نتایج جستجو برای عبارت :

داستان مامانم با دکترgo

خدا به دادم بر‌سه!
 
مامانم به دلایلی گوشی‌شو کوبیده تو دیوار =|
گوشی‌شم ک سنگ نیست هیچی‌ش نشه ، الان صفحه‌ش از حال منم داغون تره.
داستان از این قراره که
گیج خواب بودم ، مامانم بیدارم کرد و گفت : رمز گوشی‌تو بگو صبح میخوام ببرم مدرسه.
ادامه مطلب
عمه مامانم به مامانم میگه منو نداری توی اینستاگرام ؟ مامانم میگه من اصلا نمیام اینستاگرام، حوصله این چرت و پرت ها رو ندارم !من لبخند ملیحی میزنم و از صحنه خارج میشم . آخه من در جریانم که مامانم میشینه این سریال مسخره های کره ای رو از تلوزیون وطنی میبینه بعد توی اینستاگرام میگردد دنبال اون تیکه هایی که توی تلوزیون سانسور شده و اونا رم میبینه !!
مامانم: اینا چیه میخونی؟ برا منم بفرست میخوام نگاهشون کنم.من*آب دهانش را قورت میدهد* آ_آخه میدونی خیلی مسخرست اصن ارزش خوندن نداره.مامانم: کو حالا بفرست اگه چرت بود خودم پاکشون میکنم.من در حال نذر کردن و دست به دامن شدن هر چی امام و پیامبری که میشناسم :‌ اسمات شون خیلی زیادهمامانم: اسم هاشون؟من*سکته میکند*: آره اسماشون زیاده و سخته!!مامانم*نگاه مشکوک*من*با لبخند در افق محو میشود* 
متن غم انگیز است. مطمئنم غم انگیزه چون با حس نوشتم :
بالش رو به صورتم مدام فشار میدادم .
گریه میکردم و تحمل دیدنش رو نداشتم.
تحمل شنیدن صدای سرفه های خشکی که شاید آخرین صداهاش باشه.
میگفتم خدا ، چرا به دعاهام گوش نمیدی ؟
همچنان سرفه و یک لحظه .
دیگه سرفه ها قطع شد . بالش رو انداختم زمین . سریع بلند شدم
رفتم ببینم چی شده.
- هااااااااااااااااااا
صدای خشن تنفس مامانم بود به زور میتونست نفس بکشه. دیگه افتادم زمین
گفتم آخر کاره. 
نمیدونستم چیکار
عاشقش بودم و عاشقم بود.
پنج سال بود آایمر داشت پیش مامانم بود و این اواخر حتی بچه هاش رو هم یادش نمیومد گاهی اوقات. جوری که خیلی وقتا با اونکه پیش مامانم زندگی میکرد و دایم میدیدش یادش میرفت دخترشه و میگفت مامانمه.
ولی حتی یکبار نشد منو یادش نیاد.
 شب قبل فوتش رفتم پیشش.
خواب بود تا دستشو گرفتم چشماشو باز کرد کلی ذوق کرد و واسم خندید.
مامانم گفت بعد چن روز خندید.
اگه بیشتر از مامانم دوستش نداشتم قطعا اندازه مادرم دوستش داشتم.
یه رابطه عاطفی قو
وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چیک
وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله، مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چی
مامانم یک کتاب داشت به اسم کلید و راه های گفتگو با نوجوان همچین چیزی بعد یادمه کلاس ششم بودم رفتم کتابخونه مامانم اونو برداشتم خوندم فقط به خاطر اینکه هروقت مامان یک کاری طبق اون کرد من برعکسشو انجام بدم:///
 
 
بعله همینقدر لجباز:/// البته دیگه یادم نمیاد کامل خوندمش یا کردم یا چی ولی الان دست ابجیم دیدم یاد این افتادم
 
 
یک چیز مسخره و مسخره:// داشتم غر میزدم
-اه من فلانو میخام
مامان گفت
-مگه این چشه
- اثر نداره
- پس چرا برای ما اثر داره
 -چ میییی
پسر عمه بزرگ مامانم فوت کرده . من که ندیدمش
ولی خب شرایطی پیش اومد که باید مامانم و من میرسوندمش . بی غلو یک ساعت
تو ستارخان چرخیدیم . آدرس و غلط داده بودن . غلط نه نصفه . هیچ کدوم از
خواهراش نبودن . قهر بودن و اختلاف داشتن . ینی خواهر ختم برادر نرفته .
چقدر عجیب . چقدر بد . عجب دنیاییه ! کاش میومدن . به قول مامانم بی
عاطفه ان !
مهران مدیری رو آورده بودن خندوانه ‌‌‌ . حرف قشنگی زد .
گفت این دنیا دیگه جای خوبی نیست .راست گفت دنیا جای خوبی نیست ‌. همه
چرا باید تو این اوضاع مامانم دندون‌درد بگیرن و این دندون‌درد علارغم مصرف آنتی‌بیوتیک تشدید یافته و به سینوس‌ها هم منتشر بشه؟ اونم دندونی که همین چند ماه پیش در کرده بودند.
حالا درد هم باعث شده فشارخون مامانم به ۱۸۰/۱۰۰ برسه، کاپتوپریل زیرزبانی و لوزارتان هم بعد گذاشت یک ساعت چندان جوابگو نیستند. مامان رفتند تا دستشویی برگشتند فشار خون رفته تا ۲۰۰!
دستام می‌لرزند. و بدتر اینکه، تو این اوضاع رفتن به بیمارستان/درمانگاه/دندانپزشکی (اگه
سیم‌کارت مامانم به اسم منه.هر سال، روز تولدم، اپراتور بهش اس‌ام‌اس می‌ده تولدمو تبریک می‌گه. و مامانم هم بلافاصله بعدش میاد تبریک می‌گه بهم.این مدل تبریک گفتنشو نمی‌خوام. نمی‌دونم چجوری اون پیامک لعنتی رو غیر فعال کنم. خیلی رو مخمه.
مدت ها قبل ما تو فقر زندگی میکردیم.
در واقع مامانم کار میکرد و خرج مون رو میداد. بابام هم هیچ کاری نمیکرد و مامانم باید خرج اون رو هم میداد.
ابدا ما براش مهم نبودیم.
خب شاید بگین چرا اینقدر گذشته رو هم میزنی و گذشته ها گذشته. ولی خب واقعیت اینه که بیشتر مشکلات روانی من از همون دوران نشات میگیره. و آزمون دکتر هلاکویی هم این رو نشون داد.
میگن دختر ها بابایی ان. من شدیدا بودم. و شدیدا ضربه خوردم. دست خودم هم نبود خو. تو اون دوران اعتماد بنفسم بطور کامل
مدت ها قبل ما تو فقر زندگی میکردیم.
در واقع مامانم کار میکرد و خرج مون رو میداد. بابام هم هیچ کاری نمیکرد و مامانم باید خرج اون رو هم میداد.
ابدا ما براش مهم نبودیم.
خب شاید بگین چرا اینقدر گذشته رو هم میزنی و گذشته ها گذشته. ولی خب واقعیت اینه که بیشتر مشکلات روانی من از همون دوران نشات میگیره. و آزمون دکتر هلاکویی هم این رو نشون داد.
میگن دختر ها بابایی ان. من شدیدا بودم. و شدیدا ضربه خوردم. دست خودم هم نبود خو. تو اون دوران اعتماد بنفسم بطور کامل
قشنگ فکم افتاد از تعجب ! داشتم براش فیلم کفرناحوم رو توضیح میدادم که رسیدم به همون جمله ی قشنگی که منو وادار کرد فیلم رو ببینم " میخوام از والدینم شکایت کنم  چون من رو به دنیا آوردن " بعدش هنوز به نصف این جمله نرسیدم مامانم بقیش رو گفت ؛ با چشای گرد شده از تعجب بهش نگاه کردم . گفت اره دیدمش! بهش گفتم مطمئنی؟ فک نمیکنم به پخش رسانه ی ملی (!) حتی رسیده باشه ، گفت نه تو اینستاگرام دیدم ، یه پیجی بود همین دیالوگ رو نوشته بود ، اونجا دیدم . بعدش یادم اومد
دو سال پیش، عید غدیر از درب یک مسجدی داشتیم می آمدیم بیرون، که مامانم با همکار قدیمیش روبرو شد. من و مامانم بودیم و اون خانوم و دخترش.
من زیرکانه رفتم جلو و گوش وایستادم.
مادرم شروع کرد احوال پرسی کردن، دخترک گفت رتبه کنکورش شده زیر دویست و می خواد بره دانشگاه فرهنگیان.
مامانم همونجا دعواش کرد، گفت برو حقوق بخون و بشو به خانوم وکیل خوب، حیف تو نیست با این رتبه می خوای معلم بشی؟
من همون جا تو دلم مامانم رو دعوا کردم، گفتم اجازه بده دخترک کارشو ب
مامانم خیلی به چشم زخم اعتقاد داره چند روز پیش ها خاله ام زنگ زده بود حالمو بپرسه به مامانم میگفت نکنه چشم خوردم و اینجوری افتادم گوشه خونه :) 
نمیدونم شایدم چشم خوردم.
چیکار کنیم حالا چشم زخم اثرش بره؟ دیگه داره به جاهای باریک میکشه!
مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام در
رفته بویدم دستشویی با دخترک تو دستشویی فشار اب زیاد شد ناراحت شد منو زد دستش خورد تو چشمم
منم برا اینکه بفهمه نباید این کارو بکنه چشممو گرفتم و دیگه باهاش حرف نزدم
از دستشویی اومدیم بیردن یه دستمال کاغذی و چسب برداشتم و روی چشمم زدم
مامانم پرسید چی شده
دخترک گفت نمیتونه حرف بزنه
مامانم پرسید چرا رفتید دستشویی چی شده چرا مامانت چشمش رو بسته
دخترک: مامانم حواسش نبود چشماش ندید رفت خورد تو دیوار حالا چشمش درد میکنه روش رو بسته
ما:
خاطره : کتاب سرمایی
فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب گرگ ها از برف نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم: چقدر هوا سرد شده ها!»مامانم گفت: هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژیشده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو او
دیشب خواب دیدم.
گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.
چقد دلم برا بغلش تنگ شده!
یادمه بچه ک بودم خیلی بی پول بودیم
هیچی پول نداشتیم
مامانم میرفت بال مرغ میخرید باهاش سوپ درست میکرد
من سوپ نمیخوردم دلم برنج میخواست
مامانم برام گوشتای بال مرغ رو ریش ریش میکرد سوپ رو برام میکوبید بعد کلی ناز و نوازشم میکرد ک بخورم
میگفت تو سن رشدم باید بخورم
دلم تنگ شده برا مامانم
چقدر اذیتش کردم
چقدر زحمت میکشید
پول نداشتیم، از خوراک و پوشاک خودش میزد
الان بنیه ضعیفی دارم
خیلیا میگن خیلی ظریفم
حتی پسرا آروم بغلم میکنن
الان دلم ضعف رفته ب
این حجم از پسر دوست بودن در من بیداد میکنه، علتش اینه مامانم از بس عاشق پسردایی و پسرعمه و پسرعمو و. همچیه منه ! 
 انگار ژنتیکیه ! عزیز جون هم عاشقِ پسر بود مامانم ِ منم.
چون طرف بابا اینا همه دختر دوستن، مادرشوهر مامانم عاشق دخترش بود:/
یک عدد فسقل 7 ماهرو کشتم من ،اونقدر لپ کشیدم ،اونقدر بوسش کردم ، اونقد بازی کردیم که جفتمون زودی خوابمون گرفت ،
بهش میگم : پسری قند عسلی جیگری قندی نباتی آبنباتی 
از ذوق موهامو میکشید
صورتمم چنگ انداخت فسقلی!
این حجم از پسر دوست بودن در من بیداد میکنه، علتش اینه مامانم از بس عاشق پسردایی و پسرعمه و پسرعمو و. همچیه منه ! 
 انگار ژنتیکیه ! عزیز جون هم عاشقِ پسر بود مامانم ِ منم.
چون طرف بابا اینا همه دختر دوستن، مادرشوهر مامانم عاشق دخترش بود:/
یک عدد فسقل 7 ماهرو کشتم من ،اونقدر لپ کشیدم ،اونقدر بوسش کردم ، اونقد بازی کردیم که جفتمون زودی خوابمون گرفت ،
بهش میگم : پسری قند عسلی جیگری قندی نباتی آبنباتی 
از ذوق موهامو میکشید
صورتمم چنگ انداخت فسقلی!
امروز به مامانم گفتم امشب می خوایم با پسر خالم و دوستاش بریم بولینگ
گفت : نه ! نمی خواد از الان عادت کنی با پسرای غریبه بری بیرون .
 
می خوام مامانم بدونه اگه اینقدر الکی بهم فشار بیاره یهو قاطی میکنم بعد کارایی که نباید رو میکنم و دیگه همه چی بهم میریزه کلا .
‍♀️
مامانم تبلتش رو داده تا فیلم ها و عکس هاش رو منتقل کنم روی هارد و فایل های اضافی رو پاک کنم. کلی گیگ فیلم های 2-3 مگابایتی گروه های واتس آپی و خانوادگی پاک کردم. نزدیک هزارتا عکس صبح بخیر و شب بخیر و سلامت باشی و گل و بل بل و سفره شب یلدا و هندونه پاک کردم. همچنین تاکید شده مثل دفعه قبل مدل لباس ها پاک نشه :)
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
مامانم بهترین و مهربون ترین ادم زندگیمه 
خوشگل ترین لبخندا و قشنگ ترین نگاهارو داره
مامانم خوشمزه ترین ته چینای دنیارو درست میکنه و اروم ترین لحظه هارو برام به وجو میاره 
دلم براش تنگ میشه وقتی اینجام
 خیلی .
دلم میخواد ساعتها بشینم جزئیات حرکات صورتشو خندیدناشو نگاه هاشو حرف زدناشو نگاه کنم 
هر بار برمیگردم خونه تغییرای مامانمو حس میکنم 
خستگیاش دلمو به درد میاره 
دلم میخواد بغلش کنم عین بچگیام وقتی کار میکنه از پشت دستشو بگیرم بازوشو
یعنی عاشق مادربزرگ و دوتا خاله کوچیکمم،تا من بی حالم،خستم،یا زیاد میخوابم
به مامانم میگن سمیرا چشه؟چرا حال نداره؟چرا انقدر بچه رو اذیت میکنین؟
نکنه خواستگار داره دارین تحت فشار میزارینش؟
یا مادربزرگم تا مامانم گیر میده میگه ناشکری نکن تورو خدا،قدر بچه رو بدون،حیفه این دختر اذیت کنی.
اذیتش نکن،خدا قهرش میاد!
+لعنت به سردرد
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی دنیا هم نبود اون موقع
یکی از کارای قشنگ عروس چهارمی، اینه که گاهی زنگ میزنه به گوشیه مامانم بعد میگه: مامان یه چیزی بگم؟ مامانم میگه : بگو فرشته ی من زنداداشم میگه چیز مامان، میدونی، خب، راستش، ببخشید چقدر صلوات خونده بودین که هنوز صدقه اش نکردین؟ مامانم هم میگه مثلا فلان قدر بعد زنداداشم میگه خب دیشب محمد ابراهیم دندونش درد میکرد منم از صلوات های شما خرج کردم گفتم دعای شما زودتر مستجاب میشه مامانمم میگه دعای خودت زودتر میگیره دلت پاکتره، ولی خوب کردی دخترم هر و
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
c
--------داستان کامپیوتر:سیاه وسفیدداستان قرمز کوچولو:سرما و گرماداستان  محمد:حافظه و فکر کردن----------مامان:فرشته است/فرشته ها ماشین هستندقرمز کوچولو:خون استخدا:لامپ است/دین زرتشتارواح:سوپرمارکت استاتش:مرداست-یخ:زن است اشیاء:ادم و حوا استحیوانات:ادم فضایی استانسان و ربات:تلویزیون استپدیده ها: خدا است---------دایناسورها قبر هستندجنگ شد برای کشف تلفندقیقا هیچی.مردم هر روز یه داف جدید می زنندهادی اشک خدا استباباجون فروغی ماده تاریک است-امیرحسی
 
بعد الف و بچه اش یه هفته میان خونمون و نمیرن حتی خونشون://
خدایا از دست اینا روانی ام:(
به مامانم میگم اگه قراره الف بیاد اینجا شما هم بدید کربلا آخه هرکی می پرسه اربعین پیاده میرید؛ میگن نه
مامانم اینا به خاطر درس خوندن من نمیخوان برن ولی اگه الف و بچه اش بیان اینجا کلافه میشم.
ای کاش یه فرجی بشه همه چی درست شه:)
از مامانم خوشم نمیاد. حس خوبی ندارم که این حرف رو میزنم ولی خوشم نمیاد از رابطه با مامانم. مامانم یه خانم متشخص هست که همه قبولش دارن از هر جهت خوبه، بماند که اصلا بلد نیست اون جوری که به بچه های فامیل محبت زبانی میکنه به ما محبت بکنه. 
تو عمل کم نمیذاره، واقعا کمبودی ندارم خدا رو شکر، ولی زبانی فقط ایرادی باشه میگه. با این کار ندارم اخلاقشه، چند تا خاطره از بچگی هام ذهنم مونده و باعث شده الان مامانم کوچک ترین ایرادی هم که میگیره اون خاطرات تو ذ
 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).
 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 
یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکن
حس بدی دارم به تک تک این روز هایی که گذشت و در حال گذشتنه و در حال اومدن هست! 
از تک تک ثانیه هام می‌ترسم و دلم می‌گیره.
این نیز بگذرد.
ی بهم گفت 
ماهور؟
بله؟
تصور کن مامانت.
؟
مامانت، فوت کنه
توی دلم گفتم خدا نکنهههه:/  ولی با آرامش گفتم خوب؟
تو می‌تونی همون آدم گذشته باشی؟
بدون فکر گفتم 
البته که نه، دست می‌کشم از زندگی کردن. بابامو دوست دارم ولی با مامانم حسابی صمیمی و رفیقم.
ولی من تونستم، منم مثل تو، تنها دوستم مامانم بود، خواهرم با بابام
مامانم به من گفت چراغ های اشپزخونه رو خاموش کن بعد برو اون کله ات رو بزار تو موبایل گفتم باشه خاموش کردم رفتم کله ام رو گذاشتم توی موبایل یک دفعه مامانم اومد بالبخند من رو بوسید داشتم سکته می کردم گفتم چی شده مامانم خوش اخلاق شده؟ 
گفت رفته بودم طبقه بالا دیدم چراغ های طبقه بالا خاموشه گفتم خدالعنتت کنه دختر وکلی نفرینت کردم که چرابجای چراغ اشپزخونه کل چراغ ها رو خاموش کردی بعد فهمیدم تو طبقه پایین هستی من طبقه بالا برای همین اومدم بگم فحش د
 یادم می آید در 22 بهمن سال 77 درست یک ماه قبل از شهادتشان، صبح به اتفاق امیر حسین پسرم به راهپیمایی رفتند و عصر همان روز هم جشن فارغ التحصیلی ایشان بود که به همین منظور نمایندگانی از تهران آمده بودند .با اینکه آقای هادی دانشجو نمونه شناخته شده بودند و جایزه ای را برای او درنظر گرفته بودند ولی اصلاً برایش مهم نبود وزیاد تمایلی به شرکت در آن جشن را نداشت و به اصرار زیاد من مجبور شدند درآن مراسم شرکت کنند. منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها