نتایج جستجو برای عبارت :

مانهوای بدنت عالیهgo

-میخوای از بدنت کار بکشی احمق ؟ نهایت بهت چقدر بدن ؟ ماه یه میلیون
+ به خاطر پولش نمیرم ، میرم که کار با بگیرم 
- احمق نباش تا تو این سن هستی میتونی لذت ببری میخوای بری چیکار اخه 
+ لذت ؟ درس خواندن یا بهتر بگم درس رو استشمام کردن از کی تا حالا اینقدر لذت بخش شده من نفهمیدم.
 
12/6/98
شب تا خود صبح گریه کردی و ناله،نمیدونستیم چته،بمیرم برات الهی،تا صبح تو بغلم بودی و میچرخوندمت تو خونه تا آروم میشدی،گفتم شاید دل درد داری بهت قطره دادیم اما کمی بهتر شدی،دیگه نزدیکای صبح خوابت برد،صبح وقتی لباست رو عوض میکردم دیدم بدنت و مخصوصا پاهات شدن پر از دونه های ریز و قرمز،گفتم شاید دیشب پشه خورده باشه،یه عزیز خاتون زنگ زدم گفت شاید ابله مرغون باشه ببر دکتر،عصر با بابا رفتیم دکتر،گفت پشه نخورده شاید کک باشه یا ساس،ما هم شک کرد
هر چه را که به دیگری بدهی ، میچرخد و به خودت برمی گردد:
به دیگری بی احترامی میکنی، در واقع نشان می دهی که خودت قابل احترام نیستی.
حقوق شهروندی را رعایت نمی کنی،خود ، در جایی بدون فرهنگ و تمدن زندگی خواهی کرد.
دیگران را نمی بخشی،خودت در تب و تاب خواهی بود.
به دیگری خشم میگیری ، قبل از آن خودت در خشمت خواهی سوخت چون از تو برخاسته است.
سکوت نمی کنی ، خودت در ازدحام و شلوغی خواهی بود.
گوش نمی کنی ، شنیده نمی شوی.
دیگران را نمی بینی ، نادیده گرفته خواهی
یا حسین
اصلا فکرش را هم نمی کردم 
دعای عرفه ات هم آنقدر جانسوز باشد
دارم می سوزم. 
بیچاره ام کردی وقتی ندا سر دادی:
{. محل روییدن دندانهایم،. و بار بر مغز سرم و رسایى رگهایى طولانى گردنم، و آنچه را قفسه سینه ام در برگرفته، و بندهای پى شاهرگم، و آویخته هاى پرده دلم، و قطعات کناره هاى کبدم،. خلاصه با تمام این امور گواهى مى دهم بر اینکه اگر به حرکت مى آمدم و طول روزگاران، و زمانهاى بس دراز مى کوشیدم، بر فرض که آن همه زمان را عمر مى کردم، که شکر
از اولین باری که با افسون رفتم خرید گیر داده که باید تیپ لش بزنی ، خوب منم دوست دارم ولی ترجیح میدم تیپ اسپرت ، مردانه و شیک بزنم . 
 هر سری باش میرم بیرون میریم بعضی مغازه ها و من الکی یه لباس میپوشم تا ببینه .
اینقدر بهم گیر داد که بهش قول دادم یبار باهاش برم خرید و با سلیقه اون لباسامو بگیرم ، هی عقب مینداختم که دیگه الان حسابی بهم گیرداده و می خوام یجوری بازم زیرشو بکشم .
 اوایل بهم میگفت تو هیکلت خوبه اگه این تیپا بزنی خیلی خوبه و فلان و.
دیر
 
باد در کوچه سخت می بردت، توده ابر سایبان می شد
ذره ذره بریدی و رفتی، مادرت داشت نصف جان می شد
 
تو که از روزهای رفته عمر هیچ طعم خوشی نفهمیدی
عسل زندگی اگر هم بود، به دهان تو شوکران می شد
 
خواستی بعد از این خودت باشی، پی آزادی دلت رفتی
حیف در چشم تونشانی ها، سمت بیراه را نشان می شد
 
چادرت رفت تا فراموشی، قد کشیدند کفش هایت، بعد
خوشه های بکارت بدنت، آستین آستین عیان می شد
 
چشمت از پشت شیشه دودی، خاطرات گذشته را تف کرد
طبع گرم دهاتیت آرام در تب
لحظاتی مثل لحظه ای درست بعد از گرفتن یک تصمیمِ اشتباه، از شکلِ بی بازگشت یا ک مثلا غلتاندن تکه سنگ بزرگیِ ک در سر راهِ خود آسیب زیادی به همراه دارد، یا آن تلنگر کوچکی ک معلق می کند بدنت را توی سیاهی های بی اصطکاکِ فضا و بعد غلت می خوری تا ابد و دیگر راهی برای متوقف کردنت نباشد یا ک لحظاتی مثلِ اینها، ک توی صندلیِ کنار راننده فرو رفته ای و کمربند ایمنی ـت را بعد از فهمیدنِ ترمز بریدنِ ماشین طوری چسبیده ای ک آویزان است بدنت از صخره ای انگار. نفس ب
اصلا میفهمید تو هواپیما نشسته باشی و از همه جا بی خبر،یهو هزار تا سوراخ تو بدنت ایجاد بشه و بدنت سوراخ سوراخ بشه و یک دقیقه تو اون وضعیت باشی،یک دقیقه زجر بکشی و بعد بمیری،یک دقیقه بدن آبکش شده بچه ات رو ببینی و نتونی کاری بکنی،یعنی چی؟میفهمید چه جهنمیه؟؟
ای کاش وقتی میاید تو تلویزیون و با بی شرمی دهن گشادتونو باز میکنید و حرف مفت میزنید یه لحظه این تصویر از مغز پوکتون میگذشت،قطعا کمتر یاوه و اراجیف میگفتید.
یه خانمی دیروز خیلی با خونسردی گف
یک بار هم به نرگس گفتم: اگر زمانی رسید که زندگیِ واقعیت مجازی1 برای مردم در دسترس قرار گرفت، احتمال میدم که از اولین نفرهایی باشم که امتحانش کنه و ازش بیرون نیاد. من هیچ وقت دنیا رو طوری که هست ندیدم، دست کم جایی باشم که بیشتر به دنیای درونی من نزدیک باشه.
نرگس هم جواب داد: مسئله ای نیست واقعا. مگه نه اینکه دنیا چیزیه که توی ذهن تو تعریف میشه؟
1. زندگی واقعیت مجازی مرحله ای خیلی جلو تر از عینک های واقعیت مجازیه. به این صورت که میخوابی و به یک کامپی
پری از من پرسیده بودی فکر می‌کنم چطور قرار است بمیرم. یک غلیان است که زودگذر نیست. نمی‌گذرد. نشسته‌ای و ذره‌ ذره‌ی وزن اتم‌های بدنت را حس می‌کنی. سنگینی دستهایت، هجم بدنت را حس میکنی. سرت را می‌کوبی به بالشت و وزنی که از سرت می‌ریزد روی بالشت را حس می‌کنی. دستهایت لای موهایت گیر می‌کنند و همین که کمی از این وزن را با انگشهایت از خودت دور میکنی کمی، فقط کمی آرامترت میکند. نمی‌دانی با اینهمه خود» چیکار کنی. نمی‌دانی با اینهمه حس» چیکار
با همین انگشتایه فلجم!
میکشمت ب مولا
ب خدا میکشمت
ب جون ننه م میکشمت
باز کن اون کوفتیو
وای
تو
تو دیروز ب من گفدی نیسیییییییی
لنت بت
میکشمت 
با انگشتام تیکه تیکه میکنم
هنر چاقومو رو بدنت ب نمایش میزارم کثافت
 
برای مردن لازم نیست قلبت از کار بیفته و بدنت سرد بشه؛ وقتی رویا و آرزو و خیالاتت خاکستری میشه و می‌سوزه، می‌میری.خیال می‌کردم یه روز همه‌چیز خوب میشه و رنگ‌ها بر می‌گردند اما خیال خام بود و هیچوقت نشد حالا بیست و یک سال حسرت و خاطرات خاکستری.
کاش قبل از پدر و مادر شدن از آدم‌بزرگ‌‌ها امتحان صلاحیت می‌گرفتند
▪️عباس من! دست‌هایت کو؟!
▫️به شوق دیدار شما، دست و پا گم کرده‌ام.
▪️سرت!؟ چه به روز سرت آمده عباس؟
▫️سر را چه منزلت پیش پای عشق شما؟!
▪️بگذار این تیغ‌ها و تیرها را از تن و بدنت بیرون بکشم.
▫️این‌ها نشان‌های عشق شماست بر پیکر من. عمری چشم انتظار دریافت این نشان‌ها بوده‌ام.
✔️ برشی از کتاب #سقای_آب_و_ادب "
عاشورای حسینی تسلیت باد."
 
وقتاییم هست که هی برنامه میریزی که چه کارایی رو انجام بدی و چه جوری انجام بدی و کی انجام بدی مینویسی و خلاصه با همه ی وجودت تلاش میکنی. یهو همه ی وجودت در مقابلت میایسته و مجبورت میکنه چند روز بی حال و دراز کش و خزنده به زندگیت ادامه بدی 
فکر میکنم اینجور مواقع بعضی از اعضای بدنت باهم قهر میکنن و هرکی ساز خودشو میزنه توام نمیدونی با کدوم یکی برقصی
 
استرس حالت جالبیه
اگه دقت کنید گاهی موقع ها بعضی استرس ها شیرینه
 ولی.
 در عوض انگار که قراره قلبت از سینت بزنه بیرون
ولی انگار فقط این آشوب در قلبت نیست ، کم کم به کل بدنت نفوذ می کنه و همه اندام ها رو به نحوی درگیر خودش می کنه که با هزار بار نفس عمیق کشیدن و پرت کردن حواست به اون موضوع بر طرف نمیشه که نمیشه :/
یکی از بدترین و بهترین حس های جهان دیسمنوره بعد از ماه ها آمنوره ست!
قشنگ بدنت انتقام اون چند ماه رو با درد و خونریزی ازت میگیره!
از یه طرف داری میمیری از درد و دوست داری از صحنه ی روزگار محو شی!
از یه طرف خوشحالی مشکلت برطرف شده!
شب شده، خوب یا بد همه چیز تموم شده و توی تاریکی دراز کشیدم، سایه درخت ها از پشت شیشه مات اتاق دیده میشه و به این فکر میکنم که.
امیرعلی بغلم کرده بود و ول نمیکرد، میگفت الان عضوی از بدنت شدم. بهش گفتم اگه عضوی از بدنمی برام چیکار میکنی؟ میگه بهت انرژی میدم.
براش شعر وقتی کوه ها آوار میشوند رو تا آخر خوندم. گفت چقدر صدات قشنگه و این از همه قبلی هایی که گفته بودند بیشتر به دلم نشست.
یک اتفاق ساده درون بدنت داره رخ میده ( نه چندان ساده) اما دامنه تاثیرش روی احوال و زیستت خیلی زیاده.
رنجور میشی ولی نمیدونی چرا.چیزهایی که ساده میتونستی بگذرونیشون میشن بحران.دلت نازک میشه.احساس نیاز به مواقبت به طور حیرت انگیزی درونت آشکار میشه. آخرش میخوای از خودت بپرسی این منم اصلا اینقدر نازک و ضعیف شده؟
توی بدنسازی چیزی که بیش از همه برام جالبه، توجه به جزئیاته. با هر تمرین متوجه یکی از قسمت های بدنت میشی و تلاش میکنی تقویتش کنی. همون عضله ای که تا دیروز نمی دونستی اونجاست، همون که هر روز بی تفاوت ازش استفاده میکنی؛ مثلا وقتی میخوای وسیله ای رو جابجا کنی، به بالاترین شاخه ی پتوس آب بپاشی یا بیرحمانه قطره های اشک رو از صورتت پس بزنی.
بعد به خودت میای میبینی زندگی همونقدر پر چالشه، مثل روزهای قبل، حتی بدتر. که مهمونی و بوس و قلب و نی نی جدید و جوجه اردکای تازه به دنیا اومده و دلخوشی های فندقی ِ دیگه، ظاهرا چیزی رو تغییر ندادن. یا حداقل فعلا تغییر ندادن.
صبح از خواب پامیشی. کش و قوسی به بدنت میدی، درد تو بدنت جریان پیدا می کنه. یادت می افته دوست ِ خشنت دوباره برگشته. شاید بگین دوست که خشن نمیشه. اما چیزی که همیشه همراهته اما بی رحم و تنده ولی خیلی چیزا یادت داده، به نظرم اسمش م
اگر بخواهم زندگی را در دو کلمه توصیف کنم میگویم: رقابت و بازی
زندگی در عین حال که بازیست، رقابت نیز هست رقابتی از جنس مبارزه.
مبارزه برای رسیدن به تمام چیز هایی که دوست داریم در زندگی به آن دست بیابیم. البته که عده ای ضعیف متولد می شوند و به بدترین شکل ممکن از بین می روند. منظورم از ضعیف بودن این است که از نظر بدنی و روانی ضعیف باشی.
یا بیماری هایی که در بدنت رشد می کنند از بین ات می برند یا از نظر روانی، آنقدر ضعیف هستی که گرفتار انواع بیماری های
اگر بخواهم زندگی را در دو کلمه توصیف کنم میگویم: رقابت و بازی
زندگی در عین حال که بازیست، رقابت نیز هست رقابتی از جنس مبارزه.
مبارزه برای رسیدن به تمام چیز هایی که دوست داریم در زندگی به آن دست بیابیم. البته که عده ای ضعیف متولد می شوند و به بدترین شکل ممکن از بین می روند. منظورم از ضعیف بودن این است که از نظر بدنی و روانی ضعیف باشی.
یا بیماری هایی که در بدنت رشد می کنند از بین ات می برند یا از نظر روانی، آنقدر ضعیف هستی که گرفتار انواع بیماری های
خب اول از همه بگم دمشون گرم به خاطر پخش لیسنینگ که به جز اولیش که نفهمیدم چی گفت ۱۱ نمره از ۱۴ نمره قبولی رو به همه مون دادن
دوم بگم از همه امتحانا سخت تر بود انصافا :/
سوم هم میرسیم به معلما:
اول از همه که بگم لعنت بهت افتخاری با اون گندی که تو زبانمون زدی و کل اون ۳ سال از بدنت بیاد بیرون
سال دهم معلمم یه چشم بادومی بود نمیدونم نمیدونم اسمشو
پارسال آقای مشایخی بود
و امسال هم آقای فرید :)
از این دو تای آخر ممنونم ولی از اولیه نمیگذرم :/
من ترم آخر نو
به تو خواهم گفتخواهم گفت که این دنیا کی به پایان میرسد!
زمانی به تو میگوییم که تو بروی
زمانی که دیگر بوی تو را در سرم نداشته باشم
زمانی که دستم لمس بدنت را از یاد ببرد و صدایت در من نپیچد
زمانی به تو خواهم گفت که چشمانت برای همیشه بسته شود
زمانی که دیگر دنیایی باشد بدون تو
آن وقت به تو خواهم گفت دنیا کی به پایان میرسد!
به اون اینترنایی که با هزار مکانیسم ریسکی و خطرناک،کشیک های دو نفره رو یک نفره می ایستن تا تعداد کشیک هاشون نصف بشه سخت نگیرین.اینا ماه آخرشونه،حال ندارن،جون ندارن،نا ندارن.خسته ان،میفهمی?خسته!
*کشیک قبلی که من نرفتم،با هر زنگ تلفنم که شماره ی بیمارستان بود میمردم و زنده میشدم.با خودم میگفتم می ارزه واقعا که بشینی تو خونه و هی چهار ستون بدنت بلرزه?و با لبخند شیطانی جواب میدادم آره!
به موسیقی گنگستا رپ گوش می دادم، گزارشگر به سابقه ی این آرتیست اشاره کرد که بعد از ضبط آهنگ قرار است زنــدان برود. همین جمله و همچنین موسیقی دلنشینش باعث شد تا سابقه اش را توی اینترنت بررسی کنم، متوجه شدم بخاطر سازمانــدهی اعمال مجرمانه، چندین بار توسط واحد های ویژه ی پلیـــس آلمان دستگیر شده است.
بی قانون ترین افراد هم برای خودشان قانون دارند.
فرقی نمی کند، کارمند باشی یا یک مجرم، برای زندگی کردن نیاز داری خودت یا حتی دیگران را سازماندهی ک
آرامش داشتن، جمله ای انگیزشی یا مثبت نیست که به دیوار خانه ات بچسبانی یا بی اعتنا از این قاعده رد شوی؛ اگر نمی خواهی عقل و شعورت از کار بیافتد و همانند احمق ها دست به تصمیم گیری و بعد دچار پشیمانی شوی لازم است که ذهنت را خالی از دغدغه و تشویش نگه داری.
 
وقتی عقلت از کار می افتد
در اینجا بحث از آدم های احساسی یا منطقی نیست چرا که احساسی ترین آدم ها هم دارای عقل هستند و بر مبنای آن تصمیم میگیرند. در اینجا حرف از کسی است که گرفتار یک احساس یا دغدغه
ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال!
مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟ حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود :تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟ملک فرمود :هر وقت عمل خیری انجام میدا
سخت است نوشتن از عشق  به تو.از سادگی گفتن سخت است ک من همیشه ادمی در لفافه بودام. سخت راه پر پیچ و خم را پیدا کنم.گم میشوم در خم و پیچ کلمه ها.
و میدانی همیشه هم بد نیست گم شدن 
مثلا در پیچ موهایت گم بشم. ناپیدا باشم
و یا گم بشود این خاکستری های روزمره, در ابی خنده هایت.
و یا در کوچه پس کوچه ی صدایتهمانجا که بلندای صدای ذوق کردنم از هر کلمه ات گم میکند سکوتم را
و گم شدن پیچ و تاب بدنت در سادگی بازووانم. همانجا ک ذوب میشویم در هم
و ت
قسمت هفتم 
 
+ نمی دونم ! اهم اهم
 
 بک : فلفل !!!
 +تنده تند !!
 بک :ببخشید خانم شما توی این غدا فلفل ریختید ؟؟؟
  ×ام نه نریختیم اصلا تو این غدا فلفل نمی ریزیم .
بک : اوووف .
× شاید اشپز جدیدمون ریخته باشه !! بزاریذ ازش بپورسم .
بک : باشه .
+ این توش فلفله دیگه چیو می خوای بپرسی ؟؟
بک : راست میگی ولی ازش بپرسیم چه فلفلی ریخته .
+ راست میگی !! اهم اهم اهم  معلومه از شانس گند من فلفل سیاهههه .
بک : نفوذ بد نزن !!
× با عرض معذرت توش فلفل سیاه ریخته واقعا عذر می
پس از اینکه داداش سکته کرد، دکتر گفت به هیچ عنوان حتی نباید یک نخ سیگار هم بکشه چون برای اون زیان آور هست و ممکنه بازم سکته کنه.
پیشتر سالی یک بار هم از خونه بیرون نمیرفت. ولی پی از مرخص شدن از بیمارستان و گذشتِ چند روز، دست کم روزی یک یا دو بار میره بیرون. اونم به بهونه ی خرید.
مطمئنم میره سیگار میکشه.
امروز هم وقتی از بیرون برگشتم میبینم تو حیاط داره سیگار میکشه!
حتماً باید سکته کنی بدنت فلج شه یا بمیری که دست از سیگار کشیدن برداری؟
گفته و خواهم
بچه‌ها را سپردم به مادرم و آمده‌ام به کتابخانه نزدیک منزل. وقتی بچه داشته باشی آن هم دو تا، همه زندگی‌ات خلاصه می‌شود در بچه‌داری. تقریبا به هیچ کار دیگری نمی‌رسی و همه‌ی آن کارهای دیگر که قبلاً آزادانه انجامش می‌دادی تبدیل می‌شود به یک رویا. رویای خواندن یک صفحه از کتابی که خوشدلانه خریده‌ای تا وسط رسیدگی به بچه‌ها بخوانی. کار بچه‌ها تمام وقت است و اگر ساعتی آسوده‌ات بگذارند باید بخوابی! خواب که اگر پاره پاره به بدنت نرسانی از هم می
بچه‌ها را سپردم به مادرم و آمده‌ام به کتابخانه نزدیک منزل. وقتی بچه داشته باشی آن هم دو تا، همه زندگی‌ات خلاصه می‌شود در بچه‌داری. تقریبا به هیچ کار دیگری نمی‌رسی و همه‌ی آن کارهای دیگر که قبلاً آزادانه انجامش می‌دادی تبدیل می‌شود به یک رویا. رویای خواندن یک صفحه از کتابی که خوشدلانه خریده‌ای تا وسط رسیدگی به بچه‌ها بخوانی. کار بچه‌ها تمام وقت است و اگر ساعتی آسوده‌ات بگذارند باید بخوابی! خواب که اگر پاره پاره به بدنت نرسانی از هم می
1
کلن از بیرون گود ماجرا رو دیدن کار خیلی بدیه. اینجوری در مقام نصحیت کردن ظاهر می شه آدم. یه نگاه عاقل اندر سفیه نهفته ای به افراد درگیر ماجرا داره ولی وقتی میاد داخل، خودش رو هم می بینه که براش امکان رهایی مثل همه اون آدم های دیگه، سخت شده. دیگه نمی تونه مثل قبل، آدم ها رو اونقدر سریع قضاوت کنه. البته که این یه معنای این نیست که باید هرکاری رو تجربه کنیم ولی من فکر می کنم باید یه سری از تابو ها رو با احتیاط چندبار بشکنیم. با خودمان ابزار لازم رو
1
کلن از بیرون گود ماجرا رو دیدن کار خیلی بدیه. اینجوری در مقام نصحیت کردن ظاهر می شه آدم. یه نگاه عاقل اندر سفیه نهفته ای به افراد درگیر ماجرا داره ولی وقتی میاد داخل، خودش رو هم می بینه که براش امکان رهایی مثل همه اون آدم های دیگه، سخت شده. دیگه نمی تونه مثل قبل، آدم ها رو اونقدر سریع قضاوت کنه. البته که این یه معنای این نیست که باید هرکاری رو تجربه کنیم ولی من فکر می کنم باید یه سری از تابو ها رو با احتیاط چندبار بشکنیم. با خودمان ابزار لازم رو
تا حالا به کسی نگفتم.من زیاد درگیر باشه ذهنم خوابم کم میشه.
خب کم نمیشه 
کم میخوابم 
چون همت خواب هام میشه کابووس 
من خواب کم میبینم.اما کابووس زیاد 
خواب دیدن و کابووس دیدن فرق داره 
خواب دیدن توی یه موقعی از تخیل ذهن قرار میگیری که واقعی نیست.حتی توی خواب هم اینو متوجه میشی.
اما کابووس نه. علاوه بر اینکه ترسناکه.تک تک سلول های بدنت خودشون تو اون موقعیت قرار میدن.مثلا تو خواب حرکت میکنی(منظور فقط راه رفتن نیست.مثلا خودتو نزدیک یه پرتگاه میبین
بی تفاوت یعنی خبر مرگ و زندگی اش فرقی نداشته باشد برایت.
بی تفاوت یعنی بودش با نبودش یکی باشد.
یعنی بدون فرق.
یعنی فراق بی معنی باشد!
یعنی دور نمانده باشی از یک چیزی که نباشد.
یعنی نبودن نداریم.
پس دلت که آشوب شده و ذهنت که پریشان تر از همیشه دور خودش می چرخد و دستهایت که پر درد و بی رمق کنار بدنت افتاده اند همه و همه دارند داد میزنند که فرق دارد. که فراق است. که هر چقدر هم چشمهایت را ببندی و رویت را بچرخانی دلت تمام قد به سمت او برگشته و تا آخرِ
بعد از دو سه تا پست آبرو مندانه:| مجبورم دوباره برگردم سر پست هایی که حرف خاصی برای گفتن ندارن؛)) امروز بالاخره 12 ساعت درس خوندم، تعداد تست هایی که هر روز می زنم رو رسوندم به 400 و تا الآن از 114 درس دهم، 72 تا رو خونده ام^__^
عربی، علوم فنون، زبان و جامعه رو تموم و ادبیات و ریاضی رو نصف و منطق و اقتصاد و دینی رو یک سوم کردم.
برای شوآف بیشتر باید بگم که بیشترین چیزی که بهم اعتماد به نفس میده سرعتمه:)) مخصوصا تو تست زدن. تقریبا هر تست بین 20 تا 30 ثانیه زمان م

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها