نتایج جستجو برای عبارت :

ولی وقتی که داشت میرفت میدیدمgo

اهنگ بغضمو قورت دادم اون نگیره دلش
اهنگ اروم رفتش سمت فرودگاه
دانلود اهنگ میخواستم بهش بگم بمون چاره ای نبود
اهنگ ولي وقتي داشت ميرفت

میگفتی دیوونمی
دانلود اهنگ ویسگون ولي وقتي داشت ميرفت
دانلود اهنگ میگفتی دیوونمی میگفتم عاشقم شد
متن اهنگ یه شب بیشتر بمون از علیرضا فتاح
‏رفتم مصاحبه یارو پرسید موضوع آخرین کتابی که خوندی چی بوده ؟
گفتم درباره یه پسری بود که بخاطر کسب علم و دانش حتی روزای تعطیلم ميرفت مدرسه
گفت چه جالب اسمش چیه ؟
گفتم حسنی به مکتب نميرفت وقتي ميرفت جمعه ميرفت
فک کنم چون نخونده بودش زنگ زد حراست بیان بندازنم بیرون
Alireza Fateh
Ye Shab Bishtar Bemon (Ft Cy)
#AlirezaFateh
بعد من که اون بوس که اروم رفتی سمت فرودگاه
بغضم قورت دادم که نگیره دلش تو راه
دستام یخ میزد بی اون چشام خط بی جون
میخواستم بهش بگم بمون چاره ایی نبود
میگفتی دیوونمی میگفتم عاشقم شو
مگفتی عشق چیه بمون  دارم باور عشقو
ولي وقتي داشت ميرفت خودم میدیدم اشکاشو پاک میکرد
ولي وقتي داشت ميرفت دلش نمیذاشت بره هی برمیگشت
فقر دردناکه و غمبار. ولي موقتيه و میشه از این وضعیت اومد ببرون؛
ولي زمانی دردناکتره که با جهالت زیادی همراه باشه، 
اخیراً موردی دیدم که مرد معتادی بچه نوزاد داشت، شیرخشک نداشتن برای بچشون و همسرش ميرفت در و همسایه برای غذا و شیر بچه درخواست کمک می کرد. درحالی که مرد همیشه پول تریاکش در اوليته. 
یا موردی دیدم که یه نفر کار می کرد و ٣ میلیون تومن حقوق میگرفت، به جای پس انداز به گرونترین و عالی ترین رستوران ها و کافی شاپ ها و به قول خودش عشق و حا
زیبا بود،انقدر زیبا بود که دلم میخواست برای تمام عمرم توی قاب چشمام نگه اش دارم،وقتي میرقصید وقتي میخندید وقتي بی مهبا میشد وقتي ک بود.کتاب رو گذاشته بود رو پاهاش و روی صندلی راک خوابش برده بود،باد پرده رو ت میداد و موهاش روی صورتش جابه جا میشد.یه لحضه چشماشو باز کرد خندید گفت خیالم راحت شد ک اومدی،دستشو دراز کرد ک برم پیشش،اروم منو رو پاهاش نشوند بغلم کرد و گفت میدونی باید برم،گفتم اره،گفت یادت نره،فقط منو یادت نره بذار بمونم همیشه ا
خدایا عزیزِ جونمو سرد کن 
من تحمل ندارم
بهم گفت هی سرمو میکنی زیر آب تا دارم خفه میشم میاری بیرون. آره منِ عوضی همینم. 
باید میذاشتم بره دنبال زندگیش .
 
بدبخت شده بودم بیچاره شده بودم در به در شده بودم ؟
حداقل اون موقع میگفتم نمیخواد خودش خواسته شاید بی من راحتتره حالا چی 
دوباره دارم براش میمیرم برمیگردیم به عقبی که ازش فرار کردیم . که ترس داشت که بدبختی داشت .
برش گردوندی که چی . بچه داشت میکَند و ميرفت . برش گردوندی که چی
بمیر عشقته . 
احسانِ
باران میبارید؟؟
چه فرقی داشت؟! در دل من که میبارید.
هوا گرفته بود؟؟
چه فرقی داشت؟ دل من که گرفته بود.
خسته بودم
از بس برق ها می آمد
و ميرفت
از اینکه وسط راه بودم
به شیرینی پایان نگاه میکردم
به تلخی شروع
خسته بودم
دو دل
تنها
در جنون همیشگی ام
سوالی پرسیدم
جوابش را نگفتی
اما فهمیدم
 
خون من چه آبی بود :)
 
آقای ربات.
سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار ميرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتي گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتي مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و
مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتي اومدی بدیمش بهت :(
رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.
میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.
گفت بابا هفتاد سالش بود ولي از من تندتر راه ميرفت.
چی بگه آدم جز گریه؟
سلام
 
دو سه شب پیش همخونه ایم حدود ۱۲-۱ شب داشت سه تار میزد، منم مشکلی ندارم چون تو خونه قبلیم ۵ تا همخونه داشتم که یکی دو تا شون تقریبا نمیخوابیدن شبا و اناق منم زیر آشپزخونه بود. خلاصه خیلی تحملم تو خوابیدن با سرو صدا زیاد شده.
بعدداشتم فکر میکردم که چرا تو این مثلا ۱۰ ۱۲ نفری که تو این دوسال همخونه ایم بودن، همشون سر و صداشون زیاد بود؟
این دوتا همخونه ایم رو که گفتم، یکی دیگه بود نصفه شب میومد ميرفت دوش بگیره آواز میخوند، یکی دیگه با پوتین ت
 
وقتي که ميرفت گفت ببین اینجا جای ما نیست . تو هم نمون . برو . غمگین بود ، لبهاش میخندید ولي چشم‌هاش ماتم داشت. بعد دستم رو گرفت و گفت دست خودت و ارزشت‌هاتو بگیر و ببرشون بیرون . من ارزش‌هامو زدم زیر بغلم با چنگ و دندون دارم نگه‌شون میدارم . ببین ، اینجا جای ما نیست ، تو هم نمون برو
دو برادر بودن که یکی از انها 17 سال داشت و مترس نامیده شوده بود و برادر دیگری10 بیشتر نداشت داریس نام نهاده شده بود.
روزی برادر بزرگتر که داشت در مرزعه کار میکرد از دوستش خبر جنگی را در مرز شنید و بعد از چند روز به کمک لشکریان شتافت.او را از دشمن هیچ باک نبود و شجاعانه در برابر دشمن ایستاد که در همین راه جانش را باخت.
خبر به گوش برادر کوچک تر که رسید روز ها گریه کرد و در غم افسردگی اسیر شد ولي معتقد بود برادرش زندست.
او به خانه که می امد با نگاه ،خاط
دو برادر بودن که یکی از انها 17 سال داشت و مترس نامیده شوده بود و برادر دیگری10  سال بیشتر نداشت داریس نام نهاده شده بود.
روزی برادر بزرگتر که داشت در مرزعه کار میکرد از دوستش خبر جنگی را در مرز شنید و بعد از چند روز به کمک لشکریان شتافت.او را از دشمن هیچ باک نبود و شجاعانه در برابر دشمن ایستاد که در همین راه جانش را باخت.
خبر به گوش برادر کوچک تر که رسید روز ها گریه کرد و در غم افسردگی اسیر شد ولي معتقد بود برادرش زندست.
او به خانه که می امد با نگاه
چند روز پیش یه جمله انگیزشی قشنگ برای خودم رو کاغذ نوشتم و گذاشتم تو جیب مانتومهر از گاهی سر کار که بودم نگاهش میکردم و لبخند میزدم.تو مترو که بودم و حوصلم سر ميرفت، اون تیکه کاغذ کوچولو رو از جیبم درمیاوردم و نگاش میکردم و دلم قنج ميرفت.خلاصه که اون یه تیکه کاغذ کلی انرژی داشت توش.امروز سوار تاکسی شدمراننده تاکسی ادم خیلی مودب. خوش برخورد و پر از حس خوب و انرژی بود.حس خوبشو ازش گرفتم و تو مسیر هم کلی براش حس های خوب تر خواستم تا همیشه هم
اول صبحی سر پیچی قبل از ایستگاه تاکسی نگاهمان به هم گره خورد.
او هم مثل من گویا بی حوصله بود و دست هایش را بی تعلق بودند.
هردو سوار یک تاکسی شدیم و کنار هم نشستیم.
هردو همزمان خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم و از این همزمانی هردو با هم دستمان را به عقب کشیدیم.
من اجازه دادم او ابتدا کرایه اش را پرداخت کند و او هم وقتي در حال پیاده شدن از تاکسی بودم در را برایم نگه داشت.
همه چیز داشت خوب پیش ميرفت که ناگهان مسیرمان از هم جدا شد!
اون به سوپرمارکت
اون زمان که ما کنکور داشتیم.هم عصر جدید داشتهم نود داشت.هم دورهمی داشت.هم خندوانه داشتهم تلویزیون فیلمای قشنگ میذاشت.هم پرسپوليس برانکو رو داشت.هم کلی جام داشتهم بازی داشت.اصن همه چیزای جذاب لعنتی بودن تا ما با کنکور به ملکوت بپیوندیم!!!!
الان هیچی ندارن!قحطی اومده!
پ.ن:نصفه شبی یادم اومد اعصابم خرد شد.-_-
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم ميرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم ميرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
این رسم اون قدر زیباست
گرامی داشت بزرگان
گرامی داشت سالخورده ها
گرامی داشت فامیل و اقوام
که حیفه کمرنگ بشه
.
بعد یک سال زندگی تند و سریع که هیچ کدوم از ما وقتي نداریم برای هم
دو هفته ای رو کنار هم جمع می شویم و این قطار تندروی زندگی از حرکت نگه داشته میشه
همین دوساعت پیش با کلی حرص روی یه برگه کلی جمله سرهم کردم که ته همشون ی جمله بی ربط بود که من الان حالم بده چرا کسی
نیست تو لیست شماره هام که بتونم هروقت خواستم زنگ بزنم  و هرچی تاکید میکنم هرچی خواستم بهش بگم و اونم هیچ تاکید میکنم هیچ
قضاوتی نکنه؟!!!!!!
و این فرد نبود !
و الان بعد دوساعت این فرد پیدا شد !
همین فرد با همین مشخصات !
کلی کلی پیشش حرف زدم !
ولي ادامه ندادم !
گفت تلفنتو بده که فلان و اینا.
ولي ندادم .
خدایا تو فرستادی  این اون فرد بود یا
که خب حکایت منه جمعه اومدم کتابخونه بالاخره. خوبیش اینه بیدار شذم. اینجا هم خلوت. البته فعلا. بشینم ببینم میشه امروز کافکا جانو تمام کرد یا نه. 
همین سر صبی بعد مدتها زود بیدار شدن چه حرفی دارم بزنم. 
یه کنج دنج پیدا کردم واسه خودم. 
چشم چپم که هنوز میپره هیچ بغل بینیمم اضافه شد به پرش های زیر پوستی :/ واقعا رو اعصابه
وقتي دوست دختر هم خونه ایم یهویی ولش کرد و رفت (یه غروب وقتي من از خستگی سرم داشت گیج ميرفت و میخواستم چایی درست کنم، یهویی گفت بای بای و رفت!) هم خونه ایم افسردگی گرفت. توی دهه چهل زندگیشه (سی و خورده ای سالش هست)،
واقعا ناراحت شدم.
خوشحالم که حداقل همدمش شدم و ازون حس و حال بد درش اوردیم. 
توی کانادا ملت خیلی مهربونن ولي خیلی به فکر هم نیستن.
داشتن یه هم خونه ای خاورمیانه ای که دل بسوزونه به نظر من نعمته.
در بهترین حالت ممکنه بیان دستتو بگیرن ببر
تیاتری از پارسا پیروزفرو توی تیاتر شهر دیدم.موضوع جالبی داشت ولي یکم کند پیش ميرفت به نظرم و اینکه من خیلی خیلی حس مزاحمت ایجاد کردن برای دوستی که باهام اومده بود داشتم.سعی میکردم لذت ببرم ولي اخراش دیگه واقعا این حس بدی که داشتم باعث میشد فقط دلم بخواد تموم بشه زودتر.ولي موضوعش که جالب بود.
خانم مسنی که بعد از سالها و پس از ثروتمند شدن به زادگاهش برمیگرده و بیان میکنه که با یکی از مردای سرشناس شهر رابطه داشته و ازش باردار شد و وقتي مرد بچ
نیم ساعت دیگر راز میرسید. با ۵۰ نفر آدم زیر یک سقف بودن ِ شب ِ پیش اینقدر ازش انرژی گرفته بود که نمیتوانست به چشم کسی نگاه کند. کیفش را گرفت و رفت داخل. نفسش گرفت. آفتاب. آفتاب نبود. کیف روی شانه، از خانه زد بیرون. تازه بعد از ۴۵ سال فهمیده بود چرا آدم از اینکه صبح بیدار شود و ببیند سوسک شده نباید ناراحت شود. دنیا داشت به آخر میرسید. خوابش را دیده بود. پشتوانه‌ی علمی داشته باشد یا نداشته باشد، استرس بی‌دلیل آدم را بیشتر از استرس بادلیل می‌کُشد.
هیچ من خوابیده ام الان زنگ زد حبیب کاف که میتونی بهم رمز دوم و اطلاعات کارت تو بدی میخوایی بلیط اتوبوس بخرم برم تهران ؟ جالب بعدازظهر که داشت ميرفت گفت عموم اینها دارند میرند من باهاشون میرم ولي معلوم نیست که کی میرند ؟ خوشبختانه کارت من مسدود شده بود هرچی زد خطا داد ؟!؟
بسم الله 
دوست داشت بخوابد برای همیشه. دوست داشت خاک شود، خاک باشد. بی گذشته، بی آینده، بی هیچ اندیشه و فکر و احساسی ، فقط خاک. 
دوست داشت از خاکش درختی بروید . درخت احتمالا میوه های تلخی خواهد داشت. ولي اگر کمی صبر کنی لابلای آن همه تلخی مزه ای خواهی یافت شبیه خاطره ای مبهم، طعمی آشنا، تصویری که وقتي چشمانت را می بندی پشت تاریکی ها از جلویت رد می شود. شبیه یک زندگی. وقتي . وقتي زندگی نشد . 
 
روز روزگاری در ایام قدیم بزی بود در گله گوسفندان که حاکم بره ها بود و چون شاخ داشت در اول گله راه ميرفت جلوی همه و تک و تنها میان گوسفندان گیر کرده بود صاحبش بز رو جداگانه خریده بود ولي چون حس شاخدار بودن به بز دست داده بود میگفت حتما حکمت خداست که من شاخ دارم و شاخم میزد به گوسفندان که به هر گوسفندی که شاخ میزد اون گوسفند یک ساعت گریه میکرد ولي تا بز دید که گوسفندان جمع شده اند که ضدش کودتا کنند و یک بار هم میخواستند بز را به درون رودخانه بیاند
- خب دیگه چه خبرا چطوری؟ کجاها رفتی؟
+ هیچی دیگه شما چه خبر؟ یه کمم شما بگید؟ به کاکتوسام سر میزنید؟ خشک نشدن که؟
- نه حواسم هست حالشون خوبه. راستی داشت یادم می رفت فردا دارم میام، ساعت ۴صبح بلیط دارم.
+بابا؟!!! :/
- بله؟
+ راستی داشت یادتون ميرفت؟! یعنی چی؟ شوخی می کنید ؟
- چیو‌شوخی می کنم ؟:)
+یعنی واقعا بلیط گرفتید؟ واسه اینجا؟
- آره، پس واسه کجا ؟
+ بعد داشت یادتون ميرفت بگید؟‌ 
- اصطلاحه دیگه، یادم که نمی رفت گفتم دیگه بهت
+راستشو بگید بابا کی گرف
وقتي مهدی عزیزی و رضا کارگر برزی که باهم شهید شدن ,یک هفته دنبال کارهاشون بود . شهید کارگر برزی که کرج بود ;فقط دنبال بنرو عکس و اینجور کارهاش بود .یه عکسی هم داره که با بلوز سفید زیر تابوت شهید کارگر رو گرفته. دفعه آخر که داشت می رفت سوریه یه آمادگی عجیبی پیدا کرده بود . هر وقت ميرفت منطقه می گفت نمیتونم وصیت نامه بنویسم .سخته . چی بگم .ولي بار آخر گفت که ;وصیت نامه مو نوشتم .به ماهم. همش می گفت منو تو گار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها دفن کنید.گ
دیشب شب عجیبی بود برام برای اولين بار برای اینکه شاید پا پیش بذارم،شاید هم اصلا بی دلیل،بدون اینکه بفهمم دنبالش رفتم توی کوی اساتید اونقدر که راه رو گم کردم؛مست و منگ بودم یک راست رفتم توی مسجد انگار تمام دنیا ریخته بود روی سرم.تا که وارد شدم بهترین مسجد از نظر خودم رو دیدم داشت دلی روضه امام هادی رو میخوند هنوز ننشسته بودم که بغضم ترکید فکر کنم فهمید حالم چطوره.چون بیش از حد توی دعا هاش به حاضرین در مجلس اشاره کرد حتی مشکل من رو هم ل
تیاتری از پارسا پیروزفرو توی تیاتر شهر دیدم.موضوع جالبی داشت ولي یکم کند پیش ميرفت به نظرم و اینکه من خیلی خیلی حس مزاحمت ایجاد کردن برای دوستی که باهام اومده بود داشتم.سعی میکردم لذت ببرم ولي اخراش دیگه واقعا این حس بدی که داشتم باعث میشد فقط دلم بخواد تموم بشه زودتر.ولي موضوعش که جالب بود.
خانم مسنی که بعد از سالها و پس از ثروتمند شدن به زادگاهش برمیگرده و بیان میکنه که با یکی از مردای سرشناس شهر رابطه داشته و ازش باردار شد و وقتي مرد بچ
صدای تو که طنین خدا در آن جا داشتمرا از اینهمه دوری به خویشتن واداشتصدای تو که همه لطف و مهربانی بودغریو خستۀ موج و نوای دریا داشتصدای تو که به گوش دلم جنون آموختشباهتی به صدای لطیف لیلا داشتصدای تو که ز نای خدا برآمده بودشکستگی و غم ناله های مولا داشتصدای تو که مرا از خودم جدا می کردتداعی نی و سوز غروب صحرا داشتصدای تو که وجود مرا ز هم پاشیدهزار ندبه و عهد و فرج در آن جا داشتمریم عربلو
محسن مشکلات خانوادگی فراوانی داشت مداوم دربیمارستان میخوابیدومستقیم به داروهای اعتیادآوروصل میشد.وقتي کسی به اوسرنمیزدپروانه تنهافردی بود که سمتش ميرفت.پروانه فردی دارای نفوذمالی بوداین نفوذمالی رابواسطه رمان های محسن دربازارزیرزمینی رمان بدست آورده بود برای محسن مهم این بود که به فردی تکیه کند که اگربگویدنروآن فردنرودوپروانه این خصوصیت را داشت ازهرلحاظ پروانه و محسن به یکدیگرتاابدالدهرمیآمدندچون هردوزیرقسم و سوگندی که یادکرده ب
امروز صبح رفتیم برای ثبت نام دانشگاه.
وقتي رسیدیم اول یه پسر بچه رو دیدم که داره قابلمه به دست خارج میشه!
بعدش دورترو دیدم که واو! چقدر شلوغه! اینجا چه خبره؟ درست اومدیم؟
بعدم یکی دیگرو دیدم که دوتا سطل پر از حلیم دستش بود داشت ميرفت!
همینطوری رفتیم جلو و دیدیم دارن حلیم نذری میدن!
اصن یه دفعه شرایط یه جوری شد یادمون رفت برای چی اومدیم اینجا
اول صبحی گشنمونم بود رفتیم تو صف حلیم گرفتیم و نشستیم تو فضای سبز دانشگاه خوردیم! :دی
و در نهایتم گفتن ب
رد شدآن قوطی شیشه ای کوچک، در پهنای ناپیدایِ دریا،آن عشق،ميرفتدر حین رفتن در تضاد با عشق پیمان می بستوقتي در حافظه اش چیزی پدید آمده بود به نام از یادرفتگی قوطی شیشه ای گم شده بود در دریای پهناور دنیاآری عشق گم میشدو من تماشا میکردم، چینش دنیا راکه نامردانه عشق را در خودش میبلعد و دست بسته،عاشق و معشوق تماشا میکردندغرق شدن آن قوطی شیشه ایکه ترک برداشته ميرفتو کسالت عشق از نگاه های عاشقیسرازیر میشودکه به گریه خندیده و بغضش راسکوت کردهچه
سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار ميرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتي گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتي مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و
رفقا. داشت یادمون ميرفت امروز شهادت #شهید_ابراهیم_هادی✨ #رفیق_شهید_شهیدت_میکنه درست مثل رفاقت #شهید_ذوالفقاری با این شهید بزرگوار و اینگونه شد که #محمدهادی در ابراهیم_هادی حل شد! #محمد_ابراهیم_هادی_ذوالفقاری @ShahidMohammadHadizolfaghari  
گرچه شاعر چشمهایی روشن و بیدار داشت 
واژه های روسیاهش خط خطی بسیار داشت 
قصه ی حبل المتینِ دل دروغی بیش نیست 
عشق در دستان بی رحمش طناب دار داشت 
مثل یوسف خواستم از عشق بگریزم ولي 
هر دری را باز کردم پیش رو دیوار داشت
مرگ هم غیرت ندارد ! بی خیالم می شد و . 
زندگی در برزخی بیهوده استمرار داشت
بینِ این آشفته بازارِ جنون و کشمکش
خاطراتش باز هم اندیشه ی آزار داشت
یادم آمد وقت دل کندن بلاتکلیف بود 
هم مرا می راند ، هم بر ماندنم اصرار داشت 
مثل ماشی
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه ميرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پس
بچه که بودم دسته و دنبال دسته رفتن رو خیلی دوست داشتم . دو تا خونه اونور تر از خونه آقاجون اینا یه هیاتی بر پا میشد که نوحه خون شون حسین پسر سید بود . حقیقتا چهره و صدای قشنگی داشت تمام دختر ها روش کراش داشتن .دسته این هیات وقتي ميرفت دور هاش رو میزد و برمیگشت دم خونه سه تا دایره تشکیل میداد که توی این دایره ها هرکدوم یه دایره کوچکتر بود که افراد داخل دایره کوچکتر جهت چرخش شون بر خلاف جهت چرخش دایره بزرگی ها بود و با ریتم سه ضرب زنجیر میزدن . بعد
لعنت به هر فرض و دلیلی، کم میشدم از چشمت،از یاد
لعنت به دانشگاه ملی، لعنت به دانشگاه آزاد
لعنت به چشمان حریصم کام دلم را شور کرده 
چون سیل از چشمم به پا شد از دست چشمان تو فریاد
ای کاش شعرم را نبیند ای کاش شعرم را نخواند
لعنت به استاد عزیزی که شاعری را یاد من داد
هابیل و قابیل وجودم روی تو روی جنگ دارند
ای کاش یا دل داشت یا عقل، از اولش این آدمیزاد
هر لحظه نوشیدم دوفنجان دمنوشِ درد و غصه گفتم
لعنت به نزدیکان هر کس از دوری ما میشود شاد
من لحظه های
دیر آمدم. دیر آمدم. در داشت می‌‌سوختهیأت، میان "وای مادر" داشت می‌‌سوختدیوار دم می‌‌داد؛ در بر سینه می‌‌زدمحراب می‌‌نالید؛ منبر داشت می‌‌سوختجانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بودجانکاه‌تر: آیات کوثر داشت می‌‌سوختآتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شدباغ خدا یک بار دیگر داشت می‌‌سوختیاد حسین افتادم آن شب آب می‌‌خواستناصر که آب آورد سنگر داشت می‌‌سوختآمد صدای سوت؛ آب از دستش افتادعباس زخمی بود اصغر داشت می‌‌سوختسربند یا زهرای محسن غرق خو
از همرزمانش با شهید حاج سیدحمیدتقوی فر قرابت بسیاری داشت تا جایی که وصیت کرده بودند پیکرش را حسین به خاک بسپارد.
حسین همیشه و حتی یک وقت هایی با بغض در مورد شهیدتقوی صحبت میکرد و می‌گفت: 
"این آدم به قدری بزرگ است که درکش نکردم" 
حالت پدر و پسری و رفاقتی شدیدی با هم داشتند. رابطه اش با شهید تقوی به حدی پیوسته بود که وقتي مجروح شد گفت مرا کنار شهید تقوی یا پدرم دفن کنید. سرکشی به جانباز ها و بچه های مجاهد داوطلب را وظیفه خود میدانست و هر وقت میتوا
گفتم که یه همکار کمک اومد و بهم یه مورد رو معرفی کرد اما تماسی برقرار نشد 
دو هفته ای فکر کنم گذشت شاید بیشتر یا کمتر 
امروز بهش یک کاری رو گفتم که نکرد و رفت 
مسئول شیفت اونجا بود 
بعد رئیس اومد 
از اونجایی که دلم از همه کمک ها پر بود و از این هم چندین باری بی اعتنایی دیده بودم درجا گذاشتم کف دست رئیس 
دو دقیقه بعد تو اتاقش داشت اون خانم رو دعوا می کرد و من در حالیکه سمت رختکن برا تعویض لباس می رفتم شنیدم 
وقتي برگشتم دیدمش که با کمک آقا داره صح
امروز همه ی اتاقم را ریختم بیرون . همه ی وسیله ها . در به جا مانده های وسایل کودکی و نوجوانی ام ، ساعتی را دیدم ، از همان ها که مربی های جامعة القرآنمان وقتي هفت یا هشت ساله بودم،همیشه میپوشیدند، تمام مشکی با بندی پلاستیکی و قابی کوچک که گاهی هم شبرنگ بود.و من ازشان متنفر بودم ,تا قبل از آنکه کامک هم یکی از آنها دستش کند . او همیشه روحیه ی مذهبی داشت. دوست داشت شبیه آدمهای مذهبی هم لباس بپوشد. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودیم.او دختری لاغر با موهای ب
کوچیک بودم ،شاید دوم سوم ابتدایی اینا، ميرفتم کلاس تکواندو. ی دختر کوچولو با موهای مصری ک با ذوق و شوق ميرفت باشگاه ک بشه یه رزمی کار!
وقتي تو امتحان قبول میشدیم و کمربند رنگ جدید میگرفتیم، جلوی همه،استاد کمربندو برامون میبست، به هم احترام میذاشتیم و همه دست میزدنچه کیفی داشت.خودمونو تصور میکردیم وقتي کمربند مشکی رو قراره ببندیم
چند سال رفتم، تا جایی ک چند ماهی مونده بود ب اینکه برم برا امتحان کمربند قرمز( ترتیب کمربندا این بود: سفید، زرد
به سیم و زر چه حاجت بود؟! از این‌ها فراتر داشتپر از خورشید بود آری نگاهی کیمیاگر داشتن از بی حجابی‌ها سر تسلیم افکندندولي کنزالحیا از چادر خود تاج بر سر داشتبزرگان عرب را یک به‌ یک دیروز پس میزد که این دوشیزه فکر خواستگاری از پیمبر داشتزمانی که همه خورشید را تکذیب می‌کردندخدیجه چشم‌های مصطفی را خوب باور داشتمیان قوم خود شأن و مقام او فراوان بودولي نزد پیمبر عزتی چندین برابر داشت نماز اولش را با علی پشت پیمبر خواندشکوه این سه تن باهم ه
حامدهرجاخواستگاری ميرفت دختر خانواده دلش میخواست با خودش توله سگ خود راهم بیاورد.مادرش هروقت ازمحل دورمیشدتف برزمین میانداخت میگفت دختر که به هر دانشگاهی رفت بعدش توله سگ پرورمیشه.
تااینکه حامدمجبورشددورازدواج راباافرادی که توله سگ دارند خط قرمزبکشد.به مرور زمان سن اوبالاميرفت و متوجه میشدگهگداری  وقتي پیرمیشودنیازبه فرزندداردکه عصای دستش باشد. گرنباشدبایدباتوله سگ زندگی کند.
خانه اودردهات نیازبه سگ نگهبان داشت.هرباریک سگ میخریدآن
کناب وفور کاترین‌ها تموم شد. تمش مثل فیلمهای دبیرستانی و نوجوونی خارجی بود و خیلی ماجراجویی و اینا داشت. البته که چیز باحالیه اما بیشتر به نظر میرسید نویسنده دنبال اینه که از روی کتاب فیلم بسازن یا حداقل برداشت من این بود. کلا به نظرم نحسی ستاره های بخت ما خیلی بهتر از این بود. اما خب این کتاب هم حرفایی واسه گفتن داشت. و البته مثل هر کتاب دیگه‌ای چیزهایی یاد میداد به ادم.
 
آنا کارنینا جلد یکش چند روز پیش تموم شد که البته من ترجمه خوبی رو انتخا
محسن مشکلات خانوادگی فراوانی داشت مداوم دربیمارستان میخوابیدومستقیم به داروهای اعتیادآوروصل میشد.وقتي کسی به اوسرنمیزدپروانه تنهافردی بود که سمتش ميرفت.پروانه فردی دارای نفوذمالی بوداین نفوذمالی رابواسطه رمان های محسن دربازارزیرزمینی رمان بدست آورده بود برای محسن مهم این بود که به فردی تکیه کند که اگربگویدنروآن فردنرودوپروانه این خصوصیت را داشت ازهرلحاظ پروانه و محسن به یکدیگرتاابدالدهرمیآمدندچون هردوزیرقسم و سوگندی که یادکرده ب
مطهره اخلاقیات‌ و ویژگی‌های خاص خودش رو داشتولي اینا از همه بیشتر تو ذهن من پررنگ شد
مثلا هرجا ميرفت سعی میکرد دست خالی نره.معمولا اگر جلسه یا برنامه ای تو یکی از دانشکده ها داشتیم حتما یه دسته گل با خودش میاورد.
اصلا آدم دورویی نبود.
به شدتتتتتت دل نازک بود و در عین حال محکم و تودار .هرگز ندیدم که تو چهره و رفتارش بخواد غم و غصه هاش رو نشون بدهو الان که فکرش رو میکنم، می‌بینم مطهره این ویژگی استقامت رو از مادرشون یاد گرفتن.
مطهره واقعا
دیروز بعد از بارها، چشمم مجددا از این عکس گذشت. این بار تداعی دیگری داشت.
شب آخر، زمانی که #جابر را به تهدید می‌برند، چقدر نترس بودن و عظمت و ایثاری که در عمق نگاهش موج میزند، شبیه اقتدار و عزت و ابهت چشمان محسن حججی ست زمانی که به مقتل ميرفت
مقصد که خدای #ثارالله باشد، یک رنگ میشویم؛ جابر یا محسن، تفاوت نمی‌کند! 
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیموقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر ميرفت و سرش غر میزدم.میگفت:"جااان دل هادی.؟چیه فاطمه.؟❤".چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود.فقط اشک میریختم و ناله میزدم.دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن.از دل تنگم گفتم.❤.#جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی.#دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کیاز عذاب  نبودنش و عشقم نوشتم براش.️نوشتم "هادی.❤فقط یه
+ به یه کشفی رسیدم اونم اینکه یه هفته قبل از آزمونی که برام مهمه بی‌اعصاب میشم و حوصله‌ی خودمو و آدم‌ها و این زندگی رو ندارم :/ فکر کنم سر کنکور از دو هفته قبل نشه باهام حرف زد :/// 
++ دیروز یه بساطی داشتیم‌هاا -_- اومدم سوال‌ها رو دان کنم نمیدونم چرا زدم رو پاسخبرگ. بعد پاسخبرگش تایم داشت :/ و تایم همونجوری داشت ميرفت و حتی صفحه رو میبستی و باز ميرفتی تایم بازم ميرفت و آزمونم داشت به فنا ميرفت. همه هی گفتن خونسرد باش و بشین بده. و من به حرفشون گوش
میدونم که براتون سوال پیش نیومده که موش رو تشریح کردیم یا نه، اما جواب میدم که بله. اول کبوتر رو بیهوش کردیم و استاد این قدر با لوازم مربوط به تشریح با دل و روده و قلبش ور رفت و شرحه شرحه اش کرد که جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد همین کار رو با موش کرد. ما ایستاده بودیم و به زنش های قلب کوچیک موش نگاه میکردیم، بعدش هم بی هیچ حرکتی، ایستادیم و به قلبی نگاه کردیم که دیگه هیچ تپشی نداشت. شاید کاری که تو زندگیمون هم زیاد انجام میدیم. انگار همه چیز داشت
بسم الله الرحمن الرحیم
سعی کردم بپذیرم همه چیز رو و خوشبختی رو بسازم
همه چیز داشت خوب پیش ميرفت حالم عالی بود
اما انگار امتحان ها تمومی نداره و حس خوشبختی دوامی نداره.
اشکالی نداره این دنیا پایان داره ولي زندگی انسان نه
میدونین ترسم از اینه که به خاطر این نیتی ها زندگی ابدیم تحت الشعاع قرار بگیره
+ازاینکه قصه های سرگذشت رو کامل نکردم عذر میخوام اصلا مرور خاطرات برام جذاب نیست
امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتي که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده !
هوا خیلی سرد و بارونی بود.
من خیلی خسته بودم اما با صدای زنگ موبایل از خواب پا شدم.
به زور خودمو از رخت خواب کندم و اماده شدم و رفتم ایستگاه اتوبوس.
بالاخره بعد کلی گشتن و همراهی گوگل مپ رسیدم.
ساعت 2 کارم تموم شد و تا حدود 3 بعد از عوض کردن چند تا اتوبوس و مترو برگشتم.
نهارمو خوردم و گفتم یه کم چشمامو ببندم و بعد بدو برم دانشگاه.
چشمامو که باز کردم خورشید داشت ميرفت پشت کوها.
بین این همه کار سه ساعت خوابیدن خیلی ظلمه.
خداوندا
بسم الله الرحمن الرحیم
یه وقتایی مث الان غم عالم و آدم سنگینی میکنه روی دلم. هر وقت یادم میاد که داشت منو قایم میکرد و ميرفت سمت اون آدم قبلی که منو رها کنه میخوام همه چی رو بیارم بالا.
قبلا پر پر میزدم که یه دوستت دارمِ ساده بهم بگه، یه کلمه ی محبت آمیز کوچیک که بهم میگفت ميرفتم تا آسمون هفتم و برمیگشتم زمین. اما حالا همه ی محبت های دنیا رو داره بهم میده و من بابت هیچکدومشون از تهِ دلم ذوق نمیکنم و خوشحال نمیشم. میدونم که از ته دلش نیست. هر لحظه ا
و اما امروز.
همه چی داشت خوب و آروم پیش ميرفت
تا اذان مغرب تقریبا؛ یهو حال دلم انگار زیر و رو شد و یه استرسی که نمیدونم چیه و چرا؛ هجوم اورد به وجودم انگار
هر کاری کردم نتونستم کنترلش کنم و بازم مثل همیشه روحم به جسمم غلبه کرد و حس میکنم همه وجودمو درد گرفته. و بعدشم. هیچی
تنها کاری که میتونم کنم اینه دراز بکشم و تمام تلاشمو کنم فکر نکنم؛ ولي با خودم میگه یعنی میشه فکر نکرد؟
کاش میتونستم بخوابم لااقل
این بود پنجمین روز از بهاری که میتونست ی
بزرگِ خاندان، همانی که پای چپش را پانزده سال پیش تصادف ناکار کرد، همانی که ت داشت، ابهت داشت، تدبیر داشت و کلی ترسناک بود، همانی که بودنش با نبودنش فرق داشت، همانی که دلیل دور هم جمع شدن‌مان بود در اولين روز از سال جدید تنهایمان گذاشت و رفت. دلم با رفتنش رفت.
خیلی ها از خوبی های عشق گفتن
خیلی ها از بزرگی های‌عشق
خیلی ها از درجات عشق
تو هیچ کدوم از اینها شکی نیست و چون کسایی که از عشق‌ حرف‌زدن ادم خای بزرگی بودن مثل حضرت مولانا نمیشه رو حرفشون حرف زد ولي اون چیزی که قبل تمام خوبی ها و درجات عشق من بهش ایمان دارم اینه که
عشق یک بیماری ناعلاج هست، چون تا وقتي که عاشق نشدی هیچ اتفاقی‌نیفتاده ولي به محض این که عاشق میشی دیگه اون ادم قبل نیستی، دیگه دلت ، دل نیست کلا هیچ چیزت مثل قبل نیست فقط شدی کسی ک
دوره کارشناسی یه استاد داشتیم کلاً هر کی ميرفت اتاقش میگفت چی میخوری قهوه . چای و. همه چیز داشت. میگفت هر چی میخواید بردارید. تعارف نداشت . یه شکلاتای سوئیسی هم داشت خواهر زادش براش میفرستاد شکلات تلخ98% .میخوردی دپینگ میکردی انگار . انقدر هشیاریت برمیگشت!!. خالص خالص بود :)))
الانم یه استاد داریم میری اتاقش؛ خودشون هر چی دارند تو کشو و روی میز تناول میکنند دریغ از یه تعارف :)))
خیلی خوبیه :)) البته دروغ نباشه رفت یه پارچ آب آورد گفت خواستی بخور
سلام دوستان
بچه ها یه چیزی منو به خودش مشغول کرده، الان میگم فکر نکنین که عاشق شدم یا ازش خوشم اومده ها، نه اصلا همچین فکری نکنین. فقط میخوام دلیل رفتارهاش رو بدونم. فقط همین. چون واقعا برام سوال شده.
یه پسری هست تو فامیل مون که فامیل دورمون میشه. یه بار رفته بودیم خونه خواهرش، اونم اونجا بود و روبروی من نشسته بود، یه ذره نشست و دستش رو جوری گذاشت رو صورتش که انگار خوابش میاد و ن رو گذاشت تو دلش و یه کمی لم داد رو مبل. بعد پا شد رفت تو اتاق. چن
.
میگم خدارو فرض میکنم که پشت سیستمشه و موس رو میبره رو کوید-۱۹ و دِرَگ میکنه رو کشورهای مختلف. البته موس نه، درواقع سیستم لمسیه. بعد میگم کاش خدا ميرفت رو کوید-۱۹، سِلِکت سیمیلار میکرد، بعد دیلیلت میکرد. بعد عصبانی میشم میگم اگه نمیخواد اینکارو کنه پس کاش کنترل آ میزد، بعد شیفت دیلیت میکرد تموم میشد ميرفت، اینقد عذاب نمیکشیدیم. بعد میگه اینقد پرو بازی درنیار، یه موقع تو رو دیلیت میکنه تا بفهمی دنیا دست کیه!+ بارالاها! میشه از راه سِلِکت سیمی
امشب همان شب یکشنبه موعود بود. شین با خودش فکر کرد باید به فکر یک دست دست لباس تازه باشد اما خیلی زود متوجه مسئله دیگری شد. باید قبل از عر کاری فکری به حال کمر خمیده‌اش می‌کرد؛ چطور می‌توانست بعد این همه سال این استخوان های نخراشیده دوباره سر جایشان برگرداند؟ بین گور های بی‌شمار چهار دست و پا راه ميرفت و فکر می‌کرد تا راهی پیدا کند، بین مزارها با گوری رو به رو شد که صلیب نسبتا بزرگی بالای سرش داشت. بی آنکه فکر دیگری کند با تیشه به جان صلیب اف
زمانى که ما مدرسه مى رفتیم یک نوع املا بود به نام
املا پاتخته اى” ، در نوع خودش عذابى بود براى کسى که پاى تخته مى رفت ، یه حسى داشت تو مایه هاى اعدام در ملاء عام و براى همکلاسى هاى تماشاچى چیزى بود مصداق تفریح سالم …
کلاسی که در داشتن خودکار استدلر بود در سوار شدن بی ام دبلیو نبود ؟؟؟
میز و نیمکت های چوبی و میخ دار رو کی یادشه ؟ زیر میز ۳تا جای کیف یا کتاب داشت … وقت امتحان یه نفر باید ميرفت زیر میز و ورقه ش رو میذاشت رو نیمکت …
تو دبستان زنگ تف
4 سال پیش بود تقریبا از تو یه جنگل کوچیک نزدیک شیرگاه. یکی از همراهانمون یه حون پیدا کرد. ی حون بزرگ بود.گنده ی حونا بود
به اندازه مشت بسته ام
با خودمون اوردیمش. 
باهامون غریبی میکرد. 
نزدیکش که میشدیم ميرفت تو لاکش. احساس خطر میکرد سریع قایم میشد.
گفتیم ببریمش به یه محیط اشنا. حرفای خوب بهش بزنیم. گولش بزنیم فکر کنه هنوز تو جنگله. گذاشتیمش تو گلدون بزرگ وسط حیاط خاکش رو نمدار کردیم. براش برگ سبز انداختیم روی خاک.
دوست میشد باهامون کمتر غر
خب خب خب
اینجوری شروع کنم که دیشب من با همون دوستم که خدمتتون عرض کردم بعد از مدتها رفتیم بیرون،از اتفاقات جالبش میتونم از اون پسری بگم که با یه خرس اندازه خودش داشت وسط چهارباغ راه ميرفت و من قهقهه میزدم از خنده.
ما رفتیم بیرون شب قبلش هم کلی راجب مساعلمون حرف زدیم
دیشبم که رفتیم بیرون و حرف زدیم 
کلا به این نتیجه رسیدم که ببخشم و فراموش کنم هرچی بوده رو،چون من واقعا خودش و این رفاقت رو دوست دارم،هنوزم قابل اعتماد ترین فرد زندگیمه ونمیتونم ک
همواره همه مشکلات راسازندگان سلاح های کشتارجمعی درکاخ کرملین.کاخ سفیدوغیره نمیتوانستندحل کنند.کاخ هاوثروت های بادآورده گاهی باجماعتی ازبین ميرفتند.ماننداین بودکه یک یاچنددایناسورگوشتخوارتوسط مورچه های گوشت خوارخورده شوند.همیشه طبیعت درحال انتقام ازقاتلان خبیث بود.اگریک کشورسمت کشتارملتی باهماهنگی خاص ميرفت طبیعت هم باهماهنگی خاص انتقام میگرفت.
قانون برابرهزاران عمل هزاران عکس العمل وبیشترساکن برهمه فرهنگ هاوملت هابود.چیزی که دم
از وقتيکه کانال خنده های صورتیو دنبال میکنم دیگه کمتر سر به وبلاگش میزدم یعنی خیلی وقته که نرفتم وبلاگش ولي امشب نمیدونم چی شد که بعد اینکه آدرس وبلاگ نیکولا رو اون بالا نوشتم نوشتم خنده های صورتی تا وبلاگ فریبا دیندار رو هم ببینم همیشه دنبال هشتگ ویرایش نشدهدهاش بودم تا بخونمشون ولي هیچ وقت خیلی دم دست نبود و اونقدر مطالب قدیمی تر رو میزدم تا بهش برسم و وقتي به ویرایش نشده میرسیدم دیگه حسش ميرفت که بخوام بقیه ویرایش نشده ها رو بخونم ولي ای
از وقتيکه کانال خنده های صورتیو دنبال میکنم دیگه کمتر سر به وبلاگش میزدم یعنی خیلی وقته که نرفتم وبلاگش ولي امشب نمیدونم چی شد که بعد اینکه آدرس وبلاگ نیکولا رو اون بالا نوشتم نوشتم خنده های صورتی تا وبلاگ فریبا دیندار رو هم ببینم همیشه دنبال هشتگ ویرایش نشدهدهاش بودم تا بخونمشون ولي هیچ وقت خیلی دم دست نبود و اونقدر مطالب قدیمی تر رو میزدم تا بهش برسم و وقتي به ویرایش نشده میرسیدم دیگه حسش ميرفت که بخوام بقیه ویرایش نشده ها رو بخونم ولي ای
دستش رو بالا آورد سوالش بی ربط بود ولي میخواست بپرسه گفت:استاد نمیشه برا همیشه بخوابم!؟
دانشجوها غافل از دل تکه تکه شدش بهش خندیدن.
استاد گفت:چطور!؟
گفت آخه این اخرا دیگه باهام حرف نمی زد
دیگه حتی نگام هم نمی کرد.
خیلی کم می دیدمش.
اما وقتي می دیدمش دلم براش پر میکشید.
آخرین بار که داشت ميرفت.
گریه کردم دست خودم نبود.
اشکام بی اختیار جاری میشد رو گونه هام.
با چشمای اشکیم زل زدم تو چشماش.
اونم سردتر از همیشه زل زد تو چشمام.
اون لحظه می
فرد شماره یک : 
- مذکر
- بین هجده تا بیست و یک سال
- موهای سیاه کوتاه / چشم های سیاه
- قد متوسط
- تیشرت سیاه یقه دار پوشیده بود 
- شلوار جین سیاه پوشیده بود
- دستبند نقره ای حلقه حلقه داشت
- ماسک مشکی داشت
- کفش های اسنیکرز سیاه داشت
 
 
فرد شماره دو :
- دختر بچه
-  سه چهار ساله
- گوشواره گل طلا داشت
- موهاش تا بالای گردنش و قهوه ای روشن و مجعد بود
- چشمای قهوه ای روشن داشت
- تل ابی داشت که باهاش موهاش را عقب داده بود
- پیراهن صورتی 
- کفش صورتی گلدار با گل ه
او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.
وقتي که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.
روزی که ميرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.
او رفت. بلوزش با من ماند.
در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نو
روز موعود رسید بالاخره شنبه بیستم بهمن ماه سال ۹۷ خورشیدی رسید
روزی که قرار بود از خانواده جدا شوم و به شهر دیگر بروم
روز زیبایی بود،در آن عشق جریان داشت،دوستی جریان داشت،محبت جریان داشت،اشک شوق در اشک دلتنگی در آمیخت و در آن دیدم که خدا جریان داشت
ادامه مطلب
یک پوستر داشتیم از مشک و سقا. حضرت کنار رود زانو زده بود. دو دستش از آب پر بود و به آسمان چشم دوخته بود. پوستر را امیر خریده بود. همان سالی که طوفان از دست دادن افتاده بود به جان خانواده ما و آخرینش مامانی بود. داشت روی تخت بیمارستان از دستمان ميرفت و هیچ کاری برایش نمی‌کردیم. درست‌ترش این که کاری از دستمان برنمی‌آمد. مامان که دمدمه اذان صبح زنگ زد دانستم کار تمام است. اما ما به امید نیاز داشتیم. برای اینکه به خودمان و دیگران ثابت کنیم دنیا به ا
ساعت ۴ صبح بود که مجبور شد بزنه به خط، پاتک خورده بودیم و داشت خط میشکست تا دوباره اون بخش حماه بیفته دست دشمن، فوری جمع و جور کرد، داشت ميرفت بیرون از مقر، یهو برگشت، انگشتر و ساعت و کارد و هرچی که ارزشمند بود رو در آورد و گذاشت رو میز، بعدم پلاکشو درآورد گذاشت کنار همونا، گفتم چکار میکنی سیدمجتبی؟ گفت: اگر برنگشتم، نامردا از من چیزی غنیمت نگرفته باشن برن باهاش کیف و حال کنن، اینو گفت و خندید و رفت. تاحالا سابقه نداشت موقع رفتن این کارو بکنه،
در ی از یک بانک ، فریاد زد:   "هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است".بااین حرف همه  به آرامی روی زمین دراز کشیدند.به این می گویند "شیوه تفکر"وقتي ان به مخفیگاهشان رسیدند، جوان که لیسانس تجارت داشت به پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:"بیاپولها را بشماریم".

ادامه مطلب
 جابر گوید بامام بافر ع عرضکردم  پیغمبر خدا را برایم وصف کن فرمود پیغمبر خدا ص رنگش سفید مایل بسرخی بود چشمانش سیاه ودرشت ابروانش بهم  پبوسته کف دست وپایش پر گوشت وغیر کوتاه بود واز سفیدی گویا در قالب نقره بود سر استخوانهای شانه اش درشت بود از شدت  انس ومهری که با مردم داشت هر گاه متوجه کسی میشد با تمام بدن متوجه میشد  نه انکه مانند متکبران خود بین بگوشه چشم وابرو بنگرد رشته مویی از گودی گلویش تا سر نافش کشیده مانند خط میان صفحه یی از نقره د
امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتي که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده !
شهادت امام صادق علیه السلام  تسلیت باد 
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینه ای که شب پیش، صبح صادق داشت
 
اگرچه شمس وجودش به سمت مغرب رفت
هزار قله ی پر نور در مشارق داشت
 
چه با شکوه، غم خود به دل نهان می کرد
چه شِکوه ها که از ان فرقه ی منافق داشت
به غیر داغ محرم، گلی زباغ نچید
چقدر روضه ی گودال در دقایق داشت
خلیل بود ولي آتشش سلام نشد
همان که در نفسش عطری از حدائق داشت
هزار طائفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که "قال الامام صادق" داشت
شهید را
 
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولي بالاخره تمو
.
آخ به قربونِ جناب سایه که اگه شاعر نبود یا دنبال موسیقی ميرفت یا معماری، چون پر از آفرینشه. به قربونِ جناب سایه که میگه: اصلا یکی از لذت های من نگاه کردن به ساختمان سازیه. من دوست دارم وقتي که طرف داره بنایی میکنه بشینم تماشا کنم. تو آلمان هم همینطوره، چهار ساعت یه پایی وامیستم پای پنجره و نگاه میکنم که اون داره خشت رو خشت میذاره. اصلا وقتي یه چیزی داره آفریده میشه، ساخته میشه، برای من لذت داره، حتی اگه آجر روی آجر گذاشتن باشه.
زمانى که ما مدرسه مى رفتیم یک نوع املا بود به نام
املا پاتخته اى” ، در نوع خودش عذابى بود براى کسى که پاى تخته مى رفت ، یه حسى داشت تو مایه هاى اعدام در ملاء عام و براى همکلاسى هاى تماشاچى چیزى بود مصداق تفریح سالم …
کلاسی که در داشتن خودکار استدلر بود در سوار شدن بی ام دبلیو نبود ؟؟؟
میز و نیمکت های چوبی و میخ دار رو کی یادشه ؟ زیر میز ۳تا جای کیف یا کتاب داشت … وقت امتحان یه نفر باید ميرفت زیر میز و ورقه ش رو میذاشت رو نیمکت …
تو دبستان زنگ تف
یادمه یه بار تقریبا سه روز شد که خبر نداشتیم ازهم.
پیام داد عجب جده ای هستی.
قبل ترش سه روز یه بار همو میدیدم
قبل تر ترش هرهفته یا هر دو هفته پیش هم میخوابیدیم تا نزدیکای صبح حرف حرف حرف
حالا الان تقریبا دو هفته اس ندیدمش، پیامم شاید سه چهار روز یه بار در حدِ خوبی؟
میدونی آدم دلش واسه قبلناش تنگ میشه.
آدم دلش واسه باهم بودناش تنگ میشه.
میدونی، کمرنگ شدن رابطه درد بدتریه تا تموم شدنش.
وقتي آروم آروم زندگیامون از هم فاصله میگیره، دیگه لحظه ی سوگ
اون روز برا کاری رفتم بیرون اتفاقی گذرم افتاد به خیابونایی که توی همشون خاطره داشتم ، همونایی که ازشون ننوشتم .
یه مدت مسیرم با افسون یکی بود ، هر روز بعد دانشگاه میرسوندمش و بعدش خودم ميرفتم خونه ، بعضی روزا میرسوندمش و تو مسیر برگشت بودم که گوشیم زنگ می خورد ! کجاییی!!؟ هنوز خیلی دور نشدم !!! خب برگرد بریم بیرون غذا بخوریم     ( همون فست فودی همیشگی ) . 
اولين باری که باهم رفتیم اون خیابون ، دنبال ادرسی برای اون بودیم ، زمستون بود ، دم غروب هوام
این خاطره بر میگرده به سال ۹۴ فکر کنم. یک روز که خواهرم از تهران اومده بودن خونمون متوجه شدم که انگار مشغول یه کاری هستن چیزی ازش نپرسیدم ولي دیدم انگار خیلی داره فعالیت میکنه تلفن زیاد داشت و ميرفت و می امد بعد دیدم یه کارتون تقریبا بزرگ پر از هدیه اورد تو خونه انگار که مسئول این کار خودش بود که انقدر پیگیری میکرد. منم نشستم کنارش گفتم اینا چییین چقدررر خوشگلن گفت آینه است که این مدلی درست کردیم میخوایم هدیه بدیم به خانم هایی که کم حجابن  من
عاشقش بودم و عاشقم بود.
پنج سال بود آایمر داشت پیش مامانم بود و این اواخر حتی بچه هاش رو هم یادش نمیومد گاهی اوقات. جوری که خیلی وقتا با اونکه پیش مامانم زندگی میکرد و دایم میدیدش یادش ميرفت دخترشه و میگفت مامانمه.
ولي حتی یکبار نشد منو یادش نیاد.
 شب قبل فوتش رفتم پیشش.
خواب بود تا دستشو گرفتم چشماشو باز کرد کلی ذوق کرد و واسم خندید.
مامانم گفت بعد چن روز خندید.
اگه بیشتر از مامانم دوستش نداشتم قطعا اندازه مادرم دوستش داشتم.
یه رابطه عاطفی قو
یک ذهن منحرف درکاخ سفیدمیتوانست تمام ذهن هارامنحرف کند.CENTER PLUS MODELING WITH BDSM GIRLSتنهاشعارنظام برده داری بود.به افرادمیگفتندهواآلوده هست ازخانه بیرون نرویدروزبعدهمه رابه راهپیمایی برای حفظ محیط زیست دعوت مینمودند.
ساده بودسلامت افرادبخاطریک شعاردرگیرهزینه میشد.هزینه ای بالاکه انسان رابرده شعارکند.یک روزشعاراستقلال وروزی دیگرشعاروفاداری جهت ازدواج برای تمام عمر.گرچه قسم های این شکلی زیادبودندوقتي فردی میمردفردی دیگرسراغ خانواده فوت شده
وقتي بعد از مدت ها برای اولينبار از جایگاه یک مرد عاشق کنارش نشستم   هر چه پیش ميرفت زبانم ناتوانتر میشد و از شدت ذوق به جای زبان ، اشکها حرف میزدند.     سابقه نداشت تا به اینحد منقلب شوم برای کسی  
آخرین باری که دیدمش  هم میخواستم آرامش کنم   با لبخند خودم را نگه داشته بودم و عادی و آرامش میدادم.  اما از درون مثل آتشفشان  اشک های داغی را از چشمانم بیرون میریخت  ( آخی من بغضشو نمیتونستم تحمل کنم  وقتي بغض میکرد انگار تمام زندگی ام بغض
روزی در ایام قدیم مردی به نام شملین با زنش در وسط جنگل های آفریقا زندگی میکردند در میان قبیله اشان اختلاف درست شده بود و قبیله به جنگ یا فرار روی داده بودند و شملین و زنش به اتفاق پسر کوچکشان زندگی میکردند و هیچکس را نمیشناختند تا اینکه روزی زنش گفت خوب تو هم ای شملین بگرد شاید قبیله مان را پیدا کنی تا کی تنها اینجا بمانیم و زن دق کرده بود هرچه شملین میگفت جنگل بزرگ است و ما تا ابد کسی را نخواهیم دید زنش راضی نمیشد تا اینکه روزی غذای زیاد برای ش
سلام فاعزه کوچولو.این سخن ننه اقدس بود.فاعزه کوچولوازننه اقدس خوشش نمیامدزیراننه اقدس همیشه به اومیگفت فاعزه کوچولو.فاعزه کوچولوهروقت مهدکودک ميرفت بانرگس کوچولوخاله بازی میکردوقتي ازنرگس کوچولوجداشد.کم کم خاله بازی راکنارگذاشت وشروع به جمع کردن پول برای آینده خودنمود.هرچی جمع میکردبه سرماه نرسیده خرج چیپس وپفک وشکم میکردزیرابتازگی باشیماکوچولودوست شده بودواومیگفت جمع نکن که یکی دیگه بخوره تامیتونی بخورچون گرون میشه وهمونم گیرت ن
نگاهم بهش بود. با اینکه بهش زل زده بودم اعضای چهره‌شو درست نمی‌تونستم تشخیص بدم. آخه آدمی نبود که زیاد ببینمش. همش میومد و ميرفت. تو روزای سختم کنارم بود، خودش میومد. تو اون روزا بیشتر چشماشو میدیدم. تو شادیام ولي یادم ميرفت از خوشحالیم بهش بگم. اگر یادم میموند و بهش میگفتم، بیشتر خنده شو میدیدم. هیچوقتم چیزی بهم نگفت از بی معرفتیم. در واقع هم همیشه بیشتر نگاه میکرد. انگار که تو دنیا کاری نداشت جز دید زدن مداوم من! این بشر از اولشم همینطوری ب
چهره اش شبیه شوماخره که بعد از بیست دور چرخیدن با سرعت متوسط 350 کیلومتر درساعت دور پیست موناکو از ماشینش پیاده شده و قبل ازینکه بطری شامپاینش را باز کنه توی چشمام خیره شده، هنوز مطمئن نیست که این پیروزی را باید جشن بگیره یا سوار ماشینش بشه و بیست دور دیگه دور پیست بچرخه! 
اما من هنوز دارم به اتفاقات چندوقت اخیر فکر میکنم که چرا دیشب برای دومین شب غیرمتوالی با تی شرت و ‌‌شلوار گرم توی خیابان بودم با این تفاوت که دیشب دنبال پسری بودم که داشت م
امروز 5 خرداد
امروز برا اولين بار گفت میخاد خودش از عرض کوچه عبور کنه. بهش گفتم باید مراقب باشه و دو طرفش رو نگاه کنه. همین کارو کرد و کلی خوشحال شد ک تونسته
نزدیک پله برقی اسمش یادش رفته بود میگفت مامان اونیکه مارو بالا میبره و پایین میبره
- پله برقی
- آره آره همین. من میتونم خودم تنهایی ازش برم
-آره
- واقعا من میتونم میتونم؟؟؟؟ (خیلی براش مهم بود این موضوع ک بهش بگم اره تو میتونی حتما)
- آره حتما ک میتونی
بالا رو راحت رفت اما سمت پایین رو میترسید
زن بعد از جراحی سزارین ترخیص شده بود و به سختی به سمت در خروجی سالن اصلی حرکت میکرد و مادرش بچه به بغل پشت سرش ميرفت و با ذوق به نوه اش نگاه های خریدارانه ای مینداخت.پدر جوان دم در منتظر ایستاده بود.نزدیک که شدن مادرزن داشت میگفت بچه رو بدیم دست پدرش.در باز شد و مرد جوان با ذوق و خوشحالی اومد به پیشوازشون.دست های بچه به بغل مادرزن توی زمین و هوا مونده بودن و منتظر دست پدرجوان اما غافل از اینکه مرد از دیدن همسرش انقدر خوشحال بود که انگار تمام دن
 
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتي امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
 
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که نا
سالها پیش وقتي پسرجان حدود ۴ سال داشت ماهواره رو جمعش کردیم و چند سال همون‌طور ساکت و صامت و بدون سیم و کابل موند روی میز تا بالاخره دادیمش به دوست همسرجان که تازه ازدواج کرده بود
و از اون موقع به بعد هیچوقت احساس نیاز نکردم به وجودش
چون بیشتر برای ما جنبه سرگرمی داشت تا چیز دیگه
و این که به طور ویژه چندشم میشد و میشه از اون تبلیغات مسخره و زیرنویس هایی که نصف صفحه رو میگیره
تا این چند روزه که به شدت حس میکنم از دنیا بیخبرم با قطع شدن تمام سایت
سه ماه دیگه کنکور دارم.
امروز گفتم بعد سحر نخوابم درس بخونم.
یه برنامه چیدم وشروع کردم.نیم ساعت اول همه چی داشت خوب پیش ميرفت.
یهو یاد یه کتابی تو کتابخونم افتادم.یه کتابخونه ی نقلی دارم.پره از کتاب.
بیشترش مذهبی و روانشناسیه.عاشق کتابای در این سبکم.
گفتم بشین بابا درس داری.
کتاب غیر درسی تو این لحظات آخه!!
ولي انگار کتابه داشت منو صدا میکرد .
همه خواب بودن.ساعت پنج صبح.
گفتم باشه فقط یه ساعت میرم یه نگاهی میکنم ولي راس ساعت 6 درسم ر
حذف شدن پیج اکانت اینستاگرام تتلو و علت بسته شدن 
اینستاگرام پیج تتلو را برای همیشه حذف کرد 
همه چییز درباره بسته شدن بلاک شدن پیج امیر تتلو و حذف شدن از اینستاگرام امیر تتلو یک شخص شیطانی میباشد که همانطور که میدونیید تو اهنگ های خود از کلمات بسیار رکیک و زشت به کار میبرد بسیاری از جوانان ایران با گوش دادن به اهنگ های تتلو خراب شدند. امیر تتلو یک مادر بدی داشت که شب ها ميرفت ****** و امیر هم ش اونجا ميرفت و کم کم شیطانی شد. امیر تتلو اگر
چقد حرف دارم واسه گفتن و چقدر چیزا هست که باید خالی کنم از وجودم!
دیروز روز عجیبی بود!
بعد از کلی دویدن دنبال مکانیک کلاسیک دکتر کریم زاده ه سطل اب با دمای -10 درجه برداشت خالی کرد تو سرم و گفت نمیشه!
من چی شدم؟چیکار کردم؟!یه کاره بد!خیلی بد!
ناراحت شدم بغض کردم و گفتم لعنت به راهی که انتخاب کردی کپ میزدی نمره میگرفتی استرس نمیگرفتی گند نمیزدی الان اینجوری نبود.
همونجوری با خودم فکر کردم و چشممو وا کردم دیدم طبقه سومم شجاعی هم رو به روم!
موندم نی
همه گفتن بعد دیدنش گریه میکنی راستش خودمم هم باور کرده بودم که گریه میکنم
اخه من وقتي بهش فکر میکردم گریه میکردم چی برسه ببینمش
دیدمش خیلی عادی دست دادم حتی دلم نمیخواست  روبوسی کنم ولي زشت بود دیگه!
گریه نکردم و حتی دلم نمیخواست پیشش باشم تمام خاطرات بد جلو چشمام رژه ميرفت از بدن کنارش فقط عذاب کشیدم
امروز آزمون همگام سلامت روانمو دادم.
سوالای جالبی داشت.
یکعالمه سوال درباره شادابی و شادمانی داشت،
بعد از اون طرف گفته بود آیا احساس تنهایی می کنید؟ حتی وقتي نزدیک افرادی هستید؟
فکر کنم جواب این دومیه همه اون جوابای کاملا موافقم» رو خراب کرد.
---
س:در یک ماه گذشته چقدر گریه کرده اید؟
ج:می مردی اینو موقع تیزهوشان ازم بپرسی؟
---
س:آیا از کارکنان کسی هست که بتوانید از او م گرفته یا کمک بخواهید؟
ج:اصلا :|
سلام
 
غدیر نوشت (با تاخیر!)
عید غدیر همیشه خاصه. هر سال خاص تر از پارسال.
اصن یه جوریه که نمیشه وصفش کرد. نمیشه دربارش حرف زد حتی!
فقط میشه یه گوشه نشست و تصور کرد ماجراهای اون روز رو و غرق لذت شد.
 
شاد باشید به حق امیرالمومنین علیه السلام.
 
 
عیدی نوشت
یکی از بهترین عیدی هایی که تو عمرم گرفتم رو امسال استادم یا بعبارتی بهترین دوستم با 40 سال اختلاف سن لطف کردن. تابلویی که خودشون سالها پیش نوشتن و سالها بالای سرشون نصب بود تو دفترشون و من از حدود
اشکال در تکلم وگفتارداره دکترهرکسی رادوست داری بفکراین مریض باش چون نقش بزرگی در زندگی من ایفامیکنداوتنهاهمدمی هست که دارم.این حرف های فائزه بود که مبتلابه بیماریMSبوداوبسیاردرمعرض دودسیگاروقلیان قرارمیگرفت و این اتفاق باعث کمبود ویتامینD3دربدنش شده بود.کیفیت رفتاراودرحدافرادشیداوروانی بود.واقعیت این بود که او وابسته به شخصیت های اهل دودودم بود این افراد ساعتی بااوصیغه موقت مینمودندوميرفتند.بعداز مرگ هرهمسرسراغ فرد دیگری ميرفت.اعت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها