میدونی چيه ؟ این دوميه دردش بیشتره درد هم که پنجمین علائم حیاتيه :)
 
+که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست 
از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا بدهد فرمود : لازم نیست ، روحش سالم است جسم هم موقت است.
از او خواستم لا اقل به من صبر عطا کند ، فرمود : صبر ، حاصل سختی و رنج است عطا کردنی نیست، آموختنی است.
گفتم مرا خوشبخت کن، فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو
از او خواستم مرا گرفتار درد و رنج نکند فرمود : رنج از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند.
از او خواستم روحم را رش
من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟
حس من امروز این بوده که وارد ماهی شدیم که هرچه آرزو کنم و از خدا بخواهم برایم برآورده میکند و  از دیروز به این فکر میکردم که پارسال ماه رمضان از خدا چه خواستم و خدا چه کرد و همینجور که با خودم مرور میکردم میدیدم هرچه خواستم بهبهترین شکل عطا کرده است و امروز روز اول ماه رمضان با قوت و انگیزه بیشتر از خدا طلب حاجت  دارم.
ازش خواستم به حرفام گوش بده. مدام حرف میزد. با صدای بلند حرف میزد.ازش خواستم به حرفام گوش بده. مدام سرم داد می کشید.
+بس کن
ازش خواستم ادامه نده. خواستم که تموم شه. خواستم که بگم کم اوردم.
چشمامو دوختم به چشماش
اروم که شدم گفتم: بس کن. دیگه ادامه نده. از ادامه دادن خسته ام. 
به من گوش بده. من از هم پاشیدم. من خاکستر وجودمو تو دریای زندگیم ریختم
از من فقط چند قطره اشک مونده که با هر بار داد زدنت از چشمام میریزه
بس کن. این حجم از نفهمیدن هاتو. این ندیدن ه
امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 
خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبيه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبيه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
- عمه لطفا قندونو بده من خودم انتخاب کنم!- عزیزم! قنده دیگه! چیو انتخاب کنی؟!- نه عمه! خودم میخوام انتخاب کنم.
قندونو بهش تعارف کردم.
يه کم قندها رو زیر و رو کرد و گفت: پس قند خودم کو؟ پیداش نمیکنم!
من با چشمای گرد نگاش میکردم!
بعد از چند لحظه يهو با خوشحالی گفت: آخ جون! پیداش کردم!
و دستشو مشت کرد و از تو قندون در آورد.
خواستم بگم این چند تاست! نه یکی!. که گفت: عمه همین پنج تا برای چاییم کافيه! ممنونم!
تا حالا شده ندونید با خودتون چند چندید؟
الان وضعیت من دقیقا همینه.
يه موقع از نا امیدی از دست خودم ناراحتم.
يه موقع مثل الان هم که یک موقعیت عالی پیشنهاد شده، از خودم ناامیدم.
چه کنم؟!
( توی ترک بودم، نمی خواستم بنویسم. افسار از دستم رفت.)
امروز صبح که بیدار شدم از خودم معذرت خواستم
معذرت خواستم از ناتوانیم در خوب نگه داشتن حال دیروزم.چون بجای اینکه بغلش کنم و دل به دلش بدم و بخوام که اروم بگیره و خوب باشه،بجاش فقط نالیدم و بغض کردم و حرفهای ناراحت کننده تو سرم چرخید.درحالیکه دیروز با پری روز و با امروز و با هر روز دیگه،هیچ فرقی نداشت.
سینِ عزیزمبازهم تمام سعیم رو بکار میگیره در خوب نگه داشتن حالت.
 
درست تاابستان  گذشته بود که رو به روی تو نشسته بودم و چون می‌دانستم معنی این آهنگ را متوجه نمی‌شوی، با فراغ بال برایت می‌خواندم:
If you go away on this summer dayThen you might as well take the sun away
 و بدون اینکه بدانی به تو هشدار دادم که:
If you go away, as I know you mustThere'll be nothing left in this world to trust
و تو برگشتی. و بعد رفتی. و بعد تمام اعتماد من به دنیا را با یک جمله از بین بردی.
کاش حداقل معنی آهنگ سیناترا را می‌فهمیدی.
این روزا بیشتر از هر زمان دیگری تلاش می‌کنم به خودم مسلط باشم. از
ایران که رسیدم خواستم برم پیش يه مشاور که سال قبلش تو نت پیداش کرده بودم
خوبم نبودا ولی نمیدونم چرا خواستم برم پیششش نبودش گفتن خارج رفته
منم رفتم پیش يه مشاور دیگه که به نظرم آدم سالمی اومد حتی با این که سنش نصف اون یکی بود اما نظراتش علمی تر و پخته تر اومد و نوبتی که بهم داد دقیقا همون پانزده بهمنی بود که اون یکی داده بود
خلاصه الان با به خودم میگم حیف صدتومن ویزیت و ۷تومن اسنپی که دادم واسش واقعا بی خود بود
کلی حرف الکی زد کلی کوبیدم
خدا ر
❤️ دلــــــــــــــــنوشته .❤️
 زندگیِ بی مهدی.
دست به قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم 
اما نشد.
خواستم از "دردم" بگویم
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م.
خواستم از "بی کسی" ام حرف بزنم
دیدم (تنها) تر از شما در عالم نیست.
خواستم بگویم" دلم از روزگار گرفته"
دیدم خودم در (خون به دل) کردنِ شما کم نگذاشته ام
قلم کم آورد.
به راستی که وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیری نیست
تو را برای این روزها می‌خواستم که ساغری‌سازان و صیقلان را راه برویم و هرچیزی غیر از جادوی تو و رشت دود شود.
تو را برای این روزها می‌خواستم که چهارباغ و خواجه پطروس را کشف کنیم و درخت قشنگ کوالالامپور را نشانت بدهم.
تو را برای لمس بوی خوش آتشکده یزد می‌خواستم
تو را برای حال خوش شیخ زاهد گیلانی و استخر لاهیجان می‌خواستم
 تو به اندازه‌ی سال‌های نوری دور به نظر می‌رسی و من دلتنگی‌ام را پای درختان کولالامپور، لابه‌لای عتیقه‌های اسحاق و کتا
 شعر میلاد با سعادت حضرت ولى عصر (عج)
امینی کاشانی
آید آن صبح درخشانى که من مى ‏خواستم    
روشنى بخش دل و جانى که من مى ‏خواستم
از نسیم جانفزاى گلشن آل رسول   
بشکفد گلهاى بستانى که من مى ‏خواستم
از بهارستان باغ و گلشن آل على      
آمد آن سرو خرامانى که من مى‏ خواستم
سالها در خلوت دل اشک حسرت ریختم       
تا بیامد ماه کنعانى که من مى ‏خواستم
 دیده یعقوب جان من از آن شد پر فروغ     
کآمد آن خورشید رخشانى که من مى‏ خواستم
در بهاران چ
دانلود آهنگ پویا بیاتی خواستم بگم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * خواستم بگم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , پویا بیاتی باشید.
دانلود آهنگ پویا بیاتی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Pouya Bayati called Khastam Begam With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ پویا بیاتی خواستم بگم
خواستم بگم پیشم بشینتا بغضمو هق هق کنممن گريه کردم تا توروبا گريه هام عاشق کنمکاری نکن بدتر بشمتنها بمونم دق کنم
 
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است
خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
 
خواستم جیغ شوم گريه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
 
وسط گريه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
 
کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید
آخر مرحله شد غول به من می‌خندید
 
دل به تغییر به تحقیر به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
 
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
ادامه مطلب
کله شق و بد پسندم، حتی یک جوراب هم که قرار باشد بخرم باید همان چیزی که در ذهنم هست باشد، بنابراین سبک زندگی ام را خودم انتخاب کردم، این چیزیست که می توانم دادش بزنم و افتخار کنم که این زندگی هر گندی که هست انتخاب خودم بوده. من انتخاب کردم معلم باشم هرچند هیچ وقت رویایم نبود، هر چند هیچ وقت شخصیت معلمی نداشته و نخواهم داشت اما خودم خواستم لحظه آخر 89 امین انتخاب رشته شاید یک لحظه خون به مغزم نرسید یا هرچیزی که اسمش نصیب یا قسمت باشد اما به
از اینکه یک نفر بنشیند دم گوشم و شروع کند به حرف زدن متنفرم. از اینکه متوجه نشود اهمیتی به حرف هایش نمی دهم متنفرم. از اینکه مدام سوال بپرسد و مرا از دنیای خودم بیرون بکشد متنفرم. از آدم های وراج که حرف هایشان تمامی ندارد متنفرم. از آدم هایی که با خودشان حرف می زنند متنفرم. از اینکه آدم ها بنشینند کنارم و با هم صحبت کنند متنفرم. از همه ی این ها متنفرم. متنفرم. متنفرم. از این آدم ها متنفرم. از کسانی که نمی توانند درکم کنند . از آدم هایی که به زور خودم
اگر می‌تونستم يه‌قدرت یا چیز خوشحال‌کننده و عجیبی داشته‌باشم، اون چیز چی بود؟
خوندن ذهن مردم؟ نه. مهم نبودن افکار آدما برام رو می‌خواستم احتمالا اگر نمی‌شد يه لیوان چایی می‌خواستم که چاییش هیچوقت تموم نشه و دماش از دمایی که می‌خواستم عوض نشه. به‌جز این دوتا، این دنیا چه چیز خارق‌العاده و خوشحال‌کنندهٔ دیگه‌ای می‌تونه داشته‌باشه؟
سلام
میخوام کاری کنم که سال 1399 بهترین سال زندگیم باشه.
من این سال را با علم و دانش شروع کردم و از خدا خواستم راه را نشونم بده و جاهایی که سردرگم هستن و نمیتونم راهم را تشحیص بدم برام چراغی بفرسته.
 
الان نشونه هایی می بینم که هر روز بیشتر از قبل یقین پیدا می کنم  در مسیر درستی قرار گرفتم.
هدفم برای خودم روشن و شفاف شده.
به توانایی های خودم بیش از قبل آگاهی دارم.
قدر خودم را بیشتر از قبل میدونم.
ایمانم به خدا قویتر شده.
ایمانم به خودم هم قوی تر شده.
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر.
امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را  تصحیح می‌کرد.
آن هم نه در کلاس،در خانه.
دور از چشم همهاولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم.
نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان،  هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من.
به جز من که از خودم غل
دارم تندتند و هی تند
و تندتر ترجمه می‌کنم و کار می‌کنم و می‌نویسم این‌جا این‌ها را و می‌خواهم از
هرچه عقب‌ مانده‌ام دوباره جلو بزنم تا راه بروم و بدوبدو خودم را بکشانم جایی که
می‌خواستم باشم و تمام چیزها و آن‌ها و آنانی که می‌خواستمْ بیاورمشان توی این
آغوش و سفت بفشارمشان تا دیگر این‌طوری گم نشوم توی هزارتوی فکری که هزارتا در
دارد و هرکدام منتهی می‌شود به دالانی هزاردر که اگر این فکر را و رشته را ول کنم
همین‌طوری می‌رود تا.
همیشه همه ی زخمامو خودم با  دستای خودم مرهم گذاشتم،تنهایی سرمو بالا گرفتم گريه کردم، به خودم برای اشتباهاتم دلداری دادم و از خودم معذرت خواستم،این معنی تنهابودن نیست،معنی خودت ساخته بودنه شاید. تو دلم با بقيه دعوا نکردم با خود گذشتم دعوا کردم خود گذشتمو برای تلاش بیشتر تشویق کردم و اشتباهات گذشته رو تو ذهن خودم قشنگشون کردم،مثل "مردی در تبعید ابدی"ما هممون بعضی وقتا خوشحالیم از ته دلمون بعضی وقتا دلگیریم توی تمام اوقاتمون و بعضی وقتا خست
دیروز گفتم به دانشکده میروم اما کاش نمیرفتم!
خب همیشه این را بمن گفته اند که روز یکشنبه برای ما خوب نیست، روز نحسی است، کاری رو در روز یکشنبه شروع نکنیم و.تا آنجاکه داییم که شغل آزادی دارد یکشنبه هارا برای خودش روز تعطیل کرده و هیچوقت کار نمیکند.همیشه به این چیزها گارد گرفته ام که آخر که چی؟  همه روزهای خدا عین هم هستن و نمیشود که روزی را نحس عنوان کرد. اما طبق چندین سال جمع بندی ام به این نتیجه رسیده ام که واقعا روز یکشنبه برای ماها شانس نمیا
دیروز به بچه ها گفتم پاشین بریم نمایشگاه کتاب، گفتن نه. گفتم پاشین بریم بیرون از الان که کاری نداریم، بمونیم خوابگاه می پوسیم؛ بازم گفتن نه :| 
منم دست خودمو گرفتم، گفتم عزیزم بیا، خودم میبرمت بیرون؛ ولشون کن این بی ذوقا رو. خودم میبرمت نمایشگاه. رفتم. اولش دلم نخواست برم؛ با خودم بد اخلاق تر شدم. گفتم پااااشو، پاشو بریم. همیشه اینجور وقتا اولش مقاومت می کنم ولی واقعا خوش میگذره. حس بعدش رو دوس دارم:)
خلاصه راضی شدم رفتم، بنم رو گرفتم و راهی نما
حواست هست؟ تمام راهها رو دارم خودم تنها میرم‌
خودم تنها دارم بزرگ میشم.
جاهایی که میتونستیم با هم پیش بریم رو خودم تنها دارم تجربه می‌کنم.
مگه نه اینکه گفتن زن و مرد در کنار هم تکمیل میشن؟
پس چرا من تنها دارم تکمیل میشم.
همیشه از خدا خواستم بهترین باشم تا بعدا به مشکل نخورم.
ولی نه اینکه من کوله باری از تجربه بشم و بعدا تو بیای.
به هرحال دیر یا زود به ما می‌رسند. امیدها، آرزوها، امیال، معجزه‌ها، جادوها، تمام آنچه می‌خواهیم و گهگاهی امید به دست آوردن‌شان یا یأس از دست دادن‌شان  باعث خارش روح‌مان می‌شود.همه‌شان مثل راننده اتوبوس‌های وراج در همان ایستگاه اول ایستاده‌اند و حواسشان به مسافران منتظر در ایستگاه‌ها نیست.اما آخرش که چه؟به هرحال باید حرکت کنند و مسافران‌شان را سوار کنند!  
آمده بودم از س بنویسم. از تغییر نکردن. می‌خواستم بنویسم که اگر هیچ‌کدام از عادت‌های امروزمان را دیگر نتوانیم تغییر بدهیم و مجبور باشیم تا آخر عمر با همین عادت‌ها و رفتارها و افکار زندگی کنیم، آیا در ده سال آینده خوشحال خواهیم بود؟ می‌خواستم پاسخ خودم را به این سوال بنویسم، اما وقت نکردم. اگر دقیق‌تر بگویم رغبت نداشتم بنویسم چون دلم گرفته است. می‌خواهم از ته دل فریاد درد بکشم از رفتن دانشجوهایی که در اطرافم هستند به کشورهایی دور. رفتن

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها