نتایج جستجو برای عبارت :

لشکاشو پاک میکرد

کاش یکی یه شیر کاکائو ی یخ که تو یه لیوان قد بلند بود و نی توش داشت، می‌گرفت دسش میاورد تو اتاقم، می‌گفت بیا حرف بزنیم :/ و خودش شروع ميکرد به حرف زدن همونایی من دوس داشتم میگفت و من هیچی نمیگفتم و فقط گوش میدادم ، بعدش بغلم ميکرد.چند دقیقه میموند و بعد می‌رفت برق خاموش ميکرد و من می‌خوابیدم . صب که پا میشدم همه چی دُرس میشد.
 
۱_وقتایی که ال ازم متنفر بود
۲_  وقتایی که تو فیلم نگاه کردن هم نصیحتم ميکرد ولی خودش نمیخواد من چیزی بهش بگم:)
۳_ وقتایی که لوس حرف میزدم و بلاکم ميکرد
۴_ وقتایی که زین شروع به نصیحت کردن ميکرد
۵_ وقتایی که سانا شی سوال پیچم ميکرد و من  باید بهش جواب میدادم
۶_ تفاهمایی که با اونی دارم
۷_ وقتایی که با تن حرف میزدیم لوس ترین آدما بودیم:)
۸_ وقتایی که بابام من رو در حال قر  دادن میدید
۹_ وقتایی که به بهونه دستشویی از خونه فرار ميکردم:)
 
کی فکرشو ميکرد عید بیاد و بوی لباس نو نیاد تو خونه هامون
کی فکرشو ميکرد توی سفره های هفت سینمون 
سیب باشه ولی سلامتی نباشه
سکه باشه ولی کار و سرمایه نباشه
کی فکرشو ميکرد که یه سالی بیاد که عیدشو کنار مادربزرگ تحویل نکنیم و عیدی شو از دست پدر بزرگ نگیریم 
کی فکرشو ميکرد نزدیک عید بشه و دیگه پشت چراغ قرمزا رقص حاجی فیروز های سیاه و قرمز پوش رو نبینیم
کی فکرشو ميکرد یه سالی همین نزدیکی‌ها بعضی از خانواده ها به جای سیب و سرکه و سمنو روی میزشون، ح
خانم الف، وبلاگ rochak، یک اخلاق خوبی داشت که دنبال ميکرد هرکس که دنبالش ميکرد را! نه از این فالو کن تا فالو کنم های بقیه، نه. وقتی دنبال ميکرد پیگیر بود و دلسوز! همه نوع آدمی را هم پیگیر بود و دل سوزشان بود. حداقل من اینطور فهمیده بودم. و میدانید؟! مردم بیشتر از آنکه از دلقک بازی شما خوششان بیاید، درگیر محبت شما میشوند. الناس عبید الاحسان. 
 
 
توی دهی اون دور دورا
یه جای خوب و با صفا
یه پسری بود اسمش حسن
بازی ميکرد تو دشت و دمن
همش ولو تو کوچه ها
بازی ميکرد با بچه ها
صبح می خوابید تا 10 صبح
چه بچه ای آه و آه و آه
تنبلی ميکرد نمیرفت حموم
همه کارش بد و ناتموم
توی خونه یا کنار آب
از صبح تا شب بخور و بخواب
با بچه ها دعوا ميکرد
سروصدا به پا ميکرد
حسنی به مکتب نمی رفت                وقتی میرفت جمعه می رفت
 
توی دهی اون دور دورا
یه جای خوب و با صفا
یه پسری بود اسمش حسن
بازی ميکرد تو دشت و دمن
ه
میخندید.کنار جسم غرق در خون او دراز کشیده بود و میخندیدبه دست های لرزونش نگاه کردباید نگاه ميکرد.ذهنش متلاشی شده بود و جوابی نداشتاین همان دیوانگی بود!؟هنوز نفس میکشیدقفسه سینه اش تکان میخوردناله ميکردخندید!چاقو را برداشت و دوباره درسینه اش فرو کرددوباره و دوباره و دوباره.گریه کرد.گریه کرد و ضجه زدنگاه کرد اما نباید ميکردچشماش بازه اما باید ببندتشونچاقو رو داخل چشماش فرو کرد.کور شد.دیگه چشم های سبزش پیدا نبودندهمش خون بوداز رنگ قرمز متنف
۱. زخم بستر طور استراحت مطلق کردم:دی
۲. سیب زمینی سرخ کرده با پنیر + آبگوشت + میوه جات + آب آلو جنگلی
۳. قفس رامونو که تمیز کردم دچار پیچیدگی فلسفی شده بود هی پنبه ها رو ميکرد تو لپاش ازینور میبرد اونور خالی ميکرد دوباره پرميکرد میاورد اینور:دی
سلام
من یه دختر 25 ساله ام و یه برادر دارم که 5 سال ازم بزرگتره. تو خانواده مشاجره و دعوا زیاد داشتیم که مسلما رو رفتار و اعصاب و آستانه تحمل همه افراد خانواده تاثیر گذاشته ،ولی مادر و برادرم بیشتر تحت فشار بودن، چون خیلی از بحث ها درخصوص اون ها و با شرکت اون ها بوده. یعنی بابام خیلی زیاد مامان و داداشم رو اذیت ميکرد و خب این اثر گذاشته روشون دیگه. ولی خب بابام خیلی منو لوس ميکرد. من واقعا از دعواها اذیت میشدم و از زجر کشیدن بقیه زجر میکشیدم. الان
.
میگم خدارو فرض میکنم که پشت سیستمشه و موس رو میبره رو کوید-۱۹ و دِرَگ میکنه رو کشورهای مختلف. البته موس نه، درواقع سیستم لمسیه. بعد میگم کاش خدا میرفت رو کوید-۱۹، سِلِکت سیمیلار ميکرد، بعد دیلیلت ميکرد. بعد عصبانی میشم میگم اگه نمیخواد اینکارو کنه پس کاش کنترل آ میزد، بعد شیفت دیلیت ميکرد تموم میشد میرفت، اینقد عذاب نمیکشیدیم. بعد میگه اینقد پرو بازی درنیار، یه موقع تو رو دیلیت میکنه تا بفهمی دنیا دست کیه!+ بارالاها! میشه از راه سِلِکت سیمی
آلارم گذاشتم برای ساعت 5 صبح!
اما همین که صدای گوشی دراومد خفش کردم 
یهویی بیدار شدم دیدم ساعت7ونیمه!
تمام تنم درد ميکرد.
اکولوژی نخونده بودم و10امتحان داشتم
امروز جلسه آخر آزمایشگاه بود
نتونستم ت بخورم.فکراینکه با چه مشقتی برگردم تو اون سرما دیوونم ميکرد 
مغز استخونم درد ميکرد
موندم خونه.آرزو دوبار زنگ زد پیام دادم نمیام حالم بده 
هنوزم حالم خوب نیست
خستمممممم.خییییییییلی زیاد.دلم نمیخواد دیگه خونه خالم بمونم.کاش حالم خوب بشه ودر
یادمه بچه ک بودم خیلی بی پول بودیم
هیچی پول نداشتیم
مامانم میرفت بال مرغ میخرید باهاش سوپ درست ميکرد
من سوپ نمیخوردم دلم برنج میخواست
مامانم برام گوشتای بال مرغ رو ریش ریش ميکرد سوپ رو برام میکوبید بعد کلی ناز و نوازشم ميکرد ک بخورم
میگفت تو سن رشدم باید بخورم
دلم تنگ شده برا مامانم
چقدر اذیتش کردم
چقدر زحمت میکشید
پول نداشتیم، از خوراک و پوشاک خودش میزد
الان بنیه ضعیفی دارم
خیلیا میگن خیلی ظریفم
حتی پسرا آروم بغلم میکنن
الان دلم ضعف رفته ب
از شراب عشق نوشید.تلخ بود اما مست شد.تن داد، به عشق.
پس از آن، هر بار که مرور ميکرد، تلخی را به یاد نمی آورد اما مستی را چرا.نه فقط در یاد، که در تک تک سلول هاش جریان پیدا ميکرد.مستی را میگویم.اما شراب حرام بود، ممنوع بود.و او میدانست.مست میشد و توبه ميکرد و دوباره مست میشد و دوباره توبه ميکرد.
و این تکرار ادامه داشت.تا آن که.
نمیدانم.
پایان قصه را نمیدانم.
 
*منزوی ِ جان
 
 
+به روایت ِ آن چه در خواب نوشتم، با اندکی تغییر به جهت آن که حافظه یاری نمی
بچگی ها که بر لب جوی می‌ایستادم
شوق پرش به آن‌سو
تنم را پر ميکرد.
از پا هایم شروع میشد.
بالا می‌آمد.
و بالاتر.
تا میرسید به سینه ام
(شوقی درونی میشد.)
آنگاه فتح صدر ميکرد
و گلویم را
(دیگر م بی‌فایده مینمود.)
و سپس بینی‌ام را
(عطر سبزستان های آن‌سوی جوی.)
و سپس گوش هایم را.
(بستن حرف دیگران.)
اما!
ادامه مطلب
ای کاش گذر زمان هر کس وابسته به ساعت مچی دستش بود !
اونوقت هر وقت کم میاورد و خسته میشد متوقف اش ميکرد ؛ یه نفسی تازه ميکرد یه ابی رو صورتش میزد و یه استراحت  کوچیک ميکرد بعد دوباره به مسیر زندگی اش ادامه میداد
هر وقت دلش برای قشنگ ترین و ماندگار ترین لحظات زندگیش تنگ میشد اون عقب میبرد و دوباره طمع لذت زندگی میچشید !
و هر وقت تحمل سختی و رنج و غم و غصه و نداشت اون میزد جلو .
+ دلم می خواد برای یه مدت طولانی بخوابم ( مثلا ۱۰۰ سال ) و وقتی بیدار ش
یادش بخیر، روزگاری که نگرانم میشد و برایم دعا ميکرد. و احساس موفقیت سربلندی تمام وجودم را فرا میگرفت.      اشعار بی قید و قافیه ام را اصلاح ميکرد   مثل بلبلی چه چه ن برایش میخواندم  اشعاری که منتخبش بودند را عین فال حافظ باز ميکردیم و برایم میخواند و من هیچوقت فراموش نخواهم کرد آن حجم عمیق احساسات را 
امروز ساعت 1:21 شب یه هکری خواسته ما رو هک کنه ولی نمیدونم توی وبلاگ من داشت با ویندوز ویستا تست نفوذ ميکرد چون که یه وبلاگ به تنهایی قابل هک نیست بلکه باید دیتا بیس بلاگ بیان رو هک ميکرد . و در ضمن هکر جون عزیز و تنها هکر کت اندروید ناراحت نمیشم که با اومدی حداقل یه نظری بده خودتو معرفی کن
دوست دارم بار و بندیلمو جم کنم بدون هیچ خدافظی ای از همه ی ادما دور شم. همم یک جا دور یک سیاره ی کوچیک بدون هیچ انسانی! سیاره. باشه حالا نمیشه یک غار کوچیک؟ یک جایی که بشه ریخت هیچ ادمی رو ندید به هیچ ادمی مجبور نباشی سلام بدی.
 
با فامبلامو رفته بودیم پارک یک بچه بود یک چوب برداشته بود فقط اطرافشو کاوش ميکرد. از اینور به اون اصن هم به بقیه کار نداشت که داشتن بازی ميکردند خاکا رو ميکردن برگارو تماشا ميکرد و. اصن دلم رفت براش
 
یوسف پسر پسرعم
نوبخت: علت افزایش تورم موجود در جامعه بخاطر هجوم عده‌ای سرمایه‌دار بود که قیمت کالاها را با تهدید امریکا بالا بردند.
یعنی اگه علم الهدی این حرف رو زده بود، تاجزاده خودش رو از برج میلاد پرت ميکرد پایین، زیباکلام با مرگ موش خودکشی ميکرد، آشنا هم خودش رو مینداخت زیر تریلی ۱۸چرخ!
رفتم از یخچال بستنی شیری برداشتم
هرچی من عاشق این بستنی ام سید از بوشم متنفره.
به وسطاش که رسیدم سید با اسپیکر آهنگ گلی رو پلی کرد کلا این آهنگو خیلی دوس داره منم دوست دارم نه خیلی معمولی چون دیگ خیلی گوش دادم زده شدم.
نشسته بود رو مبل و داشت باش میخوند منم بی هوا رفتم سرمو گذاشتم رو پاش و دراز کشیدم نوازشم ميکرد و نگاه های خیلی عاشقانه ای ميکرد منه خل فک کردم حسش ه شرو کردم یواش یواش بستنیمو ساک زدن یه ذره گذشت و همچنان نگاش روم زوم بود نو
دانلود آهنگ مهدی مقدم بد جاییه
همینک شنونده اثر جدید و فوق العاده زیبای { بد جاییه } با صدای دلنشین هنرمند محبوب , مهدی مقدم باشید.
 
دانلود آهنگ مهدی مقدم به همراه متن و بهترین کیفیت
Download new music : Mehdi Moghadam | Bad Jaeiye With text and the best quality in sedavir
 
متن ترانه مهدی مقدم به نام بد جاییه
هم زندگیم بودو هم یار بازی بود بازی ميکردمو اون خیلی راضی بود چشمامو بستم تا هی بهم دروغ بگه چیزی نمیگفتم عاشق بودم دیگه میگفت دوست دارم میگفت خیالت تخت میگفت دوسم داره اما
دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده
واسه حس مفید بودنی که بهم میداد
واسه تعریف تمجیدایی که ازم ميکرد
واسه زندگی سگی تو خوابگاه
واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن
حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام
واسه امتحانای پایان ترم
واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر
حتی واسه شهر دانشگاهی!
دلم تنگ شده
چه روزایی بود
لباس قرمزرامیپوشیدوشروع به انقلاب رفتاری وفرهنگی درخانه ميکرد.مهدی ازدست اوخسته شده بود.فرزندش که به اوبابامیگفت ازعمه فائزه متنفربودوازاوفراميکرد.عمه فائزه دورازچشم مهدی برادرزاده خودرافلک ميکرد.
نقص مغزی عمه فائزه که درکودکی توسط برادرش مهدی باضربه مشت به سروهمچنین کتک کاری بامهدی تبدیل به اختلال اعصاب وروان شده بودنمیگذاشت که فرزندمهدی آسایش داشته باشد.
دانلود آهنگ مهدی مقدم بد جاییه
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * بد جاییه * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , مهدی مقدم باشید.
 
دانلود آهنگ مهدی مقدم به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Mehdi Moghadam called Bad Jaeiye With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه مهدی مقدم به نام بد جاییه
هم زندگیم بودو هم یار بازی بودبازی ميکردمو اون خیلی راضی بودچشمامو بستم تا هی بهم دروغ بگهچیزی نمیگفتم عاشق بودم د
اتفاقات منفی رو به سوی خود براند او از طریق مراقبه دعا وروانکاوی و. انرژی شفابخشی در محیط خود ایجاد ميکرد ومیدانست که موقعیت های تغییرناپذیررا باید رها کرد وآنچه ازاحساس وفکر ودید که میتوان تغییر داد رابهش پرداخت واینگونه تغییردرحالات روحی درجهت بهبود اوضاع داد اوازانعطاف پذیری خوداستفاده ميکرد برای هماهنگی باعالم هستی.
داستان کوتاه: روزی مردی درد میکشید و افسرده بود و آرامش میخاست و بس ولی همیشه راه رو اشتباه میرفت نمیدونست باید خدارو صدا بزنه اگرم بهش میگفتن بنال میگفت مگه مرد میناله و غرورش نمیزاشت که مثل زن ها گریه کنه و حتی الکی الکی خودش رو به گریه بزنه و خدا رو حتی بیصدا در دل بخونه و صدا بزنه تا اینکه یه روز یه بچه ش رو دید که الکی برای شکلات پیش مامانش گریه میکنه و مامانش هم بهش بی توجه هست ولی بچه نمیدونست که در دل مادر چی میگذره و بیشتر گریه ميکرد و م
مینا جان دختر عمه بابام بود، همه خاطرهایی که از مینا جان دارم جز مهربونی و خوش رویی و خوش برخوردیش نیس .همیشه تبسم به لب داشت و با همه با مهربونی رفتار ميکرد وقتی باهاش هم صحبت میشدی اون آرامشی که تو وجودش داشت، بهت انتقال پیدا ميکرد و واقعا ارزشمند بود.  دوست داشت خانوادهای فامیل با هم ارتباط بیشتر داشته باشن از هم اگر دلگیری کدورتی دارن کنار بزارن و خودش هم سعی ميکرد در این مواقع بین خانوادها صمیمت ایجاد کنه. در واقع بدون اغراق باید بگم فرش
فرشید انقدر زیاد بابا رو بغل ميکرد بغلش که میکنم برام باباست.
مظلوم و سبیلو و مهربون و باابهت عین بابا.و نجیب.
مریم هم باباست. سکوتش خودخوری کردنش حتی عصبانیت و ظرافت و حساسیتش.
امید و سعید مامان هستن؛ جمعه که امید داشت گریه ميکرد داشتم فکر ميکردم مثل مامان راحت گریه میکنه.
استاد فقط استاد امروز 
ک مراقبم بود اومد راحت در کلاسو بست بچه ها همه ازاد همه سوالارو قشنگ توضیح داد جواب رو هم غیر مستقیم گفت حواسشم پرت ميکرد هر کی هر کار میخاس ميکرد تازه یک سوال ازش پرسیدم نصف جواب رو بهم گفت گفت حالا فعلا اینارو بنویس بقیرم اگه یادت میاد بنویس اگه هم یادت نمیاد اشکال نداره خودتو ناراحت نکن نمرتونو میدم ^___^
استادی از بهشت
الهی ک خیر ببینی استاد جان
اون تصمیم گرفته بودکه به یاری دیگران بشتابد کسانی که درسطحی پایینترازاوبودند به اونها کمک ميکرد انگارچیزی دردرون او میگفت پیش به سوی حمایت ازدیگران شفقتی دردرونش بود که اورایاری میداد ولی همیشه دردرونش احساس خلا ميکرد انگاروقتی زیاد کمک ميکرد انرژی اش خالی میشد واقعیت این بود که اوچنان غرق کمک به دیگران شده بود که کمک به خودش رافراموش کرده بود اونیازهای خودراارجح بردیگران نمیدانست وهمین باعث میشدباتمام کمکهایش به دیگران احساس خستگی و
مامان همیشه سعی ميکرد ما رو قوی و مستقل بار بیاره میگفت ارزش و احترام و شخصیت یه دختر به قوی بودنشه به وابسته نبودنشه برای همین همیشه مجبورمون ميکرد کارامونو خودمون انجام بدیم تنهامون میذاشت که قوی بشیم حالا ما چهارتا به اندازه ی کافی بزرگ و قوی شدیم که هیچ وقت حتی به اندازه ی یه کار کوچیک هم از همدیگه کمک نمیخوایم چرا؟ چون ما قوی و تنها و مستقلیم و نیازی به همدیگه نداریم مامان هم همچنان یه تنه تکیه گاه و ستون خونه ست اما ما دور از مامان قوی و
چانه اش می لرزید از بغض. کتف چپ و قفسه سینه اش تیر می کشید. سعی ميکرد حرف بزند و بپرسد چرا؟ 
کسی جلوی چشم هایش گند زده بود به همه چیز. "تمام دنیایش" تمام دنیایش را نابود کرده بود. اعتماد را خورده بود و چیزهای بد قی کرده بود. شکسته بود و خرده شیشه ها را زیر فرش پنهان کرده بود. 
داشت فکر ميکرد که اگر آتش میگرفت، حتما کمتر می سوخت. اگر توی صورتش تف ميکردند، حتما کمتر تحقیر میشد. اگر آدم بدی می بود، حتما باز هم این حقش نبود.
چقدر باید دل بزرگ باشی که ببخش
فاطمه دلش گرفته
بازم فهمیدم که خیلیا بهم دروغ گفتن
واقعا خسته شدم.
دیگه نمیدونم بیرون ازین خونه چی رو میشه باور کرد؟
 
این دومین باره که میفهمم یکی حتی اسمشم دروغ گفته 
نه فقط به من
 
به خیلی های دیگه
خوبه که کار مهمی هم باهاش نداشتم
ینی تو زندگیم پررنگ نبود
اما نمیفهمم چرا بهمون کمک کرد؟
چرا تو مترو هم دیدمش
و چرا یهو غیبش زد؟
چرا اون دسته منو فرستادن سمت اون.و چرا اون علائم چی میگفت؟
اون رفتار چی بود؟
چرا کمک کرد؟و برای کمک به ما ب
روز معلّم به نام شهید و به نام شهادت است؛ و جهات مختلف گوناگونی که در
ضمن صحبت عرض خواهم کرد.
شهید عزیز ما، مرحوم آقای مطهّری (رضوان ‌الله
‌تعالی‌ علیه) به معنای واقعی کلمه یک معلّم دلسوز بود، خوب فکر ميکرد، خوب
بیان ميکرد، خوب دنبال ميکرد؛
صِرف اینکه حرفی بزنیم و تکلیفی اداء کنیم
نبود. ما از نزدیک میدیدیم که چگونه دلسوزانه، رسوخ اندیشه‌های عمیق اسلامی
خود را در ذهن جوانهای آن دوره -با همه‌ی محدودیّتهایی که وجود داشت-
دنبال ميکرد و در
تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسیار مراقبش بود.زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار ميکرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. اما واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت.او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک ميکرد تا گره کارش ر
صدایی در درونش میگفت که معجزات واقع میشود حادثه هایی بی ربط را به صورت متصل به هم میدید وحس ميکرد. گرچه گوشه نشین بود ولی درهنگام نیاز زمام اموررا دردست میگرفت او میدانست که اگر دید خودرابه چیزهایی در درونش تغییر دهددر دنیای بیرون به حقیقت میپیوندد.ازطرفی نگران بود که نکنه اتفاقات خوب به بد تبدیل شود واتفاقات منفی رو به سوی خود براند او از طریق مراقبه دعا وروانکاوی و. انرژی شفابخشی در محیط خود ایجاد ميکرد ومیدانست که موقعیت های تغییرناپذ
هر شب
وقتی هم خونه ایم خسته از کار برمیگشت
فرنی و شامی که براش (ّرای خودمون) پخته بودم رو میخورد
 
برام چایی درست ميکرد
 
گاهی من براش درست ميکردم اون بیشتر پیتزا و استیک درست ميکرد
 
و هر شب برای من ازین حرف میزد که دخترای وایت ادمای مزخرفین و میخواد با یه میدل ایسترنی یا اسیایی یا افریقایی دیت کنه.
 
و اگه نشه
میخواد بره همجنس گرا بشه.
 
الان من با کی هر شب حرف بزنم؟
 
من امادگی رفتن به اپارتمان تنهایی رو نداشتم!
 
عمری هم خونه ای داشتم.
 
باید بر
اگر به قرآن عمل میشد چه اتفاق هایی می افتاد؟
1 - اگر هر کس به سوره اعراف آیه ٣١ (کلو و اشربوا و لا تسرفوا ) توجه ميکرد ، دیگر هرکس به اندازه نیازش غذا میخورد و پر خوری نميکرد و این همه غذای اضافی دور ریخته نمیشد و شاید هم دیگر گرسنه ای باقی نمی ماند!
2 - اگر هرکس  به سوره ملک آیه ١٥  (وامشوا فی مناکبها و کلو من رزقه)  توجه ميکرد ، راه رفتن را در برنامه روزانه خود پیش میگرفت.
ادامه مطلب
دکترها زیاد بیماری اش را جدی نمیگرفتند!
میگفتند سندروم دارید، سندروم بی قراری پا!
روز ها که سرش گرم راه رفتن بود مشکلی نداشت اما وقتی آسمان تن پوش سیاهش را به تن ميکرد و کوچه پس کوچه های شهر را غرق در سکوت میساخت مصیبتش شروع میشد.
پاهایش مور مور ميکرد، گمان ميکرد جمعیتی از مورچه ها در حال بالا رفتن از ساق هایش هستند، مثل یک درخت!
تمام شب را به متر کردن اتاقش میگذراند، مدام چپ و راست میشد و زمانی که صدای قدم زدن هایش اهل خانه را کلافه ميکرد به خی
حاج حمید در سپاه قدس مشغول بودن و فرمانده هم بودن 
کسی از هم محله ای هایش و دوستانش نمی دونستن ایشون پاسدار هست
چه برسه به سرتیپ بودنش
ایشون زمین کشاورزی داشتن در منطقه کوت عبدالله اهواز.
هر روز میرفت اونجا مثل بقیه بیل میزد.یه پیرمردی که زمین داشت برام تعریف ميکرد گفت من نمیدونستم این کیه اما میدیدمش مثل یه کار گر کار میکنه اصلا چیزی هم نمیگه☝️
همش کمکمون ميکرد یه چند روزی نبودش گفت که داشتم میومدم مرکز شهر دیدم یه بنر بزرگی زدن سردار سرتی
تحریم ظریف منو یاد یه انیمیشن قدیمی انداختیادتونه یه خمیر کرم رنگ بود تو برنامه کودک؟ (خمیره شکل آدم بود همه کاری هم ميکرد، یه بارم جورابشو میخواست بدوزه، دوخت به دستش، بعد جورابه رو کشید تو لامپ، دوخت به لامپه) قسمت جورابه رو پیدا کردم. ازینجا دانلود کنید.یه بار خواست گندشو جبران کنه، رفت جارو برقی آورد، اول خودش داشت جارو میکشید، بعد جاروئه قاطی کرد از دستش در رفت هرچی تو صحنه بود اعم از قاب عکس و میز و صندلی رو خورد، آخر سرم خود خمیره رو خو
" صفحه چهل و چهار "
 
بعد از برگشتنمون به تهران ، دوباره کارم رو شروع کردم و مشغول پخش تراکت برای خانم خدابنده ی عزیز شدم .
قدرت هم که دیده بود مسئله کاملا جدیه  ،سر به راه شده بود و بموقع بیدار میشد میرفت سرکار و به موقع برمیگشت .
با پارسا بازی ميکرد و سعی ميکرد بیشتر با من شوخی کنه و سر حرف رو باز کنه .
دلم میگفت  ،شاید بهتره یه فرصت دیگه به زندگیمون بدم و دیگه اینبار شاید همه چیز روبراه بشه . ولی عقلم تجربیات تمام این سال ها رو به بدترین شکل ممکن
صدایی در درونش میگفت که معجزات واقع میشود حادثه هایی بی ربط را به صورت متصل به هم میدید وحس ميکرد. گرچه گوشه نشین بود ولی درهنگام نیاز زمام اموررا دردست میگرفت او میدانست که اگر دید خودرابه چیزهایی در درونش تغییر دهددر دنیای بیرون به حقیقت میپیوندد.ازطرفی نگران بود که نکنه اتفاقات خوب به بد تبدیل شود واتفاقات منفی رو به سوی خود براند او از طریق مراقبه دعا وروانکاوی و. انرژی شفابخشی در محیط خود ایجاد ميکرد ومیدانست که موقعیت های تغییرناپذ
.
.
.
.
.
 
دنیز خوشحال بود 
حالش خوب بود 
هنوز به خاطر چند روز پیش خوشحال و سرحال بود 
حتی تو هم نمیدانی چقدر برایش سخت بود که ان سوالی که مدت ها بود ذهنش را درگیر کرده بود بپرسد 
قطعا نمیدانست پرسیدن ان سوال نفرین شده چه عواقب و یا جوابی دارد وگرنه ان را نمیپرسید 
حال دیگر دیر شده بود انها چند ساعت درگیر بودند
ان بغض داشت خفه اش ميکرد 
و طرف دیگر داشت سعی ميکرد برایش توضیح دهد 
با هر کلمه که روی صفحه گوشی نمایش داده میشد 
قلبش بیشتر به درد می امد
یکی از اساتیدمون تو دو تا دانشگاه درس میداد،یه شرکت داشت که باید اداره اش ميکرد،دانشجوی دکتری بود،متاهل بود و یه بچه کوچیک داشت و بچه داری هم ميکرد و به گفته خودش همسرش هم دانشجو بوده و این یعنی برای کارهاش خیلی نمیتونسته از همسرش کمک بگیره
واقعا برام سواله چه جوری این همه کار رو انجام میده؟
وقت از کجا میاورد؟
به مصاحبه دوم با استاد آلمانیه دعوت گشتم.نمی دونم مصاحبه دوم چطور پیش بره و نتیجه چی بشه ولی خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم؛ بهم آرامش میده حرف زدنش؛ حتی پسرشم دوست داشتم!! چون دانشگاه ها و مدارس المان به علت کرونا تعطیل شدن، اسکایپ قبلی رو تو خونه انجام داد و پسرش هم که ۸,۹ ساله بود هی میومد تو اتاق به من نگاه ميکرد، در کمدو باز ميکرد، به شونه مادرش تکیه میداد مامانشم خیلی ریلکس بود و مهربون باهاش به آلمانی یه چیزایی میگفت که سوادم نمیرسید بف
دستش رو زیر منبع برد، مشتش رو پر از آب کرد و چند بار به صورتش زد. سرمایی که به صورتش برخورد ميکرد نفسش رو برای مدت کوتاهی میبرید.هوا کهنه و فرسوده بود. مثل سابیده شدن مفصل هایی که اینقدر ازشون کار کشیده که دارن از هم پاشیده میشن.موهای خیسش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید و سرجاش موند تا سراغش بیان‌.چرا همیشه وقتی میخواست کر بشه صداها واضح تر میشن؟وقتی نمیدونست کجاست‌ نمیفهمید داره دور میشه یا نزدیک.جهت های توی سر اشلی فقط به سمت یه جهت بودن‌.در
استرس وحشتناکم بهم اثبات کرد ک اشتباه میکنم
راه رفتن کنارش حس خوبی داشت
از نگاه کردن بهش حس خوبی داشتم
وقتی از دهنش پرید جان و هول شد من هم چیزی تو وجودم جابجا شد
وقتی ابراز علاقه ميکرد پشت هم از خجالت سرم پایین بود
و وقتی بیخود و بی جهت هی ازم تعریف ميکرد خندم شدت میگرفت
خیلی خیلی فکر کردم
و وقتی تمام این ماه هارو مرور میکنم
وقتی واکنش ها و برخورد هاتو تحلیل و مقایسه میکنم
فقط ب این شعر میرسم:
بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام
فهرست تمام آرزوها
بسم الله الرحمن الرحیم
یا اباصالح المهدی ادرکنی
.به عقیده حقیر،
شخصی که کشور را برای همیشه ترک میکند میخواهد بگوید که من دیگر هیچ علاقه ای به ایران و اسلام ندارم و آینده ایران و اسلام برایم پشیزی ارزش ندارد،اگر مسلمان بود تا به سیدالشهدا اقتدا ميکرد و تا مرزشهادت جهاد ميکرد،واگر ایرانی بود به آرش اقتدا ميکرد و جان خود را بر تیر و کمان خویش می‌گذاشت و از ایران دفاع می‌کرد
حال این فرد که رفت و پناهنده شد میخواهد فرزند من آسمان جل باشد میخوا
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی ميکرد.او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بو
مامانم به خاطر اینکه امروز نرفتم آزمون بدم باهام قهرکرده!حتی صبح همزود بیدارم نکرد و هشت و ربع بلند شدم!
ملالی نیست! الان که بیشتر فکر میکنم میبینم که اگر میرفتم قطعا باهام بیشتر قهر ميکرد و قطعا بابام هم باهام قهر ميکرد!
نمیدونم شاید هم براش مهم بود که بدونه فارغ از نتیجه بچش  اونقدر اعتماد به نفس داره و از خودش مطمئنه که سر جلسه آزمون بره!
چمیدونم والله!
ذهنم رو بیشتردرگیر نمیکنم !میرم که امروز هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم!
شب میام از رو
امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 
فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی
یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم.
قلبش تند تند میزد و بیحال بود
هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز ميکرد نگاه ميکرد
همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه 
اما از تاکسی که پیاده شدم . یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تی داد و یهو قلبش
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر ميکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست ميکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نميکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
روی مبل کنار پنجره ,روی پاهایش نشسته بودم ,سرم روی شانه اش بود و حرف های  دلم را برایش میگفتم . دست راستش دور کمرم بود و آرام آرام مثل یک نسیم خنک بهاری نوازشم ميکرد.گل سرم را باز کرد, موهای بلندم رها شد روی دستش ,نوازشش آرامتر شده بود .انگار توی یک خلسه بودیم ,از همه ی غم های دنیا به هم پناه آورده و داشتیم ازین خلسه ناخواسته لذت میبردیم.همه ی غم ها و اتفاقاتی که ناراحتم کرده بود رفته و آرامش محض توی آغوشش نصیبم شده بود . سرم را از روی شانه اش
دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.وقتی دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شدمامان
تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا اش تلفنی حرف
میزد و آرومشون ميکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش ميکرد (بابا: باور کن
دا
صبح م بیرون بودیم.یه مادر با یه دختر تقریبا شش یا هفت ساله و یه پسر چهار ساله یا حتی کوچیک تر داشتن جلوی ما میرفتن.مادره به دخترش میگفت:الان میبرمتون میزارمتون خونه و میرم. تا شبم برنمیگردم خودتون بمونید، اینهمه زحمت میکشم اینهمه سختی میکشم لیاقت ندارید نه تشکر میکنید نه قدر میدونید و دختر بچه التماس ميکرد که مادرش این کار رو نکنه پسر بچه یا اصلا عقلش نمیرسید به اینکه مادر چی میگه یا چون مخاطب مادر نبود فکر ميکرد بهش ربطی نداره .به خو
دانلود آهنگ جدید غمگین و احساسی به نام یعنی الان کجاست کلافم از سر درد اون که دروغاشم منو اروم ميکرد با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang yani alan kojast kalafam az sardard onke doroghasham mano arom mikard
دانلود آهنگ یعنی الان کجاست کلافم از سر درد اون که دروغاشم منو اروم ميکرد
هم زندگیم بود و هم یار بازیم بود بازی ميکردمو اون خیلی راضی بود
چشمامو بستم تا هی بم دروغ بگه چیزی نمیگفتم عاشق بودم دیگه
میگفت دوست دارم میگفت خیالت تخت میگفت دوسم دار
او راهی سفرشد وبه جستجو پرداخت به ماجراجویی ها. او تشنه ی راه شده بود در هرکاری سرک میکشید ومیخواست کشف کند وروحش راسیراب کند ولی ازطرفی احساس سرگشتکی ميکرد وانگار به هیچ چیز نمیتوانست تعهد پیدا کند ولی از طرفی هم مستقل وخودکفا شده بود اواحساس ميکرد نباید مثل دیگران باشد چون هویت خودرا درتفاوت دیگران میدید او حرفه های زیادی را تجربه کرده بود ولی درهیچکدام تخصص پیدانکرده بود او یادگرفته بود حتی از سرگشتگی های خود هم در مسیر لذت ببرد چرا که
وقتی تنهای تنها باشی و همه زندگیت باشه یه دختر، واسه نگه داشتنش هیچ تلاشی نمیکنی؟ قطعاً میکنی!
تا سال پیش تنهاییم رو سایه خودم پر ميکرد. همه چیزمو بهش میگفتم، او هم فقط میشنید. اما از وقتی پ» را شناختم، پ» شد سایه من، زندگی من و تنها کسی که درکم ميکرد. غر میزد، اما عاشق غر زدناش بودم، شکمو بود، خوابالو بود، اما عاشق همین کاراش بودم. حیف اون روزهای خوب، قدرشون رو ندونستم، رفتارها. 8 سال پیش چقدر من بدشانسم. حالا از چشمش افتادم و فقط به عن
بچه که بودم.من بودم یه رابین هود.یه مار فس فسو!یه شیری که ای کاش دوبلورش رو میدیدم!دوستم جانی کوچولو و قصر پادشاهی.
دلم میخواست رابین منو ببینه!دوس داشتم بفهمم چرا هر وقت تیر میخوره تو کلاهش سوراخ نمیشه.رابین هود اسطوره ی زندگی من بود.دنبال یه پیترپن بودم که بیاد منو ببره.باهم بریم پیشش رو طنابا سر بخوریم کیسه هارو بیم و پولو بین مردمی پخش کنیم که انگار تا 1400 با روحـــ انی ان!
فلش بک=>6 سال پیش:شرکت کار میگرفت پول پارو ميکرد یه عده رو مثل اجر
عزیزترین نعمت زندگی من مادرمه که همیشه خدارو بابت داشتنش شاکرم.
با این که خودش کاملا سنتی بزرگ شده و اجازه ادامه تحصیل نداشت اما همیشه همه جا
حمایتم کرده خودش نوجوون بود ازدواج کرد ولی همیشه به ازدواج تو سن کم انتقاد داره و مخالفه
به جرات میگم پایه ترین و با مرام ترین رفیقمه .
همیشه این من بودم شاکی میشدم گله ميکردم و همیشه مادرم بود که صبوری 
ميکرد و ارومم ميکرد.
از وقتی یادمه بهم یاد داد تلاش کنم مستقل بار بیام 
ادامه مطلب
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار ميکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه ميکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پس
تو دانشگاه یه استادی داشتیم که خیلی راحت با همه چیز برخورد ميکرد
میگفت برای من حضور و غیاب مهم نیست
کلاس هاش رو هم یکی درمیون میومد
همه رو هم تحت هر شرایطی قبول ميکرد
خب طبیعتا همه همچین استادی رو دوست دارن ولی مسئله اینجاست که این استاد سودی برای خودمون نداره
چهارده چشم شوکه شده ای که با هر پلک زدن تجربه قورت میدادند، بر و بر زل زده بود به پای سیاه و زرد کرده اش.انگشت های شصت،دوم و چهارمش را بریده بودند.سفیدی و سختی استخوان در جایی که روزی شصتش در آنجا روییده بود، از مابین گوشتی که مثل دل و روده ی صدف ج و لَته شده بود تو ذوق میزد،زخم های قبلی بعد از کلی مدت هنوز ترمیم نشده بود و نمیشد فقط سفید ميکرد و شل میشد.انگشت که به پای باد کرده میفشردی ازش چرک زرد می‌ریخت،دائما دعای خیرمان ميکرد.کل بدنش بوی
این اخر هفته ای که گذشت بسی پربار و جذاب بود،از کارگاه ترانه با اهورا ایمان که هرچقد از شخصیت و منشش بگم کم گفتم، اونقدری این بشر روح شاعرانه داره که دلت میخواد همینطور حرف بزنه و تو گوش بدی و لذت ببری تا افتتاحیه روز جمعه،سخنرانی دکتر مهدوی که مولاناشناس هست و انقد خوب حرف میزد که آدم برخلاف سخنرانیای دیگه که خسته کنندس حظ ميکرد از طرز تفکر و صحبتش.گروه آقای سماع که اجرای اپراشون فوق العاده بود به معنای واقعی و رقص سماعی که آدمو مسخ ميکرد و
 
دلم برای حال و هوای محرم و ماه رمضان تنگ شده.
 
شاید بگین وات ده فاک،
من ادم مذهبی ای نیستم، ولی دلم برای ماه محرم و رمضان و مسجد رفتن و یا حتی کنار خیابون راه رفتن و حرف زدن با دوست و اشناها تنگ شده.
 
:( حال و هوای ایران رو هم میخوام مسجد اینجا برم چیکار؟ برای دوپس دوپس و حس و حالش میرم.
 
بچه که بودیم بعد مدرسه با خانواده یا همسایه ها یا گاهی اگه فامیلی نزدیک خانه ما زندگی ميکرد میرفتیم مسجد و کلی حرف میزدیم.
 
و اون ه که سخنرانی ميکرد همه ش
بسا تو هم ودکه میان اینجا وانچه گذشت  که دعاهای پنهانی ثوابش بیشتر است منافات است و ممکن است بدو وجه جواب داده شود. اول اجنماعدر اجابت موثر تر است. گرچه ثوابش کمت  است   دوم این درجاتی است که از ریا و خود نمایی مامون باشد. وانچه در ان باب گذشت در صورتی است از ریا ایمن نیست و نیز حضرت صادق  ع فرمود  هیچ. گاه چهار نفر باهم اجنماع  نکرده اند که برای مطلبی  بدرگاه  خدا جز ابنکه با اجابت ان دعا از هم جداشده. اند 3 و نیز انحضرت ع فرمود هر گاه پیش امدی پ
      دلم عاشورا میخواهد. نه از این عاشوراهایی که اخیرا داشتم. آن عاشورا هایی کلا یک مزار داشتیم که دور آن جمع شویم و آن وقت ها مرمر سفید بود و رویش نوشته بود اسم دایی را آبی نوشته بود و شهید را با قرمز آن بالا اضافه کرده بود و بالای سرش پرچم سه رنگ داشت. از آن عاشوراهایی که تا چشم کار ميکرد توی یک وجب جای گار شهدا آدم جمع می شد و هوا گرم بود و چپ و راست شربت تعارفمان ميکردند و ما هم نه نمیگفتیم ولی یک جای کار از تماشای زنجیر زنی سرگیجه می گرفتیم
رفتم شامپو بخرم از مرکز خرید نزدیک.
دیدم یه مغازه یه سری ماشین اسباب بازی بامزه اورده.
باتری رو که میذاشت تو ماشین بعد یا لامسه ی هر سمت ماشین یه حرکت ميکرد.
پنجره سمت راننده.پنجره سمت مسافرشیشه جلو.شیشه عقب.هر کدوم رو که لمس ميکردی ماشین حرکت ميکرد و سرعتش کم و زیاد میشد یا میچرخید
در حالی که محو این بودم که ایا این چیز عجیب و جالبیه که ماشین ساده با لامسه کار میکنه و نه با کنترل.
یه سایه دیدم.
بعد که ماشینه رو گذاشتم روی زمین دیدم
بسم الله الرحمن الرحیم
قدیما از این واون شکوه ميکردیم.الان از خودمون.اولی بدتر و دردآور نیست،در حقیقت چیزی نیست اما دومی خیلی دردآوره.مهم نیست بقیه چی میگن،چه رفتاری میکنن باهات،اما اینکه خودت با خودت چه کنی خیلی مهمه.واین عذاب اورترین بخش از زندگیه.خیلی عذاب اور.
من فقط میخواستم اعتمادبه نفسمو ببرم بالا،اما ببین از کجا سردر اوردم.چیزی که شاید تعجب برانگیز باشه یه حقیقت واقعی باورنکردنی.
کاش یکی بود،درکمون ميکرد.میفهمید،باصبرو
#یادش_بخیر
تابستونا از دانشگاه میومد نیاسر و بهترین زمانی بود که میتونستیم زیاد ببینیمش.
با اینکه چند سال ازمون بزرگتر بود ولی خیلی درکمون ميکرد و همیشه هر پیشنهادی میداد بدون اینکه یک لحظه مکث کنم یا فکر کنم موافقت ميکردم.
خیلی وقتا هم سواستفاده ميکرد و من و سرکار میذاشت و بعدش هم میخندید ولی خنده هاشم شیرین بود.
یادش بخیر یه روز گرم تابستون گفت: کی میاد بریم استخر و تمیز کنیم؟
تمیز کردن استخر سخت ترین و کثیف ترین کار ممکن بود ولی مهدی به حدی
مینا تو دانشکده ما بود. دختر خونگرم و مهربونی بود.
یه روز تصمیم گرفتم دعوتشون کنم خونمون. وقت شام که شد سفره شام رو جدا انداختیم. با اینکه خونه ما خیلی کوچیک بود ولی من و مینا رفتیم تو آشپزخونه تنگ دوتایی نشستیم لوبیا پلو خوردیم. مینا از جدا کردن سفره هامون خیلی خوشش اومده بود. همون شب برام از شروع زندگی شون تعریف ميکرد. اینکه چقدر ساده رفتن سر خونه زندگی شون و.
تعریف که ميکرد تعجب ميکردم ازش. باورم نمی شد که مینا تا این حد ساده زیست باشه. تو ذهن
قبل ترها وقتی مامان به هر دلیلی ناراحت بود، میفهمیدم که یک جای کار میلنگد. خانه کسل میشد؛ بی حوصلگی مامان به همه ی ما سرایت ميکرد. وقتی دل و دماغ هیچ کاری نداشت، دست و دل ما هم به زور به کاری میرفت. بعد از چند روز که شروع ميکرد به تمیزکاری، به گردگیری و به جان آینه ها می افتاد میفهمیدم حالش خوب شده. صدای جارو برقی میگفت دوباره سر حال آمده و خدا میداند چقدر خوشحال میشدم از شنیدن صدای جارو کشیدن و تمیزکاری. امروز که بعد از یک هفته به جان خانه افتاد
امروز به طور اتفاقی دیدم بابام اینستا نصب کرده ، بعدش داشت تک تک عکس ها و فیلم ها رو باز ميکرد و نگاه ميکرد یعنی اصلا یه ذره هم رحم نميکرد به اینترنت بیچاره D: ، میگم تازگی اینترنت خیلی زود تموم میشه.
هیچ وقت خانوادتونو با تکنولوژی آشنا نکنید وگرنه مصرف اینترنت به طرز وحشتناکی میره بالا و جالبه هیچ کدوم زیر بار نمیرن بابت مصرف بی رویه ، مامانم میگه بابات زیاد مصرف میکنه بابام میگه مامانت همش فیلم دانلود میکنه و این وسط منم که باید هر هفته اینت
دوستم رفته دکتر، و تشخیص دادن که باید سریع جراحی بشه.
پس بهش نوبت دو سه ساله ندادن.
 
و کیستش رو بدون تزریق بیهسی یا بی هوشی برداشتن.
 
دو بار از حال رفته و یه بار بیهوش شده و بقیه اون ساعت رو داد زده.
 
میفهمین؟
 
همین کانادا.
 
همین جا.
 
الان میفهمین من چرا تا میتونم دکتر نمیرم؟
 
چون دیوونه خون هست ازین لحاظ.
 
خدا اون روزو نیاره تو مریض بشی.
 
گرچه من میفهمم که شماها قبول نمیکنین حرف منو و فکر میکنین چرت و پرت میگم.
 
ولی همین دیروز زار زار گریه م
امـروز دومین روز از اردیبهشتِ !اگه روزه نبودم قطعا تصمیم یه پیاده روی توپ رو در سر میپرورانــدم ! :)) ! راستی جدیدا خیلی چیزا رو چپـکی میخونم بعدتر که میرم میخونم میبینم اصلا منظور این نبوده ! 
دیشب دایره ناخواسته و بی مهابا فرت و فرت بوسَ م ميکرد ! آخه آمده بود من بهش غذا بدم ( به زبون خودش نَ نَم )  بعد از خوردنش خوابش برد منم تصمیم گرفتم این بین کارام رو انجام بدم ! وقتی بیدار شد هی میگفت صَدتا دوست دارم دادا ! و هی بوسَ م ميکرد ! وای چهره اش همونقد
فافای من.
پر ميکرد یادت، همه حجم خالی فضایم را و خواستنت شیطنت ميکرد، در مسیر نبض رگهایم بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشکهایم همه روزه، میشنیدم صدای عشق را حتی در قیژ قیژ، لولای در قدیمی همه شب; پشت پرده، سایه ای از جنس تو اردو زده بود رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود که مرا بالا میکشاند تا دب اکبر و در مجادله ناکوک دل و عشق، کوچکتر از باخته شده بود "عقلم" تو میدانستی; رویای شیرینم، یخیست "هایش" کردی چه ساده تبخیر شد از گرمی ن
                                                                        بسمه تعالی
در خیابان های بارانی لندن گدایی زندگی ميکرد.بدلیل فربه بودنش همه بر این باور بودند که او گدا نیست و خودش را گدا جلوه میدهد.گاهی در کاسه ای که به نشانه ی گدایی میگرفت تف انداخته میشد.گاهی باران های بهاری لندن تمام تن و بدن او را ملرزاند.همان باران هایی که برای برخی مردم و پادشاهان لذتبخش بود.انسان!انسان برای او بی معنی بود.همان انسانی که تنها همدش در این دنیا که سگی لاغر اند
ماشین سریع از اونی که بشه تصاویر پشت پنجره رو تحلیل کنه حرکت ميکرد.اولش سعی کرد رنگ هایی که باهم مخلوط شدن رو از هم جدا کنه اما با سرگیجه ای که دچارش شد دست برداشت و لب گزید.فایده ای نداشت چقدر مزه های رو لمس ميکرد میچشیدهیچ وقت نمیتونست از میون نارنجی غروب آبی ها بیرون بکشه.سرش به صندلی چرم مشکی رنگ تکیه داد و چشم هاش رو بست.نیاز داشت به احساسات نو، مکان های جدیدآب و هوای تازه، کلمات جدید آهنگ های جدید و راه های تازه. بی هیچ خاطره ای که رفتار ه
https://www.instagram.com/cnhamid.ir
www.CnHamid.ir
حاج اسماعیل دولابی می گفتدر جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد وسایه ی آن به دیوار می افتاد، 
اسبم به آن نگاه ميکرد و خیال مـیکـرد اسـب دیگری است، لذا خرناس میکشید و سعی ميکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تند میرفـت،میدید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه ميکرد تا حدی که
اگر این جریان ادامه مییافت، مرا به کشتن میداد. اما دیوار تمام شد و سایه اش از بینرفت و آرام گر
مامان بزرگ خیلی حالش بد بود مجبوری بردیمش درمانگاه.
ماسک و دست کش هم داشتیم.یه اسپری گرفته بودم دستم کللللل بیمارستان ضد عفونی کردم
صندلی در دستگاه فشار دستگاه نوار قلب تخت ها دست آقای دکتر و.
یعنی اگه دولت مثل من معابر ضد عفونی ميکرد کرونا از ترس خودکشی ميکرد.
حالا تو اون وضعیت پیس پیس من که کلههههههههه درمانگاه بو الکی گرفته بود ملت چهار چشمی منو ما رو نگاه ميکردن انگار آدم فضای هستموقتی هم رسیدیم خونه صندلی ماشین و سویچ در و قفل و کاشی هم
حالا وقت آن بود که یتیم که درد را احساس کرده بود بتواند برای خواسته های خود بجنگد وپیروز شود پس او اهداف وحدومرزهای زندگی خودراتعیین کرداو سر پرشوری داشت وکمر همت خودرابست برای پیروزی ورقابت درزندگی وتبدیل شدبه یک دلاوروسلحشور که بانظم وجرات وجسارت خود موانع راازمیان برمیداشت. اوسرسخت ومبارز شده بود وباتلاش خود به اهدافش میرسید اوقاطعانه عمل ميکرد گاهی اینقدر به فکررقابت وپیروزی بود که لذتها رافراموش ميکرد ولی کم کم یاد گرفت که همیشه د
 
 در تمام کارتن هایی که در کودکی دیده اید نکته ی عجیبی وجود دارد که کاملا مخالف چیزی بود که پدر و مادر شما از شما میخواستند تا انهارا رعایت و یاد بگیرید:‌تارزان بود.سیندرلا بعد از مهمانی نیمه شب به خانه میرفت. (کفشی که اندازه ی پایش بود اما از پایش درامد و بعد پای هیچکس دیگر جز خودش نرفت. اگر کفش اندازه پایش بود چرا از پیش درامد؟)پینوکیو دروغ میگفت. الاعدین یک بود.بتمن ٢٠٠ کیلومتر در ساعت با ماشین در خیابان رانندگی ميکرد.سفید برفی با ٧
امروز رو نمیدونم چجور سازمان دهیش کنم دوتا کلاسا رو لغو کردم :/
اول تمیز کاری بعدشم به خودم رسیدن !خودمم در عجبم چجور وقت میکنم به خودم برسم چند روز پیش موهام اذیتم ميکرد واقعا وقت ارایشگاه رفتنم نداشتم یه قیچی ورداشتم موهامو زدم بعدشم نشستم به موهام نگاه کردم ^_^ از خود راضی یا خود شیفته نیستم ولی قشنگ بود خدایش :')
من برم به کارام برسم که خیلیییی زیاده خیلییییی !!
کاش من همه فنه حریف بودم کاش منم یکی داشتم کمکم ميکرد کاش یکی بود که بگه بهم تو بشی
محمدتقی» در کودکی پسری بسیار مهربان و شوخ بود و در دل همه اعضای فامیل عزیز بود.
شهید عزیز دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با علاقه ی فراوان به قرآن خواندن سپری کرد
صدای بسیار دلنشینی داشت،بطوری که دانش آموزان در برنامه صبحگاهی از تلاوت قرآن باصدای محمدتقی» فیض میبردند 
علاقه زیادی به قرآن خواندن داشت همیشه نوارهای،صوتعبدالباسط» را گوش ميکرد
حتی شبانه تا دیر وقت زیر پتو با صدای کم که باعث آزار بقیه ی اعضای خانواده نشود گوش ميکرد و ب
سردار دلها
سالها او طلب جام شهادت می کرد 
آرزوی وصال شهیدان به سعادت می کرد
سرباز ولایت کز مرز و مکان آزاد است
اهرمن آرزوی کشتن و غارت می کرد
قاسم و اکبر و ارباب همه اینجا با هم
وصل محرم به فاطمیه راهت می کرد
مهر زهرا س و شور عاشورا شده یکجا
علمداری چو عباس بهر ولایت می کرد
دیدمت خرم و خندان به آغوش شهیدان
 حضرت ارباب چه زیبا سلامت ميکرد
این همه شعله که بر دل عالم افتاد
اشک حضرت مهدی است برایت می کرد
ذوالفقار ولایت قاسم سلیمانی
 رهبرت فرماندهی
روز روزگاری در ایام قدیم بزی بود در گله گوسفندان که حاکم بره ها بود و چون شاخ داشت در اول گله راه میرفت جلوی همه و تک و تنها میان گوسفندان گیر کرده بود صاحبش بز رو جداگانه خریده بود ولی چون حس شاخدار بودن به بز دست داده بود میگفت حتما حکمت خداست که من شاخ دارم و شاخم میزد به گوسفندان که به هر گوسفندی که شاخ میزد اون گوسفند یک ساعت گریه ميکرد ولی تا بز دید که گوسفندان جمع شده اند که ضدش کودتا کنند و یک بار هم میخواستند بز را به درون رودخانه بیاند
یک پیر مرد کار گر که تقریباً 50 سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی ميکرد
روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار ميکرد روزانه هر اندازه که کار ميکرد شب همان را غذا با خود می آورد 
حتی بعضی روز ها نمتوانست خرجی خانواده خودش را تأمین کند. شب گرسنه را صبح ميکرد.
 یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت در وسط راه ناگهان صدای (چرنگ 
چرنگ) سگ را میشنود.
 
  دلش آرام نمی گیر
حدود ساعت های 4 بود دختر در همان حال که روی تخت بیمارستان بود دست پسر را همچون ریسمانی گرفته بود و با چشمان گریان مدام تکرار ميکرد که بگو که بعدشم با منی و پسر با تکان دادن سر میگفت باشه باشه.
پرستار وارد اتاق شد تا داروی بیهوشی را به دختر بزند برای آماده شدن برای رفتن به اتاق عمل ودر هما حال پسر رو نگاه ميکرد به خواب عمیقی فرو رفت
ساعتی بعد از عمل قلبش کم کم چشمانش رو باز کرد و از پرستار عشق زندگی اش را طلب کرد پرستار بعد از کمی سکوت سرش را بال
پیرمردی مى خواست به زیارت برود اما وسیله‌ی برای رفتن نداشت.
به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.
یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‌ی برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی ميکرد،
غذا میداد و او را تیمار ميکرد.
اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.
پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.
چند روزی با او حرکت کرد
اپیزود اول.
دوران دبیرستان بودیم.معلم دینی میگفت فلسفه ی هالیوود از ساختن فیلم هایی مثل اسپایدرمن،بت من،زورو و غیره اینه که به مردم دنیا القا کنه امام زمانی که مسلمان ها منتظرش هستن همچین فردی با توانایی های خارق العاده است.و با ساختن این شخصیت ها و پردازشش در ذهن مردم در واقع قصد دارند اینها رو جایگزین امام زمان کنن تا دیگه کسی انتظار امامی که یک روز ظهور کنه را نداشته باشن و بگن ببین?از اون چیزی که شما انتظارش رو میکشید ما چندتا نسخه ی فعلی
چشمانش برق میزد میخواست شیره ی زندگی رابچشد تمام حقایق رابه صورت سرگرمی وشادی وبا لذت وشادی بیان ميکرد چنان دردها را بانور لذت، می نگاشت که حسرت روزهای گذشته وترس از آینده را دردیگران به باد می داد گرچه از دلمردگی ترس داشت ولی درلحظه بازیرکی به مشکلات درزمان حال پاسخی زیبا ولذتبخش میداد ودیگران راسرگرم ميکرد بدون هرگونه تمسخرکردن دیگران وماسک دورویی.به صورتی خودجوش وطبیعی بکر بودن کودکانه ی خودراجوری نشان میداد که خشم وبغض دیگران ناپدی
دوستی من و میم کاملا ناگزیر و اجتناب ناپذیر بود!اولین عکس دو نفره در حال خوردن پستونک هستیم :)
در دورانِ مزخرف و وحشتناک بلوغ یکی دوباری میم با قساوت گفت"اگر خانواده ها با هم مراودت نداشتند،من هیچ وقت با تو دوست نمیشدم" و این ابراز نظر نه چندان دوستانه برای من خیلی ثقیل بود.
من و میم مصداق بارز تضاد هستیم.اگر یکی از ما روز باشد،دیگری شب است!با تمام این اوصاف این دوستی حفظ شد و با قاطعیت همچنان میم را بهترین دوست میدانم.
امروز دفاعیه ارشد میمِ ع
پدرم از اینکه عصبانی بشوم بیزار است. از ابتدای زندگی هم آرام و سربه زیر بوده است.
امروز با اشمئزازی که هرگز در او ندیده بودم گفت:"انقدر کم تحمل نباش جوان. هر وقت گله داشتی، هر وقت از وضعیتت راضی نبودی، فکر کن دور از جانت خدا تو را الاغ خلق ميکرد و هزار آدم بی سر و پا سوارت میشدند! فکر کن موجودی بدشانس و بی زبان بودی که عقاب تا آسمان میبردت و رهایت ميکرد تا زمین بخوری و تلف شوی و ارتجالا یک لقمه چربت کند! یا فکر کن مورچه نیم قدی بودی که یک آدم نه تن
اوعشق رادردرون خودیافت انگار که موسیقی زندگی برایش به صدا درآمده بود ویگانگی راحس کرد باعالم هستی عشقی که باعث خوشی میشدوهست ونیست اوشده بود وانگیزه واحساس ومهربانی رابه همه عرضه ميکرد ودنیا راپرکرده بود بابرابری انسانها ولی اینبار او فهمید منشا عشق ومحبت، خودش است یعنی اگرچه درزمانی عشق کم یا زیاد بود ولی او همچنان درآن زمانها هم عاشق بود واین اوراسبکبال ميکرد وعشق او هیچگاه او رابه سوی هرزگی نمیکشاندداستانهای لیلی ومجنون وشیرین وفر
مطهره اخلاقیات‌ و ویژگی‌های خاص خودش رو داشتولی اینا از همه بیشتر تو ذهن من پررنگ شد
مثلا هرجا میرفت سعی ميکرد دست خالی نره.معمولا اگر جلسه یا برنامه ای تو یکی از دانشکده ها داشتیم حتما یه دسته گل با خودش میاورد.
اصلا آدم دورویی نبود.
به شدتتتتتت دل نازک بود و در عین حال محکم و تودار .هرگز ندیدم که تو چهره و رفتارش بخواد غم و غصه هاش رو نشون بدهو الان که فکرش رو میکنم، می‌بینم مطهره این ویژگی استقامت رو از مادرشون یاد گرفتن.
مطهره واقعا
با قدم های سریع توی راهرو حرکت ميکرد.
لباس سفیدش تا زیر پاهاش میرسید و باعث زمین خوردنش میشد و صدای ضربه های محکم زمین به پاهای ظریفش توی راهرو میپیچید.
خرس عروسکی توی بغلش که به رنگ موهای قهوه ای رنگش بود رو محکم توی بغلش گرفته بود و مدام روی سرشو میبوسید.
به هر در فی رنگی که میرسید محکم به اون در میکوبید و کمک میخواست اما مدام با اخم و داد های بلند روبرو میشد؛ پاهایش به خاطر سرما و زمین خوردنش درد ميکرد اما بازهم به دویدن ادامه میداد.
خونی ا
تکیه دادم به پشتی دیواری و به قاب عکس روی دیوار خیره شدم. چند سال پیش بود راستی ؟! نشسته بودیم دور هم و میخندیدم که: واااای عجب عکسی!!! عکسی که ش. اسمش را گذاشته بود "ع فکر ميکرد داره میمیره". ان سال دکتر خانم خانه را برای بررسی یک توده مشکوک به سرطان به عکس و ازمایش ارجاع داده بود. وسط این رفت و امد ها خانم خانه که مثل خیلی هامان هول بیماری دلش را لرزانده بود پایش را کرد توی یک کفش که برویم عکاسی عکس یادگاری بگیریم. ازمایشها شک به سرطان را
مدتی بود به معنای مرگ فکر ميکرد که واقعا آیا انسان فناپذیر است یانه.اوبا نابودگر وجود خود میخواست چشم درچشم بدوزد چشمان خودرابست به این فکرکرد که مرده است سیاهی مرگ راحس کرد احساس عجیبی اورافراگرفت انگار که چیزهایی رانابود ميکرد مثل پاره کاغذهایی که هجویاتی درآن است برای شروعی دوباره، نابود کردن خاطراتی که دیگر ارزشی نداشت وتمام چیزهایی که دیگر بکارنمی آمد اومعنای نابودی را درک کرده بود ولی نمی دانست چه اتفاقی بعداز نابودشدن رخ میدهد ی
اخر شب یه دختر بچه ی ۷ ساله ی سرطانی اومد برای دریافت خون .
اونقدر این بچه از محیط بیمارستان زجر کشیده بود که تمام مدت جیغ میزد .
آخرش یه صندلی برداشتم و رفتم نشستم کنارش .
شروع کردم.
من طوطی داشتم دیدیش ؟؟ 
عکس طوطیم رو بهش نشون دادم.
آروم شد .
کلی با هم اینترنت رو زیر و رو کردیم تا سگ مورد علاقه امون رو پیدا کنیم تا وقتی من پولدار شدم و اون بزرگ شد بخریم. 
هر بارم که شروع ميکرد نق زدن ؛ سریع مهرم رو میزدم روش :)) 
اونقدر کیف ميکرد
تهش گفت م
اوعشق رادردرون خودیافت انگار که موسیقی زندگی برایش به صدا درآمده بود ویگانگی راحس کرد باعالم هستی عشقی که باعث خوشی میشدوهست ونیست اوشده بود وانگیزه واحساس ومهربانی رابه همه عرضه ميکرد ودنیا راپرکرده بود بابرابری انسانها ولی اینبار او فهمید منشا عشق ومحبت، خودش است یعنی اگرچه درزمانی عشق کم یا زیاد بود ولی او همچنان درآن زمانها هم عاشق بود واین اوراسبکبال ميکرد وعشق او هیچگاه او رابه سوی هرزگی نمیکشاندداستانهای لیلی ومجنون وشیرین وفر
4 سال پیش بود تقریبا از تو یه جنگل کوچیک نزدیک شیرگاه. یکی از همراهانمون یه حون پیدا کرد. ی حون بزرگ بود.گنده ی حونا بود
به اندازه مشت بسته ام
با خودمون اوردیمش. 
باهامون غریبی ميکرد
نزدیکش که میشدیم میرفت تو لاکش. احساس خطر ميکرد سریع قایم میشد.
گفتیم ببریمش به یه محیط اشنا. حرفای خوب بهش بزنیم. گولش بزنیم فکر کنه هنوز تو جنگله. گذاشتیمش تو گلدون بزرگ وسط حیاط خاکش رو نمدار کردیم. براش برگ سبز انداختیم روی خاک.
دوست میشد باهامون کمتر غر
مدتی بود به معنای مرگ فکر ميکرد که واقعا آیا انسان فناپذیر است یانه.اوبا نابودگر وجود خود میخواست چشم درچشم بدوزد چشمان خودرابست به این فکرکرد که مرده است سیاهی مرگ راحس کرد احساس عجیبی اورافراگرفت انگار که چیزهایی رانابود ميکرد مثل پاره کاغذهایی که هجویاتی درآن است برای شروعی دوباره، نابود کردن خاطراتی که دیگر ارزشی نداشت وتمام چیزهایی که دیگر بکارنمی آمد اومعنای نابودی را درک کرده بود ولی نمی دانست چه اتفاقی بعداز نابودشدن رخ میدهد ی
ساعت 6:20 صبح بود. راننده اتوبوس یک آهنگ فرانسوی لایت گذاشته بود که شنیدنش حس آرامش توصیف ناپذیری را در آن ساعت صبح به درونم القا ميکرد.
خورشید داشت نم نمک از آن دوردست ها بالا می آمد و به احترام ورودش، آسمان رنگ قرمز و نارنجی به خود گرفته بود. میشد لحظه ورودش را از ورای شیشه بخارگرفته اتوبوس دید.
هوا آنقدر آلوده بود که می‌توانستی آن را به جای مه صبحگاهی تصور کنی. انگار که اتوبوس مه را می شکافت و در گرگ و میش صبح، جلو می رفت. 
راستش تصور مه آلوده
از خونه اولمون،
اومده بودیم خونه دوممون.
 
بابام هنوز کارگر بود ولی هنوز به سختی پول جمع ميکرد که کتاب و رومه برای ما و خودش بخره.
 
و حسش خیلی خوب بود که ما همیشه رومه میخوندیم و کتاب.
 
زندگی ما خیلی بالا پایین داشته ولی واقعا ادمهای خوشحال و قانعی بودیم.
 
اون موقع ما رو توی مدرسه ده خودمون اسم ننوشتن.
به دلایل متعددی.
 
فرستادن محله ای که سه چهار تا محله بالاتر از محله ما بود.
 
هر روز حدود چندین کیلومتر پیاده میرفتیم تا برسیم به مدرسه م
دانلود بهترین آهنگ های قدیمی
 
 
دانلود آهنگ جام جهان بین غلامحسین بنان
 
متن آهنگ
سالها دل طلب جام جم از ما ميکرد
وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا ميکرد مهسا وحدت
گوهری کز صدف و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا ميکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
گفت آن یار کز او گشت س

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها