در هر تپش قلبم حضور معبودیست کهبی منت برایم خدایی می کندبی منت می بخشد.و بی منت عطا می کند.
ای همه هستی.
ای همه شکوه.
ای همه آرامش
امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست جز یادت
و غوغای روح بی پناهم را پناهی نیست جز حضورت.
وجودم را با ذکر نامت آذین می بندمو جانم را با یادت متبرک می کنمو عاشقانه تمنایت می کنم
الهی و ربی من لی غیرک.
یه روز با انگیزه ترین و بهترین ورژن خودمم. درست میخونم و تست میزنم و کارایی ک باید انجام بدم رو میدم و یه روز هییییچی! یه روز کاملا امید دارم و یه روز کاملا امیدوارم. یه روز پِسیمیست ام و یه روز آپتیمیست!
یه تضاد عجیبی در درونم وجود داره. از یه طرف انگار ی صدایی درونم میگ قطعا میشه و یکم دیگ تلاش کن و زود تموم میشه و اینا و یه ساید واقع گرایی هم انگار دارم ک میگه ن دیگ مهم نیست. تو تلاشتو میکنی تو این دو هفته، ولی اون اتفاقی ک میخای نمی افته.
و فک
سلام.
خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم. مثلا فکر کردم که چطور بگم غمگینم ولی امیدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. اما راستشو بخواید بیشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نمیشه.میخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. پس فعلا قلم رو می سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا در موردم خیلی کوتاه بهتون بگه.
من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بی
برای با تو بودن همه راکشتم
کودک درونم را کشتم
شهوت درونم را کشتم
احساسم را کشتم
انسان بودنم را کشتم
آرزوهایم را کشتم
آدم های اطراف را کشتم
همه را کشتم
هیچکس در قلب من زنده نیست
قلب من تهی است
تهی از همه چیز
میدانستم تو آنقدر بزرگی که در قلب اشغال شده جا نمیگیری
آیا میتوانم تورا در قلبم داشته باشم؟
.
.
.
.
پ.ن : مخاطب خدا هست فکر بد نکنین
و درود خدا بر او فرمود:
خدایا به تو پناه می برم که ظاهر من در برابر دیده ها نیکو،
و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم، زشت باشد،
و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی،
توجه مردم را به خود جلب نمایم،
و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم،
تا به بندگانت نزدیک، و از خشنودی تو دور گردم.
برگی از نهج البلاغه حکمت276
تفسیر و تامل با خودمون
خاموشی ام از کم بودن سخن نیست،من همیشه برون گرا بوده ام اما هیچکس درونم را ندیده بود،درونم همیشه پر از حرف بوده و هست،خدایی در درونم دارم که تنها شنونده ی حقیقی حرف هایم است،مردی خیالی در ذهنم دارم که تنها شنونده ی غیرحقیقی آواز های فریاد آلوده ام است،من فقط خودمم،یک من و یک جهان،نه اشتباه نکنید!من جزوی از خدا هستم،پس خدا هم جزوی از من است:) پس بهتر است معادله را اینگونه بنویسم:
من و خدا در برابر تمام جهان:)
مطمئن نیستم دلم میخواهد چه چیزی تمام شود یا چه چیزی شروع شود. مطلقا شوقم را برای هر شروعی از دست دادهام؛ پس چرا باید چیزی این وسط تمام شود؟ وقتی سنگینی این پوچی و بیهودگی تمام مدت روی شانههایم نشسته و لحظه به لحظه پوچتر و سنگینتر میشوم. لحظه به لحظه متناقضتر، غریبهتر و مجهولتر.این وسط درست وقتی که از هر کسی که میتوانستم تصورش را بکنم برای شنیده شدن و فهمیده شدن قطع امید کردم، تصمیم گرفتم اینجا چیزی بنویسم.تک تک آنیا بلایته
همیشه همه جا حرف از کودک درون زده می شود.کودکی که باید همیشه بیدار باشداما مدتی است کودک درون من هم آغوش زن درونم شده است! حالا بار مسئولیت های زیادی بر دوش خود احساس می کند
زن درونم که بیدار شده، دیگر خودخواه نیست، دیگران را به خود مقدم می داند، تا غذا نپزد و ظرفها را نشودید وخانه را رفت و روب نکند،به کار های شخصی نمی پردازد.زن درونم عجیب موحودی است! درست است برای بیدار شدنش تاوان سنگینی دادم و دلی سنگ شده که شاید اثرش تا پایان عمر همراهم
صبح ساعت 6 و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم.یه نیرویی در درونم منو هل میداد به سمت بیدار شدن.
راستش با اتفاقات اخیری که توی کشورمون افتاده بود میلی به جشن گرفتن نداشتم.اما باز نمیتونستم از این نیروی پنهانی خودم رو نجات بدم.در درونم تقلا می کرد .در درونم صدا می داد.انتظار داشت.انتظار داشت که حتی شده به خاطر او هم که شده پاشم و ببینم سفره عید را.ماهی را که در ظرف سفالینی قرار گرفته و از تنگی مکان و اسیری در ظرف به این طرف و آن طرف می رود.انتظار
یاهو
از اون زمان تا به الان جای محکمی برای ایستادن ندارم. مدام برای کامل غرق نشدن دست و پا میزنم. زندگی توی این وضعیت البته که درونم نمیتونه جریان داشته باشه. توی این دوران در حال جستجو برای چیزیم که بتونه قرارم باشه.
باورهای مذهبیم نتونست نجاتم بده. اعتبارشون رو به کلی زیر سوال نمی برم. باورهای "من" نجات بخش نبود.
معنا. معنا هم نایاب شده. اگر هم پیدا بشه گذراست و آتش درونم خواهد سوزاندش. آینده رو پیش بینی نمیکنم. گذشته اینطور بوده. به نظر میاد
مادر سلام.من بیش از آنچه تصور می کردم،بی تابم.دست کم حالا ک هنوز نرفتهفکرش را نمیکردم که چشم هایم ببارند.مادرامشب همه از رخسارمحال درونم را فهمیدند.من از ناشکری بیزارمو شوقی در درونم دارماز تجربه ی این دلتنگی ها.هر کس رنجی دارد و چ نیکو که رنج منفراق باشدنه چیز دیگر.مادربی قرارم.بغض دارم.اشکبارم.و این را به کسی جز شمانمیخواهم بگویم.*گفت: یابن الشبیبپس بگو حال زینب(سلام الله علیها)لحظه ی دور شدن از اربابشچگونه بود؟آهههه.آه از
دو تا لیوان شیر و کلوچه آماده کردم براشون و گذاشتم جلوی تلوزیون و زدم پویا.پتو و بالشتم برداشتم و اومدم یه گوشه و خزیدم زیر پتو و اشک و اشک و اشک.اینقدر که به هق هق افتادم.از دست زن آرامش طلب و صلح جوی درونم حسابی عصبانی ام.یاد گرفته تا نقشه ای کشیدم و تصمیمی گرفتم و برنامه ای ریختم و به هر دلیلی عملی نشد سریع نصیحت کنه که عیبی نداره و بی خیال و سریع یه تصمیم جایگزین براش بگیره.از زن طغیانگر درونم ناراحتم که مدتهاست به خواب زمستانی فرو رفته و اجا
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد.شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه میروم شناورم. دراز که میکشم مثل کشتی آبکش شده غرق میشوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد میگیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زدهام، تهوع امانم نمیدهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببینیم شاید افاقه کرد.
چطور میشه دوستت نداشت؟ بسیار شنیدهام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمیمونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه اینها درست و همه وعدههای تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهاییست. رها چون پرندهای آزاد.آنقدر گرم میچکد از نگاهت که چموشی خاموش میشود. تاریکیها نور میشود. بوی صدق میدهی. هدیهای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
چطور میشه دوستت نداشت؟ بسیار شنیدهام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمیمونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه اینها درست و همه وعدههای تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهاییست. رها چون پرندهای آزاد.آنقدر گرم میچکد از نگاهت که چموشی خاموش میشود. تاریکیها نور میشود. بوی صدق میدهی. هدیهای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
میم رفته سرکار و دخترها هم نیستن و من تنهام.هوا از صبح ابریه و باد شدیدی میاد.کلا چیزی که اینجا زیاد میاد به جای برف و بارون، باده.امروز آخرین روز شیفت عصر میم بود.آخر شب میاد و فردا باز باید صبح زود بره.تا میخوام نق بزنم و گلایه کنم یادم میاد چند ماه پیش که یکماه شرکت تعطیل بود،چه روزهای سختی رو گذروندیم و میگم بازم شکر.شکر که آخرشبها که میاد و دخترا خوابن میشینیم به حرف زدن و مستند میبینیم و برنامه میچینیم برای روزهای بعد.شکر که امید داریم به
امروز دم غروب توو ماشین نشسته بودم و داشتم از شیشههای برفگرفته به بیرون نگاه میکردم،؛ همه چیز به شکل غریبی تیره و تار و درهم بود. شبیه به گذشتهای که آمده و رفته و ناپدید شده است. گذشتهای که میتوانی ببینمش اما از لمس کردنش عاجزم. حتا اکنون نیز برایم همینگونه است. چه قدر دلم میخواست این تاری دید از بین برود. تشنهی نورم. بندهی روشنایی. غلام آن کس که برایم چراغی بیاورد و وضوحم ببخشد. بعد این زمستون واسم بازم زمستونه. چه فرقی میکند آ
دوروزه داره تو مدرسه بهم خوش میگذره
یک چی درونم تغییر کرده و انگار رو بیرونم تاثیر گذاشته :) نمیدونم!تنها چیزی هم که درونم تغییر کرده اینه که دیگه ادمارو خط نزنم
وای خیلی خوش گذشت این دوروز مخصوصا مووقع ناهار درسته اکیپمون کمی انسجام خیلی نداره
ولی خیلیخ ندیدم مخصوصا موقع ناهار امروز کگکه دیگه خیلی خیلی خیلی خندیدم :)))))))))))اه تازه چون دیروز دعوا کرده بودم مامانم نه ناهار داد نه خوراکی هیچی بعد از شانس خوش پول داشتم از مدرسه چیز میز خریدم
بسم الله
میخواهم برای او بنویسم
دوست دارم آنچه که میاندیشم را بر سطوح اوراق پیاده کنم
تا بدانی که در دریای متلاطم ذهنم چگونه امواج افکارم حرکت میکنند .
اما سخت است ، بسیار سخت است آوردن دنیای عظیم ذهن را به حیاط کوچک ورقه ها.
اما برای ماندگاری راهی ندارم تا اندیشه ها را به وسیله ی کتابت به بند روزگار کشم تا ماندگار شود.
نخواهم نوشت مگر به توفیق حضرت حق.
چشمی که دائم عیبهای دیگران را ببیند، آن عیب را به ذهن منتقل میکند.
و ذهنی که دائما با عیبهای دیگران درگیر است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است.
در عوض چشمی که یاد گرفته است همیشه زیباییها را ببیند، اول از همه خودش آرامش پیدا می کند.
چون چشم زیبا بین عیبهای دیگران را نمی بیند و دنیای درونش دنیای قشنگیهاست.
❣گرت عیبجویی بود در سرشت
نبینی ز طاووس جز پای زشت
صبح ساعت 6 و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم.یه نیرویی در درونم منو هل میداد به سمت بیدار شدن.
راستش با اتفاقات اخیری که توی کشورمون افتاده بود میلی به جشن گرفتن نداشتم.اما باز نمیتونستم از این نیروی پنهانی خودم رو نجات بدم.در درونم تقلا می کرد .در درونم صدا می داد.انتظار داشت.انتظار داشت که حتی شده به خاطر او هم که شده پاشم و ببینم سفره عید را.ماهی را که در ظرف سفالینی قرار گرفته و از تنگی مکان و اسیری در ظرف به این طرف و آن طرف می رود.انتظار
وقتایی که توی یک گروه خسته میشم کارهای شیطانی میاد سراغم! مثلا آدمها را وارد یک آزمایش سخت میکنم؛
این که چقدر میتوانند در برابر سوالها تردیدها موانع و مشکلاتی که در مورد ایده وجود داره مقاومت کنن و از ایده دفاع کنن.
این تنها وقتی هست که از شکست خوردن آدمها و پیروزی خودم ناراحت میشم! البته هر چه بیشتر مقاومت کنند کار سخت تر می شود و جذاب تر. آنقدر جذاب که دوباره می روم گوگل کروم را باز میکنم و دنبال تجهیز کردن شیطان درونم میشوم! تا قوی تر مب
من درتلاطم چشمانت،خدا را دیدم!شاید او هم،عاشق چشمانت باشد!چشمانی که میگریزند،از نگاهم،و ای کاشکه من،چون ماهی کوچکی،بهره ای داشتم!نمیدانم، که چرا، همچنان سکوت کردهای؟!مگر دریایت متلاطم نیست؟!
شاعر: سینا جوادی
عکس از Matthias Oberholzer
همه ما آدمها فکر میکنیم از نگاه دیگران نسبت به خودمان باخبر هستیم.مثلا میدانیم دختر عمو یا خاله و یا چه دیدگاه و نظری درباره ما دارند.
اما شاید باورتان نشود که امروز به من ثابت شد که نگاه و فکر آدمها جالب و عجیب است.مثلا یکی امروز توی چشمانم زل زد و گفت تو این مدلی
هستی.منم هم با چشم های متعجب گفتم نههههههههههههه اصلاااااااااا.گفت راست میگی؟ گفتم آره
گفت همیشه وقتی ظاهرت و حرفهایت را می دیدم و میشنیدم فکر میکردم چنین آدمی هستی
بماند
الان دا
از تو:
پیش از توپرنده های زیادی در منآواز می خواندنداما هیچ گلیدر درونمباز نمیشد.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com┗••━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━┛
بسم الله الرحمن الرحیم
ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمی پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمی بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی می سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس می کردم، انگار از مغز استخوانم شروع می شد، از گوشتم می گذشت و به پوست می رسید و دوباره از اول.
تمام ل
آبی همیشه رنگ مورد علاقه من است آبی دریا، دریایی که آرامش بخش است دریایی که مفرح است مثل شنایی در تابستان. همیشه وقتی یاد عمق دریا می افتم گرچه که گنگ است ولی آرامشبخش و به دور از هیاهوی زندگی است هرچند سطح دریا متلاطم است ولی وسعتی دارد وسعتی بی کران که آدم را هوایی میکند و سبز رنگ مورد علاقه ی دیگر من است که جنگل سرسبز را به یاد من میاندازد روییدن گیاه رشد ونمو که پراز طراوت است وسرزندگی،رشدی آهسته و پیوسته ی گیاه.
و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم.یک دختربچهی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم.میگذارم وسط خیابان رقصپا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد.میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای ش میپیچد لذت ببرد و دلهرهی شالِ افتادهاش را نداشته باشد.میگذارم وقتی بچههای کوچکتر را دید،مارمولکبازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشهی لبهای ماتزده
این روزایم برایم شده سرگرمی فقط برای گذراندن عمر، در کره ی بزرگ زمین زندانی شده ام .نمیدانم چگونه می توان رها شد! استرس های وجودیم مانند کلاغ هایی هستند که تخم شان را یده ام تمام وجودم را نوک نوک می کنند اما ای کاش،ای کاش دستی دراز از میان کلاغ ها به سویم می آمدونجاتم می داد از دست شان . تنهایی درونم به پهنایی دریاست .خدایا من دلتنگ توهستم هربار که از تو دور می شوم شرمسار توهستم من .من شرمسارم چون غفلت می کنم چون گناه می کنم و گستاخم چون هربا
نمیتوانم بگویم از وصل شدن اینترنت خوشحال نیستم. از پاتولوژی خوشم نمیاد، فارما رو شروع نکردم و تصمیم گرفتم جزوه بخوانم و کمال گرای درونم میگوید کل ترم دست به جزوه نزدی حالا هم نزن! ولی منطقی درونم میگوید هر چه از رفرنس باید برمیبستی بستی و این اطلاعات اصلا به دردت هم نخواهد خورد و جزوه بخون نمره بگیر و به حرف های احمقانه اون گوش نکن. بله در من انگار منی در پی انکار من است.
--
آمده ام سالن مطالعه. از اینجا متنفرم. شارژ لپ تاپم تمام شد و میزم را عوض
فصل دوم : وضعیت بد
وضع نامتعادل دختر جوان آن چنان رقت انگیز بود که قلبم را سخت در هم فشرد و چون خانواده اش را مقصر می دیدم یک دنیا تنفر از خانواده اش در قلبم ریخت و ندیده آن ها را سخت قضاوت کردم! نمی دانم چرا وقتی به چهره نحیفش خیره شدم سعی داشت ذهنم را به گذشته پل بزند.
انگار به فردی در گذشته هایم شباهت داشت. درونم متلاطم شده بود. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم درآوردم و سعی کردم خودم را با مطالعه به غفلت بزنم و از این غفلت آرامش بگیرم. هنوز نت
ابرهای بی شماری درونم می گریند . و من با دست خطی اندوه بار می نگارم قامت الف هایم خمیده , طوفان اشک نقطه ها را برده و در این حال چه می توان خواند از نوشته هایی که فقط نگارنده می فهمد کجای کلماتش درد دارند ??? #الهام_ملک_محمدی
دوست داشتم مینوشتم به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست، اما میبینم زهری وجود ندارد.هر چه هست جام طهور است،هرچه هست حکمت و مصلحت است، هر چه هست خیر و صلاح خودم است.خدا میخواهد مرا بزرگ کند، میخواهد بت لعنتی درونم را با شستن دستشویی ها و سالن ها و تحمل ریچارها و توهین های فرمانده ها و افسرهای دهه هشتادی کادری و . هزار تیکه کند.میخواهد به من طعم استقلال را بچشاند. میخواهد به من بفهماند که وجود تو جدای از اعتباری جاتی است که در کار و دانشگاه به خیک
از درد خودکشی با زدن رگ حرف میزدن و میگفتن حیف نیست روی پوست صاف و یک دست ساعد رد زخم و بخیه بندازی؟
و من که معمولا بیننده ای بیش نیستم و جملات قصارم درونم دفن میشن این بار هم تو دلم گفتم: " تو چه میدونی از درد های شدید تری که کشیده و خط هایی که روی روح و روانش افتاده که حالا یه درد و خط روی جسمش واسش مثل آب خوردنه "
یه سری کوچه های پرت و پر از درخت هست که توی خواب هام گاهی میبینم. کوچه هایی که به سراشیبی میرسه و دوباره بالا میره. توی نقطه ای از شهرِ که از ارتفاع دیدی به باقی قسمت ها داره. توی خوابم زیاد از این کوچه ها گذاشتم. قشنگیش اینجاست مکان همون مکانه و مشترکه، اما رویاهای من متفاوتن. دیشب توی همون کوچه ها بودم. انگار از پیش مامان داشتم برمیگشتم، یا میرفتم؟ نمیدونم. هوا رو به تاریکی بود و چراغ ها دونه دونه در حال روشن شدن. ترس مبهمی زیر پوستم بود. انگار
مرورِ واکنش های امروزم طعم گس و تلخی داره!!!متقاعد کردن منِ کمال گرا خیلی انرژی میطلبه،سخته متقاعدش کنم که سرزنش های درونی رو بس کنه!!!
گاهی یادش میره من یک خاکستری معمولی هستم و صد البته یک انسان که ممکنه در یسری شرایط واکنش های مطلوب نداشته باشم.
خب از اولِ اولش اگه بخوام تعریف کنم باید بگم که امروز افتضاح بود.امروز منِ دوست نداشتنی درونم اظهار وجود کرد و همه چی رو بهم ریخت!
امروز منِ مهربون وجودم انگار گوشه ای غمبرک زده بود و درعوض دور افتاد
ناامیدی اصیلترین احساسِ سالهای سیاهیست که پیرمردِ ماربهدوش برایمان ساخته، اما متفاوت است از باختن. دلم میخواست زبانی داشتم که میگفتم نباختن، وقتی همه فکر میکنند راهی جز آن نمانده، رفتن، سربهزیر رفتن و در نیامدن به ژست پیامبری که با کلامهای حماسی، با شعر، با احساس، دیگران را به جمعهای بیفایدهی کوتاهمدت میخواند، رشد کردن، و به دامنِ بسندگی نیفتادن، زیستن، و فقط زیستن، و به دره فلسفهبافیهای تسکیندهنده فرونغلتی
خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را بکنید دلم گرفته، هنوز هم نمی خواهم خودم را از تب و تاب بیندازم و مدام با خودم زمزمه می کنم:
ﺎﻫﺎﻫ ﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﺩ به خودم میگویم در دیاری که پر از دیوار استﺑﻪ ﺠﺎ ﺑﺎﺪ ﺭﻓﺖ؟ﺑﻪ ﻪ ﺑﺎﺪ ﻮﺳﺖ؟ﺑﻪ ﻪ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﻮﺪ :ﺑﺸﻦ ﺩﻮﺍﺭ ، ﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭ !ﻪ ﺳﻮﺍﻟ ﺩﺍﺭ؟!ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭ " ﺧﺪﺍ "ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧر با توست.
سهراب سپهری
درباره این سایت