نتایج جستجو برای عبارت :

چرا زندگیها امروزی اینقدر زودازهم میپاشهgo

باسمه تعالی
برداشتهایی از قرآن
به چه نازی اينقدر
غزل۳
تو که تسلیم هوایی ،به چه نازی اينقدر
می زنی لاف خدایی،به چه نازی اينقدر
تو که در دام اجل هستی و هر لحظه روی
نیست راهی و نجاتی، به چه نازی اينقدر
می برد مرگ بشر را، نتوان گفت چرا
چون حیات است جدایی،به چه نازی اينقدر
گر تو داری ز جهان چهره ی زیبا و قشنگ
به تبی بسته و آنی، به چه نازی اينقدر
تو مشو غره به مالت، نبری همراهت
پس چرا اینهمه شاهی، به چه نازی اينقدر
معرفت جو و مزن صدمه به جان و جسمت
عشق
اينقدر امروز روز خوبی بود، ک عکس هایی ک از شان و کامیلا در میامی پخش شده و در حال کیسینگ هستن هم نمیتونه حالمو بد کنه:)) الحمدُ لله!
و اينقدر عکس هایی ک توی مغازه فرش فروشی گرفتم رو دوست دارم. اينقدر دوسشون دارم ک حتی نمیتونم بگم چ قدر. عاشقشونم!
# آموزش محبت امیز به کودکان
1- معلمان موفق امروزي آماده‌اند بگویند: ما نمی‌دانیم اما با هم می‌آموزیم.
2- معلمان امروزي می‌دانند که در وهله‌ی نخست، معلم دانش‌آموزان هستند نه معلم کتب درسی.
3- معلمان فقط عرضه‌کنندگان دانش نیستند بلکه تسهیل‌گر روند یادگیری‌اند.
4- معلمان موفق امروزي می‌دانند که اثرگذاری بر دانش‌آموزان بی‌انگیزه نیز از اهداف مهم آن‌هاست.
5- معلمان موفق امروزي می‌دانند زنگ تفریح و بازی، حق مسلم کودکان است.
6- معلمان موفق ام
دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده. 
لبخند زدم گفتم راست میگی.
برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،‌اينقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،‌اينقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،‌اينقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،
اينقدر نارحتم که مثل مرغ های پر کنده فقط دور خودم می چرخم. نمی فهمم چرا اينقدر داغون شدم. هر روز بدتر از دیروز است. فقط اخبار قتل و کشته شدن و انتقام  و
 
لطفا بسه
ما نیاز به زندگی هم داریم. این که برایمان درست کرده اید فقط جهنم است.
اينقدر براتون خوشحالم 
اينقدر این عشق برای شما پسرامون بی تی اس، زیاده که حد و مرز نداره 
روز من قشنگ شد چون شماها جایزه ها رو بردین
چون منم تلاش کرده بودم شما رو خوشحال کنم، همین طور که شما همیشه ما رو خوشحال می کنید و نور امید تمام روح ما هستین :))
دلم برات میره وقتی اينقدر شیرینی دختر کوچولو! وقتی خجالتی ای و میچپی تو بغلم! جوجه فرفری زشت نمک ^^ بیا من اصلا هر روز بهت نقاشی یاد بدم خب ^*^ 
تو هم برام دوست داشتنی ای خب که اينقدر آقا شدی و ساکت شدی و مواظب خواهر کوچولوتی :)) 
فک کن که research که همیشه جای امن و خوشحالت بوده هم خراب شه ):
به خاطر آدما. خسته ست مهسا، خسته ):
دست از سرم چرا بر نمی دارن؟ چرا؟ جای خوشحالم کجاست دیگه؟ :)
من چرا از حقم دفاع نمی کنم؟ چرا به بقیه آدما اينقدر وزن می دم؟ اينقدر اثرگذاری در نظر می گیرم؟ :)
یه دشت دور . یه دشت دور 
این روزها خیلی محدودیت زندگی میاد به چشمم 
اينقدر توی دنیای وهم آلود خودم غرق شدم که تصور آشنا شدن با یه آدم جدید ته دلم وحشت میندازه
انگار هرچی بزرگتر میشی سخت تر میشه
انگار بیشتر توی خودت فرو می ری 
اصلا چی شد که اينقدر آدم ها غریبه شدن 
چی شد که از اولش هم آدم ها غریبه بودن 
چرا من اينقدر وهم آلودم بودم و شدم و هستم
ولی جلوی اتفاق ها و آدم های جدیدی که به منطقم بخورن نمی گیرم. چون می دونم این احساسات بیش از حد حساس ش
 
یه نفر ادعا کرده اينقدر عاشقته که
حتی یه روز هم نمی تونه بدونِ تو سر کنه
 
من ادعایی ندارم 
هر روز هم دارم بدون تو سر می کنم
هر روز و هر شب
روزها و شبهایی که اگر تو رو ازشون حذف کنند چیزی از اونا نمی مونه
قصه ی داشتن و نداشتنِ تو اينقدر پیچیده شده که هر آدم عاقلی رو گیج می کنه
من که عقلی برام نمونده که بخوام فکر کنم
 
فقط سعی می کنم بی ادعا همه ی وجودم رو پر کنم از تو
اينقدر وقتش رو صرف نشون دادن و ثابت کردن خودش  کرد که فراموش کرد بهش بگه دوستش داره.
اينقدر زمان گذاشت رو گفتن دوستت دارم و حرف های شاعرانه که فراموش کرد طرفش رو بشناسه و درکش کنه.
اينقدر اصرار داشت که دنیای متفاوت خودش رو نشون بده که یادش رفت از شباهت ها حرف بزنه.اينقدر حواسش به رقبا و از سر راه کنار زدنشون بود که فرصت نکرد حجم رابطه رو سنگین تر کنه. 
اينقدر به دهن های مردم نگاه کرد که فرصت نکرد به قلب خودش نگاه کنه. 
جالبه بعد این همه وقت و سال خوندن و گفتن از id و ego و super ego ، هیچ وقت نفهمیدم دقییقا منظور فروید چیه و چه کاربردی می تونه توی زندگی فعلی و مسائل بزرگتر ما داشته باشه، تا امروز صبح! 
امروز صبح به طرز عجیبی قضیه برام جا افتاد! چرا فروید اينقدر خودشو تیکه پاره می کرده و چرا اينقدر اصرار داشته حرفش درسته! 
مصداق عینی خیلی مهمی توی زندگی خودم براش پیدا کردم که هیچ نظریه ای نمی تونست اينقدر خوب توضیحش بده‌. حداقل به نظر خودم تا الان
مرسی فروید روحت شا
کاناداییا
اغلبشون
نه همه شون
 
اينقدر ساده و کوته فکر و ignorant هستن،
که حاضر نیستن به یه هندی رای بدن
 
از طرفی اينقدر ترسو هستن
که حاضر نیستن ریسک کنن و به حزبی به جز دو حزب قبلی (یعنی محافظه کار و لیبرال) رای بدن.
 
ولی فعلا یه صندلی انتخاب شده و اونم مال لیبرالاس
و اينقدر یُسر ِ مع العسرَت را در چشمم فرو نکن،از خودم شرمم می آید !:)
 
به وقت خنده های شیرین ِ ۲۸ / ۳ / ۹۸ ، پس از گریه های تلخ ِ ۲۷ / ۳ / ۹۸
+هرچند ما به تقدم و زیادت ِ عسرت واقفیم اما شما آنقدر خدایی ، که با یسرهای هرچند کم و کوچکت جانمان را تازه میکنی،قلبمان را راضی میکنی.و چه خوب که شما اينقدر خدایی،به رغم اینهمه نابندگی ِ ما!:)
و اينقدر یُسر ِ مع العسرَت را در چشمم فرو نکن،از خودم شرمم می آید !:)
 
به وقت خنده های شیرین ِ ۲۸ / ۳ / ۹۸ ، پس از گریه های تلخ ِ ۲۷ / ۳ / ۹۷
+هرچند ما به تقدم و زیادت ِ عسرت واقفیم اما شما آنقدر خدایی ، که با یسرهای هرچند کم و کوچکت جانمان را تازه میکنی،قلبمان را راضی میکنی.و چه خوب که شما اينقدر خدایی،به رغم اینهمه نابندگی ِ ما!:)
بعضی شبای عمرت هست اينقدر بد میگذره که میدونی و مطمئنی که اون شبا خدا خودش تو رو توی بغلش گرفته تا صبح شده والا میدونی که غیر این بود دووم نمی آوردی.
وقتی دوران سیاه سپری شد میمونی که سرت رو با افتخار بالا بگیری و بگی من ازش گذشتم یا اينقدر کابوس بوده که دعا میکردی هیچ وقتتتت نیومده بود. این حس دوگانه همیشه باهات میمونه
معلم یه نگاهی به من کرد و گفت : چرا درس نخوندی ؟
از خجالت سرمو انداختم پایین
بعد چوبی رو که توی دستش بود داد به من و گفت : منو بزن
گفتم : چی ؟!
گفت : بزن ، حتما من درست درس ندادم که شما خوب یاد نگرفتی
منم دیدم حرفش منطقیه !
به همین برکت اينقدر زدمش اينقدر زدمش ، که اگه ناظم نیومده بود کشته بودمش !!
من روی نوع آموزش خیلی حساسم.
به زنی که کنارت هست نگاه کن
+ میخنده؟
-آره
+ پس روزت مبارک ❤❤

+روزت مبارک خاص ترین مرد دنیا تویی که برام از مرد هم مردتری تویی که نمیذاری یه ذره آب تو دلم ت بخوره که اينقدر نگرانمی مراقبمی .اينقدر لبریزم میکنی از عاشقانه هات که سرریز میشم 
اينقدر هوامو داری که هیچوقت حس دلتنگی از وقتی که اومدی نمیدونم یعنی چی کاش بابا بود و میدید که منو دست کی سپرده کاش بابا بود و بهت افتخار میکرد 
تو بهترین دنیایی برای من مرد خاصم خدا رو هزار هزار هز
اينقدر مطمئنه من نمیرم ؟ اينقدر دلش قرصه ؟فقط نگا میکنه به کلماتم حسی که توم هست نه مث اسمونی که ابر داره خیلی سادست . خورشید هست ولی نمیشه دیدش .باید بیخیال دیدن اسمون شد  بعد اون . اينقدر سخته تحملش . اون همه حس خوب فراموش میشه به همین اسونی . اينقدر عشق سادست یعنی . چرا باید من اینجوری باشم چرا باید نگران باشم چرا اينقدر عشق نسبت به اون تو وجودمه لعنتی حسمم کننن خسته ام نمیفهمییی نمیفهمیییییییی دردی که دارم سختی که از نبودنت دار
بی نهایت سبز و 
بی نهایت روشن
با تو زیبا میشه
چهارفصل بودن . ❤
 
 
× از آهنگ چهارفصل حامی 
× این باشد تا بعد بیشتر بنویسم . الان یک ساعته دارم با کلمه ها ور میرم تا بنویسم اما اينقدر خوابم میاد و اينقدر چند وقته ننوشتم اینجا ، سخته
دلم میخواد از تمام دستفروش ها چیزی بخرم 
دلم میخواد از بچه ها 
پیرها 
زن ها 
معلول ها 
که دارن زیر آفتاب دستفروشی می کنن چیزی بخرم با خودم همیشه میگم من چه حقی دارم که پولِ اضافی دارم؟ کاش همشو می تونستم با خرید کردن عزتمندانه بدم به دیگران 
خیلی از خودم ناراحتم 
خیلی از خودم بدم میاد 
کی اینو درک می کنه که چه حسی دارم :( 
که درآمدم اينقدر بیهوده است 
که اينقدر پوچم.
اينقدر زندگیم پوچه 
آاااه :((
یه زندگی روزمره 
برو سرکار و برگرد 
هراز گاهی ق
خواب دیدم یه دختر به دنیا اوردم خوشگل و توپل و چشم ابی
ولی نمدونستم باباش کیه هرچقدر تو خواب فکر کردم مردی ندیدم
جالب اینجاست تو همین سن بودم و اينقدر خوابم واقعی بود و اينقدر تو خواب حس خوبی داشتم که خدا میدونه
صبح که پاشدم به مامانم میگم بچم کو؟:))))))))))))))))))
کلی خندیدیم 
نمیدونم تعبیرش چیه ولی توی خواب دوران حاملگیم رو هم یادم میومد:)
حس خوبی بود مادر شدن و اینکه یه بچه اينقدر دوست داشته باشه
.
.
.
.
 چرا من از این خوبا میبینم!؟به نظرتون تعبیرش چی
پسر خاک تو سرت.
 
تو واقعا میشینی اینجا رو میخونی و به دو ساعت نکشیده عکساتو عوض کردی.
 
من نمیفهمم این کشورای غربی با تو چه کردن که تو با ادمی که اينقدر به حرفاش بها میدی و این همه شب و روز میشینی محتویاتش رو میخونی و کلا اينقدر درگیر دراوردن ته و توی زندگیشی در حدی که قاط میزنه از دستت که چرا میری گاه و بیگاه فامیلای منو ادد میکنی و پیگیرشون میشی و میزنه از همه جا بلاکت میکنه (وقتی کسی که اصلا عصبانی نمیشه رو عصبی میکنی همین میشه)، تو با این ادم
یه چیز دیگه که من اصلا درک نمیکنم
اینه که رانندگی کاناداییا و چینیا و اسیاییای شرقی، که اینجا بهشون میگن آسیایی ها، چرا اينقدر بد هست؟ چرا اينقدر تصادف میکنن اینها؟ چرا اينقدر این سفیدها و این اسیایی های شرقی بد رانندگی میکنن؟ حتی فرهنگ رانندگی توی کانادا افتضاحه. توی انتاریو همیشه پیاده ها نشونه میگرفتن و به صورتش برف و اب و بارون پرت میکردن ماشینا، اینجا همه ش نزدیکه تو رو زیر بگیرن. همه اینو میگن.
یادمه دو سال قبل گفتم رانندگی توی تورنتو
هرگز فکر نمیکردم،
سر اینکه فکر میکنم که توی مثلا جامعه غرب اينقدر به مرد فشار میارن و اذیتش میکننش و این انصاف نیست،
یا مثلا سر نحوه نگاهم به دنیا،
اينقدر ادم و مخصوصا پسر از من خوششون بیاد!
هر شبی که مهمونی میرم به این میرسم.
درسته که خدا به بعضیا نه قد میده نه هیکل نه قیافه نه پول، ولی میبینی یهو یه طرز تفکر میده و سر همون خواستگار میاد واسه ادم :))
 
خنگولتونم :)
میدونین،
 
آخه وقتی پسر گنده،
 
40 ساله،
 
اينقدر میتونه تحت تاثیر یه دختر که هزاران کیلومتر ازش دوره قرار میگیره،
و نه تنها همه عکساشو دیلیت میکنه به حرف اون دختر (یعنی اينقدر خودش رو قبول نداره که یه عکسم نمیتونه پیدا کنه از خودش بذاره یا بگیره)، بلکه وضعیت خودش رو به نامعلوم تغییر میده، از بقیه چه انتظاری باید داشت؟!
    تعریف کردن و تحسین کردن چیزهایی که اطرافیانمان تازه خریده اند قلق دارد. یک مرز خیلی باریکی این وسط هست. نه اينقدر کم تعریف و تحسین کنیم که توی ذوق طرف بخورد و نه اينقدر جو گیر شویم و به به و چه چه کنیم که طرف لباس را از تن خودش بکند و بدهد به ما. و خب غلام شما تیستو، استاد به سرعت عبور کردن از این مرز های باریک است.
    تعریف کردن و تحسین کردن چیزهایی که اطرافیانمان تازه خریده اند قلق دارد. یک مرز خیلی باریکی این وسط هست. نه اينقدر کم تعریف و تحسین کنیم که توی ذوق طرف بخورد و نه اينقدر جو گیر شویم و به به و چه چه کنیم که طرف لباس را از تن خودش بکند و بدهد به ما. و خب کوچک شما تیستو، استاد به سرعت عبور کردن از این مرز های باریک است.
میدونی شهید زین الدین مرد با اخلاص خدا میدونی ما هر چی می کشیم از کسانیه که محرم و فاطمیه پیرهن مشکی میپوشن ریش بلند میکنن تو دم و دستگاه اهل بیتن کربلا و راهیان و مشهدشون براهه ولی خدا گواهه خدا گواهه یه جو قد یه جو مردونگی تو وجودشون نیست یه عده ریشوی بی ریشه اند که هنرشون بی آبرو کردن بقیه اس و فخر فروختن با داشته هایی که از خودشون ندارن که مراسم ها تموم میشه بعدش میشینن پشت سر بقیه حرف میزنن تهمت میزنن غیبت میکنن آبرو میبرن ظلم میکنن ،
این پول چیه که ارزشش بیشتر ازانسانیته؟چرا آدما اينقدر دوسش دارن؟ چرا ازجونشون هم براشون باارزشتره؟چرا حاضرا به خاطرش قتل بکنن؟
حتی خانوادشون عزیزترین کسشون رو به خاطرش قربانی کنن؟وقتی بعضی ادما اينقدر پولدارن که فقط پولشون براشون مهمه وبس وبقیه رو حقیرمیبینن وپشیزی براشون ارزش قائل نمیشن دل ادم میگیره ؟ به نظر من اينقدرها هم ارزش نداره این پول . چرا آدمای پولدار اینطورن ؟
چرا اگه باماشین بزنن به کسی ارزش جون اون شخص از ماشینشون کمتره ؟ پ
میدونین چیه؟ فکر میکنم مفید ترین کار زندگیم، به دنیا آوردن محمدپارسا بوده. اينقدر شیرینه اينقدر خوردنیه این کوچولو که از بوسیدنش سیر نمیشم!
 
+ گاهی میام غر میزنم گاهی تعریف میکنم، گیج که نمیشین؟ :))  حال متغیر آدمه دیگه. ولی بهتون قول میدم اون لحظات سختی که میام یه پست مینویسم، خیلی زود میگذره و دوباره میشم ارکیده ی آرومِ رنگی :)
× با دانشگاه تهران حرف یه همکاریهایی شده، اگر خدا بخواد فعالیت‌هام رو اونجا باید کم کم شروع کنم. هفته ی بعد با اهرایی ها قرار دارم، با استادم، قرار شد برای استاد دیگری تولد بگیریم و سورپرایزش کنیم و بعد بشینیم در مورد طرحی که قراره آغاز کنیم، صحبت کنیم. البته با حفظ موقعیت در تربیت مدرس. یاد حرف آن استاد بزرگوار در شهید بهشتی میفتم که میگفت تو یک اهرایی نفوذی هستی.
×× مامان رفته پیش دکترش و دکتر بهش گفته که سرکار خانمممممممممممممم چه
به زندگی های امروزي دقت کنید:پول و درآمد بیشتر، نق و نوق و نیتی از زندگی هم بیشتر
تفریحات گرون تر و لوکس تر، دلِ خوش کمتر
دوستان به سبب فضای مجازی بیشتر، دل ها تنها تر
رفتار جمعی و گروهی کمتر، آدم ها تنهاتر و نگران تر
معنویت کمتر و کمرنگ تر، ظاهر سازی دینی بیشتر
وقتی به سال بعد فکر میکنم احساس میکنم از این همه تکرار چقدر خسته ام هرسال با سختی های خودش میاد و تو فرسوده تر میشی تک تک ادمای زندگیت جابه جا میشن دوست داشتنت تغییر میکنه و تو میمانی با دنیایی که هر لحظه تغییر میکنه . بچه که بودم مادرم نبود پدرم نبود هیچ کدامشون مواظبم نبودن الان من بزرگ شدم و هر دوشون هر روز شکسته تر میشن و میفهمم چقدر دنبال توجه ما هستن و من هنوز دارم به گذشته فکر میکنم که کجا بودن وقتی من هفت سالم بودن شاید اگر محبت مبکردن ح
گاهی اينقدر حواسمون به فاصله های دور و آینده هستش
گاهی اينقدر داریم تلاش می کنیم که بعضی اتفاقای زندگی رو  حذف کنیم 
که یادمون میره همین نزدیکی های خودمون، همین امروز رو ببینیم،
غافل میشیم از اینکه همین امروز، می تونیم فردا رو بسازیم
گاهی اينقدر حواسمون به فاصله های دور و آینده هستش
گاهی اينقدر داریم تلاش می کنیم که بعضی اتفاقای زندگی رو  حذف کنیم 
که یادمون میره همین نزدیکی های خودمون، همین امروز رو ببینیم،
غافل میشیم از اینکه همین امروز، می تونیم فردا رو بسازیم
امروز رفتم پست گفتم یه بسته برای من نرسیده . گفت رسیده  دیروز باهاتون تماس گرفتیم . منم گفتم بله دیروز حالم خوب نبود نتونستم بیام امدم خونه بسته رو گذاشته بودم تو کیفم بروی خودم نیوردم همش همش انتظار تسبیح داشتم 
رفتم توی اتاق بسته باز کردم اينقدر محکم بود دوساعت داشتم بازش میکردم دیدم یه جعبه است فک کردم تسبیح تو جعبه است . خخ درش رو باز کردم دیدم یه قاب خیلی خیلی خوشکله !!! پ تسبیح چی بود . دوباره رفتم ادرس پست نگاه کردم ببین اصلا مال من
بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با دکتره که قرص اهن نمیداد چند ماه قبل قرص اهن رو خودم خریدم و مشکل سرگیجه حل شد.
حالا ده روزی هست که از مشکل خستگی مداوم و سبکی سر رنج میبرم.
من که اينقدر سعی میکنم غذای تازه بخورمخودم غذا میپزم.ورزش میکنمهمه مواد مختلف رو تو غذای هفتگی لحاظ میکنم.فعالیت میکنمسعی میکنم خوب بخوابم.
دیگه چه غلطی بکنم که اينقدر له و خسته و دردناک نباشم؟

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها