جادوی چشمانت مرا سحر کرد.از خانه و شهر اواره کرد.مرا سرگشته رخ زیبای توماه را پیش من بی اعتبارشب را روز و روز را شبهمه فکرم چشمان توهمه ذکرم نام توای که چشمانت دریای نورای که لبخندت باغ گلای که صدایت اواز خوشای که اسمت معنی عشقجادوی چشمانتاریجادوی چشمانت.
حسین.میم
من درتلاطم چشمانت،خدا را دیدم!شاید او هم،عاشق چشمانت باشد!چشمانی که میگریزند،از نگاهم،و ای کاشکه من،چون ماهی کوچکی،بهره ای داشتم!نمیدانم، که چرا، همچنان سکوت کردهای؟!مگر دریایت متلاطم نیست؟!
شاعر: سینا جوادی
عکس از Matthias Oberholzer
جادوی چشمانت
به عمق لایه های تاریخ می برد
روح سرگردان مرا
آن هنگام که
سیب سرخ حوا
معجزه ای رقم زد
"عشق و نافرمانی"
و چه زیباست بوسه های از سر عشق
و ضربانی که در حرارت نفس هایت بالا می رود
هزاره سال طعم شیرین لبانت را
به وعده بهشت نمی دهم
حوای من
تو ای بهانه شکفتن شکوفه ها
دیار دلواپسی ها
تنها به نقش چشمانت گل می دهد
بتاب بسان خورشید
و ببار بر این وسعت بی جان
شد رود ستاره راهی چشمانت
قربان نگاه تو که اقیانوسی
افتاده به #تور ماهی چشمانت
جلیل صفربیگی
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
جادوی چشمانت
به عمق لایه های تاریخ می برد
روح سرگردان مرا
آن هنگام که
سیب سرخ حوا
معجزه ای رقم زد
"عشق و نافرمانی"
و چه زیباست بوسه های از سر عشق
و ضربانی که در حرارت نفس هایت بالا می رود
هزاره سال طعم شیرین لبانت را
به وعده بهشت نمی دهم
حوای من
تو ای بهانه شکفتن شکوفه ها
دیار دلواپسی ها
تنها به نقش چشمانت گل می دهد
بتاب بسان خورشید
و ببار بر این وسعت بی جان
.
پ ن: این نیز سرکشی کرد و از فراموشخانه بیرون آمد!
سرت را بالا تر بگیر فرزندم. تو ریشه ات در خاک است اما متعلق به خاک نیستی. نور را ببین هرچند از پشت ابرها. لبخند خورشید را ببین هرچند از فرسنگ ها آن طرف تر. بالا را نگاه کن. چشمانت را پر کن از نور، آری نترس بگذار در چشمانت نور جاری باشد.
محمدحسین سیمیار
ادامه مطلب
می دانی؟ تلاقی چشمانم با سیه فام چشمانت معجزه بود. همان معجزه معروف: عین، شین، قاف. همان که بذرش نایاب است و کشتگاهش آن سوی دشت های دل. همان که وقتی جوانه می زند و می روید می شود تارتنک دلت؛ عصاره جانت را می فشارد و باده عشق در کام احساست می ریزد و تو به سلامتی اش، صراحی را لاجرعه سر می کشی.به سلامتی چشمانت!چشمان تو مرا می سراید. آرام و عاشقانه می سراید. زلال چشمان مهربان تو انعکاس تصویر من است در حوض نگاهت. من ساعت ها لب حوض نگاهت می نشینم و عاشقا
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شبِ خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمانِ من یک پنجره لبخندِ شادی
همچو ابرِ سوگوار اینگونه گریانت نبینم
ای پُر از شوقِ رهایی رفته تا اوجِ ستاره
در میانِ کوچهها اُفتان و خیزانت نبینم
مرغکِ عاشق کجا شد شورِ آوازِ قشنگت
در قفس چون قلبِ خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
قصه دلتنگیت را خوبِ من بگذار و بگذر
گریهی دریاچه
چشمانت در یاد مانده
همان چشمانی که خنده هایت را معنا میبخشید
همان چشمانی که سال ها من را بیتاب تو گردانده
همان چشمانی که آرامش من را گرفته است
همان چشمانی که آرزوی دیدنش را دارم
همان چشمانی که با آن ها حرف دارم
چرا حسرت دیدن دوباره ات به دلم مانده است
دلم برای نگاهت تنگ شده است
دگر تا کِی باید با خودم درد و دل کنم
نگاهم کنای غمزه ی پرخاشمرا از توسن سرکش نگاهت گریز نیست / منکوب توامنگاهم کنای موج کولاکمرا از ژرفای دریای نگاهت پرهیز نیست / مغروق توامنگاهم کنای معبود برملامرا از صلیب امتحان نگاهت گزیر نیست / مصلوب توامنگاهم کنای عشقای شهسوار چشمانت / مردآور شهزادگان فاتحای خمکده ی چشمانت / قبله گاه مستان مردای چشمانت چشم و چراغ ایل / در تاریکخانه ی شبمرا بنگرای سحر نگاهت رعشه ی شعربر باریک اندام واژگانم / ساحر منیمرا بنگرای تغزل نگاهتطلیعه ی الهام بر شب
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شبِ خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمانِ من یک پنجره لبخندِ شادی
همچو ابرِ سوگوار اینگونه گریانت نبینم
ای پُر از شوقِ رهایی رفته تا اوجِ ستاره
در میانِ کوچهها اُفتان و خیزانت نبینم
مرغکِ عاشق کجا شد شورِ آوازِ قشنگت
در قفس چون قلبِ خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
قصه دلتنگیت را خوبِ من بگذار و بگذر
گریهی دریاچه
من به نوشتن و به شعر محکومم
چشمانتهمانند رودهایی از اندوه و موسیقی استکه مرا به آنسوی زمان بردندرودهایی از موسیقی، بانوی منکه گم شدند، سپس مرا گم کردندچشمانت که اشک سیاه بر روی آنهانغمههای پیانوی مرا میباراندچشمانت با توتون و شرابدر دهمین جام مرا نابینا ساختنددر حالی که من بر صندلی خویش میسوختمو شعلههای آتش یکدیگر را میبلعیدند
ماه منبگویم دوستت دارم؟کاش میتوانستمچراکه من در دنیا هیچ ندارمبهجز چشمانت و اندوهمکشتیهایم در
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی همچو ابر سوگوار این گونه گریانت نبینم ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم مرغک عاشق کجا شد شور آواز قشنگت در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفرینم تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم قصه دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذر گریه دریاچه ها را تا به دامانت نبینم کاشکی قسمت
این منم در شب، گمشده ای در این خروار خروار سیاهی که در پی گمشدهایست در این خروار خروار سیاهی؛ افسوس اما تو پلک بسته. اگر میدانستی درخشش چشمانت در آسمان زندگیام خورشید را بیقرار میکند، ماه را پشت ابر ها پنهان میکند، اگر میدانستی عسلی چشمانت جهان را شیرین میکندآخ اگر میدانستی خواب برایت معنی نداشت.
میجنگم در این خروار خروار سیاهی تا پیدا کنم فروغی که اگر نباشد آسمانم تاریک، زندگی ام کور و جهانم تلخ میشود. اگر باور کنی چشما
دانلود آهنگ جدید غمگین و احساسی چشمانت مرا سپرده دست رویا (هوروش بند) با کیفیت بالا Mp3
Ahang chashmanat mara seporde dase roya az Hoorosh Band
دانلود آهنگ چشمانت مرا سپرده دست رویا (هوروش بند) با کیفیت بالا Mp3
نیست بجز هوای تو در سرم.♪
با تو خوشم ای همه ی باورم
آرام جان من تویی بمان کنار من همیشه.♪.♪
مرا از این شبای نیلوفری.♪
از خواب خوش تا به کجا میبری.♪
نفس تویی و بس فقط بمان کنار من همیشه
چشمانت مرا سپرده دست رویا.♪
♪♪♪ ♫♫♫ ♪♪♪
نیست بجز هوای تو در سرم.♪
ب
نشسته ام به انتظار ، من سیاهی میبینم و تو نوری برافراشته ای . من سیاهی میبنم و تو به من نزدیک میشوی ، من سیاهی میبینم و تو کل نور را در برابرم برافروخته ای . دستانت را به روی چشم هایم میکشی و می گویی" من اینجام ، همیشه اینجا هستم ؛ برای دیدنم کافیست چشمانت را باز کنی آن هم با تمام قوا ، آن زمان مرا خواهی یافت در روبه روی خود و نورم همه جا را فرا گرفته است ، چشمانت را باز کن ، چشمان دلت را باز کن ، نور را درون قلبت خواهی یافت ؛ درون خانه ی من ، درون خ
آینه چشمانت مرا مسخ خودش ساخت
من در آنها چیزی را دیدم که وصف ناشدنی بود
من خودی را دید چون تو و توی را دیدم چون من
من که بودم گه مسخ در آینه چشمانت به نظاره نشستم
و در آنها خدایی را دیدم که مرا مهربانانه دوست میداشت
من خدایی را دیدم که سرای زیبایهایی بی پایان بود
من در آنجا ندای را شنیدم که نا گفتنیست
من در آنجا بودم و خودی را دیدم
آری آن من بودم
منی که بی نهایتها را به نظاره نشسته بودم
بی نهایت عظمت
بی نهایت شکو
بی نهایت بزرگ
می دانی؟ تلاقی چشمانم با سیه فام چشمانت معجزه بود. همان معجزه معروف: عین، شین، قاف. همان که بذرش نایاب است و کشتگاهش آن سوی دشت های دل. همان که وقتی جوانه می زند و می روید می شود تارتنک دلت؛ عصاره جانت را می فشارد و باده عشق در کام احساست می ریزد و تو به سلامتی اش، صراحی را لاجرعه سر می کشی.
به سلامتی چشمانت!
چشمان تو مرا می سراید. آرام و عاشقانه می سراید. زلال چشمان مهربان تو انعکاس تصویر من است در حوض نگاهت. من ساعت ها لب حوض نگاهت می نشینم و عاشق
میدانی نبات! امروز خودت متوجه نشدی، اما من بغلت کردم و آرام جوری که فقط خودمان متوجه بشویم، گفتم چقدر دوستت دارم، تو خندیدی، آن لحظه دلم برای چشمانت که می خندید ضعف رفت! تو چقدر دوست داشتنی هستی دختر!
برق چشمانت عجیب دلبری می کند. میدانی دلبر جان، تو هر جوری که باشی، هر کاری که کنی، بابت هر اشتباهت، من باز هم دوستت دارم، من تو را همینجوری که هستی پذیرفته ام و به تو عشق میورزم، مرسی که هستی، مرسی که حضورت در زندگیم پررنگ میشود. دوستت دارم نبات :
دنیا شبیه ِ شبهایی شده که چراغهای خانه را خاموش میکنی و بعد، راه ِ رسیدن به تختخوابت را کورمال کورمال، افتان و خیزان طی میکنی. به هرچه دستات میرسد چنگ میزنی، آهسته و با تردید قدم بر میداری مبادا گرفتار ِ مغلطه ی ششمین حسات شوی که شاید این بار، از مسیر ِ انحرافی راه میبرد ات.شاید سرنوشتات را باید جای دیگری پیدا کنی. اسیر ِ دست ِ روزگار. دنیا، دنیای تردیدهاست رفیق! دنیای بی دست و پا طی کردن، بی پا و سر رقصیدن. تو اما به تاریکی خ
کانال ما در سروش
فَِقـَِـط بَِرَِاَِےَِتَِو
من بی نهایت انتظار چشمانت را میکشم
انتظار مهربانی هایت را
دل بی تابم عجیب دلتنگ شب نشینی هایمان شده
که
شب تا صبح را با صدای گیتار و صبحت های عاشقانه سپری کنیم
یا نه
برویم کافه چوپی
پاتوق همشیگی مان
یک فنجان قهوه ترک سفارش دهیم و تلخی اش را با تمام. بند بند وجودمان حس کنیم
یا من بخوابم و تو برایم کتاب بخوانی
و موهای بلندم را نوازش کنی
می بینی.
من بی اندازه انتظار چشمانت را میکشم
انتظار عاشق
تو هم انسانی خب!
گاهی طاقتت طاق میشود،
برایت مهم نیست که کجایی،
چشمانت را میبندی،
بغض ته همان کوچه بنبست معروف یقهات را میگیرد،
میکوبدت به دیوار،
نیشخند مسخرهاش را به صورتت میپاشد،
- کجا با این عجله؟!
مقاومت میکنی؛ اما خوب میدانی که بعد از چند ده باری که از دستش فرار کردی، اینبار حالا حالاها ول کن یقهات نخواهد بود.
- کجا رو داری بری؟!
ناگهان از موضع قدرتش پایین میآید،
یقهات را رها میکند،
چند ثانیهای را صرف نفوذی پرق
برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را، غرق در
لابلای برگ های پاییزی، برگ احساسی را، پیشکش لحظه های پاییزی ام یافتم. حس قشنگش را بوییدم و گوشه طاقچه دل، در صندوقچه خاطرات، به یادگار نگاه می دارم.سرخی عشق را، نارنجی محبت را، اخرایی دوست داشتن را بی اعتنایی نشاید!پاییز را دوست بدار. دست در دست بانوی احساس، سلانه سلانه کوچه های دلدادگی را قدم بزن. پاییز به افتخارت کوچه ها را مفروش برگ هایش کرده. نارنجی های چشم نواز پاییز را در قاب چشمانت جای بده و بگذار ملکه قلبت رنگین کمان پاییز را در تابلو
چشمانت را ببندی و انتخاب کنی
یا او دستانش را ببند و تو انتخاب کنی
فرقی ندارد
وقتی نمیتوانی ببینی
گل یا پوچ که بازی میکردیم از انتخاب میترسیدم
میگفت برای اینکه نترسی تو چشمانت را ببند من دستانم را باز میکنم
همیشه وقتی چشم هایم را میبستم انتخاب هایم درست بود
بزرگتر که شدم فهمیدم چشم هایم را که میبستم اگر میدید دارم اشتباه انتخاب میکنم جای دست هایش را عوض میکرد
چشمانت را ببندی و انتخاب کنی
یا او دستانش را ببند و تو انتخاب کنی
فرق دارد عزیز من
عزیز دلم
نور چشمانم
مهرت روز به روز در دلم بیشتر میشود و دلم روز به روز بزرگتر
شیرین و معصومی مثل تمام بچهها اما برای من شیرین ترین و معصوم ترینی
همین دیروز بود که مشغول بازی خودت بودی. نگاهم به چشمانت افتاد و در یک آن چشمانم پر از اشک شد از دیدن آن حجم از معصومیت. برگشتی نگاهم کردی با تعجب شاید کمی نگرانی. حالا دیگر کم کم معنی اشک ها و لبخندها را میفهمی.
دوست دارم لحظه لحظه کودکیات را در آغوش بگیرم. هر لحظه را به اندازه ساعتی.
و آه از شتاب
جام جهانی فوتبال هر چهار سال یک بار است اما . جام جهانی چشم هایت هر لحظه و هر ثانیه.چشمانِ تو مثال توپ و من؟ فوتبالیست بیچاره ای که انقدر دنبال توپ دویده که دیگر نایی ندارد. یا اصلا من آن تماشاچی خسته ای که با تمام دارایی اش بلیط بازی ها را خریده به امید آن که بازیکنی توپ را به سمتش شوت کند و بالاخره چشم هایت را برای خود کند.
یا نه، چشم هایت مثال تیله های قهوه ای رنگ دوران کودکی ام و من؟ چشم به آن ها دوخته ام تا مبادا در تیله بازی کودکانِ سر به هوا
قسمت نشد تا در کنار هم بمانیمقسمت نشد تا در هوای هم بمیریمتا سرنوشت ما جدایی رو رقم زدای یار عاشق از جدایی ناگزیریمفرصت نشد غمگین ترین آواز خود رادر خلوت معصوم چشمانت بخوانمفرصت نشد غمگین ترین آواز خود رادر خلوت معصوم چشمانت بخوانمصد سوز پنهان مانده در سازم که یک شببا گریه در چشمان گریانت بخوانمآیینه ام چین خرده از رنج جداییاز تو سرودن یعنی فصل آشناییتو رفته ای تا صد بهار ارغوانیبعد از تو دشت و خانه را بر بگیردبعد از تو ای عاشق ترین هر کوچه
1))
وزیدن گرفت نسیمی شرجی
تب داغ شب را
و امید روییدن
سار بر صنوبران
علف ها بر زمین
و من در پوست خود
نمی گنجم
مژده می دهد دل
باز لبخندی خواهد شکفت
بر اندوه ماه
و ژیبا خواهد شد
در چشم های خورشید
نسیمی خنک
بر پوست داغ تنم
خاطره ی نفس هایت
در داغ ترین شب
هنوز زخم است روحم
و جای دندان هایت خونین
نسیمی میوزد
عطر تو میپیچد در اتاق
تکرار میکند ساعت
تیک تاک را
به همراهی لبانم
که تکرار می کنند نام تو را
.
نام ام را بخوان
پاسخی خواهم داد
آرام جانت
متن ارسالی کاربران: کرمی
تقدیم به خواهرم و تمام دختران قالی باف سرزمینم
بزن جا خود زدم دوتا ول ابریشم آبی پیش آمد عنابی پیشرفت با مشکی کور کن همیشه از کناره کناره می گرفتم در حاشیه ماندن غذابم می داد تو اما ماندی تو بودی روز به روز رج به رج گره به گره نقش بود و نقش رنگ بود و رنگ از کناره تا حاشیه را با چه ذوقی نقش می زدی رسیدن به زمینه شادت می کرد طراوت دستانت را به لطافت گلها دادی و فروغ چشمانت را به نقش ها سپردی چشمانت آنقدر در تار و پود گره خو
این عشق التماسی دارد ،اضطرابی دارد که آدم دلش میسوزد که طفلکی چه گناهی دارد،چشمهایی که با لرزشی خاص میگردد و میدود دنبال ردپای یار، امانت را میبرد،طوری که هیچ جای دنیا آرام نمیگیری ،ساعتها بیدار میمانی تا یک ثانیه مقابلش بودن را تمرین کنی و یا نه ساعتها را میشماری و باذوق میخوابی ، زودتر از ساعت خواب گنجشک ها ،دلت فالح حافظ میگیرد و دخیل میبندد که ای کاش دلبر بیاید و شادی را که در دلت انتحاری بسته ،جناب حافظ را هم نشانه میرود که دستمریزاد ا
متن آهنگ عماد محمدی به نام خاطره
تکست آهنگ خاطره از عماد محمدی
♫
از خاطره هایم خبری جز تو ندارم
ابری تر از آنم که به تدریج ببارم
ابری تر از آنم که بترسانی ام از سیل
در سوگ تو میبارم و بارانی ام از سیل
دلواپس دلتنگی و دلواپسی ام باش
هم بستر و هم بغض شب بی کسیم باش
از فاصله گفتی و از این فاصله مردم
جز خاطراتت به کسی دل نسپردم
بعد از تو پر از خواهش چشمانت شب آرامش
بانو جان دل منکو
بعد از تو تلخ و غمگینم سردرگم بی تو من اینم
دل تنگم بی تو بانو
تو
همیشه زرد اولین رنگی بود که بین مدادرنگیهایم کوچک میشد. یک جایی رنگها برایم ته کشیدند و خودم هم نمیدانم کجا. البته مهم نیست چون اصلا قرار نیست که دربارهی خودم حرف بزنم. قرار است دربارهی تو بنویسم که مرا از نو عاشق رنگ زرد کردی. من با تو دوباره با رنگها آشتی کردم. حالا آناناس صرفا یک میوه و کوالا صرفا یک جانور گیاهخوار و کوکاکولا صرفا یک نوشابهی گازدار نیست چون تو به آنها معنا دادی. با تو یونیکورنها را هم دوست دارم. میدانی؟ وجو
دریا را دیده ای چه ابهتی دارد ؟
وقتی به آن مینگرم یاد ابهت چشمانت میوفتم ،چشمانی که برای خودش دنیایی داشت گویی که من را در خود گم میکرد .
هرچه را فراموش کنم مگر میشود چشم هایت را فراموش کنم
آن چشم هایی که میپرستیدم وفراموش کنم ؟؟؟
به خیالم از خاطراتت فرار کردم به گوشه ای از این دنیا
ولی بیخبر از آنم که خاطراتت هیچ چگونه رویات را هر لحظه از سرم بیرون کنم ؟؟
به کیلومتر ها فاصله از تو پناه بردم تا شاید بتوانم فراموشت کنم ،اما هرچه دورتر می شو
به من بگو صدای باد چگونه است؟ زمانی که تو می خوانی و نسیمی که آن را می وزانی به چهره ام می خورد. به من بگو چگونه گوشه ای ننشینم و صدایت که سرشار از آرامش و عشق است را ستایش نکنم؟ به من بگو چگونه در چشمانت نگاه نکنم و غرق در زییایی که مرا محو خودش کرده است نشوم. به من بگو چگونه خورشید به خودش اجازه ی درخشیدن می دهد زمانی که تو زیباتر و پرشکوه تر از هر شخص دیگری می درخشی و چشمان ما را از شکوهت متبرک می کنی. به من بگو چگونه تک تک اعضای تو را نباید یک
لابلای برگ های پاییزی، برگ احساسی را، پیشکش لحظه های پاییزی ام یافتم. حس قشنگش را بوییدم و گوشه طاقچه دل، در صندوقچه خاطرات، به یادگار نگاه می دارم.سرخی عشق را، نارنجی محبت را، اخرایی دوست داشتن را بی اعتنایی نشاید!پاییز را دوست بدار. دست در دست بانوی احساس، سلانه سلانه کوچه های دلدادگی را قدم بزن. پاییز به افتخارت کوچه ها را مفروش برگ هایش کرده. نارنجی های چشم نواز پاییز را در قاب چشمانت جای بده و بگذار ملکه قلبت رنگین کمان پاییز را در تابلو
Ehaam
Vay Az In Halam
#Ehaam
من عاشق تو لیلا تو ای ماه زیبا
من اینجا تو آنجا من ابرم تو دریا
تو آن جام شرابی عجب باده ی نابی
منم مست تو ای یار عجب حال خرابی
منم آواره و بیچاره چشمانت
منم آن در به در گوش به فرمانت
سرمه چشم تو این قلب مرا برده
چه شود گر بشوم مهمانت
تو آن جام شرابی عجب باده ی نابی
منم مست تو ای یار عجب حال خرابی
تو آن جام شرابی عجب باده ی نابی
منم مست تو ای یار عجب حال خرابی
دلبر و دلدار عاشقم ای یار
تویی مرهم به تن خسته ی این بیمار
وای از ای
شب است و پنجره ها خفته اند
تو نیز پلک ها بر هم بگذار
که قاصدک بوسه هایم را
روان کرده ام به شهر باران ها
تا که شاید رویاهایمان
در این سکوت پر غوغای ظلمت
دیدارشان تازه شود
به مهر
زیر نور ماه
.
.
.
بوسه هایم نذر چشمانت
روح وحشی
1:07 بامداد
دلم میخواست توی چشمانت نگاه میکردم و معانی ذهن و قلبم را بیترجمه میفهمیدی
کلماتم گاهی بزرگترند از ذهنم، از زبانم، قلمم
نمیشود بکشم و بیارم و قطار کنم
بیا بنشین به اندازه یک لحظه بینهایت با همدیگر سکوت کنیم.
کمی بمان!
کمی به من نگاه کن!
نگاهت تنها دلیل آرامشم است!
در چشمانم نگاه کن
دراین چشمان اشک آلود
که همیشه درپی رفتن تو
چشم انتظار به آمدنت بود
حال که دوباره آمدی ؛
چرا این چنین مرا از خود می رانی ؟
چرا چشمانت را از من نگاه می داری؟
دیگر تاب و توان سکوت ندارم
حس فریاد در من به اوج رسیده است
فریاد دوستت دارمِ صدایم را گوش کن
درحالی که حرفی نمی زنم
به چشمانم نگاه کن
حرفهایم را از نگاهم بخوان
آیا چیزی هست که در آن ببینی؟
آیا پاسخ دردهایم را در آن می یاب
نباید دلتنگت باشم اما هستم، نباید به چشمانت فکر کنم اما میکنم، نباید آهنگ صدایت را بهیاد بیاورم اما میآورم، نباید لبخندت گاه و بیگاه جلوی چشمانم جان بگیرد اما میگیرد. چرا اینگونه زندهای در من؟ هر شب فغانم به آسمان میرود از دست خاطراتت. نمیتوانم فراموشت کنم، نمیتوانم دنیا را بدون تو بهیاد بیاورم، نمیتوانم به دستهایت فکر نکنم. دارم دیوانه میشوم بدون تو؛ دارم کم میآورم، دارم هلاک میشوم از دلتنگی. بیا و به من بازگرد
در وصف نمی اید زیبایی چشمانتدر فهم نمی گجد آن زلف پریشانتباز عقل ربود ازمن آن طره ریزانتسالک ز چه رو ماندی بازای که می خوانتیک وعده ازو غافل چونی که نمی ارزداین عمر بدون آن تابی که به مژگانتدر عشق مجالی نیست چون عقل خیالی نیستدر راه حقیقت باش تا زنده شود جانت
در وصف نمی ایدزیبایی چشمانتدر فهم نمی گجدآن زلف پریشانتباز عقل ربود ازمنآن طره ریزانتسالک ز چه رو ماندیبازای که می خوانتیک وعده ازو غافلچونی که نمی ارزداین عمر بدون آنتابی که به مژگانتدر عشق مجالی نیستچون عقل خیالی نیستدر راه حقیقت باشتا زنده شود جانت
اسمتونو جمع کنید ببینید چه شعری ساخته میشه!
الفای مهربان یارم
بباعشق تو میمانم
پپای خسته ای دارم
تتا هستی منم هستم
ثثابت میکنم هستم
ج.جان من فدای تو
چ.چند وقتی بمان بامن
ح.حال از من نمیپرسی
خ.خوابم با تو شیرینه
د.در جانم زدی رخنه
ذ.ذره ذره آبم کن
ر.رسوای جهانم کن
ز.زلف خود پریشان کن
ژ.ژنده جامه ای پوشم
س.سر برشانه ام بگذار
ش.شوق من دو چندا
خیره در چشمانت که می شوم
بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد.
گم می شوم در گندمزار
میان خوشه ها.
بال به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد.
أراک عائداً والبحر المتدفق من عینیک تو را دیدم که باز میگشتیو در چشمانت دریایی جریان داشت. این جمله منو یاد کتاب سه دیدار نادر ابراهیمی میندازه،کتابی ک میشد صد بار بخونیش و باز از نثرش ذوق زده بشی،نا گفته نماد ک نادرجان ابراهیمی اسطوره بنده هستن اصن ^_^
بسم رب المهدی
پروانه های سوخته / ۴
حسین جان! برایت لشکر آورده ام.
خودت می دانی که تو تمااااااام عمر و زندگی زینبی؛ پس چه باک از اینکه طفلانم را پیشکش به آستانت کنم؟طفلانم، نذر چشمانت.طفلانم، نذر بودنت.طفلانم، نذر ماندنت.
سرت سلامت برادر.سرت.سرت.
چهارم_محرم_۱۴۴۱
بسم رب المهدی
پروانه های سوخته / ۴
حسین جان! برایت لشکر آورده ام.
خودت می دانی که تو تمااااااام عمر و زندگی زینبی؛ پس چه باک از اینکه طفلانم را پیشکش به آستانت کنم؟طفلانم، نذر چشمانت.طفلانم، نذر بودنت.طفلانم، نذر ماندنت.
سرت سلامت برادر.سرت.سرت.
چهارم_محرم_۱۴۴۱
درزلال آبگینه چشمانتمیتوانم فهمیدکه تواز زمزمه زنجره ها می آییدربهارینه فصل بودندوستت دارم منای تو زیبا رخ فردای کنونای تومحبوب ترین فصل جنونبی تو تامرز فنا خواهم رفتباتوباعشق وصفاخواهم شدای طربناک ترین شعرمن وشور دلمدر ره عشق تو من پا به گلمپا منه روی دلمبی تو دلبر بخدا عشق غریبستان است
با چشمانی که به تیرگی شب شبیخون زده اند به کدام نقطه از تاریخ نقب زده ای که بودنت، فرسنگ ها بعید است و دور، به کدام قصه عاشقانه سفر کرده ای که مجنون بر لیلی نگاهت کرنش می کند، به کدام جوخه فرمان آتش داده ای که هویدا حلاج وار سر دار را طلب میکند و در کدامین آیه نازل شده ای که سهراب محمد وار به معراج می خواندت.
حجم نابودی
میکروسکوپ می شوم.
و تصویرم
چهار برابر از همیشه می شود.
****
درخت تاک
زیر ذرّه بین نگاهم
شبیه خوشه های عاطفه است.
انگورهای چشمانت
چیزی جز ذرّه ذرّه مولکولِ دلتنگی نیستند.
****
احساس می کنم
کسی مرا در مُشت می فشارد. زاویه ی دید چشمانم
کم می شود.
و من
لِه می شوم!
محبوبه باقری
روزهای زندگیام گرم میگذرد با تو، به گرمای لحظههایی که تو در آغوشمیبا تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنیهمچو یک رود که آرام میگذرد، عشق ما نیز آرام میگذردو تویی سرچشمه زلال این دل، ساعت عشق ما تمام لحظههای زندگی استثانیههایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان منمهربانی و محبتهایتوفاداری و عشق این روزهایتامیدی است برای خوشبختی فردایتمیدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماندمثل یک گل به پاکی چشمهایتب
یکی است و دیگر نیست. صراط را میگویم!
هر روز میگوییم خدایا ما را به صراط مستقیم هدایت کن!
و هر روز راه رفتن روی صراط دشوارتر و سختتر میشود. تازه اگر فراموش نکنیم از خداوند چه خواستهایم!
سخت است راه رفتن روی صراط!
گاهی تصمیم میگیری بایستی و چشمانت را ببندی و تنها بیندیشی! زیاد بیندیشی وقت از دست رفته است و خلاص!
گاهی تصمیم میگیری سریع حرکت کنی پایت را پیشپیش میگذاری و باز هم خلاص!
یا از این طرف احتمال افتادنت هست یا از آن طرف!
یا سمت
❆ #چشم:
چشم باز کناین شعرهاراه به هیچ جا نداردجز چشمانت #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_سپکو@ZanaKORDistani63سپرای میخانهکانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)https://t.me/sepkomikhanehhttps://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com
متن آهنگ هوروش بند بنام شبای نیلوفری
صدا بزن منو بگیر ازم غمو شانه به شانهپا به پا بیا بگیر دست مرا ببر تو رویای شبونتنوازشم کن و دوباره عاشقم کن وبرای روییدن خنده رو لبات دلم میخواد خودم بشم بازم بهونتنیست بجز هوای تو در سرم با تو خوشم ای همه باورمآرام جان من تویی بمان کنار من همیشهمنو از این شبای نیلوفری از خواب خوش تا به کجا میبرینفس تویی و بس فقط بمان کنار من همیشهچشمانت منو سپرده دست رویابیا بشین در بر من تا خیره بشم به موج گیسوی چو دری
جانا! تب جامجهانی چشمان تو حتی در ما طایفهی گریزان از اضطراب هم رسوخ کرده است، لطفی کن و آن توپ قهوهای چشمانت را به کرنر بفرست، آخر گلکم این تور پوسیده کجا طاقت ضربه های محکم مژگان تو دارد؟
خودت بگو! کجای دنیا رسم است لشکری از رونالدوها مقابل بیرانوند تنها قد علم کنند؟
پن : راستش از دیروز خیلی تلاش کردم یه متن خوب و طولانیتر بنویسم ولی تهش فهمیدم این روزها اوضاع و احوال خودمم چیزی کم از همین بیرانوند تنها نداره، از بیرانوند چه توقعی
محبوب منتن تو دشتی پوشیده از سبزه استکه بر دامنت اطراق کردهاند پروانهها چشمانت ابری است پر از ترانهٔ باران و آغوشت پنجمین فصل سال است مطبوع تر از بهار گرم چون تابستان رنگین چُنانْ پاییز و بکر و رویایی همچون زمستان زیبایی تو شعری است از غزلهای حافظبه تمام لهجه های جهان. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
دانلود آهنگ جدید غمگین از هوروش بند به نام نیست بجز هوای تو در سرم ارام جان من تویی بمان کنار من همیشه با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang nist be joz havaye to dar saram aram jan man toei n\beman kenare man az Hoorosh Band
دانلود آهنگ نیست بجز هوای تو در سرم ارام جان من تویی بمان کنار من همیشه (هوروش بند)
نیست بجز هوای تو در سرم
با تو خوشم ای همه ی باورم
آرام جان من تویی بمان کنار من همیشه
مرا از این شبای نیلوفری
از خواب خوش تا به کجا میبری
نفس تویی و بس فق
بی تو عذابیست خنده هایی که به روی صورتم همچون نقابیست
کار من عشق است و کار چشم تو خانه خرابی
چشمانت آرزوست از سر نمی پرد
تو را ز خاطرم کسی نمی برد
به خاک و خون کشیده ای
مرا ز من بریده ای، مرا
به دل نشسته ای چه کردی با دلم
به گل نشسته ای میان ساحلم
به خاک و خون کشیده ای
مرا ز من بریده ای مرا
چشمانت آرزوست / ایهام
من اینجا
میان انبوهی از دلواپسی ها
غرق شده در موج خروشان دلتنگی ها
ایستاده ام تا که از تو
برسد ندایی، خبری،پیامی
ای من و از من
دور ترین نقطه را بنگر
بنگر که چگونه دورم از آسمان چشمانت
کاش در این واپسین لحظات
در این آخرین ساعات شب
در این هوای سرد و رشت بارانی
تو می آمدی
و برآیم از خودت سوغات می آوردی!
زهرا محدثی (گیلانی)
از نسیم زلف گلبیزت بهاری گل کند،
از نگاه برق چشمانت شراری گل کند.
گل بشد خوار از الم در پیش رخسار گلت،
از هوس در پیش رخسار تو خاری گل کند.
سرخ گردد از حیا چون نار بیند روی تو،
چون گل رخسار تو هر لحظه ناری گل کند.
بی گل رخسار تو در شکوه است آب و گلم،
شور عشقت گر بجنبد، شوره زاری گل کند.
چون گل خورشید خاور بشکفد قلب گلم،
چون گل مه این رخت در شام تاری گل کند.
سلام!امیدوارم که حال خالهایت خوب باشد. برایت مینویسم تا بگویم من هنوز فرم لبها و چینهای کنار چشمانت را فراموش نکردهام. به خال روی سرشانهات سلام برسان و مراقب انگشتهای پاهایت باش.
پ.ن: سومین پست امشب. قبلی؛ برایم گام ماژور خندههایت را بنواز
ما ادمها خیلی شبیه خورشیدیمهرروز در حال بیرون امدن از پشت کوه هاییم.و در حال پنهان شدن در لابه لای کوه های سنگی و سخت.با هر درخششی بیرون میاییم و با هر تاریکی و مشکلی در خود فرو میرویم و غروب میکنیم.و وای ب حال ما که دورنگیم.ب زردی طلوع و ب سرخی غروب.همین است ک شادی نداریم و در حال رد شدنیم.بدون ان ک زیبایی بالا امدن.و رنگ زعفرانی غروبمان را ببینیم.و یک روز خاموش میشویم.اصلا
من عشق را هم به خورشید تشبیه میکنم.همان گونه زیبا و پرنور و خیره کنن
در نهایت اما چه و کدامین و چند خیال برای آفریدن تو کافی است؟ هیچ. هیچ. هیچ. ببین چهقدر پناهی تو که حتا میشود به خیال نبودنت تکیه کرد. چند امید که میتوان به امید تو سالیان درازی را در دار بقا مصلوب ماند و هنوز چشمانت، چشمانم را به فریب زیست باز و بسته کنند. چه اهمیتی دارد که زندگیِ لکاته از کدامین سو بر پیکره این جهان پتیاره تا شود؟ .
تمام بغض من آنجاستکنار رد پاهایتمیان خاطراتی کهمرور اش کردم هر ساعتمنم ، تنها ترین آدمبدون تو که حوا ایکدامین سیب را بایدببویم تا شوم راحتنگاهم کردی و گفتیتو را با من که کاری نیستتمام کار من بودی و مندر بند چشمانتنمیخواهم شبی دیگرتو را در خواب ودر رویابیا در صبح صادق باشبه تنهایی نکن عادت
تمام بغض من آنجاست کنار رد پاهایتمیان خاطراتی که مرور اش کردم هر ساعتمنم ، تنها ترین آدم بدون تو که حوا ایکدامین سیب را باید ببویم تا شوم راحتنگاهم کردی و گفتی تو را با من که کاری نیستتمام کار من بودی و من در بند چشمانتنمیخواهم شبی دیگر تو را در خواب ودر رویابیا در صبح صادق باش به تنهایی نکن عادت
ما ادمها خیلی شبیه خورشیدیمهرروز در حال بیرون امدن از پشت کوه هاییم.و در حال پنهان شدن در لابه لای کوه های سنگی و سخت.با هر درخششی بیرون میاییم و با هر تاریکی و مشکلی در خود فرو میرویم و غروب میکنیم.و وای ب حال ما که دورنگیم.ب زردی طلوع و ب سرخی غروب.همین است ک شادی نداریم و در حال رد شدنیم.بدون ان ک زیبایی بالا امدن.و رنگ زعفرانی غروبمان را ببینیم.و یک روز خاموش میشویم.اصلا
من عشق را هم به خورشید تشبیه میکنم.همان گونه زیبا و پرنور و خیره کنن
قسم به خالق یکتا،خدای احساسات
قسم به حس غزل،به رنگ احوالات
قسم به چشم تو که مهد اشعار است
بدون عشق تو کار عاشقی زار است
قسم به صورت تو،به بازی ابیات
قسم به حال دلم،به این همه آیات
قسم به سرخی خونم به حمله اشرار
قسم به بی محلی تو،قسم به این اصرار
قسم به دلربایی تو،به غربت منِ زار
قسم به فاصله ها،بشنو این تکرار
ماه هم از شوق تو شب روشن است
در نگاهت عطر یاس و سوسن است
وصف چشمانت خودش یک مثنوی
تو دلیل شعر من،من هم برایت مولوی
خنده ی زیبای تو قلب حزی
فریاد چشمانم،
در وسعت دشت سکوتت،
گوش آسمان را شیدا کرد!
در لابهلای شبنم چشمانت،
حضورم عدم باشد!
و من هرگز،
در تاریکی زلال دیدهات،
راه عشق را گم نکردهام.
و قطار زمان را،
تو اینگه با موهایت،
بر ریل عشق،
تراز کردهای!
و هیچ ابری چون صورتت،
اینگونه بیآرایش،
پا به جهان نگذاشتهاست.
من هیچ چیز حسادتم نشد،
جز باد؛
که موهایت را لمس کند.
من در خط به خط دفتر چشمان تو یک دنیا مکر و حیلهی عاشقانه میبینم!
گویا که مردمک چشمانت دانه، پلک و مژههایت دام و چشمان من بیتاب هم صید.
.
پینوشت: تا میای که خودت رو قانع کنی که سمتش نری، آروم آروم از کنارت رد میشه و میگه که من هنوز هستم! اگه میتونی منو بگیر!!!
پینوشت: به قابلیت تشخیص فقط با احساس حضور رسیدم!
Hoorosh Band
Shabhaye Niloofari
#HooroshBand
صدا بزن منو بگیر ازم غمو
شانه به شانه پا به پا
بیا بگیر دست مرا
ببر تو رویای شبونت
نوازشم کن و
دوباره عاشقم کن و
برای روییدن خنده رو لبات
دلم میخواد خودم بشم بازم بهونت
نیست بجز هوای تو در سرم
با تو خوشم ای همه باورم
آرام جان من تویی
بمان کنار من همیشه
منو از این شبای نیلوفری
از خواب خوش تا به کجا میبری
نفس تویی و بس فقط بمان کنار من همیشه
چشمانت
منو سپرده دست رویا
بیا بشین در بر من تا
خیره بشم به موج گیسوی
چو در
یه مهر ماهی” برای دوست داشتن تو ؛برای لمس دستانت ؛برای نگاه در چشمانت ؛برای بوسیدنت ؛برای زندگی با خیالت ؛برای نفس نفس زدن در دلتنگی هایت ؛برای زندگی با نامت ؛برای نجواهای عاشقانه در گوش ات ؛از هیچ کسی اجازه نمیگیرد؛حتی از خودت،یه مهر ماهی خود خود عشقه…خود عشق !
تماشای شب،
عمر زیادی را
از من یده است!
اما هیچ شبی را،
سیاهتر از چشمانت ندیدهام؛
و هیچ مهتابی را،
کاملتر از رویت؛
من،
روزها را زیاد،
به تماشا ننشستهام!
اما همان کافی بود،
که بفهمم،
هیچ آفتابی،
چون تو،
به من زندگی نبخشیدهاست!
دیروز که دیدمت داشتم فکر میکردم تو هم اگر مرا میدیدی قلبت مثل من شروع به تپیدن میکرد؟
(بله میگویم شروع به تپیدن. تند تر زدن مال کسیست که قلبش خود به خود بتواند کار کند. نه من.)
یا تو هم بغض گلویت را میگرفت؟
یا تو هم پاهایت را به زور نگه میداشتی که سمت من مسیرشان را کج نکنند؟.
دلم را خواستم به این ها خوش کنم اما یادم آمد تو حتی من را ندیده باشی هم من میتوانم دو ساعت تمام به تصویر کارتونی ات خیره شوم و هی طراحش را فحش بدهم که چرا چشمانت را خوب
خستم از زندگی بى تو
خواب را دوست دارم تنها جایی که فعلا .فقط ب من متعلقى ،،،آنجاست!
گرمای وجودت.لبخندت.چشمانتھمگى من را برایت زنده نگه داشته .
ب آرزوى روزى ک دستت در دست در یک روز بارانى در پارک کنار خانهمان .عاشقانه قدم میزنیم.
و هنگامی که عشق آفریده شد، زیباترین جاذبه اش سهم چشمانی شد که برق نگاهش از آن دلبری های کسی است که نیمه دیگرت را در آسمان چشمانش خواهی یافت.
و دوست داشتنش عطری است که بر دل و جان ات آغشته میشود و نامش بر صفحه دلت حک میشود.
به گفته رئوس انسان ابتدا با چهار دست وپا ودو سر آفریده شد، سپس خداوند او را به دو نیم کرد، و هر کس نیمه ای بیش نشد.از آن پس است که هر کس به دنبال نیمه گم شده خود میگردد، تا او را پیدا کند و کامل شود.
حیاتی دوباره میشود آنگاه که الف
شاعری بودم جوان ،اما تو پیرم کرده ای
در حصار فکر چشمانت اسیرم کرده ای
اینقدر با آتش عشقت مرا سوزانده ای
جنگلی بشکوه بودم تو کویرم کرده ای
در خیال خُلق چشمت من به دام افتاده ام
در پی راه گریزم ناگزیرم کرده ای
ای دو چشم بی مروت ، روبهان ، مکارگان
مکر و حیله تا به کی حالا که شیرم کرده
زادروزت شبیه باران است
میطراود نگاه هستی بخش
میسراید تبسم گلگون
میدود توی مزرعه گندم
میخورد نان
قبله ی افتابگردان
نور خورشید
گرمی ظهر تابستان
از لب تو کمی رطب خوردم
رطب با صفای بم ، کرمان
نشود غم
درون خانه ی تو
بشوم
گم درون چشمانت
بعد آن در میان مژگانت
پاک بادا هوای مملکتت
ای تو بهتر ز هرچه در طهران
محمدرضا خانی
#محمدرضا_خانی
در دالان تنهایی اتدر تیغ بغض روی خرخره اتدر سوزش جان و چشمانتدرد دارد میدانماما تیغ را بردارسینه ات را تیغ بزن و قلبت را خارج کنپاره سنگ را جایگزینسوزن را نخ کن و بدوزاین از همه چیز برای تو بهتر استتا مراقب خودت باشی دختر
#آنی
#دلساخته_های_آنی
گاهی نگاه یه نگاه نیست!!
گاه قاب میشه و میچسبه به دیوار چشمانت!
گاه یه نگاه میشه فکر وخیال لحظه به لحظه ی زندگیت!
گاه یه نگاه میشه فرمانروای جوانح و جوارحت!
گاه یه نگاه یعنی یه عمر تمام!
گاه یه نگاه یعنی ابدیت!
به نگاه اینقدر ساده نگاه کردن، از سادگی ما انسانهاست!!
ای حیرت جاودانه ام،شب از چشمان تو آغاز می شودلب بگشا به گفتن بارانبر جان خسته ام ببارلبریزم کن از شعراز دعای مستجاب بارانسوسوی آتش سیگارهای پیاپی رافانوس راه تو و باران کرده امو مسیح وار هر نیمه شببه تاریکی و سکوت این پنجره چونان صلیب آویخته ام.آه جلاد من،یک پنجره برای بوییدن تو در هوای باران بس استپیش آیجان خسته امنثار باران،نثار شب بی پایان چشمانت.
جمعه 22 شهریور 1398 - تهران - پارک شهر
اولین قرار نهار بیرون خوردنمان را می گذاریم. باقالی پلو پخته ای. با کمبود امکانات دانشجوانه. از جمله ظرف حمل غذا و زیرانداز! وسط چمن ها یک جای خشک پیدا میکنیم زیر سایه درختی بزرگ و کوله پشتی ات را باز می کنی. غذا، ترشی (که به گفته خودت انگیزه غذا خوردنت است!)،یک فلاسک چایی، یک لیوان (و یک لیوان هم درِ فلاسک)، 2 چنگال و نهایتاً یک قاشق. کلی میخندیم. توی خوابگاه یک قاشق داشته ای و چون هم اتاقی هایت نیستند قاشقشان را
چشمانت سادات من بود و بوسه ات تبرکی برای برکت لبهایم
این عید قرارمان باشد یادآوری نرسیدنها.
فصلی که با رسیدنش انگار می رسند
دستان من به دامن "سادات" چشم تان
راستش تو برایم بسان خورشیدی بودی با و من زمینی با 92،935،700 مایل فاصله!
اوضاع رو براه تر از اینها نمی شود
ما و شما و خواب و خیالات چشمتان!
پ.ن۱:
از روزِ عزا گرفته تا عید سعیـد
از حوزه ی قم بگیر تا کاخِ سفیـد
هر گوشه و هر زمان تو را می بوسم
تا کور شود هر آنکه نتواند دید!
پ.ن۲:
شعر و پس
ناز چشمان قشنگت اینچنین مستم نکن
گوشه ی میخانه ها با باده پیوستم نکن
من به اغوش تو بدجوری که عادت کرده امیا که پا بندم نکن یا رفته از دستم نکن
در افق های نگاه تو که من گم بوده ام با ستمهای زبانت اینچنین سختم نکن
چون سحر با بوسه هایت روزه هایم دیدنی ست وقت افطاری که شد با باده هم بستم نکن
اخر ای عالیجناب قصه های این غزل با نفسهای خودت اما چنین مستم نکن .
هنوز به آخر داستان نرسیده بودم اما، احساس میکنم فصل جدیدی از زندگیم آغاز شده است،گاهی نیاز است کتاب بیارزشی را نصفه نیمه رها کنی و یک کتاب پرمغز را در دست بگیری،گاهی یک تلنگر چشمانت را به سمت حقایق میگشاید،قدم در راه پرخطری گذاشتهام ،اما پیش از این گفتهبود هر مسیری که بروم هوایم را خواهدداشت:أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ
در کنارِ همهء دغدغه هایِ زندگی
من دغدغهء دیگری دارم
بنام عِشق
حروفِ مقدسی که مجنونم میخوانند
و من به این جُنونِ پُرافتخار! دُچارم
در هر شبی که اشک همخوابه ام میشود
و هرروزی که با یادت راه می روم
می نشینم
بلند میشوم
صبحانه میخورم
لقمه دستت میدهم!
با من از دیوانگی حرف به میان نیار
که مجنون هم ،بیچاره مجنون!دوباره جُنون می یابَد
در هر سویی که من میتوانم وجود داشته باشم
شعری
برای توست
و سایه ای در روانم
و قدومی در این پُرسرو صداییِ اصوات که گُم ان
برای تو می نویسم
ای فرشته رویاهای زندگیم
برای تو ای آرزو
برای تو ای حسرت سالهای عمر
برای تو می نویسم
توکیستی که چنین رشته افکارم را به خود مشغول کرده ای
تو کیستی که از میان ن عالم تنها به تو می اندیشم
شبانگاهان را به صبح و صبح را به شب می رسانم
در خلوت خود با تو ساعتها گفتگو می کنم
به امید پیامی از تو ثانیه ها را می شمارم
تو کیستی که آرزوی دیدار چشمانت
شنیدن صدایت
و بوییدن عطر لطیف نه ات
مرا از همه زیبارویان عالم بی نیاز کرده
تو کیستی که در
حال که دارم مینویسم دستانم خونیست. ردی از پاهای خونیام نیز روی زمین برجای مانده. خون تو زیباست، زیباترین سرخیای که تاکنون دیدهام. هربار که به دستانم نگاه میکنم، تضاد پوست سفیدم و سرخی خون تو وجودم را میلرزاند.
هیچگاه چنین میل شدیدی برای کشتن در من نبوده. یادم میآید در کودکیام چند باری گلوی بچهگربهها را تا مرز کشتن فشردم اما در آخر رهایشان کردم. حقیقت این است که تا چندی پیش هنوز نمیدانستم فرو کردن چاقو چه لذتی دارد. شکافته
امروز در هوای چشمانت و تپش های قلب مهربانت
دلم می خواهد به نسیم بگویم؛
زنها را باید بویید و بوسید و نوازش کرد ورای جنس و جنسیت
زنها را باید محکم بغل کرد و به آغوش کشید و موهایشان را شانه زد و انگشتان خود را در میان پیچ و تاب مواج گیسوانشان به رقص درآورد و ملودی روحشان را نواخت
آری، به زنها باید بغل بغل آرامش و امنیت داد ورای تمام حس زن بودنشان
این مدل مردها عجیب لایق ستایش و عشق هستند
عجیب.
پای تو که در میان باشدزمان از میان می روددر اوج خوابآلودگی ام که باشمبرق چشمانت که چونان ستاره ی آسمان شام کویر چشمک بزندشب را به یکباره صبح میکنیو من مات و مبهوت از شعبده ات
+پ ن: عکس ساختهی خویش است و بابت ضعف در طراحی عذر میخواهم#آنی
#دلساخته_های_آنی
به چشمانت خیره میشوم.میخواهم بفهمم درونت چه میگذرد.میگویند چشمها دریچهای به روح آدمیاند.اما هرچه بیشتر زمان میگذرد بیشتر چیزی نمیبینم.در چشمانت خبری نیست و میدانم این یعنی خیلی دور شدهایم.آنقدر دور که دیگر نمیتوانم بفهمم درونت چه میگذرد.همه درها و پنجرههایی که به درونت راه دارند را بستهای.
دیگر حتی مطمئن نیستم که اگر بدانم درونت چه میگذر اوضاعمان بهتر شود.هیچ موقع انقدر دور نبودهایم و تلاش برای کم کردن فاصله بی
رزق چیست؟
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند. زمانی که خواب هستی و ناگهان،به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی رزق است.چون بعضیها بیدار نمیشوند.
زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی،این صبر، رزق است.
ادامه مطلب
به تو خواهم گفتخواهم گفت که این دنیا کی به پایان میرسد!
زمانی به تو میگوییم که تو بروی
زمانی که دیگر بوی تو را در سرم نداشته باشم
زمانی که دستم لمس بدنت را از یاد ببرد و صدایت در من نپیچد
زمانی به تو خواهم گفت که چشمانت برای همیشه بسته شود
زمانی که دیگر دنیایی باشد بدون تو
آن وقت به تو خواهم گفت دنیا کی به پایان میرسد!
در اعماق چمنزار، زیر درختِ بید
رختخوابی از چمن، بالشی لطیف و سبز
سرت را بگذار و چشمان خواب آلودت را ببند
وقتی دوباره چشمانت باز شدند، خورشید طلوع خواهد کرد
اینجا امن است، اینجا گرم است
اینجا گل های آفتابگردان محافظ تو خواهند بود
اینجا رویاها شیرینند و فردا آن ها را به واقعیت تبدیل می کند
اینجا جاییست که من تو را دوست دارم
مسابقات عطش»
اگر اهل دل کندن بودم هیچ گاه دل نمی بستم.
اگر اهل رفتن بودم هیچ گاه ثانیه به ثانیه خاطره سازی نمیکردم.
مرزهای من با تو شکل میگیرد، سر زمین من، دریای من، کوه و جنگل و رود من تویی.
تن تو، وطن من است، سرزمین آبا و اجدادی من است.
چشمان تو دریای من است، آماده غرق شدنم، آماده ام که نگاهم کنی و در چشمانت غوطه ور شم.
در عین زیبایی و ظرافت به صلابت کوه مانی، در پس ذهنم قوی و محکم ایستاده ای.
موهایت، جنگل متراکمی با درختان پیچیده در هم و من عاشق گم شدن در پیچ
من تمام دنیا را گشتهامحتّی به اتیوپی رفتهامامّا هرگز هیچ چیز مانند چشمانت ندیدهامآن زمان که به من نگاه میکنی.چه گونی تن کنی چه جامهی زرّینجامههایت قدر مییابندوقتی در آنها به عشوه گام برمیداری.هر که تو را میبیند میگوید: تنها او را بنگرید!
تو یک جواهری، یک یاقوتهر که تو را دارد شادمان استهر که تو را مییابد هرگز تأسّف نخواهد خوردبرای او که تو را از دست داده است.برکت باد بر والدینت که تو را بار آوردهاند.مرگ هماره زود میرسدا
زندگی زیباست واگر با قوانین و رازهای آن آشنا شوی چشمانت بروی همه زیباییها گشوده خواهد شد.
زندگی یک آرزوی دور نیست
زندگی یک جستجوی کور نیست.
زیستن در پیله ی پروانه چیست؟
زندگی کن،زندگی افسانه نیست.
گوش کندریا صدایت میزند
هر چه ناپیدا ،صدایت می زند.
پیله ی پروانه از دنیا جداست
زندگی یک مقصد بی انتهاست.
هیچ جایی انتهای راه نیست!
اینتمامش ماجرای زندگیست.
باران که ببارد دلتنگ می شوم چشمانت را. آخرین بار که نگاهم به نگاهت گره خورد چشمانت بارانی بود.باران که ببارد دلتنگ می شوم؛ دلتنگ نگاهت،دلتنگ صدایت،دلتنگ نفس هایت.باران که ببارد شال و کلاه می کنم و دوان دوان خودم را می رسانم به همان قرار قبلی خودمان و منتظر می مانم تا تو با همان ظاهر همیشگی ات بیای و آن گل های زرد زنبق را به سمتم بگیری. و این منم که ذوق میکنم از دوباره دیدنت با آن لبخند همیشگیبعد هراسان می نشینم پشت دوچرخه ات می گویی بر
من به تمام شعرهایی فکر می کنم که می شود در وصف تو سرود تو را که تصور کنم تمام شعرها را می توانم بسرایم اما تمام شعرها هم نمی تواند تو را در نظرم جلوه گر کند فرق تو و شعر همین است تو شعر می آوری برایم ,اما شعر تو را نمی آورد برایم قدت زیاد بلند نیست اما هنوز هم از پس سرایدنت بر نیامده ام و چشمانت را هر گاه که می کنم موجی تازه به سویم راه می اندازد و دستانت که تمام دنیای مرا در بر می گیرد و من هم روزی , روی دفتر شعرم به خواب می روم , خوابی آنچ
#از_میان_نامه های_عاشقانه
خیلی طول کشید. اما یک روز به خودم راستش را گفتم. رفتم جلوی آینه، در چشمهای خودم ذل زدم و گفتم:گول نزن خودت را. این ماجرا دقیقا همانی است که فکر میکنی نیست.» از آن به بعد دویدم تا برسم به تو. تو دیدی؟ دیدی. آن چشمانی که از من دلبری کرد، دید خوبی داشتند. من به تو رسیدم. اما نگاهت. امان از چشمانت در لحظه رسیدن. چه داشت که پاهایم را میخ زمین نکرد؟ ماندم اما. در حالی که انگار تو وسط فرشین های از گدازه ایستاده بودی و من مد
می خزی روی زمین. با دستان گِلی ات روی آرواره های درختان تنومند جنگل.
آن ها که از خاک بیرون زده اند. خشک اند اما خیس.
تو به میانه ی دشتی میمانی که در آنجاست. کمی دورتر. همانجا.
با دستان گِلی ات، با چشمانت که کمین کرده به دور، اشاره میکنی.
شروع همان جاست.
و تا شروع فاصله ای نیست. خبری نیست. رازی نیست. حرفی نیست.
شکی نیست. تنها یک چیز هست.
که کسی همراه تو نیست.
حال.
مبارز ها می خزند.
یکی یکی می روند.
در حالی که تماشا میکنی.
خودت را در همین حال میبینی.
ذهنم مملو میشود از حرف و حدیثسرم داغ میشود از پرسش هایی که مثلا جوابش را داده امقلبم به تپش در می آیددر رویایی که به چشمانت خیره میشوم سوالها دور سرم می پیچدو دوباره به نگاهت خیره میشومو سوالهایم را رها میکنمتو چه انتظاری داریچشمانت حرفش چیست؟از آشفتگی پتو را به سَرَم میکشمو در خواب و بیداریدوباره به خودم هجوم می آورمانگار خوابی بود سیلی بر صورتمنکند حرف چیز دیگرستو سوالهایم را جواب داده باشد نگاهتنگاه آن انتظار توستکه آنقدر کلافه شد
دست تمام شهر را از پشت می بندی
-در دلبری- وقتی کمی با عشوه می خندی
در کوچه ها عطر دوسیب انگار می پیچد
باید گذشت از موج موهایت به تدبیری
باید پرید از دام چشمانت به ترفندی
مانند دلبر های قاجاری شدی امروز
با آن دو چشم مشکی و ابروی پیوندی
ای "آذری" معشوقه ی بی مهر وسر سنگین
تلفیقی از گرمای تیر و سوز اسفندی
از ما چرا وقتی که دل بستیم دل کندی؟
حسین زحمتکش
چرا از در آوردن تیغی که در روح و شخصیتمان فرو رفته، طفره میرویم تیتی؟ حتی با علم به اینکه این تیغ است. حتی با اینکه میدانیم محدودهی این تیغ کجاست. از جای دقیقش خبر داریم و از مدل تیغش. کافیست بخواهیم آن را از درونمان بکشیم بیرون. این همه تعلل برای خلاص شدن از شر یک جسم آسیب زننده چیست؟ مرض داریم؟فکر میکنم ما به جاهای خالی حساسیم. حاضریم جای خالی را با تیغ و تیر و کود پر کنیم، اما آنجا را خالی نگذاریم.چشمانت را ببیند تیتی. میخواهم ای
گاهی به وسعت یک شهردلتنگم و هیچ عنصری قلب و روحم راارام نمیکند،بیقرارم واسه کی وواسه چی رو نمیدانم فقط به خوبی میدانم باید شب خیلی زود بخوابم و تمام دلتنگیهایم رادرخواب بگذارم وبه روزبعدی قدم گذارم،میدانی منِ خواب با منِ بیداریهافرسنگهافاصله وتفاوت دارد،نمیگویم در دنیای خواب حالم خوب است نه!گاهی درد کشیدنهاحتی در خواب خیلی شدیدتروعمیقتراست وجای جراحتش حتی روی دل میماند،گاهی خوابها را نمیشود فراموش کرد درست مثل یک زخم یایک خاطره قدیمی
درباره این سایت