من ازون دسته آدم هاي هستم که
هميشه توقعم بالاست و اصطلاحا آرمان گرا هستم
و سال هاست دارم این رو ميبینم
و از این سوپرمن سازی شخصی ام مراقبت ميکنم
که بهم آسیب نزنه و هر کاری رو به هر قیمتی
بخصوص رد شد از خودم انجام نده
وقتی تونستم قضاوت دیگران رو در مورد خودم درک کنم
و بفهمم هر کسی خودش رو در من پیدا ميکنه، ميبینه و سرزنش ميکنه،
نوبت قضاوت ها و سرزنش هاي خودم رسید.
توجهم به این موضوع جلب شد که سرزنش فردی من هم
اون زمانی اتفاق ميافته که من فقط
فکر ميکردم باید به خودم زمان بدم تا یادم بره تا شرایط بهتر شه
اما هنوز احساس ميکنم یه تیکه از روحمو جا گذاشتم و دایره امنمو از دست دادم
کلی حرف دارم که بنویسم اما احساس ميکنم همشون بی ارزشن
همين.
پی نوشت : ازخودم باید خجالت بکشم که با همچین اتفاق مسخره ای احساس ميکنم
روحمو جا گذاشتم
ادم ایده ال گرایى هستم. ترجیح ميدهم همه جا بهترین باشم. البته گشاد هم هستم و این دو قطب مخالف هميشه مرا زجر ميدهند. هميشه قبل از امتحان هايم استرس بیش از حد باعث ميشود تا درس نخوانم و بخوابم. این بار ولى همه چیز فرق داشت. ترس از دوباره پاس نشدن این درس به شدت گیرى روحم را اذیت ميکرد. دیگر خسته شده بودم از اینهمه غلبه ى گشادى بر ایده ال گرایى. دوست داشتم به دوران اوجم برگردم. همان روزهايى که براى خودم یادداشت هاى کوچک رنگ مينوشتم و خودم را تشویق مي
این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم ميکنم.
اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل هاي مختلف و البته متعدد- سرزنش ميکردم.
اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.
در واقع نميتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نميدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما ميدانم بی اندازه خشمگینم.
چند
خستم از صداهايی که ميشنوم
از حرفایی که ميزنم
از نگاه هايی که ميکنم
از افکاری که توی ذهنمه !
خستم از این رویاپردازی هايی که ميکنم
خستم .
کاش ميتونستم ذهنمو متلاشی کنم
کاش ميتونستم خودمو تغییر بدم
کاش ميتونستم عمل کنم
کاش ميتونستم یکم به خودم و دنیای خودم اهميت بدم
خستم از این چهار دیواری !
اما فقط خستم .
شب ميشه
صبح ميشه
دوباره شب ميشه
و صبح ميشه !
از شب متنفرم
از روزهايی که ميگذره متنفرم
از خودم متنفرم
از این دنیا متنفرم
ا
دیروز اومدم نشستم باخودم و خدا قشنگ منطقی حرف زدميه قولایی ام به یکی دادم که حالا دلم نميخواد بگم
قرارمون شد تا چهل روز. تا اربعین. تا وقتی حرمش رو ببینم.
بعد امروز گفتم خب
من که بهش فکر نميکنم، ما که دیگه حرف نميزنیم باهم، بذار همينجوری بهش بگم که دلم براش تنگ شده. من که واقعا دلم تنگ نشده
بعد که فرستادم هی چشمم ميخورد به جمله ام و به اسمش و به پروفایلش و بعد هی ميگفتم خب یه جمله ی معمولی به یه دوست معمولیه دیگه. من زیر قولم نزدم.
دوساعت بعد دید
ميگه یه تابلو کائنات واسه خودت درست کن ببین ده سال دیگه به کدوماشون رسیدی؟
اميد چیز عجیب و ترسناکیه.
بدون اميد نميشه ادامه داد ، با اميد واهی هم ادامه دادن ترسناکه
وقتی امروز صبح مرد 50 وخورده ساله با عجز گریه ميکرد و از جراح مغز و اعصاب ميخواست یه کاری کنه واسه خانومش
برای اولین بار باخودم گفتم اینجادارم چیکارميکنم؟
تابه اون لحظه معنی فرسایشی بودن محیط بیمارستان درک نکرده بودم.
وقتی ظهر داد زدم سر پرستار تازه کار که من تعیین ميکنم ازمایش
من وقتایی که ناراحت و سرخورده هستم، یا اتفاق بدی برام افتاده، به جای مراقبت از خودم، بیشتر با خودم لجبازي مي کنم؛ مثلا غذاهاي بد مي خورم، یا از پوستم مراقبت نمي کنم. یه جورایی انگار از خودم انتقام مي گیرم. البته دلیلش رو نمي دونم. شاید ته دلم ميخوام خودم رو به خاطر حال بدم تنبیه و سرزنش کنم. گاهی وقتا هم توی موقعیت هاي خوب به خودم اجازه لذت بردن از زندگی رو نميدم. فکر مي کنم بیشتر سختگیری هام بی جاست. البته بهتره بگم توی مسیر درستی نیست چون زندگ
راسش تا چن وق پیش فک ميکردم حال خراب دس خود ادمع وميتونم حالمو حالا باهرچیزی خوب کنم ولی این مدت تایع مدت کوتاه دووم دارع حال خوب!تاميام ببینم ع حالم خوبع ميفهمم غرق شدم!غرق خودم نميدونم چرا نميتونم خودمو عز منجلاب درونم بیرون بکشم.یاشایدم ميترسم!من هیچی نميفهمم عز خودم ،اینک چیم ،کیم،چی ميخام و.فقد دارم باخودم کلنجار ميرم ک چن چندم باخودمراسش بعضی وقتا کم ميارم !کم ميارم جلوی تنهايی،شاید دارم دس وپای الکی ميزنمنميدونم من هیچی نميدنم!ف
چند وقته تو فکرم و ناشکری نباشه آرزو ميکنم کاش لال بودم.
یه چیزایی مي بینم یه چیزایی مي شنوم وتحملش رو ندارم.
باید بگم سبک بشم اما تا زبون باز مي کنم و ميگم ازم گرفته مي شه دیگه نمي بینم، نمي شنوم و من مي مونم و حسرت.
واقعاراهی غیر از لال شدن نیست
این روزها حال خیلی خوبی دارم. انگار که یه فشاری از روی قلبم برداشته شده؛ با خودم مهربان تر شدم؛ بیشتر به خودم حق ميدم؛ بیشتر به خودم کمک ميکنم که رشد کنم؛ کمتر سرزنش یا گله ميکنم از خودم؛ بیشتر به حس و حالم توجه ميکنم تا حجم کارهاي مونده در خانه و از همه مهمتر بیشتر حق اشتباه و ایده آل عمل نکردن به خودم ميدم.
بیشتر پسر و همسرم رو دوست دارم. کمتر ميزان نخوابیدن پسرم برام دغدغه اس؛ کمتر کارهاي نکرده همسرم آزارم ميده.
از همه مهمتر دوت
کاش نیومده بودم تهران. متنفرم از خودم به خاطرش. اصلا حالم خوب نیست حتی نميتونم راجع بهش حرف بزنم. دلم ميخواد بميرم. من حتی عرضه ی مردنم ندارم. حتی مرگم برام اتفاق نميفته. حتی لیاقت مرگم ندارم. از همه متنفرم. از خودم از دنیا. کاش امشب تموم بشه. اینجا مينویسم شاید فقط خالی شم. وگرنه جای دیگه ای. رو ندارم. نه جاییو دارم نه کسیو.
نکته:به ترتیب اهميت نیستنکته2:بميرم راحت شم ازین دل درد ک انگار تا آخر عمرم باهامه.م نميفهمم چرا هم باید دردسر بکارت بکشم هم بعدا ک ازدواج کردم هی نگران بارداریم باشم هم این درد کوفتی رو تحمل کنم در صورتی ک نميخوام توله بزام؟؟؟؟نکته 3:مرگی بدون دردم آرزوستنکته 4:تا همتونو نکشم نميميرم ک.خب نوت برداری بسه بریم سراغ 10 مورد1.مسواک ميزنم2.توالت ميرم کامل تخلیه ميکنم3.اپیلاسیون کل بدن ک مرده شور بیچاره حالش بد نشه4.وصیت نامه مينویسم به همه ی آشنا
دلیل ناراحتی ام را نميدانم دلیل اینکه چرا دراین محیط تهوع اور مينویسم را هم نميدانم هیچ چیز نميدانم فقط ميفهمم که درحال حاضر همه چیز ناراحتم ميکند اینکه چرا همان وقت این وبلاگ کوفتی را پاک نکردم؟هیچ چیز نميدانم و نميدانم چرا اینقدر همه چیز دارد ازارم ميدهد مشکلم امسال با نرفتن به دانشگاه نیست و کمتزین اهميتی ندارد این موضوع، اصلا حس ميکنم امسال اماده پذیرش این امر نبودم ولی به درک شدن نیاز دارم یک جمله هست ميگوید ببشتر از نیاز به دوست داشت
کف دست و پاهام واقعا داره ميسوزه و بقیه تنم هیچی جون نداره، خوابم مياد ولی هر چی ميخوابم بازم خوابم مياد. بغض دارم خیلی زیاد، احساس ناپایداری ميکنم، دلم شور ميزنه و شور ميزنه و نگران امتحانم هم هستم که براش خوب نخوندم. ولی شاید باید دست از سرزنش خودم بردارم. با این وضعی که داشتم نميشد هم کار خاصی کرد :(
تا حالا شده حس کنید خودتون رو نميشناسین؟
من الان یک سال و دو ماهه که هر چند وقت یک بار این فکر ميفته تو سرم که من خودمو نميشناسم. نميدونم یک سال و دو ماه پیش من تغییر کردم، یا از قبل همين طور بودم و از یک سال و دو ماه پیش تازه متوجه تغییرات شدم
راستش زیادم برام مهم نیست، من زیاد خودم رو درگیر فلسفه ی زندگی نميکنم، شعارم اینه که آسون بگیر و خوشحال زندگی کن. اما یک سال و دو ماهه که فکر ميکنم نکنه برعکس من خیلیم دارم سخت ميگیرم!
فکر نميکنم جواب این
هر وقت از یکی دلخور ميشم به خودم ميگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی ميکنم تنشی ایجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که هميشه سکوت ميکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم برای آرامش تنگ ميشه و پیش خودم احساس گناه ميکنم. چون هميشه چند کیلوبایت از قضاوت کردن هام ميره واسه درک کردن طرف مقابل. و هميشه چیزی برای درک کردن طرف مقابل هست.
من هميشه ميتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا هميشه کفه به سمت شماست. اما وقتی تو
هر زمان پدر و مادرم شبیه حرفاشون شدن اون موقع کسیو هم پیدا ميکنم که شبیه حرفاش باشه.
هر زمان پدر و مادر اونجور که هستم منو بخوان کسی هم پیدا ميشه که اونجور که هستم بخواد منو.
اینکه انقدر ایراد ميگیرن ازم به خاطر اینه که آینه ام و خودشونو ميبینن. در واقع دارن از خودشون ایراد ميگیرن.
فهميدم که هیچی درست نميشه و باید اینجوری بگذره تا زمان مرگم.
+عمل انجام شد. توده خیلی بزرگ بود مجبور شدن مقداری از بافت برست رو هم باهاش بردارن بالاجبار.
+ دردم زیاد بود نميتونستم گوشی بگیرم دستم . منم که راست دستم! الانم با دست چپم گوشی رو گذاشتم رو پام تایپ ميکنم که راحت تر باشه. شاید بگم لپ تاپ بیارن . حداقل دکمه هاش بزرگتره.
+دردم واقعا زیاده و دست راستم هم شده بادکنک :|
دیروز داشتم یکی از رفتارهاي مامانمو ميگفتم در واقع داشتم انتقاد ميکردم از یه رفتارش.
امروز صبح دیدم دقیقا همون رفتار رو دارم انجام ميدم
چقدر درسته که ميگن :انسانی رو به خاطر رفتارش یا گناهش سرزنش نکن که نميری تا به آن رفتار گرفتار بشی.
با چشای خودم ميبینم هر رفتاری رو سرزنش ميکنم ، دقیقا دچار همون رفتار ميشم.
پناه بر خدا
من خودمو بابت همه حرفایی که ميشنوم سرزنش ميکنم چون خودم مقصر قرار دادن خودم تو همچین شرایطیم
به هر طرف که نگاه ميکنم احساس غربت همه وجودمو پر ميکنه و بغض شروع ميکنه دو دستی گلومو فشار دادن تا خفم کنه
عذاب ميکشم .
اره من پذیرفتم
خودم خودمو تو شرایطی قرار دادم که حالم این باشه
فقط یه چیز
اینبار از رفتنم هیچ نشونی ای نميمونه .
یه چیز از من یادگاری
شنیدن یه جمله ممکنه دست گذاشتن رو بزرگ ترین نقطه ضعف یه ادم باشه
ممکن یه حرف اره فقط یه حرف
* نميدونم چرا بعضی وقتا آدمو اینطوری خودشونو جلوت خراب ميکنن، و تازه درستش هم نمي کنن و کلی ناز و ادا ميان که انگار ما مقصریم. بعضیا با رفتاراشون بهت ثابت مي کنن که براشون اهميتی نداری ، ثابت مي کنن که مهم نیستی یعنی اگه مردی هم دیگه مردی دیگه، کلا اون چیزی که ازشون ساخته بودی، اون آدم خوب، مهربون ، دوست داشتنی حتی، بهترین شاید، همه رو همه رو خراب مي کنن بعد یه چهره ی دیگه نشون ميدن. توی این لحظه واقعا نميدونم باید چیکار کنم، با خودم ميگم که ی
این روزها من هستم و ذهنی که خستگی هايش روی دستم مانده!
هميشه به بدترین شکل ممکن خودم را سرزنش ميکردم،هر روز صبح از خودم نااميد و نااميدتر ميشدم و اهداف کمال گرایانه ام را به شدت پروبال ميدادم اما امروز دقیقا همين حالا که مي نویسم دلم برای ذهن بیچاره ام سوخت!
خودم را مثل والدی سخت گیر دیدم که هر روز فریادهاي سخت و خشنش را حواله ی فرزندش ميکند و توقع دارد نتیجه رفتارش رشد و پیشرفت او باشد!
من امروز فهميدم سال هاست خودم را دوست نداشته ام!سال هاست
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
مي نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
مي نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهاي خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نميخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
درد دارم
دستم را که در گچ است نمي گویم
دکتر گفت بی حس است
دردم چیز دیگری ست
مي دانم که مي توانی حدس بزنی
آری،دردم تویی
درسته،از صبح تا شب پیشمي
اما فکرت جای دیگری ست
مي دانی که مي توانم حدس بزنم
آری،به او فکر مي کنی
اما جانم،بدان
او به تو فکر نمي کند
اما من از صبح تا شب که پیشمي
به تو فکر مي کنم
به تو نگاه مي کنم
و هر روز دوباره عاشقت مي شوم
یهو به خودم اومدم دیدم من ۲۱ سالمه و. خدایا! من چقدر کارای احمقانه ميکنم.
قبلا تصورم از آدم بیست ساله و بالاتر، یه آدم کاملا عاقل و بالغ بود و حالا.
_ سر یه کارگروهی مثل بچه ها دعوا ميکنم!
_ سر همون کار انقدرگریه ميکنم که کل شبو با سردرد ميگذرونم!
_ مثل قبل بقیه رو نميبخشم و لجبازي ميکنم همش و اخلاق بد آدم بزرگارو واسه خودم انتخاب کردم!
_ نميتونم تصميم درست بگیرم و زود نظرم عوض ميشه!
_ از نبودن آدمها ميترسم! از بودنشون هم.
.
.
.
قرار نبود من توی این س
این یک اعتراف نامه در سن ۲۰ سالگی من است. اعتراف مي کنم که خیلی خیلی وقت است خودم نبوده ام. اعتراف مي کنم این دختر خوش اخلاق و شوخ و مهربان که شیرین مي خندد و خیلی درست راه مي رود من نیستم.اعتراف مي کنم در درونم یک اژدها دارم که دلش مي خواهد با یک لهیب همه را به آتش بکشد.دلش مي خواهد فریاد بکشد و تمام شیشه ها را بشکاند و جیغی بزند که گوش همه را کر کند.من اعتراف مي کنم که روزهاست خودم نبوده ام.من اعتراف مي کنم از اینکه کسی مرا دوست نداشته باشد هراس د
وقتی این حجم از استرس و نگرانی رو توی چهره ش ميبینم قلبم به در مياد
شروع ميکنم الکی به حرف زدن که مثلا جو رو عوض کنم
ولی خب ميبینم که حالتش تغییری نميکنه و مجبور به سکوت ميشم
اما اینبار تو خودم فرو ميرم
ترکش ميکنم و تنهاش ميذارم
سرمو به کارای روزمره گرم ميکنم و دور و بر پاشا ميچرخم
دیروز بود که فهميدم همين عمه خانومي که من این همه ازش ناراحتم و به نظرم بدتر ازون نیست
تنها کسی بود کهسریع دست همسری رو گرفت
چنتا چک رو که تا یکماه آینده به ترتیب پ
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو ميخونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامي از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام دادهام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بندههاي خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
اینجا مثل قبرستان بی گور شده برایم.تا دست به قلم ميشوم اشکهايم سر ميخورد روی گونه هايم
کاش به راحتی نوشتنش بود، مثلا بنویسی آرام باش و آرام شوم.نميدانم چرا در عین حال که همه چیز معنایش را برایم از دست داده باز هم غمگینم.تمام شب را بیدارم.در همان گروه مجازی نگاه ميکنم به کلمات اینو آن.نميدانم به دنبال چه مي گردم.هرچه هست نزدیک نیست.بعد بی حوصله ميشوم و سرم را ميکنم توی بالشت خودم را ميزنم به مردن.حتا هم نیستمنميدانم چه مرگم است
سلام خدای مهربان ما!من باز کارم به شما افتاده که دارم صدایتان ميکنم ، ميدانم چقدر بد هستم! ميدانم همين یک ماه پیشتر چطور هر صبح و هر شب اشک ریختم و ازتان خواهش کردم من را از آن بحران دربیاورید و شما که خواسته و اشک هايم را دیدید مثل هميشه آن را به من بخشیدید! ولی من دیگر یادم رفت.راستش برایم سخت است که رک بهتان ميگویم کاش راه فراری بود تا بگویم یادم نرفتید اما خودتان که ميدانید من آن دختر کوچک بی معرفت شما هستم.چند روز گذشته حتی رویم نشد ب
من فقط یک کار ميخوام قبل مرگم انجام بدم، و اون یک کار این هست که بميرم .
روزی که بميرم خیلی از کارهايی که باید قبل از مرگم انجام بدم رو به راحتی انجام ميدم
سرخُم مي سلامت، شکند اگر سبویی.
اینجاا هم باید مرد و این سبو شاید برای هميشه مرد
شاید فکر کنید این پست از قبل روی حالت انتشار در اینده قرار گرفته و ساعت سه شب منتشر شده! اما در حقیقت من بیدارم و خیلی خسته و بهم ریخته و کسل،پلک چشم راستم ميپره و هردو چشمم ميسوزه کمرم درد ميکنه و دلم ميخواد جوری خودمو تو پتو بپیچم که اگر کسی از بیرون اومد فکر کنه ی جانور بی مهره که تازه خلق شده اون زیر خوابیده.
من خیلی ادم سمجی هستم،این چیزی نیست که هميشه صدق کنه اما گاهی وقتا این خصوصیت رو در خودم ميبینم.مثلا همين امشب که رو به مرگم از خستگی
گاه گاهی با خودم نامهربانی ميکنمبا خودم لج ميکنم باغم تبانی ميکنممي نشینم چای مي نوشم کنار پنجرهبی کسی هاي خودم را دیده بانی ميکنمآب مي ریزم به روی خاک گلدانهاي خشکآب پاش خانه را دارم روانی ميکنمچشم ميدوزم به دستانی که در دست تو بودخاطرات رفته ام را بازخوانی ميکنمبی نشانی رفتی و دلتنگ ماندم چاره چیستنامه ها را مي نویسم بایگانی ميکنمحالا که خودت اینجا کنارم نیستیدرکنار عکس تو شیرین زبانی ميکنم
فکر ميکنم هیچ آدم عاقلی نیست که از قصد کار اشتباه انجام بده. پس چرا وقتی کسی اشتباه ميکنه ما جوری رفتار ميکنیم که انگار اون شخص عمدن اون کارو انجام داده یا خودمون خودمونو کلی سرزنش ميکنیم؟ واسه خاطر اشتباهاتم خجالت زدم هميشه و خودمو سرزنش ميکنم که نباید اینقدر واضح اشتباه ميکردی و نميفهميدی. چرا من خودمو حتی بیشتر از بقیه سرزنش ميکنم به خاطر اشتباهاتم وقتی که نميدونستم کارم اشتباست؟ خب باید بگم واقعا حس گندیه که همش خودتو سرزنش کنی. فقط وق
سر تیره شناسی باخودم ميگم منکه ارزو داشتم مثل اینیشتین مجبور نباشم حتی سرعت نور رو حفظ کنم چون تو یکی از مصاحبه هاش ازش ميپرسن و ميگه حفظ نیستم حالا مجبور هی باخودم تکرار کنم fritillariasp لاله واژگون ميشه و جز تیرهliliaceae ست که 6تا گلپوش و پرچم داره ومادگی اش فوقانی. Tulipa لاله خودرو وبرگش نواری موج دار. حیف نیست که ذهنم با این مسایل اشغال شه اخه؟؟؟
دخترک چانهاش چین افتاد. لرزش خفیفی کرد و لبش پرانتزی منحنی رو به پایین شد. اشک از گوشهی چشمهاي ریزش بیرون زد. مادرش را بغل کرد و گفت دلم تنگ شده. مادرش رو به بقیه کرد و گفت: "دلش برا باباش تنگ شده." همه آدمهايی که توی اتوبوس نگاهش ميکردند، خندیدند. من بغض کردم. دلتنگیاش برایم آشنا بود. بابا که دیر به دیر به خانه ميآمد، احساس سنگینی روی سینهام مينشست. نه نوازش و نه سرزنش مامان دوای دردم نبود. به زور و لجبازي چارپایهی سبز و پلاستیکی
درباره این سایت