نتایج جستجو برای عبارت :

داستان من بابام برادرمgo

همیشه فکر می‌کردم بابام مامانمو اونقدری که باید دوست نداره
وقتایی که دعوا می‌کردن، تو ذهنم طلاق گرفتنشون رو هم تصور می‌کردم.
همیشه حس میکردم بابام یه آدم سنگ دل و سختیه که اگه یکیمون یه چیزیش بشه، نگاهمونم نمی‌کنه
از وقتی که مامانم مریض شد، بابام کاری کرد که فهمیدم این همه سال اشتباه کردم، کار کرد که فکر می‌کنم حتی مردای امروزی که انگار مهربونتر و عاشق‌ترن برای زنشون نمی‌کنن.
ذهنیتم کاملا عوض شد
بابام میتونه عاشق‌ترین مرد دنیا باشه
دی
بابام رفته بود شیرینی بخره ولی دست خالی برگشت
همزمان با رسیدن بابام، مهمونامون هم رسیدن و یه بسته شیرینی برامون آورده بودن
مامانم که فکر کرده بود شیرینی رو بابام خریده، چید تو ظرف و آورد تعارف کرد به مهمونا!
حالا هی میگه تورو خدا ببخشید ما هیچ وقت از این شیرینی آشغالیا نمیخریدیم
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
امشب شب سوم ماه رمضانه  تو مجلس بی اختیار همینطور یاد شب سوم محرم میوفتادم.شب سوم محرم خیلی احساسیه خیلی خاصه. خیلی دلتنگ محرم شدم؛ یعنی میتونم محرم امسال رو هم درک کنم.امشب به جای شعر روضه شب سوم رومیزارم
اومدی کنج ویرونهسرزدی آخر به این خونهتو ببخش گرفته ام لکنتچون لبام مثل تو پرخونهبابام بابام کجا بودی تو تاحالابابام بابام انگار تو هم زدن اینابابام بابام عمه میگفت رفتی سفربابا رفتی چرا رو نیزه هامن میدونم اخرشم از دیدنت سیر نمی
مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام در
به بابام گفتم زن میخوام، گفت درآمدداری؟ گفتم تو هستی!گفت پول؟ گفتم تو داری!گفت خونه؟ گفتم: بگیر واسمگفت اگه قرار اینهمه خرج کنم خودم زن میگیرم خبهیچی دیگه قانع شدمالانم داریم برای بابام میرم خواستگاریبچه فامیلمون تازه به دنیا اومده واسش ۱۲۰ میلیون سیسمونی خریدن اونوقت من تا ۳ ماهگی تو بیمارستان گرو بودم تا بابام اینا پول بیارن منو ببرن
ادامه مطلب
جدیدا بابام یاد گرفته هر چی کاره سخته بخاطر اینکه ورزش نمیکنم به اسم "بذار یه کم کار کنه ورزش شه بدنش سرحال بیاد" بندازه رو دوش من.
تو کوچه ما که فاضلاب آورده بودن ما میخواستیم لوله بندازیم از حیاطمون تا اگو،مامانم گفت برو به بابات کمک کن.(توجه کن،برو به بابات کمک کن)خلاصه رفتم بابام یه بیل داد دستم گفت زمینو بکن.یکی دو ساعت زمینو کندم (حالا بابام در طول این مدت داره با همسایه ها حرف میزنه منو نظارت میکنه 0_0 ).در همین حال و احوال مامانم اومد به با
دیشب سر سفره شام بودیم یهو واسه گوشی ام که روی اوپن بود ، پی ام اومد ؟ . . .بابام گفت بشین من میرم تا ببینم کیه و چی پیام داده . . .اما من سریع بلند شدم و قبل از اینکه پدرم بخودش حرکتی بده ، رفتم سمت گوشی متن را که خوندم ، دیدم بابام برام اس داده و نوشته که : حالا که پا شدی ، آب بیار سر سفرهیعنی هیتلر تو جنگاش اینجوری مغزش کار نمیکرد
1. دیشب ساعت دو و نیم نصف شب از خواب یهو پا شدم رفتم چراغ اتاقو روشن کردمرفتم سر کیفم زارتی زیپشو وا کردم بابام بیدار بود همه خواب بودن دندوناش ریخت گفت چی شده؟؟بعد من با این قیافه 0.o بودم. گفتم سلام. برو بیرون قیافه بابام :|بعد گفتم میخوام برم مدرسه. برو بیرونقیافه بابام :|بعدش گفت ساعت دو و نیمه.گفتم اره. میخوام درس بخونم. برو بیرون بعد بابام فهمید رد دادم، رفتمنم باز ساعتو نگاه کردم. زیپ کیفمو بستم چراغو خاموش کردم خوابیدم :))
واقعا باور نمیک
وای وای اصن نمیتونم باور کنم بعضی از
مردم اینقدر اشغالن
من بابام تو اژانس کار میکنه
یه رستوران تو محلمون هست زنگ میزنن 
ماشین میخوان حال اشپزشون بد بوده الکی به بابام 
میگن با موتور خورده زمین ببرش بیمارستان
بابامم سوارش میکنه میبره نگو کرونا داشته
الان جلو بیمارستان از هوش میره بابام میفهمه که کرونا بوده
نمیدونم بابام گرفته یا نه.
وای
 
به خاطر نگرانیم بابت نزدیک بودن ازمون و مطالب زیادی که باید بخونم و ترسم از خوب نشدن نتیجه و این همه پولی که خرجش کردم و قراره با بابا بریم ترکیه امتحان بدم و اگه خوب نشه احتمالا به خاطر هزینه ش دیگه امتحان ندم، مامانم گفتشقایق اصلا نگران پولش نباش، بابات همه هزینه ها رو میده، فقط تمرکز کن رو امتحانت که خوب بدی» بابام گفتبد هم امتحان دادی اشکال نداره!! باز امتحان میدی؛ فقط بعدی رو بنداز آنتالیا»:))دلم گرم شد. با اینکه می دونم ته تهش تو حساب
بعد از ظهر داشتیم میخوابیدیم داداشم نشسته بود بهش گفتم خب بخواب اومد بخوابه بالشو از زیر سرش کشیدم
 بابام اینو دید اومد یکی خوابوند زیر گوش راستم بعد یکی هم زیر گوش چپم
مادرم اینو دید اومد یه عالمه داداشمو زد
بابام اینو دید یه مشت زد تو کلیه ام
 ‌رفتم تو اتاق داداشم با کمربند بابام منو زد
اومدم بیرون دیدم داداشم داره بابامم میزنه
بعد چند سال این اولین باره که بابام مجبوره بدون ماشین بیاد. می‌دونی چرا؟ نمی صرفه. (این قسمت: بنزین) البته از دو ماه پیش که رفته بود قرار نبود بیاد تا عید ولی برای کار اداری مجبور شد. من چند روز پیش هر چی با اون شخصی که نشسته بود پشت باجه حرف زدم اصلا حاضر نبود بشنوه. اون طرف شیشه با یکی دیگه مثل خودش سرشون تو کله هم بود. ما هم یه جمعیت ببو این طرف شیشه بودیم که اون نمی‌شد زبونش رو بچرخونه تو دهنش و جوابمونو بده. آخه می‌دونی چرا؟ نمی‌صرفه. (این قس
الان بهار منه، اوج بهار یه هفته ای من الانه که بابام اومده پیشمون.
با هم میریم بیرون، حواسش هست سرم درد می گیره و کولرو روشن می کنه، برنامه شو با برنامه م هماهنگ می کنه که بیاد دنبالم، شبا جلوی تلویزیون سرمو می ذارم رو پاش نازم کنه، برام هله هوله بخره یهویی و از همه مهم تر بی توقع از کنارم بودن خوشحال باشه.
بابام با همه ی ایردای کوچیک و بزرگی که داره بهشت منه
پ.ن: قشنگی ماجرا اون جاست که آقای همسر از دیدن رابطه ی منو بابام ذوق میکنه کلی و خوشحاله
 
یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون.مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک
یادش بخیر قدیما خونه بابام یک تلویزیون سیاه سفید داشتن و اون زمان فقط کانال یک و دو رو میگرفت بعد کم کم شبکه سه رو هم میگرفت . من و داداشام عاشق فوتبال بودیم و از همین تلویزیون سیاه و سفید فوتبال نگاه میکردیم . بعد که به دبیرستان رسیدیم بابام تلویزیون رنگی خریده بود و ما باهاش فوتبال نگاه میکردیم لذت می بردیم . بعضی وقتا هم داداش علی که بزرگتر بود دستگاه پلی استیشن از کلوپ نزدیک خونمون اجاره میکرد و به تلویزیون وصلش میکردیم و سه نفره ( من و دادا
بابام جوری با ذوق و شوق سر سفره از حرفایی که با همکارش در مورد روانشناسی زده بودن و کلا چیزایی که فهمیده بود حرف میزد که با این همه پررویی اصلا روم نشد بگم پشیمون شدم و واقعا نمیتونم به روان فکر کنم
خاک تو سرم که ملت رو بیخود امیدوار میکنم:)) واقعا عین بچه ی دو ساله ذوق کرده بود بابام-_-
من از بچگی خیلی ورزش رو دوست داشتم! شدیدا! همه‌چی رو پیگیری می‌کردم. حتی احبار ورزشی کریکت تو اون طرف هند رو!
اما بابام به زور منو از پیگیری این‌مدلی ورزش دور کرد.
مثلا یادمه یه روزی اومد و گفت از این به بعد ماکزیمم روزی اجازه داری نیم‌ساعت اخبار یا هرچیز ورزشی ببینی
من از بچگی خیلی نقاشی رو دوست داشتم و کلی هم زمان براش می‌ذاشتم.
اما بابام به زور منو از اون فضا دور کرد.
یادم میاد یه روزی جلو خودم به مامانم گفت من هرچی به این بچه بی محلی می‌ک
سلام
یه سوال، شما اگه امکانش رو داشته باشین برای خودتون و امواتتون چه کار خیری میکنین؟؟
+ دلم خیلی واسه بابام تنگ شده، هفته دیگه دو سال میشه که از دستشون دادم، این مدت فقط یه بار بخوابم اومدن، نمیدونم کجان، چطورن، چی کار میکنن؟؟ حال بابام خوبه؟ غذا اینا چی میخوره؟ جاش گرم هست؟ کسی هست بالش بذاره زیر پاش؟ پتو از پشتش نیافته یه وقت پشتش سرما بخوره! اگه بخواد بره دسشویی کی میره کمکش کنه؟ ویلچره بابا رو کی هل میده.
:((((
شاید باورش براتون سخت باشه:/ . ولی از اینکه رفتم دکتر و تونستم نسخه ای که برام نوشته بود رو بخونم بسیار ذوق کردم:/
همیشه از بچگی آرزو داشتم بفهمم این عجیب غریبایی که تو دفترچه مینویسن معنی و مفهومش چیه. و الان میتونم بگم از ذوق فهمیدن این مسئله رو ابرام:/
اوج ذوق کردنم اونجا بود که داشتم میرفتم تزریق متوجه شدم یه دارویی اشتباه داده شده (آمپول فی الواقع) و به بابام گفتم و تزریق نکردیم بعد رفتیم عوضش کردیم:/. 
پ.ن : بچه بودم این دفترچه هایی که تموم شد
خب من یه جورایی عاشق فریبا وفی هستم.این کتابش داستان های خیلی کوتاهیه که منو عجیب یاد نوشته های قدیمه وبلاگم انداخت.به نظرم اونوقتا وبلاگم بهتر بود.الان شده فقط روزانه نویسی.وقتی واسه داستان نویسی نمیذارم
پی نوشت:حالا که میرم مطب و کار میکنم و فحش خورم رفته بالا هربار گوشی بابام زنگ میخوره قلبم میریزه که نکنه از مریضاست و حالش بد شده.مثل اون موقعا که پیجر بیمارستان زنگ میخورد و من سکته میکردم
خدانکنھ برین حموم بعد ى مدت ى سوسک ببینین:||||
دىیشب رفتم حموم بعد3دقھ یھو رو دیوار سوسک بالدار دیدم
اومدم بکشمش جاخالی داد!
بھش گفتم مثل بچھ ى سوسک ھمونجا وایسا     بعد حموم کل اینجا براتو
تو ھمین موقع بابام گف باکی حرف میزنى؟
من*ى بچه خوب
بابام*جان؟!
من*بابا  سسسسوسسسک
بابا*خخخخ
من*@~@


*خدایى سوسک خوبى بود تا آخر سر جاش واستاد:)
c
--------داستان کامپیوتر:سیاه وسفیدداستان قرمز کوچولو:سرما و گرماداستان  محمد:حافظه و فکر کردن----------مامان:فرشته است/فرشته ها ماشین هستندقرمز کوچولو:خون استخدا:لامپ است/دین زرتشتارواح:سوپرمارکت استاتش:مرداست-یخ:زن است اشیاء:ادم و حوا استحیوانات:ادم فضایی استانسان و ربات:تلویزیون استپدیده ها: خدا است---------دایناسورها قبر هستندجنگ شد برای کشف تلفندقیقا هیچی.مردم هر روز یه داف جدید می زنندهادی اشک خدا استباباجون فروغی ماده تاریک است-امیرحسی
کارگاه رو از دست دادم ولی مهم نیست ترم بعد برش میدارم 
دلم نمیخواست بیشتر بمونم دلم برا اتاقم تنگ شده برا بغل بابام صدای مامانم برا شیطونیای بلفی دلم برا خونه تنگ شده 
الان تو راه کاتوره مهردادو گوش میکنم و به فکر برگمم
فقط به لحظه ای که قراره پیش مامان بابام باشم فکر میکنم 
الان 4 ماهه که ندیدمشون و چیزی جز صداهای چند روز یکبار ازشون نداشتم 
دلتنگم 
حتی دلتنگ تنهایی های تو اتاقم 
به الف شدن فکر میکنم ولی بیشتر از همه دلتنگم 
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد از شنیدن خروپوف های بابام این قدر خوشحال بشم ولی شدم!
خروپوف هاش یعنی هست و بودنش یعنی یه قوت قلب بزرگ. 
این مرد واقعا ستون خانوادس ، نمیتونم قدرتشو نبینم،نمیتونم عظمتشو نادیده بگیرم. نمیشه ازش چشم پوشی کرد ، سگ این مرد شرف داره به صد تا مثل بهنود و مسیح علینژاد و امثالهم. این آدم شیش نفر آدمو نون داد و یه عمر شرافتمندانه زندگی کرد. اینا چیکا کردن؟ 
هر وقت باد به یه جهت دیگه چرخیدن.
هنوز هم قهرمان جهان من پدرم است.
خب من برگشتم به حالت عادی درسته میدونم الان باید کلی باز خرج کنیم ولی خب چه میشه کرد؟ من که نمیتونم غصه بخورم دائم
بعدم دیشب که مامانم اینا رسیدن یکم گریه کردمخالی شدم
بعد قبل عید بابام یه مقدار پول بهم داد گف برو هرچی دوست داری بخر حقیقتش برخلاف میل باطنیم قصدم این بود برم طلا بخرم ولی الان میخوام بدمشون به بابام تو این شرایط خدارو خوش نمیاد من فکر خودم باشم 
روز جمعه ۲۳ اسفند ماه ۱۳۹۸ نهار مهمان خانه پدر عزیزم بودم . سر ساعت ۱۳:۴۵ بود که تقریبا رسیدم خونه بابام اینا . دیدم بابام تو رخت بستر بیماری هستند و وضعیت عمومی خوبی ندارند . 
به سختی از جاشون برخواستند و با هم چند کلامی حرف زدیم و دوباره استراحت کردند و رفتم سوی مادرم و گفتم بابام چشه ؟؟؟
ایشان گفتند الان دو روزی می شه شکم درد و سردرد شدیدی دارد و دکتر و سونوگرافی هم رفته مشکلی ذکر نکردند . 
فقط دکتر گفت چند روزی راینتدین بخوره تا اگه حل نشد شک
انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه صفحه 81 پایه نهم
انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره ی عاقبت فرار از مدرسه انشا کوتاه در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا عاقبت فرار از مدرسه انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه در قالب خاطره انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه طنز انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم انشا درمورد عاقبت فرار از مدرسه با قالب داستان انشای عاقبت فرار از مدرسه
 
دیروز با بابام نشسته بودم و صحبت ا
شنبه شارژر جدیدم رسید . بد نبود ولی خب مثل مال خودمم نبود! 
امروز بابام شارژر گم شدمم پیدا کرد:/
همیشه ی خدا وقتی بابا جایی رو مرتب میکنه، یه چیزی گم میشه! اون روزم مهمون داشتیم و من خونه نبودم، بابام مرتب کرده بود اتاقمو. و خب نتیجه ش گم شدن شارژر بود. 
به هر حال خوشحالم شارژرم پیدا شد ^__^ (حقیقتش تعلق خاطر عجیبی به وسایلم دارم! حتی بهترشم بهم میدادن، بازم همون شارژر خودم فقط میتونست خوشحالم کنه:/)
                 
امروز برای ناهار مهمون داشتیم .بعد از جمع و جور کردنا خسته بودم و از بابام خواستم منو ببره کلاس نقاشی. رفتنی ما با سرعت کم داشتیم می رفتیم که از روبرومون یه ماشین با سرعت زیااااد اومد،زد آینه بغلِ ماشین رو پود و رفت که رفت.

من رفتم کلاس و چون هوا خیلی سرده و برف اومده و.بابام زنگ زد گفت میام دنبالت،برگشتنی نزدیکای خونمون بابام خواست بپیچه تو کوچه زمین لیزززز بود رفتیم تو تیر برق با ماشین ، لاستیک پنچر شد کاپوت هم رفته داخل
وقتی اومد تو حیاط ،اول از همه مهرشو به دل بابام انداخت،کوچیک بود،خیلی کوچولو،بعد دل هممونو برد،زمستونا تو یه کارتون واسش خز گذاشتیم و توش میخوابید و واسش غذا میذاشتیم،من اولا کلی غر میزدم و بعد خودم شیفته اش شدم،نازش میکردم و واسش غذا میزاشتم و این موضوع رو قبلانم گفتم،من از تمام حیوون ها متنفر که نه ولی میونه خوشی باهاش نداشتم،خلاصه که همراهمون بود و همراهمونه و شکم اویزونش نشون داد یه مدته که نی نی داره طوسی سفید چشم سبزه ملوسمون،دیشب ک
یع دقدرچع دارم ذهنیاتم رو توش مینویسم .چن روز پیش بابام برگشتع میگع ذهنیاتت خوبع وعز فلان حرفت خوشم اومد.فک میکردم تو خونع امنیت و ازادی داریم من چ میدونستم بابام میرع طبقع پایین میشینع پشت میزم و دفدچع مو عز اول تا عاخر میخووونع.
شاااید باورتون نشع ولی وقتی فهمیدم مستقیم رفدم سروق دفدرچع چی نوشتمم و ننوشتم.شکر خدا  هنورز زندم
 
#یع فکر کاری دارم ک فقد باید عز پس این کنکور بربیام  باید عملیش کنم.فقد نیاز ب کمک چن تا بچع ها دارم ک تو ذهنمن
سلام
من یه دختر 25 ساله ام و یه برادر دارم که 5 سال ازم بزرگتره. تو خانواده مشاجره و دعوا زیاد داشتیم که مسلما رو رفتار و اعصاب و آستانه تحمل همه افراد خانواده تاثیر گذاشته ،ولی مادر و برادرم بیشتر تحت فشار بودن، چون خیلی از بحث ها درخصوص اون ها و با شرکت اون ها بوده. یعنی بابام خیلی زیاد مامان و داداشم رو اذیت میکرد و خب این اثر گذاشته روشون دیگه. ولی خب بابام خیلی منو لوس میکرد. من واقعا از دعواها اذیت میشدم و از زجر کشیدن بقیه زجر میکشیدم. الان
My tiny doctor vs My great doctor.
My daughter and My father.
#Terminator
پ.ن:
سلام
دو تا چایی ریختم با قندون گذاشتم تو سینی و اومدم کنار بابام رو مبل نشستم و چایی رو گذاشتم رو میز!
مشغول صحبت کردن بودیم که دیدم بصورت نامحسوس داره بهمون نزدیک میشه!
حنانه صداش کرد که کجا میری؟
خیلی جدی برگشت اشاره کرد به ما و گفت: "اَند" (ینی قند)
به بابا گفتم باباجان بی زحمت آروم اون قندونو بذارید کنار خودتون که این نره سراغش!
تا حرکت بابامو دید خیلی سوسکی و ریز با کلی ناز و عشوه اومد بغل بابام
میدونید، من موقعی که تصمیم گرفتم اپلای کنم و بدون اینکه به کسی بگم بیام اینجا، تنهای تنها بیام و دو سال زندگی کنم (تازه اگه بیشتر نشه) تو خونه واقعا بهم سخت میگذشت. از توقعاتی که نمیتونستم براورده شون کنم خسته شده بودم. رو پای خودم - و کمک برادرم- اومدم، از بابام پول نگرفتم براش، با کمک هزینه قبول شدم که سربارِ خونه نباشم، و بتونم دو سال از زندگیم رو واسه خودم زندگی کنم.
من خیلی وقته که دیگه به اون خفنی که بچگیام بودم نیستم. خیلی وقته که دیگه همه
دیشب بعد نوشتن پست قبلیم تو اتاقم بودم یهو یاد این افتادم که نصف شبا بابام میومد برق اتاقمو خاموش میکرد. یه حس عجیبی بود انگار میدونم که بابام دیگه خومون نیست ولی ذهنم فراموش می کنه گاهی منتظر اینه که بابام بیاد برقو خاموش کنه.
جدیدا تو فکرمه همه فیلمای عاشقانه رو تحریم کنم ولی واقعا نمی شه دنیا اونجوری خوشگل تره. ولی عشق فقط مال دنیای دختراس.شاید خیلی مطلق میگم اما نمیدونم. . نه به خاطر جدایی والدینم خودم به این نتیجه رسیدم. واقعا نمیدونم. د
بابا بزرگم حالش بد بود گفت برو دو تا کاغذ و خودکار بیار.گفتم بذار حالت خوب بشه بعدا اسم فامیل بازی میکنیم
نمیدونم چرا سکته کرد
 
                                               
 
بابام مخابرات کار میکرد یک بار بابابزرگم زنگ زد ١١٨ گفت مرتضی اونجاست؟ گوشیو بده بهش
اونام قطع کردن بعد میگفت این دروغ میگه میرم سر کار
 
                                                 
 
دستم تو دماغم بود ،بابام گفت دستتو در بیار حالمو بهم زدی،گفتم اگر جایی که ایستاده ای را
مامانم ﻪ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ خریده بود، خواست بابامو سورپرایز ﻨﻪﺍﺯ تو ﺁﺷﺰﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ بابام‌ ﻪ ﺗﻮ ﺬﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ sms داد: ﻋﺰﺰﻡ ﺍﻦ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ ﻣﻨﻪ :'ll
بابام ﺟﻮﺍﺏ داده بود: ﻓﺪﺍتشم ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﻣﺰﻧﻢ ، ﺍﻦ ﻋﻨﺘﺮ خانوم ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺷﺰﺧﻮنه ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ!
یه فاتحه و صلوات برا بابام بخونید مرد خوبی بود
 
کسی که جمله‌ش رو با نمیخوام جسارت کنم» شروع میکنه، میخواد جسارت کنه و چه بسا  غلطم بکنه حتی.
 
+مامان سرم درد میکنه -گوشیو بزا کنار درست میشه+مام
از همین تریبون اعلام می کنم که اگه یه روزی
خواستم آدم بی دینی باشم
و . به هر چی تا الان اعتقاد داشتم،
فکر نکنید آدم ابلهی بود
یا آدم کم سوادی بود
یا کلام نخوانده بود
یا زیبایی های دین رو درک نکرده بود!
یا درباره اسلام و مقتضیات زمان چیزی نخوانده بود
یا مباحثه در موضوعات فوق نداشته
یا به فهم عمیییییق دین نرسیده بود
بدانید و آگاه باشید که فقط و فقط ازدواج با یه بچه مسلمون
رید به اعتقاداتش.
اگه اسلام اینه که تو از اسلام فقط اونی که به نفعته و تو سر
عمه بزرگم اومده بود خونمون کمک باشه.بعد بابام گفت خوش خوابو تمیز میکردی.گفتم هوا سرد بود نمیشد ببریش بیرون.تو خونه هم میزاشتمش خواهرت به کشتن میداد بچمو.هیچی اینکه من بگم بچم عمم گیر بده و اذیت کنیم.خوش خوابو دادم در اغوش پدر بزرگش رفتم جاشو تمیز کردم اومدم دیدم ای داد بی داددددددد.بابام بهش نون تیری داده بود اخههههههههه اونم با سختی تمام داشت میخورد.به گونه ای به کسی که دندون نداره تهدیگ ماکارونی بدی همونطوری داشت سعی میکرد بخوره.منم با عص
دارم وسایلامو میذارم تو چمدون و اشکام مانع میشه بقیه شونو جا بدم
سخت ترین تجربه زندگیم رو دارم میکنم
صبحا دیگه با صدای مامانم بیدار نمیشم
روزا دیگه با برادرم پرسه نمیزنم و نمیخندیم
بابام دیگه هی صدام نمیزنه پرسیاااا
خاله هامو دیگه نمیبینم
دیگه قدرت نوشتن هم ندارم، بقیش بمونه برای بعد 
سلام ؛
دختر .2 ساله ای هستم که جدیدا خواستگاری برام اومده. کیسی هست که دارم روش فکر میکنم و از شرایط کلی و خانوادگیش رضایت دارم . اما هنوز بطور رسمی خواستگاری نیومدن.
مشکلی که دارم دیش ماهواره ست!
چند سال قبل بخاطر وضعیت کمر بابام دیگه نتونستیم آنتن وصل کنیم و ببریم بالا و بابام ماهواره نصب کرد تا شبکه هارو از اون ببینیم. ولی حس بدی داشتیم. رسیور رو بردیم اتاق دیگه و یه آنتن کوچک نصب کردیم به تلویزیون اصلی خونه . درسته همه ش خرابه و زیاد صاف نیس
خب دیشب آقا پسر مامانشو از خواب بیدار میکنه که مامانی پاشو من دیگه دارم میام
مامانشو میارن بیمارستان و صبح ساعت 10:50 کوچولومون دنیا میاد
مامانم 8 صبح زنگ زد و گفتش که اومدن بیمارستان ولی پسره هنوز نیامده
هرچی گفتم مامانی ما راه بیفتیم گفت نه زوده :/
ساعت 9 بابام زنگ زد و مامانم گفت بیایید :/
دیگه تا بابام رفت ماشینو برد کارواش و من وسیله جمع کردم شد ی ربع 11
داشتیم از خونه میامدیم که مامانم زنگ زد پسرههههه اووووومد
دیگه با خوشحالی به سمت شهر خواهر
میدونید چرا اینقدر میگم
چون اثراتش هنوز تو زندگیمونه 
بهنام ماشینم ۵۰۰ میلیونی خریده میگه عموهام بلد نبودن کار کنن
اخه بچه جون اون کاری که الان شما دارید میکنید حق خوریه که اینقدر براتون سود داشته 
اصلا داداش چیع؟!؟!
بیچاره بابام سهمش از اون کارخانه از همه  بیشتر داراییش کمتر چرااا؟!
چون همش میگفت اول داداشم ماشین بخره بعد من
اول داداشم خونه بخره بعد من.
بیچاره بابام 
آقا تهش قراره چی بشه من ازشون نمیگذرم  
ضرر مالی به کنار گند زدن این 
به نظرتون بابای من شبیه چه کسی میتونه باشه؟ چرا واقعا چرا چه پلیس نیروی انتظامی چه پلیس راهنمایی رانندگی بهش سلام نظامی میدن؟ کم مونده این ماشین نیروهای مسلح حین رد شدن از کنار ماشین ما ادای احترام کنن!!!
امروز برای بار نمیدونم چندم در طی این بیست و اندی سال تا یه پلیس بابای من رو دید چنان سلام نظامی‌ای داد که نشد نخندم ریسه رفتم از خنده البته هنوز هیچ کدوم به بامزگی اون سری نشده که کم مونده بود دو تا پلیس انتظامی اسلحه‌هاشونم بدن به بابام!
ج
امروز صبح با صدای جیغ مامانم از خواب پریدم . 
-چیشده؟
+مووووش!
از ترسم بالای تخت ایستادم. داد میزدیم بابام بیاد بکشه. در اتاق بستم یه چادر انداختم پشت در که از زیر در نیاد داخل. و داشتم به این فکر میکردم که خب دیگه نمیاد داخل تختم مرتب میکردم که یهو بابام در باز کرد موش اومد تو @_@
جیییغ زدم در باز نکننننننن:/ 
رفتم بالا تخت. موش لای چای زیر در گیر افتاد . مامانم گف بیا بیرون مریم . ولی من نمیتونستم دیگه ت بخورم. بابام به زوور میخواست از تخت بیارتم
اینو شنیدین هر انسانی یه داستانی برای زندگیش داره؟؟؟
من زیاد شنیدم!!!
ولی دوست دارم ازشون بپرسم. 
واقعا!!!
داستان داریم تا داستان
بعضی داستان ها ارزش شنیدن نداره 
بعضی ها هم اصلا ارزش گفتن هم نداره
ولی خوش بحال اونی که یه داستان جذاب برای خودش داره
از اون داستان ها که فیلم ها رو از اون می سازن
مثله خیلی از شهدای انقلاب اسلامی 
از این داستان ها هم آرزوست
امروز به طور اتفاقی دیدم بابام اینستا نصب کرده ، بعدش داشت تک تک عکس ها و فیلم ها رو باز میکرد و نگاه میکرد یعنی اصلا یه ذره هم رحم نمیکرد به اینترنت بیچاره D: ، میگم تازگی اینترنت خیلی زود تموم میشه.
هیچ وقت خانوادتونو با تکنولوژی آشنا نکنید وگرنه مصرف اینترنت به طرز وحشتناکی میره بالا و جالبه هیچ کدوم زیر بار نمیرن بابت مصرف بی رویه ، مامانم میگه بابات زیاد مصرف میکنه بابام میگه مامانت همش فیلم دانلود میکنه و این وسط منم که باید هر هفته اینت
معرفی می کنم اغر یا آغر(قارچ دنبلان) یه نوع قارچ کوهی که خیلی خاصیت داره.
بابام از جنوب آورده گفت اغر اندازه گردو داریم تا اندازه یه سیب زمینی بزرگ.
بعد از بارش یه نوع بارون که بهش میگن باران قوس و در آذر ماه می باره؛ نزدیک عید در دامنه ی کوه ها این قارچ رو برداشت می کنند.
مردم اون جا هم میرن اغر جمع می کنن و به دلال ها می فروشن از ۷۰ تا ۹۰ تومن و بعد که برسه به مغازه ها و صادر بشه قیمتش بیشتر میشه.
غرض از این پست هم این بود که اگه دیدید بدونید اغر چی
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پریده, جذاب و شگفت انگیز را دیدم.
بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا این جایی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :چه سوال عجیبی، اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم؛ عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطق هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که
بابام رفته مثلا به بهانه ی آشتی کیک گرفته و حتی یه کلمه حرف هم نزده. برداشته گذاشته رو میز و به هلیا گفته برو به مامان و هیوا بگو اگه دوست دارن بیان!!!!!!!!!!!!! خودشم با قیافه ی اخم کرده کیک رو بریده بود و داشت میخورد!
خیلی بهم برخورد! خیلی خیلی خیلی!
شاید بگید دیوانم ! شاید بگید چقدر خودخواهم! اما من میدونم که بابام این قیافه ها رو فقط واسه ما میگیره! اگر کس دیگری غیر ما اگه قد یه سوزن ازش دلگیر بود تمام توانش رو به کار میبرد که از دلش دربیاره! اما به م
بعضیاتون میدونین ک گوش اینا ندارم.(ینی در تحریم مامان بابامه تا کنکورقبول شم!!)
.
.
.
خلاصه رفتم یواشکی تو گوشی بابام بازی super star BTS رو نصبیدم.سکته رو هم زدم جیییییییییغ
بعدش تا نصغه شب بازی کردم 100 تا کارت جم کردم رفتم تا رتبه 5 تو قسمت easy رسیدم.
(انصافا لامصبا قسمت normal و hard اش خیییییییییییییلییییییییییی سختههههههههههه)
بعدش جم کردم رفتم کارتامو پاور آپ کردم و ایناااااااااکلیم از کوکی جم کرده بودممممممممم.ازبقیه ام بوداااااااااااااااا
جشن تولد چهارده سالگیم بابام دستم رو گرفت و من رو به زیر زمین خونمون برد وگفت: "حالا وقتش رسیده که چیز مهمی رو بهت نشون بدم، این یه راز بزرگه"
من هیچ وقت اجازه نداشتم به زیر زمین برم، واسه همین همیشه فکر می کردم که تو زیرزمین خونمون یه نقشه گنج یا یه راه مخفی وجود داره، اما وقتی بابام در زیر زمین رو باز کرد، دیدم که اونجا کلکسیونی از پروانه های کمیاب رو جمع کرده. بابام که انگار دیدن اون پروانه ها همیشه واسش تازگی داشت، سیگارش رو روشن کرد و به من
1. خیلی خوشحال و خندان با داداشم وارد خونه شدیم و در حالیکه داشتیم گیس همو میکشیدیم بابام گفت چتونه چرا انقد روحیه دارین؟ :|
حقیقتا ً با توجه به اوضاع موجود انتظار نداره:| 
ما هم گفتیم رقابت دیگه. رقابت روحیه میده
بابام گفت رقابت چی؟
ما هم یک صدا گفتیم رقابت اینکه کی زودتر بره دسشویی :)))
حقیقتاً این داستان همیشگی ماست :)) و قطعا در راه این آرمان بزرگ جون یکیمون قراره فدا شه :)))
2. حقیقتا امروز ترین روز زندگیم بود چون فهمیدم معاون تپلوعه میخواد
سلام 
میخوام درد و دل کنم، اگه نکنم واقعا از غصه خوردن میترکم، ماجرا اینه که خواهر کوچیکترم خیلی زیاد بی ادب تشریف داره و حرمت بزرگتر از خودش رو حفظ نمیکنه و از این زبون تلخ و گزنده ش در امان نیستم.
من به بابام گفتم موقعی که بچه بود که این رو این جوری لوس و ناز نازی بار نیار، شخصیتش از موقعی که بچه هست شکل میگیره، بهم گفت وقتی بزرگ بشه حل میشه و مودب تر میشه ولی اصلا بعد خوب نشد اتفاقا بدتر شد، و به بابام یه روز گفتم که اون موقعی که بچه بود بهتون
بابام: محدثه حالش خوبه؟
خواهرم: آره، امروز باهاش حرف زدم. خوبه چرا؟ چی شده؟
بابام: نه،حال روحیش منظورم اینه که از خوابگاه اومده بیرون، خونه داره، دیگه خوبه؟ اذیت نمیشه؟
خواهرم: آره بابا، خیلی خوبه خیالتون راحت.
 
من: کاشکی انقد باهات صمیمی بودم که میتونستم بگم دمت گرم که انقد هوامو داری و با اینکه من هیچی نمیگم، خودت همه چی رو میدونی
من داستانهای زیبای زیادی برای زندگیم‌ بافتم. میگم زیاد، واقعا زیاد و متنوع. توهمشون خوشحالم. توهمشون ۵ تا بچه دارم. توهمشون باپدرِ بچه هام لم دادیم روی مبل و کیک خونگی میخوریم و فیلم میبینیم. توهمشون با بچه هام میرم کمپ تو دلِ طبیعت، تو دلِ کوه ها و تو دلِ صحراها. تو همشون مهمونی های خونوادگی میرم. توهمشون خنده های بلند دارم. تو همشون بابام از لازانیام تعریف میکنه. تو همشون مامانم رو بغل میکنم. توهمشون خواهرزاده هام و برادرزاده هام چشم های خن
مادرجان بهار، وقتایی که بازیگوشی می کردیم و مشقامون می موند، یا نق میزدیم که درس خوندنمون نمیاد، یه طور آهنگینی میگفت درس بخوان محصل، امید رهبر تویی».
کاش خواهر و برادرم، دایی ها و خاله هام، حتی بابام، یاد بگیرن من نمیخوام هیچ احدالناسی تیکه کلاماشو استفاده کنه. من نمیخوام سارتیتیِ کس دیگه ای باشم. من هزارسال نمیخوام امید رهبر باشم. من سیزده مرداد مُردم و کاش سعی نکنین روحم رو احضار کنین تا دوباره به زندگی برگرده.
از : تهمینه میلانی
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش ج ج خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در
13بدر  امسال مزخرفترین 13 بدر نبود
ولی به نوبه خودش افتضاح بود 
دلیلشم کاملا مشخصه چون 2 عدد دختر احمق بیشعور هیچی ندار تشریف آورده بودن 
از روز اول عید به بابام گفتم اگه روز 13 این دوتا احمق **** اومدن من بعد از نهار میام خونه تو و مامان بمونید باغ 
دلیل این که گفتم بعد از نهار هم کاملا مشخصه چون حوصله شر و ورای بقیه نداشتم که هی بخان بگن چرا نیومدی وای حال عموت بده و تو داری حرصش میدی و از این دست چرت و پرت
بابامم به بدبختی قبول کرد بعد نهار بیام.
ه
برای چندمین بار با بابام بحث کردم
چقدر بد واحمقانس که تفکرت باخانوادت فرق داشته باشه
بابای من از اون مردایه که همه کارارو برای مردا صحیح برای بد میدونه
مثلا پسرخالم میگفت فلانی وفلانی عکسای خودشونو تو وضع نامناسب گذاشتن تو اینستاگرام پیجشونم قفل نیست دخترای بدوخرابین :/
منم گفتم خب اون اولا بتو ربطی نداره دوما اگ میگی اشتباهه چرا تو میبینی حالا این وسط بابام میگ اشکال نداره ماببینیم ولی اشکال داره اون بذاره
مرد فرق داره واین حرفا.
سرا
بابام رفته یه پسری رو برای من خواستگاری کرده
جمله بالا رو باور کنید.بابام و دوستش وقتی هردو بهم درمورد این پسره که پزشکم هست حرف زدن گفتم چرا پسر بیچاره رو میخواین بذارید توی معذوریت و هرچی سعی کردن به من بقبولونن که واقعا خونواده پسر خواستگاری کردن نمیتونم قبول کنم.پسره همسن من و پسر همکلاسی دبیرستان بابامه.توی ازمون دستیاری امسال رشته وشهری که میخواسته نیورده و حالا میخواد درس بخونه دوباره و یه جای سبک کار کنه.بابام و واسطه این وسط م
وسط سرما داشتم پیاده میرفتم خونه
یهو دیدم یکی داره بوق میزنه ، برگشتم خیابونو نگاه کردم دیدم بابام با ماشین ردشد و دست ت داد
رسیدم خونه،از بابام پرسیدم چرا سوارم نکردی ؟؟؟
میگه ماشین تازه گرم شده بود اگه سوار میشدی هوای سرد میومد تو

معلم تهرانی یک اسکناس پیدا میکنه میگه: مال کیه؟ 
شاگرد سبزواری مال موس ، داییم بدییه!
معلم: یکی ترجمه کنه❗️
شاگرد نیشابوری آقام گه مال خادشه ، دییش دایش!
معلم: ای بابا! یعنی چی؟
شاگرد مازندرانی گنِه که
اگه بدونین چه ی ازم پاره شد تا به اتوبوس رسیدم
می دونم بی ادبیه اما واقعا برای بیانش لازم بود همین کلمه رو به کار ببرم
یارو راننده و تعاونی تلفن بر نمی داشتن
دیر رسیدیم
با بابام دعوام شد ریدیم به هم
تو ترمینال مثه خر بدو بدو می کردیم
قلبم اومده بود تو دهنم چون اگه جا می موندم بابام جرم می داد
القصه الان تو اتوبوس در خدمت تونم
با یه کفش مجلسی کثیف و خاکی که زیرش جوراب اسپورت پوشیدم :/
تازه شلوار پامم شسته بودم خشک نشده خیس خیس پامه
تا اونجا سرد
زنگ ورزش راهنمایی که فوتبال بازی می کردیم، دفاع راست وایمیستادم و از همون زمین خودمون سانتر میکردم واسه فرواردها، اون ها هم با سر گلش می کردن. قدرت شوت زنی بالایی داشتم. گزارشگری این جواد خیابانی در حد همون بازی های زنگ ورزش بچه مدرسه ای هاست نه لیگ قهرمانان اروپا.
آخرین باری که فوتبال کردم رو یادم نیست.
یکی از بچه های شرکت می گفت چرا سیگار نمی کشی؟ گفتم چون از بابام می ترسم. واقعا می ترسم یه روزی بابام ازم عصبانی بشه. ناراحتی مادر رو میشه با ع
از وقتی یادم میاد بابام هیچ وقت به سوالات من جواب نداده.چه سوالاتی که جوابش آره یا نه یا نمیدونمه،چه سوالاتی که جواب طولانی دارن.همیشه جواب کشیدن ازش با فریاد زدن و کوبیدن در همراه بوده.جواب ساده ترین سوالها.همیشه هر چی گفتم،گفت چو فردا شود فکر فردا کنیم و من چقدر متنفرم از این جمله و شاید به همین خاطر هیچ وقت چیزی رو که الان دلم خواسته به پنج دقیقه بعد هم ننداختم.
چند ساله که حوصله ی داستان شنیدن ندارم و وقتی از کسی چیزی میپرسم فقط خلاصه ش رو
بسم الله مهربون :)
اولین بار کی دیدمش؟ خونه ی عمه ی بزرگم. از اهواز اومده بودن. باباش که میشه پسرعموی بابام رو قبلا زیاد دیده بودم، چندباری اومده بود خونمون، میدونسته م یه پسر داره که داروسازه ولی خودش هیچ وقت نیومده بود شهر مادری من! دومین بار کی دیدمش؟ عروسی دخترعموم. یه پسر با موها و چشم های قهوه ای که خیلی خاکی و مهربون بود‌. حالا پسرعموی بابام زنگ زده و منو برای همین پسرش خواستگاری کرده!
امیدوارم خدا به من رحم کنه با شرایط الانم، خصوصا که م
داشتم
داده‌های لپ‌تاپ رو مرتب می‌کردم رسیدم به یه فایل ورد که با اسم مردناشناس
ذخیره اش کرده بودم. به دلم افتاد بازش کنم ببینم چی توش نوشته شده. خط اولش رو که
خوندم ملتفت شدم داستان از کجا آب می‌خوره؛ بعد عید بود گمونم. فقط می‌دونم یه
چیکه بارون از یه کف دست ابر ریخته بود روی آسفالت خیابونای شیراز. سوار تاکسی
شدم. راننده یه چیزی گفت یه چیزی گفتم که این داستان پایینی رو تعریف کرد. به دلم
نشست. همون روز یا فرداش یا پسون فرداش نوشتمش:
قدیما
این ط
متن و ترجمه آهنگ
Tamam, tamam
حله حله
Vor der Tür stehen rund tausend Mann
تقریبا یه هزار نفر جلوی در وایستادن
Bit*h, es gibt keinen Kuss auf die Hand
آهای دختر ، حق نداری دست منو ببوسی
Nur Fotos plus Autogramm
فقط می تونی عکس بندازی و امضا بگیری
Easy easy tamam tamam
آسون آسون ، حله حله
Immer rufen die Kunden mich an
مشتریام مدام بهم زنگ میزنن
Und sie bringen mich um den Verstand
و اعصابم رو بهم میریزن
Heute schneit es einhundert Gramm
امروز سر جمع صد گرم برف باریده
No sıkıntı, tamam, tamam
اشکالی نداره ، حله حله
Mhh, popp’ eine Molly
یه اکستازی بنداز بالا
Mhh, rock, r
براى کشتن خودم هرروز مصمم تر میشم. ولى همینکه بعد از مرگمو تصور میکنم میبینم که ابجیمم مرده. و همین منو منصرف میکنه. 
هیچوقت خونوادم انقدر دوستم نداشتن. داداشم همش منو میبره بیرون، باهام حرف میزنه انگار که ادم مهمى هستم.
مامانم بغلم میکنه بجاى همه ى اون بغل نکردناى بچگیم.
بابام. بابام واقعا داره خودشو تغییر میده. برام خونه میگیره. ازم حمایت میکنه و باهام مهربونه.
ولى من نمیتونم ادامه بدم انگار که هیچ چیز دیگه اى براى دیدن و تجربه کردن وجود ندا
سلام از امشب داستان اه دومم که اتاق شیشه ای نام داره رو به صورت قسمتی و یک روز در میان براتون می گذارم
امیدوارم دوست داشته باشید
نکته:داستان دوم من به نظر خودم یک رشد خیلی چشم گیری نسبت به داستان اولی داشته و تعلیق خوبی داره علاوه بر اینکه نوع پردازش قصه یا همون پیرنگ داستان هم به نوع خودش جالب شده بهتون قول می دم این داستان، داستان خوبیه و می تونید با لذت اون رو دنبال کنید (البته گاهی هم با غصه!)
قسمت های داستان رو از اینجا دنبال کنید
فقط دو روزه که مامان بابام برا صبونه میرن بیرون. دیروز رفته بودن کلپچ بخورن امروزم رفتن توت بخورن و روشم صبونه! من چی؟ طبق معمول تخم مرغ. (بنده از پارسال به این گرامی عادت کردم و اگ بخوام چیزیو ترجیح بدم حتا، تخم مرغه. عصن اینطوری نیست ک دوسش نداشته باشم!) ولی این دو روزه، انگاری اصن به خوشمزگی قبلش نباشه ها! امروز دیدم دلم میخواد بازم با بابام سر اینکه زیاد تر خورده سر و کله بزنم، هی به مامانم بگم کودومو من بخورم، اون رژیم باشه و زرده رو نخوره و
 سلام .من بهرزوم .دوست بابام امروز اومد خونه ما. بابام خیلی بهش احترام گذاشت. خوش امد
 گفت.موقعی که می خواست بشینه، بابام سریع به پشتی براش اورد که راحت باشه و به دیوار 
تکیه نده.
بچه ها، پدر ها ومادرها خدا خیلی کار بابای بهروز رو دوست داره. چون بابای بهروز به یه مسلمان 
احترام گذاشته وبرای اینکه اذیت نشه براش پشتی گذاشته. خدا به خاطر این کار گناهان بابای بهروز 
رو می بخشه
چون پیامبر(ص) فرمودند: هیچ مسلمانی نیست که برادر مسلمانش بر او وارد شود و
بدونید که این داستان در دو بخش منتشر میشه چون مطالب زیاد هست و خب هم حوصله ی کاربر سر میره هم حجم داستان زیاد میشه پس اگه قسمت اول منتشر شد منتظر قسمت دوم هم باشید.ما تو این داستان سعی کردیم همه جوانب رو در نظر بگیریم.البته این داستان از زبان اول شخصه که تو پبش داستان میشه به این پی برد.
وقتی کرونا اومد، چند روز اولش بیرون می رفتم، یعنی می رفتم سر کار اما بعدش دیگه خونه نشین شدم. تنها موندن تو خونه سخته. کسی نیست باهاش حرف بزنی و کم کم احساس می کنی داری افسرده میشی.
من آدم کم حرفی هستم. اما از این بدم نمیاد که کسی با من حرف بزنه. دوست دارم حرف بزنه من گوش بدم و اگر حرفی اومد تو مغزم بزنمش. یادمه وقتی مجرد بودم و تو خونه ی خودمون زندگی می کردم، این جور موقع ها که حالم خوب نبود به بابام می گفتم حرف بزنه. بابام مثل من کم حرف نیست و کلی ح
ساعت شیش بلند شدم صبحونه خوردم اینا یهو مامانم گفت نمیریم :((( به دلم افتاده نمیریم:((( به دلیل مسخره ایییییییم :((( شدییییییدا موند تو دلم :((((( بابامو فرستاد رفت اخه قرار بود بابام بمونه مواظب رقیه رقیه خواب بود هنوز
اخرم نتونستم بخوابم به امید اینکه الان رقیه بیدار میشه میریم :(( و نرفتیییم:(( نرررررررررررفتیییییییییییییییم:(((((
خیلی بدید بد بد بد:(((((
بعدشم پاشدیم رفتیم بیمارستان ملاقات ابجیم:((( سفت بغلش کردم :((( اشکم دراومد بعد دیدم اشک بقیه هم د
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب
خیره ام به تلویزیون
اشکام میریزه
طاقت ندارم 
بابام رفته
مامانم نیست
من و داداشمیم ، 
نمیدونم نامرد بودن براتون چه شکلیه ولی برای من که دیده شد چه سخت چه سخت
هیچ تمرکزی روی درسام ندارم
4تا کلمه میخونم اشکام میریزن
امروز بابام داشت یه چیزی میخوند نمیدونم راست بود یا نه ولی از مکالمات دختر سردار بود
اونجایی که گفت روله بابا دستم روی دهنم بود 
اخرین باری اینقدر گریه کردم یادم نیستفک نکنم واسه یه شهید اینقدر تاحالا اشک ریخته باشم
کاش میتونستم
به پدرم گفتم: می خواهم زن بگیرمیک، نگاهی به من کرد و گفت:چقدر درآمد داری که می خواهی زن بگیری»؟
گفتم: سر جمع هشتصد نهصد تومنی میشهپدرم زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم:چرا؟ گفت: با هشتصد نهصدهزار تومنمیشه زندگی کرد»؟می خواهی دختر مردم رو بدبخت کنی؟
بهش گفتم: میشه یه سوال ازت بپرسمگفت: بپرسگفتم: اگر یک پولدار بیاد  بهت بگهکه برا پسرت زن بگیر، بعد بهت امضاو تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رومیدم، قبول می کنی»؟
بابام بلافاصله گفت: خب
من اگر یک روز کاره ای میشدم
بستری شدن باباها را ممنوع اعلام میکردم
دارویی می ساختم که بشود
مریضی باباها
و حال بدشان
کمر خمشان
درد شان
همه و همه
از بین برود
بچه ها،مخصوصا دخترا
میفهمند چقدر بابایشان درد دارد و میگوید "چیزی نیست"
آن وقت شاید خودشان هم تظاهر کنند چیزی نیست
تا شاید دلگرمی داده باشند 
و وقتی روانه ی بیمارستان میشوند
قلبشان مچاله میشود
کتابِ زیست توی دستشان را پرت میکنند
و های های گریه میکنند
هرچقدر هم بگویید چیزی نیست
خانه ای که
هم حس خوبی دارم هم حس بد. هم خوشحالم هم نیستم. خوشحالم چون شاغل شدم هدف دارم برای تایمم و خب این سرآغاز خیلی چیزاست برای.
ناراحتم چون بخور و بخواب تموم شده. دوست دارم هروقت دلم میخواد برم مسافرت بدون دغدغه. بدون مرخصی. مخصوصا تو پاییز و زمستون که همه جا خلوته و جون میده برای مسافرت.
تو تابستون هم ساعت کاریم از ۸:۳۰-۹ شروع میشه تا ۱ ظهر.
بابام میگن باید قرارداد کاری بنویسی ولی من مخالفم چون تا همین الانشم چند تا سمت دادن به منی که هنوز مدرک لیسانس
امروز پدر یکم ولخرجی بنمود و پیتزا خرید
با بعدش که خوردیم بابام برگش گف که برو مسواک بزن دندونات خراب میشه نوشابه خوردی
منچشم پدر
رفتم دستشویی مسواک بزنم دیدم باز درودیوار خیسه
یجوری که بشنوه وبه دیوار گفتم
ای دیوار بزرگ باز اردک اومده تو اینجا )( اخه بابام وقتی ووضو میگیره همه جارم ابیاری میکنه.خیلی وسوواسی عمل میکنه و نجس پاکی اولویتشه)
 بعدش که فهمید باهاشم
گفت بابات اردکه بی ادب
منباباجان منم همینو گفتم بخدا انقد نپیچون یه حرفیو جا
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب ش
هفته اخر صفر رو از مدرسه مرخصی گرفتیم و با قطار عازم مشهد شدیم .ولی چ رفتنی!از یک ظهر نشستیم تووکوپه تا جینگ ۲ نیمه شب!
هیچ وقت این مسیر اینقدر برامون کش دار نبود .این ساعتها هم گویی خوای بودن نمی رفتن که جلوووو
خلاصه نیم شب رسیدیم خونه مامان اینا و از فردا بدو بدوها شروع شد .از این خونه به اون خونه از این مراسم به این مراسم .
خونه مامان هم از سیل مشتاقان سروناز پر و خالی می شد یعنی حتی فرصت نکردیم مادر دختری خلوتی باید(به سبک مختار)
خلاصه حسن
چند وقت پیش به طرز وقیحانه‌ای توی روی مامانم گفتم یکی از دلایلی که دوست نداشتم همین‌جا درس بخونم شما (یعنی خانواده‌ام) بودید. واقعیت بود، بالاخره یه روزی هم باید گفته می‌شد، ولی موقعیت گفتنش مناسب نبود.
چند شب پیش، در حالی که با هلو کُشتی گرفته‌بودم و آب هلو از همه سر و صورتم جاری بود، به بابام گفتم چرا تا وقتی هلو انجیری هست، هلوی معمولی می‌خری؟ سخته خوردنش. امروز بابام رفته‌بود خرید برای فردا که ملت قراره بیان عید دیدنی و با یک جعبه هلو
داستان بلند به گونه‌ای از داستان‌ها گفته می‌شود که خصوصیات رمان و داستان کوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در داستان بلند درست مانند داستان کوتاه معنا از اهمیت بالایی برخوردار بوده و فشردگی معنایی وجود دارد. همچنین شخصیت‌ها و زمان پیوسته در حرکت هستند، تمامی شخصیت‌ها به صورتی هماهنگ در جهت تصویر معناهای اصلی داستان نقش آفرینی می‌کنند و پیرنگ نیز از استحکام و انسجام بالایی برخوردار است. حال اینکه داستان بلند همچون رمان، شخصیت‌ها را گ
بعضی وقت‌ها برای آنکه دلم آرام شود قرآن باز می‌کنم.
باز کردم و سوره یوسف آمد. آنجا که حضرت یعقوب در فراق یوسف چنان اشک ریخت که چشمانش نابینا شد.
به حال دلم اثر نکرد! گفتم خدایا باز آدرس اشتباه دادی!
حال من کجا و داستان حضرت یوسف کجا؟!
چند روز بعدش نشستم به آواز حافظ خواندن. 
پدر گفت فال میگیری؟ گفتم نه. گفت حالا که کتاب دستت هست فاتحه‌ای بخوان و فالی بگیر!
حافظ گفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.
دیروز دوباره قرآن را برداشتم.
شاید آیه‌
امروز هم میم نبود تا آخرشب و به مامانم گفتم بیایید پارک ما هم از اینور میاییم که حال و هواتونم عوض بشه و شام رو همونجا بخوریم.ولی وای انقدر جو ناراحت کننده ودلگیر بود، انقدر ناراحت کننده و دلگیر بود که فقط دلم میخواست زودتر از اونجا بیاییم و برسم خونه.بابام انقدر کلافه و بی حوصله بود که حد نداشت.منم بلد نیستم اینجور مواقع جو رو عوض کنم و بهتر کنم اوضاع رو. وقتی رسیدم خونه خودمون انگار هوا بهم رسید برای نفس کشیدن.یه چیزی تو سینه ام داره میسوزه
بابام سر ثبت نام کنکور رسما نابودم کرد دویست هزار بار دفترچه ی راهنما رو خوند دویست هزار بار فرم ثبت نام رو داداشم پیرینت گرفت دویست هزار بار فرم‌ رو امتحانی پر کرد دویست هزار بار همه چیزو چک کرد تا بلاخره بعد از دو روز :/ امروز ثبت نام کردم هم کنکور هنر هم ریاضی و خب دورغه اگه نگم بعد از ثبت نامه کنکور هنر انگیزم بیشتر شد میدونم هیچ دلیلی نداره انگیزم میدونم قرار نیست اونی بشه که من میخوام اما خب 
وقتی میدیدم بابام اینقدر دقیقه شده بود روی ث
قشنگ توی موقعیتیم که میگن زمین ۱ ساعت دیگه نابود میشه
میگم خب که چی؟!
میگن دنیا کن فی میشه
میگم خب که چی؟! :/
همینقدر بی حس و بی حال
پ.ن:
پسفردا جلسه اولیا س بابام اداره س نمیتونه بیاد قراره فردا بیاد
بازم جنگ داریم تو مدرسه
پ.ن تر: قدح گفت عید یاد یچیزی افتادم
امروز مدرسه داشتن شیرینی میدادن بعد اولین نفر رسیدم دم در
یه شیرینی برداشتم رو به اون ناظم احمق گفتم روزت مبارک اومدم بیرون :)
بعدا از بچه ها شنیدم هرکی شیرینی برمیداشته بهش میگفت روزت م
این دومین داستان من است که به زودی منتشر می کنم.نام این داستان جنگ جهانی سوم است که بین چین و آمریکا اتفاق می افتد.در حقیقت من طبق پیش بینی هایی که از این جنگ شده سعی کردم داستان مهیج یک ژنرال چینی را به تصویر بکشم.حالا بریم یه پیش داستان از این داستان رو داشته باشیم:
چشمم به کاغذی خورد که در جیب یکی از سرباز های سوخته بود.روش نوشته بود اگه من مردم به همسر و دخترم بگین که خیلی دوستشان داشتم.
اسمش را خواندم:تاکاشی ایزاما.
با خودم گفتم اگر همسر و
سلام
من یه دختر مجرد هستم، از وقتی بچه بودم تا الان زندگی پر فراز و نشیبی داشتم از کمبود محبت تا کمبود مالی. الان وضع مون بهتر شده ولی من امیدی به زندگی ندارم و پشت کنکوری هستم، با اینکه خیلی تلاش کردم ولی نشد، شرایط یه جوری می شد که توانایی تغییرش رو نداشتم.
اول سال پدرم برای کنکورم هزینه کرد و امسالم که گذشت با کلی کار خونگی خودم نتونستم پول زیادی در بیارم و مشاوره و آزمون ناقص رفتم، کتابم که همش ناقصه، واقعا گرون بود. خانواده ی فقیری نیستی
سوال: در ده سال آینده خودت را کجا میبینی؟
جواب:من نمیدانم. اما شاید من بداند.
پ.ن:نوشتن این یکی از همه سخت تر، و شاید اعصاب خورد کن تر بود. فکر کنم از همه این چهار تا که تاحالا نوشتم بدتر شد. هرچه باشد، داستان ن.ر داستان جالبی نیست. نه خیلی تراژیک است، نه خیلی شاد و امیدبخش. داستانچه پردردسر» گونه ای است.
ادامه مطلب
دیروز که برگشتم خانه، مامان و بابا حرف از خورش کرفسی که قرار است برای ناهار ظهر جمعه پخته شود زدند. مراتب اعتراضم را با چند فقره عق و ورم لپ و دلپیچه به گوش هیئت ژوری رساندم. گفتم که من کرفس خور نبوده‌ام، نیستم و نخواهمم شد. با صدای آهسته‌ هم گفتم سگ کرفس می‌خوره؟ بابام که عاشق تمام کرفس‌های دنیا است. و همیشه یکجوری رفتار می‌کند که انگار ما کرفسیم و آن‌ درازهای سبز مجعد بچه‌هاش گفت اصلا تو کی هستی که میگی ما چی بخوریم؟ مهمون خر صاب خونه است!
از ۱۵-۱۶ سالگی شروع کردم به کتاب خوندن چون هم خیلی درونگرا و ضداجتماعی بودم و هم اینکه با خوندن کتابای روانشناسی نمی‌خواستم مثل پدرم بشم. یعنی اون موقع اگه ازم می‌پرسیدند بزرگ‌ترین ترست چیه، مطمئنا این بود که مثل بابام بشم. اما حالا با اون همه کتابایی که خوندم و چیزایی که یاد گرفتم، بازم شدم یکی عین بابام. زیبا نیست؟ اوایل منم مثل جوکر فکر می‌کردم این اتفاق یه تراژدی تمام عیاره. اما حالا اون رو یه کمدی مسخره می‌دونم. و البته برخلاف مارکس ک
خلاصه داستان رو خیلی کوتاه میگم به خاطر اینکه درحال نوشته شدن هست موضوع زندگی روزمره اعضا هست که با تلخی شیرینی و هیجان همراه هست . امید وارم که خوشتون بیاد . داستان در روز های شنبه و دوشنبه و چهارشنبه گذاشته میشود. اوه راستی شخصیت اول داستان چانیول هست به همرت اعضای گروه.
اگه بگم‌دلم‌برای اون ظهرایی که قرار بود بابام ساعت ۱ نیم درِ مدرسه باشه ولی طبق معمول یادش رفته بودو ۲نیم پیاده و خسته و گشنه و عصبی میرسیدم خونه و با حیاطِ تا خرخره پر از وسیله و فرش و مبل روبه رو میشدم که مامانم باقر و جواد رو بالباسای مدرسه گرفته به کارو دارن با پاچه های بالا زده چلپ چلوپ روی فرشِ خیس راه میرنو پارو میکشن و مامانمو تهدید میکنن اگه سریعا بهشون نپیوندم پارو رو میذارن و میرن و بعد دستور مامانم برای ملحق شدن بهشون و گرفتن بافش
سلام به تمامی خوانندگان.
اخیرا بهم پیام داده شده که اگه میشه شخصیت های داستانتو بیشتر معرفی کن. میخواستم در جواب اون پیام بگم که بعد از تمام شدن کتاب اول(که الان فصل یازدهمه  و بیست فصل داره)،میرم سراغ یه داستان دیگه که به همین داستان مربوطه و به معرفی شخصیت های داستان میپردازه.
مرسی که این مطلب رو خوندین
یادتونه گفتم موقع ثبت نام دانشگام بابام آبرو ریزی کرده و زیر انداز پهن کرد وسط محوطه و پیک نیک و چایی با کتری داغونه و. ‍♀️
گویا روزی که بابا اینا رفتن تهران خونه افرا اینا ورداشته اینو واسشون با افتخار تمام تعریف کرده
الان که افرا اینا ناهار مهمون مون بودن شوهرش نشست کلی سوژه م کرد :/
عن آقا میگه بیام دانشگاه چوب و هیزم بیارم اون وسط یه آتیش درست کنیم یه چای بذاریم و. 
یکی نیست بگه خو پدر من آپولو که هوا نکردی میری شاهکاراتو با افتخار واسه
سلام
خانم متاهلی هستم که ۲۶ سال سن دارم. دوران مجردی بسیار اهل مطالعه بودم و با جدیت و اشتیاق تمام درس میخوندم و نمرات عالی کسب میکردم، اما محیط خانوادگی خوبی نداشتم، پدر و مادر عصبی و بسیار فضولی داشتیم و داریم، روزی نبود من و خواهر و برادرم که از من کوچکترند از دست این والدین  کتک نخوریم و فحش نشنویم، دلیلش هم پول بود، مثلا به بابام میگفتم پول بده برم‌خوراکی بخرم می اومد دنبالم منو میزد، خونه مون هم که از زندان ابوغریب چیزی کم نداشت . 
من و
داستان ذره ناشناخته، داستانی کوتاه و علمی تخیلی تألیف شده در کانون نشر علم رازا است. 
مقدمه داستان:
جملاتی رو که دارم میخونم باورم نمیشه دست نوشته های فردی است که تحقیقاتش سفر به مریخ را ممکن کرد . 
لینک دانلود PDF داستان در ادامه
دانلودعنوان: داستان علمی تخیلی ذره ناشناخته حجم: 212 کیلوبایت
مامانم که کلا از بعد دیدن عکسای تولد نگرانه ، حالا خوبه بقیه عکسای تولدو ندیده ، اقا ما دو روز ، پیش دو نفر دیگه سر کردیم و بهترین و تنها زمانی بود که می تونستم با افسون حرف بزنم و دائم در حال حرف زدن بودیم حالا یا عادی یا تصویری ، این شده عادت و روزی حد اقل ۱ ساعت حرف میزنیم تو بد ترین حالت ۳یا ۴ ساعت حتی.
اقا یکی از این بنده های خدا رفته به بابام گفته فتل خیلی گوشی دستشه و حرف میزنه و اینا نکنه دوست دختر داره که بابام پشت من در اومده بود ، ولی به م
من یکی از دوست‌های عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شده‌ام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربه‌ای باشم، نه! من حالم از موش به هم می‌خورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربه‌ها به مدرسه نمی ‏روند. گربه‌ی خانه‌ی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.
گربه‌ی خانه از صبح تا شب دور حیاط ش بازی می‌کرد. وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌پرید روی دیوار و به من پز می‌داد که از درس خواندن
ولو شده ام توی تخت، بقیه خوابند و من بیدارم. هنوز چراغ من روشن است. خواهرزاده ام اومد اینجا و شب رو اینجا خوابیده ! بی حوصله ام. موهام رو بستم چون حوصله اشون رو ندارم !! داشتیم فیلم برادرم خسرو رو میدیدم. بـرادر خسرو منو یادِ رفتارهایِ بابام میندازه. و به نظرم خسرو بعضی رفتارهاش واقعن طبیعیه . مثلا اون صحنه که یک پراید تویِ کوچه آژیرش خفه نمیشد و رفت داغونش کرد :)
یکشنبه خواهر و مامانم رفتن مشهد. مشهد رو دوست ندارم واسه همین باهاشون نرفتم. اما حسو

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها