نتایج جستجو برای عبارت :

عنوشته کاش منم بابا داشتم

امروز یه نوع خاصی از دل شکستگی رو تجربه کردم که حس میکنم زخم بدی رو قلبم جا گذاشت. قضیه از چه قراره؟ اینکه حسرت خوردم که ایکاش منم بابا داشتم
چقدر سخت بود دیدن اینکه خواهر برادرم بابا دارن ولی من بابا ندارم. 
کاش منم بابا داشتم. من نمیبخشمت من از حق پدری که باید برام ادا میکردی و نکردی نمیگذرم. امیدوارم خدایی که بهش اعتقاد داری هم نبخشتت.
کاش سنگ بشم و حضورتو حس نکنم کاش سنگ بشم و دلم با ذره ذره محبتی که ازم دریغ میکنی نشکنه کاش سنگ بشم نسبت به
​​​​​داشتم واسه مامان و بابا همین موضوع پست قبل رو میگفتم، که فلانی رو یادتونه؟ عکسشو نیگا کنین 
بعد مامان تشخیص میداد فلانی چه عملی کرده و فلان. منم داشتم چسناله میکردم که عی بابا پس منم برم یه خطی با چاقو بندازم رو صورتم عمل و اینا که نمیتونیم
بابا یه دفعه متوجه موضوع شد. گفت: " روی ناشسته چو ماهش نگرید! چشم بی سرمه سیاهش نگرید. دختر من از همون اولش خوشکل بود ناز بابا."
نمیدونم الان بابا داره میگه قربون دست و پای بلوری یا واقعا همین جوریه
اون سال هم 13 اردیبهشت جمعه بود.
هم المپیاد داشتم و هم قلم چی.
+ تولد میم 11 اردیبهشته و هی چپ میره راست میاد میگه این اتفاق تصادفی نیست!! به هرحال المپیاد باید در زادروز مشاهیر این عرصه برگزار بشه. :| بابا مشاهیر. بابا طلای ادبی. بابا .
ولش کردم-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟جووووووووووووووووووووووووو ون؟چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجکبه بابا نگاه کردم که داشت می خندید-چه ربطی به بابا داشت؟رفت رو پای بابا نشست و گفت-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم-اره عزیز دل باباای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بوداین سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومدکنار در نشستم این
زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی.بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنماستغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.
+ برای شام شامی بخوریم . بذار به بابا بگم نون باگت بخر
در و باز کردم رفتم رو پاگرد اول و گفتم 
+ بابا ؟
_ یهو صدا تلق . تولوق
+پسر جون ؟؟؟
_ سکوت
در حینی که با لباس خونه  پله ها رو به سمت پایین طی میکردم صدا زدم
+ بابا ؟؟
_ یهو صدای کارگر بابا رو شنیدم که الان میاد . حاجی . حاجی 
+ و من بعد گذشت نیم ساعت هنوز نتونستم قسمت پسر جون رو درک کنم :|||||
مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتی اومدی بدیمش بهت :(
رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.
میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.
گفت بابا هفتاد سالش بود ولی از من تندتر راه میرفت.
چی بگه آدم جز گریه؟
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
ایرج پزشک زاد طنز پرداز مشهور ایرانی و خالق کتاب دایی جان ناپلئون از خاطرات دوران کودکی اش می گوید:
از بابا پرسیدم بچه چه جوری میاد توی شکم مامانش؟بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بیا بریم توی حیاط!به حیاط رفتیم بابا یکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت:- این بته اول یک تخم کوچیک بوده. بعد این تخم رو تو زمین کاشتیم. بعد بهش آب دادیم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده این بته بزرگ که می‌بینی. منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی. -با دست کاشتی ی
پاشدم برای خودم تخم مرغ با پنیر گودا درست کردم خوردم! داشتم از خونه میزدم بیرون مامان خانم دیدم دارم برای توی راه بابا خان کوکتل درست می‌کرد بهم گفت از #بابا_خان پول بگیر داشته باشیم؟  بعدش گفتم خودت بگیر! نمیدونم چرا مامان خانم پول میخواد توی این موراد اول به من میگه به بابا خان بگو
نیمه شب مامان که نمی تونست دیگه روی پاهاش بایسته، بیدارم کرد تا گوشیم رو بهش بدم. خونده بودم که اگر توی زمان عمیقی از خوابت بیدار بشی و بعد از یه مدت دوباره بخوابی، احتمال دیدن خواب شفاف زیاده. چند وقته داریم با کِن تلاش می کنیم تا به خواب هم دیگه بریم. موفق نشدیم. رو به تمرین خواب شفاف و تولتک ها آوردیم. می خواستم شروع کنم به گفتن "میخوام خواب شفاف ببینم." که فکرهای دیگه ای به ذهنم هجوم آوردن. نمی دونم چقدر گذشت، اما با نوری که از پنجره ی اتاق روب
فرشید انقدر زیاد بابا رو بغل میکرد بغلش که میکنم برام باباست.
مظلوم و سبیلو و مهربون و باابهت عین بابا.و نجیب.
مریم هم باباست. سکوتش خودخوری کردنش حتی عصبانیت و ظرافت و حساسیتش.
امید و سعید مامان هستن؛ جمعه که امید داشت گریه میکرد داشتم فکر میکردم مثل مامان راحت گریه میکنه.
از صبح فقط داشتم دانش می‌خوندم ، آخ انگار داشتم زجر می‌کشیدم. انگار که نه ، واقعی بود زجرم
داشتم با بابا سر زبان بحث میکردم ، یهو گفت تو وقت نمیکنی از تو اتاقت بیای بیرون غذا بخوری بعد برای من میخوای بری کلاس زبان . راستی یهو ذهنم آلارم داد یعنی اینقدر دارم کار میکنم که اینجوری به چشم میاد ؟ بعد به این فک میکنم خب آره دیگه ، الان مثلا فرجه هاست  . از روزی شروع شده بیرون نرفتم . بعد با خودم میگم ارزشو داره یا نه ؟ اگه منو یه درصد به رفتن نزدیک کن
فردا روز جهانی هتروکرومیا س.
وقتی پنج سالم بود آرزو داشتم یه دختر داشته باشم که چشماش عین چشمای بابا باشه.بابا یه قصه برای چشماش داشت .میگفت چشم عسلیش مال یه سرباز جوان اس راییل یه میگفت وقتی بچه بوده چشمش سنگ میخوره و میبرنش اونجا برای درمان چون تو ایران نمیشد درمانش کرد بزرگتر که شدم دیدم فقط بابا نیس که چشماش انقدر جذاب و تا به تاس. کسای دیگه هم بودن توی فامیل.
من هنوزم آرزو دارم یه بچه با چشمای تابه تا داشته باشم 
روز این آدمای خیلییییی
میگه به این فک کن که بعدش انقلاب داریم
وحتی به بعدش نگاه میکنم که روان دارم :|
#یکشنبه های وحشی :||
چرا من توی یه روز انقدر عمومی برداشتم و خودمو خفه کردم :|
کاش سر انتخاب واحد یکی بیاد بهم یاداوری کنه که هشت صبح کلاس برندارم و توی یه روز انقدر عمومی نچپونم تو برنامه ام ! ( گریه حضار )
+ امروز داشتم میومدم بابا پاشد نمازشو خوند بعد خوابید ، عمیقا دلم خواست جای بابا باشم :||||
بابای بابام رو خیلی دوست داشتم. یه زمانی باهم تویه خونه زندگی میکردیم اونا طبقه بالا ما پایین. یه مغازه خیلی کوچیک داشت،هرروز عصر برگشتنی منو صدا میکرد یه ابمیوه ای ادامسی بهم میداد گاها که خسته بود و به زور تا خونه میومد بهم پول میداد :) فوق العاده دوسش داشتم، عاشق رییس جمهور اذربایجان بود همیشه میگفت بیا بزن الهام اوف رو ببینم:))) مامان بزرگم فیلمای ترکیه ای میدید بعدا که بخاطر سرطان فوت کرد بابا بزرگم همیشه بعد اینکه اونی که خودش دوس داشت
بهشت .بهشت خونه ی شماست بابا .وقتی در رو باز میکنم و میبینم روی مبل نشستی بهشت،دستای شماست بابا وقتی بغلم میکنی .بهشت،آغوش امنته .بهشت قربون صدقه هاته ‌.بهشت اشکاته وقتی از سامرا میگی بهشت شمایی بابا .بقیش جهنمه +بابا یک ماه برای بازسازی حرم سامرا رفته بود
ساعت سه صبح بود . نشستم تو ماشین و گفتم آآآخ پیر شدیم .هیچکی هم بهمون نگفت بابا 
صداشو بچه گونه کرد و گفت بابا بابا .لبخند زدم و با صدای کشداری گفتم جااااانم بابا 
خندید و گفت ماها یه مشت پیر سینگل توی خانه ی سالمندان میشیم 
گفتم بعیده من پیریم رو ببینم 
پوکرفیس شد گفت میخوای حرف بزنی ؟ درسته که من همیشه ناله م و دارم غر میزنم اما میتونم گوش کنم 
گفتم ولش کن . همونجوری که تا اینجاش گذشت بقیه ش هم میگذره
 
 
 
 
 
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
من یکی از دوست‌های عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شده‌ام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربه‌ای باشم، نه! من حالم از موش به هم می‌خورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربه‌ها به مدرسه نمی ‏روند. گربه‌ی خانه‌ی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.
گربه‌ی خانه از صبح تا شب دور حیاط ش بازی می‌کرد. وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌پرید روی دیوار و به من پز می‌داد که از درس خواندن
من یکی از دوست‌های عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شده‌ام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربه‌ای باشم، نه! من حالم از موش به هم می‌خورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربه‌ها به مدرسه نمی ‏روند. گربه‌ی خانه‌ی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.
گربه‌ی خانه از صبح تا شب دور حیاط ش بازی می‌کرد. وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌پرید روی دیوار و به من پز می‌داد که از درس خواندن
این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم با تمام بی‌کسی‌هایم تباری داشتمدست شب تاراج زد بر پیکر خورشید منورنه با آن صبح امیدم قراری داشتمبر دلم هر لحظه می‌رویید شوق عاشقیدر کنار سادگی‌ها روزگاری داشتمدیر فهمیدم تفاوت را میان اشک‌هاکز تمام نارفیقان چشم یاری داشتمسینه می‌سوزد ز فریادی غریب و آشنامن وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتممی‌کشد هر دم به سخره اشک‌هایم را فلکخوب می‌داند چه قلب بردباری داشتمدیده می‌بندم که حسرت بر دلم بسیار شدای دریغ
من رو بابا حساسم. هیچ وقت نتونستم با کسی راجع بهش حرف بزنم. بگم که چقد خود کلمه‌ی بابا قلبمو درد میاره. به حدی که هنوز دو خط نشده اشکم درومد. من میخوام بمیرم وقتی بچه یا خود باباعه میگن بابایی. پیرمردایی که به بقیه میگن بابا جان گریه‌م میندازن. هیچ وقت نتونستم به کسی بگم. انقد برام سخته که نمیتونم به بابای خودم فکر کنم. چیکار کردم این همه مدت؟
17/7/97چهارشنبهامروز وقتی بابا داشت سعی میکرد که تو مدت زمان بیشتری و سرپا وایسی متوجه شدیم که بعله شما میتونی قدمم برداری،وااااای که چقدر ذوق کردیم،خلاصه من یه طرفت بودم بابا هم اون طرف تو هم وسط ما،من نگهت میداشتم دو سه قدم بر میداشتی و میرفتی بغل بابا و برعکسش من،خاله نسرین هم ازت فیلم گرفت اما دیر رسید و تو دیگه خسته شده بودی
تو تلویزیون ۲ نفر خارجی داشتن عروسی میکردن. بابا گفت اونام مراسمشون قشنگه! گفتم عارعههههه گفتم ک بابای عروس دست عروس رو میگیره و از در کلیسا میبردش تا اون جلو و بعد بوسش میکنه و میزاره تا ازدواج کنه. بابا یکم احساساتی شد. بهش گفتم وقتی منم خاستم ازدواج کنم شما منو ببرین. ن دوماد! بابا گفت یعنی میخای بری کلیسا؟ گفتم ن شما منو از دم هرجایی ک هست تا اونجایی ک باید بشینم منو ببرین و اینا. بابا بیشتر احساساتی شد و گفت ایشالا. ببینین چی میشع! Daddy.
 
دوروزه دارم میگم پیتزا پیتزا، می دونن من عاشق پیتزام
گفتم شما هم میخورید؟ داداشم گفت پیتزا میخوای سفارش بدی؟ نوچ نوچ نوچ
مامان بابا گفتن مگه میشه پیتزا خورد؟؟
امشب قبل سفارش گفتم دوتا بزرگ بگیرم؟من یه پیتزا کامل میخوامااا
بابا:نه زیاده بابا
مامان: منکه معدم درد میکنه نمیخوام
داداش: من پیتزا خوشم نمیاد کباب میخوام
محض احتیاط یه کامل و یه مینی سفارش دادم آوردن
همه نشست سر سفره بابا یکی دوتا برش از مینی خورد بقیشو مامان خورد
داداش نشست سر پی
بابااااا . میخوام برات چسناله کنم
-بکن بابا جان
+نگاااا. اینجوری اونجوری .
- اشکال نداره چیز خاصی نیست
+ فلان چیز هم فلان فلان.
- خب اونم حل میکنی دیگه مثل همیشه !
+ اون مسئله هم اینجوری اونجوری.
- خب از فردا برو تو کارش . دیگه ؟
+هیچی تموم شد
- همی گفته ام و میگویم بارها ؛ سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش. سخت نگیر بابا جان . آروم ، راحت همه چیز حل میشه :)

میگم این چند وقت بابا نبودش چه قدر همه چیز خاکستری و بی حال بودا . سرشکِ دیده دلیل‌ست و رنگ
نصفه شب بود. خواب بودم که یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. چشمامو باز کردم. تو بغل بابا بودم و به خاطر بالا رفتن از پله ها، کل هیکلم بالا و پایین می شد. آروم چشمامو باز کردم. به بابا گفتم: بابا؟ کجا داری می ری؟ و بابا فقط یه جمله گفت تا چشمای من به بازترین حالت ممکن تبدیل بشن: آبجی داره به دنیا میاد.
از بغل بابا پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاق خاله که اون موقع هنوز مجرد بود و خونه مامان جون اینا. مامان جون اون گوشه نشسته بود و داشت جوراب می پوشید،
چند وقت پیش تو ماشین وقتی داشتیم می‌رفتیم کلاس، بابا گفت زنگ بزن ببین ننه‌ رو بردن دکتر یا نه. شماره رو تو گوشیش وارد کردم، آورد م بابا». یادم افتاد که بابا آقا رو تو گوشیشبابام» سیو کرده بود عمو هم بابای خودم». کیان همیشه مسخره می‌کرد می‌گفت انگار می‌خوان باباشونو ازشون بگیرن. 
الان ۷۳ روزه که باباشونو ازشون گرفتن. 
اشک می‌ریزم پای تلفن. مامان مبهوت شده. ساکت است. گوشی را می‌دهد به بابا. بابا عادت به دلداری دادن‌های لج آور ندارد. بابا کاری به صدای خش دارم هم ندارد. فقط می‌گوید زندگی بارها نشانش داده اتفاقات ناگوار، مانع بلاهای بزرگترند. می‌گوید ظن‌ات به خدا را اصلاح کن و صبور باش. همین‌ها را می‌گوید و باز گوشی را به مامان می‌دهد. اشکم بند آمده اما خسته‌ام. بیش از هر احساس دیگری خسته‌‌ام. پشت کاغذ چکیده پایان نامه، می‌نویسم غر زدن و چهل دایره می‌ک
گفت اونی که شعرامو حرومش کردم ، چند وقت پیش ازدواج کرد ‌‌‌‌.
گفتم : بیخیالش بابا ، دوستت نداشت .
از بیشعوری من برای بیان ' دوستت نداشت ' که بگذریم ، اما من هیچوقت نفهمیدم احتمالا چه دردی به یادش اوردم با اون جمله ام ‌ . 
ای کاش حالا خودش میومد تا براش داستانی رو تعریف کنم و اون به تلافی دو سال پیش بهم بگه : دوستت نداشت بابا ‌‌
و من بگم : میدونم بابا 
و بعد اشک بریزم تا کمی سبک بشه این وزنه ی سنگین رو دلم ‌. 
از آرایشگاه اومدم. بابا نگاهم کرد گفت این خوشگل شدن شما برای من چقدر خرج برداشته؟ گفتم رنگش هفتصد هزارتومن.گفت الان میفهمم پولهای کارت من چی میشه. خندید. انقدر خوشگل خندید که سرخوش شدم بی آهنگ شروع کردم رقصیدن. سعید با میوه رسید. بابا گفت دختر الان میرسن فکر میکنن ذوق زده ای داره برات خواستگار میاد.جاروبرقی رو از وسط اتاق بردار. 
واقعا شبیه آدمهایی که تصمیم دارن سه روز بعد بمیرن نبود. اما مرد.
داشتم فکر میکردم امسال چقدر عیدش سخت میگذره. ولی خ
با آشیخ سجادمون بگومگو داریممیگم چرا تو بابا باشی، من بابابزرگ؟؟!من بابا باشم، تو بابا کوچک خخخخنمیدونستم رضوانه بابا قراره اینقدر شیرین باشه!!! خخخخهمه ش از کودک همسری میگن، از کودک شوهری چیزی شنیده بودین ؟! خخخخ این از آثار اونه.میگم که یعنی یه کم دلداریم بدین مبادا احساس پیری زودرس بهم دست بده خخخخ+ ولی نه. باید اعتراف کنم قبلنا ریش سبیلمو که اصلاح میکردم تارهای سفیدشو از بیخ میزدم که تو چشم نباشهالان بخوام این کارو بکنم ملت فکر میکنن گ
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده . پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
نود و هفت تموم شد و من هنوز باورم نمی‌شه که الان فروردینه. 
می‌خواستم یه پست غر زدن بنویسم، دلم نیومد اولین پست امسالم غر باشه، پست بعدی می‌نویسمش. 
یه جورایی این اعتیادم به اینجا داره می‌ترسوندم. این چند روز که نکمک بودیم و اینترنت نداشتم و نمی‌تونستم بیام اینجا، حس وقتی رو داشتم که انگشترت رو بعد ماه‌ها از انگشتت در میاری و حس می‌کنی یکی از اعضای بدنت کمه.
عیدا رو خیلی دوست دارم. دو تا جشن مورد علاقه‌م همین نوروزه و یلدا. اصلا وقتی بهشو
بابای من خیلی مخالفن، کلا دنیامون خیلی جداست از هم، فعالیت هام، رشته م، علاقه مندی هام، چیزایی که میخونم، چیزایی که می‌بینم فرق داره با سلیقه بابا و خیلی وقت ها مورد نقد و طعنه قرار گرفتم!
امشب داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب این پدری که انقدر با من مخالفن چرا سر ازدواجم انقدر روال و موافق و راضی برخورد کردن؟ 
خیلی چیزا بود توی این ازدواج که حتی وجود یه دونه ش از نگاهِ بابا میتونست یه جوابِ "نه" ی سفت و سخت باشه.
 
خلاصه اینکه می‌گن ازدواج خی
از خواب بیدار می شوم، هوا گرگ و میش است، نمی دانم روز است یا شب. داشتم خواب میدیدم، با مامان و بابا رفتیم به یک باغ سر سبز، هوا خوب و خنک است. درختان باغ زیبا هستند و ما خدارو شکر می کنیم ولی خوشحال نیستیم، چون فاطمه نیست. راستی چرا فاطمه نیست؟! از روی کاناپه بلند میشم و میرم توی تراس. شلوغی خیابان و سرو صدای کوچه متوجهم می کند که کمی تا غروب خورشید باقی مانده. بی مهابا حیاط خانه را دید میزنم. نرگس و نفس دارند از سر و کول هم بالا می روند، و با خنده آ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها