آه ای چلچله ها
خبر آرید مرا
خبر آرید ز کوچیدن آن کفتر تنها از باغ
آن کبوتر که پرید
از سر شاخه ی آن سرو بلند
و دگر بازنگشت.
*********
هان،
برگ برگ درختان این سرزمین
شیدای من اند
و همانند تو که دوستم داری
دوستم دارند
********
کابوس بود انگار
دستانت در دست دیگری
و من گریان
**********
برخيز
ای ستاره قطبی
شب،
روزگارِ شهرِ مرا تیره کرده است
این شهر مانده یکسره تنها
بی کورسوی شمعی و بی نور شب چراغ
برخيز
ای ستاره قطبی
برخيز و چشم شب بِدَرآور
با نورِ خویش قاتلِ شب ب
صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شورگرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشتای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور
تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشقکه به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور
در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهیگوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور
تیز برخيز ازین مجلس و بگریز چو بادتا غباری ننشیند به تو از اهل قبور
مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزاشو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور
شعله ای برکش و برخيز ز خاکستر خویشز
میخواهی صبح که از خواب بیدار میشوی آفتاب
رویت نیفتاده باشد، هوا خنک باشد، اگر خنک نیست تو توی سایهی خنک باشی، نه آن قدر
گرم که اگر پتو رویت باشد عرق کنی، نه آن قدر سرد که اگر پتو رویت نباشد سینه پهلو
کنی. نه حساسیت فصلی داشته باشی که آن هوای خوب از توی دماغت بیرون آید، نه خدمت
مقدسی داشته باشی که یک جفت پوتین از پاهایت بیرون نیاید. نه تعطیل باشد که آخر شب
غم کشتن روزت را داشته باشی نه غیرتعطیل باشد که آخر شب غم کشتن روحت را داشته
باشی. نه مر
برخيز تا جهان نمیدونم چیچی. برخيز و جهان رو هم مطمئن نیستم. برخيز تا جهان
نمیدونم چیچی بگستری. نه، بیفکنی. نه، اصلاً بهپا کنی. برخيز تا جهان نمیدونم
چیچی بهپا کنی. جهان چیه؟ برخيز تا قیامت بهپا کنی؟ یهچیزیش درست نیست. برخيز
نباید باشه. فعلاً اینشو داشته باش: نمیدونم چیچی تا قیامت بهپا کنی. تا» هم
نباید باشه. نمیدونم چیچی که قیامت بهپا کنی.
اینجوری باید باشه: تا کی نمیدونم چیچی نمیدونم چیچی/ نمیدونم چیچی که
ق
چگونه باور کنم خبر رفتنت را سردار برخيز مگر نمی بینی شامیان دور علی را گرفته اند؟برخيز برادردلم رفته بین الحرمینکنار علقمهبند بند وجودم دم گرفته" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"برخيز دلمان برای لبخندتبرای بصیرتتبرای آرزوهای شهادتت تنگ می شود
ادامه مطلب
آزاده باش هرکجا هستی
این جماعت تمام هستی مان را گرفته اند ، شور نشاط شادی مارا گرفته اند،برخيز برخيز تا به حرمت قرآن دعا کنیم،از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم،فکری به حال دین خدا کنیم،باید دوباره قبله خود را عوض کنیم،یک کار خیر محض رضای خدا کنیم.مردم در کویر تشنه پی آب رفته اند ،در جستجوی نور کدامین ستاره اید.
روزگار غمگینیست، شاید یه روز خوب بیاد .
۹- سینه نالان ساقیا برخيز و درده جام را خاک برسر کن غم ایم راساغر می برکفم نه تا زبر برکشم این دلق ازرق فام راگرچه بد نامیست نزد عاقلان ما نمی خواهیم ننگ و نام راباده درده چند ازین باد غرور؟ خاک برسر نفس نافرجام رادود آه سینه نالان من سوخت این افسردگان خام … سینه نالان – ساقیا برخيز و درده جام را – غزل ۸
منبع : فالگیر
✍️ بسمه تعالی و اینک کربلای #یمن تو را میخواند که کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلاست.در هیاهوی توحش مدرن تو در مرگ کودک یمنی سکوت نکن که مرگ او یعنی مرگ بشریت بگذار چشم های بی فروغ او سو سو بزند تا شاید امیدی به حیات انسانیت باشد.صدای هل من ناصر ینصرنی اینک از سمت یمن بلند استبرخيز و این زمهریر سکوت ابر رسانه ها را بشکن و یمن را فریاد کنبرخيز و چشم دنیا را به چشمان بی سوی کودک یمنی باز کنبرخيز نقاب از چهره حرمله ها کنار بزن بگذار آشفته شود خوابه
میدان همراهی ست
هنگام همگامی است
برخيز باید رفت تا قله ی عزت
برخيز ای همدل
ای آشنای لحظه های همدلی هایم
همراهی ات را چشم در راهم
با حرفها با گام ها با دستها همراهی بنما
من مرد میدان
دلتنگ یارانم
از نسل دیروزم
همرنگ فردایم
برخيز باید رفت
تا بی کران آشنایی ها
رنگ صداقت دارد احساس تمنایم
همراهی ات را چشم در راهم
آنسوی دریچههاست، باغیبا چار بهار خفته در خاکبا چار غروبِ تا همیشهبا چار غمِ نهفته در خاکآنسوی دریچههاست، نوریاز چار چراغِ تیرگیسوزاز چار شراره، چار شعلهاز چار ستارهی شبافروزآنسوی دریچهها صدایی استمن میشنوم، چقدر زیباستهرچند که گفتهاند وهم استهرچند که گفتهاند رؤیاستآنسوی دریچههای بستهغوغاست همیشه، آه غوغاستآرام گذار پای خود رااز بس که دل شکسته آنجاستآنسوی دریچههاست، زخمیدر حسرتِ صبحِ التیامشای شیعه بیار
دوباره پرشده اینجا ،با برگ سرخ پاییز
عزیزم باز زیباتر شدی ، این صبح را برخيز
به سرزمین آرزوهای کودکیت باز آی
از این همه خواب های کهنه ات بگریز
نگفتم میرسد روزای بارانی، ولی حالا
تو و باران زیبایی،منو این شِکوه یکریز
عجب پاییز زیباییست این پاییز لامذهب
هوای شهر باز از عطر گیسویت شده لبریز
تو را حس میکند هردم غزال حافظ از شیراز
تورا اینجا نوای شهریار می خواند از تبریز
من آن ابرم که عاشق گشته ام ،با گریه می آیم
ملاقاتت کنم ای سرزمین سبز حاصلخیز
اولین شرط سلوک الیالله خروج از منزل خودبینی
و خودپرستی است. پس هرکس با خودبینی و در حجابِ خودخواهی طی منزل کند، تلاشش باطل است
و هرچه بیشتر پیش رود بیشتر به خودبینی میرسد. more
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیستتو خود حجاب خودی حافظ از میان برخيز
برخيز ابن ملجم!
برخيز که این جماعت لیاقت داشتن امام را ندارند؛
جماعتی که یک روز خلافت را به او تحمیل کردند؛ خلافتی که در نگاه او از آب بینی بز بیارزشتر بود. اما همین که زمام امور را به دست گرفت، رهایش کردند و تنهایش گذاشتند.
برخيز ابن ملجم! ای شقیترین اشقیا!
بگذار مردم غم نداشتن و نبودن امام را بفهمند. بگذار مردم بفهمند وقتی امام نباشد، ظلم افسار پاره میکند و فقر، بیداد. بگذار رسم این دنیا را بشناسند. اینکه اگر قدر امام درک نشود؛ خدا مرد
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخيز باشد که بازبینم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
تو سایه و من نورم، تو ضعفی و من زورمتو جمعی و من فردم، بنگر که چه منصورم
مجبوری و آزادم، بیجایم و شهبادم تو خلقت اندوهی، من خالق مسرورم
از خویش برآرم دست، از خویش شوم سرمستتو با دگران شادی، من بیخود خودجورم
شاید که به شهر خویش یک سایه ز من یابیتو سایه ز من پوشی، من قابلهی نورم
من موسقیام ای دل، آن موسقی رقصاننی زین هیوهیبازان، آن موسقی دورم
تو تارک اینها شو، برخيز تو اینجا شوفارغ ز کجینها شو، برخيز به دستورم
پیغمبر دل گوید حلمی
سحر برخيز و ذکر یا ربی گو دعایی ناله ای اندر شبی گو
به درگاه خدایت بندگی کن از اعمال بدت شرمندگی کن
**************************************************بکن پند مرا آویزه گوش خدایت را مکن هرگز فراموش
رضای حق طلب گر می نمایی به روز و شب به کار مردمان کوش
**************************************************
بیا بشنو ز من ای یار جانی که پندت می دهم با مهربانی
بدی را در وجودت کن فراموش ز جان خوبی نما تا می توانی
حمیدرضا ف
ما به فکر چه بودیم و اکنون باید به فکر چه باشیم
در این مملکت که مسئولین به فکر سازندگی نیستند ما مردم با کوله باری از غم و اندوه سختی باید خانه های خود را استوار تجدید بنا سازیم.
ایران من برخيز که اکنون دیگر جانی برای مردمانت باقی نمانده است.
نرون نرون
از غرب تا شرق دور
در دست نرون به زور
از روم تا رنگ رنگ
دائم نرون توی جنگ
ماهی گوسفند شیر پلنگ
اردک جوجه مار نهنگ
نرون زده زده زنگ
اما خورده یک پلنگ
جاش روی پشت بومه
یا جاش توی حمومه
می افته کی میخنده
جنابعالی و بنده
نرون :
بابا جان می دانی که من آه ندارم با ناله سودا کنم!
سنکا :
با این حال سنا گفته به شما وام ندند.
ن:
جرا؟
س:
میگند شما همه سرمایه رومو هدر می دین میرین دینامیت میخرین .
ن:
ای کاش از مادر زائیده نشده بودم .
این رفیقای نارفیق به
خویش را باور کنهیچکس جز تو نخواهد آمدهیچکس بر در این خانه نخواهد کوبیدشعله ی روشن این خانه تو باید باشیهیچکس چون تو نخواهد تابیدچشمه ی جاری این دشت تو باید باشیهیچکس چون تو نخواهد جوشیدسرو آزاده ی این باغ تو باید باشیهیچکس چون تو نخواهد روییدباز کن پنجره صبح آمده استدر ِ این خانه ی رخوت بگشایباز هم منتظری؟!هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبیدو نمی گوید برخيز که صبح است، بهار آمده استخانه خلوت تر از آن است که میپنداریسایه سنگین تر از آن است که
حاج قاسم عزیز پدرمعنوی من سلام
برخيز پدر،دلم برای لبخند مهربانت تنگ شده ،
دلم برای آرزوهای شهادتت تنگ شده است
پدر کاش وقتی میرفتی مرا هم از خواب بیدار میکردی
کاش بیدار بودم تا سیر میدمت وسیر میبوسیدمت
پدرم حاج قاسم عزیزم عروجت مبارک.
در عشق سراسر غم زهرا(س)
این گونه رسید ماتم زهرا(س)
همواره چنین شد بدانی
آسایش دل عالم زهرا(س)
این حیف که در خواب سرابی
بی بهره ی از حاتم زهرا(س)
برخيز نگاری شده در خون
آورد شفا مرهم زهرا(س)
بیچاره شدم وای به حالم
عمری به گذر بی غم زهرا(س)
شرمنده ی عقبی نشینم
آنی که ندارم غم زهرا(س)
بر سینه ی تو ضربه ی مسمار
مانده است
یک عمر داغ آن در و دیوار مانده است
شب ها همیشه چشم تو بیدار
مانده است
در دام درد و غصه
گرفتار مانده است
برخيز و باز بار امامت به دوش گیر
برخيز و باز بار هدایت به دوش گیر
برخيز و کوله بار محبت به دوش گیر
سرهای بی نوازش
بسیار مانده است»
از میخ در شکسته سرت یا که از
جدار
یا خورده ای تو سیلی از آن پست نابکار
با تو چه کرده ضربه آن تیغ زهردار؟
مانند فاطمه(س) تنت از کار مانده است»
آن ضربه ای که خورده ای از آن
لئیم پ
✨✨
امیرمومنان علی(ع):
فرزندم چهار چیز تو را تعلیم کنم
که از پزشک بی نیاز گردی؟»
گفت: آری»
فرمود: بر سر سفره غذا منشین مگر
آنکه کاملا گرسنه باشی،
و از کنار طعام برمخیز مگر
آنکه هنوز اشتها به غذا داشته باشی،
(زمانی برخيز که به اندازه ی یک لقمه
تا سیر شدن کامل مانده باشد)
غذا را تا خوب نجویدی پایین مبر،
و هر موقع بخواهی به بستر خواب بروی،
سعی کن شکمت از طعام پر نباشد،
✅ اگر به آنچه گفتم عمل کنی
دیگر نیازی به طبیب نخواهی داشت.
✨✨✨
من خوب نیستم، با اینحال از صدای گنجشکها لذت میبرم و منتظرم تمشکهای ملس جنگلی از راه برسند، میخندم و مادربزرگ را سفت و سخت در آغوش میگیرم. من خوب نیستم، با اینحال به کاکتوسهایم آب میدهم و با یادآوری اینکه تولد امسالم در روز پنجشنبه است، لبخند میزنم. حال آدمها را میپرسم و وقتی جواب نمیدهند، به تریج قبایم برمیخورد و سعی میکنم قدر آدمهایی که حال مرا میپرسند بیشتر بدانم. به گمانم زندگی همین است. مجموعهٔ خوببودنها
لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اش
نفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اش
انگار با تو عقربه ها خواب مانده اند
چسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اش
برخيز و باز با نخ صحبت، بِکِش مرا
بیرون، از این کلافگی عصر خسته اش
فردا که تا فرا برسد باز می کُشد
ما را غروب جمعه و آن دار و دسته اش…!
ارغوان حیدری
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخيز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیستاین قلّه که جولانگه هر رهگذری نیستیک لحظه در این معرکه از پا ننشستیگفتی سفر عشق به جز دربهدری نیستیک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتنهمقافله با عشق و جنون، کم هنری نیستدنبال شهادت همۀ عمر دویدیگفتی که در این عالم خاکی خبری نیستآنقدر سبکبار سفر کردی از این خاکآنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیستتو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقیبر تربت تو جای غم و نوحهگری نیستباید که به حال دل خود نوحه بخوانم:سهم من جا مانده به
برخيز ای برادر ای جان من فدایتبر خیز و کن تماشا بر پا شده قیامت
داغت زده برادر آتش به جان خواهرخاکم به سر برادر ای وای در عزایت
بعد از تو هتک حرمت از خیمه ها شد ای وای بر خاندان عصمت گشته بسی اهانت
برخيز کز فراغت بشکسته قامت منبنگر که خواهر تو شد راهی اسارت
آزرده گشته پای اطفال روی شن هابرخيز تا نمایی از کودکان حمایت
صبر و قرارم از کف بیرون شد ای برادربنگر مرا پریشان اما مکن ملامت
چشمان من ز داغت گردیده چشمه ی خونکرده به تن دو عالم رخت عزا ز دا
شب عبور شما راشهاب لازم نیستکه باحضور شما افتاب لازم نیست
دراین چمن که زگلهای برگزیده پراستبرای چیدن گل،انتخاب لازم نیست
خیال دار تورا خصم ازچه می بافد؟گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
بس که گریه نکردم غرور بغض شکستبرای غسل دل مرده اب لازم نیست
کجاست جای تو؟از افتاب می پرسمسوال روشن مارا جواب لازم نیست
پشت پنجره برخيز تابه کوچه رویمبرای دیدن تصویر،قاب لازم نیست
#قیصر_امین_پور
.عَنْ شُعَیْبٍ الْعَقَرْقُوفِیِّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَیْکُمْ فِی الْکِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللَّهِ یُکْفَرُ بِها وَ یُسْتَهْزَأُ بِها» إِلَى آخِرِ الْآیَةِ. فَقَالَ: إِنَّمَا عَنَى بِهَذَا إِذَا سَمِعْتُمُ الرَّجُلَ الَّذِی یَجْحَدُ الْحَقَّ وَ یُکَذِّبُ بِهِ وَ یَقَعُ فِی الْأَئِمَّةِ فَقُمْ مِنْ عِنْدِهِ وَ لَا تُقَاعِدْهُ کَائِناً مَنْ کَ
ترجمه آهنگ Rise up(برخيز) از Andra day
در صورت مشکل با متن صفحه را تازه سازی کنید!
آندار دی در ابتدای ویدئو نسخه صوتی ترانه معنای آهنگ را این طور توضیح می دهد:
برخيز ترانه ای در رابطه با هرنوع وابستگی و قرابت است,من به همه به این چشم نگاه می کنم که باهم برادر و خواهریم,و همه ما یک بدن هستیم که همه اجزا وابسته به هم کار می کنند,برخيز فقط یک قسمت را از این رابطه بازگو می کند و البته بهتر از بقیه هم نیست— چون این قسمت درحال تلاش برای ابراز این جمله است,میخ
عید آمد و عید آمد، وان بخت سعید آمدبرگیر و دهل میزن، کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون، غلغل شنو از گردونکان معتمد سدره، از عرش مجید آمد
عید آمد و رهجویان، رقصان و غزلگویانکان قیصر مهرویان، زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی، مجنون شد و سوداییکان خوبی و زیبایی، بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش، داوود نبی مستشتا موم کند دستش، گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو، عیدیم بیا تا مابر عید زنیم این دم، کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد، زو اب
بیخود شو به پیشام آ، یا با همه تنها شوای باهمه زین جا رو، ای بیهمه با ما شو
تو مست خودی با خود، این باده نمیدانیمن مست توام بی تو، ای بیتو به دریا شو
من قصّه نمیدانم، افسانه نمیخوانمتو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو
با خلق به سودایی، این خلق نمیدانمآن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو
بی چشم تو را دیدم در محفل بیخوابانبی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو
حلمی تو چه میجویی؟ آن خانه به جان پیداستبنشین و به پنهان رو، برخيز و هویدا شو
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخيز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب
إِنَّ خَدِیجَةَ کَانَتْ تُصَلِّی یَوْماً فَقَصَدَت أَنْ تُسَلِّمَ فِی الثَّالِثَةِ فَنَادَتْهَا فَاطِمَةُ مِنْ بَطْنِهَا: قُومِی یَا أُمَّاهْ فَإِنَّکِ فِی الثَّالِثَةِ».
ترجمه:
روزی حضرت خدیجه(علیهاالسلام) نماز میخواند خواست در رکعت سوم سلام دهد، فاطمه(علیهاالسلام) از شکم وی ندا داد: برخيز ای مادر تو در رکعت سوم هستی.
ادامه مطلب
و جنون می کُشد مرا
زمانی که رقیب شمشیر خود را بر پیکرم فرو کرده است
می رود و با آنکه می دانم میتوانم آخرین ضربه را بر او وارد کنم
شمشیر خود را بر زمین می اندازم
می رود و من جراحت خود را می بندم تا خونریزی آن کم شود
رقیب من باز میگردد، میبینم بر پیکر او هم لشگریانش زحم زده اند
عذرخواهی میکند
رو می کند و به من می گوید: به حرف هایم گوش می دهی؟ که من تنها به تو اعتماد دارم!
از دردهایش می گوید و من به یکباره چنان قد می کشم و پیر می شوم
خشم را در خود می
درباره این سایت