طبق رسم همیشگی دوستان قدیمی، رفته بودم توی اتاقش و او داشت تند و تند چیزهای جدیدی که به اتاقش اضافه شده را نشانم می داد. قلک کوچکی را کنار تخت اش نشانم داد و گفت این را خریده تا با پول هایی که توی آن می ریزد برود سفر. گفتم آخی! چه باحال خیلی خوبه که داری ریز ریز پول جمع میکنی که یه کار بزرگ بکنی. گفت: آره اینطوری واسه خودمم راحت تره. روزی 50 هزار تومن میذارم کنار که کم کم خرج سفرم دربیاد!
دانلود اهنگ غمگین و احساسی از رضا ملک زاده به نام دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang delbar bi neshanam az Reza Malekzadeh
دانلود آهنگ دلبر بی نشانم رضا ملک زاده (کیفیت بسیار عالی) و متن شعر
یادم تو را دیگر فراموش شیدا منم از عطر تو میدرخشد پیراهنم .♫♪✌
آواره ام من همچو باد بی سرزمینم دریا تویی من قایقی بی سرنشینم .♫♪✌
دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم بی من ای همسفر رفته ای بی خبر بی تو بی خانمانم .♫♪
هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیستهم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
پشت سرم شب سفر آبی نریخته اندیعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای استکه هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاستابری درآسمان جهانم نبود و نیست
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده امدرهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست
در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ منچیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هامحتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست
چنگ می زند به سینهام، این بیکرانه خواهش بودن.
این روزها سبکم سبکتر از همیشه، مثل سالهای دور آن وقتها که عشق برایم شکلی چنین نداشت و تمنا برای هیچ نبودن.
چنگ میزند آن دم تماشا، آن خندهی محو و آن نگاه روبرو.
چنگ میزند و سکوت میکند. دلم پرواز نه راه رفتن میخواهد، قدم زدن با گامهای کوچک و تماشای جهان بیکرانه.
دلم، دلم، دلم، کجا گمت کردهام که چنین آورهای. کجا دستت را نگرفتم و پا به پایت نیامدم که اینقدر دوری، آه دلم دلم دلم
همسرم در همه زندگی از بیان عبارات محبتآمیز خجالت کشید. به زبان نیاورد. ننوشت و همیشه گفت که در عمل نشانم میدهد. اما دیشب که پزِ جملات عاشقانه بچهها را به خانوادهاش میداد، خجالت نمیکشید. کیف میکرد که دخترک در تماس تصویری بزرگ و پدر بزرگ و عمه دوستت دارم» میگوید و بلد است جان» و ی تحبیب» را بگذارد بعد از اسم و عنوانشان. لذت میبرد که پسرک عاشقتم و دوستت دارم را با چشمهای خندان و کمی شرم، شیرین بر زبان میآورد.
و من نشس
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار استولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار استخدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شدﻔـﺶِ ﻮﺩﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﺎ ﺑﺮﺩ . ﻮﺩ ﺭﻭ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﺎ ﺩﺯﺩآنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩ ﻪ ﺻﺪ ﺧﻮﺑ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﺎ ﺳﺨﺎ
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است. ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﻔـﺶِ ﻮﺩﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﺎ ﺑﺮﺩ . ﻮﺩ ﺭﻭ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﺎ ﺩﺯﺩ.
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩ ﻪ ﺻﺪ ﺧﻮﺑ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﺎ ﺳﺨﺎ
شهره آفاق عشق گشته ام از عشق تورفته ام اندر سما کوی به کوی ، کوی توگر نتوانم رسم خرده بر این خاک نیستخاکی بی مقصدم واله و مفتون توگفت شبی مطربی در طرب آ و بخوانخواندم از آن شب به عشق هر نفس از روی توگر که نشانم دهی یا که دهی از سبومن به جهان خرم ام مست به مینای تو
{امام زمان(عج) از منظر روایات - شماره 40}
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده.
امام جواد(ع) میفرمایند: "در آینده نزدیک، اقوامی را دسته دسته از دین خدا خارج خواهند ساخت و زمین با خونهایی از آل محمد رنگین خواهد شد، آنان که بی موقع و نابهنگام قیام میکنند و چیزی را که میطلبند، به آن نخواهند رسید. مَثَل آنان مانند جوجه ای است که پرواز کند و از آشیانه خود فرو افتد و کودکان با آن به بازی بپردازند."
[غیبت نعمانی، باب ١١]
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح /
هی می گفتم، همه آدمهای شهر زیبایند و انگار من وصله ای ناجور برای این جمع هستم.
هی می گفتم من کافرم، قرآن این چنین می گوید. بازش کردم همین را گفت.
مادروپدر صدایم کردند. ساعتی نشستیم و صحبت کردیم. متوجه شدم دیدم به دنیا پشت طلق سیاه تفکرم، تاریک شده بود.
عزیزم چه بد است وقتی همه آشنایان فکر می کنند که نگاه مثبتی به زندگی دارم، که حتی خودم را نیز با این خیال فریب داده ام. ولی در چنین موقعیت هایی می بینم که چه نگاه خودتخریبگری دارم. چه قدر خود ر
" دکتر علی شریعتی "
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﻔـﺶِ ﻮﺩﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﺎ ﺑﺮﺩ . ﻮﺩ ﺭﻭ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﺎ ﺩﺯﺩ
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩ ﻪ ﺻﺪ ﺧﻮﺑ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﻣﺎﺳﻪ ﻫ
دانلود آهنگ جدید غمگین و احساسی از رضا ملک زاده به نام یادم تو را دیگر فراموش شیدا منم با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang yadam to ra degar faramosh sheyda manam az Reza Malekzadeh
دانلود آهنگ یادم تو را دیگر فراموش شیدا منم (با کیفیت بسیار عالی)
یادم تو را دیگر فراموش شیدا منم از عطر تو میدرخشد پیراهنم
آواره ام من همچو باد بی سرزمینم دریا تویی من قایقی بی سرنشینم
دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم بی من ای همسفر رفته ای بی خبر بی تو بی خانمانم
جنو
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رودوان دل که با خود داشتم با دلستانم می رودمن مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از اوگویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشاندیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخنمن خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
❆ هوس سیب:باغ آغوشت رانشانم بدههوس سیب خوردنی دارد دلم!. ❆ غریق:غرق امدر امواج دریای نبودنتچون ماهی»،صیدم کن از آب های هجران. ❆ کجا بیابمت؟!زمینکه نیافتمت!کجای آسمانپیدایت کنم؟! #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_پریسکه@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com
دیگر هیچ کینهای توی سینهی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همهچیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.
آدمی را که از جا کنده نمیشود، به زور و زخم از جا میکنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمیکردم. من زور کندهشدن نداشتم و تو مرا با زور بینهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد میشود به قدر یک مهر نشان بندگی میماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق می
عکسی که نشانم داد عکس نیروگاه بود. ساختمانی سفید و گنبدیشکل و کمی آنطرفتر، دودکش بلندی که تا آسمان رفتهبود. شبیه مسجدی با یک مناره.
هفده سال پیش، کنار مرد نشسته بودم. ظهر بود و از استکان چایاش بخار محوی بلند میشد. اخبار داشت راجع به نیروگاه هستهای، گزارشی را نشان میداد. رآکتور هنوز تکمیل نشدهبود. از مرد پرسیدم اگر آمریکا نیروگاه را بمباران کند چه میشود؟ مرد جرعهای از چایاش را نوشید و با خونسردی گفت: هیچ. همهمان میمیریم!
( پرسپولیس قهرمان )
تک ستاره، شیرسرخِ بی اَمانم
سرخ جامه، همچو ماهِ آسمانم
من مدالِ زرنشانم کشورم را
بی بدیلم، بی نظیرم، قهرمانم
چون پلنگی برحریفانم بتازم
تور هر دروازه ای را گل نشانم
مقتدایی چون علی دارم به میدان
پوریایی مکتب هستم ، پهلوانم
آسمان با بازی من رنگِ خون شد
بر حریفان همچو تیری در کمانم
ریشه در تاریخ دارم، پرسپولیسم
افتخاراتم نه ایران، درجهانم
ای بنازم بر کلانی سر طلایی
با علی پروین به دنیا جاودانم
شیرهایی چون علی دایی به ح
چگونه باور کنم نبودنت را در کنارمآنگاه ک دلهره هایم را با قطره اشکی تسکین میبخشی و خودت را نشانم میدهیمگر میشود امشب رااحیا گرفت و یاد خطاهای تا همیشه توامان با خود نکرد
دیگر لحظه ها هم از پس مکث های طولانی خوشبختی در وجودم به این مصیبت تن داده اند
نهکمی صبر کن یا صبار.
خوشبختی را چیزهای دیگری معنا میبخشدچیزهایی از جنس تو و داشتنت.
ای بی نهایتتا منتها الیه بودنم را در کنار خودت رقم بزن.
مرد از دریا برگشته. چندتا از ماهیهای یکی از گرگورها خراب و زخمی شدهاند. مرد خرچنگهای نارنجی را نشانم میدهد و میگوید کار اینهاست که با ماهیها یکجا گیر افتادهبودند. فکر میکنم ما آدمها هم گاهی چقدر شبیه این خرچنگهای نارنجی میشویم. وقتی که محدودمان میکنند و دستوپازدنها و تقلاکردنمان، برای رهایی از آن وضعیت، کاری از پیش نمیبرد شروع میکنیم به چنگزدن اطرافیان و ضعیفترها. بالأخره یکجا باید این عقدهی خودقو
دو روز است که با هم قهریم، ولی من مثل همیشه، بعد از غروب، جلویش چای و کیک گذاشتهام، او هم طبق عادت شنبهها برایم مجله خریده و میوهفروش محلهمان را در گزارش خبر با خنده نشانم داده! بعد دوباره سکوت کردهایم؛ او چرت زده و من کتاب خواندهام. فکر میکنم این مدل قهر کردنها که توی ذهنمان هیچ ردی از کینه و دلخوری نیست و به پقی خندهمان گیرد، هر چند وقت یک بار لازم باشد، فضای خلوتی برای آدم فراهم میکند که کمتر داریم؛ یک دست دوستی دوباره با خو
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی
مامان خیییلییی دوست دادم❤
این روزها دارم با خودم
فکر میکنم که پانزده سال پیش که نخستین سفرهایم را شروع کردم بدون اینترنت و گوگلمپ
و فیسبوک چطور می توانستمام کارم را راه بیندازم. شکی نیست که امپراتوری اینترنت
کار جهان را به سادگی کشانده است. اما من همیشه این سادگی را دوست ندارم. من گوگل
مپ را از کار انداختهام چون دوست ندارم به جای آنکه رو به رو را نگاه کنم چشم
بدوزم به صفحهی نورانی اسمارت فون. گوگل مپ و دیگر اپلیکیشن های سفر مرا در
انزاوایی فرو می برند که نمی خوا
دیگر نه میخواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد.
نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبهی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه خار میخوام، نه دست ردشد
دیگر نه میخواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد.
نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبهی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه هند جگرخوار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه
آمدی جانا ولی دانی که دیرم آمدی # من جوانی داده ام حالا که پیرم آمدی
ای فلک او را نشانم میدهی حالا چرا # نوشدارو را ببر اکنون که سیرم آمدی
در ازل بودم ملک در آن بهشت آرزو # تا به گندم خوردنم دیدی اسیرم آمدی
پهلوانی بودم و آنگه شکارم شیر بود # ناتوان گشتم کنون همچون جبیرم آمدی
برده ام از خاطرم رویای زیبای تورا # با دو صد افسون چرا اندر ضمیرم آمدی
تاب عشقت را ندارم، لرزه آرد بر تنم # خاک خشکم مرده ام دیگر کویرم آمدی
در سرای دیگری گرجی بیابدخود تو را #
ریگ های بیابان آیینه شدند و تصویر چند صد یا هزار سال را نشانم دادند. تصویر از همان روزهایی که پاهایی خسته یا شاداب، تند یا آهسته بر آن قدم گذاشته اند تا حالا. قدم در هر جا بگذاری کسی گذشته از آنجا که حالا خود توست. تو از حالا نیستی، تو از گذشته آمده ایی و بعدها هم خواهی آمد. هر کجا رفته باشی قدمت در مسیر قدم های دیگر است. هیچ وقت روی این ریگ های بیابان تنها نبوده ایی. آیینه ایی که زیر پای توست بی نهایت تصویر از همه آنانی دارد که تو هم از نسلشان هستی
خدایا، شرمگینم، ناراحتم، دلم از دوریت میخواهد منفجر شود. حال عجیبی دارم؛ خدایا، مگر میشود دل آدم با تو نباشد و ادعای زنده بودن کند؟
خدایا، دلم گرفته، دردم را میبینم اما چه کنم؟ خدایا، دلی را که جولانگاه شیطان شده چگونه نور تو در آن باشد؟ خدایا من نه دنیا را دارم نه آخرت را، مگر بدون نگاه و نظر و توجهات میشود؟ به خودت قسم که نمیشود. هرگز و هرگز.
خدایا، میخواهم در بین مردم باشم اما برای تو باشم؛ خودت راه را نشانم بده.
خدایا، خستهام، ب
پیامبر است. اولوالعزم است. صاحب امامت است. اما به وقتش زُل میزند توی چشمهای نادیدنی او و میگوید: دلم آرام نیست، نشانم بده.
روی آدم را باز میکند، تا بیکه صدا بلرزد، فریادم را سر او نجوا کنم:
میدانم! هم میدانی و هم میتوانی. انتقام آنجا که تو منتقم باشی کام را نمیخراشد. میدانم و ایمان دارم. دلم آرام نیست اما. بگو کدام پرنده را بر قلهی کدام کوه بگذارم، تا جلوهای از رستخیزِ آرامشت را پیش چشمم بکشی لیطمئن قلبی.؟!
حرف دلم را در گلویم می نشانم
در چشم هایم می گذارم تا بماند
حرف دلم را می گذارم تا که قلبم
با هر تپش در خلوتش تنها بخواند
حرف دلم را پشت لبهایم به سختی
محفوظ می دارم که او آنرا نداند
حرف دلم را لابه لای خط خطی ها
گویم که او نتواند آنها را بخواند
حرف دلم را زیر قرآن می گذارم
چون دیدم آن را شیخ بالا می گذارد
حرف دلم هرچند در من محو و خاموش
گر سر به بیرون افکند آتش فشاند
لب وا نکردن گرچه پشتم را شکستست
شاید که چون بالی به بالایم رساند
آدم گاهی خسته می شوداز درد مداوم.از دلتنگی های مداوماز انتظار برای اتفاق های خوب از همه چیز.از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت از آدم هایی زندگی اتمن هم آدمم و خسته شدمخسته خیلی
می نشینم و اهدف کوچک و بزرگم را می نویسماستراتژی های راه ها راآدم هایی که می توانم روی کمکشان حساب کنمبعد کوله می بندم و راه می افتم.بدو بدو.دنبال آرزوهابعد کسی دروغ می گوید.کسی وعده دروغ می دهد.کسی بلد نیست.کسی راه را اشتباه می رودکسی ب
کتاب رفته ام از خویششاعر: صنم نافع
✍
فقط انگار در این شهر دل من دل نیستکم به رویام رسیده ست، خدا عادل نیست؟نا ندارم که برای خودم اقرار کنم:ترک تو کردن و آواره شدن مشکل نیستلوطیان خال بکوبید به بازوهاتانته دریای غم کهنه ی من ساحل نیستفلسفه، فلسفه از خاطره ها دور شدیعلتی در پسِ این سلسله ی باطل نیستاشک می ریختم آن روز که بی رحم شدیتا نشانم بدهی، هیچ کسی کامل نیست!
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
ه
احساس می کنم چند وقتیست که نوشته هایم اسیر چهارچوب ها و قواعد شدند.قواعدی که اجازه نمی دهند مثل قبل راحت تر بنویسم.نمی دانم خوب است یا بد؟ شاید خوب چون هرچیزی را نمی نویسم و ساعت ها جملات را کنار هم می نشانم و هی با خودم می گویم یعنی منظورم را به مخاطب رساندم یا نه.شاید بد چون شدم خانم ناظم نوشته هایم و هی ازشان غلط های الکی میگیرم.اسارت نوشته هایم را وقتی فهمیدم که بارها می نویسم و پاک می کنم.هربار از اول می خوانمش و می گویم نه نشدنه انگار مف
بعد از چند سال انتظار امسال قسمت شد با بهترین همسفرهایی که حتی فکر نمیکردم یه روز کنار هم قرار بگیریم راهی سفر بشم
دوست داشتم مثل همه سفرهایی که تا الان رفتم و برگشتم بی سروصدای مجازی بدرقه بشم
ولی چون سفر اولی و تبعا زیارت اولیام حقی از دوستان بر گردن خودم میبینم که حداقل حلالیت مجازی بطلبم
ان شا الله اگر راهی شدم، دعاگوی دوستان مجازی و حقیقی خواهم بود
اگر پیاده رفتن هم روزیمان شد، قدمی به نیت دوستان جا مانده خواهم برداشت
*پیشاپیش عذ
از خیالهایی که از تو دارم بوی خوشی بلند میشود. بوی خاک نم خوردهی یک دیوار قدیمی، که گوشه و کنارش هم از جفای رهگذران ترک برداشته. یا یک آبشار نرم که از دل سبزههای بهاری و گلهای لالهی پشت خانهتان بیرون آمده. بوی اولین و آخرین شعری که برایم گفتی و هنوز به قولت برای گفتن بعدیهاش عمل نکردهای. دلم قدم زدن میخواهد، تا ابد قدم زدن را. حرفهایی دارم که جز با قدم زدن کلمه نمیشوند. بوی خیال تو دلم را به هم میریزد. از خوشی ست یا نگرانی؟ ا
خدایا! باور نمیکنم اینطور بی رحمانه جهنمی که هیچ وقت از ته دل به آن ایمان نداشتم (و میگفتم خدا اهل این بچه بازی ها نیست) را در همین دنیا نشانم دادی! باور نمیکنم فمن مثقال ذره خیر یره را بگذاری برای دیگران، و من یعمل مثقال ذره شر یره را بگذاری برای من. خدایا من بنده ی خوبی نبودم اما تو هم خدای خوبی نیستی. زورت به من رسیده! جنبه ی قدرت را نداری. فکری به حال خودت کن! کاش خدای دیگری داشتم. که بگویم اعوذ بالله من الله. البته اگر به تریج قبای خدایی ات
زیاد شنیدهایم که هر کس از پنجره ذهن خودش به دنیا نگاه میکند. داشتم فکر میکردم که خودم چطور دارم به دنیا نگاه میکنم. پنجره ذهنم چه شکلی است؟ دنیا را چطور نشانم میدهد. دنیا را چطور قضاوت میکنم؟ با چه عینکی جهان را میبینم؟ به نظرم سوالی است که ارزش فکر کردن دارد.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
ماهکی دارم جان شیرین بسته ام شش ماه بر سینه امخاطرت جمع خاطراتش بر دل ام چنگ نوازی میکندمن رباب را بی نشانی میکندنشانم علی ام است از من مگیرش اصغر هست به نام و نشانطفلکم بیقراری میکندتن قفس را با لب های سوخته میگشایدخون شیرین را به فرشته ها میرسانداما من هنوز در حیرت علی ام مانده ام بیا جان شیرین ام تو طفیل بودی اما نشان عباس را بر ان گلو داشتی سینه ام فقط دریاست بعد تو دریایی که تو ساختی دلبندم باشد مادر جان من د
زهرا جان سلام
کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟
نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره فقط یک ذره از آنجایی که هستی ن
خورشید ، مثل همیشه خورشید است . مثلِ همیشه درخشان ، مثلِ همیشه مهربان . مثل همان روز های حیرت که راهِ روشنِ دانستن را نشانم داد . و مثلِ همان روز های انتخاب که عشق را نا خوداگاه برایم رقم زد . مثلِ همان روز هایی که باید می رفتم ولی پای رفتن تبود . دستانم را گرفت با خود به آسمان برد . خورشید همان خورشید هدایتگر و مهربان است . همان خورشیدی است که پشتم به او گرم بود . او همان است و اما من .این من هستم که تغییر کرده ام . باران رحمت سرازیر شده ، این من هستم
خیلی دوست دارم به جای غریبانه نوشتنهای گاه و بیگاه، آدمهایی، هر چند انگشتشمار، باشند که حرفهایم را ناگفته بخوانند و آنطور که باید و هستم، حالم را بفهمند و بدون تحقیر، ترحم یا که برچسب زدن و بی انصافی کردن، با من همدلی کنند و خودم را نشانم دهند. گرههای جانم را یکی یکی به لطفشان باز کنند، یا که آرامشی از جنس ایمان نصیبم.
.
انگار که فرسنگها از خواستهام دورم، از خودم.
.
.
.
تمامِ ناقص و شرمسارِ منِ سیاهرو، در آستانِ بیکران شما؛
آینده ،
همانند شنبه ای است که هرگز نخواهد آمد
من سال هاست به انتظار شنبه نشسته ام ، اما نمی آید
سال هاست ،منتظر آینده هستم که ملاقاتش کنم و دلگیری هایم را برایش باز گو کنم
اما نمی آید که نمی آید.
نمیدانم شنبه کی می آید و من را از انتظار در می آورد ،
نمیدانم آن آینده ای که راجبش حرف میزنند ،کجاست
پس چرا نمی آید و تکلیف من را روشن نمی کند،
چرا من را از این بلاتکلیفی ها در نمی آورد ،
آینده، آن گوشه نشسته ای و به چه فکر میکنی؟ ، چرا هرروز حال است
.
.
مختار: بن کامل صاحبان قدرت اغلب خودشان به خودشان خنجر میزنند
از خودم مثال میزنم تا باورش برایت ناگوار نباشد اگر روزی شنیدی امیر مختار به مختار خیانت کرده تعجب نکن!
+باور نمیکنم ابو اسحاق ایمان امیر ابگینه نیست بشکند از سنگ سخت تر است از الماس برنده تر
همیشه در برق نگاه امیر نفس اماره را ذلیل دیده ام
مختار: پس هنوز شیطان را خوب نشناخته ای رفیق
او مرا به لذت و قدرت وسوسه نمیکند میداند شیفته ی عدالتم ؛ نقاب عدالت خواهی به چهره زده امیر مختار ر
آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »
اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند .
می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند .
ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل کرانه ن
این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.
روزها میگذرند و ما همینطور غرق میشویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرقتر میشویم. انگار هرچه دست و پا میزنیم در جهت عکس حرکت میکنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راهگشا یک دست گرهگشا یک دست نورانی.
آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا میز
{امام زمان(عج) از منظر روایات - شماره 36}
چه زود دیر میشود
امام علی(ع) میفرمایند: همانا یاران قائم همگی جوانند و پیر در میانشان نیست مگر به اندازه سرمه در چشم یا به قدر نمک در توشه راه و کمترین چیز در توشه راه نمک است»
[غیبت نعمانی - باب ٢٠]
بیا تا جوانم بده رخ نشانم!
که این زندگانی وفایی ندارد.
عکس نوشته در ادامه مطلب
ادامه مطلب
اگر قرار بود خوارم کنی،بدون شک راه را نشانم نمیدادی و توی گمراهی هایم رهایم میکردی
اگر محرومم کنی و رهایم کنی،پس من رزق روزها و دقایق زندگی ام را از چه کسی بگیرم؟ راستی تو همان یارازق الرزق کبیر و صغیری؟
اگر سزاوار رحمتت نیستم ،پس این تویی که با ان همه فضلت بر من ببخشایی
اگر به گناهانم بنگری،من هم به غفار الذنوب بودنت چشم می دوزم
اگر مرا وارد جهنم کنی،میان ان همه آتش می گویم من عاشق خدا بودم
اگر.
خیلی وقت ها بین نویسنده های خارجی و داخلی دنب
بسم رب الشهدا
.
در این وادی مرا شهدا آوردند اما جامانده ام
مرغ مهاجری شده ام وا مانده از قافله ی عشق
شهدا بدین سمت و سو آورده اید مرا نشاید رهایم کنید در این بیابان دنیا
مرا از مرگ هراسی نیست و به دنیا چشم طمعی نیست
نه شوق به مرگ که شوق شهادت مرا اینگونه از خود بیخود کرده است
راهی که به سوی حق و ذات اوست
شهادت جایزه ی درستکاران است
پس راه نشانم دهید به سوی او که پاداشش شهدیست از شیرین ترین شهد ها و اینگونه شد که نامش شهادت نهادند
#راحیل
اخوی ام تلاش می کرد افق دورتری را نشانم بدهد. بر من تاثیر می گذاشت. خیلی سختم بود، می گفتم: برای چه به مدرسه بروم؟ ول کن، انقلاب در معرض خطر است. می گفت: الان همه هستند، اگر نیاز باشد برای کمک می آیند. مرا سر کلاس فرستاد و گفت پنج شنبه و جمعه برای نگهبانی برو. از 15 فروردین 1358 مرا وادار کرد که کلاس کنکور بروم. سه چهار ماه وقت مرا با درس پر کرد و اجازه هیچ کاری به من نداد.
راوی: سرلشکر محمد باقری
منبع: ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری) ، ص 52
جنگهای اینجا، تن به تن نیست. دل به دل است!
من دلم را به دریا زده ام. تو دلت را به کوه سپرده ای.
کوه هم که به کوه برسد، دریا به کوه نمی رسد!
هیچ روایتی در کار نیست:
همه ی رویاهایم را در دریا می ریزم و به کلبه چوبی ام برمی گردم.
تو به سنگ بودنت ادامه بده.
+ از سری نوشته های. (مهربانو گفته است اگر دیگر بنویسم الکی پلکی، آن رویش را نشانم می دهد!)
+ روایت فتح ۵
من راههای خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه میبرم به حمام. حمام کمد کودکیهای من است. گوشهاش چمباتمه میزنم در خودم و به صدای بغضم و آبها فکر میکنم. گاهی دراز میکشم کفش. میگذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر میکنم. سعی میکنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگتری را جای درد خودم مینشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگتری وجود ندارد. برای م
من راههای خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه میبرم به حمام. حمام کمد کودکیهای من است. گوشهاش چمباتمه میزنم در خودم و به صدای بغضم و آبها فکر میکنم. گاهی دراز میکشم کفش. میگذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر میکنم. سعی میکنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگتری را جای درد خودم مینشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگتری وجود ندارد. برای م
تا ریخت قدوم دُردی ات در جامممستیه می آمیخته شد با کاممدیگر به جز از لبت ننوشیدم میزیرا که به وقت درد شد درمانم
دل با تو هوای دل سپردن داردبا اخم تو انتظار مردن داردبی تو قدحی برای نوشیدن نیستبا قند لب تو چای خوردن دارد
دستان تو خورشید نشانم دادهقند لب تو شهد بیانم داده چون پای به قلب تیره ام بنهادی خورشید صفا به آسمانم داده
من مست مدام موی وهم انگیزت درگیر دو چشم مست مجنون خیزترو کرده خدا ، تورا عطا کرده به منمدهوش شدم از آن لب درّ ر
هرچه مسیر جلوتر میرفت و من از بخش های اتاق عمل دار فاصله میگرفتم انگار علاقه ام را فراموش میکردم.اخیرا وقتی کسی میپرسید هنوز هم ارتوپدی?شانه بالا می انداختم و میگفتم:"نمیدونم،معلوم نیست".امروز اما پسرک از اتاق عمل ارتوپدی عکسی نشانم داد.دکتر با تمام قدرت با دریل درحال سوراخ کردن استخوان فمور بیمار بود و خشونت میله های متعددی که وسط استخوان فرو شده بود خودنمایی میکرد .یک آن قلبم لرزید و دوباره به تپش افتاد.خدایا این علاقه را از من نگیر.
+
تا بال و پر عشق به جانم دادند / در وادی عاشقان مکانم دادند
گفتم که کجاست کعبه اهل ولا / درگاه حسین را نشانم دادند
فرا رسیدن ایام عزاداری سید الشهدا (ع) بر تمام شیعیان ، دلسوختگان و عاشقان امام حســـین علیه السلام” تسلیت باد.”
التماس دعای خیر
یک هفته بعد، یا شاید اصلا سه-چهار روز دیگر، یا شاید همین الان و پس از سفری ناگاه، پیاده، تنها، سرِپا یا بیحال، بالاخره به روستای بچگیهایم خواهم رفت. خروسخوان میرسم، و دستی میآید و خستگیام را میچیند. خانهام را انگشتِ قلمش نشانم میدهد.آنجا، من، ساعتها پای دردِ دلِ درختانِ باغچهام مینشینم و سبزی های تازه برای شام میچینم. بدون ساقهیی تره یا شاهی. بعد، هر موقع که دوست داشتم میروم و به مزرعه سر میزنم. و خودم - دستتن
زمستان بود.
حس میکردم قلبم دارد بزرگ میشود.
انکارش میکردم و بقیه بیشتر اصرار میکردند. با دست نشانم میدادند و میگفتند ببینید قلبش بزرگ شده. بیشتر میتپد.
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست میگویند.قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود. انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازهش نبود و زد بیرون.
کمکم اما اذیت میکرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقی
خداوند به صورتم سیلی می زند تا سختی زندگی را نشانم دهد اما برای پسر همسایه یک دوچرخه جدید می خرد تا آن را در امتحان الهی قرار دهد! چه کسی می تواند اثبات کند اگر سهم من به جای سیلی یک دوچرخه نبود، شکر گذار نبودم؟! کسی که هیچگاه در وضعیت نداشتن مطلق نبود چگونه می تواند برای ی قانون تنظیم کند! باید باور کرد خداوند در بین مخلوقانش تبعیض قائل می شود. آنگاه از همه انتظار شکر گذاری دارد! ای کاش خداوند نعمت سپاس گذاری را در همین دنیا به آدم میداد، ای
مثلا یک روز که باران هوا را تمیز کرده و شهر آماده ی پذیرایی از آدم هاست ، من و تو پالتوهایمان را تنمان کنیم و برویم بیرون .
تو درخت خشکیده ی وسط خیابان را نشانم دهی و من قدم هایمان را که هماهنگ شده اند .
مثلا تو بروی دو تا بستنی عروسکی بخری تا باهم بخوریم و من یواشکی بند کفشت را باز کنم .
یا مثلاً تو برایم شعر بخوانی و من برایت فال حافظ بگیرم .
و واقعا هم را دوست داشته باشیم . بیخیال تمام سختی ها
قشنگ است نه؟
میدانم . داشتن تو همه جوره اش زیب
جاذبه عمودِمُنصف بر پیکرِ بیجان من است و بالغ بر حجمی فرای پانصد پوند بر افکار چروکیده و زائلگشتهی من فشار وارد میآورد. همهچیز ناجوانمردانه تیرهوتار است و نیروی عظیمی گریز از مرکزِ انفاس و ادراکِ من، مهرهی چهارم ستونِ فقراتِ مرا به درد میآورد. خوابِشَب اینگونه سخت به یغما میرود و چشمانِ سردم بیاراده به خماریِ ابدی فرو میرود. مرگ دندانِ تیزش را بیاختیار نشانم میدهد و جسم بیمهابا پوزخند عریانشدهاش را به باد م
حیفش نیست که خاطرات تو، تنها غبار غمناکی شود بر رخ ما؟ حیفش نیست که فقط افسوس بخوریم و گیج و منگ بمانیم؟ و باز هرگاه که بهظاهر در جریان و حرکتیم، حیف نیست از خاطر بردن یاد تو؟ لابد نیست، چطور بگویم، غصه بد است خب، بهر دلیلی.
هر بار که صدای حلقهام به تصادف یا عمدی از برخورد با دیوارهی استکانی یا لبهی میز یا هرچیز دیگر درمیآید، انگار بالای تخت اتاقت ظاهر شده باشم و تو نشانم بدهی که چطور پرستار را که لازم داری با آن تکنیک بازیگو
نمیدانم این اهمال کاری را از پدرم یاد گرفتهام یا واقعا نتیجهی افسردگی و اضطراب لعنتی است؟! قطعا پدرم هم از سلامت روان برخوردار نیست. لیست بلندی دارم از کارهایی که سالها قرار است آنها را انجام بدهم. قبلا هم اشاره کرده بودم که لیست بالابلندی دارم از موضوعاتی که قرار است از آنها بنویسم. خروارها عکس دارم که باید آنها را در اکانت اینستگرم پست کنم. شاید برای شما مسئلهی مهمی نباشد ولی نیرویی از درونم مرا وادار میکند که عکسی را پست کنم
هوالمحبوب
محبوب ازلی و ابدی سلام.
مست خوابم، چشمهایم به اختیارم نیستند، امروز و امشب پلک روی هم نگذاشتهام، قرارمان به قاعده است، میآیم، میایستم پشت پنجرهات، به امید نگاهی، اما تو هنوز با من سر خشمی. سر بر نمیداری تا چشمهایم از محبت نگاهت لبریز شود.
امروز ذکر میگفتم. میدانستم که گوش خواباندهای تا بشنویام، با هر الله که میگفتم، لبانت به خنده مینشست، با هر غفاری که از دهان میجست، ماهِ صورتت درخشانتر میشد، همیشه همی
گاهی باید انا لله بخوانیم برای دلمان
دلکم! نازنینم! خانه ی محبت خدا و عزیزانش!
کجا گیر کرده ای عزیزکم؟ کجا جا مانده ای؟
خار کدام گل مانع حرکتت شده و حواست را پرت کرده؟
تو مال خدایی عزیزم . از خدا آمده ای. کجا گیر کردی!
بیا برویم. یکبار تو دست مرا میگیری و حواسم که پرت می شود، حسین را نشانم می دهی و می گویی: ببین! حسین را ببین! نگاهش را، لبخندش را، اینها را ببین و ببین آیا هیچ زیبایی، به گرد پای زیبایی های او هم می رسد که بخواهی گرفتارش شوی؟؛ و من می
تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا
به نام "او"
هر لحظه مرا به شکلی به خودت میخوانی، که التماست کنم. که زاری کنم.
و من هر بار سر باز میزنم که ناپاکی خودم را نشان بدهم.
به قول آهنگ ستار:
مرا دیوانه میخواهی، ز خود بیگانه میخواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی.
و من آن نیستم که باید.
من هنوز نشده ام هر آنچه که میخواستی.
سلام ای عباس قدیمی. بکش دل را شهامت کن. مرا از غصه راحت کن.
شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن.
یادم می آید که دوست داشتم آن باشم که
زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست ها در رسانه ها بر سر زبانها نبود، محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. دکتر احمدرضا بیضائی : داشتیم با هم یکی از عکس های خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح، بالا سر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود. درباره این عکس و درگیری اش با تکفیریها توضیح میداد که پرسیدم: این جریان تکفیری را چه کسی حمایت میکند؟ گفت: توی جیبهایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلا
این بخشی از حیاط مدرسمونه. روز اولی که اومدم اینجا با یه حیاط بدون باغچه رو به رو شدم. یه حیاط که شبیه برهوت بود. پرسیدم چرا اینجا باغچه نداره؟ مدیر گفت زمینو یک سره آسفالت کردن، باغچه نکندن.
گفتم اگه باغچه درست کنید درخت میاریم حیاط یه کم رنگ و رو بگیره. با کمک پدر بچه ها یه قسمتهایی از آسفالتو کندن و کود ریختن. بعد هرکس هر موقع سال که می تونست یه درخت میاورد و می کاشتن. درختای کنار دیوار همون درختاییه که تو سه چهار سال اخیر هرکس به یادگار از خو
روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،فاصله ها درد بیشتری دارند ،میگن دیوونه ام. اما من یه حالی دارم مثل رؤیا ماندنی بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست راهی منزلگاه عشقم با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است بَس که در پَسِ پرده غم و شادی ه
روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،فاصله ها درد بیشتری دارند ،میگن دیوونه ام. اما من یه حالی دارم مثل رؤیا ماندنی بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست راهی منزلگاه عشقم با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است بَس که در پَسِ پرده غم و شادی ه
زندگی من دوپاره شده. قبل از عشق تو و بعد از ان.
عشق که آمد نشانم داد چطور می توانی با من زورآزمایی کنی.
چطور از عمق فاصله ها می توانی راه نفس را بر من ببندی
چطور می توانی تنها با حسرت نداشتنم مرا به صلیب بکشی
همه چیز من در تو خلاصه می شود.
معنای زندگی من تویی
پیروزی یعنی تورا نفس کشیدن
و باختن یعنی نداشتنت،
آرزوی دیدارت،
آغوش دست نیافتنی ات.
خدایا، بندهی روسیاهت چگونه شکرت را بجا آورد؟ خدایا، مگر میشود توان ادای شکر همهی نعمتهایت را داشت که آن هم بدون عنایتت محال است.
خدایا، جهالت این بندهات را انتهایی نیست مگر به لطفت که شامل حال این ظالم شود که براستی ظالم به خود است.
خدایا، وقتی مرور میکنم زندگیام را، آمدنم را، بودنم را، مگر میشود که بودنت را ندید، مگر میشود زندگی را بی تو در فهم آورد.
خدایا، زندگی سخت است و دنیا هزار رنگ و هزار حیله دارد و چه سرابهایی که گویی ه
به نام خدا
ای یاری که عشق ، همان عسلی چشمان توست :
من از تو آسمان نمی خواهم ، همین که خانه ات یک پنجره داشته باشد برایم کافی است . دیدن طلوع خورشید ، آرمیدنش گوشه ی اتاق آسمان و پرنده هایی که نغمه ی امید را پرواز می کنند ، از قاب مستطیلی پنجره قشنگتر است .
من نمی خواهم برایم زمین را به ارمغان بیاوری . دوست دارم گلدانی بخری ، نرگسی در آن بکاری و بگذاری با آن نرگس طراوت گوشه ی زندگی مان چای بنوشد .
هرگز من و خودت را بنده ی دنیا نکن. نگذار دلم
محبوب» برایم نوشته: کاش پیام خدا به تو این نباشد که دل نبندی».
راستش را بخواهی پیام تو هرچه باشد، منّتش را میپذیرم. چه خوب که آنقدر وجود تو، همه، مهر و رحمت است؛ چه خوب که با همۀ کاستیهای بی حد و اندازهام باز مرا به پیامی مینوازی و چنین ارزش ناداشتهای را هدیهام میکنی.
تو که میدانیام؛ تو که بهتر از همه میشناسیام؛ تو آگاهی که آدمها برای من زود مهم میشوند، زود مهرشان را به دل میگیرم. تو خود این را از من خواستهای. چند روز
بازیگوشیاش گرفته بود ذهنم. نشسته بودی روبرویم. خودم را کجتر کردم که فکر کنی حواسم جمع کار خودم است. نبود. با این که دوستت دارم، خجالت میکشم که بیشتر از این بدانی. میان خطوط مقالهی استراتژی خلق قابلیت، بین کلمات قفل میکردم. چهرهات یادم میرفت. صورتت محو و صیقلی میشد، خیره به یک مقالهی دیگر. چه شکلی بودی؟ هول برم میداشت. نکند رفته باشی یا هرگز نیامده باشی؟ میتوانستم با چند درجه حرکت نامحسوس، نگاهت کنم و نفس عمیقی بکشم اما غدیا
آنقدر در خودم گم شده ام که جایی برای پیدا کردن تو نمی یابمخودت پیدایم کن!
میدانی نیمه ای از من دیگر مال خودم نیست
فکر میکنم دارم محو می شوم
شاید روزی که برسی از من جز تکه هایی از آهن نمانده باشد
آن زمان می گویم
کاش محور دنیایم خودم نبودم
شاید در شهر تو چراغ های بیشتر باشد
یا آدم هایی که راه نشانم دهند
من که در خودم حیرانم.
#معنی شعر در عنوان:
به گنجشکانی که از چشمهای تو
تا قلب من بال میگشایند.
غاده السمان
# چه این اشعار عرباینقدر عمی
بچه های کوچک یک اخلاق خیلی خوب و قشنگ و حتی الهام بخش دارند.
اینکه قبل از اینکه "بتوانند" یک کاری را انجام بدهند، آن را "انجام می دهند". یا به عبارتی می خواهند و اراده می کنند و تلاش میکنند تا آن را انجام بدهند.
این را من از تماشا کردن بچه های خودم فهمیدم.
بچه شش ماهه می تواند بدون کمک بنشیند. البته ممکن است زود بیفتد و حتما باید دور و برش بالش بگذارید که اگر افتاد چیزیش نشود. با این حال بچه های من از دوماهگی دوست نداشتند خوابانده شوند. نرگس اینط
بچه های کوچک یک اخلاق خیلی خوب و قشنگ و حتی الهام بخش دارند.
اینکه قبل از اینکه "بتوانند" یک کاری را انجام بدهند، آن را "انجام می دهند". یا به عبارتی می خواهند و اراده می کنند و تلاش میکنند تا آن را انجام بدهند.
این را من از تماشا کردن بچه های خودم فهمیدم.
بچه شش ماهه می تواند بدون کمک بنشیند. البته ممکن است زود بیفتد و حتما باید دور و برش بالش بگذارید که اگر افتاد چیزیش نشود. با این حال بچه های من از دوماهگی دوست نداشتند خوابانده شوند. نرگس اینط
فکرش را هم نمی کردم که در حماسه جنگ و صلح با مرگ این طور روبرو بشوم. طوری تولستوی مرگ آندره را شرح کرده بود که مرگ اندیشی من منقلب شد. من که به شخصه سه تن از گرامی ترین عزیزانم را در بالین احتضار ملاقات کرده بودم هرگز این همه شعور و معرفت نسبت به مرگ نداشتم.من که به واسطه همین مرگهایی که از نزدیک نزدیکم گذشته اند و به واسطه فرهنگ مرگ اندیشمان و به واسطه امیرالمومنین نورانی مرگ دوستمان این همه به مرگ نزدیک بودم باید می نشستم سر سفره آقاجون تولس
شاید بی وقفه بتونم ۸۰ غم و اندوه ۹۸ رو بنویسم ولی برای پیدا کردن ۸ لبخند زیبای ۹۸ از وقتی بانو شارمین به این چالش دعوتم کرده دارم جان میکنم تا یادم بیاد کی و کجا خنده بر لبانم نشسته است.
۱. پر رنگترینشان قطعا حضور در آرامگاه ظهیرالدوله بود آن هم با دوستی اهل دل و عاشق که جای جای آرامگاه را حفظ بود و نشانم داد. ۲۵ مهر ۹۸ با صبای جان وارد بهشت شدیم و جانی تازه کردیم در جوار فروغ و بهار و رهی و قمر و رفیعی و خالقی
۲. سلامتی مهربان همسر در پی شکست و ان
شاید بی وقفه بتونم ۸۰ غم و اندوه ۹۸ رو بنویسم ولی برای پیدا کردن ۸ لبخند زیبای ۹۸ از وقتی بانو شارمین به این چالش دعوتم کرده دارم جان میکنم تا یادم بیاد کی و کجا خنده بر لبانم نشسته است.
۱. پر رنگترینشان قطعا حضور در آرامگاه ظهیرالدوله بود آن هم با دوستی اهل دل و عاشق که جای جای آرامگاه را حفظ بود و نشانم داد. ۲۵ مهر ۹۸ با صبای جان وارد بهشت شدیم و جانی تازه کردیم در جوار فروغ و بهار و رهی و قمر و رفیعی و خالقی
۲. سلامتی مهربان همسر در پی شکست و ان
خیلی دوست دارم آدمهایی، هر چند انگشتشمار، باشند که حرفهایم را ناگفته بخوانند و آنطور که باید و هستم، حالم را بفهمند و بدون تحقیر، ترحم یا که برچسب زدن و بی انصافی کردن، با من همدلی کنند و خودم را نشانم دهند. گرههای جانم را یکی یکی با لطفشان باز کنند، یا که آرامشی از جنس ایمان نصیبم.
.
انگار که فرسنگها از خواستهام دورم، از خودم.
.
.
.
تمامِ ناقص و شرمسارِ منِ سیاهرو، در آستانِ بیکران شما؛ همیشهرفیق.
.
.
.هر دم، هزاران بار،خودت ر
امروز در توییتر ویدئویی دیدم و ندیدم (باور کنید چند ثانیهاش را بیشتر نتوانستم ببینم) که روح و روانم را به هم ریخته.آمدهاند از دخترکی، توی مدرسه، در حضور جمعی معلم و ناظم و کل تیم آموزشی، فیلم گرفتهاند و مدیر مدرسه دارد خبر کشته شدن _شهادت یا هر اسم دیگری که رویش میگذارند_ پدرش را به او میدهد. فکرش را بکنید. توی مدرسه! توسط مدیر! قطعا با همکاری خانواده و مادر دخترک! و بعد فیلم را احتمالا در تلوزیون و اینجا و آنجا هم منتشر کردهاند. به
خدایا، پیکِ هدایتت را در مسیرِ اندیشه و اراده ام بنشان، تا حفره های هولناکِ تباهی را نشانم دهد و در لحظه های ناامیدی و پریشانی، چراغ هدایتم باشد.
*** *** ***
چه قدر نشاط انگیز است وقتی بی هوا، کسی هوایت را داشته باشد.
که بیاید کنارت بنشیند و با برق چشمانش،
با آوای کلامش
و با انگشت اشاره اش،
گذرگاه وَهم و فهمت را ستاره باران کند.
چه قدر نسیمانه است لبخند رضایت کسی که در مسیر آرزوهایت غنچه های امید می کارد.
و چه زیباست وقتی که دعایت به چلۀ اجاب
زندگی ایدهآلِ من در چندسال آینده؟
پیدا کردنِ یه جای دور. لذت بردن از مسیر. گم شدن توی علاقهها. زندگی کردن توی مِه، تخیّل و ایجاد کردن. تموم کردنِ حماقتها، من احمقمها. تموم کردنِ وابستگیها. عاشق بودنِ کائنات. دوست بودن با آدمها. خندیدن به واژهی پیروزی» . خندیدن به واژهی شکست». حذف کردنِ موفقیتهای سادهی بیرونی و جایگذاری خوشبختی و رضایت درونی. دانستن. تفکّر کردن. پیداکردنِ مفهوم شخصیِ زمان. پیدا کردن یه جای دور. پیدا کردنِ یه
خدایا، پیکِ هدایتت را در مسیرِ اندیشه و اراده ام بنشان، تا حفره های هولناکِ تباهی را نشانم دهد و در لحظه های ناامیدی و پریشانی، چراغ هدایتم باشد.
*** *** ***
چه قدر نشاط انگیز است وقتی بی هوا، کسی هوایت را داشته باشد.
که بیاید کنارت بنشیند و با برق چشمانش،
با آوای کلامش
و با انگشت اشاره اش،
گذرگاه وَهم و فهمت را ستاره باران کند.
چه قدر نسیمانه است لبخند رضایت کسی که در مسیر آرزوهایت غنچه های امید می کارد.
و چه زیباست وقتی که دعایت به چلۀ اجاب
اگر روزگار نامردی نکند و موافق بچرخد سهم من در اینده های نه چندان دور و نزدیک یه دختر است از او
یک دختر که او را ببرم شهر بازی؛کمکش کنم برود بالای سرسره و هربار که نزدیک بود بیوفتد جیغ هایمان در هم بیامیزد
برای موهای مواجش پاپیون های رنگی بخرم و ناخن های زیبایش را رنگین کمانی کنم تا ذوق کند و لاک هایش را به همه جای خانه بمالد منم با حرص و قهقهه نگاهش کنم
سهمم دختریست که کافه هارا با او متر کنم و وقتی دارد بستنی میخورد دور دهانش را پاک کنم
انقدر
نامه ات که به دستم رسید، من خواب بودم؛ نامه ات بیدارم کرد.
نامه ات ستاره ای بود که نیمه شب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بوده ای و نامه را خودت آورده ای.
رد پای تو روشن است. هر جا که نور هست، تو هستی، خودت گفته ای که نام تو نور است.
نامه ات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بود و نشانت روزی و روز.
گفتی که مهمانی است و گفتی
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!».
ادامه داستان در ادامه مطلب.
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
ادامه مطل
یک سرخوشی دوره ای داریم و یک خوشی عمیق دائمی ؛ اکثرا در فعالیت هایی که اولی را حاصل می کنند دنبال دومی هستیم و خب چون حاصل نمی شود غم هیچ وقت از زندگی ما به طور کامل رخت بر نمی بندد تا حدی که گمان میکنیم غم جز لاینفک زندگی هر انسانی است تا اینطور کمی خودمان را دلداری دهیم . افسوس که نمی فهمیم از اصل غلط رفته ایم . دومی را باید از راه خودش پیگیر باشیم و راهش از شناخت می گذرد ، یک پیچ خطرناک را به نام رنج از سر می گذراند و سپس نزدیک مقصد عشق را بغل می
صبح را با کل کل خروس های همسایه شروع کردم و رو به زیباترین و سحرانگیزترین منظره ی دنیا بساط صبحانه را با تخم مرغ محلی و نان خانگی به پا کردم.بوی گلهای رُز و محمدی پاتیلم کرده بود و من زیر سایه ی گیلاس ها و روی چمن فرش باغ درس میخواندم.مرغ حنایی و جوجه های رنگ و وارنگش قُد قُد کنان از کنارم رد میشدند و من حواسم پی هرچیزی بود الا درس.ناهار را کباب آتشی زدیم بر بدن و من هرچند دقیقه یکبار به صورتم سیلی میزدم تا از خواب و رویای احتمالی بیدار شوم که
عشق رنج است.جمله را که میخوانم، لبخند میزنم. بیدار میشوم. شب رسوخ کرده تو دل تخت کوچکم بالای یک اتاق کوچک. جمع میشوم تو خودم. نه از آن جمع شدنهای استعاری. جمع شدنی که عضلههات فکر میکنند کنار هم، در همتنیده، چهقدر نیرومندترند. بعد فکر میکنم. به امروز. به همهی روزهای امروزی. به عشق. به همهی شوق وصال و رسیدنها. به آغوشهای خمشدهات برای رسیدن به من. به گوشم کنار قلبت. به شنیدن صدای تپشهای گم شده در تاریکی. به لبخندها و حس
بهم گفت دلم برایت تنگ شده بود. برایش لبخند زدم. گفت چی شده؟ برایش خندیدم. گفت چرا میخندی؟ گفتم ها؟ خودم را برای کی به نفهمی میزنم؟ برای او؟ میداند آنقدرها نفهم نیستم. برای خودم؟ میدانم اصلا نفهم نیستم. گفتم هیچ باور نمیکنم دلت برایم تنگ شده باشد. اخم کرد. گرهخورده و در ذوق خورده و جاخورده. چرا؟ مگر چی شده؟ باور نمیکنم. گفتم چون ندیدم دلت تنگ شده باشد. گفتم دلت تنگ شده بود وقت میکردی پیام بدهی، زنگ بزنی، من را ببینی. گفت اما من دلم
هفته ی چهارم سرعت خیلی زیادی داشت ، شبیه سرعت سرسام آور یک گلوله که از اسلحه ی یک بی دل شکلیک میشود تا دلی گرم و تپنده را سوراخ کند و خونش را بپاشاند روی آسفالت :/ این هفته هم در آخر خون مرا پاشاند روی دیوار اتاقم و بعدش هم شروع کرد به خندیدن و آنقدر خندید تا اشک از چشمان به خون نشسته اش جاری شد :/ و بعد هم انگشت فاکش را نشانم داد و روی صورتم شاشید :// تا ثابت کند قدرت دست کیست و من چه موجود وارفته ی بی دست و پایی هستم :/ سپس درحالی که دور جنازه ام قدم م
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد.»
و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
ادامه داستان در ادامه مطلب.
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضور
صبح را با کل کل خروس های همسایه شروع کردم و رو به زیباترین و سحرانگیزترین منظره ی دنیا بساط صبحانه را با تخم مرغ محلی و نان خانگی به پا کردم.بوی گلهای رُز و محمدی پاتیلم کرده بود و من زیر سایه ی گیلاس ها و روی چمن فرش باغ درس میخواندم.مرغ حنایی و جوجه های رنگ و وارنگش قُد قُد کنان از کنارم رد میشدند و من حواسم پی هرچیزی بود الا درس.ناهار را کباب آتشی زدیم بر بدن و من هرچند دقیقه یکبار به صورتم سیلی میزدم تا از خواب و رویای احتمالی بیدار شوم
دستهای خالی ام را با کریمان کارهاست
گریه طفلانه کردن عادت سربارهاست
هرچه اینها میدهند از برکت اصرارهاست
دردمندان را بگو امشب شب بیمارهاست
•
یا طبیب لا طبیب له شفایم را بده
رحم کن بر من جواب گریه هایم را بده
•
روی خوش دادی نشانم با بد من ساحتی
رو گرفتم آمدم عمدا مرا نشناختی
پرده رحمت روی اعمال من انداختی
با خودم آرام گفتم زندگی را باختی
•
حیف از عمری که سوزاندم به پای این و آن
ریخت پای غفلتم خون گریه ی صاحب زمان
•
دم به دم گفتم که جبران م
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چو
امروز در توییتر ویدئویی دیدم و ندیدم (باور کنید چند ثانیهاش را بیشتر نتوانستم ببینم) که روح و روانم را به هم ریخته.
آمدهاند از دخترکی، توی مدرسه، در حضور جمعی معلم و ناظم و کل تیم آموزشی، فیلم گرفتهاند و مدیر مدرسه دارد خبر کشته شدن _ شهادت یا هر اسم دیگری که رویش میگذارند _ پدرش را به او میدهد. فکرش را بکنید. توی مدرسه! توسط مدیر! قطعا با همکاری خانواده و مادر دخترک! و بعد فیلم را احتمالا در تلوزیون و اینجا و آنجا هم منتشر کردهاند.
جز رحمت چشمان تو، دنیا چه میخواهد
تشنه به غیر آب، از دریا چه میخواهد
حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
غیر از نجات، این قوم از موسی چه میخواهد
شاید بپرسی از چه دنبال دَمَت هستم
دل مرده نوعاً از دَم عیسی چه میخواهد؟
پیغام و پس پیغام یعنی یاد ما هستی
مجنون جز این پیغام، از لیلا چه میخواهد
پیراهنی بفرست شاید زنده ماندم من
جز دل خوشی، یعقوب نابینا چه میخواهد
تا کیسه ما پر شود احسان تو کافی است
مسکین به جز خیرات از آقا چه میخواهد
چیز مهمی
بسم الله الرحمن الرحیم
روش زیر سختترین ولی بهترین را پیروزی و شکست دشمن است
نمیخواهم در زندگی به دنبال یافتن دشمن باشید ولی میخواهم اگر بافردی روبروشدید که مانعی جدی است در زندگی شما قبل از فکر کردن به هر گزینه ای به سفارش زیر فکر و عمل کنید.
شخصی نزد عارفی آمد وگفت میخواهم راه زندگی و موفقیت و شادکامی و بهروزی و پیروزی را نشانم دهید
عارف خطی بر روی زمین کشید و فرمود این خط را کوتاه کن
مرد دستی روی زمین کشید و گفت کوتاه شد
عارف رو به مرد کرد
دانلود آهنگ جدید هوران عاشق کش
Download New Music Hooran Ashegh Kosh
آهنگ جدید هوران بنام عاشق کش
هیجانم شده لبخند تو ای آرام جانم تو کجایی که بدون تو نمانده هیچ نشانم
وای از این عشق تو چه کردی که نباشی بیقرارم صبر ایوب که برای این همه دوری ندارم
ادامه مطلب
حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذری
به همه می گویم که به خاطر پوچی فضای مجازی، از آن جا رفته ام. اما خودم را نمی توانم گول بزنم. یکی از دلایلی که از آن جا رفتم این است که نمی خواهم پیدا باشم. کاش یک کلمه برای این حس اختراع شده بود که لازم نبود از این همه کلمه استفاده کنم و آخرش هم چیزی که واقعا هست از آب در نیاید.
بعضی آدم ها، رابطه ها و آشنایی ها هست که باید وقتی تمام می شوند، برای همیشه تمام شوند. برای منی که سعی می کنم هر روزم بهتر از دیروز باشم، و منی که چندین سال پیش زمین تا آسمان
پنجشنبه است، غروب. ته تغاری آمده و با ذوق کلیپ های حماسی اش را نشانم میدهد. مخصوصا آن که در صف نماز است و مطیعی میخواند و برای صف اول نشینان راکد خط و نشان میکشد و حاج قاسم خنده اش میگیرد. با هم نگاه میکنیم و میخندیم و ذوق دخترانه مان گل میکند.
صبح جمعه است، نماز را میخوانم، هنوز تا طلوع خیلی مانده ساعت 6 صبح است. سری به اینترنت میزنم تا نگاهی به اخبار بیاندازم. اینستا چند نفری پیام داده اند. جواب میدهم و استوری یکی از دوستان را باز میکنم. انالله
نیما سلام
نامه پر از شماتت دیروز به دستم رسید.میدانم انقدر از دستم عصبانی هستی که برایت مهم نیست حالم خوب است یانه؟اما نیما به خدا تقصیر من نبود.
میدانی نزدیک به شش ماه است که نه تلفن زده ای و نامه نوشته ای؟پدر هم که خوشش نمی اید با تو تماس بگیرم.باور کن نیما از تنهایی نزدیک بود دیوانه بشوم. من اصلا قصد بدی نداشتم، قطع کردن تماس تو و ازدواج مامان در امریکا از یک طرف و اخلاق تند پدر و رابطه ناجوری که با خانمجان داشتم از طرف دیگر بمن فشار می اورد.
درباره این سایت